تاوان من قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

تاوان من قسمت دوم

نگام به اون پسر افتاد که صورتش پر از خون بود ، قاسم زیر بغلشو گرفتو از اتاق بردش بیرون ..نشستم یه گوشه باورم نمیشد 

 ،اگه بکم دیرتر میرسید چی ؟ اگه... قاسم اومد تو اتاق ، گفت چیه ؟ حالت خوبه؟ سرمو تکون دادم گفت چرا حرف نمیزنی ؟ بغضم شکست و زدم زیر گریه ،اومد کنارم نشست و گفت چرا گریه میکنی چیزی نشد که ..بریده بریده گفتم ،اگه نمیومدی ،من ترسیدم خیلی ، من ...من ...
دستش رفت پشت گردنمو سرمو بغل کرد ... گفت حالا که چیزی نشده ،بیخودی گریه نکن ..چشمام ناخواسته بسته شد ،ارامش عجیبی گرفتم ، مسخره بود اما انگار سرم رو سینه اقاجونم بود ...
دو سه دقیقه تو همون حالت موندیم ،سرمو بلند کردمو نگاش کردم ،همون پسر مهربونی شده بود که عاشقش بودم... سرشو اورد جلو و پیشونو بوسید ،نفسم رفت ...حس میکردم از حرارت دارم ذوب میشم ،یه دفعه بلند شد و تقریبا فرار کرد و از اتاق رفت بیرون و من خیره موندم به در با پیشونی که داشت میسوخت و لبخندی که هیچ جوره جمع نمیشد ..
تموم اون شب رو فکر کردم ،به حرفای قاسم و کاری که زن عمو میخواست باهام بکنه و فقط به یه نتیجه رسیدم ، که بفهمم این کینه دشنمی از کجا اب میخوره..
صبح زود بلند شدم ،هیچکس بیدار نبود انگار ،رفتم پشت در اتاق مراد خان ،صدایی نمیومد ، نمیدونستم چیکار کنم و چه جوری سر از کارشون در بیارم 
یکی دو هفته گذشت ، زیاد از اتاق نمیومدم بیرون ،دیگه کاری بهم نداشتن ..
اون روز عصر خواستم از اتاق برم بیرون که رن عموا رو دیدم که داره یواشکی میره بیرون تعجب کردم ،اروم پشت سرش رفتن ،هیچکس تو حیاط نبود ،از در حیاط رفت بیرون میترسیدم برم بیرون و شر به پا شه اما نتونستم جلوی فضولیمو بگیرم ،چندتا کوچه رفت و تا رسید به یه خرابه و رفت داخلش ،از گوشه دیوار نگاه کردم ،چشمام درشت شد ،اقاجونم اونجا بود ..
زن عمو رفت طرفشو گفت حرفتو بگو باید برم ،اقاجون نگاش کرد و گفت میخوای چیکار کنی ؟ چرا داری انتقام منو از بچم میگیری ؟ با خودم هرکاری میخوای بکن ...زن عمو خندید و گفت دوست دارم زجر بکشی ..همونجوری که من کشیدم ...اقا جون یه دفعه جلوش زانو زد ،اشکم داشت درمیود ،دلم نمیخواست اینجوری ببینمش ..
گفت بگذر ازش ، دخترم پاکه از هیچی خبر نداره ، زن عمو عصبانی شد ،داد زد مثل اون موقع های من .. مگه تو رحم کردی بهم که حالا ازم اینو میخوای؟؟


اقاجون بلند شد و گفت چرا نمیخوای برای یه بار اینو بفهمی که من مقصر نبودم ،زن عمو با بغض داد زد چرا بودی ، وقتی به خاطر حرف خانواده ت ولم کردی ، وقتی نگفتی دختری که زنت شده بود چی به روزش اومد ..تو همه اون روزا مقصر بودی ... اقا جون گفت میخواستی به خاطر دل خودم پسر عممو نابود کنم ؟ زن عمو خندید ،گفت انقدر بدبخت و ترسو بودی که نتونستی پای چیزی که میخوای وایستی ..
