تاوان من قسمت اول - اینفو
طالع بینی

تاوان من قسمت اول

عزیز فاطمه رو گذاشته بود رو پاش و تند تند تکونش میداد ، هر چند ثانیه یه بارم میگفت بخواب بچه ،هزار تا کار دارم ،با اینکه تموم کارارو من داشتم میکردم بازم دلشوره داشت ...


سال ۱۳۳۴ بود فکر میکنم ، من اون زمان ۱۴ ساله بودم ،تو یه روستای کوچیک زندگی میکردم ،یه خواهر و برادر کوچیک تر داشتم و یه خواهر ۲۰ ساله که عروس شده بود ..ابوالفضل برادر ۵ سالم نور چشم خونه بود چون تک پسر بود ،فاطمه یک ساله هم به قول عزیز که گاهی وسط غصه هاش میگفت ،زنگوله پای تابوت بودو معلوم نبود چه جوری اونو حامله شده ..
عزیز و اقاجون دختر عمو پسر عمو بودن ،برعکس اکثر مردهای روستامون ،اقاجون باهامون مهربون بود و عزیز رو هم دوست داشت .. اقاجون بزرگ روستامون به حساب میومد ،خان و خان بازی نداشتیم اما اقاجون تموم کارای روستا رو میکرد..
کارای خونه که تموم شد به عزیز نگاه کردم ،تازه تونسته بود فاطمه رو بخوابونه که یه دفعه ابوالفضل با سرو صدا پرید توی خونه و فاطمه بیدار شد و شروع کرد به گریه ...قیافه عزیز دیدنی بود ،دوید دنبال ابوالفضل و روی ایوون دمپاییش رو پرت کرد طرفش اما اون انقدر فرز بود که نخورد بهش ..فاطمه رو بغل کردم و اروم تو خونه راه رفتم و براش لالایی خوندم تا خوابش برد ،عزیز دقیقا کارایی که از صبح کرده بودم رو دوباره تکرار کرد ،تمیز کاری هیچکس رو قبول نداشت ...
اون شب اقاجون خیلی پریشون اومد خونه ، عزیز انقدر پاپیچش شد تا بالاخره به حرف اومد ، از گوشه دیوار نگاشون میکردم ، پسرِ پسر عموی اقاجون که ساکن روستای بالا بودن ، با یکی از پسرای روستای ما درگیر شده بود کشته شده بود،رنگم پرید ،نفهمیدم چی شد یهو بی هوا پریدم جلوشون و گفتم کی اقاجون ؟ قاسمو میگی ؟ عزیز یه چشم غره وحشتانک بهم رفت اما من همه حواسم به دهن اقاجون بود ،وقتی گفت عباس برادر قاسم رو میگه خیالم راحت شد ،
برگشتم سرجام ،من خیلی وقت بود که بهش دلبسته بودم بدون اینکه کسی بفهمه و حتی توجهی از قاسم دیده باشم ..
بیچاره اقاجون ،تا اون روز ندیده بودم از چیزی اینجوری نگران باشه ...عزیز گفت حالا تو چرا خودت رو باختی ؟ تو از پسش بر میای مثل همیشه ...اقاجون گفت نرگس این مثل همیشه نیست ، من پسر عموم رو خوب میشناسم ، تا تموم ایل و طایفه این جوون رو نکشه ول نمیکنه ..یه جنگ تو راهه...


عزیز طفلک رنگش پرید 
گفت نگو اینجوری ،انشالله که هیچی نمیشه ،برو باهاش حرف بزن ،حق نون و نمک داری به گردنش...اقاجون کلافه از خونه رفت بیرون ،نشستم یه گوشه ،تو دلم اشوب بود ..
اون شب اقاجون برنگشت خونه و منو عزیز تا صبح بیدار بودیم 
نزدیک عصر بود که اقاجون با قاسم برگشت ...دست و پامو گم کرده بودم ،موهامو مرتب کردم و به پیرهن قرمز پر چینم نگاه کردم ،خوب بودم ..
