قصه ی شیرین قسمت اول - اینفو
طالع بینی

قصه ی شیرین قسمت اول

داستان واقعی:
من شیرینم دختری با تقدیری تلخ ...پدرم دومین پسر از یک خانواده عیونی و ثروتمند بود .از بچگی عاشق پیشه تنها دختر طایفه دختر عموش بوده ..اوازه عاشقیشون زبان زد بوده اما در کمال

 

ناباوری یکروز پدرم علی دختر خیاط محل رو عقد کرده میاره خونه ...بیکباره همه چیز ب هم میریزه .و دوبرادر با هم قطع رابطه میکنن .بابام مرد مغرور و بانفوذی بود ک همه اهالی خونه (مادر جون پدر جون .عمو کمال و همسرش زهرا و عمو بهرام ک اون زمان محصل بود )ازش حساب میبردن...رفت و امد های خانواده ما با خانواده عمو قطع شده بود و همه از مادرم متنفر بودن .مادرم الهه کسی رو نداشت و تنها مادر مریضش بود ک اونم مرده بود .خیلی زود من بدنیا اومدم پدرم علی عاشقم بود ...چیز زیادی ازش یادم نمیاد فقط پنج سالم بود ک براش پرونده سیاسی درست شد و تو زندان اتیش گرفت و مرد .از ا ن روز ب بعد من و مادرم حتی اجازه نداشتیم سرسفره غذا حاضر بشیم و باید تنها تو اتاقمون غذا میخوردیم ...از خانواده عموو بابا کسی ب خونه ما نمیومد .بعد از مرگ بابا دختر عموش با یک تیمسار مجرد ک خیلی باهاش اختلاف سنی داشت ازدواج کرد ...من برخلاف همه خیلی ب پدرم شباهت نداشتم و همه میگفتن ب دختر عموی بابا ک اسمشم شیرین بود شباهت داشتم ولی وقتی بابام اسم منو گزاشته بوده شیرین اون اسمشو تغییر داده بود و گزاشته بود پری ...
من تا سن پونزده سالگی از خانواده خان عمو کسی رو ندیده بودم و فقط تنها عمه پدرم ماهرخ ک اونم دوتا پسر داشت و همیشه میومد خونه ما و خیلی بهم محبت میکرد .عمه ماهرخ پسر کوچکش فرهاد و پسر کوچک عمو غلام (عموی بابا پدر پری ) رضا خان ک میگفتن کاملا تو زیبایی و غرور ب پدرم رفته بود .تو فرنگ تحصیل میکردن ولی رضاخان کاملا شغل ارتشی داشت و خیلی با نفوذ بود تو سن بیست و پنج سالگی همه روش قسم میخوردن .عمه ماهرخ هر وقت میومد خونه ما کلی با من وقت میگذروند ولی با مادرم صحبت نمیکردن ....اونروز عمه ماهرخ اومد و کلی برام پارچه قشنگ اورده بود ک مادرم برام لباسهای قشنگ میدوخت .عمه ماهرخ کلی با مادرجون و اقاجون بگو بخند کرد و گفت .داداش چشمم روشن فرهاد خدا بخواد اخر هفته میاد خونه .دل تو دلم نیست ب داداش غلام هم گفتم رضا و فرهاد ک بیان همتون شام خونه مایید .فقط نشنوم دلمو بشکنید و بهونه بیارید ..اقاجون پکی ب سیگارش زد و گفت : ماهرخ از من دست بردار پونزده ساله غلام رو ندیدم بیام چی بگم .بگم ببخش پسرم زد زیر همه چیز و دخترتو ب یک دختر خیاط فروخت ..
عمه اخم کرد و گفت : خداروشکر الان پری خوشبخته ایشالا خدا بهش بچه هم میده .خدا بیامرزه علی رو

.این کینه و کدورت تا کی بخدا منم خستم من جز شما دوتا داداش کی رو دارم نه پدر نه مادر حسرت ب دلم موند یشب مثل قدیم ها دور هم باشیم ...
- تو فکر میکنی من خوشحالم من ک دختر ندارم ولی پری برام از همه عزیزتر بود ارزوم بود عروسم بشه باشه من میام چون این ما بودیم ک قول دادیم و زدیم زیرش ...
اروم و بی صدا رفتم تو اتاقمون .مامانم داشت برام لباس جدید میدوخت ...
