صنوبر قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

صنوبر قسمت دوم



اومدم درو ببندم که ملک خاتونو دیدم که با حرص نگام میکرد ، با یه لبخند پهن درو بستم و برگشتم طرف خان ،بلند شد و نشست و گفت بیا اینجا بشین ببینم چی شده که این موش فراری این موقع شب سراغ گربه رو گرفته

 ...صورتش یه جوری بود که شوخی بهش نمیومد ، اروم رو به روش نشستم ، گفت خب میشنوم ،نفهمیدم چی شد که گفتم ،من میدونم اقام بیبیم رو کشته ، صورتش جدی شد ، گفت کی گفته اینارو ؟ گفتم مهم نیست ، من ازتون یه چیزی میخوام ، منتظر نگام کرد ، سخت بود برام گفتنش ،اما به زور گفتم ، نذارین خون بیبیم رو زمین بمونه ...با تعجب نگام کرد ،معنی حرفمو هردومون خوب میدونستیم ،نمیدونم کی انقدر بیرحم شده بودم ...گفت اون ..حرفشو قطع کردم و گفتم اون هیچکس من نیست ...خیره شدم تو چشماش ،بغض داشتم ،اگه لازم بود به پاش میفتادم ،بیبیِ من خیلی بی گناه بود ، چشمام پر اشک شد و دونهدونه چکید رو صورتم ، کلافه بود ،گفت گریه نکن ،زود اشکامو پاک کردم ، دستمو گرفت و من کشید کنار خودش و سرمو گذاشت رو سینهش ،یه دفعه همه غصه ها از دلم پاک شد ،یه ارامش عجیب جای تموم احساسهایی که داشتم رو گرفت ،چشمام ناخوداگاه بسته شد ، بوی توتون قیلونش خیلی خوب بود ،تند تند نفس میکشیدم ...دستش رفت پشت سرم و گره روسریمو باز کرد و از سرم درش اورد ، موهام بلند بود و مجبور بودم ببافمشون ،اروم کش مومو باز کرد و چون لخت بود بافتشون راحت باز شد ،قلبم تند میزد ،دستشو کشید لای موهام ،حسی که داشتم قابل توصیف نبود ،چونهشو گذاشت رو موهامو گفت ، تو الان عصبانی هستی کوچولو ،بذار هر وقت اروم شدی راجع بهش فکر کن ، ساکت موندم ،ترجیح دادم فعلا به حال خوبی که دارم فکر کنم..
اون شب وقتی خان خوابید ،کنارش نیم خیز شدم و به نیم رخش نگاه کردم ، یه حس خوب تو دلم داشتم ، جز بیبی به کسی همچین حسی نداشتم هیچوقت ، اما وقتی به این فکر میکردم که شروع همه بدبختیا به خاطر پیشنهاد خان به اقام بود ، حالم بد میشود...
نمیدونم ساعت چند بود ،حس کردم یکی پتو رو کشید روم ،چشمامو اروم باز کردم ،خان داشت نگام میکرد ، جلوی چشمای خمار من خم شد و پیشونیمو بوسید و من چشمام دوباره روی هم افتاد
فردای اون روز صبح زود صدای بلوطو از پشت در اتاق شنیدم که صدام میکرد ، افتاب نزده بود و گرگ و میش بود هوا ،نگاه به جای خالی خان کردم ،همیشه سحر خیز بود...درو باز کردم و با بلوط رفتیم اتاق خودم ،گفتم زود نیست الان ؟ هنوز هوا تاریکه ، یه جوری بود ، انگار میترسید از یه چیزی....


گفت چقدر غر میزنی بیا بریم دیگه ،تا راه بیفتیم هوا روشن میشه ،ظهر نشده باید برگردیم ..
هوای دم صبح یکم سوز داشت ،لباس گرم پوشیدیم و راه افتادیم ، جلوی در ورودی مادربزرگ خان رو دیدم ،با تعجب نگانون کرد و گفت ،الان چه وقت بیرون رفتنه ،طوری شده ؟ 
بلوط زودتر جواب داد نه نه کار داریم زود برمیگردیم و بعدم دستمو کشید ..نذاشت من حرفی بزنم و بعدم هرچی بهش گفتم لااقل یکم خوراکی برداریم قبول نکرد ،هوا تقریبا روشن شده بود که اخرین باغو رد کردیم و به پایه های کوه رسیدیم ،گفتم صبر کن بلوط، کجا داریم میریم ،مگه نیومده بودیم بگردیم ؟ برگشت طرفم ،چشماش خیس بود ، داد زد نمیتونم ،نمیتونم ..نمیفهمیدم چی میگه ...
