قصه ی شیرین قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

قصه ی شیرین قسمت سوم

بیدار ک شدم رضا نبود .لباسمو عوض کردم ک اومد داخل روبروش ایستادم و گفتم سلام خان ...
-... -لباس دیشبمو دوست نداشتی یا خودمو ؟ بهم فرصت ندادی حرف بزنم ..


دستشو روی دهنم گذاشت و گفت : حرف نزن کتشو برداشت و رفت بیرون از خونه .با عفت تا عصر تو اتاقش بودیم و صحبت کردیم.چقد مهربون و ساده بود منو یاد مامانم مینداخت .سمیرا با لگد در رو باز کرد و گفت :خوب خوابیدید اینجا بلند شید خدمه ها رفتن مرخصی شما دوتا شام درست کنید ..چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : اونوقت خودت چیکار میکنی؟ - ب تو چ مربوط دختره بی حیا نازا - نازا رو از کجات در اوردی دیگه - از اونجا ک هنوز نتونستی بزایی 
بلند شدم و چشم تو چشمش گفتم : حسود بترک از حسودی .مهم اینکه رضا بخاطرم چیکار میکنه .از حرص رو زمین تف انداخت و رفت ...رضا برای شامم نیومد یک هفته تموم بهم محل نمیزاشت و شبا هم نمیومد خونه..عصر بود ک اومد رفت لباس عوض کنه دنبالش دویدم داخل اتاق در رو قفل کردم چرخید و گفت : چاقوت رو کجا گزاشتی چاقو کش ؟ چشم هامو ریز کردم و گفتم : باید ب حرفام گوش بدی نمیزارم بری...اومد بره بیرون محکم بغلش کردم دستهامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو ب سینه اش فشردم ...رضا خان بزار باهات حرف بزنم ...
رضا هم بغلم کرد چه احساس قشنگی بود .یهو منو از خودش جدا کرد و رفت بیرون .برای شام هممون خونه عمه ماهرخ دعوت بودیم ...رضا حتی تو مسیر هم باهام حرف نزد .عمه ماهرخ چه پذیرایی کرده بود چ تدارکی باقالی پلو ماهی مرغ زرشک پلو وای چقد غذا ..سفره رو تو ایوون عمارتشون پهن کردند ...رفتم و کنار رضا نشستم دامنم تا روی زانوهام بود و نشستن خیلی سخت بود همش جابجا میشدم رضا کتشو در اورد و انداخت روی پاهام ...اروم پهلوشو فشردم و جوری که کسی نشنوه گفتم : میدونستی خیلی دوستت دارم ...اینبار لبخند روی لبهاش نشست..
فرهاد برای ما غذا کشید و اصرار داشت بخوریم .با کت رضا روی پاهام راحت شدم همش عمدا به دستش و پهلوش و پاش میزدم زیر چشمی نگاهم میکرد و معلوم بود ک ریز میخنده .بعد از صرف شام همه تو پزیرایی جمع شدیم ..قلیون ها چاقیده شد و منقل ذغال و تریاک شوهر عمه اورده شد .من مثل چسب به رضا چسبیده بودم از کنارش تکون نمیخوردم در حالی ک مشغول صحبت با فرهاد و قلیون کشیدن بود خوب حواسش ب منم بود عمدا دود رو ب طرف من فوت میکرد...چرخید که دوباره دود رو ب طرفم فوت کنه ک اروم گفتم ؛ هرکاری کنی دوستت دارم... خنده ای سر داد و شلنگ قلیون رو ب فرهاد ک اونطرفش بود داد.ستاره از اونطرف بهم اشاره کرد میوه بخورم ..سیب و پرتقال رو پوست کندم و تو ظرف رضا گذاشتم...
