آخرین مطالب ارسالی
رمان آناستا قسمت اول
سلام دوستان ،داستان "آناستا ؛رهایی در بند"
راجب دختریه که با قدرتهای خاص به دنیا اومده ؛یه مدیوم قوی ؛که قدرت ارتباط با ارواح و اجنه رو داره ؛
از بچگی سایه موجودات ماورایی رو زندگیش بوده؛
و زندگیش رو تحت تاثیر قرار داده ؛به خاطر مقابله با موجودات پلیدی که قصد جانش را داشتن؛ آموزش دیده؛
این داستان؛بسیار زیبا و رقابت عشقی شدید بین انسان و جن پریزاده؛
در ضمن خط به خطش بر اساس واقعیته ؛با حضور خود راوی.
غروب بود تو جنگل گم شده بودم ؛رو برگهای خشک پاییزی میدوییدم؛ صدای گریه ام تو جنگل تاریک پیچیده بود؛جز خش خش برگهای پاییزی که زیر پایم له میشد و صدای آواز جغد چیزی نمیشنیدم ؛سکوت جنگل وحشتم را افزون میکرد ؛ وحشت زده
جیغ میزدم و مامانم رو صدا میکردم ؛ همبنطور که بی هوا میدوییدم ؛ تو چاله ای آب
گلی افتادم ؛لباسهایم سیاه و کثیف شده بود و با دستای گلی ام طره های موهای خیسم رو از جلوی چشمان اشکبارم کنار زدم تا بهتر ببینم
وحشت زده به دور و برم چشم میچرخاندم ؛ناگهان از لای علفهای بلند صدای پا شنیدم که نزدیک میشد ؛از ترس میلرزیدم بلند شدم چشمم به سگ سیاهی افتاد که آب از پوزه اش پایین میچکید؛شروع کردم به دوییدن ؛ وحشت زده جیغ میزدم پشت سرم را نگاه میکردم، همون حین پسر سفید پوش؛ زیبارویی را دیدم که اسمم رو صدا زد از دیدنش چشمام از خوشحالی برق زد سمتش دوییدم ؛پشت تن کوچک و ظریفش پناه گرفتم؛
با دستهای کثیف و گلی ام به لباسش چنگ انداختم ؛سگ نزدیکتر شد و شروع کرد به پارس کردن ؛ولی تعجبم از این بود جلو نمیومد و فقط پارس میکرد بعدش راهش رو سمت جنگل کج کردو رفت
لباسهای سفید پسر بچه از تمیزی برق میزد؛ نگاش کردم با آستینم اشکام رو پاک کردم دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: تو کی هستی،؟توام مث من گم شدی ؟
گفت: نه گم نشدم راه جنگل رو بلدم.
با شوق گفتم :تو بدو منم دنبالت کنم ؛غرق بازی شده بودم صدای خنده های کودکانم تو جنگل پیچیده بود ؛ یه لحظه از جلوی چشمام دور شد در امتداد جنگل به سرعت نور رفت تو همون مسیر میدییدم دنبالش بودم ؛یه لحظه خودم رو جلوی خونه مامان بزرگم دیدم مامان و بابام نگران ؛ تو کوچه اسمم رو صدا میزدن ؛مامانم نگاهش که بهم افتاد دستپاچه سمتم دویید ؛شروع کرد به وارسی کردن بدنم "کجا بودی رها جان چه بلایی سرت اومده مامان؛جاییت که درد نمیکنه میون شلیک سوالهای پی در پی مامانم ساکت بودم نگاهم به دور اطرافم میچرخید دنبال همبازیم میگشتم ولی انگار اب شده بود رفته بود توی زمین
مامانم تکونم دادو با نگرانی پرسید :دخترم چرا حرف نمیزنی کجا بودی؟
اخمام تو هم گره خورد ؛با ناراحتی گفتم: داشتم بازی میکردم سمت جنگل رفتم مسیر خونه رو نمیتونستم پیدا کنم دوستم کمکم کرد منو تا اینجا اورد سرگشته به دور و اطرافم نگاه کردم؛با نوامیدی گفتم ولی نمیدونم کجا رفت؛
مامانم دستی به موهای خیسم کشید و گفت:دوستت کیه من میشناسمش ؛؟خودم رو از بین دستهاش بیرون کشیدم و سمت خونه دوییدم صدام رو تو هوا ول دادم "نه نمیشناسیش هیشکی نمیشناستش"
از بچگی سایه موجودات ماورایی رو زندگیش بوده؛
و زندگیش رو تحت تاثیر قرار داده ؛به خاطر مقابله با موجودات پلیدی که قصد جانش را داشتن؛ آموزش دیده؛
این داستان؛بسیار زیبا و رقابت عشقی شدید بین انسان و جن پریزاده؛
در ضمن خط به خطش بر اساس واقعیته ؛با حضور خود راوی.
غروب بود تو جنگل گم شده بودم ؛رو برگهای خشک پاییزی میدوییدم؛ صدای گریه ام تو جنگل تاریک پیچیده بود؛جز خش خش برگهای پاییزی که زیر پایم له میشد و صدای آواز جغد چیزی نمیشنیدم ؛سکوت جنگل وحشتم را افزون میکرد ؛ وحشت زده
جیغ میزدم و مامانم رو صدا میکردم ؛ همبنطور که بی هوا میدوییدم ؛ تو چاله ای آب
گلی افتادم ؛لباسهایم سیاه و کثیف شده بود و با دستای گلی ام طره های موهای خیسم رو از جلوی چشمان اشکبارم کنار زدم تا بهتر ببینم
وحشت زده به دور و برم چشم میچرخاندم ؛ناگهان از لای علفهای بلند صدای پا شنیدم که نزدیک میشد ؛از ترس میلرزیدم بلند شدم چشمم به سگ سیاهی افتاد که آب از پوزه اش پایین میچکید؛شروع کردم به دوییدن ؛ وحشت زده جیغ میزدم پشت سرم را نگاه میکردم، همون حین پسر سفید پوش؛ زیبارویی را دیدم که اسمم رو صدا زد از دیدنش چشمام از خوشحالی برق زد سمتش دوییدم ؛پشت تن کوچک و ظریفش پناه گرفتم؛
با دستهای کثیف و گلی ام به لباسش چنگ انداختم ؛سگ نزدیکتر شد و شروع کرد به پارس کردن ؛ولی تعجبم از این بود جلو نمیومد و فقط پارس میکرد بعدش راهش رو سمت جنگل کج کردو رفت
لباسهای سفید پسر بچه از تمیزی برق میزد؛ نگاش کردم با آستینم اشکام رو پاک کردم دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: تو کی هستی،؟توام مث من گم شدی ؟
گفت: نه گم نشدم راه جنگل رو بلدم.