گفت تو هنوز خیلی فرصت داری واسه زندگی کردن ،نمیتونم اینو ازت بگیرم..گفتم چی داری میگی ،گفت برو صنوبر ،برو تا نیومدن ،ملک خاتون دوتا مردو فرستاده که بیان اینجا سراغ تو ،برو تا نرسیدن ...باورم نمیشد ،گفتم مگه الکیه ؟ گفت اره ،بیبی تورو کشتن اب از اب تکون خورد ؟ توام روش ،کی میفهمه ..گفتم کجا برم من ،جایی رو ندارم ؟ یکم فکر کرد و گفت فعلا برو خونه دوستی اشنایی ،تا من همه چیو به خان بگم ،برو صنوبر دیره ...دویدم و دیگه پشتمو نگاه نکردم ،ترسیده بودم ،خیلی هم ترسیده بودم ،از مردن میترسیدم ...
نمیدونستم کجا برم ،یعنی جایی رو نداشتم که برم ، فقط اقام بود ، که اونم اگه میمردمم اونجا 
نمیرفتمم...
باورم نمیشد ،یعنی واقعا من هیچکسو نداشتم که حتی چندساعت برم پیشش ؟ مگه میشه یه نفر انقدر تنها باشه ،انقدر بی کس باشه ..
یاد خرابه پشت خونمون افتادم ،خیلی وقت بود کسی سراغش نیومده بود ، مستقیم رفتم همونجا، پشت یکی از دیوارای حیاط نشستم، دلم پر از غصه بود ...
من چه گناهی کرده بودم که انقدر باید بدبختی میکشیدم ،چرا هیچکس منو نمیخواست ،همونجا کنار دیوار یه دل سیر گریه کردم ..
تا غروب اونجا نشستم و تکون نخوردم ،هوا که تاریک شد نگام چرخید طرف خونه خرابه ،یه جاهاییش ریخته بود و در ورودیش هم نیمه باز بود ، احساس کردم یه سایه از توی خونه رد شد ،قلبم داشت وایمیستاد ،اروم بلند شدم و از خرابه اومدم بیرون ، میترسیدم دورو برمو نگاه کنم ،همه جا تاریک بود و جز صدای جیرجیک و پارس سگ صدایی نمیومد ،از کنار خونه اقام با ترس و لرز رد شدم که محکم خوردم به یه چیزی ..

سرمو اوردم بالا ،اقام بود ..گفت چه غلطی کردی که این موقع مثل دزدا راه میری ...لجم گرفت گفتم هرکاری کرده باشم لااقل ادم نکشتم که ..چشماش گشاد شد ،بازومو گرفت و منو کشید طرف خونه ..پرتم کرد وسط اتاق و گفت چیه ادم شدی زبون دراوردی ؟ دورو برمو نگاه کردم ،هیچکس تو خونه نبود ، اومد طرفم ،بلند شدم و رو به روش وایستادم ، گفتم چقدر بهت پول داد که بیبیمو کشتی؟ چرا هیچوقت مارو دوست نداشتی ؟ بیبی که کاریت نداشت ...کوبید تو صورتم ،برق از چشمام پرید ،گفت بار اخرت باشه این حرفو جایی میزنی ، اجلش اومده بود و مردنش به کسی ربط نداشت ،حالا جواب سوال دومت ،چون تو و بیبی وصله ناجور زندگی من بودین ، تو هیچ ربطی به من نداری ،وقتی زن من مرد فک و فامیل اونو برام پیدا کردن که اونم شوهرش مرده بود و یه بچه داشت ...
خیره نگاش میکردم ،داشت دروغ میگفت حتما ،میخواست اذیتم کنه ،اما نه راست میگفت از رفتاراش با من معلوم بود ،یعنی این همه سال به خاطر بی محبتی یه غریبه غصه میخوردم ...
گفت حالا مثل ادم بگو چه غلطی کردی ؟ گفتم ملک خاتون ادم فرستاده که منو بکشن ...بلوط گفت قایم بشم تا اون به خان بگه همه چیو ...