دلم میخواست برای مرگ برادرش باهاش همدردی کنم ،باهاش حرف بزنم اما مگه میشد ... اقاجون هی تو اتاق اینور و اونور میرفت ،به دفعه برگشت طرف قاسم و گفت یه چند روز اینجا بمون ، به اینجا شک نمیکنن ،اخه مگه من با بابات نگفتم فعلا دست نگه داره تا درستش کنیم ...قاسم گفت چه توقعی داشتی عمو ،که خون عباس رو زمین بمونه ،که دست رو دست بذاریم .... عزیز زد تو صورتش ،گفت خدا مرگم بده ،تلافی کردین؟ 
دلم اشوب بود ،حتما دنبال قاسم بودن ..یه تیکه از پیرهنم رو از حرص کرده بودن تو دهنم و میجویدم ..هیچ ترسی تو صورت قاسم نمیدیدم ، مثل همیشه سرش بالا بود و سینهش صاف..
گفت عمو جان من از هیچ احدی نمیترسم ،مثل زنا هم تو هفتا سوراخ قایم نمیشم ،جرات دارن بیان رو در رو چاقو بکشن ...
اقاجون گفت نکن قاسم ،با این حرفات اقات رو عصبی تر نکن ...تو باید این وسطو بگیری و جمعو اروم کنی نه اینکه اتیش بیار باشی ..
اون شب بزرگای روستا تو خونه ما جمع شدن ،قاسم تو اتاق بود و اقاجون گفته بود صداش در نیاد ..طفلک اقا جونم انگار برای بچه خودش داشت تلاش میکرد،خانواده اون پسر خیلی عصبانی بودن ..
منو عزیز و قاسم و بچه ها کنار هم تو اتاق نشسته بودیم ،قاسم گفت باید مثل ترسوها اینجا قایم بشم، بمیرم بهتره از این خِفَّتِ
عزیز گفت اروم باش پسرم احمد (اقاجونم)درستش میکنه ...
اون شب به هیچ نتیجه ای نرسیدن ،غروب روز بعد بود که خبر اومد یکی از روستای بالا کشته شده ...حق با اقاجون بود ،داشت تبدیل به جنگ میشد این موضوع...

وقتی خبر اومد که یه پسر جوون رو به جای قاسم از روستای بالا کشتن واقعا حس کردم نمیتونم نفس بکشم ،اگه اقاجون قاسمو به زور نگه نداشته بود الان قاسم دیگه ...حتی فکر کردن بهش هم اذیتم میکرد ،اقا جون اون شب حاج اکبر که سر دسته اصلی این درگیری از طرف روستای ما بود رو با چندتا از بزرگا و پسر عموشو دعوت کرد ،با فحش و دعوا و داد اومدن و بعد از اینکه کلی حرف زدن با سلام و صلوات رفتن ...منو عزیز و قاسم رفتیم پیش اقا جون ،قاسم با اخمای درهم از خونه رفت بیرون ، عزیز گفت چی شد ؟ اقا جون نشست و تکیه داد به پشتی ...عزیز بگو دیگه جون به لب شدیم، اقاجون به من نگاه کرد و گفت قرار به خون بس شد ...
عزیز ساکت شد ، من برگشتم تو اتاق ، خیلی وقت بود خون بس نکرده بودیم ، از این رسم متنفر بودم ،یه زن باید قربانی میشد..
فردای اون روز از عزیز راجع به خون بس پرسیدم ،عزیز گفت چهار تا دختر باید بفرستیم روستای بالا ،چون دوتا از جووناشون رفته دوتا از دخترا رو انتخاب میکنن ...گفتم کیارو میخواین بفرستین ،همون موقع صدای اقاجون اومد که گفت قراره سه تا دختر از خونه حاج اکبر بره ،عزیز گفت خب چهارمیش چی ؟ اقاجون به عزیز نگاه کرد و گفت چهارمیش از خونه ما میره ...عزیز جیغ زد یا فاطمه ..