با شوق گفتم :تو بدو منم دنبالت کنم ؛غرق بازی شده بودم صدای خنده های کودکانم تو جنگل پیچیده بود ؛ یه لحظه از جلوی چشمام دور شد در امتداد جنگل به سرعت نور رفت تو همون مسیر میدییدم دنبالش بودم ؛یه لحظه خودم رو جلوی خونه مامان بزرگم دیدم مامان و بابام نگران ؛ تو کوچه اسمم رو صدا میزدن ؛مامانم نگاهش که بهم افتاد دستپاچه سمتم دویید ؛شروع کرد به وارسی کردن بدنم "کجا بودی رها جان چه بلایی سرت اومده مامان؛جاییت که درد نمیکنه میون شلیک سوالهای پی در پی مامانم ساکت بودم نگاهم به دور اطرافم میچرخید دنبال همبازیم میگشتم ولی انگار اب شده بود رفته بود توی زمین
مامانم تکونم دادو با نگرانی پرسید :دخترم چرا حرف نمیزنی کجا بودی؟
اخمام تو هم گره خورد ؛با ناراحتی گفتم: داشتم بازی میکردم سمت جنگل رفتم مسیر خونه رو نمیتونستم پیدا کنم دوستم کمکم کرد منو تا اینجا اورد سرگشته به دور و اطرافم نگاه کردم؛با نوامیدی گفتم ولی نمیدونم کجا رفت؛
مامانم دستی به موهای خیسم کشید و گفت:دوستت کیه من میشناسمش ؛؟خودم رو از بین دستهاش بیرون کشیدم و سمت خونه دوییدم صدام رو تو هوا ول دادم "نه نمیشناسیش هیشکی نمیشناستش"
رها هستم ؛دختری که تو ناز و نعمت به دنیا اومدم؛ولی از بچگی نااروم بودم ؛ صدای جیغ و گریه های ناشی از وحشت شبانم همه رو کلافه میکرد؛
بابام مهندس عمران بود ؛مامانم تو طب سنتی سر رشته داشت ؛ولی همه علاقه اش یوگا بود ؛
من ثمره عشق پدرو مادرم بودم ؛ عشق و علاقشون زبانزد خاص و عام بود؛ولی تیری بود تو چشم حسودای فامیل؛مخصوصا خاله بابام ؛که میخواسته دخترش رو به زور به بابا بده ؛از اونجایی که بابام عاشق مامانم بود ؛کل دخترای فامیل رو به خاطرش پس زده بود؛چهار سالم بود برای تعطیلات عید رفته بودیم خونه مامان بزرگ پدریم که توی شمال زندگی میکرد؛از روزی که تو جنگل گم شده بودم مامانم ؛چهار چشمی منو میپایید بچه شرور شیطونی بودم ،
یه جا بند نمیشدم ؛عمه نارگلم جنوب زندگی میکرد با شوهر و بچش اومده بودن شمال ؛روز سوم عید بود همگی حاضر شدیم و عید دیدنی خونه خاله بابام رفتیم ؛فقط به رسم اینکه بزرگتر بود وگرنه زن حسود و بد ذاتی بود که خوشبختی هیشکی رو نمیخواست؛ ؛چند ساعتی خونش بودیم وقتی برگشتیم ؛ همه دور بخاری زغالی جمع شده بودیم هنوز هوا سرد بود؛بابا بزرگ ناتنیم ،مرد مهربون و نازنینی که از خوشحالی دیدن ما ؛هر چی تنقلات تو کمد بود جلومون ریخت و با همون لهجه شیرین شمالی گفت :بچه ها خوش آمدید صفا اوردید ؛بخورید شما که برید خانه دیگر صفایی نداره؛منو مامان بزرگتون رغبت نمیکنیم چیزی بخوریم"
همون حین که صدای خنده هامون خونه رو پر کرده بود ؛عمه نارگلم؛حالش بد شد و رو زمین افتاد به قدری سرفه کرد که دیگه نفسش بالا نمیومد صورتش کبود شده بود ؛بابام وشوهر عمم دستپاچه به بیمارستان رسوندنش همه میدونستیم مریضی آسم داره ولی هیچوقت دچار حمله نشده بود؛
دختر نوزادش رو زمین افتاده بود میون دست و پا مونده بود و گریه میکرد ؛ مامانم بغلش کرد و دور خونه میچرخوندش ؛مامان بزرگم ؛چارقدش رو دور دهانش پبچیده بود از نگرانی یه جا بند نمیشد ؛یه ریز با خودش حرف میزد؛ " حالش خوب بود چیشد یهویی ؛به چشم بد لعنت ؛"بابا بزرگ،طوری بغ کرده بود ،که نتونست پیشمون بشینه با ناراحتی توی اتاق رفت ؛
مامان بزرگم چادر روی سرش انداخت و گفت: دلم مثل سیر و سرکه میجوشه نمیتونم اینجا منتظر بشینم ؛میرم بیمارستان ببینم بچم چشه؛"
همان حین بابام با چهره ای درهم و چشمایی سرخ شده وارد شد
مامان بزرگم سمتش رفت و بازوشو گرفت و تکونش داد "مسعود جان نارگل حالش چطوره ننه؟" همه نگاهها به لبای بابام دوخته شده بود؛به دیوار تکیه دادو زانوهاش خم شد رو زمین فرود اومد با صدای مردونه خش دار نالید:برید رخت سیاه بپوشید ؛نارگل از بین ما رفت.
مامان بزرگم وقتی خبر مرگ عمه نارگلم رو شنید؛رو زمین افتاد ضجه زد و به سرو صورتش خنج کشید ؛دستش را روی سرش میکوبید و ناله میکرد؛ بابا بزرگم دستپاچه از اتاق بیرون اومد ؛وقتی خبر مرگ عمه نارگلم رو شنید دستش رو به ستون تکیه داد، دست دیگرش را روی چشمش گذاشت و زار زد از شدت گریه شونه هاش ومیلرزید...پدر ناتنیشون بود ولی بچه ها و نوه های مادربزرگم رو خیلی دوست دوست داشت؛همه ما نوه ها عاشقش بودیم؛
خونه غوغا شده بود؛هیچکس این وسط حواسش به پدر پزرگم نبود انگار غم از دست دادن عمم بدجوری روی قلبش سنگینی کرده بود؛دوساعت از فوت عمه نارگل نگذشته بود که دستش رو روی قلبش گذاشت رو زمین افتاد همه دورش جمع شدن؛ولی پدر بزرگم در جا تموم کرد،
؛خونه ایی که تا یه ساعت پیش پر بود از صدای خنده ؛حالا عزاخونه شده بود ؛صدای ضجه های مادر بزرگم تا چند تا خونه اونورتر پیچیده بود،
در عرض دو ساعت مادربزرگم هم شوهر و هم دخترش رو از دست داد
خونه رو برای مراسم اماده میکردن ما بچه ها رو فرستان خونه خاله بابان که بهش خاله عصمت میگفتیم.
برای بچه ها ردیفی رختخواب انداختن منو نوه خالم که اسمش سلیم بود؛ دو تایی رو ایوون چوبی نشسته بودیم ؛هوا سرد بود یه لحظه لرز گرفت و گفت "من میرم خونه اینجا سرده" چشم به آسمون دوخته بودم و به چشمک ستاره ها نگاه میکردم ؛ یادم اومد شب قبلش تو خونه مامان بزرگم عمه نارگلم شهاب سنگی که با سرعت به زمین فرود میومدو به مامانم نشون دادو گفت:میگن شهاب سنگ که بیوفته یه نفر میمیره همون لحظه مامانم کلی به حرفش خندید و گقت نارگل باز تو خرافاتی شدی!؛تو افکار خودم غوطه ور در افکارم؛ چشم به آسمون دوخته بودم ؛پلک به زدنی رنگ آسمون سرخ شد درست مثل رنگ خون؛چشمام از تعجب گشاد شده بود...با کنجکاوی به تیرک چوبی رو ایوون تکیه دادم و سرم را بالا گرفتم ؛ از دیدن سایه آدم کوتوله رو پشت وحشتزده جیغ زدم خاله عصمت یه کاغذ تو اب فرو کرد و بیرون کشید و گفت بخور ترسیدی...آب لیوان رو خوردم ؛کاغذ رو برد تو حیاط سوزوند،کاراش برام عجیب بود ...معنی کاراش رو نمیفهمیدم...
