قصه ی شیرین قسمت اول
داستان واقعی:
من شیرینم دختری با تقدیری تلخ ...پدرم دومین پسر از یک خانواده عیونی و ثروتمند بود .از بچگی عاشق پیشه تنها دختر طایفه دختر عموش بوده ..اوازه عاشقیشون زبان زد بوده اما در کمال
ناباوری یکروز پدرم علی دختر خیاط محل رو عقد کرده میاره خونه ...بیکباره همه چیز ب هم میریزه .و دوبرادر با هم قطع رابطه میکنن .بابام مرد مغرور و بانفوذی بود ک همه اهالی خونه (مادر جون پدر جون .عمو کمال و همسرش زهرا و عمو بهرام ک اون زمان محصل بود )ازش حساب میبردن...رفت و امد های خانواده ما با خانواده عمو قطع شده بود و همه از مادرم متنفر بودن .مادرم الهه کسی رو نداشت و تنها مادر مریضش بود ک اونم مرده بود .خیلی زود من بدنیا اومدم پدرم علی عاشقم بود ...چیز زیادی ازش یادم نمیاد فقط پنج سالم بود ک براش پرونده سیاسی درست شد و تو زندان اتیش گرفت و مرد .از ا ن روز ب بعد من و مادرم حتی اجازه نداشتیم سرسفره غذا حاضر بشیم و باید تنها تو اتاقمون غذا میخوردیم ...از خانواده عموو بابا کسی ب خونه ما نمیومد .بعد از مرگ بابا دختر عموش با یک تیمسار مجرد ک خیلی باهاش اختلاف سنی داشت ازدواج کرد ...من برخلاف همه خیلی ب پدرم شباهت نداشتم و همه میگفتن ب دختر عموی بابا ک اسمشم شیرین بود شباهت داشتم ولی وقتی بابام اسم منو گزاشته بوده شیرین اون اسمشو تغییر داده بود و گزاشته بود پری ...
من تا سن پونزده سالگی از خانواده خان عمو کسی رو ندیده بودم و فقط تنها عمه پدرم ماهرخ ک اونم دوتا پسر داشت و همیشه میومد خونه ما و خیلی بهم محبت میکرد .عمه ماهرخ پسر کوچکش فرهاد و پسر کوچک عمو غلام (عموی بابا پدر پری ) رضا خان ک میگفتن کاملا تو زیبایی و غرور ب پدرم رفته بود .تو فرنگ تحصیل میکردن ولی رضاخان کاملا شغل ارتشی داشت و خیلی با نفوذ بود تو سن بیست و پنج سالگی همه روش قسم میخوردن .عمه ماهرخ هر وقت میومد خونه ما کلی با من وقت میگذروند ولی با مادرم صحبت نمیکردن ....اونروز عمه ماهرخ اومد و کلی برام پارچه قشنگ اورده بود ک مادرم برام لباسهای قشنگ میدوخت .عمه ماهرخ کلی با مادرجون و اقاجون بگو بخند کرد و گفت .داداش چشمم روشن فرهاد خدا بخواد اخر هفته میاد خونه .دل تو دلم نیست ب داداش غلام هم گفتم رضا و فرهاد ک بیان همتون شام خونه مایید .فقط نشنوم دلمو بشکنید و بهونه بیارید ..اقاجون پکی ب سیگارش زد و گفت : ماهرخ از من دست بردار پونزده ساله غلام رو ندیدم بیام چی بگم .بگم ببخش پسرم زد زیر همه چیز و دخترتو ب یک دختر خیاط فروخت ..
عمه اخم کرد و گفت : خداروشکر الان پری خوشبخته ایشالا خدا بهش بچه هم میده .خدا بیامرزه علی رو
- تو فکر میکنی من خوشحالم من ک دختر ندارم ولی پری برام از همه عزیزتر بود ارزوم بود عروسم بشه باشه من میام چون این ما بودیم ک قول دادیم و زدیم زیرش ...
اروم و بی صدا رفتم تو اتاقمون .مامانم داشت برام لباس جدید میدوخت ...