نمیدونم چرا وقتی تا حالا فرهاد رو ندیده بودم ولی دوست داشتم بیاد و ببینمش ...مامان نیم نگاهی بهم کرد و گفت : عمه ماهرخ رفت ؟ - نه تازه داره صحبت میکنه - راجب چی ؟ - فرهاد داره میاد ایران اخر هفته گفت ک اقاجونینا هم برن اونجا شام تا با خان عمو اشتی کنن 
مامان خشکش شد و گفت بعد این همه سال اشتی کنن .و ب فکر فرو رفت .خیلی دوستش داشتم انقدمهربون بود ک اندازه نداشت .زنعمو زهرا و زنعمو بهرام ( گلی ) اروم وارد اتاق شدند و کنارمون نشستن .زهرا گفت : الهه نمیدونی چخبره قراره پنج شنبه اشتی کنون باشه .مامان با سر بهشون فهموند ک در جریانه .سه جاری مثل سه تا خواهر بودن و هیچ وقت همو نرنجونده بودن .گلی با اخم گفت : این عمه ماهرخ یه نقشه ای داره ببین کی گفتم .الکی نیست که همش دور و ور شیرین میگرده لابد واسه فرهاد نقشه کشیده .از خجالت سرخ شدم .ستاره دختر زنعمو زهرا ک دقیقا همسن من بود و یک برادر بزرگتر ب نام سهیل داشت وارد شد و گفت : مامان زهرا اقاجون صدات میزنه .زنعمو با عجله بیرون رفت .اونروز همه دعوت شدیم واسه پنج شنبه البته بجز مادرم .مادرجون صدام زد و مثل همیشه بدون اینکه ب صورتم نگاه کنه گفت : فردا پارچه فروش رو خبر میکنم پارچه انتخاب کن بگو الهه برات لباس مناسب بدوزه پنج شنبه مهمونیم و با دست اشاره کرد بیرون برم .با ستاره کلی حرف زدیم و سهیل هم کنارمون بود .ماهمگی تو عمارت اقاجون زندگی میکردیم و عموهام چیزی از خودشرن نداشتن ...همیشه شیکپوش ترین بودم .مامان برام پیراهن زرشکی مخمل دوخت و موهای بلند مشکیمو دورم ریختم اونموقع ها کسی تا ازدواج نمیکرد حسرت کفش پاشه بلند رو داشت .قد متوسط و چشم ابروی مشکی و پوست بور.ترکیبی از پری و مادر خودم و مادربزرگم بودم .من و ستاره بعد پری تنها دختران طایفه بودیم و هرسه زیبایی خاصی داشتیم ...ناراحت از نبود مامان ولی کنجکاو واسه دیدن فرهاد فرنگ رفته ،بودم ...ساعت پنج بود ک راننده اومد و راهی شدیم من تو ماشین ستاره اینا بودم .هردومون از زیبایی برق میزدیم .چیزی نگذشت ک رسیدیم عمه ماهرخ شوهر تاجری داشت و خونه ویلایی وسط باغ ...با ورودمون همه جا چراغونی بود...
عمه و شوهرش حاجی ب استقبالمون اومدن خانواده خان عمو اومده بودن و تو بهار خواب نشسته بودن از استرس هممون میلرزیدیم..خان عمو از اقاجونم کوچکتر بود بلند شد و جلو اومد و با چشم های ناراحت برادرشو بغل کرد همسرش فخری ک خیلی زیبا و پر زرق و برق بود جلو اومد و مادرجون رو بوسید و تک ب تک مارو بوسید ب من ک رسید با تنفر نگاهم کرد و ازم گذشت خجالتم بیشتر شد ک باهام روبوسی نکرد .یکدفعه پسر شیک کت و شلوار پوشیده و جذابی جلو اومد و با غرور از جلوم گرشت و دست اقاجون رو بوسید .اقاجون در اغوش کشیدش و گفت : هزار ماشالا رضا خان ک میگن الحق رضاخانی ...پس اون پسر اخر خان عمو بود الحق ک زیبا و مغرور بود .فرهاد قدش کمی کوتاهتر بود و خیلی مهربرن و شوخ .انقدر هممون رو خندون ک همه کدورت و تلخی رو فراموش کردن .ب من و ستاره ک نگاه میکرد چشمک میزد و ما قند تو دلمون اب میشد..
