قصه ی شیرین قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

قصه ی شیرین قسمت چهارم

تو دلم اشوبی بود رضا هیچ خبری ازش نبود زیر نور خورشید به دخترم که معلوم نبود مثل من میخواد بی پدر بزرگ بشه یا نه شیر میدادم ...تو خاطراتم غرق بودم .وقتی رفته بودیم خونه پری بی محلی های رضا کلافه ام کرده بود تو بالکن طبقه بالا روی حصیرهای گوشه بالکن دراز کشیده بود و خواب بود .

جلو رفتم و موهامو روی صورتش نوازش میکردم فکر میکرد مگس و همش صورتشو تکون میداد .خم شدم که لبهاشو ببوسم ک چشم هاشو باز کرد ترسیدم ولی بازومو فشرد و منو کشید و روی خودش انداخت و گفت : بچه شیر چی میخوای مگه نگفتم دور و ور من نباش گردنشو بوسیدم و فرار کردم ...چقد دلتنگش بودم حالا که نبود میفهمیدم چقدر دوستش داشتم .اون همه دلشوره الکی نبود دلم گواهی بدی میداد روزها میگذشت .دختر عفت بدنیا اومده بود و پری از اونشب به بعد دیگه با کسی حرفی نزد حتی یک کلمه همش میترسیدم سکته کنه یا بلایی سر خودش بیاره خان عمو و اقاجون به همه جا سر زدن اما خبری نبود ...یک ماه گذشت و دیگه همه داشتن با قضیه کنار میومدن که بلایی سر رضا و تیمسار اومده .خانم بزرگ دهن و دستش لمس شده بود و سکته کرده بود کسی نمیدونست چی شده ب یکباره تمام خوشی ها خاموش شد و دختر نازم بی پدر شده بود ...سمیرا یکبار اومد دیدن پری چقد پیر شده بود خبر اعدام پسرش برای کشتن پسر یک نظامی همه جا پیچیده بود ...وقتی اومد دیدن پری .پری فقط نگاهش کرد و گفت : چرا پسرت باید تقاص گناه تو رو پس بده راست گفتن بدترین عذاب خار تو پای بچه است ....امروزتو خوب میفهمم درست مثل شبی که علی الهه رو اورده بود عمارت همه شماها دیدید ،شنیدید که پری شکست پری داغون شد...سمیرا دست و پاشو گم کرده بود و زود رفت ...حتی اقاجون هم ناراحت بود مادرجون برای من و پری سنگ تموم گذاشته بود .این وسط مادرم بود ک با شرمندگی نگاهم میکرد نمیتونستم ازش متنفر بشم تمام زندگیم بود..
یاد شبهایی که روی شونه رضا خوابم میبرد تا صبح صدبار غر میزد که دستم خشک شد ولی من بی توجهه بهش باز میخوابیدم رو دستش ...نبود رضا داشت دیوونم میکرد .در عمارت باز شد و ماشین رضا وارد حیاط شد ...اول فکر کردم دارم خواب میبینم ولی واقعا رضا بود پشت فرمون بود چقد با ریش و سیبیل جذابتر شده بود پا برهنه دویدم حیاط ..رضا پیاده شد و اغوششو برام باز کرد با گریه پریدم بغلش دستهامو دور گردنش حلقه کرده بودم و تو اغوش میفشردمش ...رضا نوازش کردم و وقتی اقاجون و بقیه اومدن تو حیاط با حجب و حیاش منو از خودش جدا کرد .اقاجون بغلش کرد و گفت : رضا خداروشکر سالمی پسرم کجا بودی مارو کشتی از بی خبری پدرت شب و روز نداره همش چشم ب در ک تو بیای ..
 
با اینکه اقاجون و بقیه بودن نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم دوباره رضا رو تو اغوش گرفتم و چنان فشارش میدادم ...رضا صورتمو بوسید و اشکهامو پاک کرد و گفت : شیرین گریه نکن مگه من مردم 
فقط سرم روی شونه اش بود و هق هق میکردم بعد یک ماه دوری و بی خبری خیلی بیشتر عاشقش شده بودم ...