نمیدونم چرا وقتی تا حالا فرهاد رو ندیده بودم ولی دوست داشتم بیاد و ببینمش ...مامان نیم نگاهی بهم کرد و گفت : عمه ماهرخ رفت ؟ - نه تازه داره صحبت میکنه - راجب چی ؟ - فرهاد داره میاد ایران اخر هفته گفت ک اقاجونینا هم برن اونجا شام تا با خان عمو اشتی کنن
مامان خشکش شد و گفت بعد این همه سال اشتی کنن .و ب فکر فرو رفت .خیلی دوستش داشتم انقدمهربون بود ک اندازه نداشت .زنعمو زهرا و زنعمو بهرام ( گلی ) اروم وارد اتاق شدند و کنارمون نشستن .زهرا گفت : الهه نمیدونی چخبره قراره پنج شنبه اشتی کنون باشه .مامان با سر بهشون فهموند ک در جریانه .سه جاری مثل سه تا خواهر بودن و هیچ وقت همو نرنجونده بودن .گلی با اخم گفت : این عمه ماهرخ یه نقشه ای داره ببین کی گفتم .الکی نیست که همش دور و ور شیرین میگرده لابد واسه فرهاد نقشه کشیده .از خجالت سرخ شدم .ستاره دختر زنعمو زهرا ک دقیقا همسن من بود و یک برادر بزرگتر ب نام سهیل داشت وارد شد و گفت : مامان زهرا اقاجون صدات میزنه .زنعمو با عجله بیرون رفت .اونروز همه دعوت شدیم واسه پنج شنبه البته بجز مادرم .مادرجون صدام زد و مثل همیشه بدون اینکه ب صورتم نگاه کنه گفت : فردا پارچه فروش رو خبر میکنم پارچه انتخاب کن بگو الهه برات لباس مناسب بدوزه پنج شنبه مهمونیم و با دست اشاره کرد بیرون برم .با ستاره کلی حرف زدیم و سهیل هم کنارمون بود .ماهمگی تو عمارت اقاجون زندگی میکردیم و عموهام چیزی از خودشرن نداشتن ...همیشه شیکپوش ترین بودم .مامان برام پیراهن زرشکی مخمل دوخت و موهای بلند مشکیمو دورم ریختم اونموقع ها کسی تا ازدواج نمیکرد حسرت کفش پاشه بلند رو داشت .قد متوسط و چشم ابروی مشکی و پوست بور.ترکیبی از پری و مادر خودم و مادربزرگم بودم .من و ستاره بعد پری تنها دختران طایفه بودیم و هرسه زیبایی خاصی داشتیم ...ناراحت از نبود مامان ولی کنجکاو واسه دیدن فرهاد فرنگ رفته ،بودم ...ساعت پنج بود ک راننده اومد و راهی شدیم من تو ماشین ستاره اینا بودم .هردومون از زیبایی برق میزدیم .چیزی نگذشت ک رسیدیم عمه ماهرخ شوهر تاجری داشت و خونه ویلایی وسط باغ ...با ورودمون همه جا چراغونی بود...
پری و تیمسار نبودن ولی دو پسر دیگه خان عمو با زن و بچه حضور داشتن .شنیده بودم ک اوناهم عمارت بزرگی دارن و همه یجا هستن ...بعد صرف شام همه تو حیاط وسط گل و گیاه صحبت میکردن .فرهاد ازم چشم برنمیداشت و من ک تا ب اون روز پسری جز سهیل رو ندیده بودم نمیدونستم چیکار کنم .ستاره از من زبل تر بود .به فرهاد ک اشاره کرد بریم وسط باغ فهموند نمیشه .اونشب گذشت و دو برادر اشتی کردن ..و برگشتیم خونه .مامان کنارم دراز کشید و گفت : خوش باشی همیشه کاش علی هم بود و میدید چقد امروز خوشحالی .
ب سمتش چرخیدم و گفتم : مامان چطوری با بابام اشنا شدی ؟ -ولش کن تعریف کن ببینم چرا انقد خوشحالی - خجالت میکشم مامان .چطور بگم فرهاد خیلی بانمک و مهربون حتی اونم از من خوشش اومده بود - مگه میشه پسری تو رو ببینه و خوشش نیاد تو مثل عروسکی .رضا هم بود ؟
- اره از بس بد اخلاق و خشک ک نگو همش با خشم و جدیت نگاهم میکرد ازش میترسم - نترس عروسکم ایشالا خدا یکی مثل بابات قسمتت کنه ولی ی خانواده خوب .بخواب دیگه ....