عصبانی شد ، گفت نه نمیشه ،هنوز زمینی که قولشو بهم دادنو ندادن ، اگه بمیری هیچی دستمو نمیگیره... نگران مردن من نبود ،میترسید به پولش نرسه ،این دیگه چه ادمی بود .. اومدم از در برم بیرون که هلم داد و گفت کجا ؟ بشین یه گوشه صداتم در نیاد تا ببینم باید چیکار کنم ، کحا میخوای بری ،اصلا جایی رو داری ؟ میخوای بری بیرون تا راحت تر بگیرنت ..
راست میگفت ،جایی رو نداشتم ،نشستم یه گوشه و پاهامو جمع کردم تو شکمم ...گفت من میرم یه سرو گوشی اب بدم ،رفت و نیم ساعت بعد برگشت و گفت خبری نبوده ...دلم گرفت از اینکه خان دنبالم نگشته ...
اخر شب یه پتو و بالشت برداشتم و یه گوشه دراز کشیدم ،هنوز خوابم نبرده بود که احساس کردم یکی دستشو گذاشت رو پهلوم...ترسیدم ،فوری بلند شدم و چسبیدم به دیوار ،اقام بود .. چشماش یه جوری بود گفت ،گفت بیا بخواب کاریت ندارم ،بلند شد و اومد طرفم ،با پام کوبیدم به سینش و افتاد زمین ، گفتم نری اونور انقدر جیغ میزنم که همه بریزن اینجا ...
گفت چته رم کردی چرا ؟ وظیفه بیبیتو کی باید انجام بده ؟ 
چقدر کثیف بود ، حالم داشت بهم میخورد ،دوباره اومد جلو و سفت منو گرفت ،زورش زیاد بود ،حریفش نمیشدم ...جیغ میزدم اما میدونستم صدام به جایی نمیرسه .
پ ن : از راوی درباره سن صنوبر سوال کردم ، میگه با توجه به شناسنامه سنش ۹ سال بوده اما امکانش هست که اشتباه باشه چون اون موقع ها خیلی دیر شناسنامه میگرفتن

جیغ میزدم و خدارو صدا میکردم اما نشنید صدامو ،کارش که تموم شد زود از خونه رفت بیرون ،خجالت کشید انگار ،اشکم خشک شده بود دیگه ،باورم نمیشد مردی که اینهمه سال فکر میکردم اقامه ،حالا همچین کاری باهام کرده...
به زور بلند شدم ،بدنم درد میکرد ، شکه بودم ...فکر میکردم همش یه خوابه بد بود که الان تموم میشه....
از خودم بد میومد حس میکردم همه بدنم کثیفه ،لباسامو تنم کردم و قبل از اینکه بیاد از اون جهنم فرار کردم ...دلم میگفت برم پیش خان ،اما منی که دست خورده شده بودم با چه رویی برمیگشتم پیشش ..
تو فکر و خیال بودم که یهو به خودم اومدم و دیدم کلی از روستا فاصله گرفتم ،برعکس همیشه نترسیدم اصلا ، انقدر حالم بد بود که اگه میمردم، خوشحالم میشدم ...
میدونستم احتمال اینکه امشب از این بیابون جون سالم به در نبرم خیلی زیاده ...
همونجا نشستم رو زمین ، احساس کردم بیبی رو روبهروم دیدم ،اشکم باز درومد گفتم بیبی چه جوری دلت اومد منو بذاری و بری ،کاش منم میبردی با خودت ، میدونم میبینی همه چیو ،دیدی باهام چیکار کردن بیبی ؟ تو بگو من الان کجا برم ،چیکار کنم ؟ بیبی من هیچکسو ندارم ...هقهقم نذاشت ادامه بدم ...
سرمو گذاشتم رو زمین و زار زدم ..
از صداهای مبهم دورو برم چشمامو باز کردم ،اولین چیزی که دیدم چندتا اسب بود که داشت میومد طرفم ،هوا روشن شده بود و من باورم نمیشد تموم شبو اینجا خوابیدم و هنوز زندهم ..بلند شدم و نشستم ،اسبا نزدیک تر شدن ، چهره خانو تشخیص دادم ، کاش اون نبود ،نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم ،نزدیکم شد و از اسب پرید پایین ، همراهاشم پیاده شدن ..اومد طرفم و کنارم زانو زد ...اخماش توهم بود ، چقدر حس خوبی بود که یه نفر نگرانمه ...
