رمان آناستا قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت چهارم

باباش با اخم ادامه داد و به ماشین اشاره کرد"بربم تا براتون پرونده درست نکردن!"


تو چشمش خیره شدم گفتم " بذارید درست کنن باید پسرت ادم بشه"

سرشو اورد نزدیکتر و لباش رو کج کردو گفت: خانوم کوچولو اینجا شهر منه کسی نمیتونه واسه بچه من پرونده درست کنه واسه خودت که اینجا غریبه ای پرونده درست میکنن ، مجبورم نکن یه کاری کنم از دانشگاه اخراجت کنن "
اینو که گفت یاشار سمتش خیز برداشت و یقش رو چسبید و داد زد : دهنت رو ببند باهاش اینجوری حرف نزن "
باباش دستش رو پس زد و با اخم غلیظی که رو صورتش بود گفت : برید سوار شید تا دردسر درست نشده"
اون دورو ور ماشین و تاکسی نبود به اجبار سوار ماشین یاشار شدم و سینا هم سوار ماشین بابای یاشار شد .بی اختیار بغضم ترکید اشکام رو گونه هام غلتید سرش رو چرخوند وقتی دید دارم اشک میریزم شرمگین نالید"ببخشید غلط کردم گوه خوردم فقط گریه نکن "
بی توجه بهش اشک میریختم و گریه میکردم ؛
یهو دیونه شد و فرمون رو ول کرد شروع کرد تو سر و کله خودش میزد، گریه میکرد و داد میزد"میگم گریه نکن دیوونه میشم اشکاتو میبینم"
بهت زده نگاهش کردم
از کاراش ترسیده بودم دستش به زور گرفتم گفتم" باشه باشه گریه نمیکنم فقط آروم باش" اشکام رو پاک کردم ،تا دم در خوابگاه یه ریز میگفت عاشقتم
ساعت از یازده گذشته بود رسیدیم دم در خوابگاه ا پیاده شدم ؛چشماش رو مظلوم کرد و گفت"یه فرصت دیگه بهم میدی؟" دیگه خیالم راحت بود کاری نمیتونه بکنه برگشتم سمتش انگشت اشاره ام رو تو هوا تکون دادم و گفتم : اینجا شهر خراب شده بابای دیوثته مبارکش باشه ولی منم بی کس و کار نیستم یه بار دیگه مزاحمم بشی دودمان خودت و اون بابای عوضیت رو باهم به باد میدم "
از ماشین پیاده شدم نفس راحتی کشیدم با بدبختی مسول خوابگاه رو راضی کردم و رفتم تو خوابگاه و اون شب تموم شد .
فردای اون روز از استرسی که کشیده بودم نتونستم دانشگاه برم موندم بی حال روی تخت افتاده بودم با شنیدن باز شدن در اتاق چشمم خورد به فرنوش که با یه جعبه بزرگ که تو دستش بود داخل شد و هیجانزده گفت : یاشار دوباره جلوی در دانشگاه منتظرت بود وقتی دید تو نیستی ازم امارت رو گرفت گفتم مریضی نمیای و این بسته رو داده واسه تو "
جعبه رو جلوم گذاشت و گفت بازش کن گفتم بابا بره گم شه خودت بازش کن ؛فرنوش با هول و ولا بسته رو باز کرد،داخل جعبه پر از گل و شکلات و بادوم هندی بود و یه برگه کاغذ که رو معذرت خواهی کرده بود....