پری بدتر از من پله ها رو دوتا یکی پایین اومد و گریه کنان رضا رو صدا میزد موهای مشکی بلندش تو نسیم بهاری ب رقص در اومده بود هنوز ب رضا نرسیده بود ک سرجاش ایستاد با نگاه تعجب بارش ب رضا خیره شد با چشم هاش چ سوالی میپرسید ؟ رضا چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت اره ...
اشک های پری سرازیر شد پاهاش میلرزید ناتوان قدم برمیداشت در ماشین باز شد و مردی پیاده شد اصلا متوجه اون مرد ک با رضا اومده بود نبودم..
پری روبروش ایستاد با دستهای بلوری سفیدش صورت مرد رو ک ریش و سیبیل بلند جو گندمی و موهای بلند پر از تارهای سفید لمس کرد هر دوشون گریه میکردن پری پیشونیشو ب پیشونی مرد تکیه داد و دستهای هر دوشون کنار صورت هم بود ...اون مرد کی بود .مادرجون جلو ک اومد جیغ کشید و تو اغوش زنعمو از حال رفت ..اب ب صورتش میپاچیدن هنوز اون مرد و پری خیره ب همدیگه بودن انگار تو یک دنیای دیگه سیر میکردن .مادرجون چشم هاشو باز کرد و با انگشت ب مرد اشاره کرد ...مرد پیشانی پری رو بوسید به طرف مادرجون رفت دیگه کم کم عموها و اقاجون هم ب لکنت افتاده بودن و روی تخت کنار حوض نشستن پاهاشون توان ایستادن نداشت ...مادرجون دست اون مرد رو فشرد و گفت : مادرت بمیره من زنده ام یا مردم علی خان اومده علی من زنده است ...دوباره از حال رفت ...یعنی اون بابای من بود اونکه مرده بود با چشم هام التماس رضا میکردم چیزی بگه داشتم میمردم ...رضا سرمو ب سینه فشرد و گفت : باباته تو تمام این سالها زنده بوده ...جیغ میکشیدم و ب تلافی این همه سال فریاد میزدم و خودمو میزدم شکه شده بودم ...بابا ک انگاز تازه منو دیده بود ب طرف دوید و محکم تو بغل میفشرد منو. من جیغ میزدم و گریه میکردم تا از حال رفتم ...اونروز خیلی ها از حال رفتن مادرجون من پری مامان حتی عمو .اقاجونمم ک فشارش حسابی بالا رفته بود چندساعتی طول کشید تا همه روبه راه شدیم رضا فقط با خورشید بود و این وسط بابا بود ک گوشه گوشه خونه رو نگاه میکرد و گریه میکرد .پری خیلی بی حال بود رضا براش دکتر خبر کرده بود بهش دارو داده بودن مگه میشد؟،جنازه سوخته بابام زیر خرمن ها خاک بود و حتما تا حالا چیزی ازش،جز مشتی استخوان نمونده بود....
 
پری فقط خیره ب علی بود باور نمیکرد،مردی ک از جونش بیشتر دوست داشت حالا روبروش بود ...مامان خیلی گریه و زاری کرد ولی نخواست تو حضور پری ک حالا تمام حقیقت رو میدونست جلو بیاد ...همه کم کم جمع شدن برای دونستن حقیقتی ک سالها گذشته بود حال خراب ما وصف ناپذیر بود ساعتها مثل گیج و منگها بودیم ...لبخند شیرین رضا بهم بهترین دلگرمی بود .چقد تو بغل بابا هردومون گریه کردیم انگار صاحب پیدا کرده بودم ، بابا دیوونه بار میبوسید منو و بغل میگرفت .مادر جون نای صحبت کردن نداشت فقط دست بابا تو دستش بود میترسید چشم هاشو ببنده و باز کنه ببینه همش خواب بوده ...اون وسط فقط نگاهای طولانی علی و پری بود ک از کسی مخفی نبود ...وقتی بابا صدا زد شیرین هردومون ( خودم و پری ) همزمان پاسخ دادیم جانم ؟ شاید تنها کسی ک حق داشت پری رو شیرین صدا بزنه بابا بود ...همه خندیدن اونشب کسی حرفی نزد رضا گفت فردا که همه بهتر شدن صحبت میکنه مراعات حال مادرجون رو میکرد ...بابا کنار مادرش خوابید منم اینطرفش خوابیدم اصلا نمیخواستم ازش جدا بشم ...رضا هم کنار ما خوابید و هربار خورشید برای خوردن شیر بیدار شد صورت هردومون رو بوسید و باز خوابید ...