گیج بودم از اینهمه حرفی که شنیده بودم ...باورم نمیشد اونا عاشق هم بودن ..پس زن عمو به خاطر این منو اذیت میکرد ..صدای زن عمو منو از فکرم بیرون کشید ،گفت احمد من زنت بودم ، تو زنتو دو دستی تقدیم یکی دیگه کردی ،اگه مراد میفهمید که من دیگه دختر نیستم ،میدونی چه بلایی سرم میاوردن ؟ نه نمیدونی چون تو فقط به خودت فکر میکنی ...اقاجون سرش پایین بود ...چقدر دلم سوخت برای زن عمو..
اروم راه اومده رو برگشتم ،دیگه نمیخواستم بشنوم حرفاشونو ، پُرِ پُر بودم ..
کاش اقاجون این کارو باهاش نمیکرد ، کاش پای دلش وایمستاد ، اقا جون عزیز رو دوست داشت اما تازه میفهمیدم اون نگاه های خیره یعنی چی ،اون توفکر رفتن های وقت و بی وقت ،حواس اقاجون جای دیگه ای بود
برگشتم خونه تو حیاط قاسم رو دیدم ،رنگم پرید با اخم اومد جلو ،باز شد همون هیولایی که ازش وحشت داشتم ،گفت کدوم گوری بودی؟ مگه نگفتم پاتو از در بیرون نذار ؟ گفتم ببخشید خیلی دلم گرفته بود ،یکم بغض کردم تا دلش بسوزه برام ،حوصله جنگ و دعوا نداشتم ..
گفت خیلی خب برو تو ..برگشتم تو اتاقمو سرمو فرو کردم تو بالشت و زار زدم ...نمیتونستم هضم کنم حرفایی که شنیده بودمو
اقاجون همیشه برام نماد یه مرد کامل بود و حالا حس میکردم جلوی روم شکسته
اون شب وقتی همه خوابیدن از اتاقم رفتم بیرون ، هوای اتاق سنگین شده بود برام ،قلبم داشت اتیش میگرفت ..
از رو ایوون زن عمو رو دیدم که کنار یه درخت نشسته ،کاش میتونستم برم جلو ،بغلش کنم ،بگم حق داری ،منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم ...برگشتم تو اتاقم، خدایا این چه سرنوشتی بود اخه
صبح که بیدار شدم حس کردم گلوم درد میکنه ،تا عصر از جام تکون نخوردم و هی رفته رفته حالم بدتر شد ، پلکام رو هم میفتاد و به زور اب دهنمو قورت میدادم ..صدای باز سدن درو شنیدم اما نا نداشتم باز کنم چشمامو ، دلم از گرسنگی ضعف میرفت ..یه دست نشست رو پیشونیمو از سردیش لرزیدم
صدای قاسم بود که میگفت ، یه دفعه بکشینش خیال همه رو راحت کنید دیگه
نفهمیدم چی شد ،اخر شب بود که چشمامو بازکردم ،تنها بودم تو اتاق و کنارم چندتا دارو یه لیوان جوشونده بود
حالم بهتر از ظهر بود ..
نیم ساعت بعد قاسم اومد ،انقدر تنها بودم که همین دو دقیقه دیدنشم خوشحالم میکرد ، گفت مگه تو زبون نداری که یکی رو صدا کنی و دردتو بگی ؟
گفتم ، چیزیم نبود اخه ، خوابیدم بدتر شدم ..سرشو تکون داد وکاسه سوپو گذاشت جلومو رفت..حرفاشون مدام تو گوشم تکرار میشد ،چیکاردم باید میکردم ..