 
.تشکر کرد و خورد اخر شب به طرف خونه راه افتادیم عفت و همسرش تو ماشین ما بودن ب عمارت ک رسیدیم شب بخیر گفتیم و رفتیم اتاقمون ...رضا کتشو اویز کرد و میخواست دکمه های لباسشو باز کنه ک از پشت بغلش کردم ...چیزی نگفت و سکوت کرد حرکت کردم و روبروش ایستادم همونطور ک دکمه هاشو باز میکردم گفتم : ببخشید بچگی کردم من کور بودم قدر ادم خوب و مهربونی مثل تو رو ندونستم من همش تو تصورات غلط خودم غلط میزدم ... ب قول خانم بزرگ دختری هم هست ک تو رو ببینه و جذبت نشه .داشتمت و ازت دوری میکردم ...نفهمیدم کی ولی طوری دوستت دارم کـه بخاطرت تا اخر عمرمم صبر میکنم ک منو ببخشی 
چنگی در موهام زد و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و گفت : چرا یدفعه عوض شدی؟! بعد این همه وقت بچه شیر ما رام شد - بچه شیر شما تازه فهمید عشق چیه عاشق کیه ...
جوری بغلم کرد جوری صورتمو بوسید ک هزاربار بیشتر عاشقش شدم ...
چشمامو ک باز کردم خواب بود ملحفه رو دور تن عریانم کشیدم و نوک بینی اش را بوسیدم و گفتم : رضا خان لنگ ظهر شد نمیخوای بیدار بشی ؟ چشم هاشو باز کرد و لبهامو بوسید و گفت : دیشب انقد خسته ام کردی ک هنوز تنم کوفته است بچه شیر این روت رو زودتر نشون میدادی ...یهو ب گردنم اشاره کرد و گفت لباس پوشیده بپوش گردنت کبود ...دوباره تو اغوشش رفتم و گفتم : تو بهترین رضای دنیایی .با اینکه کنارش امنیت داشتم ولی همیشه نسبت بهش یک ترسی تو وجودم بود . روزهای قشنگ میگذشتن و هفته ای یک بار ب دیدن مامان میرفتم .پری واسه دیدنم زود ب زود میومد و یکبار دیگه مارو دعوت کرد.. تابستون بود و گرما همه جا خبر بارداری ستاره پیچیده بود و چیزی ب یکساله شدن ازدواج مانمونده بود .تیکه های سمیرا و تهدید های خانم بزرگ تمومی نداشت غصه خوردن مامان از همه بیشتر ...هر چی ب رضا اصرار میکردم میگفت ب موقع بچه دار هم میشیم ...
رضا مرد خوبی بود ولی در کل نمیشد با ناز و قهر کردن ازش چیزی بخوای .حرف حرف خودش بود ...ستاره یکبار ب عمارتمون اومد و شب همراه فرهاد موند شکم برجسته اش خیلی بانمکش کرده بود ...بیشتر از همه خودم ک خیلی تپل شده بودم رضا خیلی از اینکه کمی جون گرفته بودم خوشحال بود .تابستون تموم شده بود و ماه دوم پاییز بود ک حال بدم و عادت ماهانه ام گواهی بارداری ام رو میداد .خانم بزرگ ب تمام اهالی خونه سکه هدیه داد ...مامان الهه بیش از همه خوشحال بود ولی یهو غمی عمیق تو چهره اش دیده شد .دو روزی بود که پری ب عمارت ما اومده بود تو خوراکم خیلی دقیق بود و وقتی میومد کلی برام هدیه میاورد..یشب کنارم خوابید و...
رضا رو فرستاد بره اون اتاق بخوابه ...مثل مادرم موهامو میبست و خیلی مراقبم بود .سرمو روی پاهاش گذاشتم و گفتم : خدا قسمت خودت بکنه چ مادر مهربونی میشی شما ...پیشانی ام را بوسید و گفت : تو بچه منی دیگه مگه من و علی داریم ...
- چقد عشق شما ب پدرم قشنگه کاش سرنوشت چیز دیگه ای بود ...ولی اگه بچه دار بشید عاشق اون میشید ...
- شیرین تو همون بو همون چشم ها همون نگاه علی رو داری خجالت میکشم بهت دروغ بگم .چطور بچه دار بشم وقتی انگشت مردی جز علی هم بهم نخورده ...تو جا نشستم و باتعجب نگاهش کردم و گفتم تیمسار ک همسرتونه - تیمسار عاشق من بود ولی من ک نبودم راضی شدم زنش بشم چون بعد علی دیگه کسی منو نمیگرفت ...وقتی خبر اومد علی مرده منم مردم حتی وقتی زنده بود تو رختخواب مادر تو بود ولی قلبش مال من بود ....بعد از ازدواجش یبار هم ندیدمش ترسیدم ببینمش و ازش بدم بیاد ...من نشد رسمی ولی پدرت اولین و اخرین همسر برای من بود تنها مردی ک صاحب جسم و روحم بود ...