 
دو روز بعدش،تو راهروی دانشگاه ایستاده بودیم،یکی از همکلاسیهای پسر ،که بعضی از کلاسهام باهاش مشترک بود ؛جلو اومد و جزوم رو ازم خواست ،اسمش یغما بود یکی از پسرهای خوشتیپ دانشگاه؛
پسر موقر و متینی که تا حالا ندیده بودم با دختری دمخور بشه ؛ با بی میلی جزوه ام رو بهش دادم،بیرون اومدیم فرنوش با شیطنت ارنجش رو زد به دستم و با خنده گفت"خوش به حالت رها ؛فک کنم این پسره ازت خوشش اومده، من تا حالا ندیدم به دختری نگاه کنه یا حرف بزنه، از دانشگاه که بیرون زدیم نگاهم رو به دور و بر چرخاندم خبری از یاشار نبود نفس راحتی کشیدم خیال کردم دیگه بی خیال شده از شرش راحت شدم ؛توی شهر بودیم فرنوش با دیدن مغازه عروسک فروشی ، دستم رو گرفت منو کشون کشون توی مغازه برد؛ هیجانزده به عروسکهای توی مغازه خیره شده بودیم ناگهان با شنیدن اسمم ،سرم را به عقب چرخاندم، متعجب به دختر نوجونی که لباس مدرسه تنش بود نگاه کردم؛
به پهنای صورت لبخندی زد و جلو اومد،دستش رو دراز کرد و سلام داد؛متعجب دستم را جلو بردم گفتم : من شمارو میشناسم؟
چشماش رو با هیجان گرد کرد و گفت :وااای تو چقدر خوشگلی،یاشار راست میگفتا خیلی تعریفت رو کرده !!پرید دستش رو دور گردنم حلقه زدو گفت "آیلار هستم خواهر یاشار"
بی تفاوت گفتم "خوشبختم "
پشتم رو بهش کردم خودم مشغول حرف زدن با فرنوش بودم،
چند قدم جلو اومد و روبرویم ایستاد عمیق تو چشمام خیره شد و گفت:پشیمونه همش کارش شده گریه ،توروخدا ببخشش، باور کن داداشم خیلی پسر خوبیه خودش میگه خریت کردم.ابرو تو هم کشیدم و گفتم: میشه بری نمیخوام حرفی بزنم که ناراحت بشی"
دست فرنوش رو گرفتم از مغازه بیرون اومدیم، چشمم خورد به یاشار که جلوی مغازه ایستاده بود و نگاهش رو به سنگ فرش دوخته شده بود،زیر لب آروم سلام داد .جلوتر رفتم و با حرص گفتم :چرا حرف حالیت نمیشه!! بابا نمیخوامت دست از سرم بردار چرا تعقیبم میکنی؟
دوباره قیافش رو مظلوم کرد و نالید "چیکار کنم نمیتونم بیخیالت بشم"
با تمسخر گفتم "روانی هستی بابا، یه دکتر برو "
با قدم هایی تند از اونجا دور شدیم،که دوباره صدای آیلارو شنیدم ،عصبی سرم را به عقب جنباندم گفتم : چی میخوای ؟،یه عروسک پاندا دو برابر هیکلش، بغلش بود سریع چپوند تو بغلم ؛در حالیکه نفس نفس میزد . گفت : کادو معذرت خواهی یاشار.حرفش رو زد و سریع دوان دوان دور شد؛تا اومدم به خودم بجنبم سوار ماشین یاشار شد و رفت. با حرص پام رو به زمین کوبیدم و گفتم :انگار از دست این پسره خلاصی نداریم ،هوا سرد بود و سوز سرما تا نسج استخوان آدم نفوذ میکرد؛برف سنگینی شروع به باریدن کرد‌ه بود 
 
 