چند روز بی سرو صدا گذشت ، تو حیاط بودم که یه زن و یه دختر جوون اومدن ،زن عمو اومد استقبالشون و باهم رفتن تو ، اهمیت ندادم و نمیدونستم زن عمو چه خوابی دیده برام ...چند شب بعد به حرف قاسم برای شام رفتم پیششون ،مهمون داشتن ، همونایی بودن که دو سه روز قبل دیده بودمشون ،قاسم اومد بشینه که زن عمو چسبید به منو قاسن کنار اون دختر نشست ...از حرص لبمو گاز گرفتم ،زن عمو گفت ماشالله چقدر خوشگل تر شده زینب ..اون دختر که موهای بورشو دورش ریخته بود خجالت کشید و با ذوق سرشو انداخت پایین ،به قاسم نگاه کردم ،داشت غذاشو میخورد و حواسش نبود انگار ، از لا به لای حرفاشون فهمیدم که اون خانم دوست بچه گیه زنعمو بوده و اونم دخترشه..بعد از شام وقتی خواستن برن ،زن عمو فوری گفت قاسم باهاشون برو تاریکه سگ زیاده ...قاسم رفت و زود برگشت 
من گوشه خونه نشسته بودم ،زن عمو بهش گفت چی شد ؟ تعارفت کردن بری تو ؟ قاسم بی تفاوت گفت نه ،زن عمو گفت زینبو یادته ، بچه که بود تو خیلی دوسش داشتی ...قلبم سوخت ..قاسم گفت چی میگی نصفه شبی خانم بزرگ ..هروقت میخواست زن عمو رو اذیت کنه بهش میگفت خانم بزرگ .. بلند شدمو اروم رفتم تو اتاقم ..کاش زن عمو منو دوست داشت ،کاش قاسم منو به چشم زنش میدید ،کاش عروس خون بس نبودم ...
وارد اتاق شدم و پشت سرم قاسم اومد تو ،تعجب کردم ، گفت چیه هی چش و ابرتو کج میکنی ؟ گفت ببخشید ...گفت جواب میخوام ، چته ؟ گفتم هیچی ،یکم ناخوشم بخوابم خوب میشم ..یکم نگام کرد و بدون هیج حرفی رفت...
خسته شده بودم ،از بیکاری ،از تنهایی ،از اون همه نفرتی که تو اون خوبه بود ...
کم کم تو حرفا و تیکه های زن عمو اسم زینبو زیاد میشنیدیم و خیلی زود فهمیدم بی دلیل نبوده ،اون شب صدای دعوای زن عمو و مراد خان با قاسم میومد ، هر کلمه ای که میگفتن انگار یه چاقو رو قلبم میکشیدن ،داشتن سر عروسی دعوا میکردن ، زن عمو به قاسم میگفت باید بریم خواستگاری زینب ،اما بازم حرف اون اندازه حرف قاسم دیوونم نکرد ،قاسم میگفت تا سال عباس صبر میکنم...
یعنی هیچکس منو نمیدید ،به احترام برادرش میخواست صبر کنه
از اون روز کار هر شبشون بحث و دعوا داجع به این موضوع بود 
خوشحال بودم که لااقل فعلا قاسم زیر بار نمیره 
تا بالاخره اون شب با گریه های زن عمو قاسم قبول کرد ..
 

اون شب وقتی پشت در اتاق صداشونو گوش میکردم ،فکر میکردم مثل روزای قبل قاسم بازم میگه نه اما وقتی زن عمو زد زیر گریه و قاسم قبول کرد حرفشو ،من حس کردم دیگه گوشام نمیشنوه ..
تا صبح پلک رو هم نذاشتم ، افتاب که زد رفتم تو حیاط نشستم تا قاسم بیاد ،وقتی اومد تو حیاط رفتم جلو ، با تعجب گفت اینجا چیکار میکنی هوا سوز داره باز سرما میخوری من حوصله ندارم ..بغض داشتم ،به زور گفتم میشه برام یه دفتر قلم پیدا کنی ، تعجبش بیشتر شد ،گفت میخوای چیکار ، مگه نوشتن بلدی ؟ گفتم همینطوری حوصلم سر میره ،اره از اقاجون یاد گرفتم یکم 
شونه هاشو انداخت بالا و گفت باشه ببینم کی داره میگیرم ازش ..