من چند بار حرفشو بالا پایین کردم ،تو خونه ما فقط منو فاطمه دختر بودیم ،که فاطمه خیلی کوچیک بود ،به اقاجون نگاه کردم ،باورم نمیشد بذاره من خونبس بشم ...اقا جون سرشو انداخت پایین و گفت ،چاره ای نداشتم ،من ازشون خواسته بودم اینکارو کنن ،نمیشد خودمو بکشم کنار ...عزیز با صورت خیس بلند شد و گفت قراره به کی برسه دخترا ، اقا جون گفت یکی میره خونه پسر عموم و اون یکی هم خونه همون جوونی که مرد ...
همه غصهم یهو رفت ،خونه پسر عموی اقاجون یعنی قاسم ،یعنی عروس قاسم میشدم ...صدای عزیز منو به خودم اورد که گفت غصه نخور مادر اونا تورو انتخاب نمیکنن ،اقات اینکارو کرده که حرف و حدیثی در نیاد
هرچهار تا دختر انتخاب شدن و با بزرگای روستا راهی روستای بالا شدیم ،رو صورتامون تور انداخته بودیم بود ، عزیز هرکاری کرد که بیاد اقاجون نذاشت ...رسیدیم خونه مراد خان پسر عموی اقاجون ...مارو بردن تو یکی از اتاقای کنار مهمون خونه ،حرفاشونو که زدن زن مراد خان با مادر اون پسری که کشته شد اومدن توی اتاق ،تور ها رو بالا زدیم تا انتخاب کنن ،یه دفعه دلشوره گرفتم که نکنه منو برای اون خانواده انتخاب میکردن یا اصلا نکنه برای قاسم یه دختر دیگه رو میگرفتن ..صدای اون زن اومد که گلپری ،خواهر زاده حاج اکبر رو انتخاب کرد ،نفس راحت کشیدم ...خیره شدم به چشمای زن عمو ...
بهم نگاه کرد ،صورتش شبیه قبل نبود ،اخم داشت ،چشماش قرمز بود ،البته همیشه با ما سرسنگین بود اما اینبار خیلی بدتر..
زن عمو یهو از اتاق رفت بیرون ..تعجب کردم اخه کسی رو انتخاب نکرده بود ..اقاجون اومد تو، اخماش تو هم بود ،گفتم چی شده اقاجون ...بی مقدمه گفت تورو انتخاب کردن ،به زور جلوی لبخند پهنی که داشت رو لبام مینشست رو گرفتم .. اونا دوتا دختر ذوق کردن خیلی ..
نمیفهمیدم اقاجون چرا ناراحته ، اونا که منو اذیت نمیکردن ،اخه عروس خون بس شبیه برده بود اونجا و خانواده شوهر زجرش میدادن ...باورم نمیشد قراره زن قاسم بشم ،دیگه هیچی از دنیا نمیخواستم
تو برگه ای که نوشتن من هیچ حقی نداشتم ، شیربها هم بهم نمیدادن و فقط یه مهریه خیلی کم که خود قاسم باید مشخص میکرد ...وقتی برگشتین و عزیز موضوع رو فهمید نشست یه گوشه شروع کرد به روضه خوندن بعدم محکم میکوبید تو سرش ...اقا جون کنارش نشست و دستاشو گرفت ، رفتم تو اتاق ،شرایط من با همه عروسای خون بس فرق میکرد با ذوق داشتم میرفتم خونه شوهر..
جشن عروسی درکار نبود ،تو خونه ما قرار بود عقد کنیم فقط ...تا روز عقد قاسن رو ندیدم ،وقتی اون روز بعد از چند روز اومد ،توقع داشتم اونم خوشحال باشه از این اتفاق اما حتی نگامم نکرد ،خطبه عقد میون گریه های عزیز و سکوت پر از غم اقاجون خونده شد و من راهه خونه جدیدم شدم ...