بالاخره رضا بعد صبحانه شروع کرد ...چندماه پیش تو یک مراسم کاری بودیم خیلی از گردن کلفتا و نظامیا و بازنشسته ها بودن ...یه امیرارسلان نامی بود زندان بان سابق بود اونشب خیلی مست بود خواست خدابود که گفتم میرسونمش میدونستم از قدیم از اقوام مادرم بوده تو راه تو حالت مستی خیلی چرت و پرت میگفت یبار گفت : شنیدم دختر علی رو گرفتی 
از اینه ماشین نگاهی بهش کردم هنوز داشت شیشه مشروب رو سر میکشید گفتم : عمو ارسلان کافیه سنگکوب میکنی .
- نترس پسر من دشمنام رو سنکوب میکنم ...علی اگه میفهمید دختر یکی یدونش شده اسیر خونه شما حتما از زندون فرار میکرد - پشت سر مرده صحبت نکن مگه ما شمریم اسیر بگیریم - مرده کجا بود تو زندان من خودم جنازه هم سلولیشو تحویل عموت دادم ...مادرت و تیمسار برام سنگ تموم گذاشتن سالهاست تو سگ دونی اسیره ...و شروع کرد ب بالا اوردن تمام ماشینو ب گند کشید رسیدیم و پیادش کردم اگه حرفی میزدم حتما اونا اقدام میکردن اون که مست بود منم ب روش نیاوردم .فرداش زنگ زد و تشکر کرد ک رسوندمش منم اصلا حرفی نزدم شروع کردم ب گشتن تحقیق کردن از قدیمی ها خودم کنار وایستادم و همکارمو فرستادم جلو چقد رشوه و حالت مستی ساختیم تا بالاخره رسیدیم ب ی جاهایی حرفش درست بود ...مادرم بخاطر ازدواج کردن پری با تیمسار ( پسر دایی خانم بزرگ )با هم نقشه پرونده سیاسی و بعد هم مرگشو کشیدن ...
هم سلولیش خودشو آتیش زده اوناهم از فرصت استفاده کردن و اونو تحویل دادن ... علی رو فرستاده بودن اهواز بعدش آبادان ولی بعد معلوم نبود کجا . وقتی به مادرم گفتم ,فکرشم نمیکرد پسر خودش دستشو رو کنه . همکارای تیمسار فهمیده بودن و خبرش کردن از ایران فرار کرد ، یکماه گشتم نقطه به نقطه تا علی رو پیدا کردم ...
بابا چقد پیر شده بود اقاجون فرستادش حموم و ارایشگر رو اوردن اصلاحش کرد بی بهونه بغلش میکردم و گریه میکردم هنوز هممون شک داشتیم کسی چیزی نمیخورد فقط مادرجون بود ک دستهای رضا رو بوسید و خم شد پاهاشو ببوسه که رضا مانع شد پیرزن اشک میریخت و تشکر میکرد حتی دنبال بابا تا دستشویی هم میرفت ...پری هیچی نگفته بود فقط مینشست و گریه میکرد تا از حال میرفت ...چقد سخت بود دشمنی مادرش در حقش خودشو میزد و گریه میکرد ک بابا صداشو شنید به اتاقش دوید و دستهاشو گرفت و کشیدش تو بغلش سرشو محکم به سینه میفشرد و میگفت : دیگه نمیزارم اذیتت کنن ولت نمیکنم تیمسار رو میکشم ب جون دخترم میکشمش اون غلط کرده تو رو گرفته ...وای از زنعمو ک با جوونی من و جوونی دخترش چ کرد چطور تونست دختر بی گناهمو بی پناه کنه ...