بابام مهندس عمران بود ؛مامانم تو طب سنتی سر رشته داشت ؛ولی همه علاقه اش یوگا بود ؛
من ثمره عشق پدرو مادرم بودم ؛ عشق و علاقشون زبانزد خاص و عام بود؛ولی تیری بود تو چشم حسودای فامیل؛مخصوصا خاله بابام ؛که میخواسته دخترش رو به زور به بابا بده ؛از اونجایی که بابام عاشق مامانم بود ؛کل دخترای فامیل رو به خاطرش پس زده بود؛چهار سالم بود برای تعطیلات عید رفته بودیم خونه مامان بزرگ پدریم که توی شمال زندگی میکرد؛از روزی که تو جنگل گم شده بودم مامانم ؛چهار چشمی منو میپایید بچه شرور شیطونی بودم ،
یه جا بند نمیشدم ؛عمه نارگلم جنوب زندگی میکرد با شوهر و بچش اومده بودن شمال ؛روز سوم عید بود همگی حاضر شدیم و عید دیدنی خونه خاله بابام رفتیم ؛فقط به رسم اینکه بزرگتر بود وگرنه زن حسود و بد ذاتی بود که خوشبختی هیشکی رو نمیخواست؛ ؛چند ساعتی خونش بودیم وقتی برگشتیم ؛ همه دور بخاری زغالی جمع شده بودیم هنوز هوا سرد بود؛بابا بزرگ ناتنیم ،مرد مهربون و نازنینی که از خوشحالی دیدن ما ؛هر چی تنقلات تو کمد بود جلومون ریخت و با همون لهجه شیرین شمالی گفت :بچه ها خوش آمدید صفا اوردید ؛بخورید شما که برید خانه دیگر صفایی نداره؛منو مامان بزرگتون رغبت نمیکنیم چیزی بخوریم"
همون حین که صدای خنده هامون خونه رو پر کرده بود ؛عمه نارگلم؛حالش بد شد و رو زمین افتاد به قدری سرفه کرد که دیگه نفسش بالا نمیومد صورتش کبود شده بود ؛بابام وشوهر عمم دستپاچه به بیمارستان رسوندنش همه میدونستیم مریضی آسم داره ولی هیچوقت دچار حمله نشده بود؛
دختر نوزادش رو زمین افتاده بود میون دست و پا مونده بود و گریه میکرد ؛ مامانم بغلش کرد و دور خونه میچرخوندش ؛مامان بزرگم ؛چارقدش رو دور دهانش پبچیده بود از نگرانی یه جا بند نمیشد ؛یه ریز با خودش حرف میزد؛ " حالش خوب بود چیشد یهویی ؛به چشم بد لعنت ؛"بابا بزرگ،طوری بغ کرده بود ،که نتونست پیشمون بشینه با ناراحتی توی اتاق رفت ؛
مامان بزرگم چادر روی سرش انداخت و گفت: دلم مثل سیر و سرکه میجوشه نمیتونم اینجا منتظر بشینم ؛میرم بیمارستان ببینم بچم چشه؛"
همان حین بابام با چهره ای درهم و چشمایی سرخ شده وارد شد
مامان بزرگم سمتش رفت و بازوشو گرفت و تکونش داد "مسعود جان نارگل حالش چطوره ننه؟" همه نگاهها به لبای بابام دوخته شده بود؛به دیوار تکیه دادو زانوهاش خم شد رو زمین فرود اومد با صدای مردونه خش دار نالید:برید رخت سیاه بپوشید ؛نارگل از بین ما رفت.
مامان بزرگم وقتی خبر مرگ عمه نارگلم رو شنید؛رو زمین افتاد ضجه زد و به سرو صورتش خنج کشید ؛دستش را روی سرش میکوبید و ناله میکرد؛ بابا بزرگم دستپاچه از اتاق بیرون اومد ؛وقتی خبر مرگ عمه نارگلم رو شنید دستش رو به ستون تکیه داد، دست دیگرش را روی چشمش گذاشت و زار زد از شدت گریه شونه هاش ومیلرزید...پدر ناتنیشون بود ولی بچه ها و نوه های مادربزرگم رو خیلی دوست دوست داشت؛همه ما نوه ها عاشقش بودیم؛
خونه غوغا شده بود؛هیچکس این وسط حواسش به پدر پزرگم نبود انگار غم از دست دادن عمم بدجوری روی قلبش سنگینی کرده بود؛دوساعت از فوت عمه نارگل نگذشته بود که دستش رو روی قلبش گذاشت رو زمین افتاد همه دورش جمع شدن؛ولی پدر بزرگم در جا تموم کرد،
؛خونه ایی که تا یه ساعت پیش پر بود از صدای خنده ؛حالا عزاخونه شده بود ؛صدای ضجه های مادر بزرگم تا چند تا خونه اونورتر پیچیده بود،
در عرض دو ساعت مادربزرگم هم شوهر و هم دخترش رو از دست داد
خونه رو برای مراسم اماده میکردن ما بچه ها رو فرستان خونه خاله بابان که بهش خاله عصمت میگفتیم.
برای بچه ها ردیفی رختخواب انداختن منو نوه خالم که اسمش سلیم بود؛ دو تایی رو ایوون چوبی نشسته بودیم ؛هوا سرد بود یه لحظه لرز گرفت و گفت "من میرم خونه اینجا سرده" چشم به آسمون دوخته بودم و به چشمک ستاره ها نگاه میکردم ؛ یادم اومد شب قبلش تو خونه مامان بزرگم عمه نارگلم شهاب سنگی که با سرعت به زمین فرود میومدو به مامانم نشون دادو گفت:میگن شهاب سنگ که بیوفته یه نفر میمیره همون لحظه مامانم کلی به حرفش خندید و گقت نارگل باز تو خرافاتی شدی!؛تو افکار خودم غوطه ور در افکارم؛ چشم به آسمون دوخته بودم ؛پلک به زدنی رنگ آسمون سرخ شد درست مثل رنگ خون؛چشمام از تعجب گشاد شده بود...با کنجکاوی به تیرک چوبی رو ایوون تکیه دادم و سرم را بالا گرفتم ؛ از دیدن سایه آدم کوتوله رو پشت وحشتزده جیغ زدم خاله عصمت یه کاغذ تو اب فرو کرد و بیرون کشید و گفت بخور ترسیدی...آب لیوان رو خوردم ؛کاغذ رو برد تو حیاط سوزوند،کاراش برام عجیب بود ...معنی کاراش رو نمیفهمیدم...
همون شب تا صبح توی تب میسوختم و ناله میکردم صبح که مامانم اومد دستش رو پیشونیم گذاشت ؛دستپاچه بغلم کرد و با نگرانی داد میزد مسعود بچه داره تو تب میسوزه ؛ بلند شدو با دلخوری نالید:بچه تا صبح تب داشته واقعا شما متوجه نشدین ؟خاله عصمت
ابرو تو هم کشید صورتش رو کج کرد "وا بچه شب سالم خوابیده ؛من باید از کجا میدونستم که تب کرده، حالا مگه چی شده بچه ها مریض میشن دیگه؛ اینقدر نگرانی نداره"؛مامان و بابا سریع به بیمارستان رسوندنم دکتر معاینم کردوبا تعجب گفت :سرخک گرفته،خیلی خطرناکه ،
حالم خیلی بد بود و سریع برگشتیم تهران؛چند وقتی مریض بودم تا پای مرگ رفتم؛خوب شدنم بیشتر شبیه معجزه بود؛ انگار بعد اون مریضی هیچوقت آدم سابق نشدم سنگینی یه سایه همیشه باهام بود حسش میکردم شبا نمیتونستم تنهایی تو اتاق بخوابم؛
هر شب با جیغ و داد از خواب میپریدم،چند ماه از فوت عمه نارگل و پدربزگم گذشته بود
سر میز ناهار بودیم مامانم ؛دیس برنجو رو میز گذاشت و با گلایه گفت:مسعود همش یا سر گرم کاری ،یا تو راه شمال؛رها که مریض شد نذر کرده بودم خوب ببریمش قم؛تا الانم وقت نکردیم "
بابام گفت"امروز سرم شلوغه کلی کار ریخته سرم؛هفته اینده میریم"مامانم اخم غلیظی کرد"لازم نکرده ؛زنگ میزنم داداشم احسان ؛اون ببره،توام به کارت برس"بابام که هیچوقت طاقت ناراحتی مامانم رو نداشت قبول کرد.کارش رو تعطیل کنه؛
همون روز راه افتادیم قم ؛ تو حیاط حرم دستم را از دست مامانم بیرون کشیدم ؛یه لحظه با هجوم جمعیتی که سمت حرم میرفتن مامانم رو گم کردم ؛ترسیده بود سر گردون تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم؛یه جوون زیبارو ؛ زانوش رو زمین زدو گفت :چرا گریه میکنی ؟دماغم رو بالا کشیدم و گفتم مامانم رو گم کردم ؛در حالیکه هق هق میکردم گفتم شما دوست دایی احسانی؟
با لبخند بغلم کرد و کنجکاوانه بهش چشم دوخته بودم دستم را لای موهای بلندش فرو بردم گفتم "چقدر خوشگل؛ی اونم بدون هیچ حرفی فقط لبخند میزد،منو قلمدوشش سوار کرد تو حیاط حرم داد میزد بچتون گم شده بیاین بگیرینش
؛چشمم به مامانم افتاد که دستپاچه دور و برش رو نگاه نیکرد و دنبال من میگشت؛ با انشگشتم نشونش دادم وگفتم :اوناهاش اون مامانمه "
سمت مامانم رفتیم ؛مامانم منو از بغل اون جوون بیرون کشید و تشکر کرد؛بهش گفتم :مامان اون آقا خوشگله دوست دایی بود؟
مامانم خندید و گفت:اون پیرمرده رو میگی؟اخم کردم و گفتم نه جوون بود مثل دایی احسان...