- یعنی شما و بابا ...خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم 
دستشو زیر چونه ام برد و سرمو بالا گرفت و گفت :نه حیا و غیرت تو علی فراوون بود هیچ وقت نزاشت شهوت جای عشق رو بگیره .حالا تو بگو من یه زن سی و هفت هشت ساله چطور میتونم وقتی هنوز باکره ام بچه دار بشم ..همه فکر میکنن یامن یا تیمسار نازاییم ...تیمسار اوایل خیلی جنگید ولی دید نه من تسلیم نمیشم ...
- کاش میفهمیدم بابا علی چرا یهو زد زیر همه چیز .چرا جا زد - علی جا نمیزنه انقد مرد بود ک شونه خالی نکنه .حالا چی شد و چیکار کرد نمیدونم ...دیدار ما ب قیامت ولی اینو بدون تو خود جهنمم باشه بعد مرگم هم خونشم تو این دنیا نشد شاید اون دنیا بشه با ورود رضا هر دو ساکت شدیم ..رضا با خنده گفت : پری خانم یسر هم برو ب خانم بزرگ بزن نزار صداش در بیاد .
- میرم الان واجبتر شیرین - گفته باشم امشب من سرجام میخوابم اونجا خوابم نمیبره ...
چشمکی زدم و گفتم : جات عوض شده نمیخوابی یا بدون من خوابت نمیبره ...رضا چشم غره ای رفت پری خنده اس سر داد و گفت : رضاخان الحق ک شیرین از پس تو برمیاد ...
پری بلند شد و صورتمو بوسید و رفت ...رضا با اخم نشست کنارم و گفت تو نمیخوای بزرگ بشی میدونی من رو این حرفا حساسم توام هی بگو ...روش لم دادم و گفتم رومن چی حساس نیستی ؟
- تو حساسیت نمیخوای خودت خوب بلدی با بقیه کنار بیای .دستهاشو روی شکمم گزاشت و گفت ولی این نقطه ضعف منه بدنیا ک بیاد دنیارو ب پات میریزم ...
سرمو بلند کردم زیر چونه اش را بوسیدم و گفتم : چ عیبی داره بقیه متوجه بشن رضاخان خشن و بداخلاق تو تخت خواب یه بچه گربه ملوس و کوچولو که حرف گوش میده ...
- امان از دست تو وقتی دیدمت فکر کردم ی دختر اروم و بی دست و پایی عاشق صورتت بودم ولی وقتی روم چاقو کشیدی رگ گردنت برجسته شد صدات خشن نگاهت خشمگین تازه فهمیدم چقد جذابی چرا بین این همه دختر چشمم تا تو رو دید قلبم لرزید ...بچه شیر من گربه نیستم کاری نکن طوری گازت بگیرم ک دادت بره بالا ...تو فقط مراقب این تو راهی باش - یادت نره ک میگفتی بچه نمیخوای اینم از من داری - یکی ندونه فک میکنه تو منو حامله کردی بچه شیر یادت نره من مردم ...بیا دیگه بخواب خیلی امروز نشستی روی بازوش سرمو گذاشتم محکم بغلم کرد و تو اغوش گرمش خوابیدم ...
زمستان بود و سرما که ستاره فارغ شد دختری ب زیبایی خودش ...میدیدم چقد رضا با دیدن نوزاد خوشحال بهم اشاره کرد ک کنارش بشینم ...نشستم نوزاد رو ب اغوش دادم و با فرهاد سرگرم صحبت شد ،روزها میگزشت و تو راهی ما بزرگتر میشد و ترک های شکمم بیشتر ماه اخر بود و حتی نفس کشیدن برام سخت بود ...
یک هفته بود ک جدال و درگیری تو عمارت بود ک مادرم حق نداره برای بعد زایمان بیاد و کنارم بمونه ...سمیرا از بس این وسط اتیش میسوزند و دو بهم زنی میکرد ک کارم شده بود غصه خوردن .وقتی رضا نبود خیلی بهم سخت میگذشت .عفت خیلی کمکم میکرد ، حسادت سمیرا وقتی شدت گرفت ک رضا اتاق کناری رو ب اتاق خودمون راه باز کرد و وسایل بچه رو ک اقاجون فرستادو با کلی چیز ک رضا خریده بود اونجاچید ...