پری تو اغوش بابا اروم میشد و نمیزاشت ازش جدا بشه کسی نمیتونست حرفی بزنه مامان بی صدا مینشست و شاهد عشقی بود ک هنوز شعله ور بود ...خان عمو از راه رسید تازه خبر دار شده بود کم کم همه جا خبر پیچید و همه میومدن و باورش برای همه سخت بود یک هفته طول کشید تا همه نرمال بشیم...
رضا سریع پیگیر پسر برادرش شد ولی کاری از دستش برنمیومد شاهدا و همه چی کاملا واضح بوده با هشت ضربه چاقو پسر رو کشته بود ...هنوز دادگاهی داشت .خانم بزرگ با دیدن پری دست و پاهاش شروع به لرزیدن کرد پری هیچی نگفت خم شد و پیشانی مادرشو بوسید و گفت : چرا با علی من اینکار رو کردی میبخشمت ک زنی رو انداختی تو اغوشش میبخشمت ک ازم جداش کردی میبخشمت ک وادارم کردی زن تیمسار بشم ولی بخاطر عذابی ک علی کشید نمیبخشمت خوب میدونستی علی دار و ندارمه ...علی پاره تنم بود حتی دخترش انگار دختر خودم بود ....تو با من چ کردی با دختر خودت .چطور تونستی جوونی علی رو تو زندان هدر بدی تو کی انقدر عوضی شدی از تو بدتر اون سمیراست خدا نمیگذره از گناهانتون امروزتو ببین علی ازاد شد ولی تو حتی نمیتونی دیگه اسمشو به زبون بیاری حتی نمیتونی راه بری بازم چقد خدا بزرگه ک تو این دنیا داری تقاص میدی ...اینبار اتیش میزنم هر کسی رو ک خم ب ابروی علی بیاره ...برگشته بودیم عمارت نمیتونستم اونجا زندگی کنم کابوس میدیدم زنعمو و سمیرا رو ک میدیم ناخواسته غش میکردم 
 
پری حتی نیومد پیش ما و تو عمارت ما مونده بود ، دنبال کارهای طلاقش بود ..مادرجون اومد عمارتمون و تمام غصه های این سالهاشو با داد و فریاد خالی کرد ، هرچی میتونست داد زد و فحش داد ،کسی حرفی نزد و همه درکش میکردن...
خانم بزرگ از درد ناله میکرد زبون نداشت ک بگه از کجاشه ...سمیرا تو غصه پسرش اب میشد و اشکش تمومی نداشت ...وقتی اهالی اون خونه رو میدیم از زور فشار عصبی بالا میاوردم حتی حوصله خورشیدمم نداشتم .رضا خیلی سربه سرم میزاشت ولی حال خرابم تمومی نداشت فقط میخواستم از اون عمارت برم ...دو هفته از اومدن بابا گذشته بود هر روز میومد سرپایی بغلم میکرد و میرفت ...عصر بود ک رضا اومد هنوز وقت نکرده بود صورتشو اصلاح کنه ...تو اتاق کنار خورشید دراز کشیده بودم ..اومد کنارم نشست و گفت : حالت چطوره بچه شیر ؟ سرمو روی رون پاش گزاشتم و گفتم : بد - چرا ناهار خوردی ؟ -نه حالت تهوع نمیزاره - بریم دکتر - نه رضا این خونه حالمو خراب میکنه منو از اینجا ببر نمیتونم توش نفس بکشم - شیرین ؟ - بله - بله چیه بگو جانم
- خوب جانم 
فردا خونه ای ک خریدم رو تحویل میدن این ساختمون ( همونی ک گوشه عمارت ساخته بود ) دادم ب داداشم ( شوهر عفت ) .بلند شدم و از خوشحالی بغلش کردم و انداختمش رو متکا صورتشو غرق بوسه کردم و گفتم : وای دیوونتم رضا خان ...موهامو روی صورتش ریختم و اذیتش میکردم بعد از مدتها دوباره باهم خندیدیم و شاد بودیم...دوباره شونه هاش شده بود جای خواب من ....