برگشتنی صندلی عقب ماشین دارز کشیده بودم مامانم خیال میکرد خوابم ؛به بابام گفت:تو حرم بودم یه صدا تو سرم پیچید"بچتون گم شده بیاین ببرینش...
از قم بر میگشتیم تهران، پشت ماشین دراز کشیده بودم؛مامانم سرش روسمت من چرخوند ؛خیال کرد خوابیدم،رو به بابام گفت:تو حرم که بودم متوجه شدم رها نیست؛خیلی ترسیده بودم و دور و برم رو نگاه کردم ولی نبود ؛یهو به صدایی تو سرم پبچید که میگفت ؛بچه کی گم شده ؟؟ناخوادگاه سمت حیاط کشیده شدم ؛رهارو بغل یه پیر مرد دیدم ؛رها امروز همش میگفت من بغل دوست داییم بود؛ولی اون صدا واقعا عجیب بود منو سمت حیاط کشید...
بابام که حسابی خسته بود کلافه پشت گردنش رو مالید و گفت "زن باز توخیالاتی شدی ؛رها بچس پیرو جوان حالیش نیست.؟
تو ماشین خوابم برده بود ؛نصف شب چشمام رو باز کردم ؛از لای در نیمه باز اتاق بابام رو دیدم که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود
خواب الود بلند شدم چن بار بابام رو صداش کردم ،غضبناک نگام کردو گفت :بروتو اتاق پیش مامانت، با من چیکار داری!!؛از حرف بابام دلخور شدم و بُغ کردم هیچوقت باهام بد حرف نمیزد ؛رفتم تو اتاق مامان و بابام رو تخت خواب بودن؛تیز نگاه کردم ، وحشت زده نگاهم سمت هال چرخید ؛قیافه اون مرد که جلوی تلویزیون بود یهو ؛تغییر کرد سرش رو سمت من چرخوند دندونای نیشش از دهنش بیرون زد ؛ترسیده بودم وحشت زده جیغ میزدم؛مامان و بابا با وحشت از خواب پریدن ؛مامانم سراسیمه سمتم اومدمحکم بغلم کرد"چیشده عزیزم چرا ترسیدی خواب دیدی مامان؟"
با گریه هالو نشونش دادم و گفتم الان بابام جلوی تلویزیون بود خودم دیدمش ولی قیافش ترسناک شد ..بابام سریع رفت تو هال و گفت؛؛گفت اینجا کسی نیست باباجون خواب دیدی ؛رو به مامانم گفت :شهرزاد چرا تلویزیون رو روشن گذاشتی ؟
مامانم ،منگ نگاه کرد؛و گفت شب که رسیدیم خسته بودم اومدم رو تخت اصلا به تلویزیون دست نزدم...
ابرو تو هم کشید صورتش رو کج کرد "وا بچه شب سالم خوابیده ؛من باید از کجا میدونستم که تب کرده، حالا مگه چی شده بچه ها مریض میشن دیگه؛ اینقدر نگرانی نداره"؛مامان و بابا سریع به بیمارستان رسوندنم دکتر معاینم کردوبا تعجب گفت :سرخک گرفته،خیلی خطرناکه ،
حالم خیلی بد بود و سریع برگشتیم تهران؛چند وقتی مریض بودم تا پای مرگ رفتم؛خوب شدنم بیشتر شبیه معجزه بود؛ انگار بعد اون مریضی هیچوقت آدم سابق نشدم سنگینی یه سایه همیشه باهام بود حسش میکردم شبا نمیتونستم تنهایی تو اتاق بخوابم؛
هر شب با جیغ و داد از خواب میپریدم،چند ماه از فوت عمه نارگل و پدربزگم گذشته بود
سر میز ناهار بودیم مامانم ؛دیس برنجو رو میز گذاشت و با گلایه گفت:مسعود همش یا سر گرم کاری ،یا تو راه شمال؛رها که مریض شد نذر کرده بودم خوب ببریمش قم؛تا الانم وقت نکردیم "
بابام گفت"امروز سرم شلوغه کلی کار ریخته سرم؛هفته اینده میریم"مامانم اخم غلیظی کرد"لازم نکرده ؛زنگ میزنم داداشم احسان ؛اون ببره،توام به کارت برس"بابام که هیچوقت طاقت ناراحتی مامانم رو نداشت قبول کرد.کارش رو تعطیل کنه؛
همون روز راه افتادیم قم ؛ تو حیاط حرم دستم را از دست مامانم بیرون کشیدم ؛یه لحظه با هجوم جمعیتی که سمت حرم میرفتن مامانم رو گم کردم ؛ترسیده بود سر گردون تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم؛یه جوون زیبارو ؛ زانوش رو زمین زدو گفت :چرا گریه میکنی ؟دماغم رو بالا کشیدم و گفتم مامانم رو گم کردم ؛در حالیکه هق هق میکردم گفتم شما دوست دایی احسانی؟
با لبخند بغلم کرد و کنجکاوانه بهش چشم دوخته بودم دستم را لای موهای بلندش فرو بردم گفتم "چقدر خوشگل؛ی اونم بدون هیچ حرفی فقط لبخند میزد،منو قلمدوشش سوار کرد تو حیاط حرم داد میزد بچتون گم شده بیاین بگیرینش
؛چشمم به مامانم افتاد که دستپاچه دور و برش رو نگاه نیکرد و دنبال من میگشت؛ با انشگشتم نشونش دادم وگفتم :اوناهاش اون مامانمه "
سمت مامانم رفتیم ؛مامانم منو از بغل اون جوون بیرون کشید و تشکر کرد؛بهش گفتم :مامان اون آقا خوشگله دوست دایی بود؟
مامانم خندید و گفت:اون پیرمرده رو میگی؟اخم کردم و گفتم نه جوون بود مثل دایی احسان...
برگشتنی صندلی عقب ماشین دارز کشیده بودم مامانم خیال میکرد خوابم ؛به بابام گفت:تو حرم بودم یه صدا تو سرم پیچید"بچتون گم شده بیاین ببرینش...
از قم بر میگشتیم تهران، پشت ماشین دراز کشیده بودم؛مامانم سرش روسمت من چرخوند ؛خیال کرد خوابیدم،رو به بابام گفت:تو حرم که بودم متوجه شدم رها نیست؛خیلی ترسیده بودم و دور و برم رو نگاه کردم ولی نبود ؛یهو به صدایی تو سرم پبچید که میگفت ؛بچه کی گم شده ؟؟ناخوادگاه سمت حیاط کشیده شدم ؛رهارو بغل یه پیر مرد دیدم ؛رها امروز همش میگفت من بغل دوست داییم بود؛ولی اون صدا واقعا عجیب بود منو سمت حیاط کشید...
بابام که حسابی خسته بود کلافه پشت گردنش رو مالید و گفت "زن باز توخیالاتی شدی ؛رها بچس پیرو جوان حالیش نیست.؟
تو ماشین خوابم برده بود ؛نصف شب چشمام رو باز کردم ؛از لای در نیمه باز اتاق بابام رو دیدم که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود
خواب الود بلند شدم چن بار بابام رو صداش کردم ،غضبناک نگام کردو گفت :بروتو اتاق پیش مامانت، با من چیکار داری!!؛از حرف بابام دلخور شدم و بُغ کردم هیچوقت باهام بد حرف نمیزد ؛رفتم تو اتاق مامان و بابام رو تخت خواب بودن؛تیز نگاه کردم ، وحشت زده نگاهم سمت هال چرخید ؛قیافه اون مرد که جلوی تلویزیون بود یهو ؛تغییر کرد سرش رو سمت من چرخوند دندونای نیشش از دهنش بیرون زد ؛ترسیده بودم وحشت زده جیغ میزدم؛مامان و بابا با وحشت از خواب پریدن ؛مامانم سراسیمه سمتم اومدمحکم بغلم کرد"چیشده عزیزم چرا ترسیدی خواب دیدی مامان؟"
با گریه هالو نشونش دادم و گفتم الان بابام جلوی تلویزیون بود خودم دیدمش ولی قیافش ترسناک شد ..بابام سریع رفت تو هال و گفت؛؛گفت اینجا کسی نیست باباجون خواب دیدی ؛رو به مامانم گفت :شهرزاد چرا تلویزیون رو روشن گذاشتی ؟
مامانم ،منگ نگاه کرد؛و گفت شب که رسیدیم خسته بودم اومدم رو تخت اصلا به تلویزیون دست نزدم...