زمستون شده بود اون شهر یه منطقه کوهستانی بود خیلی سرد بود و برف سنگینی اومده بود دوتا هم اتاقیامون چون ارومیه زندگی میکردن به خاطر برف و بوران نتونسته بودن برگردن و اون هفته من و فرنوش تو اتاق تنها بودیم،که گوشی فرنوش زنگ خورد؛به محض اینکه که جواب داد صدای گریه های مامانش رو از پشت خط میشنیدم که میگفت داداشت تصادف کرده زود پاشو بیا کرج؛فرنوش مضطرب گوشی رو قطع کرد ؛رنگش پریده بود مات نگاهم کرد و گفت،داداشم تصادف کرده انگار حالش خوب نیست ؛همین امروز باید برگردم کرج ؛دستهاش رو نرم فشردم دلداریش دادم "عزیزم نگران نباش ،داداشت هیچیش نمیشه تو برو بیمارستان ببینش من امروز سر کلاس برات حاضری میزنم"؛سریع لباس پوشید همون روز سمت کرج راه افتاد؛خودم حاضر شدم و سر کلاس رفتم بعد از اینکه از کلاس بیرون اومدم یغما جلوم ظاهر شدو گفت :جزوتون رو اوردم واقعیتش ،گرفتن جزوه بهونه بود؛دلم میخواست با خودتون حرف بزنم ؛جزوه رو از دسش بیرون کشیدم و متعجب پرسیدم "در چه موردی؟"
نگاهش رو ازم گرفت و گفت "در رابطه با خودم و خودت ؛و احساسی که بهتون دارم " از خجالت سرم رو پایین انداختم احساس کردم؛صورتم داغ شده؛یغما پسر خوش چهره ای بود؛نمیدونم چرا وقتی بهم ابراز علاقه کرد،نتونستم بهش جواب رد بدم ،با قدمهایی تند ازش فاصله گرفتم بیرون که اومدم سوز سرما صورتم را خنج کشید، شال گردن سفیدم رو دور صورتم پیچیدم ،بیرون دانشگاه دوباره چشمم خورد به یاشار که شال و کلاه کرده بود طبق معمول ، منتظرم بود؛ولی جرات نمیکرد نزدیکم بشه ؛سریع تاکسی گرفتم وخوابگاه رفتم توی اتاق تنها بودم ناخوداگاه با یاداوری حرفهای یغما لبخند روی لبم نشست،گوشیم رو برداشتم یه زنگ به فرنوش زدم ؛حال برادرش رو پرسیدم ؛خدارو شکر به هوش اومده بود؛گوشی رو که قطع کردم روی تخت دراز کشیدم و کتاب دستم گرفتم ،ناگهان ،عطر خوشی توی فضای اتاق پیچید، زیر چشمی نگاهم را به بالا چرخواندم،با تعجب به مرد جوان زیبا رویی که روبرویم نشسته بود زل زدم ،با لبخند ملیحی که رو لبش نقش بسته بود نگاهم میکرد، مات و مبهوت بهش چشم دوختم ؛محو زیباییش شده بودم ،حتی برای لحظه ایی نمیتونستم نگاهم را ازش بردارم پسر زیبارو ، رو به رویم نشسته بود انگار سالها میشناختمش ، وجودش ارامش به قلبم تزریق کرده بود .مثل کسی بودم که حافظه کوتاه مدت خود را از دست داده کسی که میدید رو نمیشناخت ولی عجیب و عطر وجودش، و صورت زیبایش بوی آشنا بود، اشنایی که انگار از بدو تولد باهاش زندگی کرده بود ،مثل یه رویای زیبا بود؛رویای دیدن ، شاهزاده زیبای سوار بر اسب سفید...
 
 
نگاهم به صورتش دوخته شده بود ؛لباس سفید ؛همانند لباس یونان قدیم تنش بود؛،موهای خرمایی رنگ موج دارش روی شونه هاش پهنش ریخته شده بود، ،همانند مرد بی مانندی بود،که تا حالا ندیده بودم؛،انقدر مست نگاهش بودم ؛مات و مبهوت ،میخ نگاهش شده بودم،چشمان سیاه و درشتش ؛در میان سفیدی صورتش هموچون یاقوت سیاه برق میزد
با لبخند ملیحی که روصورتش نقش بسته بود؛بلند شد و نگاهم را به بالا چرخاندم تا بهتر ببینمش، سمتم قدم برداشت و نفسم به شماره افتاده بود؛عطر خوشش رو با ولع نفس کشیدم نگاهم که به چشمان سیاهش گره خورد ضربان قلبم شدت گرفت ؛دستش را نوازش وار روی سرم کشید با صدای مردونه رگداری لب زد:بانویم شما بخوابید؛ ببخشید که اینگونه خودم را نشان دادم ؛ من پیشتون میمونم تنها نباشید ،آسوده بخوابید من مراقبتون هستم ،مثل بره ای مطیع سرم را روی متکا گذاشتم چشمام را روی هم گذاشتم...