 
کم کم لوازممون رو جمع کردم و رفتیم خونه جدید ...رضا خیلی پیگیر تیمسار شد ولی رفته بود همه مال و اموالشم وکیلش فروخته بود ...طلاق پری و تیمسار انجام شد البته غیر حضوری ...خونه جدیدمون خیلی قشنگ بود ی باغ بزرگ و چهارتا اتاق بالا و زیرش زیرزمین و اشپزخونه و حمام بود ...خان عمو یک ماه بعد یک دختر سن بالا رو عقد کرد و برد عمارت ...دلیل همه اون از حال رفتن هام و حالت تهوع هام بارداری بود یکبار دیگه موجود قشنگی تو شکمم رشد میکرد ...خوش قدمم نگو از وقتی تو شکمم اتفاقای خوب افتاده شک برگشت بابا و خرید خونه .رضا از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید با این خبر دوباره لبخند رو لبها نشست .ستاره فارغ شد پسری ناز و دوست داشتنی ...از گوشه و کنار میشنیدم ک بابا و پری میخوان ازدواج کنن و جدازندگی کنن ...دلم برای مادرم میسوخت تکلیفش چی میخواست بشه .بیشتر از بارداری تنهایی اون حالمو بد میکرد ..بابا گفته بود تا اخر عمر از لحاظ مالی کمکش میکنه و قرار نیست طلاق بده ...ولی چطور تو اون عمارت میموند ...رضا بهترین مردی بود ک خدا نسیبم کرد ...یکی از اتاقها رو داد ب مامان و گفت کنار ما بمونه هم مراقب خورشید باشه هم من تو اون خونه تنها نمونم .خداروهزاربار شکر ک رضا همسرم شد مردی مغرور با درکی بالا ...
مامان اومد پیش ما بعد از بدنیا اومدن بچه ام بابا اسمشو جواد گذاشت .یک هفته بود ک با پری عقد کرده بودن و تو خونه خودشون بودن ...پسر سمیرا اعدام شد و سمیرا ب بدترین شکل ممکن شکست ...از همه بدتر شوهرش بود ک دست بزن پیدا کرده بود و تمام اعصبانیتشو سر اون خالی میکرد ...تنها کسی ک ب دیدنش میرفتم خان عمو و عفت بود .مامان خیلی خوشحال بود ک کنار ماست و مراقب بچه های منه ...زنعمو هر روز وضعیتش بدتر میشد با بودن هوو کنارش بیشتر درد میکشید رضا براش بهترین دکترا رو اورد حتی پری با اون همه بلا هر روز بهش سر میزد ..