قرار بود تو یکی از اتاقای خونه مراد خان زندگی کنیم ..اون شب عزیز اقاجون تا دم اتاق اومدن باهام ،فاطمه تو بغل عزیز بود و ابوالفضل کنار اقاجون ،دلم براشون تنگ میشد ،نتونستم کنترل کنم خودمو ،دونه دونه اشکام ریختن ، اقاجون گفت گریه نکن بابا ،قاسم پسر خوبیه ، فک میکردن از اینکه زن قاسم شدم ناراحتم ،عزیز بغلم کرد و یه عالمه گریه کرد و به زور اقاجون ازم جدا شد میگفت من هزار تا ارزو داشتم براش ،میخواستم رخت عروسب تو تنش ببینم ،این چه سرنوشت شومی بود که دامنمونو گرفت ...اقاجون خداحافظی کرد و عزیز و بچه ها رو برد
اروم وارد اتاق شدم ،کسی نبود ، یه اتاق کوچیک که یه گلیم پاره کفش بود .. یه گوشه نشستم ،منتظر قاسم بودم ...چند ساعت گذشت اما خبری نشد ...در باز شد و زن عمو اومد تو ،یه لباس کهنه انداخت جلوم و گفت منتظر چی نشستی؟ با ساز و دُهل که نیاوردیمت ، تاوان خون پسرمی ،از این لحظه حق نداری به لحظه م بشینی ،خونه همیشه باید برق بزنه ، وای به حالت اگه ناهار و شام دیر بشه ...
خیره مونده بودم به صورتش ،باورم نمیشد زن عمو داره با من اینجوری حرف میزنه ،مگه من چیکارش کرده بودم...

گفت اون رخت خوابته ، الانم بگیر بخواب بیخودی خیال باطل نکنی که پسر من میاد پیشت ،فردا افتاب نزده ، حیاتو بشور و جارو کن ،بعدم ناشتایی رو اماده کن ،مردای ما صبح زود میرن سرکار ،مثل بعضی ها مفت خور نیستن...
منظورشو نفهمیدم اما چیزی نگفتم ،انقدر بغض داشتم که اگه دهن باز میکردم سیل راه میفتاد ،از اتاق رفت بیرون ،با خودم گفتم الان عصبانی و ناراحته برای عباس ، درست میشه
اروم بلند شدمو لباسو پوشیدم ،یه پیرهن مشکی رنگ و رو رفته بلند و گشاد با یه روسری بزرگ ...یه بالشت از گوشه اتاق برداشتمو دراز کشیدم و تا صبح خیره موندم به در اتاق..
هوا گرگ و میش بود که بلند شدم ،قلبم سنگین بود از دردی که توش بود ...
هوا سوز داشت اما هیچی تنم نکردم دلم میخواست اذیت بشم ..حیاطشون خیلی بزرگ بود ،تمومشو اب ریختم و جارو کردم ،وقتی تموم شد هوا روشن شده بود ...صبحونه رو اماده کردم و سفره رو انداختم و برگشتم تو اتاقم ،حالم بد بود ،فکرشم نمیکردم قراره اینجوری بشه ،نیم ساعت بعد زن عمو اومد ،داد زد مگه نگفتم نشین ،تنبل خونه باز نکردیم که پاشو ظرفارو بشو ،لباسا هم هست ، بعدم ناهار و جاروی خونه..
دیگه صبرم داشت تموم میشد، به زور خودمو کنترل کردم و بلند شدمو رفتم دنبال کارم بعد از عصر بود که تموم شد ،از خسته گی نای تکون خوردن نداشتم اومدم برم اتاقم که قاسم از یه اتاق اومد بیرون ،با ذوق نگاش کردم ،خستهگیم در رفت ...خواستم برم طرفش که با یه اخم ترسناک رفت ..