صبح که چشمام رو گشودم مث برق گرفته ها از جایم پریدم،چشمانم را دور اتاق چرخاندم وقتی ندیدمش ،به خودم لعنت فرستادم که چرا خوابیدم؛شاید اگه بیدار میموندم میتونستم باهاش حرف بزنم و بفهمم این غریبه ای آشنا کیه که نمیشناسمش،تمام طول روز با فکر و خیال آن مرد زیبا رو گذشت،تو اتاقم بودم از هم اتاقیهام خبری نبود؛خدا خدا میکردم که نیان شاید دوباره بتونم اون مرد غریبه رو ببینم ،شامم رو خوردم ظرف غذام رو دست گرفتم و سمت اشپزخونه راه افتادم ؛همینجوری که بشقاب را ،زیر شیر اب گرفته بودم؛با خودم فکر میکردم اگه دوباره اون مرد،پیداش بشه دیگه نمیخوابم ؛تا بتونم باهاش حرف بزنم بفهمم کیه ؛با دستی که روی شونه هام نشست سرم را به عقب چرخاندم،مریم یکی از همکلاسیام بود،با نگرانی گفت:هم اتاقیام نیومدن ،توام که تنهایی، شب میام پیشت؛
لحظه ایی سکوت کردم دلم نمیخواست کسی پیشم باشه؛راهم رو سمت اتاقم کج کردم و گفتم "نه مریم جان ؛بچه ها خیلی رو تختشون حساسن ؛خودمم تا صبح بیدارم میخوام درس بخونم چراغ رو روشن میذارم؛خودت بی خواب میشی"
حرفام رو زدم و وارد اتاق شدم ،
فرصت حرف زدن بهش ندادم
خودمم از دروغام و بهونه واهیم خجالت کشیدم؛ولی برای دیدن دوباره اش ،حاضر بودم پا روی همه دوستیهام بذارم،فرنوش تماس گرفت؛یه لحظه حالم گرفته شد با بی حالی جواب دادم ولی وقتی گفت :چند روزی نمیام منتظرم نمون ؛شادی زیر پوستم دوید ،با هیجان گفتم فدای سرت نگران کلاسات نباش من برات حاضری میزنم ...خداحافظی کردم ..من که از تنهایی بیزار بودم ،عجیب بود برای تنها موندن خوشحالی میکردم.
 
 
روی تخت دراز کشیدم لامپ اتاق رو روشن گذاشتم ؛ چشمم به ساعت دیواری دوخته شده بود همش با خودم فکر میکردم این سری که اومد ؛ازش میپرسم کیه از کجا منو میشناسه!؟ مطمئن بودم جایی دیدمش ولی نمیدونستم کجا!!حتی یه صحنه هایی تو ذهنم بود ولی به قدری مبهم و ناشناخته بود نمیتونستم به خاطر بیارم ؛خودم میدونستم از جنس من نیست ولی یه حسی توی وجودم؛منو بی قرارش میکرد حسی که بی شباهت به عشق نبود؛همچنان که تو افکار خودم غوطه ور بودم ،چند ساعتی گذشت ؛تا اینکه چشمام خسته شد و به زور سعی داشتم بیدار بمونم ؛ولی به قدری خوابم میومد که که پلکهام رو هم افتاد ؛حینی که برای بیدار موندن مقاومت مبکردم بوی عطر خوشش تو دماغم پیچید؛با شوق چشمانم را گشودم مسخ از حضورش بهش خیره شدم ،به دیوار رو به رویم تختم تکیه داده بود حالا بهتر میتونستم ببینمش .به قدری زیبا بود که تو عمرم همچین زیبایی ندیده بودم انگار نقاشی زیبای خدا بود،همچین تصویری رو؛ فقط تو نقاشیای خیالی از پری ها دیده بودم .نگاهش میکردم اونم با لبخند نگاهم میکرد ،
با خودم میگفتم این کیه یا چیه! که تا این حد کنارش آرامش دارم آنقدر آروم بودم انگار تو رگهام مرفین تزریق شده بود؛ بی اختیار پلکهام را روی هم گذاشتم خوابم برد صبح که بیدار شدم رفته بود باز هم از دست خودم عصبانی بودم ،چند شبی که تنها بودم هرشب میومد ،بدون هیچ حرفی نگاهم میکرد ؛ حتی نزدیکم نمیشد حتی بهم دست نمیزد،تا صبح کنارم می موند،
یه دنیا سوال تو ذهنم میچرخید ؛خودم رو آماده میکرد وقتی اومد ازش بپرسم ؛ولی وقتی بود؛مست نگاهش میشدم انگار ذهنم خالی از هر فکرو خیالی میشد، انگار همه چیز میدونستم ولی یادم نمی اومد احساس میکردم اگه ازش بپرسم به خاطر فراموشیم از دستم ناراحت میشه و طردم میکنه؛و من برای همیشه از دیدنش محروم میشم؛
فرنوش و بقیه هم اتاقیام برگشتن...
دیگه کمتر میدیدمش ...
نزدیکای امتحان های اخر ترم بود قرار بود چند روزی برگردم تهران ،دلم برای دیدن مامان بابام پر میکشید ولی به خاطر اینکه اون مرد زیبارو را ببینم حتی خودم رو از دیدن خونوادم محروم کرده بودم ،وقتی به خونه رسیدم با اشتیاق مامان بابام رو بغل کردم .ولی کل روز فکرم در گیر اون مرد مرموز زیبا بود؛دلتنگش شده بودم ؛شب رو تخت خوابیده بودم دستم را زیر پشت گردنم گره زده بودم ؛در حالیکه به سقف خیره شده بودم ؛با خودم تکرار میکردم کاش تو خوابگاه میموندم ؛تا دوباره ببینمش؛ با حسرت نفس کشداری کشیدم و به پهلو چرخید و زیر لب گفتم چقدر دل تنگتم کاش اینجا هم میتونستم ببینمت؛ ناگهان عطر خوشش توی اتاق پیچید..
 
سرم را بلند کردم ؛تمام قد روبرویم ایستاده بود؛با لبخند نگاهم میکرد از روی تختم بلند
شدم ؛رو برویش ایستادم ،قدش بلند بود برای اینکه بهتر ببینمش سرم را به بالا چرخاندم،
نگاهم میخ نگاهش شد و تو چشمای سیاه رنگش غرق شدم ؛صدای دلنشینش توی گوشم پیچید"دلت برام تنگ شده بود؟"
لباش پیچ و تاب خورد و لبنخندش عمیقتر شد
سرم را به نشونه تایید تکون دادم و زیرلب گفتم "آره دلتنگت بود"
خودم به وضوح صدای قلبم رو که بی قرار خودش رو به قفسه سینم میکوبید میشنیدم ،برام بزرگ و عظیم بود ناخواسته احترام زیادی برایش قائل بودم
با خجالت گفتم "شما از کجا فهمیدید دل تنگتونم ؟"
لبخند دندون نمایی زد،
زمزمه وار گفت:من تمام احساست رو میفهمم؛دلتنگیت؛ترس؛هیحان همه جی رو...
مردد پرسیدم تو کی هستی؟نکنه دوباره میخواین اذیتم کنین؟
قیافش درهم شدو گفت:هیچوقت اذیتت نمیکنم مراقبت هستم ازاری بهت نرسه،
از حرفم خجالت کشیدم سر در یقه فرو بردم
کلامش به قدری قاطع بود بی هیچ مقاومتی باورش کردم؛
بدون اینکه من چیزی بگم گفت"هر جایی باشی کافیه تو دلت صدام کنی من صدای نجوای دلت رو میشنوم ،
برای اینکه پیشت باشم کافیه بهم فک کنی"
بعدش بهم اشاره کرد و گفت برو بخواب من اینجا هستم ؛سمت تختم راه افتادم سرم را روی متکا گذاشتم زیر چشمی نگاهش میکردم و همچنان تو اتاق بود ،حس ارامش داشتم ،
صبح که از خواب بیدار شدم ؛مامانم سر سفره صبحونه نشسته بود؛کنارش نشستم ؛کج نگاهم کرد و گفت:حواست به گردنبند دعات باشه حاحی خیلی تاکید کرده از خودت دورش نکنی؛
لیوان چایی رو به لبم چسبوندم و گفتم چرا اینقدرنگران این دعایی فوقش یکی دیگه دوباره مینویسه ؛
با نگرانی گفت:دیگه نمیشه ؛بنویسه تاثیری نداره باید حواست باشه از خودت دورش نکنی؛
زیاد از حرفهای مامانم سر در نمی اوردم ؛بعد صبحونه سمت اتاقم راه افتادم ،اون چند روز همش سرم تو کتاب بود
مدتی که تهران بودم هر شب تمرکز میکردم و بهش فکر میکردم اونم هر وقت میخواستم ظاهر میشد؛بهش عادت کرده بودم ولی میدونستم کسیه که سالها میشناسمش ...
 
 
برگشتم خوابگاه در گیر امتحانا بودم؛دیگه اصلا وقت نمیکردم بیرون برم ؛صبح زود امتحان داشتم اونشب تصمیم گرفتم زودتر بخوابم ؛
تو عالم خواب و رویا بودم؛پسر یکی از فامیلامون رو دیدم که اشفته صدام میکرد؛نگاهش کردم و گفتم امیر چی میخوای چرا اینقدر حالت بده؟
با گریه نالید:تورو خدا کمکم کن ؛باید به مامانم خبر بدی،
با ترس از خواب پریدم صورتم خیس عرق بود و نفس نفس میزدم؛خوابم خیلی واقعی به نظر میرسید ؛گفتم لابد اینم یه خوابیه مثل همه خوابایی که میبینم؛صبح که بیدار شدم کلا خوابم یادم رفته بود،بعدش هم سر امتحانم حاضر شدم،از دانشگاه که بیرون اومدم گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم به مامانم زنگ زدم؛صدای مامانم خیلی خسته و ناراحت بود؛با نگرانی گفتم :چیشده مامان اتفاقی افتاده !؟مامانم برای لحظه ایی مکث کرد نفسهای صدا دارش از پشت گوشی به گوش میرسید؛با صدای گرفته ایی گفت:امیر پسر آقای کاویانی خود کشی کرده؛ترامادول خورده اوردوز کرده؛
برای لحظه ایی یاد خوابی که دیده بودم افتادم؛
با صدایی لرزونی لب زدم :مامان اخه چرا باید خودش رو بکشه؟
صدای مامانم تو گوشم پیچید"؛والله نمیدونم چرا باید یه بچه ۱۵ساله مواد مخدر مصرف کنه
مامان حرف میزد و دیگه هیچی نمیشنیدم ؛باورم نمیشد امیر مرده باشه ؛زانوهام میلریزد ؛خودم رو سرزنش میکردم "کاش خوابم رو جدی میگرفتم شاید اگه کمکش کرده بودم امیر زنده میموند،بدجوری عذاب میکشیدم ،خودم رو مقصر مررن امیر میدونستم ؛یه شب دوباره خواب امیرو دیدم؛اینباز صورتش میخندید ؛
نزدیکش شدم و گفتم: " امیر شرمنده که کمکت نکردم "
گفت: خودت رو ناراحت نکن حتی اگه میگفتی باز من میمردم؛حالت صورتش درهم شدو گفت"فقط به مامانم بگو ،من معتاد نبودم ،قصدم خودکشی نبود فقط قصدم ترسوندن بابام بود که بهم توجه کنه ؛
اخر سر خندید و گفت بهش بگو فردا برام زرشک پلو بذاره اینو که بگی باورش میشه که منو دیدی ...
صبح که بیدار شدم بلافاصله به مامان امیر زنگ زدم ولی هنوز مردد بودم ترس اینو داشتم که با حرفهام ناراحتش کنم ،صدای غم دارش که تو گوشی پیچید ...به خودم جرات دادم
 

با تعلل خوابم رو براش تعریف کردم ؛صدای گریه هایش را از پشت خط میشنیدم؛
میون هق هق گریه هاش نالید"
بچم محبت باباش رو میخواست ولی اون عوضی با منشیش سَرو سِر داشت؛کل وقتش برا اون بود؛بچم هر روز شاهد دعواهای منو پدرش بود ؛فقط با اینکار میخواسته باباش رو بر گردونه خونه؛یه ریز گریه میکرد و حرف میزد...
گفتم واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم ولی چون تو خواب سفارش کرده بود بهتون بگم به خاطر همین باهاتون تماس گرفتم؛میخواستم گوشی رو قطع کنم یاد حرف اخر امیر افتادم و گفتم :راسی امیر گفت به مامانم بگو برام زرشک پلو بذاره؛
صدای خنده مامانش تو گوشی پیچید و گفت:شکمو اونورم به فکر شکمه،
لحظه ایی مکث کردو با صدای گرفته گفت: امیر عاشق زرشک پلو بود با این حرفت مطمئن شدم واقعا خودش بوده خدا خیرت بده ؛دلم آروم گرفت؛خودم رو مقصر میدونستم میگفتم شاید به خاطر بی توجهی من سمت مواد رفته باشه،تا الانم خیال میکردم خود کشی کرده ،!ولی الانم منو از فکرو خیال راحت کردی ،لااقل فقط غصه نبودنش رو میخورم ،بعد تموم شدن حرفاش
گوشی رو قطع کردم حس سبکی عجیبی داشتم ؛احساس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده یه حالت سر مستی هم داشتم از اینکه تونیته بودم بهشون کمک کنم لااقل باعث تسکین دل یه مادر داغ دیده بشم؛اون لحظه خیال میکردم یه خواب صادقه بوده هنوز پی به قدرت درونی خودم نبرده بودم ؛نمیدونستم خیلی راحت میتونم با ارواح ارتباط بگیرم،