واقعا عشق بابا و پری البته بهتر گفت شیرین چون دیگه بابا اجازه نداد کسی پری صداش بزنه تموم نشدنی بود .و دوتا برادری ک برام بدنیا اوردن و یگانه خواهرم زری اختلاف سنی ما بیش از بیست ساله ولی خیلی رابطمون محکم و قویست ...محبت رو از قلب پاک پری ب ارث بردن .خورشیدم و جوادم هر روز بزرگتر میشدن و من هر روز خوشبخت تر، نزدیک های انقلاب ستاره و فرهاد مهاجرت کردن و از ایران رفتن .سهیل بعد ازدواجش پنج تا بچه اورد و جای خالی ستاره رو پر کرد 
زنعمو پونزده سال عذاب کشید تا بالاخره یکشب زمستاتی فوت شد ...اونموقع خورشیدم تازه عروس بود .جواد درس میخوند و مرتضی پسر اخرم کلاس دوم بود 
 
بعد از انقلاب و عوض شدن شغل رضا خیلی سختی کشیدم سه سال تمام سخت گذشت حتی روزهایی بود ک یک وعده غذا میخوردیم .رضا فقط میدوید اما ب جایی نمیرسید خیلی از املاک و دارایی هاش بخاطر شغلش از دست رفته بود..بابا و عمو خیلی کمکمون میکردن ولی خودشون هم مشکلاتی داشتن .رضا شیش سال جبهه بود شکر وضعیتمون بهتر شده بود..دامادم مرد خوبی بود و خورشیدم خیلی خوشبخت شد..بعد از جنگ رضا باز برگشت ارتش و دوباره محکم و استوار شد..سالها گذشت و تازه چندساله تونستم با تماس تصویری ستاره رو ببینم چقد زود عمرمون گذشت، من شیرین متولد ۱۳۳۰ امروز درسن ۶۸ سالگی مادربزرگ ۶بچه هستم و با رضای بازنشسته بداخلاق که وقتی پیرشد خیلی غرغرو تر شد تو خونه باغمون زندگی میکنیم .مامانم تا بود خیلی زحمت بچه هامو کشید خدا رحمتش کنه .تنها کسی ک تو زندگی خوشی ندید اون بود.خیلی ها از پیشمون رفتن و بهشت زهرا شده جای خرمن ها عزیز.اقاجون مادرجون .خان عمو.عمه ماهرخ همسرش.بابا عمو زنعمو وای چقد این دنیا عجیبه انگار همین دیروز بود که فرهاد و رضا خان اومدن ایران..تو حیاط عمارت آب تنی کردنامون .چقد منو و ستاره موهای همو میکشیدیم انگار همش خواب بود..چقد زود گزشت..الان جواد و مرتضی شغل های دولتی و خوبی دارن جواد دوتا دختر داره خورشید یک دختر و یک پسر ...امان از این مرتضی یکبار نامزد کرد پس داد و دوباره دختر سهیل عاطفه رو گرفت شکر الان اوناهم دوتا پسر دارن .رضا مرد ورزشکار و قوی نسبت به منه مریضی قند این روزها خیلی منو اذیت میکنه..خورشیدم ب تازگی میخواد مادربزرگ بشه همین دیروز بود ک نزدیک های ظهر بدنیا اومد...سمیرا خیلی سختی کشید بعد از مرگ شوهرش پسر کوچکش گذاشتش سالمندان و همونجا فوت شد .برادرهام خوشبختن و هر ماه دور هم جمع میشیم با نوه و بچه ها.اونا منو مامان صدا میزنن بعد علی و پری از محبت چیزی براشون کم نذاشتم خواهر زری متخصص زنان و الان با خورشید (ماماست) همکاران.به قول رضا اونا هم بچه های ما هستن ...عفت هنوز زنده است و دوتا جاری خوب با همیم ...
این دنیا ارزش هیچ حرص خوردنی رو نداره خوش ب اون روزها تو عمارت خوش ب بودن بزرگترها...خیلی دلتنگشونم 
مرتضی تو اخلاق مثل پدرشه مغرور و خشنه ...عاشق همین اخلاق رضام سرد و منطقی .دوستش دارم بیشتر از اونروزی ک تو عروسی ستاره موقع انداختن عکس بهش گفتم و اون از شدت تعجب شروع کرد ب سرفه کردن ..
خدایا همونگونه ک منو از زندگی بی محبت هل دادی تو اغوش گرم رضا و نشون دادی تا نخوای کسی تقدیرش تلخ نمیشه خودت محافظ بچه هام و بچه هاشون و بچها هاشون باش 
بابت این عاقبت ب خیری شکر هزاربار شکرت...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه bnhb چیست?