بدون حرف برگشتم تو اتاقم ...عصر وقتی قاسم با قلم و دفتر اومد تو اتاق نمیدونستم از ذوق چیکار کنم ،از ذوق من خندهش گرفته بود ..
از اون شب تصمیم گرفتم اتفاقای مهم زندگیمو بنویسم ...هر شب دفتر رو در میاوردم به زور چند خطر مینوشتم ،خیلی سخت بود برام اما حالم خوب میشد ،سبک میشدم ..
هر روز منتظر خبر ازدواج قاسم بودم ، تموم لحظه هام با گریه و غصه میگذشت ..
روزی که زن عمو بهم گفت فردا شب برای قاسم میرن خواستگاری رو هیچ وقت یادم نمیره ،میخواستم جلوش نشکنم ،اما مگه میشد ...وقتی درو بست افتادم زمین ،حتی نمیتونستم گریه کنم ،به زمین چنگ میزدم ،دلم میخواست داد بزنم و همه حرصمو خالی کنم اما باید خفه میشدم ..
اون شب از اتتق نرفتم بیرون اخرای شب بود که قاسم اومد ،نگاش نکردم ،میدونستم نگاش کنم اشکم در میاد ،گفت اینهمه صدات کردم نشنیدی ،اروم گفتم نه ..یکم مکث کرد و بعد اومد جلوم نشست گفت سرما خوردی باز ؟ گفتم نه ،همچنان نگاش نمیکردم ،با دستش صورتمو اورد بالا ،نگاش کردم ،نگران بود انگار ..گفت چی شده ؟ نتونستم طاقت بیارم درسته کنارم نبود اما دوسش داشتم ، شوهرم بود ..اشکام ریختن ،نگران تر شد نگاهش ، گفت چیه معصومه ،حرف بزن دیگه ؟ لال شده بودم ...
داد زد چی شده ؟ تو چشماش خیره شدم ، میمردم اگه میرفت ...گفتم نرو ،گفت کجا ،همینجام جایی نمیرم ..گفتم فردا نرو ،عروسی نکن ،تورو خدا ...
اخمش شدید تر شد ، بلند شد و گفت این حرفا به تو نیومده ، فکر کردم چی شده که اینطوری سیل راه انداختی...
بعدم از اتاق رفت بیرون ،امید داشتم دلش بسوزه برام ،امید داشتم بگه نمیرم ...
همونجا همه امیدم نامید شد...

تموم اون شب و روز بعدش دلشوره داشتم ،حتی یه ثانیه هم نتونستم چشمامو ببندم، عصر بود...صدای زن عمو میومد که به قاسم میگفت زودتر اماده بشه 
هزار بار از اینطرف اتاق رفتم اونطرفش ، حالم بد بود ، دلم میخواست فرار کنم ،انقدر برم که دیگه هیچکسو نبینم ..
در اتاق که باز شد حس کردم قلبم افتاد کف زمین ،قاسم بود ، یه لباس محلی مشکی پوشیده بود ...
اومد تو اتاق و درو پشتش بست ،ناخنمو فرو کردم کف دستم که گریه م نگیره ...تو چشماش نگاه میکردم، روبهروم وایستاد و گفت حواست باشه ما داریم بیرون ،زود میام ..
سرمو تکون دادم ، گفت نمیترسی که ؟ ،به زور گفتم نه ...گفت باشه ..انگار دو دل بود ،یه قدم رفت عقب ، گفت پس من میرم ...با یه صدای خش دار گفتم به سلامت .. انگار منتظر بود من حرف بزنم ،اما انقدر بغض داشتم که نمیتونستم چیزی بگم ،از اتاق که رفت بیرون نشستم رو زمین و دستمو گرفتم جلوی دهنمو گریه کردم ، حس از دست دادن خیلی وحشتناکه ،اینکه با چشمات ببینی داره میره و هیچ کاری ازت بر نمیاد یه چیزی شبیه زنده زنده سوخته ..