نفهمیدم چی شد ،نه داد زد ،نه سوال پرسید فقط یهو محکم بغلم کرد ،نفسم بند اومد ...اگه میفهمید دیشب چه بلایی سرم اومده دیگه نگامم نمیکرد ..

چشمامو بستمو ارزو کردم کاش تو همین لحظه بمیرم ...انقدر محکم بغلم کرده بود که احساس میکردم استخونام در حال خورد شدنه ،اما صدام در نیومد ،نمیخواستم ازش جدا بشم
منو از خودش جدا کرد و( ذل ، زل 😑)زد تو چشمام ، بازم داد نزد فقط گفت تو تموم عمرم انقدر نترسیده بودم ،خیالم یکم راحت شد ،حتما بلوط همه چی رو براش گفته بود ... قلبم از ذوق تند تند میزد ،بازمو گرفت و اروم بلندم کرد و یهو گفت این چیه ،ترسیدم و برگشتم و زمینو نگاه کردم ،جایی که نشسته بودم پر از خون بود ، با ترس و تعجب به من نگاه کرد ،همه لباسامم خونی بود ، سرمو انداختم پایین ،به همراهاش گفت برن ، نمیخواست منو اونجوری ببینن ...
چونهمو گرفت و سرمو اورد بالا و گفت به من نگاه کن ،نگاش کردم .. گفت چی شده ؟ دیشب کجا بودی ؟ چه بلایی سرت اومده ...صورتم خیس شد از اشک هایی که مثل سیل میبارید ...چه جوری بهش میگفتم ، گفت صنوبر با توام ، نکنه ..نکنه کسی اذیتت کرده اره ؟ 
سرمو اروم تکون دادم و نگاش کردم ،من دیدم که تو یه ثانیه رنگ صورتش قرمز شد ،من دیدم رگ باد کرده روی گردنشو ...
داد زد ،کی ؟ کدوم کثافتی جرات کرده به ناموس من دست درازی کنه ؟ هان ؟ اروم گفتم اقام ...با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت چی میگی تو ؟ مگه میشه ؟ تک تک کلمه ها رو با داد میگفت و من فقط نگران بودم که نکنه سکته کنه ..
دستمو گرفت و من کشید طرف اسبو ،بعدم کمرمو گرفت با یه حرکت نشوندم رو اسب و خودشم پشتم سوار شد و رفتیم طرف روستا ،یه کلمه هم دیگه حرف نزد اما از صدای نفساش میفهمیدم که خیلی عصبانیه من جلوی در عمارت پیاده کرد و گفت تا برنگشتم از اتاقت تکون نخور ، فهمیدی ؟ سرمو تکون دادم و رفتم تو ...
دو ساعت گذشت و خبری ازش نشد حتی بلوط هم نبود ،زیر دلم خیلی درد میکرد و سرگیجه داشتم ، اروم بلند شدم که صدای داد از حیاط اومد ،نفهمیدم چه جوری خودم رسوندم به ایوون ، همون حیوونی که دلم نمیخواست ببینمش رو زمین بود پای خان رو گردنش ،نگاه جفتشون به من بود ،از پله ها رفتم پایین و نزدیکشون شدم ،همه تو حیاط دورمون جمع شده بودن ،مادربزرگ خان گفت این چه کاری پسرم؟ خان گفت هیچکس دخالت نکنه امروز خون این حیوونه تو حیاط خونم میریزم و همین وسطم چالش میکنم که درس عبرت بشه واسه همه ...از پشت کمرش تفنگشو دراورد ،ترسیدم ،ازش متنفر بودم اما راضی به مردنش نبودم ..دستمو گرفتم جلوی دهنم که هق هقمو نشنون ...خان نگام کرد،یه دستمم زیر دلم بود ،خیلی درد میکرد ... به خاطر خون زیادی که ازم رفته بود چشمام سیاهی رفت و نقش زمین شدم ..