نمیفهمیدم چرا با من اینطوری میکنن ، من که کاری نکرده بودم ،برگشتم طرف حیاط ،میخواستم برم خونهمون ، جلوی در که رسیدم یکی مچ دستمو گرفتو کشیدم ،برگشتم طرفش ،قاسم بود ،گفت کجا ؟ گفتم میرم پیش اقاجونم ، گفت مثل اینکه هنوز نفهمیدی چی شده ؟ تا وقتی من نگم حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون ، گفتم قاسم چرا اینطوری میکنی؟انگار خانواده ما عباسو کشتن ،اقاجون من جلوی یه جنگو گرفت ،اینه جوابش؟...داد زد اقاجون تو اگه نخود هر اش نمیشد ما خودمون درستش میکردم ، فقط خواست دخترشو ببنده به ریش من،الانم برو تو کارایی که مادرم میگه رو بکن و حرف اضافه هم نزن ...قلبم تیکه تیکه شد ، اشکام میریخت تند تند، با تعجب نگاش میکردم اما اون نگام نکرد و از خونه رفت بیرون...

برگشتم تو اتاقم ...من واقعا زندونی شده بودم ، پس اشکای عزیز و اخمای اقاجون بی دلیل نبود ..
نمیدونستم چیکار کنم ، کارم شده بود شستن و پختن و تمیز کردن ..سه هفته گذشت ،اون شب بعد از کلی کار دراز کشیدم ،همه بدنم درد میکرد ..
یه دفعه در باز شد ،قاسم تو چهارچوب در وایستاده بود ، من احمق بازم از دیدنش ذوق کردم ، اروم بلند شدمو وایستادم ،اومد تو اتاق و درو پشتش بست ...صورتش خیلی ترسناک بود ، گفت خیلی خوردی و خوابیدی ،بسته دیگه ..نزدیک بود بزنم زیر خنده ،تنها کاری که نکرده بودم خوردن و خوابیدن بود...
اومد جلوتر گفت زندگیمونو نابود کردین ، دختری که دوست داشتمو فراری دادی ...چشمام گشاد شد ، گفتم چی ؟؟ پوزخند زد ،گفت چیه نکنه فک کردی من عاشق تو شدم ..
شاید این ترسناک ترین اتفاق اون روزای زندگیم بود حتی از ندیدن اقاجونو عزیز هم بدتر ...
اومد نزدیک تر ..تو چشماش نگاه کردم ،دوسش داشتم خیلی ..گفت گورتو از زندگیم گم کن .. نمیخوام ببینمت دیگه ، ات و اشغالاتو جمع کن صبح اینجا نبینمت ..لجم گرفت ،از اینکه مثل اشغال باهام رفتار میکرد ،رفت طرف در ، گفتم من هیچ جا نمیرم 
برگشت ،صورتش قرمز شد ،اومد نزدیکم ،چسبوندم به دیوار ،قفسه سینمو فشار میداد ،گفت چه غلطی کردی؟عربده زد ،هان ؟
خوشت میاد از حمالی کردن؟ میفهمی چی میگم ؟ میبینمت حالم بد میشه ،گم شو برو ...
گفتم اگه نمیخوای چرا خودت طلاقم نمیدی ،اخمش غلیظ تر شد و فاشار دستاش بیشتر ...گفت اینا به تو ربطی نداره ،کاری که گفتمو میکنی یا خونتو میریزم ...
ولم گرو و نقش زمین شدم ،از اتاق رفت بیرون و من زدم زیر گریه ،قلبم میسوخت ...چرا من هنوزم دوسش داشتم ،چرا با همه بی رحمیاش هنوزم به چشم من خوب بود ..
صبح زود بلند شدم ،عقلم میگفت حالا که اجازه داده فرار کنم ،ولی دلم نمیذاشت ،نمیتونستم ازش دل بکنم ..