امتحانام شروع شده بود هرازگاهی مرد مرموز زیبا رو را میدیدم ؛ولی هیچوقت نمیتونستم باهاش صحبت کنم ؛بعد امتحانام دوباره برگشتم تهران؛
کل روز رو همراه مامانم بیرون بودیم؛شب خسته به خونه برگشتیم بعد شام تو اتاقم رفتم ؛ شعف و هیجان خاصی تو روح و روانم دمیده شد یه لحظه دوباره دلم هوای آن مردی آشنای غریبه رو کرد،بی قرار دیدنش بودم
رو تختم دراز کشید ؛چشمام رو بستم ؛دوباره بهش فکر کردم ،هیچ خبری ازش نشد
انگار تلاشم برای دیدنش بی فایده بود نا امیدانه به سقف خیره شدم؛یه لحظه بدنم به سبکی پر قو شد و بالا رفت،هنوز تو بهت بودم انگار سرم سبک و خالی شد ، تو خلسه ایی عمیق فرو رفتم ؛خودم رو وسط یه شهر زیبا دیدم ،که رنگش شبیه هیچ رنگی نبود رنگ غروب رو داشت ولی دلگیر نبود؛انگار تمام رنگهای شاد دنیا را باهم مخلوط کرده بودن ،شهری که جان داشت و روح زندگی توش موج میزد،خونه هایی مجلل به رنگ سفید ؛جلوی خونه ها ستونهای تراش خورده بلند وجود داشت؛انگار وارد یه شهر
رویایی شدم مثل شهر پریا تو قصه مادر بزرگها؛خیابونهایی تمیز و براق؛با مردمانی که با لباسهایی سفید و و صورتهایی که تو زیبایی بی همتا بود؛ما بین جمعبتی از پریا مات و مبهوت محو زیبایی شهر شده بودم ؛با دیدن غریبه ای آشنا میان جمعیت شهر ؛ نگاهم را تیز کردم ؛خودش بود ؛راه باز کرد و جلو اومد نگاهی تحسین آمیز به سراپایم انداخت و گفت :لباست رو دوست داری ؟
از بس محو تماشای زیبایی شهر بودم؛حواسم به لباسهای تنم نبود ؛نگاهم به سمت لباسهای تنم لغزید،از دیدن لباس زیبای حریر ؛چشمانم براق شد
لباسی حریر سفید ؛همانند لباس زنان یونان قدیم؛با آستینهای بلند کلوش؛که روی شونه اش شکاف خورده بود و باز بود،موهای مشکی بلندم دور کمرم ریخته شده بود.
هیجان زده سرم را به سمتش چرخاندم نگاهم به نگاهش گره خورد اون لحظه خوشحالی ام وصف شدنی نبود؛تاجی از جنس طلا سمتم گرفت،که با شکل برگهای زیتون ، تزیین شده ؛روی سرم نهاد؛ و گفت: بانو به خونه خودت خوش اومدی؛هموز منگ بودم این فراموشی ازارم میداد میدونستم که میشناسمش، وقتی راه افتاد ؛ پشت سرش با قدمهایی آروم راه افتادم،،وارد خونه ای شدیم که همانند قصر بود،سقف با ارتفاع بلند ؛پنجره هایی قدی بلند؛ با پرده هایی سفید که نور سفیدی از لا به لای پرده به داخل تابیده بود؛انگار تو رویا بودم نگاهم به دور و بر خونه میچرخید؛؛دختر زیبارویی با چهره ایی گشاده سمتم اومد خوش آمد گفت ؛دستانش رو دور گردنم حلقه زد و صورتم رو بوسید؛یه لحظه بدنم یخ کرد ؛
پرسشگرانه به مردی که اسمش را نمیدانستم خیره شدم ؛از نگاهم سوالم رو خوند و زیر لب گفت:خواهرمه،
تو خونشون همهمه بود هر کسی از کنارم رد میشد با لبخند بهم سلام میداد انگار همه منو میشناختن ولی من کسی رو نمیشناختم،از لای پنجره پرده حریر را کنار زدم و به بیرون چشم دوختم چشمم به جمعیتی افتاد که توی حیاط همه در تکاپو بودن ؛مرد آشنا کنارم ایستاد برای اولین بار انگشتان دستش را به دستانم گره زد ؛سرم را به بالا جنباندم ؛دوباره با همان لبخند ملیح همیشگی نگاهم کرد و مرا با خودش سمت تخت وسط حیاط کشید، بی اختیار دنبالش راه افتادم ؛انگار تمام عشق و احساسم را میان دستهایمان ریخته بودیم حس اشنایی که انگار هزاران بار تجربه کرده بودم، ولی چیزی خاطرم نبود ؛روی تخت نشسته بودم ،نگاهم به نگاهش گره خورد؛توی دلم هزاران سوال بی جواب بود ،حتی اسمش را نمیدانستم خودمم نفهمید چقدر گذشت چقدر کنارش بودم ولی حس ارامشی وصف نشدنی توی دلم متبلور شده بود؛مضطرب بلند شد و ؛منم با نگرانی نگاهش کردم ،بی تعلل گفت؛بانو باید برگردیم .
 

همان لحظه کمتر از چند ثانیه ؛دوباره روی تختم بودم نگاهم به نگاه متعجب مامانم افتاد ؛با اخمی که روی صورتش بود ؛گفت :میدونی از کی دارم صدات میزنم چرا بر و بر منو نگاه میکنی جواب نمیدی!!
گیج و منگ روی تخت نشستم و گفتم لابد حواسم نبوده،
با خودم خیال کردم خواب دیدم هنوز منگ بودم ،انگار رویاهایم ؛مثل یه واقعیت به وضوح برام نمایان شده بود...بعد چند روز دوباره به شهر دانشگاهیم برگشتم؛
ترم جدید شروع شده بود و دانشگاه شلوغ تر از قبل بود چهره های جدید نشون دهنده ورودیهای جدید بود .
با فرنوش خنده کنان وارد کلاس شدیم با دیدن یغما سر کلاس ناخواسته ضربان قلبم بالا رفت .تو دلم به خودم مهیب زدم رها چه مرگته اینم یه پسره مثل بقیه پسرهایی که تو زند
سنگینی نگاهش رو حس میکردم .اخم ریزی کردم جدیتر از قبل ،جواب سلامش رو دادم با فرنوش تو صندلیهای ته کلاس نشستیم.ناخواسته نگاهم سمت یغما میرفت ،استاد حرف میزد ولی انگار چیزی نمیشنیدم، فرنوش حینی که وسایلاش رو با عجله تو کیفش میچپوند گفت : رها برو بوفه منم تا چند دقیقه دیگه میام .
با تحکم گفتم : وای فرنوش باز کی رو دیدی ول نمیکنی این پسرای دانشگاه رو ؟
لپمو کشید و چشمکی حوالم کرد : نه جون تو این خوب تیکه ایه عمرا ازش بگذرم
با عجله رفت .تو بوفه با چندتا از بچه ها نشسته بودیم که فرنوش با صورت خندون که نشون دهنده موفقیتش بود وارد بوفه شد .کنارم نشست و گفت : رها مخ یکی از پسرای اکیپ یغما اینارو زدم خیلی پسر باحالیه ،اخ که چه حالی میده اگه توام با یغما دوست بشی
پوف کلافه ایی کشیدم " فرنوش کی میشه تورو شوهر بدم از دست این کارات راحت بشم .دستت درد نکنه نمیخواد برای من نقشه بکشی "

فرنوش با اخم ساختگی گفت"وای فقط انرژی منفی میدی "
رابطه فرنوش و مهرداد خیلی زودتر از چیزی که حدس میزدم صمیمی شد و بیشتر اوقات تو رفت و آمدمون به تهران مهرداد همراه فرنوش بود هر از گاهی هم یغما همراهمون بود .حس دوگانه ای داشتم از طرفی بودنش کنارم باعث دستپاچگی و تپش قلبم میشد ولی از طرفی مغرورتر از اونی بودم که بشه چیزی رو از ظاهرم فهمید همچنان خشک و جدی بودم ولی میشه گفت دوستای خوبی برای هم بودیم و حرفای مشترک زیادی داشتیم که باهم بزنیم .
یه شب با دخترها تو خوابگاه جمع بودیم و فرنوش یه گوشه رو تختش نشسته بود با مهرداد مشغول حرف زدن بود که گوشی رو سمتم گرفت : رها بیا مهرداد کارت داره میخواد باهات صحبت کنه
متعجب،گوشی رو از دستش بیرون کشیدم، نگاهم به فرنوش دوخته شده بود که باهیجان نگاهم میکرد ،گفتم "بفرمایید"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه qxyxrz چیست?