چشمامو که باز کردم تو اتاق خودم بودم و مادربزرگ خان کنارم بود ،گفتم چی شده ؟ گفت هیچی مادر ، خون ازت رفته بود خیلی ،خان فرستاد یکی اومد دوا درمونت کرد گفت زود خوب میشی ..گفتم الان کجان ،با اون مرده چیکار کرد ؟ گفت نمیدونم وقتی خیالش راحت شد که تو خوبی رفتن ... دلم نمیخواست به خاطر من ادم بکشه ، اما کاری ازم برنمیومد ،گفتم میشه بلوطو صدا کنید ؟ با تعجب نگام کرد و گفت مگه خبر نداری ؟ گفت چی شده ؟ دیروز تو یکی از باغا پیداش کردن ،انگار مار نیشش زده بود ،البته تو نشنیده بگیر از من هیچکس جای نیش مارو ندیده ،شنیدم میگن کشتنش، صبحم خاکش کردن ...قلبم ریخت ، باورم نمیشد ،چقدر احمق بودم که خودم فرار کردم و فکر نکردم ملک خاتون چه بلایی سر بلوط میاره...چشمام از حجم زیاد اشکم میسوخت ، چیکار کرده بودم باهاش ،خودمو نجات دادم و اونو کشتم ..
بلند شد و گفت میگم برات سوپ بیارن ،فعلا از جات بلند نشو ...
حالم خیلی بد بود ، دلم داشت اتیش میگرفت برای بلوط ،خودمو مقصر صد در صد میدونستم ،من باعث مرگش بودم ...
از جام بلند شدم ،حالم بهتر بود و میتونستم بلند شم ،دیگه نباید ساکت میموندم ،در اتاق ملک خاتونو بدون اجازه باز کردم ، جلوی اینه نشسته بود و با تعجب نگام میکرد ،داد زدم تو دیگه چه جور ادمی هستی ؟ به خاطر خواسته های خودت چند نفرو میتونی بکشی ؟ یه نفر ؟ ده نفر ؟ اصلا تموم مردم روستا رو ؟ چی میخوای از من ؟خانو ؟ اون اگه مال تو بود که سراغ من نمیومد ، ولی بازم باشه ،مال خودت ، من حاضر نیستم به خاطر دلم جون ادما رو بگیرم ، بلوط گناهی نداشت ، اون فقط انقدر ادم بود که نتونست مثل تو جون کسی رو بگیره ولی کاش میتونست ،تا الان من به جاش زیر خاک بودم ولی باعث مرگ کسی نمیشدم ،تویی که به نوچه خودتم رحم نمیکنی وای به حال بقیه ... مظلومانه خیره مونده بود بهم و هیچی نمیگفت ،برگشتم که برم ولی دیدم مادربزرگ خان پشتم وایستاده ، جا خوردم ، تازه فهمیدم ملک خاتون چرا ساکت مونده بود ...از کنارش رد شدم و برگشتم تو اتاقم ..
تا شب خبری از خان نشد ، چقدر جای خالی بلوط پر رنگ بود برام ، خیلی تنها تر شده بودم ...
از نیمه شب گذشته بود که از حیاط صدا شنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،خان بود که از اسبش پیاده شد و وارد عمارت شد
نشستم یه گوشه و دعا کردم نیاد اینجا ،دلم نمیخواست چیزی بدونم ، همین بی خبری بهتر بود برام ،در اروم باز شد و اومد تو ،کتشو دراورد و انداخت یه گوشه و نشست ...اروم پرسیدم کشتینش؟ جواب نداد ولی سکوتش برای من یعنی دیگه اون مرد نفس نمیکشید ... به خاطر چی اینهمه ادم کشته شدن ، بیبیم ،بلوط و اون مرد ...

اروم پرسیدم کشتینش؟ جواب نداد ولی سکوتش برای من یعنی دیگه اون مرد نفس نمیکشید ... به خاطر چی اینهمه ادم کشته شدن ، بیبیم ،بلوط و اون مرد ،حتی دلم نمیخواست اسمشم بیارم ..
اون شب خان تو اتاق من خوابید اما نه نگام کرد و نه مثل همیشه خواست بغلم کنه ،پشتشو بهم کرد و راحت خوابید و من تا صبح مثل ماهی که دور از ابه کنارش زجر کشیدم و گریه کردم ، میدونستم از همچین گناهی نمیگذره ، همه چی تموم شده بود ،حتما همین روزا بیرونم میکرد ...