تا شب با هزار جور استرس گذشت ،نصفه شب بود که اومد ...ضربان قلبم رفت بالا ، مهلت نداد بلند شدم ،خوابوندم رو زمین و دستشو حلقه کرد دور گلوم ،فشار دستاش راه نفسمو بست ،با یه صدای خفه و پر از حرص گفت مگه نگفتم گورتو گم کن... سرت به تنت زیادی کرده اره ..
یه دفعه در اتاق باز شد ، از سمت وردی اتاق مشخص نبود که قاسم گلومو گرفته ،انگار فقط روم دراز کشیده بود ،صدای زن عمو اومد که با حرص گفت همین حالا بیا اتاق اقات ..
دستاش شل شد از دور گردنم ، چشماش پر از ترس شده بود ...

تو چشمای هم نگاه میکردیم ، وزنش زیاد بود و قفسه سینم داشت له میشد ، اما یه جوری محوش شده بودم که هیچی نمیفهمیدم ،یهو بلند شد و وایستاد ، دستاشو کرد تو موهاشو گفت حالا چی بگم بهش
مرده گنده میترسید از مادرش ، برگشت طرفم ،صدام کرد ،اسممو که میگفت حس میکردم چقدر قشنگه اسمم ،گفت معصومه
نگاش کردم ، گفت از چیزایی که گفتم به هیچکس هیچی نمیگی
نمیدونم از چی ترسیده بود ،اما لحن صداش رامم کرد، سرمو تکون دادم
از اتاق رفت بیرون و من موندم با گلویی که میسوخت و قلبی که درد میکرد
فردای اون روز زن عمو اومد تو اتاقم ،بلند شدم و وایستادم ،اومد جلوتر و گفت ،فک کردی با چهار تا عشوه پسر من خام میشه اره ؟ تو نهایتش به درد یکی دو شبش میخوری به دلت صابون نکش
سرمو انداختم پایین، خجالت میکشیدم از حرفاش ،گفت منو نگاه کن جادوگر ، هرکاری کنی محاله بذارم به ارزوت برسی ، بعد زیر لبش گفت احمد باید زجر بکشه
با تعجب نگاش کردم ، این موضوع چه ربطی به اقاجونم داشت 
گفت دیشب داشتین چیکار میکردین ؟ جواب ندادم ،چونمو گرفت و به زور سرمو اورد بالا ، گفت کری ؟ بازم جواب ندادم ،قاسم گفته بود چیزی نگم ، یه دفعه زد تو صورتم ، همین سیلی کافی بود تا اشکم در بیاد ،محکم هلم داد و من افتادم زمین ، گفت دفعه بعد انقدر اروم باهات رفتار نمیکنم
از اتاق رفت بیرون ، منم پشت سرش رفتم تو زیر زمین ،یه پیرزن اونجا غذاهاشونو درست میکرد
جز اون کسی نبود که ازش سوال بمرسم ، منو که دید اخم کرد، گفتم رقیه خانم میخوام باهات حرف بزنم ، تورو خدا کمکم کن ،من اینجا هیچکسو ندارم ،جوابمو نداد ،اما نامید نشدم ،گفتم تو حتما میدونی اینا چرا انقدر از ما بدشون میاد اره ؟ تورو خدا بگو به من ...بازم جوابم سکوت بود
چندبار دیگه ام پرسیدم اما جوابمو نداد ،نا امید از زیر زمین اومدم بیرون ،سرم درحال منفجر شدن بود ، هیچ راه چاره نداشتم
قاسم تو حیاط بود و داشت اسبشو اماده میکرد ، خواستم برم تو خونه که در حیاط باز شد ،عزیزو که دیدم انگار تموم غصه هام یادم رفت ،نفهمیدم چه جوری دویدم طرفش ،محکم بغلش کردم و زدم زیر گریه
تند تند بوش میکردم ،دلم تنگ شده براش
بوش با همه دنیا فرق میکرد
عزیز تنها بود ،قاسم اومد جلو و گفت ،انگار رسم ورسوماتو یادتون رفته ، اینجا چیکار میکنید 
عزیز منو از خودش جدا کرد و گفت نه پسرم یادم نرفته اما هیج رسمی نمیتونه جلوی دلتنگی یه مادرو بگیره
از پشت سر عزیز اقاجون اومد ،اخم قاسم غلیظ تر شد
به من نگاه کرد و گفت برو تو ،دلم نمیومد اما اگه نمیرفتم شر به پا میشد


صدای زن عمو اومد که گفت اونجا جه خبره؟
اومد جلو ،به اقاجون نگا میکرد..