چن سال به سرعت برق و باد گذشت ؛یه دختر یازده ساله شده بودم من تک دختر یه خانواده ۴ نفره بودم؛، داداشم رهام شش سالش بود؛
عروسی دختر یکی از همسایه هامون بود کل ساختمون دعوت کرده بودن به جز بچه ها ؛اهالی ساختمون همه رفته بودن تالار عروسی، رهام چون کوچیک بود همراه مامانم اینا رفته بود تالار؛ با بچه ها تو حیاط بازی میکردیم مازیار پسر همسایمون که چند سالی ازم بزرگتر بود؛دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم طبقه پایین ساختمون؛ مبخوام یه چیز ترسناک نشونت بدم ؛ از رو کنجکاوی باهاش همراه شدم نمیخواستم خیال کنه ترسو هستم .طبقه پایین که کلا انباری بود یه دالون بزرگ وسطش دورتا دورش فضای باز بود رفتیم پشت دالون ؛مازیار به خیال اینکه داره منو میترسونه صداهای وحشتناکی در میاورد ؛اداهاش بیشتر برام خنده دار بود؛از خنده ریسه رفته بودم؛مازیار یه لحظه جلو اومد منو چسبوند به دیوار ،تو کار مازیار مونده بودم انتظار همچین رفتاری رو ازش نداشتم ؛بهت زده ؛با دلخوری گفتم "چیکار داری میکنی؟ دستم را روی سینش گذاشتم و هولش دادم؛همون لحظه انگار از توی انباری صدای وحشتناکی اومد ؛ همه وسایل انباری رو زمین سرازیر شدن؛صدای کوبیده شدن مشتهای پی در پی به در شنیده میشد؛انگار یکی محکم خودش رو به در میکوبید ؛مازیار ترسیده بود وحشت زده چشماش از حدقه بیرون زده بود؛سریع سمت حیاط دویید ؛ترسیده بودم یه لحظه یه سایه سیاه با سرعت زیاد از جلوی چشمام رد شد ؛بدنم میلریزد حتی پاهام قدرت حرکت نشد؛با پاهایی لرزون در حالیکه وحشتزده اطرافم رو نگاه میکردم سمت حیاط دوییدم؛مازیار و با بقیه بچه ها بازی مبکرد؛منم ازش دلخور بودم،گوشه حیاط به دیوار تکبه داده بودم با حرص نوک پامو رو زمین میکوبیدم؛ مازیار نگاهش به من بود؛سمتم اومد و گفت :من فک میکنم انباریمون جن داره دیدی که چیشد ما که به چیزی دست نزدیم اون صدا ها برای چی بود؛؟؟صورتم رو کج کردم و جوابش رو ندادم ،با خنده گفت ناراحت نباش تو مگه نمیگی زورت زیاده پس بیا این در آهنی که همساییمون خربده روبلند کن بکش جلو پشتشم جا باز میشه برای بازی کردن و قایم شدن؛از مازیار دلخور بودم ولی اگه قبول نمیکردم خیال میکرد؛ضعیفم ؛به ناچار گفتم باشه بریم بهت ثابت میکنم زورم زیاده؛
پوزخندی زدو وگفت :باشه الان معلوم میشه گفتم: اول خودت درو بکش جلو ببینم میتونی؛با غرور آستیناش رو بالا زد هر چقدر زور زد نتونست کوچکترین حرکتی به در بده ؛لبام رو کج کردم و گفتم بر کنار؛دستمو انداختم پشت در آهنی زور زدم حرکتش دادم و از جاش در رفت افتاد رو شصت پام؛دردم گرفته بود صورتم رو جمع کردم لبم رو گزیدم
عروسی دختر یکی از همسایه هامون بود کل ساختمون دعوت کرده بودن به جز بچه ها ؛اهالی ساختمون همه رفته بودن تالار عروسی، رهام چون کوچیک بود همراه مامانم اینا رفته بود تالار؛ با بچه ها تو حیاط بازی میکردیم مازیار پسر همسایمون که چند سالی ازم بزرگتر بود؛دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم طبقه پایین ساختمون؛ مبخوام یه چیز ترسناک نشونت بدم ؛ از رو کنجکاوی باهاش همراه شدم نمیخواستم خیال کنه ترسو هستم .طبقه پایین که کلا انباری بود یه دالون بزرگ وسطش دورتا دورش فضای باز بود رفتیم پشت دالون ؛مازیار به خیال اینکه داره منو میترسونه صداهای وحشتناکی در میاورد ؛اداهاش بیشتر برام خنده دار بود؛از خنده ریسه رفته بودم؛مازیار یه لحظه جلو اومد منو چسبوند به دیوار ،تو کار مازیار مونده بودم انتظار همچین رفتاری رو ازش نداشتم ؛بهت زده ؛با دلخوری گفتم "چیکار داری میکنی؟ دستم را روی سینش گذاشتم و هولش دادم؛همون لحظه انگار از توی انباری صدای وحشتناکی اومد ؛ همه وسایل انباری رو زمین سرازیر شدن؛صدای کوبیده شدن مشتهای پی در پی به در شنیده میشد؛انگار یکی محکم خودش رو به در میکوبید ؛مازیار ترسیده بود وحشت زده چشماش از حدقه بیرون زده بود؛سریع سمت حیاط دویید ؛ترسیده بودم یه لحظه یه سایه سیاه با سرعت زیاد از جلوی چشمام رد شد ؛بدنم میلریزد حتی پاهام قدرت حرکت نشد؛با پاهایی لرزون در حالیکه وحشتزده اطرافم رو نگاه میکردم سمت حیاط دوییدم؛مازیار و با بقیه بچه ها بازی مبکرد؛منم ازش دلخور بودم،گوشه حیاط به دیوار تکبه داده بودم با حرص نوک پامو رو زمین میکوبیدم؛ مازیار نگاهش به من بود؛سمتم اومد و گفت :من فک میکنم انباریمون جن داره دیدی که چیشد ما که به چیزی دست نزدیم اون صدا ها برای چی بود؛؟؟صورتم رو کج کردم و جوابش رو ندادم ،با خنده گفت ناراحت نباش تو مگه نمیگی زورت زیاده پس بیا این در آهنی که همساییمون خربده روبلند کن بکش جلو پشتشم جا باز میشه برای بازی کردن و قایم شدن؛از مازیار دلخور بودم ولی اگه قبول نمیکردم خیال میکرد؛ضعیفم ؛به ناچار گفتم باشه بریم بهت ثابت میکنم زورم زیاده؛
پوزخندی زدو وگفت :باشه الان معلوم میشه گفتم: اول خودت درو بکش جلو ببینم میتونی؛با غرور آستیناش رو بالا زد هر چقدر زور زد نتونست کوچکترین حرکتی به در بده ؛لبام رو کج کردم و گفتم بر کنار؛دستمو انداختم پشت در آهنی زور زدم حرکتش دادم و از جاش در رفت افتاد رو شصت پام؛دردم گرفته بود صورتم رو جمع کردم لبم رو گزیدم
درد گرفته بود ولی صدام در نمیومد؛مازیار با بدجنسی تنهام گذاشت و رفت؛ پام میسوخت؛اشکم در اومده بود دختر همسایمون که اونم پونزده سالش بود از پنجره منو دید و اومد کمکم،درو سفت چسبید هر چقدر زور میزد نمیتونست تکون بده؛همون لحظه مردی که لباس سفید تنش بود حینی که درو فشار میدادیم درو فشار داد تا اومدم ازش تشکر کنم کسی رو ندیدم؛متعجب دور وبرم رو نگاه میکردم و دنبالش بودم؛ دختره نفس زنان دست به پلو ایستادو گفت: وای چقدر سنگین بود ؛متعجب نگاش کردم و گفتم خب اون آقاهه کمک کرد!!؛لباش رو کج کرد و گفت خل شدی کدوم مرد؟ پدرم در اومد زور زدم درو بالا کشیدم!؟ نگاهش سمت پام لغزید و با نگرانی گفت جورابت غرق خونه !