نمیدونم چقدر گریه کردم ،فقط یادمه یه ساعت بعد در اتاق باز شد ،اولش ترسیدم ،با صورتش خیس و چشمای پف کرده به در نگا کردم ،قاسم بود ، گفت خواستم بگم ما رسیدیم دیگه بخواب ..
مسخره به نظر میومد حرفاش ، تازهگیا بی دلیل میومد پیشم و حرفتی مسخره میزد ..
اشکامو دید اما چیزی نگفت ،دلم میخواست بپرسم چی شد اما بازم ساکت موندم و اون رفت ...
یکی دو روز خبری نبود و من احمق به خیال اینکه اون ماجرا تموم شده ، خوشحال شدم ..عصر روز سوم بود که زن عمو رو دیدم که تو مهمون خونه داره پارچه رو کادو پیچ میکنه ، به محض اینکه منو دید شروع کرد به شعر خوندن ،راجع به عروسی و دوماد میخوند ،بعد نگام کرد و گفت چیه بِرو بِر منو نگا میکنی ،دارم واسه عروسم بقچه میپیچم ...
یکی انگار قلبمو گرفته بود تو دستاشو داشت مچالهش میکرد ..
اروم گفتم مبارکه و زن عمو جلوی چشمای پر از اشکم بی رحمانه کِل کشید ...
همون روز از حرفای زن عمو فهمیدم تاریخ جشنشون ده روز دیگهست ..
دیگه همه چی تموم شده بود ،قاسم مرد یکی دیگه میشد و منی که عروس خونبس بودم هیچ حقی نداشتم..
جز گریه و نوشتن تو دفترم کاری ازم بر نمیومد ،انقدر لاغر و زرد شده بودم که وقتی خودمو میدیدم میترسیدم ..قاسم هر روز بهم سر میزد اما من سعی میکردم اخم کنم که بره ..
سه روز مونده بود به عروسی ،دیگه نه غذا میخوردم و نه میخوابیدم ،نمیدونم چه جوری زنده بودم
اونا تند تند میرفتن و میومدن ،خونه شلوغ بود و فامیلا ذوق داشتن ، برعکس من که با گریه و اه و ناله اومدم خونه بخت..

نصفه شب بود ،دلم خیلی بی قراری میکرد ..هرجوری میخواستم خودمو اروم کنم نمیتونستم ...بالاخره نتونستم حریف دلم بشم ،گفتم میرم یکم نگاش میکنم ، دلم اروم بگیره ، شبای اخر بود و بعد از عروسیش دیگه تنها نبود ،همین فکر کافی بود تا دوباره اشکم دربیاد.. اروم رفتم تو اتاقشو درو پشتم بستم ،خواب بود و صدای اروم نفسش رو میشنیدم ..کنار نشستم ،تاریک بود اما از پنجره نور ماه افتاد بود رو صورتش ...دلم میخواست زندگیم تو همین لحظه تموم بشه ، سرمو گذاشتم رو زمین کنار بالشتش ،دراز کشیدم ،عقل از سرم پریده بود ،اون طاق باز خوابیده و من نیم رخش رو میدیدم ،خیلی بهش نزدیک بودم ، چه زجری کشیدم که دستاشو نگیرم ..
انقدر ارامش داشتم که گفتم چند دقیقه چشمامو میبیندم و بعد میرم ،چشمامو بستمو نفهمیدم کی خوابم برد .. نمیدونم چقدر گذشته بود که حس کردم یه دست نشست رو پهلوم ، چشمامو باز کردم و دیدم قاسم داره نگام میکنه ،چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شده و کجام ،هوا هنوز تاریک بود ،یه دفعه ذهنم برگشت عقب...از خجالت چشمامو محکم بستم ..گفت این موقع این جا چیکار میکنی؟ عصبانی نبود ،حتی خس میکردم تو صداش یه رگه هایی از خنده هم هست ..گفتم نمیدونم ،حتما تو خواب اومدم ...خنده ش گرفت ،دستشو رو پهلوم جا به جا کرد و من تازه فهمیدم یه جورایی بغلم کردم ،قلبم دیگه مال خودم نبود ..