به اقا جون نگاه کردم ،روشو برگردوند ..
یه چیزی این وسط درست نبود ...زن عمو گفت چی میخواین اینجا ؟ عزیز رفت طرفشو گفت گیلاس انگار واقعا فکر میکنی پسرتو ما کشتیم ؟ زن عمو گفت اون موقعای که خودتونو انداختین وسط باید به اینم فکر میکردین این دختر خون بسه و هیچ حقی نداره ،حتی دیدن ننه باباش ..
عزیز خواست حرف بزنه که اقاجون دستشو گرفتو از حیاط بردش بیرون ...یه سوال بود فقط تو سرم ، چرا اقاجون ازم طرفداری نکرد ؟ 
زن عمو یه نگاه بد به قاسم کرد و رفت ..قاسم استینمو گرفت و کشیدم طرف خودش و گفت کری ؟ وقتی میگم برو تو چرا نمیری ؟ بغض کردم ،گفتم ببخشید ...دست خودم نبود جلوش خیلی ضعیف بودم ..
دلش سوخت انگار چون استینمو ول کرد و گفت برو تو ..
روزام تکراری تر از همیشه میگذشت ، دلم واسه خانوادهم پر میکشید اما جرات نداشتم حرف بزنم ...
اون شب کلی کار کرده بودم و خیس عرق بودم ،اجازه حموم رفتنم نداشتم ..دو سه دست لباس کهنه داشتم که هی میشستمو و میپوشیدم ،داشتم لباسمو عوض میکردم که در باز شد ، نتونستم هیچ کاری بکنم ،خشک شده بودم ،لباسمو گرفتم جلومو سرمو اوردم بالا ،قاسم بود ،با چشمای گشاد نگام میکرد،اونم انگار خجالت کشید فوری درو بست ... دلم میخواست جیغ بزنم ،دیگه چه جوری روم میشد نگاش کنم با این افتضاحی که بار اوردم ...لباسمو عوض کردم و یه گوشه مچاله شدم ،فکر اون لحظه از سرم بیرون نمیرفت ،میون اون همه حس بد یه چیزی دلمو قلقلک میداد ..
فردای اون روز داشتم مهمون خونه رو جارو میزد که صدام کرد ،برگشتم طرفش ..اومد جلو تر و گفت ، دفعه بعد یه چیزی بذار پشت در ، ابن دفعه من بود ،اگه یه غریبه بود چی ...
سرم پایین بود و به پاهام نگاه میکردم ،گفتم چشم ...چند لحظه سکوت کرد و بعد رفت ... کارم که تموم شد رفتم برای پختن ناهار ، اون پیرزن دیگه جون کار کردن نداشت اما به خاطر پولش مجبور بود و منم که اگه زن عمو میدید بیکارم شر به پا میکرد 
غذارو گذاشتمو اومدم از پله های زیر زمین بیام بالا که صدای رن عمو رو شنیدم ،داشت با یکی حرف میزد ،خیلی اروم بود و درست نمیشنیدم اما حرف از پول بود ...از پله ها اومدم بالا ،کارگر باغشون کنار زن عمو بود ،تعجب کردم از دستپاچگی زن عمو اما حوصله فحش و دعوا نداشتم ،برگشتم تو اتاقم تا موقع ناهار یکم دراز بکشم ...