بالاخره رسید تیر ماه و وقت زایمانم شب تا سحر درد داشتم ولی طبق توصیه های ستاره فقط راه رفتم و نرمش کردم خورشید بالا اومده بود ک دیگه نمیشد تحمل کنم رفتم و رضا رو صدا زدم .هل از خواب پرید و وقتی رنگ و روی منو دید گفت : شیرین چرا بیدارم نکردی بخواب رو تخت ...زود رفت و خانم بزرگ رو خبر کرد ...فرستادن دنبال زنی ک زایمان میگرفت ب اصطلاح ماما خونگی ...تا ساعت ده درد داشتم و مرگ رو ب چشم دیدم بالاخره ساعت ده صدای گریه دختر نازم تو عمارت پیچید اولین دختری که تو عمارت خان عمو بدنیا اومد البته بعد از پری ...کاملا شبیهه رضا بود .....
ماما نوزاد رو تو ملحفه پیچید و در عوض گرفتن شیرینی ب خانم بزرگ تحویل داد ...رضا خم شد و پیشانی دخترمون رو بوسید و گفت پدر سوخته کپ خودمه ...اسمشو میزارم خورشید تو این گرمای تیر ماه و گرمای خورشید ب خونمون گرما بده .
رختخوابمو پهن کردن ...رضا رفت و مامان رو اورد کنارم .خانم بزرگ از عصبانیت ب اتاق خودش رفت ..مامان ک انگار خوشی عالم رو بهش داده بودن .چقد بهم رسیدگی کرد ولی وقتی شب خبر اومد پری تو راه عمارت خان عمو ب رضا گفت ک مامانمو برگردونه خونه ...و باز هم جدایی و چشم های خیس مامان .تو همون چند ساعت بهم یاد داد چطوری شیر بدم .موقع رفتن دستهای رضا رو فشرد و گفت : رضاخان دخترم دستت امانت دیگه بچه داری و میفهمی بچه یعنی چی تو رو ارواح خاک علی مراقبش باش .رضا بهم اشاره کرد و گفت : شیرین رو چشمهام جا داره خیالتون راحت .مامان شام نخورده رفت .خانم بزرگ النگو و گوشواره بچگی گری رو اورد و انداخت به خورشیدم خیلی باهام مهربونتر شده بود اما هنوز حس تنفرش بود ...همه تک ب تک بچه رو بغل میکردن و میبوسیدن ک رضا گفت کمتر بوسش کنید .پری در چهارچوب در ایستاد و گفت : ببینم این دختر کوچلو خودمو ...جلو اومد و خیره ب صورت خورشید گفت .هزار ماشالا اروم بغلش کرد و بوسید ...کم کم همه رفتن بخوابن.پری تیمسار رو فرستاد اتاق مهمون و خودش و رضا تو اتاق کنار من خوابیدن .خورشیدم خیلی اروم بود و تا بیدارش نمیکردم برای شیر خوردن خواب بود رضا سرم رو بوسید و گفت : بابت خورشید ممنونم .
صبح ک شد همه اهل عمارتمون جز مامانم اومدن برام هدیه و شیر تازه و کره و روغن حیوانی اوردن...
گوسفندی ک دیروز قربانی کرده بودند رو برای ناهار آبگوشت بار گزاشتن و جگر و دل و خوش گوشتشو برای من کباب کردن جای خالی مامان عذابم میداد میدونستم اونم از دوری حال خوشی نداره ...پری کمک کرد لباسهامو عوض کنم همه تو ایوون زیر پنکه سقفی ناهار میخوردن ...پری موهامو بالای سرم بست و گفت : میدونم چرا پکری ناراحت نباش گلم ما بعد ناهار میریم تیمسار نمیتونه تو گرما اینجا بمونه .( خونه ویلایشون تو جاده چالوس بود ) ولی برای حموم دهمت حتما میام .من ک رفتم بگو مادرت بیاد با خانم بزرگ صحبت کردم مخالفتی نمیکنه خیالت راحت ...
- ممنون نمیدونم انقد محبتتو چطور جبران کنم
-نزدیک گوشم گفت : تو بوی علی رو میدی همین برام کافیه انگار امروز این منم ک کنار علی مادربزرگ شدم ....