پری و تیمسار نبودن ولی دو پسر دیگه خان عمو با زن و بچه حضور داشتن .شنیده بودم ک اوناهم عمارت بزرگی دارن و همه یجا هستن ...بعد صرف شام همه تو حیاط وسط گل و گیاه صحبت میکردن .فرهاد ازم چشم برنمیداشت و من ک تا ب اون روز پسری جز سهیل رو ندیده بودم نمیدونستم چیکار کنم .ستاره از من زبل تر بود .به فرهاد ک اشاره کرد بریم وسط باغ فهموند نمیشه .اونشب گذشت و دو برادر اشتی کردن ..و برگشتیم خونه .مامان کنارم دراز کشید و گفت : خوش باشی همیشه کاش علی هم بود و میدید چقد امروز خوشحالی .
ب سمتش چرخیدم و گفتم : مامان چطوری با بابام اشنا شدی ؟ -ولش کن تعریف کن ببینم چرا انقد خوشحالی - خجالت میکشم مامان .چطور بگم فرهاد خیلی بانمک و مهربون حتی اونم از من خوشش اومده بود - مگه میشه پسری تو رو ببینه و خوشش نیاد تو مثل عروسکی .رضا هم بود ؟
- اره از بس بد اخلاق و خشک ک نگو همش با خشم و جدیت نگاهم میکرد ازش میترسم - نترس عروسکم ایشالا خدا یکی مثل بابات قسمتت کنه ولی ی خانواده خوب .بخواب دیگه ....
چقد منو ستاره کنجکاو فرهاد بودیم وقتی شنیدیم قراره اونام بیان از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم .خدمه های خونه از صبح درگیر سخت گیری های مادرجون بودن ک تدارک شام بی نقص باشه .مامان و زنعموها دور از چشم بقیه خلوت کرده بودن.خداروشکر اگه زنعموهام نبودن مادرم از تنهایی دق میکرد .سالن پذیرایی اماده بود، مادرجونم چون نمیخواست بعد از سالها ک جاریش میاد کم بیاره سنگ تموم گذاشت .جلو اینه ایستادم دامن کوتاه چین دار ابی و بلوز گلبهی یقه بسته ام چقدر کمرم رو باریکتر نشون میداد .مامان از پشت موهامو بست و پاپیون ابی ک دوخته بود رو بهش بست و گفت : درست مثل عروسک شدی .از پشت محکم بغلم کرد و اشکش اروم چکید .چرخیدم و چندبار بوسیدمش و گفتم : اخه چرا گریه قربونت بشم ؟
-خداروشکر ک تو رو دارم برو الان مهمونا میان .منم لباساتو میدوزم ...چقد دلم گرفت باز مادرم نباید میومد بیرون .منم از ترس آقاجون حرفی نمیتونستم بزنم.صورتشو بوسیدم و بیرون رفتم.ستاره هم خیلی خوشگل شده بود کنار هم وایستاده بودیم که ماشین ها وارد حیاط عمارت شد .سهیل کنارم وایستاد و گفت : مگه شاه داره میاد اینجور آماده باشید برید کنار .با اخم چنان نگاهمون کرد ک خجالت زده سرخ شدیم .فرهاد سرتا پا سفید پوشیده بود چقد صورت مهربونی داشت ب رسم ادب دست مادرجون رو بوسید و بعد دست مارو فشرد از خوشحالی کم مونده بود غش کنیم .مادرجون چشم غره رفت ک نیشمون رو ببندیم .تک تک وارد سالن پذیرایی شدن و گرم پزیرایی خانواده خان عمو خیلی خشک رفتار میکردن .خان عمو صدام زد و دستی ب سرم کشید و گفت : خدا بیامرزه علی رو خیلی بهش شباهت نداره .زنعمو زهرا از دهنش پریدو گفت خان عمو شبیهه پری دختر شماست انگار مادرش اونه ....سکوت حاکم شد همه خودخوری میکردن هنوز کینه ها تموم نشده بود .اقاجون خیلی زود بحث رو عوض کرد و گفت رضا خان کجاست نمیبینمش ؟ فرهاد با شیطنت جواب داد دایی جون فرنگ هم ک بودیم واسه خودش کار میتراشید اصلا بلد نیست اروم بشینه از بس ک جذبه داره فرنگی ها هم ازش حساب میبردن ....چیزی ب شام نمونده بود ک رضا اومد دسته گل بزرگ گل سرخی ک خریده بود همه رو متحیر کرد ...شام در سکوت و چشم چرونی های فرهاد و من صرف شد .مطمئن شده بودم ک تقدیرم با فرهاد رقم خورده از نگاهش میفهمیدم ازم خوشش میاد .. خیلی ادم شوخی بود بعد شام تو حیاط اومد کنار من و ستاره و کمی باهامون صحبت کرد .متوجه نگاهای خشمگین رضا بودم و دلیلش پدر و مادر من بودن.رفتم به مامان سر زدم و وقتی برگشتم کاغذی داخل کفشم بود اروم داخل لباسم گذاشتم و دور از بقیه با ستاره رفتیم و خوندیمش ....
چشم های مشکی تو چنان داغونم کرد که گویی سالهاست کنارت نفس میکشم ...زیبایی تو موهای ابریشمی و لباس مخملی ک وقتی دیدمت تنت بود غوغایی در دلم ب پا کرد ...شاید درست نباشه ولی دوستت دارم طوری تشنه توام گویی زمین تشنه باران .... حالا باورم شد ک فرهاد و شیرین الکی اسمهاشون بهم نمیخوره .چشمکی که فرهاد بهم زد و بهم فهموند خیلی خوشگل شدم پاسخ گوی صاحب این نامه بود ....
فرهاد لبخند قشنگی بهم هدیه کرد و شروع خوردن میوه اش کرد .موهای پرپشتمو دستی کشیدم باید کاری میکردم دوباره ب طرف اتاقمون رفتم و منتظر نامه بعدی شدم ولی فرهاد نیومد .مامان همش میپرسید چیزی شده و بهش گفتم شب براش توضیح میدم ...ناامید راه اومده رو برمیگشتم ک رضا خان جلوم سبز شد با چشم و ابروی مشکی قد بلند و شونه های پهن چقدر جذاب و با جذبه بود جلوش دستهام شروع به لرزیدن کرد از بچگی از خانواده خان عمو وحشت داشتم ...چشم هاشو ریز کرد و گفت : تو تابستون سردته که میلرزی ...اگه زنعمو نرسیده بود حتما از ترس خودمو خیس میکردم .زنعمو گلی نجاتم داد و کنار بقیه برگشتم .تا دیر وقت بودن و موقع رفتن فرهاد خم شد پاچه شلوارشو مرتب کنه ک با دست برام بوسه ای فرستاد که قلبمو اتیش زد .ستاره بیشتر از من خوشحال بود ..اونشب تا صبح با مامان و ستاره درمورد فرهاد و نامه صحبت کردیم .مامان نگران بود ولی خوشحال از اینکه دختر بی پدرش خوشحال بود و دلیل خوشیش پسر با محبت و مهربونی چون فرهاد بود ...یک هفته گذشت و دلم جوری تنگ نگاه فرهاد بود ک انگار سالهاست کنج دلم خونه داره ...غم زده کنار پنجره بودم و دل و دماغی نداشتم...عصر تابستون گرم بود ک دیدم در باز شد و ماشین عمه وارد حیاط شد راننده اورده بودش .زنعمو هم از ماشین پیاده شد .از پشت پنجره نگران نگاه کردم چرا بی خبر اومدن چقدم راننده وسایل کادو پیچ شده از ماشین پایین اورد .مستقیم رفتن سمت سالن پذیرایی...هممون شوکه شده بودیم .زنعمو زهرا چندبار همراه خدمه واسه پذیرایی رفت داخل تا سراز کارشون در بیاره و وقتی برگشت صورتش غرق خوشی بود .رو ب من و ستاره گفت : از بین این همه خواستگار ببین دوتا فرنگ رفته نصیبتون شد واسه فرهاد و رضا خان میخوان شما دوتا رو شیرینی بخورن ...از خجالت سرمون رو پایین انداختیم .مامان دستی ب صورت هردومون کشید و با لکنت پرسید رضاخان هم قراره از این خونه دختر بگیره ؟ هممون بیکباره غم زده شدیم ستاره ناراحت گفت :مامان من نمیخوام زن رضا خان بشم اون اصلا اخلاق نداره ...فرهاد خیلی مهربون و خوبه خوش بحالت شیرین...
همه اهل خونه کم کم با خبر شدن دوتا دختر نازپروده عمارت قراره عروس بشن صندوق های هدیه ها به اتاقهامون فرستاده شد چند تخته پارچه شیش تا النگو ظریف و دوتا النگو پهن .چندتا پلاک زنجیر و دوتا سرویس طلا و یه صندوق لباس و کفش و چارقد ...چند شیشه عطر و یک اینه و شمعدان کوچک و یک قران هم بود و از همه قشنگتر شاخه های گل رز بود ک لا ب لای لباسها زینت داده بود ...اشک شوق چشم هامو خیس کرد .تو عمارت تنها دلخوشیم مادرم بود چون هیچ وقت از جانب پدر و مادر بزرگم محبتی ندیده بودم و همیشه من و مادرم براشون سایه بدبختی بودیم .ناخواسته لبخند ب لبهام نشست یاد فرهاد که می افتادم بیشتر میخندیدم ...رفتیم و کادوهای ستاره رو هم دیدیم .زنعمو با چشمکی گفت الحق ک خان عمو زیاد تعریفی نیست فقط یک سرویس و دوتا پارچه فرستاده بود .لازم ب ذکر که تو عمارت حرف اول و اخر رو اقاجون میزد حتی عمو هام هم نمیتونستن دخالت کنن .ستاره پارچه ها رو پیش مامان اورد تا براش لباس بدوزه ...اونا سرگرم پارچه و من تو دل و خیالم رویاها میبافتم ...فرداش اقاجون احضارمون کرد .من و مامان و عمو و زنعمو و ستاره به اتاق پذیرایشون رفتیم .اقاجون و مادرجون روی تخت لم داده بودند و انگور میخوردند .سلام کردیم و نشستیم .اقاجون اهل تعارف و مقدمه نبود شروع کرد و گفت برخلاف سنت من شما دوتا دختر رو گزاشتم شیش کلاس درس بخونید و تا الان شوهرتون ندادم .خودم دختر ندارم ولی چ فرقی داره شما هم از خون منید .شیرین بحثش جداست امانت پسرمه میگن بعضی از اولاد عطر خاصی داره .درست مثل علی خدابیامرز ...وقتی فرهاد و رضا خان رو خواستن داماد خونمون بشن .گذشته ها دوباره برگشت ب دلیل یکبار بدقولی اینبار خوش قولی همه کدورت ها رو جبران میکنه .فرهاد باید یک سفر بره فرنگ و برگرده واسه مدارک تحصیلش ولی رضا خان کار و بارش نمونه است و خواستن بی معطلی عروسی بگیریم کارهای جهیزیه و خریدها با زنهاست تاریخ عقد و عروسی رو گذاشتم دهم مهر ( بیست روز بعد ) فرهاد هم تا عید برمیگرده و مراسم عید انجام میشه .فردا فخری و غلام میان اینجا واسه کارهای نهایی .اقاجون سرپا ایستاد و خطاب ب مامان ادامه داد بحث تو و گذشته جداست تنها خواستشون نبود توست توی مراسم هایی ک پری هم حضور داره .میدونم تنها دخترت و همه کسته ولی از روزی ک شیرین عروس بشه بره اجازه نداری ب خونش بری .ما از حرفای اقاجون شوکه شدیم عمو با تعجب پرسید اقاجون پری چ ربطی ب خونه عمه ماهرخ داره ؟ 
اقاجون دستی ب سیبیل های بلندش کشید و گفت : من خونه غلام رو میگم ماهرخ ک عید ستاره رو میخواد عروس کنه..مامان جیغ کشید و از حال رفت.
وضعیت من هم دست کمی از اون نداشت من رو چ ب دشمن دیرینه ام خاندان عمو غلام .نیتشون مشخص بود انتقام از من بخاطر تنها دخترشون ..مامان ک بهوش اومد اشک ریزان ب پای اقاجون افتاد و التماس کرد جلوی این ازدواج رو بگیره از مادرم التماس و از اونا بی محلی .حرف اخر اقاجونم این بود ک صلاح کارمو میدونه و گذشته فراموش شده و مقصر همه پدر من بوده ک زیر همه قول هاش زده و اون همه عاشقی با شیرین سابق پری رو فراموش کرده .مامان از اتاق اقاجون بیرون نمیومد و فقط خواهش میکرد منو دست اونا نفرسته .خودم تو شک بودم و فقط یادمه عمو و زنعمو بیرون اوردنم و عمو ناراحت فقط سیگار میکشید و میگفت اونا از قصد منو خواستن تا تلافیشو سرم در بیارن .چقد اونروز جای خالی پدرمو حس کردم اگه بود چقد بهش تکیه میکردم ...عمو رفت دنبال طبیب حال مامانم خیلی بد بود عموهام چندبار رفتن با اقاجون صحبت کردن ولی اون قولمو داده بود و ب قول اونا حرف مرد یک کلمه است .و نمیتونه چون سیبیل گرو گذاشته ...چقد شب تلخی بود حتی خدمه های خونه هم غم داشتن دختر بی پدری ک سرنوشتش تلخ بود .هیچ کس تا صبح نخوابید و فقط زیر سیگاری عمو بود ک پر و خالی میشد ناتوانی بد دردی واز اون بدتر بی کسی بود ...مامان یکشبه شکست تارهای سفید و چشم های خونی مادر بود دیگه تا صبح هزار بار رفت جلو در اتاق اقاجون و زجه زد برای اینده پاره تنش ...ولی اقاجون سنگدل حتی بیرون هم نیومد ....
مادر بی جونم اسیر بستر بیماری شد ...ستاره و زنعمو هم ناراحت بودن و چندباری رفتن سراغ اقاجون ولی همه دست ب دست بدبختی من داده بودن .دختر بی دست و پایی نبودم ولی کاری ازم بر نمیومد از فرهاد متعجب بودم چرا راضی شده پس اون همه نگاه و چشمک و دلبری چی بود .نامه اش را چندبار بوسیدم و با اشک های بی نهایتم پاره اش کردم .زنعمو چقد باهام صحبت کرد میخواستم خودمو بکشم ولی مادرم بی کس تر میشد ...روزهای تلخ میگذشت و میگذشت هر روز از خانواده رضا خان طلاو جواهر و لباس کادو میومد ...مادرم فقط نگاهم میکرد و انقد خودشو میزد تا از حال میرفت .حتی میخواست منو با خودش فراری بده ولی نه جایی رو داشت نه کس و کاری.مادرجون تمام تدارک رو خودش میدید و خریدهاشو کرده بود .ستاره غمخوارترین بود حتی سهیل هم باهام هم دردی میکرد .با یک چشم بهم زدن حنابندون رسید از صبح عمارت چه خبر بود میز و صندلی میوه شیرینی گل وای چ هیاهویی بود .ارایشگر صورت قشنگمو بند مینداخت حتی درد بند هم نمیتونست دردی بهم بده درد من بدتر از این ها بود . شب شد و مهمونا اومدن و بزن و برقص لباس گلبهی پفکی تور تور با ارایش و موهای بازم....
 
شب شد و مهمونا اومدن و بزن و برقص لباس گلبهی پفکی تور تور با ارایش و موهای بازم چقد قشنگ سرنوشت دختری رو رقم میزدن .اون زمان رسم ها فرق داشت و مراسم حنابندون جدا بود .بعد از شام از طرف خانواده داماد سینی ب دست اومدن کادو و نقل و نبات و کلی وسایل زدن و رقصیدن و فخری زنعمو ب نمایندگی از پسرش دستمو حنا بست .پری بازم غایب بود .مادر بی جونم تا صبح بالا سرم نشست و اشک ریخت همه چی مثل برق و باد اومد و رفت ...عروس شونزده ساله تو لباس عروس و تور و ارایش با موهای جمع مدل فرحی مثل عروسکی شده بود ک نخش دست دیگران بود...
خانواده ام تک ب تک ازم خداحافظی کردن .فرهاد میان جمع بود و کلی خوشحال بود .شادی اون بیش از بیش اتیشم میزد .ستاره انقد میدرخشید که حتی اشک های از دم صبح و چشم پف کرده اش هم زیبا بود ..همه شام خورده بودن که کاروان داماد از راه رسید ساز و دوهول و رقاص و بساط عیش و نوش .رضا انقدر جذاب و متین جلوه میداد که همه دخترها چشم چرونیشو میکردن ...عمه ماهرخ کنارم نشوندش و عاقد خطبه رو جاری کرد ...بله رو که گفتم دوباره رقاص ها شروع کردن به رقص.رضا اصلا بهم توجه ای نداشت وقتی برای رقص بلندمون کردن مغرورتر از اونی بود ک بخواد برقصه .کنار ایستاد و فقط با چه اشتیاقی نگاهم میکرد دسته پولی ب سرم پاشید و به همه شاباش داد .فرهاد با اصرار عمه ماهرخ دست ستاره رو گرفت و با هم شروع به رقصیدن کردن انگار سینه ام رو میشکافتن و قلبمو خنجر میزدن .کنار نشسته بودم تو جایگاه و فقط نگاهشون میکرد .گرمای دستی رو حس کردم که دستمو میفشرد .سرچرخوندم و دیدم رضا خانه .همونطور ک ب مجلس رقص چشم دوخته بود دستمو در دست میفشرد .عصبی خواستم دستمو بیرون بکشم ولی محکمتر فشرد و چیزی نگفت ...برای عکس انداختن همه جمع شدن تا عکس دست جمعی انداخته بشه .رضا دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو ب خودش چسبوند از تعجب فقط نگاهش کردم طوری محکم چسبیده بود بهم ک انگار قرار بود فرار کنم ...ساعت از دوازده هم گذشته بود ک بساط بردن عروس شروع شد زنعمو مادرمو به اتاقش برد چون حالش خوش نبود عمو بجای بابا از زیر قران ردم کرد و جلوی ماشین گل زده رضا خان کرد ...رضا پشت فرمون نشست و جاری ها و بچه های قد و نیم قد عقب جای گرفتن ...با فشار پای رضا به روی پدال گاز ماشین راه افتاد و اشک های منم سرازیر شد....
عمارت خان عمو بزرگ بود درست مثل عمارت خودمون زنی زیبا با لباس معرکه سفید جلوی درب به انتظار بود ...منتظر نشد پیاده بشم جلو اومد و دور سرم اسفند چرخوند بزن و برقص شروع شد اون زن پری بود واقعا برازنده اسمش بود و بدرستی ک انگار من شبیهش بودم .رقص ک تموم شد جاری بزرگم ک دوتا پسر داشت سمیرا .منو ب اتاقم برد اولین بار بود اتاقمو میدیدم بزرگ پنجاه متری میشد کنار سالن پزیرایی بود و سرتاسر نور گیر بود درش ب ایوون باز میشد ته اتاق پرده حریر سفید بود و پشتش تخت خواب و کمد و میز کار رضا خان و این سمت پرده یک دست مبل و ساعت و یک گرامافون بود .سمیرا روی تخت ک پر بود از گلهای رز نشوندمو و با دستمال زیر چشم هامو ک سیاه شده بود تمیز کرد و گفت :حالا خوب شدی پارچه سفید رو روی تخت گزاشت و با اخم گفت : کارت ک تموم شد میام میبرمش تنفرش نسبت بهم از طرز بیانش مشخص بود .کمی این ور و اونور رو نگاه کرد و رفت .تمام لوازم اتاق رو اقاجون خریده بود داخل کمد از لباس پر بود .کمی طول کشید ک رضا وارد شد و درب رو از داخل قفل کرد .دوباره دستهام شروع ب لرزیدن کرد پشتمو کردم و سعی کردم اروم بشم ...با گوشه چشم حواسم بهش بود کتشو روی زمین انداخت و پشت سرم نشست روی تخت .مشتی گل رز روی سرم ریخت و اروم از پشت سر گردنمو بوسید .با نوک انگشت بازومو نوازش کرد و زیپ پیراهن رو پایین کشید پیراهن روی شونه هام افتاد گرمای دستهاشو ک روی کمرم حس کردم دیگه طاقت نیاوردم خیز برداشتم و چاقو میوه خوری رو از ظرف میوه کنار تخت برداشتم و ب طرفش گرفتم و گفتم : از من فاصله بگیر وگرنه یا خودمو میکشم یا تو رو .مات و مبهوت نگاهم میکرد شوکه شده بود و متعجب از رفتارم ...کمی مکث کرد و گفت :بزار زمین ب خودت صدمه میزنی این بچه بازی ها چیه ؟
-بچه بازی چیه من نمیخوام زنت بشم چرا نمیخواید قبول کنید بابام عاشق مادرم شد و عقدش کرد چرا میخوای ب تلافیش منو اذیت کنی تو رو چ ب من .من کجا و تو کجا هیچ میدونی عشق و عاشقی چیه .؟هرچند تو انقدر خشک و سردی ک نمیتونی چه معنی داره .
- این حرفا چیه چرت و پرت ها چیه تلافی چیه گفتم بزارش زمین .معطل نکرد و بطرفم هجوم اورد روی تخت خوابوند و چاقو رو پرت کرد کنار همونجور ک روم بود با چشم های عصبیش مچ ستهامو فشار داد و گفت اخرین بارت باشه ما انسانیم نه حیوون ک بخوایم بجنگیم علی خدابیامرز مرد رفت پری هم شوهر کرد ی الف بچه رو چیا میگه تو رو چ ب چاقو ...بلند شد و متکاشو برداشت و رفت اونور پرده روی مبل خوابید ...همونطور انقدر گریه و زاری کردم ک خوابم برد ...
با صدای درب از جا پریدم .رضا از روی مبل بلند شد و در رو باز کرد .خاله و جاری بزرگم بودن .جاری ام با چشم ب رضا چیزی فهموند ...رضا در حالی ک کمربندشو باز میکرد گفت وایستید الان نشونتون میدم دیشب چخبر بوده ...از کارش خنده ام گرفت اونا جیغ زنان فرار کردن .رضا لباسشو در اورد و دوباره خوابید روی مبل .با خجالت و شرمندگی پرده حریر سفید رو انداختم لباسامو عوض کردم .پیراهن بلند سبز مامان دوزم رو تنم کرد .موهامو شانه زدم و دورم ریختم نیم ساعتی میشد ک همونجا نشسته بودم .رضا بی تفاووت بهم اومد پشت پرده حتی نگاهمم نکرد خیلی راحت ل.خت شد و لباسهاشو عوض کرد و رفت بیرون .چیزی نگذشته بود ک سمیرا و یک خدمه وارد شد با اخم سینی صبحانه رو گذاشت زمین و گفت : خانم بزرگ گفته برات اب گرم کنن بیا بخور باید بری حموم .یکبار دیگه بهم اخم کرد و رفت .چیزی از گلوم پایین نمیرفت جز گریه و اشک ...پری شخصا همراهم اومد حموم مثل یک مادر منو شست و هیچ حرفی نزد .ناهار هم اوردن اتاقم .چند قاشق خوردم و تا شب تنها بودم .سمیرا اومد دنبالم و منو برد پیش زنعمو ک بهش خانم بزرگ میگفتن .انقدر با شکوه و جلال بود لیوان شربتش را سرکشید و گفت : مبارکت باشه عروس رضا خان شدی...پسر من نمونه است هزاران شخص ارزوشو دارن حالا ک اومدی تو این عمارت باید خوب حواستو جمع کنی حوصله بگو و مگو ندارم از فردا سر سفره با ما غذا میخوری حرف اضافه و رفت امد هم تعطیل خوشم نمیاد زنای این خونه نامرتب باشن جوری ب خودت برس ک حداقل از ظاهر لایق خان من باشی .حرفام تموم شد میتونی بری .بدون حرفی بازگشتم .سمیرا ب پهلوم زد و گفت : فکر نکن میتونی اینجا زندگی کنی گفتم بمیر هم باید بمیری .الانم برو تو اتاقت حق بیرون اومدن نداری .نمیدونم کی خوابم برده بود با صدای بارون چشم باز کردم رضا کنارم روی تخت خواب بود از جا پریدم و اول خشکم زد پنجره رو بستم خواستم متکا رو بردارم و برم اونسمت پرده بخوابم ک ترسیدم همونجا خوابیدم ...روزها میگذشت و من از غذا خوردن هم خجالت میکشیدم بیش از همه دلتنگ مادرم بودم یک ماه گذشته بود و رضا بعضی شبها نبود و تنها میخوابیدم .سمیرا بی اجازه تو همه وسایلام سرک میکشید .جاری کوچکم عفت خیلی مهربون بود تازه صاحب پسر شده بود و خیلی هوامو داشت ولی اونم از سمیرا و خانم بزرگ وحشت داشت .وقتی رضا نبود حتی برای شام و ناهار هم صدام نمیزدن خان عمو کمی باهام مهربرن بود .پری هم ک ب خانه خودش رفته بود...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه dltdxz چیست?