-خداروشکر ک تو رو دارم برو الان مهمونا میان .منم لباساتو میدوزم ...چقد دلم گرفت باز مادرم نباید میومد بیرون .منم از ترس آقاجون حرفی نمیتونستم بزنم.صورتشو بوسیدم و بیرون رفتم.ستاره هم خیلی خوشگل شده بود کنار هم وایستاده بودیم که ماشین ها وارد حیاط عمارت شد .سهیل کنارم وایستاد و گفت : مگه شاه داره میاد اینجور آماده باشید برید کنار .با اخم چنان نگاهمون کرد ک خجالت زده سرخ شدیم .فرهاد سرتا پا سفید پوشیده بود چقد صورت مهربونی داشت ب رسم ادب دست مادرجون رو بوسید و بعد دست مارو فشرد از خوشحالی کم مونده بود غش کنیم .مادرجون چشم غره رفت ک نیشمون رو ببندیم .تک تک وارد سالن پذیرایی شدن و گرم پزیرایی خانواده خان عمو خیلی خشک رفتار میکردن .خان عمو صدام زد و دستی ب سرم کشید و گفت : خدا بیامرزه علی رو خیلی بهش شباهت نداره .زنعمو زهرا از دهنش پریدو گفت خان عمو شبیهه پری دختر شماست انگار مادرش اونه ....سکوت حاکم شد همه خودخوری میکردن هنوز کینه ها تموم نشده بود .اقاجون خیلی زود بحث رو عوض کرد و گفت رضا خان کجاست نمیبینمش ؟ فرهاد با شیطنت جواب داد دایی جون فرنگ هم ک بودیم واسه خودش کار میتراشید اصلا بلد نیست اروم بشینه از بس ک جذبه داره فرنگی ها هم ازش حساب میبردن ....چیزی ب شام نمونده بود ک رضا اومد دسته گل بزرگ گل سرخی ک خریده بود همه رو متحیر کرد ...شام در سکوت و چشم چرونی های فرهاد و من صرف شد .مطمئن شده بودم ک تقدیرم با فرهاد رقم خورده از نگاهش میفهمیدم ازم خوشش میاد .. خیلی ادم شوخی بود بعد شام تو حیاط اومد کنار من و ستاره و کمی باهامون صحبت کرد .متوجه نگاهای خشمگین رضا بودم و دلیلش پدر و مادر من بودن.رفتم به مامان سر زدم و وقتی برگشتم کاغذی داخل کفشم بود اروم داخل لباسم گذاشتم و دور از بقیه با ستاره رفتیم و خوندیمش ....
فرهاد لبخند قشنگی بهم هدیه کرد و شروع خوردن میوه اش کرد .موهای پرپشتمو دستی کشیدم باید کاری میکردم دوباره ب طرف اتاقمون رفتم و منتظر نامه بعدی شدم ولی فرهاد نیومد .مامان همش میپرسید چیزی شده و بهش گفتم شب براش توضیح میدم ...ناامید راه اومده رو برمیگشتم ک رضا خان جلوم سبز شد با چشم و ابروی مشکی قد بلند و شونه های پهن چقدر جذاب و با جذبه بود جلوش دستهام شروع به لرزیدن کرد از بچگی از خانواده خان عمو وحشت داشتم ...چشم هاشو ریز کرد و گفت : تو تابستون سردته که میلرزی ...اگه زنعمو نرسیده بود حتما از ترس خودمو خیس میکردم .زنعمو گلی نجاتم داد و کنار بقیه برگشتم .تا دیر وقت بودن و موقع رفتن فرهاد خم شد پاچه شلوارشو مرتب کنه ک با دست برام بوسه ای فرستاد که قلبمو اتیش زد .ستاره بیشتر از من خوشحال بود ..اونشب تا صبح با مامان و ستاره درمورد فرهاد و نامه صحبت کردیم .مامان نگران بود ولی خوشحال از اینکه دختر بی پدرش خوشحال بود و دلیل خوشیش پسر با محبت و مهربونی چون فرهاد بود ...یک هفته گذشت و دلم جوری تنگ نگاه فرهاد بود ک انگار سالهاست کنج دلم خونه داره ...غم زده کنار پنجره بودم و دل و دماغی نداشتم...عصر تابستون گرم بود ک دیدم در باز شد و ماشین عمه وارد حیاط شد راننده اورده بودش .زنعمو هم از ماشین پیاده شد .از پشت پنجره نگران نگاه کردم چرا بی خبر اومدن چقدم راننده وسایل کادو پیچ شده از ماشین پایین اورد .مستقیم رفتن سمت سالن پذیرایی...هممون شوکه شده بودیم .زنعمو زهرا چندبار همراه خدمه واسه پذیرایی رفت داخل تا سراز کارشون در بیاره و وقتی برگشت صورتش غرق خوشی بود .رو ب من و ستاره گفت : از بین این همه خواستگار ببین دوتا فرنگ رفته نصیبتون شد واسه فرهاد و رضا خان میخوان شما دوتا رو شیرینی بخورن ...از خجالت سرمون رو پایین انداختیم .مامان دستی ب صورت هردومون کشید و با لکنت پرسید رضاخان هم قراره از این خونه دختر بگیره ؟ هممون بیکباره غم زده شدیم ستاره ناراحت گفت :مامان من نمیخوام زن رضا خان بشم اون اصلا اخلاق نداره ...فرهاد خیلی مهربون و خوبه خوش بحالت شیرین...