بعد ناهار چرت بعدازظهری زدن و کم کم همه رفتن ...اقاجون گفت مامان رو با راننده میفرسته ک بیاد ...هوا تاریک شده بود ک مامان اومد ...نه شبانه روز کنار هم بودیم و ب تلافی این دوسال...
نه شبانه روز کنار هم بودیم و ب تلافی این دوسال حسابی تنهایی لذت بردیم ...خانم بزرگ وقتی میخواست خورشید رو ببینه رضا میبردش اتاقشو باز برمیگردوند فقط عفت بود ک گاهی میومد و کنارمون مینشست ..محبت مامان و رضا سرپام کرد روز دهم مهمونی گرفتن و اقوام رو شام دادن هدیه های فراوونی برای خورشیدم جمع شد .پری بخاطر تماس رضا و درخواستش ک یکروز دیرتر بیاد نیومد و مامان واسه اولین بار تو مراسم خانوادگی حضور داشت و از پاقدم خورشید بود .سمیرا اصلا بچمو بغل نکرده بود ( نگفته بودم ک سمیرا دختر خواهر خانم بزرگ بود و با رضا دختر خاله و پسر خاله میشدن ) .دخترم تو اغوش من و پدرش هر روز بزرگتر میشد و بیشتر شبیهه رضا میشد ولی موهای مشکی و پر پشتش و خندهاش ب من رفته بود .رضا طوری عاشقش بود ک اگه پسرهای سمیرا یا عفت نزدیکش میشدن ب همه اهالی تذکر میداد مراقب باشن ...عفت باردار بود .دختر ستاره (فرشته ) ب تازگی راه میرفت ..
دخترم شش ماهگی رو تموم کرده بود و داشت قد میکشید سمیرا خیلی دخالت میکرد و همش از بچه داریم ایراد میگرفت پسرش ک حالا بیست ساله بود خیلی نااهل بود و انگار خدا عوض کارهاشو از گردن پسرش میخواست در بیاره .سیگار و مشروب کار هر شبش بود و بعضی وقتها قمار میکرد ...چندباری رضا متوجه شد و تنبیهه اش کرد ولی انقد بی پروا بود ک کار خودشو میکرد .رضای مغرور در مقابل خورشید انقدر نرم بود ک حتی منم جرءت نداشتم حتی ب شوخی بهش اخم کنم ...تو باغ عمارت رضا مشغول ساخت خونه جدا برای خودمون بود عرضه ای که رضا داشت هیچ کدوم از برادرها و حتی عموهای من نداشتن ...
یک ماهی به عید مونده بود که رضا خیلی رفتارش عوض شده بود اصلا وقت نمیکرد خونه بمونه زود میرفت و دیر میومد تلفن هایی ک شبانه روز از اینور و اونور ب خونه میزدن و حتی ساعتها مکالمه میکرد کم غذا میخورد و بیشتر بیرون خونه بود ...سمیرا خیلی تو دلمو خالی میکرد و میگفت از چشمش افتادم و جایی دیگه سرگرمه مثل پدرم یروز با یک زن دیگه میاد .نزدیک های سحر بود ک رضا اومد ...هنوز بیدار بودم و بالای سر دخترم نشسته بود ...وقتی دید بیدارم دستشو ب طرفم دراز کرد و گفت : چرا نخوابیدی ؟ - منتظر تو بودم 
دستمو گرفت و با خودش روی تخت برد و گفت : شیرین این روزا خیلی گرفتار یک کاری ام تا درست نشه بهت نمیگم چیه ولی بدون اگه بشه همش بخاطر توست ...ازم چیزی نپرس فقط بهم اعتماد کن 
کنارش دراز کشیدم و گفتم : ترسم از اینکه دلت جای دیگه باشه 
خندید و گفت : بچه شیر مگه من میتونم از تو بهترم پیدا کنم .میدونم اینا همش حرفهای سمیراست از بچگی پیشم بوده خوب از نیت خرابش باخبرم ..
 
چرخیدم و سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارم و چقدر برام مهمی ...زیپ پیراهنمو پایین کشید و گفت : منم دوستت دارم بچه شیر ... نمیخوای امشب گازم بگیری ؟
- بی تربیت مگه من گازم میگیرم ؟
- کم نه...