صبح زود وقتی بلند شد چشمامو بستم که نفهمه بیدارم ،یکم کنارم مکث کرد و بعد گفت پاشو صبحانه بخور ،دوباره حالت بد میشه ..
ذوق زده چشمامو باز کردم ،هنوزم حواسش بهم بود ،بدون اینکه نگام کنه بلند شد و رفت بیرون ...اما من با همون جمله ش حالم خوب شده بود..
نزدیک ظهر بود که صدای بیبی ( مادربزرگ خان ) رو شنیدم ، یواشکی از کنار دیوار بیرونو نگاه کردم ،تو راهرو با ملک خاتون سینه به سینه هم وایستاده بودن، تا حالا اونجوری ندیده بودمش عصبانی بود خیلی ، گفت نمیدونستم تو استینمون داریم مار بزرگ میکنیم ، از قدرت حسادت زنا شنیده بودم اما ندیده بود که به لطف تو اونم دیدم ،چشم پسرم روشن با این دختر بزرگ کردنش... ملک خاتون گفت ،دارین اشتباه میکنین ،اون دختر میخواد منو جلوی شما و خان خراب کنه ...گفت پس چرا یه کلمه هم حرف نزده به هیچکس ؟ همین امروز همه چیو به خان میگم ،جلو پلاستو جمع کن که فردا راهی خونه تون میشی ...
ملک خاتون افتاد به پاش و گفت تورو خدا به خان چیزی نگید ،من بدون اون میمیرم ،تورو خدا ،غلط کردم ،هرکاری کردم فقط به خاطر خان بود ،به خاطر اینکه از دستش ندم ..نگاش نکرد و رفت طرف پله ها ،ملک خاتون اطرافشو نگاه کرد ، قایم شدم که نبینه منو ،حوصله جنگ و دعوا نداشتم ،یه دفعه صدای جیغ بیبی اومد ،راهرو رو نگاه کردم ،ملک خاتون دوید طرف اتاقش ،همه از هرجای عمارت اومدن طرف پله ها ،بیبی پایین پله ها افتاده بود، ،از پله ها رفتم پایین کنارش نشستم ،تکونش دادم ،دستمو گرفتم جلوی بینیش ،نفس میکشید ،ذوق زده به خدمتکارایی که کنارم بودن گفتم نفس میکشه ، دکترو خبر کردن و بعدشم خان اومد ، اما انقدر همه نگران حال بیبی بودیم که کسی راجع به مقصرش حرف نزد ،خانواده ملک خاتون هم فردای اون روز اومدن ، اما خودش اصلا از اتاقش بیرون نمیومد ...
دو سه روز گذشت، حال بیبی بهتر شده بود اما نه حرف میزد و نه تکون میخورد ، فقط خیره نگامون میکرد ،اون روز دکتر بعد از اینکه بهش سر زد با خان از اتاق رفت ...سوپشو دادم و صورتش بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون ،تو راهرو داشتن باهم حرف میزدن ...

سوپشو دادم و صورتش بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون ،تو راهرو داشتن باهم حرف میزدن ،دکتر که رفت من رفتم پیش خان ، رفتارش بهتر شده بود و باهام حرف میزد اما هنوزم یه جوری بود ..قدش خیلی از من بلند تر بود،سرمو گرفتم بالا و گفتم چی شد خان؟ گفت هیچی ،به زور گفتم خب چی گفت دکتر ؟ گفت عادت کردی تو همه چی فضولی کنی ،بعدم رفت ..
تا حالا باهام اینجوری حرف نزده بود ... نمیفهمیدم چی شده ،احساس میکردم همش به خاطر اون موضوع نیست ..
بغض کردم باز ، انتظارشو نداشتم اصلا ،برگشتم پیش بیبی ، خانواده ملک خاتون دو سه روز موندن و رفتن و من موندم بیبی که همدمم شده بود و همه حرفامو بهش میزدم..اون شب میخواستم همه چیو به خان بگم و وقتی به بیبی گفتم اون تایید کرد ،حرفامو میشنید و میفهمید ..
بیبی که خوابید بلند شدم و رفتم طرف اتاق خان ،در زدم و با اجازهش وارد شد و یه گوشه نشستم ، رو تشکش نشسته بود و پیپ میکشید ..