چشمامو اروم باز کردم ، همچنان خیره بود بهم ، دلمو زدم به دریا و گفتم اومدم واسه بار اخر ببینمت ...هیچی نگفت ،خواستم بلند شم که نذاشت و گفت بمون یکم دیگه ، قندی بود که تو دلم اب میشد ،این حرفها واسم رویا بود ..دستمو گرفتو منو کشوند جلو تاسرمو بذارم رو بالشتش... نمیدونم چه جوری بگم چه حالی داشتم ...یکم تو چشمای هم نگاه کردیم و یه دفعه اومد جلو و بغلم کرد ،نفسم رفت ،قلبم وایستاد ...اروم کنار گوشم گفت ،ببخش منو دیگه نتونستم تحمل کنم ..خنده دار بود ،واسه اینکه منو به ارزوم رسونده بود ازم معذرت خواهی هم میکرد...
وسط حال خوبم ،یاد اینکه قراره یه زن دیگه دقیقا همینجا کنارش باشه نابودم کرد ،اروم از بین بازوهاش خودمو کشیدم بیرون و بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون ...
همون چند دقیقه اغوشش برای زنده موندم کافی بود ، دیگه من یه خاطره خوب داشتم که میتونستم بهش فکر کنم و کلی رویا بسازم باهاش... فردای اون روز قاسم نیومد بهم سر بزنه ،میدونستم پشیمونه و تو خواب و بیداری یه اشتباهی کرده ..
اما من واسه اشتباهش ازش ممنون بودم ..
شب قبل از جشن یه مراسم دورهمی تو خونه داشتن انگار ،من چیزی نمیدونستم چون پامو از در نمیذاشتم بیرون ...

صدای خنده هاشون اذیتم میکرد ، گوشه اتاق نشستم و دستامو گذاشتم رو گوشام ...
زیاد نگذشته بود که حس کردم یکی داره نگام میکنه ،سرمو اوردم بالا ، عزیز بود ...چند بار پلک زدم ،باورم نمیشد ...بلند شدمو پریدم تو بغلش ، پشت سرش قاسم تو چهارچوب در وایستاده بود و نگامون میکرد ،نمیفهمیدم چه جوری گذاشتن عزیز بیاد ..از بغلش اومدم بیرون ،دستاشو ،صورتشو روسریشو بوسیدم ...دلم انقدر تنگ بود براش که الان نمیدونستن باید چیکار کنم ، صورتم خیس بود ،عزیز اشکامو پاک کرد ، گفتم عزیز چه جوری اومدی اینجا ؟ عزیز برگشت طرف قاسمو گفت دست پسرم درد نکنه ،اومد دنبالم ..وای که دلم میخواست همون لحظه قاسمو بغل کنم ..
عزیز نیم ساعت پیشم موند و قول داد بازم بیاد ..وقتی رفت پشت سرش قاسم اومد پیشم ..گفتم دستت درد نکنه عزیزمو اوردی ... گفت تو چرا هرچی میشه اشکت راه میفته ؟ خوشحالی ،ناراحتی ...همش گریه 
خندهم گرفت ،گفتم دست خودم نیست ،خیره شده بود بهم ،اومد جلو تر و رو به روم وایستاد ، گفت که یواشکی نصفه شب میای سر وقت من اره ؟ از خجالت کبود شدم ،سرمو انداختم پایین و اروم گفتم ببخشید ..خندید و از اتاق رفت بیرون...کاش از همه دنیا قاسم سهم من میشد ..