خونه داشت تکمیل میشد .بهار بود .چیزی به زایمان عفت نمونده برد .ستاره دوباره باردار بود ...عصر بود ک رضا اومد مستقیم رفت اتاق مادرش نیم ساعتی بحث و بگو و مگو کردن اخر سر رضا اومد تو ایوون همه وایستاده بودیم صدای گریه خانم بزرگ میومد ..رضا سر خورشید رو بوسید و گفت ساک لباسهاشو جمع کنم .اجازه نمیداد چیزی بپرسم جمع کردم منو سوار ماشین کرد و صورت هردومون رو بوسید دسته ای پول ب دستم داد و گفت میری عمارت عمو تا من نیومدم دنبالت از اونجا جایی نمیری .شیرین هرکسی حتی اقام اومد دنبالت فقط همونجا میمونی .تنها جایی ک امنیت داری اونجاست 
دستهاشو فشردم و گفتم : چی شده رضا ؟
- الان نپرس فقط برو مراقب خودتون باش .خودم با عمو تماس میگیرم .ب راننده گفت مارو برسونه و خودش رفت و سیم تلفن رو از حیاط کشید و کند ...در کمال تعجب و ترسی ک وجودمو فراگرفته بود راهی شدیم ناخواسته گریم گرفت ...جلو عمارت ک رسیدیم اقاجون و مامان جلو در بودن مامان با دیدنم جلو اومد و خورشید رو بغل کرد .اقاجون ساک رو ازم گرفت و گفت : چخبر شیرین چی شده ؟ - نمیدونم اقاجون
- رضا زنگ زد گفت شمارو دست کسی ندم جز خودش چیزی شده چخبره - هر چی میدونستم رو تعریف کردم ...هممون تو شک و بی خبری بودیم ...مامان ما رو برد اتاقش .اقاجون رفت سراغ خان عمو ولی اونم خبری نداشت و فقط گفته بود رضا رفته جایی و حال زنعمو خیلی بده دکتر اوردن بالا سرش 
همش میترسیدم شیرم خشک بشه دو روز گذشته بود و خبری از رضا نبود .عمو اومد و بهمون سر زد اونم از چیزی خبر نداشت میگفت زنعمو بی حال و با قرص و دارو درگیر ...روز سوم شد دلتنگی و نگرانی امانمو بریده بود .فرهاد اومد با ستاره بهم سر زدن و رفتن این وسط پسر بزرگ سمیرا ینفر رو چاقو زده بود و مرده بود ...دستگیرش کرده بودن قبلا چندباری خلاف کرده بود رضا نزاشته بود درگیر ساواک و مامورا بشه ولی این بار رضا معلوم نبود کجاست ...با صدای تلفن و زنگ در میپریدم ک حتما رضاست 
عصر بود ک در عمارت باز شد ماشین وارد حیاط شد ب طرف ماشین دویدم باورش،سخت بود پری بود کلاه روی سرش داشت عینک افتابی اش را برداشت و عمارت رو تو نگاه چرخوند ...همه متعجب بودیم از اومدنش....
 
همه متعجب به پری نگاه میکردیم..کت و دامن سفید و کفش های پاشنه بلند به راستی ک چقدر زیبا بود ..جلو اومد و دستمو فشرد و در برابر نگاهای همه روبه اقاجون سلام کرد و گفت : قصد نداشتم مزاحم بشم صبح بعد از اینکه کسی با تیمسار تماس رفت وسایلشو جمع کرد و با عجله رفت بعدش رضاخان بهم زنگ زد و فقط خیلی کوتاه گفت بیام اینجا و کنار شیرین بمونم و تحت هیچ شرایطی از اینجا جایی نرم حتی اگه کسی اومد دنبالمون ...قضیه چیه؟؟
اونم مثل ما بیخبر بود از همه چیز همین که فهمیدم رضا زنده است زدم زیر گریه و هق هق هام تمام خونه رو پر کرد ...پری جلوتر ا مد و سرمو ب سینه فشرد و گفت : چی شده شیرین؟
اقاجون همه چیز رو تعریف کرد .پری برای اولین بار الهه رو میدید با ادب تر از اونی بود ک بی محلی کنه دست مامانم به گرمی فشرد و کنار ما تو ایوون نشست ...همه گیج و متعجب بودیم از دلشوره ام کاسته شده بود .عمو خبر فرستاد عمارت خان عمو ک پری اینجاست .پری لیوان شربت رو نوشید و باری دیگه خونه رو از نظرش چرخوند و رو ب مادرجون گفت :چ دنیایی عمارت هنوز همونجور نو نوار وای ما ادماش همه پیر و شکسته
- کم لطفی نکن پری جون هزارماشالا هنوزم مثل تیکه ماهی..