مادر بی جونم اسیر بستر بیماری شد ...ستاره و زنعمو هم ناراحت بودن و چندباری رفتن سراغ اقاجون ولی همه دست ب دست بدبختی من داده بودن .دختر بی دست و پایی نبودم ولی کاری ازم بر نمیومد از فرهاد متعجب بودم چرا راضی شده پس اون همه نگاه و چشمک و دلبری چی بود .نامه اش را چندبار بوسیدم و با اشک های بی نهایتم پاره اش کردم .زنعمو چقد باهام صحبت کرد میخواستم خودمو بکشم ولی مادرم بی کس تر میشد ...روزهای تلخ میگذشت و میگذشت هر روز از خانواده رضا خان طلاو جواهر و لباس کادو میومد ...مادرم فقط نگاهم میکرد و انقد خودشو میزد تا از حال میرفت .حتی میخواست منو با خودش فراری بده ولی نه جایی رو داشت نه کس و کاری.مادرجون تمام تدارک رو خودش میدید و خریدهاشو کرده بود .ستاره غمخوارترین بود حتی سهیل هم باهام هم دردی میکرد .با یک چشم بهم زدن حنابندون رسید از صبح عمارت چه خبر بود میز و صندلی میوه شیرینی گل وای چ هیاهویی بود .ارایشگر صورت قشنگمو بند مینداخت حتی درد بند هم نمیتونست دردی بهم بده درد من بدتر از این ها بود . شب شد و مهمونا اومدن و بزن و برقص لباس گلبهی پفکی تور تور با ارایش و موهای بازم....
خانواده ام تک ب تک ازم خداحافظی کردن .فرهاد میان جمع بود و کلی خوشحال بود .شادی اون بیش از بیش اتیشم میزد .ستاره انقد میدرخشید که حتی اشک های از دم صبح و چشم پف کرده اش هم زیبا بود ..همه شام خورده بودن که کاروان داماد از راه رسید ساز و دوهول و رقاص و بساط عیش و نوش .رضا انقدر جذاب و متین جلوه میداد که همه دخترها چشم چرونیشو میکردن ...عمه ماهرخ کنارم نشوندش و عاقد خطبه رو جاری کرد ...بله رو که گفتم دوباره رقاص ها شروع کردن به رقص.رضا اصلا بهم توجه ای نداشت وقتی برای رقص بلندمون کردن مغرورتر از اونی بود ک بخواد برقصه .کنار ایستاد و فقط با چه اشتیاقی نگاهم میکرد دسته پولی ب سرم پاشید و به همه شاباش داد .فرهاد با اصرار عمه ماهرخ دست ستاره رو گرفت و با هم شروع به رقصیدن کردن انگار سینه ام رو میشکافتن و قلبمو خنجر میزدن .کنار نشسته بودم تو جایگاه و فقط نگاهشون میکرد .گرمای دستی رو حس کردم که دستمو میفشرد .سرچرخوندم و دیدم رضا خانه .همونطور ک ب مجلس رقص چشم دوخته بود دستمو در دست میفشرد .عصبی خواستم دستمو بیرون بکشم ولی محکمتر فشرد و چیزی نگفت ...برای عکس انداختن همه جمع شدن تا عکس دست جمعی انداخته بشه .رضا دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو ب خودش چسبوند از تعجب فقط نگاهش کردم طوری محکم چسبیده بود بهم ک انگار قرار بود فرار کنم ...ساعت از دوازده هم گذشته بود ک بساط بردن عروس شروع شد زنعمو مادرمو به اتاقش برد چون حالش خوش نبود عمو بجای بابا از زیر قران ردم کرد و جلوی ماشین گل زده رضا خان کرد ...رضا پشت فرمون نشست و جاری ها و بچه های قد و نیم قد عقب جای گرفتن ...با فشار پای رضا به روی پدال گاز ماشین راه افتاد و اشک های منم سرازیر شد....
-بچه بازی چیه من نمیخوام زنت بشم چرا نمیخواید قبول کنید بابام عاشق مادرم شد و عقدش کرد چرا میخوای ب تلافیش منو اذیت کنی تو رو چ ب من .من کجا و تو کجا هیچ میدونی عشق و عاشقی چیه .؟هرچند تو انقدر خشک و سردی ک نمیتونی چه معنی داره .
- این حرفا چیه چرت و پرت ها چیه تلافی چیه گفتم بزارش زمین .معطل نکرد و بطرفم هجوم اورد روی تخت خوابوند و چاقو رو پرت کرد کنار همونجور ک روم بود با چشم های عصبیش مچ ستهامو فشار داد و گفت اخرین بارت باشه ما انسانیم نه حیوون ک بخوایم بجنگیم علی خدابیامرز مرد رفت پری هم شوهر کرد ی الف بچه رو چیا میگه تو رو چ ب چاقو ...بلند شد و متکاشو برداشت و رفت اونور پرده روی مبل خوابید ...همونطور انقدر گریه و زاری کردم ک خوابم برد ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید