قصه ی شیرین قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

قصه ی شیرین قسمت دوم

عادت ماهانه شده بودم و درد شدیدی داشتم .دو روز بود ک رضا خونه نیومده بود چیزی ب شب چله نمونده بود و برف سنگینی باریده بود از درد رنگ ب رخسار نداشتم روی تخت ب خودم میپیچیدم ساعت از یک شب هم گذشته بود ک در باز شد و رضا اومد داخل میخواست لباسهاشو عوض کنه ک با دیدنم مکث کرد و گفت : چرا رنگت پریده ؟ 

با لکنت گفتم : چیزی نیست دل درد دارم -چرا ؟ - ی مشکل زنونه است - مگه تو زنی ک مشکل زنونه داری .دکتر لازم داری ببرمت .؟ - نه خوب میشم .لباسشو در اورد وروی تخت افتاد و خوابید . همونطور که پشتش بهم بود گفت : چرا انقدر لاغر شدی ؟ - ...
- زبونت ک خیلی درازه چرا جواب نمیدی ؟ درد شدت گرفته بود به خودم میپیچیدم با عصبانیت گفتم : دوست دارم لاغر بشم ب خودم ربط داره .دیگه چیزی نگفت و خوابید .وقتی بیدار شدم نبود .دست و صورتمو شستم و رفتم بیرون سفره تو اتاق غذا خوری پهن بود همه دورش بودن رضا با دیدنم کنارش جا باز کرد و اشاره کرد بشینم .سلام دادم و نشستم رضا چای شیرین خودشو جلوم گذاشت و ب مادرش گفت : یک هفته نیستم ماموریت میرم ابادان ...
خانم بزرگ غرید و گفت : نرو رضا جان بمون مادر این چ شغلیه .دیگه وقت بچه دار شدنتون ...چ بچه ای وقتی هنوز من باکره بودم .سمیرا نیم نگاهی بهم کرد و گفت درختی ک میوه نده ارزشی نداره ...رضا ابرو بالا انداخت و گفت :نکنه زمان همبستری با زنمم باید اعلام کنم .به موقعش بچه هم میارم الانم اگه کسی شک داره ب سلامتم یشب مهمونم باشه تا خیالش راحت بشه .زنها خجالت کشیدن و خان عمو قه قهه ای سر داد و گفت الحق ک رضا خان ک بهت میگن لایقشی خوب از پس زنها برمیای ...بعد صبحانه ب دستور خانم بزرگ رفتم و لباسهای رضا رو برای سفرش جمع کردم ...کنارم ایستاد و گفت : ممنون چرخید ک بره ایستاد و گفت : چیزی نیاز داشتی ب کریم ( راننده ی خونه ) بگو سفارش کردم . رضا رفت و مصیبت اغاز شد چندباری از خونه بهم زنگ زده بودن ولی اجازه ندادن صحبت کنم برف سنگین هم باریده بود و اکثر رفت و امدها قطع بود .دلتنگ مامان ستاره و اهالی خونه بودم ...
سمیرا ک هنوز از حرف رضا دلخور بود چوقولی منو کرده بود ک با عفت یواشکی ب عمارتمون زنگ زده بودم .نمیدونم از کجا فهمیده بود فقط یمکالمه کوتاه بین من و مامان و گریه هامون و احوالپرسی ستاره بود ... چنان چکی سمیرا بهم زد ک روی زمین افتادم خانم بزرگ موهامو تو دست گرفته بود و میکشید چ روز بدی بود زیر مشت های برادرشوهر بزرگم افتاده بودم .درست تا اومدن رضا در اتاقم قفل بود و فقط اجازه میدادن دستشویی برم .خان عمو هم ک دخالتی تو کارهای زنش نمیکرد هر روز سمیرا کلی فوش و نفرین میکرد و بهونشون هم این بود ک پری بچه دار نمیشه ...رضا ک برگشت شب چله بود ولی بیرون نرفتم عفت رو فرستاد دنبالم ولی باز نرفتم اونم از شدت عصبانیت برای خواب اتاق نیومد ...روزهای دلتنگی میگذشت دیگه چیزی ب عید نمونده بود چندباری عمو و اقاجون ب دیدنم اومده بودن و برام کلی هدیه اورده بودن . رضا حتی یک کلمه هم باهام حرف نمیزد ...اونروز از بس سمیرا اذیتم کرد منم دیگه طاقت نیاوردم این دل و جرئت رو از بابام ب ارث برده بودم سرش داد زدم و گفتم دیگه بسته داری اذیتم میکنی من ک اسیر تو نیستم .میخواست به صورتم بزنه ک دستشو گرفتم و پیچوندم اون جیغ میزد و من بیشتر فشار میدادم .خان عمو از خنده غش کرده بود و مانع دخالت بقیه شد ، منم تلافی کردم تا میخورد زدمش تمام حرصامو سرش خالی کردم . خدمه ها جدامون کردن و منو انداختن اتاقم صدای داد و بیداد خانم بزرگ میومد ولی خان عمو همش میگفت حق دخالت نداره .شب ک شد رضا عصبانی اومد داخل و گفت : باز خروس جنگی شدی چاقو کشی میکردی حدتو بدون نزار صبرم لبریز بشه ....
از داد و بیدادش ترسیدم و حرفی نزدم جلو اومد و ب شانه ام زد و گفت دردت چیه ؟؟؟
-....
- با توام میگم دردت چیه .؟ صبح زنگ میزنم اقاجونت بیاد ببردت .بهت دست هم ک نخورده ....
یهو ترسیدم ابروم میرفت اقاجون اگه میفهمید خونه رو برای مادر بدبختم جهنم میکرد دویدم و پشت در وایستادم و مانع رفتن رضا شدم و گفتم : سمیرا تا حالا صدبار منو زده بود دیگه طاقت نیاوردم .
رضا با تعجب نگاهم کرد و گفت : دروغ گویی هم یاد گرفتی - ن بخدا برو از عمو بپرس تو ماموریت بودی حتی برادرت هم کلی منو زد .سمیرا روزی یبار میاد کمدمو میگرده هدیه های اقاجونمم برداشت من حرفی نزدم همش میگه من باعث بچه دار نشدن خواهرتم ...رضا با چشم های عصبی منو کنار زد و بیرون رفت در رو هم قفل کرد صدای فریادهاش و شکستن چیزی اومد و از پنجره دیدم ک سوار بر ماشینش رفت راننده خیلی سعی کرد جلوشو بگیره ولی رفت .پشت در نشسته بودم ک...
 
سوار بر ماشینش رفت راننده خیلی سعی کرد جلوشو بگیره ولی رفت .پشت در نشسنه بودم ک عفت از پشت در اروم گفت : شیرین بیداری ؟ - عفت تویی ؟اره بیدارم رضا در رو قفل کرده چی شد اون بیرون - رضا زد همه وسایل پذیرایی رو شکست و خانم بزرگ و سمیرا رو تهدید کرد الانم رفت سراغ مهدی ( شوهر سمیرا ) خان عموتم طرفشو گرفت همه از ترس تو اتاق هاشونن...
- خدا رحم کنه دعا کن چیزی نشه - من میرم اتاقم بیرون نمیام دیگه .
خوابم برده بود ک در اتاق باز شد .رضا وارد شد و در رو قفل کرد یطوری شده بود و کج و کج راه میرفت ...اومد پشت پرده و لباسهاشو پرت کرد زمین و گفت : بخاطر چی دارم میجنگم ...خودشو روم انداخت هر چی سعی کردم کنار بزنمش ولی بی فایده بود اون مست بود ...بعد شش ماه عروس شدم البته همراه با زور رضا و ممانعت من ولی انجام شد ...از سرما پتو رو تا روی سرم کشیدم هنوز کیج و خسته دیشب بودم ساعت از یازده هم گذشته بود ک به خودم اومدم و دیشب یادم اومد .رضا چشم هاشو ک باز کرد با تعجب ب تن لخت و تشک خونی و تن عریان خودش نگاه کرد .دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه اون بیشتر ترسید از عالم مستی بیرون اومده بود و تازه متوجه موضوع بود..
دستشو ب طرفم دراز کرد ک عقب کشیدم و گفتم ب من دست نزن ببین چیکارم کردی خونریزی داشتم و جای کبودی روی سینه و گردنم بود ...رضا بلند شد و ملحفه رو جمع کرد .لباسهای پاره ام رو جمع کردم و لباس پوشیدم .رضا کمک کرد زیپم ببندم و گفت ؛من متاسفم مست بودم چیزی نفهمیدم .با اخم نگاهش کردم ولی انقدر با جذبه بود ک فهمیدم باید سکوت کنم ...سر سفره صبحانه حال نشستن نداشتن رضا منو با مادر و سمیرا اشتی داد و ب هر سه مون تذکر جدی داد ...تا عصر بیرون نرفت و تو اتاق با برگه های کاریش سرگرم بود .عکس سیاه و سفید مامان و بوسیدم و اروم اشک میریختم.رضا بالای سرم وایساد و عکس رو نگاه کرد .ازصبح ک لخت دیده بود منو خجالت میکشیدم ازش ...رفت وسایل کارشو جمع کرد و گفت تو حیاط منتظرتم اماده شو بیا بیرون و رفت .پالتو پوشیدم و داشتم بیرون میرفتم ک خانم بزرگ تو ایوون ایستاد و گفت : رضا جان کجا مادر ؟ 
رضا همونطور ک سوار ماشین میشد گفت : برمیگردم زود نگران نشو هیج وقت توضیح کارشو نمیداد ...راننده در جلو رو باز کرد و سوار شدم و راهی شدیم ...از بعد ازدواج از در هم بیرون نرفته بودم .رضا همونطور ک رانندگی میکرد زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت : تو ک انقد لات و چاقو کشی زبون نداری بگی دلتنگ مادرتی ؟ از فکری ک تو ذهنم اومد یعنی منو میخواد ببره دیدن مادرم جیغ کوتاهی زدم و گفتم : وای بهت نمیخوره...
انقدر خوب باشی ممنونم ،باز اخممو ریختم و گفتم ولی اینا دلیلی نمیشه کار وحشیانه دیشبتو بپوشونه .
_رضا چنان با اخم نگاهم کرد که حساب کار اومد دستم ...
باورش سخت بود جلوی عمارتمون نگه داشت دربون در رو باز کرد و با ماشین وارد حیاط شدیم ...ماشین کامل واینستاده بود ک پریدم پایین و مامان رو صدا زدم ...مادر نازنینم پله ها رو دوتا یکی پایین اومد چقد پیر شده بود چنان در اغوش منو فشرد و بویید که انگار تازه متولد شدم .چقد اغوش مادر خوبه هردو اشک میریختیم با نزدیک شدن رضا .مامان کنارم ایستاد و سلام داد ،رضا باهاش روبوسی کرد و گفت : دخترتون بزن بهادر و چاقو کش ولی زبون نداره ک بگه دلتنگتونه ،کوتاهی از من ک زودتر نیاوردمش شرمنده .. مزاحمتون نمیشم میرم پیش عمو چایی بخورم با اجازه ..یالا گفت و وارد اتاق اقاجون شد ...ستاره ب طرفم دوید و چندبار همو بغل کردیم شاید یکساعت بود ک تو اتاق مامان بهم دیگه نگاه میکردیم .همه دورم بودن زنعمو سهیل ستاره ...باورم نمیشد مادرجون برای اولین بار پا تو اتاق ما گذاشت و با گریه بغلم کرد و گفت : کاش علی بود و میدید دسته گلشو چقد دلتنگتم تو بوی پسرمو میدادی و من نمیفهمیدم ...مامان الهه اشاره کرد دستشو ببوسم.چقدر اونجا ارامش داشتم ...فرصت نمیشد ک از فرهاد بپرسم .ستاره رو ک دیدم یکبار دیگه دلتنگ فرهاد شدم ...سفره شام پهن شده بود بعد از سالها دست مامان رو گرفتم و بردم سرسفره .هیچ کسی واکنشی نشون نداد ولی مامان نتونست چیزی بخوره زیر نگاهای سنگین اقاجون و مادر جون ...لحظه خداحافظی ک رسید جدایی سخت بود نمیتونستم برگردم و تنهاش بزارم ...رضا کنارم ایستاد و گفت : چرا گریه میکنی باز ؟ با بغض گفتم دلم براش تنگ میشه ...رضا شانه هامو گرفت و ب طرف خودش چرخوند و گفت : شیرین ؟ 
اولین باری بود ک اسممو صدا میزد محو تماشاش بودم همونطور خشک و بی احساس گفت : شب بمون فردا میام دنبالت ...در کمال ناباوری خداحافظی کرد و رفت ...مامان رختخوابمو کنارش پهن کرد و سرمو روی پاهاش گزاشت و گفت : شیرین اونجا اذیتت نمیکنن ؟ دستهامو دور شکمش حلقه کردم و گفتم : نه مامان جونم .تو چرا انقد پیر شدی ؟ قطره های اشکش میچکید رو صورتم و گفت : من جز تو کسی رو ندارم دلتنگ تو بودم .بگو ببینم رضا اخلاقش چطوره ؟ از بچه خبری نیست ؟...