پری چندبار زیر چشمی ب مامان نگاه کرد انصافا خیلی از مامان سرتر بود ...بوی عطر و هیکل تراشیده اش با صورت سفیدش زیبایشو دو چندان کرده بود ...همه نگران رضا بودیم و از بیخبری آشوبی به پا بود ..مادرجون میخواست اتاق مهمان رو برای پری اماده کنه
اما پری مخالفت کرد و گفت کنار من و خورشید میمونه .چندساعتی نشسته بودیم که خان عمو و شوهر سمیرا اومدن .خیلی اصرار کرد که پری بره عمارت اونا ولی پری مخالفت کرد و گفت رو حرف رضا حرف نمیزنه و کنار من راحته ...خان عمو گفت : فخری امروز بهتره ولی صحبت نمیکنه خیلی بی حال بهش نگفتیم ک پری اومده شما هم حرفی نزنید...تا شب موندن و رفتن شوهر سمیرا با ناراحتی گفت کاش رضا پیداش بشه پسرم گوشه زندان مونده ..رضاخیلی ادم بانفوذی بود .
بعد از صرف شام برای خوابیدن رفتیم مامان خیلی براش سخت بود و خجالت میکشید .پری خورشید رو روی پاهاش انداخت و گفت شما بخوابید من مراقبشم خیلی دلم براش تنگ شده .حواسم بود ک چطور ب عکس بابا روی طاقچه خیره شده اشک از گوشه چشمش لغزید اهی بلند کشید و سرشر پایین انداخت ...مامان رختخواب رو پهن کرد .ازشون عذر خواستم و رفتم دستشویی خواستم باهم تنها بشن و اون جو سنگین از بین بره 
هنوز هواتاریک بود ک با صدای پچ و پچ بیدار شدم ولی واکنشی نشون ندادم خواستم متوجه صحبت هاشون بشم ...
مامان با بغضی ک تو صداش بود گفت : پری تو علی رو حلال کردی؟
پری جوابی نداد و دوباره صدای لرزون مامان بود ک پرسید .بعد از مرگ علی خواستم بیام سراغت ولی نشد دیگه شونه هام تحمل این راز و حقیقت رو نداره تو باید بدونی نمیدونم بعدش چی میشه ولی میدونم ک حداقل بعدش عذاب وجدانم تموم میشه ...اون روزا مادرم خیاط خانم جون و مادرت بود هر روز یه پارچه و یک مدل لباس ...همه عالم و ادم میدونستن تو و علی عاشق همید ...یکبار که تورو اورد خونه ما واسه پرو لباس چقدر علی ب دلم نشست این من بودم ک شیفته مردی شدم که حتی تو خواب هم اسم تو رو ب زبون میاورد ...میدونستم و از حرفهای مادرت فهمیده بودم از علی خوشش نمیاد .لباس عروست رو میدوختیم مادرم خیلی مریض بود و من بیشتر خیاطی میکردم عصر بود ک مادرت اومد لباس رو پسندید ولی خیلی ناراحت بود میگفت دوست داره تو با اقوام خودش ازدواج کنی ...چندباری ک رفت و اومد بهم گفت از علی خوشم میاد اول منکر شدم ولی بعد منو وسوسه کرد گفت هم بهم پول میده هم کمکم میکنه زن علی بشم این کارم کرد خیلی هوامو داشت و مادر مریضمو دکتر میبرد خرجمون رو میداد.یروز ک قرار بود بیای برای پوشیدن لباس عروست قرار شد مادرت اجازه نده ...علی تنها اومد خونمون .مادم تو شفاخونه بستری بود ...مادرت و سمیرا تو اتاق بغل بودن تو لیوان شربت علی مشروب ریختن اونم از عصبانیت خورد و دم نزد..
علی چقد ناله کرد و پیشم درد و دل کرد هی من ریختم و اون خورد حالش بد بود روی زمین افتاد ک خوابید.لباس عروستو تنم کردم و کنارش دراز کشیدم به راستی عاشقش بودم بوی الکل و نفس هاش بیدارش کردم حتی منو تو میدید دستمو بوسید و گفت : 
شیرین ما کجاییم؟ 
بوسیدمش و شروع کردم ب تحریک کردنش اونشب علی شد همبستر من صبح وقتی بیدار شد و منو لخت دید و ݒارچه خونی و خود لختشو فقط زد توی سرش چیزی یادش نمیومد ...لباس پوشید و رفت مادرت چقدر بهم پول داد .دو روز بعد علی برگشت باورت میشه بخاطر تو ب دست و پاهام افتاد گفت چیزی ب کسی نگم برام خونه میگیره و میفرستدم شمال .میگفت نمیدونه چی شده و هیچی نمیدونست..ب یک هفته نکشید که مادرم مرد و بی سرپرست شدم حتی مادرت دیگه بهم سر هم نزد ..بعد چهلم مادرم بود ک حال بدم خبر از بارداریم میداد ...علی دیوونه شده بود به یک باره ، یک شبه پیر شد میدونستم از غم جدایی توست .منو برد عقد کرد و اورد خونه همه جا اشوب ب پا شد علی بخاطر بچه تو شکمم عقدم کرد ولی همون صبح ک تو رختخواب من بیدار شد قلبش مرد ...هیچ وقت دیگه با من همبستر نشد ...وقتی دخترم بدنیا اومد اسمشو شیرین گذاشت میدیدم ک عکس تو شده تنها دلخوشیش تو دنیا..مطمئن بود ک تو هیچ وقت با کسی دیگه ازدواج نمیکنی..
 
علی تو ظاهر همسر من بود ولی روحش کنار تو پرواز میکرد هرروز میمرد...
علی هیچ وقت دیگه نخندید حتی برای دخترش ...اسمتو ک عوض کردی و شنید شاهد اشک ریختنش بودم تنها مونسش دخترش بود و بعد هم ک خیلی زود ترکمون کرد و رفت ...پری ب زور نفس میکشید هق هق و ناله اش تمام اتاق رو برداشته بود ...مامان روی پاهاش افتاده بود و حلالیت میخواست تو جام نشستم و ب چشم های قرمز پری و مامان چشم دوختم چی میشندیم مادرم باعث جدابی بابا و پری بود ...پری چقدر مظلومانه اشک میریخت برای سرنوشتی ک مادرش براش ساخته بود .جلو اومد و منو محکم تو اغوش فشردو گفت : میدونستم علی خیانت نکرده ..
علی مردی نبود ک پشتمو خالی کنه .دیدی حق داشتم ک هنوز عاشقش باشم ...
مامان از شرمندگی بهم نگاه هم نمیکرد تا صبح نشستیم و هردو حرف زدن و من شاهد غصه هاشون بودم افتاب ک بالا اومد پری گفت میره بیرون نمیتونستم بزارم تنها بره خورشیدمو ب مامان سپردم و همراهش رفتم 
پری حتی تو مراسم ختم بابا هم نیومده بود .ازم خواست ببرمش سر خاکش طوری سرخاک گریه میکرد که گویی همون لحظه بابام مرده ...چقدر با سنگ قبرش درد و دل کرد از تنهایی هاش از نگاهای مردم از ابروی رفته اش از مادر و زن برادر خائنش چقدر دلم براش سوخت برای پدرم که ندونسته درگیر چ گردابی شده بود حتی مادرم ک از روی نداری و فقر تن ب چ ذلتی داده بود و تقاصشو سالها بود ک پس میداد .زنعمو چطور میتونست انقدر پلید باشه بدرستی ک سمیرا از جنس خودش بود...
ساعتها نشستیم پری گله و شکایتشو از سنگ قبر کرد و راهی خونه شدیم .بدرستی ک پدرم حق داشت عاشقش باشه حتی نخواست برای شکایت پیش مادرش بره فقط سرشو به شیشه ماشین تکیه داد و گفت : از روزگار گله ندارم از مادر و سمیرا گله ندارم حتی از الهه گله ندارم از علی در تعجب که چرا منو نشناخت حتی اگه بچه هم داشت باز منو میخواست بخاطرش تو روی همه وایمیستادم ولی از من گذشت از عشقمون گذشت...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.11/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.1   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ehhk چیست?