گفت چی شده ؟ گفتم اومدم بگم همه این بدبختیا زیر سر کیه؟ مستقیم نگام کرد و گفت خب ؟ گفتم کار ملک خاتونه ..یه پوزخند تلخ نشست رو صورتشو گفت حتما به خاطر اینکه به تو حسودی کرده اره ؟ گفت بله خان ، من خودم دیدم بیبی رو هل داد ، گفت باشه حرفتو زدی پاشو برو میخوام اتاقت ..وا رفتم ،فک میکردم باور میکنه حرفامو ،گفتم بیبی میتونه تایید کنه حرفامو ؟ گفت کی رو داری گول میزنی صنوبر ؟ میخوای همه اینارو به ملک خاتون وصل کنی که بیرونش کنم ؟ به خیال خودت میخوای خانم این عمارت بشی؟ راهو داری اشتباه میری.. اومدم حرف بزنم که گفت پاشو برو اتاقت ،من خسته م ،حوصله این بچه بازیا رو ندارم..
دست از پا دراز تر از اتاق اومدم بیرون ،همون موقع ملک خاتونم از اتاقش اومد بیرون ، یه لباس زننده تنش بود و یه لبخند پر رنگ رو لبش ،اومد طرفم با عشوه در اتاق خانو باز کرد ، بوی خیلی خوبی میداد که منم باهاش مست شدم ...رفت تو اتاقو درو روم بست ...قلبم داشت میسوخت ..
برگشتم تو اتاقم و یه گوشه مچاله شدم ،چرا یه روز خوش به من نیومده بود ،تا صبح خواب به چشمم نیومد ، همش تو فکر این بودم که تو اتاق خان چه خبره ... حتما خان دوباره عاشقش میشد ،بوی عطرش منی که ازش متنفر بودم رو هم هوایی کرد ، چه برسه به خان که یه مرد بود

دو ماه همینطوری گذشت ، رابطه خان و ملک خاتون خوب شده بود ،منم دیگه بیخیال همه شده بودم و همه روزمو کنار بیبی میگذروندم ، دکتر یه پماد داده بود که به دست و پاش بمالم ...دیگه امیدی به خوب شدنشم نداشتم ...
همینجوری میگذشت روزا که خبر حاملگی ملک خاتون تیر اخرو زد و بهم ..
همه امیدمو از دست دادم ...دیگه اونجا جایی برای من نبود ،اون روز بالاخره تصمیممو گرفتم ،وسیله هامو جمع کردم ، پولی که خان به عنوان خرجی بهم میدادو من جمعش کرده بودمم برداشتم ، نمیدونستم کجا میخوام برم یا چیکار کنم ،صورت بیبی رو بوس کردم ،چشماش پر اشک شده بود ، تازه گیا یه کلمه های نانفهموم میگفت ، و الانم میخواست بگه نرو ،اما اون نمیدونست من چه حالی دارم
اروم و بی سرو صدا از عمارت اومدم بیرون 
رفتم طرف ایستگاه ، میخواستم برم شهر 
اگه روستا میموندم زود پیدام میکردن ،هرچند بعید میدونستم دیگه سراغمو بگیره کسی ...
از بیبی راجع به حرم امام رضا زیاد شنیده بودم اما خودم هیچوقت نرفته بودم ،وقتی بعد از کلی راه رفتن رسیدم جلوی حرمم ، حس میکردم یکی از عزیزامو دیدم ،اصلا احساس غربت نمیکردم...انقدر شلوغ بود که نتونستم برم تو ،تا شب یه گوشه نشستم و فکرم پیش خان بود ،اینکه یعنی تا الان فهمیده من نیستم ...
اون شب تا صبح نخوابیدم ، نمیدونستم باید چیکار کنم ،تا چند روز میتونستم اونجا بمونم؟ همونجا رو به گنبدش گفتم من هیچکسو ندارم ،تورو خدا کمکم کن ..
کنارم یه خانم نشسته بود ، حرفامو شنیده بود ،گفت چی شده دخترم ؟ جواب ندادم ،از غریبه ها میترسیدم ، گفت میدونم میترسی ،حقم داری ،افرین به مادرت ..بعد گفت مادرت کجاست ؟گفتم پیش خدا ...گفت خدا رحمتش کنه ؟ اینجا تنهایی ؟ نمیدونم چرا دهنم باز شد ،گفتم بله ،گفت از کجا اومدی گفتم هز روستاهای اطراف..و همینجوری گفت و گفتم تا وقتی به خودم اومدم دیدم همه زندگیمو براش تعریف کردم ... هیچی نگفت فقط با غصه نگام میکرد ..