لنگ لنگان سمت خونه راه افتادم گفتم: چیزی نیست درد نداره ؛ خونه که رسیدم کف آشپزخونه نشستم پاهام رو دراز کردم.انگشتای پام انگار پرس شده بود جورابم رو دراوردم؛ ناخن شصت پام با جوراب از بیخ کنده شده بود خون مثل فواره بیرون میزد انگشتم کبود بود و ورم کرده بود .از کشوی کابینت چسب زخم برداشتم و دور انگشتم پیچیدم در حالیه پام رو زمین کشیده میشد سمت اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم نصف شب مامانم اینا اومدن ؛از دخترهمسایه شنیده بودن در آهنی رو پام افتاده .مامانم با هول و ولا اومد تو اتاق ؛با نگرانی نالید"تو به در آهنی چیکار داشتی ببینم پاتو،،پاشو بریم دکتر پات ورم کرده؟
بردنم بیمارستان از پام عکس گرفتن . دکتر نگاهی به عکسها کرد و تای ابرویش رو بالا داد و گفت :تعجب میکنم استخون انگشتش شکسته؛با این سن سال چجوری اینهمه درد و تحمل کرده؟ ؛پام رو گچ گرفت؛صبح بیدار شدم رو تختم بغ کرده بودم خیلی ناراحت بودم از اینکه نمیتونم برم حیاط و با بچه ها بازی کنم؛از پنجره چشم دوخته بودم به حیاط ؛صدای ترکیدن؛چیزی رو شنیدم که مثل بمب صدا داد؛ دادو فریاد مادر مازیار و همهمه اهالی ساختمون از تو حیاط به گوش میرسید؛مامانم ؛پرده رو کنار زدو گفت ؛این بچه چه بلایی سر خودش اورده؛مانتو رو دوشش انداخت با نگرانی بیرون دویید ؛نیم ساعتی گذشته بود صدای باز شدن درو شنیدم لنگ لنگان تو هال دوییدم؛مامانم روسریش رو از سرش کند رو مبل فرو رفت و گفت"اخه یکی نیست بگه بچه تو پیکنیک چیکار داری ؛ گفتم مامان چیشده مگه؟هوف کلافه ای کشید و
گفت: پسره سر به هوا رفته تو انباری ؛دوچرخش رو تعمیر کنه ،برای اینکه سردش نشه پیکنیک روشن کرده ؛پیکنیک گاز ترکیده یه چشمش اسیب دیده انگار کور شده.
دیگه بعد اون قضیه مازیار از من فراری بود؛هیچوقت باهام حرف نمیزد دو ماه دیگه از اون ساختمون رفتن با همه بچه ها خداحافظی کرد به غیر من...
دوره نوجوونیم دختر سرکش و چموشی بودم باعث اذیت و ازار پدر و مادرم میشدم .تنها دوستام پسرهای کوچه و فامیل بودن خیلی کم پیش میومد با دخترا بُر بخورم...تا اینکه نوزده سالم شددختر زببا و جذابی شده بودم. با چشمانی کشیده و مژه های بلند فر خورده؛و گونه هایی بر جسته و پوست سفید مهتابی ام ؛تو اولین نگاه نظر هر پسری رو جلب میکردم ،تک دختر خونواده پولداری بودم ؛ جذابیت ظاهریم هم موقعیت خونوادگیم ؛بهونه ای شده بود برای خواستگارهای جور واجور؛و نگاههای سنگین پسرای فامیل که همیشه روم سنگینی میکرد ؛باهاشون سرد برخورد میکردم. خیلی کوبنده؛ دست رد به سینشون میزدم،همین باعث شده بود یه دختر مغرور و از خود راضی به نظر برسم . سال هشتاد و سه برای من سالی بود که تمام زندگیم رو تغییر داد تمام اتفاقایی که اون سال برایم افتاد باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه ؛
کیان پسر عموی مادرم بود میتونم بگم تو کل فامیل زبونزد بود پسری جذاب و خوش چهره و با هیکلی مردونه ؛که نگاهش سرشار از غرور بود؛همه دخترای فامیل براش دلبری میکردن سعی داشتن یه جوری جذبش کنن، ولی کسی رو تحویل میگرفت؛ متولد شصت و دو بود دو سالی از من بزرگتر بود؛از بچگی باهم خوب کنار میومدیم و همبازی خوبی بودیم؛پسر شیطونی بود منم همیشه برای خراب کاری اماده بودم .شاید به همین دلیل بود که هیچ وقت به هیچ چشمی جز همبازی بچگی بهش نگاه نمی کردم،عید سال هشتاد و سه،همه دایی هام و خاله هام، خونه پدر بزرگ مادریم جمع شده بودیم .همیشه کلا تعطیلات عید رو همونجا میموندیم؛بابای امیر که عموی مامانم بود ،همه ما خونواده پدر بزرگم رو شام دعوت کرده بود خونش؛ دختر خاله هام نسرین و نسترن ؛که تقریبا هم سن من بودن ؛از خوشحالی دیدن کیان تو جا بند نمیشدن؛اونجا که رفتیم کیان نبود و حسابی تو ذوقشون خورد ؛ بعد شام مامان کیان گفت :کیان باشگاهه؛شما دختر برید اونجا راحت باشید؛ماهم از خدا خواسته بلند شدیم و هیجانزده وارد اتاق کیان شدیم ؛نسرین نگاهش را دور اتاق چرخوند با شیطنت گفت"خیلی دلم میخواد بدونم تو خلوتش چیا داره!! ؛منم که همیشه کنجکاو بودم سر از کارهای کیان در بیارم ؛شروع کردیم به کنکاش خونه خیالمون راحت بود که حالا حالا ها پیداش نمیشه؛ کل کتابا و سیدی های رو میز کامپیوترو زیر و رو کردیم چیزی نبود؛سراغ کشوی لباساش رفتیم ؛همینجوری که لباسهارو پخش زمین میکردیم؛در اتاق باز شد؛کیان تمام قد تو چهارچوب در ظاهر شد
لنگ لنگان سمت خونه راه افتادم گفتم: چیزی نیست درد نداره ؛ خونه که رسیدم کف آشپزخونه نشستم پاهام رو دراز کردم.انگشتای پام انگار پرس شده بود جورابم رو دراوردم؛ ناخن شصت پام با جوراب از بیخ کنده شده بود خون مثل فواره بیرون میزد انگشتم کبود بود و ورم کرده بود .از کشوی کابینت چسب زخم برداشتم و دور انگشتم پیچیدم در حالیه پام رو زمین کشیده میشد سمت اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم نصف شب مامانم اینا اومدن ؛از دخترهمسایه شنیده بودن در آهنی رو پام افتاده .مامانم با هول و ولا اومد تو اتاق ؛با نگرانی نالید"تو به در آهنی چیکار داشتی ببینم پاتو،،پاشو بریم دکتر پات ورم کرده؟
بردنم بیمارستان از پام عکس گرفتن . دکتر نگاهی به عکسها کرد و تای ابرویش رو بالا داد و گفت :تعجب میکنم استخون انگشتش شکسته؛با این سن سال چجوری اینهمه درد و تحمل کرده؟ ؛پام رو گچ گرفت؛صبح بیدار شدم رو تختم بغ کرده بودم خیلی ناراحت بودم از اینکه نمیتونم برم حیاط و با بچه ها بازی کنم؛از پنجره چشم دوخته بودم به حیاط ؛صدای ترکیدن؛چیزی رو شنیدم که مثل بمب صدا داد؛ دادو فریاد مادر مازیار و همهمه اهالی ساختمون از تو حیاط به گوش میرسید؛مامانم ؛پرده رو کنار زدو گفت ؛این بچه چه بلایی سر خودش اورده؛مانتو رو دوشش انداخت با نگرانی بیرون دویید ؛نیم ساعتی گذشته بود صدای باز شدن درو شنیدم لنگ لنگان تو هال دوییدم؛مامانم روسریش رو از سرش کند رو مبل فرو رفت و گفت"اخه یکی نیست بگه بچه تو پیکنیک چیکار داری ؛ گفتم مامان چیشده مگه؟هوف کلافه ای کشید و
گفت: پسره سر به هوا رفته تو انباری ؛دوچرخش رو تعمیر کنه ،برای اینکه سردش نشه پیکنیک روشن کرده ؛پیکنیک گاز ترکیده یه چشمش اسیب دیده انگار کور شده.
دیگه بعد اون قضیه مازیار از من فراری بود؛هیچوقت باهام حرف نمیزد دو ماه دیگه از اون ساختمون رفتن با همه بچه ها خداحافظی کرد به غیر من...