شب اخر چقدر سخت میگذشت ، دلم میخواست بازم برم پیشش اما دیگه روم نمیشد ...فکر اینکه فرداشب یه زن دیگه کنارش میخوابید حالمو بد میکرد ...از اتاق رفتم بیرون و کنار در نشستم ، حس خفهگی داشتم ...یه ساعتی گذشت که اومد بیرون ...ضربان قلبم رفت بالا ، تا منو دید اومد طرفم و نشست جلوی پامو گفت چی شده ؟ چقدر خوب بود که نگرانم میشد ....گفتم هیچی یکم دلم گرفته ...گفت خب میخوای بری تو حیاط هوا بخوری ؟ گفتم میشه من فردا برم خونهمون ؟ اینجا که عروسیه و شلوغه از منم کاری بر نمیاد ،فقط فردارو برم ...اخماش رفت توهم و گفت کی گفته اینجا جشنه ؟ عروسی چندتا خونه بالاتر خونه خالمه ،اونجا بزرگتره ..توام لازم نکرده جایی بری ..بدون اینکه جوابشو بدم بلند شدمو رفتم تو اتاق ...دنبالم اومد ، دیگه صبرم داشت تموم میشد ..گفت چته چرا اینطوری میکنی؟ 
برای اولین بار داد زدم خدا لعنتتون کنه ،چرا انقدر منو اذیت میکنید ،مگه من چیکارتون کردم ؟ بذارید به درد خودم بمیرم دیگه...ابروهاش رفت بالا ،توقع نداشت از منِ مظلومِ بی صدا ..اومد جلو و دستامو گرفت و گفت کی اذیتت کرده ؟ موقعای که عروس خونبس شدی که خیلی راضی بودی ...با بغض گفتن اره راضی بودم ،چون تورو دوست داشتم ،دلم میخواست پیشت باشم ،کوبیدم به سینهش ...گفتم نه اینجوری ، که یه زن دیگه پیشت باشه و من نگاتون کنم ...
بغلم کرد ،بی هوا و محکم ...

همه دردام یادم رفت ،دیگه هیچ غصه ای نداشت
هیچی نگفت ، اما همون بغل واسه من اندازه هزار تا حرف عاشقانه بود
چند دقیقه بعد که اروم شدم ،تشکمو انداخت و بالشت و پتومو هم گذاشت و منو رو تشک خوابوند و گفت بگیر بخواب دختر خوب
دستشو گرفتم و گفتم نرو ،یه امشبو بذار منم فکر کنم خوشبختم
نگاش پر از درد بود ،انگار به زور داشت خودشو کنترل میکرد
گفت نکن اینطوری معصومه
گفتم چی میشه ؟ مگه من زنت نیستم
انقدر از من بدت میاد؟ 
گفت چی میگی تو دختر ، نخوابیدی زده به سرت
پیشونیمو بوسید و بلند شد و از اتاق رفت بیرون
چقدر بی ارزش بودم براش
دم دمای صبح بود که خوابم برد و نزدیک ظهر بود که بیدار شدم
به محض اینکه چشمامو باز کردم پیرهن محلی صورتی و سفیدی که کنارم بود توجهمو جلب کرد ،انقدر خوشگل بود که چند ثانیه همه غصه هامو یادم رفت، بلند شدم و گرفتمش تو دستام ،خیلی نرم بود پارچهش
تا بعد ازظهر از اتاق بیرون نرفتم ،تا قاسم اومد ،تعجب کردم ، الان باید پیش مهموناش میبود
با تعجب گفت چرا نپوشیدی هنوز؟ نمیفهمیدم چی میگه ، گفت پاشو بپوش لباسو دیر شد
میخواست دق مرگم کنه و منو ببره تو عروسیش
گفتم من نمیام ،همینجا میمونم تا برگردین .. اخم کرد و گفت رو حرف من حرف نزن
زود باش بپوش بیا بیرون ..رفت و منم با درد لباسشو پوشیدم ،قشنگ بود تو تنم اما نه برای عروسی شوهرم 
رفتم بیرون ، نگام کرد و لبخند زد
پشت سرش راه افتادم ..چندتا خونه بالاتر جلوی در شلوغ بود ،خجالت میکشیدم کسی رو نگاه کنم ، من عروس خونبس بودم ،حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم چه برسه به عروسی