هوا روشن شده بود که بلند شدم ،گفت کجا ،گفتم نمیدونم،اونم بلند شد و گفت میخوای یه جا کار کنی ؟ ذوق کردم ،گفتم اره اره ..
گفت پس دنبال من بیا ،چند قدم دنبالش رفتم اما یهو وایستادم ،از کجا معلوم راست میگفت..
برگشت طرفم و گفت چی شد،چرا وایستادی ؟

اومد نزدیکم و گفت دخترم بهم اعتماد کن ، برگشت طرف حرم و گفت مهمون اقا مهمون ماهم هست ..من یه مادر پیر دارم که نیاز به مراقبت داره ،من و خواهرام نوبتی پیشش میمونیم اما خب صدای شوهرامون درومده ،میخوام تورو ببرم اونجا که هم جای خواب داری هم اخر ماه یه پولی دستتو میگیره هم ما زندگیمون به حالت عادی برمیگرده ...مجبور بودم اعتماد کنم ،راه دیگه ای نداشتم 
جلوی در خونشون که رسیدیم کلید انداخت و زودتر رفت تو ،خونه هاشون با خونه های ما تو روستا فرق میکرد خیلی ..
مادرش روی تخت گوشه خونه خواب بود و کنارش پر از قرص دارو بود ،وقتی دیدمش خیالم راحت شد که حرفای اون خانم دروغ نبوده .. اون خانم که اسمش طاهره بود گفت ، امپول زدن بلدی ؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم که یعنی نه ،گفت اشکال نداره خودم بهت یاد میدم ،گاهی لازمه به مادرم امپول بزنی،راستی اسم مادرم زهراست ...
گفت فقط یه کار سخت داری اونم لگن گذاشتنه ،چون نمیتونه بلند شه ،زیرش پلاستیک پهن میکنیم ،تمیز کردنش برای منی که دخترشم هم سخته ...گفتم از زندگی من که سخت تر نیست ،همین که یه جایی باشه که شبا سرمو بذارم بخوابم برام کلیه ،مهم نیست در قبالش باید چیکار کنم ...
کم کم یاد گرفتم باید چیکار کنم ،اوایل سخت بود برام ،بعضی وقتا بالا میاوردم اما بالاخره عادت کردم ، امپول زدنم یاد گرفته بودم و دیگه دختراش زیاد نمیومدن و همه کارا رو خودم میکردم ،سخت بود ،خیلی هم سخت بود اما ارامش داشتم ..بعضی شبا خیلی دلم برای خان تنگ میشد ، انقدر بهش فکر میکردم تا خوابم میبرد ..
یک سال گذشت ، منو زهرا خانم خیلی بهم عادت کرده بودیم ، مثل مادر خودم دوسش داشتم و دیگه از نظافتش بدم نمیومد ...طاهره خانم یه پسر داشت که حس میکردم زیادی دورو بر من میچرخه ، حتما نمیدونست من شوهر دارم ،خودمم از این اسم خنده م میگرفت ...همه چی خوب بود ، اما ته دلم یه چیزی بی قراری میکرد ، اخرم نتونستم حریف دلم بشم،از طاهره خانم دو روز مرخصی گرفتم ،میخواستم یواشکی برم روستا و یه سر بزنم ...
وقتی رسیدم اونجا هیچ حس خوبی نداشتم ،انقدر اونجا اذیت شده بودم که بیزار بودم ازش و اگه خان اونجا نبود شاید هیچوقت برنمیگشتم ..صورتمو پوشونده بودم که کسی نشناسه منو ، نزدیک عمارت پشت یه دیوار قایم شدم ، فقط میخواستم یه بار خانو ببینمو برم ، راضیه یکی از خدمتکارا از عمارت اومد 
اروم صداش کردم ،با ترس و لرز اومد طرفم ،روبندمو که باز کردم با تعجب گفت ،شمایی خانم جان ، باورم نمیشه ...گفتم اینجا جای حرف زدن نیست ،همین الان برو طرف باغ گردو خان ،منم پشت سرت میام ..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : senobar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه lopmtf چیست?