 
مادرم فکر میکرد ما تو فکر بچه ایم .نمیدونست ک یکبار اونم از رو مستی رضا باهم بودیم و هر روز سمیرا و خانم بزرگ یجور اذیتم میکنن...حرفی نداشتم بزنم با من و من پرسیدم فرهاد نیومده اینجا ؟ مامان موهامو نوازش کرد و گفت : وقتی ادم عاشق یه نفر میشه خیلی درد بدیه... چرا یبار اومد اینجا شام و یکبار هم ستاره رو بردن اونجا .شیرینم خواهش میکنم بخاطر من پا رو قلبت بزار و کنار کسی ک شوهرته خوش باش مسوولیت پذیری رو از پدرت یاد بگیر علی وقتی فهمید حامله ام بخاطر تو با همه جنگید تو هم خون اون تو رگ هاته پس زن خوبی باش ...مامان هیچ وقت از آشنایی و گذشته حرفی نزده بود .تا سحر بیدار بودیم ستاره هم اومد کنارمون و کلی ب یاد قدیم ها خندیدیم .نزدیک های ظهر بود ک رضا اومد دنبالم اقاجون خیلی اصرار کرد بمونیم ولی رضا قبول نکرد .مادرجون کلی خوراکی ( مربا و ترشی و خشک بار ) و مامان هم کلی لباس ک برام دوخته بود رو داد و راهی شدیم ...رضا ب طرف بازار رفت و گفت : خوش گذشت ؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : ممنون 
خندید و گفت : پس بچه شیر ما داره رام میشه تشکر هم بلد بودی و من نمیدونستم .
- اگه شیر بودم چنان گازتون میگرفتم که سمتم نیاین
- نکه نگرفتی .حتی پدر و مادرمم از من حساب میبرن ولی تو ی الف بچه نه ، اگه یساعت نباشم همه تو عمارت به خونت تشنه ان ...
- میدونستم چرا منو انتخاب کردید -اونوقت چرا ؟ - هیچی ولش کن ، نمیریم خونه ؟ - خونه کسی نیست واسه تعطیلات عید رفتن ویلای تیمسار تو شمال پری شخصا دعوتت کرده .فردا صبح خروس خون راه میوفتیم ..کمی چرخ زدیم و برگشتیم عمارت همه جا سوت و کور بود سفره ناهار رو تو اتاقمون پهن کردن رضا کمی غذا خورد و دراز کشید روی زمین و خوابش برد .خدمه سفره جمع کرد و برد رفتم پشت پرده و لباسامو در اوردم تا یچیز راحتر بپوشم ...گرمای دستهای رضا رو دور کمرم ک حس کردم از ترس شروع ب لرزیدن کردم از اون شب چیزی جز ترس و زور چیزی یادم نمیومد ...تن عریانمو تو اغوش فشرد و گفت : این همه فاصله برای چیه شیش ماه گذشته نمیخوای بگی دلیلش چیه ؟ یاد چهره فرهاد افتادم لبخند شیرین و نامه قشنگش حتما اگه اون الان بود با دسته گل و کلی هدیه دلجویی ام میکرد ...حس تنفر از اون عمارت تو وجودم شعله کشید گرمای لبهای رضا روی گردنم عذابم میداد دستهامو روی سینه اش گزاشتم و عقب هلش دادم .ملحفه تختو دورم پیچیدم و گفتم : میخوای طلاقم بدی میخوای زنده ب گورم کن ولی ازم دور شو...
 
رضا دستشو دور کمرم حلقه کرد و روی تخت خوابوند و گفت : رامت میکنم بچه شیر ...سعی داشتم کنار بزنمش وقتی دید جدی هستم رو تخت نشست و گفت : تو چته شیرین بچه بازی و لجبازی با کی ؟ من بخاطرت ..حرفشو قطع کردم و با گریه گفتم : از همتون بدم میاد از همتون متنفرم راحتم بزارید ...رضا فقط سکوت کرد دکمه های پیراهنشو ک کشیدم و باز شده بود رو بست و هیچی نگفت تمام مسیر تا شمال رو هم حرفی نزد و فقط با اخم ب جلو خیره بود ...بعداز ظهر بود ک رسیدیم چیزی ب تحویل سال نمونده بود .پری چنان گرم ب استقبالمون اومد رضا خواهرشو بوسید و با تیمسار ک همیشه لباس نظامی ب تن داشت احوالپرسی کرد .پری راهنمایم کرد ب اتاقم برم و دوش بگیرم ...تو حموم بودم ک پری حوله ب دست وارد شد حوله رو بدستم داد و گفت عجله کن عید نزدیکه ...
لباس پوشیدم و رفتم تو سالن همه دور سفره هفت سین بودن ک سال تحویل شد ...اول با خان عمو و بعد با خانم بزرگ روبوسی کردم جلو رضا ک رسیدم اخم کرد ولی بخاطر نگاهای سمیرا صورت رضا رو بوسیدم ولی اون واکنشی نشون نداد .خان عمو بهمون عیدی داد و رضا هم ب همه اسکناس های تا نخورده داد ...خیلی زود بعد شام رفتم خوابیدم از بس رضا بهم بی محلی و بی تفاوتی میکرد ک بیشتر دلخور بودم ...زیر پتو دراز کشیده بودم ک در باز شد خودمو ب خواب زدم ...پری بود لبه تخت نشست و همونطور ک موهامو بو میکرد قطره اشکش چکید رو صورتم و اروم گفت : بوی علی رو میدی چقد این بو قشنگه ...بی صدا اشک میریخت و منی ک خودمو ب خواب زده بودم شاهد لرزش دستهاش بودم ...با سرفه رضا بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و گفت : اومدی رضاخان - پری دست بردار خان دیگه چیه
- خانی دیگه نگاه کن چ عروسکی رو انتخاب کردی .اون روز ک مامان مخالفت کرد و تو اصرار ک شیرین رو میخوای یهو رفتم تو سالها قبل ...اونموقع تو بچه بودی علی هر روز میومد عمارت ما میدونی چقد یواشکی بوسم میکرد وای اگه اقام میدید میکشتمون ...جونم بود عمرم بود علی همه چیزم بود اشک ریزان بیرون رفت و در رو بست و منو با هزاران سوال تنها گزاشت ...هنوز چشم هام بسته بود اینبار رضا بود ک سرمو بوسید و اروم گوشه تخت خوابید ...
وای خدایا چی میشنیدم بی وفایی پدرم از یک طرف و اینکه رضا منو خواسته از طرفی اون بوسه از سرم دیگه چی بود مگه بخاطر انتقام منو نگرفته بود ...رضا خوابید و اینبار من بودم ک بیدار نگاهش میکردم چشم و ابرو مشکی براستی ک خیلی جذاب بود ...تو این گذشته چه چیز مخفی هست ک بی خبرم ...از بی حوصلگی دفتر کار رضا رو ک همیشه کنارش بود رو باز کردم نمیشد از حساب ها و کارهاش سر در اورد...
 
از بی حوصلگی دفتر کار رضا رو که همیشه کنارش بود رو باز کردم نمیشد از حساب ها و کارهاش سر در اورد لابه لای صفحه ها کاغذی تا خورده بود اروم بازش کردم ...
شیرینم 
دیشب که نامه ام رو از تو کفشت برداشتی ب طرفت اومدم تا بهت بگم با قلب و روح من چ کردی ولی تا دیدمت ناتوان شدم از بیان احساسم بهت ...
_وای خدایا این چی بود ...دست خط همون بود یعنی رضا اونی بود ک برام نامه گذاشته بود و من فکر میکردم فرهاده...گیج شده بودم هیچی نمیفهمیدم شب عروسی رضا بهم چسبید یعنی اون عاشق من بوده و من توهم داشتم ..تاصبح مثل گیجا نشستم ...
نفهمیدم کی خوابم برد با صدای گنجشکهای کنار پنجره و نور خورشید که از لابه لای پرده ب صورتم میتابید چشم باز کردم ...رضا تو رختخواب نبود ..لباسمو مرتب کردم و دستی به موهام کشیدم و بیرون رفتم صبح زود بود همه خواب بودن از اولین خدمه ای ک سر راهم قرار گرفت سراغ رضاخان رو گرفتم و گفت تو باغ در حال دویدن ...کفش پام کردم و رفتم دنبالش میدوید و ورزش میکرد ...چقد به راستی من گنگ بودم درک نکردم مردی رو ک شش ماه حریم مردونشو حفظ کرد و کنارم خوابید ...بهش خیره بودم ک متوجه من شد ولی بی تفاوت از کنارم داشت رد میشد ک دستمو دور بازوش حلقه کردم پشت بهم ایستاد و چیزی نگفت .جلو رفتم و گفتم : رضا باید باهات حرف بزنم ..دستشو از دستم بیرون کشید و با خشونت گفت : رضا خان بگو تا عادت کنی من عروسک دست تو نیستم ...به عقب هلم داد و رفت داخل .حتی ازش ناراحتم نشدم دنبالش راه افتادم رفته بود تو اتاقمون تو حموم بود پشت در ایستادم و چند ضربه به در زدم ولی جواب نداد ...
- رضا خان من باید باهات حرف بزنم چ بخوای چ نخوای ... اون نامه لای دفتر کارت چیه ؟ -...
- باید ب منو جواب بدی 
درو باز کرد و با حوله ای ک دور کمرش پیچیده بود بیرون اومد با خشم نگاهم کرد و گفت : واسه دختری که فکر میکردم عاشقش شدم نه دختری ک غرور و عقاید مزخرفش زندگیمو تلخ کنه...
از بس عصبانی بود دیگه حرفی نزدم حتی سر سفره هم دورتر از من نشست ...پری منو برد تو اتاقش و کلی از عکس های سیاه و سفید قدیمی رو نشونم داد چند دست لباس ک از خارج خریده بود و کفش های پاشنه بلند و یک زنجیر طلا بهم داد و صورتمو بوسید و گفت : زنجیر مال شیرین نه پری ...هدیه علی ب شیرین سابق بود دیگه چرا دست من باشه مال تو ...
با نوک انگشتم اشکشو پاک کردم و گفتم : گذشته ها چی بهتون گذشته که انقد منو دوست داری ولی خانواده ها انقد از هم متنفر بودن ...
دستامو فشرد و گفت : نه تنفر نه ، رضا عاشق تو شده بود همون شبی که تورو دیده بود خونه عمه ماهرخ ...مگه میشه عاشق دختر علی نشد اون بخاطرم همه کار میکنه باهاش اتمام حجت کردم خم به ابروت بیاره با من طرفه ...
- چرا با اینکه بابام نخواستت باز با من مهربونی ؟ - شیرین قشنگ من کی میگه علی منو نخواست مگه میتونست نخواد مگه میتونست ولم کنه ....ولی نخواست ولی ولم کرد .از وقتی یادم میاد علی عاشقم بود منم بودم اون جونم بود ...یهو با الهه اومد همه جا غوغا شد ولی گفت الهه رو میخواد به سال نکشید تو اومدی دیگه باورم شد حتی جسم کس دیگه رو هم میخواد ...
- چرا ؟ چرا همه چی عوض شد ؟
- از الهه بپرس اون تنها کسیه که میدونه ...میدونی بابات همه دیوارهای بینمون رو برداشته بود از کسی ترسی نداشت همه میدونستن ما مال همیم چ شبهایی ک تا صبح دور از چشم همه تو پشت بوم عمارت با هم صبح کردیم تو قرار بود بچه من باشی ولی نشد شدی دختر الهه ولی شبیهه من ...بابات بی معرفتی کرد بعدشم ک کلا رفت 
از بس گریه اش شدت داشت میلرزید دلم بحالش سوخت بغلش کردم .مدام منو بو میکرد و گفت : دیدی اخر خدا یکی مثل خودمو داد ب بابات اون بی معرفتم اسم منو گذاشت روت تا ابد شیرین مال اون باشه ولی من چی ...بلند شد و بیرون رفت کمی نشستم و به حرفهاش فکر کردم یعنی بابا چرا عوض شد ...ده روز تعطیلات تموم شد و رضا حتی شبها ب بهونه های مختلف نیومد تو اتاق ک بخوابه حتی لباساشم خدمه براش میبرد ...جالب تر از همه اتاق جدای تیمسار و پری بود ...پری دلش نمیومد ازم جدا بشه انقد بوسم کرد و اخر سوار ماشین کرد و رو ب رضا که پشت فرمون بود گفت : رضاخان شیرین بچه منه دستت امانت نزاری مامان دلخورش کنه ...رضا ابرویش را بالا انداخت و با پوزخندی گفت : خواهر جان رسم کتک و چاقو کشی رو خوب بلده از این بترس ک سر مادرتو بیخ تا بیخ نبره ....
 
پری چندبار بوسم کرد و ایستاد تا ماشین از دیدش خارج بشه ...قدرتمو جمع کردم و روبه رضا چرخیدم و گفتم : متاسفم معذرت میخوام 
هیچ واکنشی نشون نداد فقط با سرعت رانندگی میکرد .دستمو روی بازوش گزاشتم و گفتم : من فقط ازت فرصت میخوام تا باهات صحبت کنم ...دستمو ب عقب پرتاب کرد و گفت : اگه نگهت داشتم فقط و فقط بخاطر اینکه یه دختر با وضعیت تو تو این کشور هیج جایی نداره وگرنه اینو بدون دختر برای من فراوون بخاطرت غرور و عزتمو زیر پاگزاشتم ولی تو آتیش زدی به همه اعتقاداتم ...نمیخوام باهات صحبت کنم .
همه ازش تو دلمون ترسی داشتیم ک هر وقت خشمگین میشد سکوت میکردیم منم ب ناچار ساکت شدم یک هفته تمام روی مبل خوابید و حتی جواب سلامم نمیداد خبر عروسی فرهاد و ستاره که اومد بیش از بیش درمانده و غمگین شدم اقاجون زنگ زده بود ک منو برای مراسم ها رضا ببره عمارت .ولی منو با راننده فرستاد حتی دیدار مامان هم حال دلمو خوب نمیکرد ستاره اب پاکی رو ریخت رو دلم و گفت ک فرهاد گفته رضاخان عاشق من شده بوده و فرهاد هم به اصرار عمه ماهرخ ستاره رو قبول کرده ...تا صبح ی حس جدیدی داشتم ندونسته عاشق مردی شده بود ک خشونت و اخم کردنشم برام شیرین بود ...چقد ندونسته روزهای قشنگمو تلخ کرده بودم .رفتم سراغ کمد مامان همون پیراهن مخمل زرشکی رو بیرون اوردم تنم کردم ...ارایشگر ستاره رو مثل ستاره درخشان کرد .موهای منم بالای سرم جمع کرد .لباس ب تنم گشاد شده بود ک مامان درستش کرد و گفت : دخترم این همه لباس این چیه تنت کردی ؟ 
دستهاشو فشردم و گفتم : میگن دعای مادر میگیره مامان برام دعا کن ...شب شد ک کاروان داماد اومد مردها رسیدن صورتم با ارایش چقد بهتر بود ...ضربان قلبم شدت گرفته بود رضا با کت و شلوار مشکی چقدر با جذبه تر دیده میشد همه مشغول رقص بودن .فرهاد کت و شلوار سفید ب تن داشت و دست عروسشو تو دست گرفته بود ...پری بازم نیومده بود جلو رفتم و به خانم بزرگ سلام کردم .نگاهی ب سرتا پام کرد و گفت : زنی ک شوهرشو شب ول کنه بیاد خونه پدرش زن نیست .خودتو برای کی انقد خوشگل کردی پسرم تا صبح درست نخوابیده صدبار اومده سمت تلفن و برگشته خونه ...با چشم دنبالش گشتم کنار دوتا از اقوام نظامی ایستاده بود ب طرفش قدم برداشتم چشمش ک از دور بهم افتاد از اونا جدا شد و خلاف جهت من رفت ...
 
انقد شلوغ بود ک پیداش نکردم به خدمه سپردم برای مامان میوه و شیرینی ببره اتاقش .عکاس به دستور اقاجون همه رو برای انداختن عکس دسته جمعی صدا کرد تک تک همه سه خانواده جمع شدیم ...رضا کنار فرهاد ایستاده بود و کنارش برادر فرهاد بود جلو رفتم و عذر خواهی کردم و کنار رضا ایستادم حتی نگاهمم نمیکرد .همه جمع شدن و عکاس در حال تنظیم دوربین بود دستمو پشت رضا گذاشتم و سرمو ب بازویش تکیه دادم برای اولین بار تو عمرم کنار یک مرد ارامش عمیقی داشتم ...رضا چرخید با تعجب نگاهم کرد اروم گفتم :دوستت دارم 
چنان شکه شد ک شروع به سرفه کرد سرخ شد و داشت خفه میشد براش اب اوردن و کمی نشست ..همه نگران بودن ک یهو چش شده خانم بزرگ صلوات میفرستاد و به صورتش فوت کرد و گفت : چی شدی مادر خوبی ...؟ رضا با سر اشاره کرد خوبه و بریم عکس بنداریم ..دوباره ایستادیم اینبار اونسمتش خانم بزرگ بود .دستشو تو دست فشردم گرمای تنش اتیشم میزد ...عکس انداخته شد و میخواست بره که محکم دستشو نگه داشتم و گفتم : رضا حداقل ببین بخاطرت چی تنم کردم 
مثل همیشه با ابروهای در هم گره خورده گفت : از من فاصله بگیر دستشو بیرون کشید و رفت ...بغض کرده بودم و میخواستم بترکم .ستاره و فرهاد برای رقص اماده شدن و شروع به رقص کردن رضا دسته ای اسکناس ب سر عروس و داماد ریخت ...اخرای مجلس همه رفتن وسط و میرقصیدن ستاره منو وسط کشید و با هم میرقصیدیم خیلی شلوغ پلوغ برد هر کی به هرکی شده بود مردها خودشون رو میزدن به زنها یهو بین بازوهای یکی قرار گرفتم رضا بود با لبخندی از میون جمع بیرونم کشید و گفت : نمیبینی همه مستن اون وسط میرقصی .چنان بازومو فشار داد ک از درد نالیدم با چشم غره ازم دور شد .تا اخر مجلس دیگه یجا نشستم اخر شب از مامان خداحافظی کردم و سوار بر ماشین راهی شدیم ...رفتم تو اتاقم و منتظر شدم رضا بیاد .نیم ساعت طول کشید تا امد بی تفاوت لباسهاشو عوض کرد و افتاد رو تخت روی شکم خوابید ...با پیراهنی ک تنم بود نشستم کنارش و با انگشتم پشت عریانش نوشتم ببخشید ...سرمو گزاشتم پشتشو دراز کشیدم حتی نچرخید چیزی بگه همونجور خوابم برد ....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه kcmxuz چیست?