بازوی قاسمو فشار دادم ،وایستاد و نگام کرد ،گفتم تورو خدا بذار برگردم ، تورو به هرکی میپرستی
گفت از چی میترسی ؟ گفتم از اینکه بگن با افتخار اومده عروسی شوهرش 
خندید و گفت شوهرش نه ،پسر خاله شوهرش
گیج شدم ،گفتم اما زن عمو
گفت میدونم میدونم 
اذیتت کرده ، حق داره ،داغ عباس کم چیزی نبود ..اگه میبینی الانم عروسی گرفتن چون خیلی وقته محرم بودنو بیشتر از این نمیشد صبر کنن
گفتم پس زینب چی ؟ نگام کرد ،مستقیم خیره شد تو چشام
گفت من خودم زن دارم ،دیگه زن میخوام چیکار ، درسته عروسی نگرفتم برات ،امشبو بذار پای عروسی خودمون ...تا اینجاشم زیادی پا رو قانون روستا گذاشتم ، بیشتر از این ادامه بدم خونم حلال میشه ..
دهنم از تعجب باز مونده بود ،گفتم پس تو که میدونستی من دارم دق میکنم ،چرا هیچی نگفتی
خندید و سرشو انداخت پایین و اروم گفت میخواستم از امشب زندگیمون شروع بشه
مغزم داشت منفجر میشد ، یعنی چی ؟ مگه میشد ؟ نمیدونستم بخندم یا گریه کنم؟
فاصله بین اشک ولبخند چقدر کم بود..
خلاصه زندگی قاسم و معصومه

پدر معصومه و مادر قاسم عاشق هم بودن و رابطه پنهانی داشتن ،اما پدر معصومه وقتی میفهمه پسرعموش عاشق عشقش شده ،خودشو میکشه کنار و مادر قاسم کینه به دل میگیره
طبق حرفای دخترشون ،قاسم به خاطر دل مادرش و اینکه خودشم از سر شیطنت میخواسته معصومه رو اذیتت کنه اجازه داده فکر کنه قراره ازدواج کنه ...و اینکه نمیخواسته تا شب عروسی رابطه ای بینشون شکل بگیره ، یه جورایی انگار میخواسته فکر کنه شب عروسی پسر خالهش شب عروسی خودشم هست و همه چی رو از اول شروع کنه 
زن عمو سه سال بعد فوت میکنه 
قاسم و معصومه دوتا دختر و چهار تا پسر داشتن ،که یکی از دخترهاشون با توجه به دست نوشته های مادرش و شنیده های خودش اینارو برام تعریف کرد..
تا زمان مرگ رابطه خیلی خوبی باهم داشتن 
معصومه سال ۱۳۷۸ وقتی ۵۸ سالش بود فوت میکنه ..
قاسم هم دوماه بعد از اون ، که این به نظرم خیلی دردناک بود ..
پسر بزرگشون هم دو سال پیش بر اثر سکته قلبی فوت کرده ..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tavan-man
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.44/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    مرجان
    خیلی برام عجیبه چطوری یه دختر چهارده ساله ،اونم اون زمان اینجور احساساتی داشته ؟! یا اینقدر عاقل و فضول بوده که خیره دنبال زن عموش ببینه کجا میره؟!!!!
    من الان سی و چهار سالمه چهادره سالگی خودمو یادم میاد خیلی بچه و ساده بودم و اصلا به پسرها هیچ احساس و توجهی نداشتم چه برسه که اینجور بنام عاشق بشم.
    البته کلا روستایی ها خیلی زودتر از دخترا و پسرهای شهری وارد اینجور مسایل میشن .
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه mqpop چیست?