دوره نوجوونیم دختر سرکش و چموشی بودم باعث اذیت و ازار پدر و مادرم میشدم .تنها دوستام پسرهای کوچه و فامیل بودن خیلی کم پیش میومد با دخترا بُر بخورم...تا اینکه نوزده سالم شددختر زببا و جذابی شده بودم. با چشمانی کشیده و مژه های بلند فر خورده؛و گونه هایی بر جسته و پوست سفید مهتابی ام ؛تو اولین نگاه نظر هر پسری رو جلب میکردم ،تک دختر خونواده پولداری بودم ؛ جذابیت ظاهریم هم موقعیت خونوادگیم ؛بهونه ای شده بود برای خواستگارهای جور واجور؛و نگاههای سنگین پسرای فامیل که همیشه روم سنگینی میکرد ؛باهاشون سرد برخورد میکردم. خیلی کوبنده؛ دست رد به سینشون میزدم،همین باعث شده بود یه دختر مغرور و از خود راضی به نظر برسم . سال هشتاد و سه برای من سالی بود که تمام زندگیم رو تغییر داد تمام اتفاقایی که اون سال برایم افتاد باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه ؛
کیان پسر عموی مادرم بود میتونم بگم تو کل فامیل زبونزد بود پسری جذاب و خوش چهره و با هیکلی مردونه ؛که نگاهش سرشار از غرور بود؛همه دخترای فامیل براش دلبری میکردن سعی داشتن یه جوری جذبش کنن، ولی کسی رو تحویل میگرفت؛ متولد شصت و دو بود دو سالی از من بزرگتر بود؛از بچگی باهم خوب کنار میومدیم و همبازی خوبی بودیم؛پسر شیطونی بود منم همیشه برای خراب کاری اماده بودم .شاید به همین دلیل بود که هیچ وقت به هیچ چشمی جز همبازی بچگی بهش نگاه نمی کردم،عید سال هشتاد و سه،همه دایی هام و خاله هام، خونه پدر بزرگ مادریم جمع شده بودیم .همیشه کلا تعطیلات عید رو همونجا میموندیم؛بابای امیر که عموی مامانم بود ،همه ما خونواده پدر بزرگم رو شام دعوت کرده بود خونش؛ دختر خاله هام نسرین و نسترن ؛که تقریبا هم سن من بودن ؛از خوشحالی دیدن کیان تو جا بند نمیشدن؛اونجا که رفتیم کیان نبود و حسابی تو ذوقشون خورد ؛ بعد شام مامان کیان گفت :کیان باشگاهه؛شما دختر برید اونجا راحت باشید؛ماهم از خدا خواسته بلند شدیم و هیجانزده وارد اتاق کیان شدیم ؛نسرین نگاهش را دور اتاق چرخوند با شیطنت گفت"خیلی دلم میخواد بدونم تو خلوتش چیا داره!! ؛منم که همیشه کنجکاو بودم سر از کارهای کیان در بیارم ؛شروع کردیم به کنکاش خونه خیالمون راحت بود که حالا حالا ها پیداش نمیشه؛ کل کتابا و سیدی های رو میز کامپیوترو زیر و رو کردیم چیزی نبود؛سراغ کشوی لباساش رفتیم ؛همینجوری که لباسهارو پخش زمین میکردیم؛در اتاق باز شد؛کیان تمام قد تو چهارچوب در ظاهر شد
متعجب چشم دوخته بود به ما ،بهت زده گفت :تو کشوی لباسای من چیکار دارید!؟ از خجالت سرم رو پایین انداختم ؛نسرین و نسترن ؛زیر چشمی همدیگه رو نگاه میکردن و میخندیدن،
رو صندلی پشت کامپیوتر نشست و خم ابروش رو بالا داد؛شما دخترا بگید دنبال چی هستید تا کمکتون کنم؟
تنها جوابی که میتونست مارو از مهلکه نجات بده؛تو ذهنم جرقه خورد؛
هول کرده بودم دستپاچه گفتم"مافقط دنبال عکس دوست دخترت بودیم"
لباش به خنده پیچو تاب خورد ،جذب نگاهش شدم ؛چقدر جذاب و دوست داشتنی بود؛
انگشتای دستش رو لای موهای پرپشتش فرو برد و ؛با صدای بلند خندید:اخه دختر خوب کدوم پسری عکس دوست دخترش رو تو کشوی لباساش میذاره؛خجالت زده سر در گردن فرو بردم پشت سر دخترخاله هام به بیرون اتاق راه افتادم؛
با صدای کیان که اسمم رو صدا زد ایستادم و یه سی دی سمتم گرفت و گفت :اینو خیلی وقته واسه تو زدم رفتی خونه ،حتما گوش بده؛سی دی رو از دستش بیرون کشیدم ؛چون قبلا برام زیاد سی دی زده بود، چیز عجیبی برام نبود که تعجب کنم؛سرش رو پایین انداخت و گفت فردا ساعت دو بیا پارک کارت دارم؛خندیدم و گفتم صحبتت راجب نازنینه همون دوستم که میخواست باهات دوست شه؟؛چشمک ریزی زد و خندید.اونشب وقتی رسیدم خونه ؛با هیجان سیدی رو تو دستگاه گذاشتم ؛فقط یه آهنگ عاشقانه توش بود؛تعجب کردم و سی دی رو در اوردم و گفتم پسره خل شه؛یه آهنگ ریخته تو سی دی، میگه برات اهنگ زدم؛اونشب ؛رو تخت پهلو به پهلو میشدم ؛خواب به چشمام نمیومد؛خودمم نمیدونستم چم شده؛فکر، قراره فردا بودم؛بی قرار شنیدن حرفهای کیان؛از دست خودم عصبانی بودم؛که همش به کیان فکر میکردم ؛همچین حسی رو تا حالا تجربه نکرده بودم؛بعد ناهار پشت میز ارایش ایستادم ؛با خط لب دور لبم راه رفتم و خط چشم نازکی کشیدم،مژه های بلند فر خورده ام احتیاجی به ریمیل نداشت؛
نگاهم سمت ساعت دیواری چرخید ؛سریع لباس پوشیدم و سمت پارک راه افتادم..
از دور کیان رو دیدم که رو نیمکت نشسته بود از دیدنش ضربان قلبم تندتر شده بود ؛پاکشان سمتش راه افتادم ؛با دیدن من چشماش براق شد ؛دستش رو جلو اورد، نگاهم سمت دستش لغزید مردد دستم رو جلو بردم ،پیشش نشستم کیان مث سابق نبود حتی رنگ نگاهش فرق داشت ...
کیان معذب بود؛سرش رو پایین انداخته بود با انگشتای دستش بازی میکرد ؛انگار فکرش درگیر چیزی بود ؛گردنم رو کج کردم و تو صورتش خیره شدم گفتم :اون سی دی رو مطمئنی درست دادی اخه یه آهنگ بیشتر توش نبود؟
تیز نگاهم کرد،تو عمق نگاهش حرفی ناگفته داشت ؛زیر لب گفت :نه همونه با همون سی دی میخواستم احساس خود رو بهت بگم !
منگ نگاش کردم؛متوجه حرفش نمیشدم شاید دلم میخواست بیشتر بشنوم ،گفتم متوجه نشدم !
زیر لب نالید:رها واقعا اینهمه مدت متوجه نشدی؟از وقتی که خودم رو شناختم دوستت داشتم؛شرم داشتم بهت بگم شایدم ترسم از جوابت بود، میترسیدم دست رد به سینم بزنی؛
حسی که بهت دارم به هیچ دختری نداشتم،اینقدر صبر کردم تا از حسم بهت مطمئن بشم؛الان که اینجام روبروت نشستم میدونم بدجوری دلباختتم ؛دستم رو گرفت ملتمسانه نگاهم کرد "رها من عاشقتم "
به قدری صریح و واضح حرفهاش رو زد که شوکه شدم ؛احساس میکردم قلبم تو حلقم میزنه؛به زور سعی میکردم نفس بکشم تا جوابی بهش بدم ؛همش تو ذهنم مرور میکردم ؛یعنی این پسری که پیشم نشسته همون همبازی بچگیمه !!؛همون کیان مغرور، که الان دم از عشق میزنه !