عصر زن عمو اومد اتاقم ...مثل همیشه با اخم و طلبکار ..گفت ما امشب خونه نیستم ولی تو فکر نکن میتونی از زیر کار در بری ، حواست به همه جا باشه 
دلم ریخت ،از تنهایی میترسیدم خیلی ولی حرفی نزدم...

نیم ساعت بعد صداها قطع شد و فهمیدم که رفتن..به محض اینکه حس کردم تنهام صداهای عجیب غریب شروع شد ،کلا از بچهگی اینجوری بودم ،فکرای ترسناک میکردم ..
یه گوشه نشستم و سعی کردم بهش فکر نکنم ،اما مگه میشد ،هوا هم تاریک شده بود و نمیتونستم برم تو حیاط ،
اخرای شب بود ، تکون نخورده بودم از جام ،دلم داشت ضعف میرفت اما میترسیدم که صدای قدم های یکی ترسمو بیشتر کرد ،فک کردم شاید بازم به خاطر ترسمه اما صدا هی نزدیک تر میشد
قلبم دیگه قشنگ بیرون از سینم میزد ، نمیتونستم تکون بخورم ...در اروم باز شد و کارگر باغ بود ..یهو بلند شدم و وایستادم ،گفتم اینجا چی میخوای ، هیچی نگفت و اومد جلوتر ، نفسم بند اومده بود ،صدام در نمیومد که بتونم جیغ بزنم ،دستامو گرفت ،سعی میکردم خودمو از دستش نجات بدم اما نمیتونستم ،زورم نمیرسید ...افتادیم رو زمین ، بالاخره صدام دراومد ،جیغ زدم کمک ..اون هیچ واکنشی نشون نمیداد ،با یه دستش دوتا دستمو گرفت و دست دیگه ش رفت طرف لباسم ، التماس میکردم ولم کنه ، حس کردم هرچی تو معدهمه داره میاد بالا و یه دفعه رو صورتش بالا اوردم ...حالش بد شد چون ولم کرد ،پیرهنشو دراورد و صورتشو پاک کرد باهاش ، قیافش عصبانی بود ،بلند شدم و دویدم طرف در که پامو گرفتو با صورت خوردم زمین...موهامو گرفت و گفت حروم زاده ،بیخود نیست خانم ازت بدش میاد ..درد موهام انقدر زیاد بود که دوباره جیغ زدم.. صدای دویدن یکی انگار جون دوباره بهم داد ،داد زدم کمک کمک ..
اون پسر انگار نشنیده بود صدارو ،نگام به در بود که قاسمو دیدم ،باورم نمیشد ،فکر میکرد خواب میبینم ، عربده زد و اون پسرو کوبید به دیوار ..
بلند شدمو چسبیدم به دیوار ،تو درگیری بودن که مراد خان و زن عمو هم رسیدن و به زور جداش کردن .. اون پسر بیهوش شده بود ،قاسم نگام کرد و گفت بهت دست زد ،سرمو محکم تکون دادم که یعنی نه ...قاسم برگشت طرف پدر و مادرش و داد زد ،هرکاری گفتین کردم ،هرچی گفتین گفتم باشه ولی این یکی رو نیستم ،که ناموس خودمو لکه دار کنم ...غیرتتون کجا رفته ؟ منو نشون داد و ادامه داد، ننه باباش هرکاری کردن ،خودش چیکار کرده ؟ اصلا قبول اینم از اونا بدتر ،ولی این کارتون اخرشه ..
اونا هیچی نمیگفتن ،قاسم گفت برید بیرون ..
بعدم درو روشون بست...
همینجوری خیره مونده بودم بهش..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tavan-man
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه xyxdo چیست?