پسری که حتی تو مخیله ام نمی گنجید ؛روزی اینگونه ابراز علاقه کنه چشم دوخته بودم به لباش تا باور کنم این حرفهای زیبا از از لبای کیان بیرون میریزه،
اون حرف میزد من خشکم زده بود ،اونقدر گفتو گفت و من فقط نگاهش کردم،
تو چشمام خیره شد ،با غمی که تو نگاهش موج میزد نالید:تو نمیخوای چیزی بگی؟
دستپاچه گفتم :انتظارش رو نداشتم الانم واقعا شوکه شدم نمیدونم اصلا چی بگم !!
گفت:رها من قصدم دوستی نیست ؛فقط ازدواجه ؛نمیخوام به مامان بابات خیانت کنم؛شش ماه ازت وقت میخوام؛شش ماه میرم کل زندگیم رو میسازم زندگی که لایق تورو داشته باشه؛اونجوری که لایق خونوادت باشه؛ شش ماه دیگه شهریور میام خواستگاریت؛توام شش ماه وقت داری خوب فکراتو بکنی؛من فقط یه بار میام خواستگاریت اگه جوابت " بله " باشه کل زندگیم رو به پات میریزم میشی خانوم خونم؛ولی اگه جوابت " نه " باشه همون دخترعمو ؛پسرعمو باقی میمونیم؛دیگه هیچوقت از حسم بهت نمیگم؛
مثل آدمی که با خودش حرف بزنه گفتم "باشه"
لبخند دندون نمایی زد با ذوق سرش رو تکون داد.هیجان زده گفت:منتظرم بمون ؛فقط بدون خیلی دوست دارم؛اون سی دی رو هر روز گوش کن تک تک کلمه هاش حرف دل منه،
با همه جذبه و غروری که داشت مثل یه پسر بچه ذوق زده بود،باورم نمیشد؛بلند شدم موهای مشکی پر کلاغی ام که رو پیشونیم سُر خورده بود زیر شالم هدایت کردم
رو صندلی پشت کامپیوتر نشست و خم ابروش رو بالا داد؛شما دخترا بگید دنبال چی هستید تا کمکتون کنم؟
تنها جوابی که میتونست مارو از مهلکه نجات بده؛تو ذهنم جرقه خورد؛
هول کرده بودم دستپاچه گفتم"مافقط دنبال عکس دوست دخترت بودیم"
لباش به خنده پیچو تاب خورد ،جذب نگاهش شدم ؛چقدر جذاب و دوست داشتنی بود؛
انگشتای دستش رو لای موهای پرپشتش فرو برد و ؛با صدای بلند خندید:اخه دختر خوب کدوم پسری عکس دوست دخترش رو تو کشوی لباساش میذاره؛خجالت زده سر در گردن فرو بردم پشت سر دخترخاله هام به بیرون اتاق راه افتادم؛
با صدای کیان که اسمم رو صدا زد ایستادم و یه سی دی سمتم گرفت و گفت :اینو خیلی وقته واسه تو زدم رفتی خونه ،حتما گوش بده؛سی دی رو از دستش بیرون کشیدم ؛چون قبلا برام زیاد سی دی زده بود، چیز عجیبی برام نبود که تعجب کنم؛سرش رو پایین انداخت و گفت فردا ساعت دو بیا پارک کارت دارم؛خندیدم و گفتم صحبتت راجب نازنینه همون دوستم که میخواست باهات دوست شه؟؛چشمک ریزی زد و خندید.اونشب وقتی رسیدم خونه ؛با هیجان سیدی رو تو دستگاه گذاشتم ؛فقط یه آهنگ عاشقانه توش بود؛تعجب کردم و سی دی رو در اوردم و گفتم پسره خل شه؛یه آهنگ ریخته تو سی دی، میگه برات اهنگ زدم؛اونشب ؛رو تخت پهلو به پهلو میشدم ؛خواب به چشمام نمیومد؛خودمم نمیدونستم چم شده؛فکر، قراره فردا بودم؛بی قرار شنیدن حرفهای کیان؛از دست خودم عصبانی بودم؛که همش به کیان فکر میکردم ؛همچین حسی رو تا حالا تجربه نکرده بودم؛بعد ناهار پشت میز ارایش ایستادم ؛با خط لب دور لبم راه رفتم و خط چشم نازکی کشیدم،مژه های بلند فر خورده ام احتیاجی به ریمیل نداشت؛
نگاهم سمت ساعت دیواری چرخید ؛سریع لباس پوشیدم و سمت پارک راه افتادم..
از دور کیان رو دیدم که رو نیمکت نشسته بود از دیدنش ضربان قلبم تندتر شده بود ؛پاکشان سمتش راه افتادم ؛با دیدن من چشماش براق شد ؛دستش رو جلو اورد، نگاهم سمت دستش لغزید مردد دستم رو جلو بردم ،پیشش نشستم کیان مث سابق نبود حتی رنگ نگاهش فرق داشت ...
کیان معذب بود؛سرش رو پایین انداخته بود با انگشتای دستش بازی میکرد ؛انگار فکرش درگیر چیزی بود ؛گردنم رو کج کردم و تو صورتش خیره شدم گفتم :اون سی دی رو مطمئنی درست دادی اخه یه آهنگ بیشتر توش نبود؟
تیز نگاهم کرد،تو عمق نگاهش حرفی ناگفته داشت ؛زیر لب گفت :نه همونه با همون سی دی میخواستم احساس خود رو بهت بگم !
منگ نگاش کردم؛متوجه حرفش نمیشدم شاید دلم میخواست بیشتر بشنوم ،گفتم متوجه نشدم !
زیر لب نالید:رها واقعا اینهمه مدت متوجه نشدی؟از وقتی که خودم رو شناختم دوستت داشتم؛شرم داشتم بهت بگم شایدم ترسم از جوابت بود، میترسیدم دست رد به سینم بزنی؛
حسی که بهت دارم به هیچ دختری نداشتم،اینقدر صبر کردم تا از حسم بهت مطمئن بشم؛الان که اینجام روبروت نشستم میدونم بدجوری دلباختتم ؛دستم رو گرفت ملتمسانه نگاهم کرد "رها من عاشقتم "
به قدری صریح و واضح حرفهاش رو زد که شوکه شدم ؛احساس میکردم قلبم تو حلقم میزنه؛به زور سعی میکردم نفس بکشم تا جوابی بهش بدم ؛همش تو ذهنم مرور میکردم ؛یعنی این پسری که پیشم نشسته همون همبازی بچگیمه !!؛همون کیان مغرور، که الان دم از عشق میزنه !
پسری که حتی تو مخیله ام نمی گنجید ؛روزی اینگونه ابراز علاقه کنه چشم دوخته بودم به لباش تا باور کنم این حرفهای زیبا از از لبای کیان بیرون میریزه،
اون حرف میزد من خشکم زده بود ،اونقدر گفتو گفت و من فقط نگاهش کردم،
تو چشمام خیره شد ،با غمی که تو نگاهش موج میزد نالید:تو نمیخوای چیزی بگی؟
دستپاچه گفتم :انتظارش رو نداشتم الانم واقعا شوکه شدم نمیدونم اصلا چی بگم !!
گفت:رها من قصدم دوستی نیست ؛فقط ازدواجه ؛نمیخوام به مامان بابات خیانت کنم؛شش ماه ازت وقت میخوام؛شش ماه میرم کل زندگیم رو میسازم زندگی که لایق تورو داشته باشه؛اونجوری که لایق خونوادت باشه؛ شش ماه دیگه شهریور میام خواستگاریت؛توام شش ماه وقت داری خوب فکراتو بکنی؛من فقط یه بار میام خواستگاریت اگه جوابت " بله " باشه کل زندگیم رو به پات میریزم میشی خانوم خونم؛ولی اگه جوابت " نه " باشه همون دخترعمو ؛پسرعمو باقی میمونیم؛دیگه هیچوقت از حسم بهت نمیگم؛
مثل آدمی که با خودش حرف بزنه گفتم "باشه"
لبخند دندون نمایی زد با ذوق سرش رو تکون داد.هیجان زده گفت:منتظرم بمون ؛فقط بدون خیلی دوست دارم؛اون سی دی رو هر روز گوش کن تک تک کلمه هاش حرف دل منه،
با همه جذبه و غروری که داشت مثل یه پسر بچه ذوق زده بود،باورم نمیشد؛بلند شدم موهای مشکی پر کلاغی ام که رو پیشونیم سُر خورده بود زیر شالم هدایت کردم
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید