رمان آناستا قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت پنجم

صدای بم داری تو گوشم پبچید "سلام یغمام ،میشه خواهش کنم بری یه جایی که هیچ کس دور و برت نباشه "


تعجب کردم باهم دوست بودیم ولی نه انقدر صمیمی که بخواد راجب موضوع خصوصی باهام حرف بزنه .
بلند شدم ،تنها جای خلوتی که میتونستم تو اون موقع پیدا کنم راه پله بود با عجله سمت راه پله رفتم خوش شانس بودم که هیچ کس اونجا نبود روی اولین پله نشستم نفس کشداری ؛گفتم "کسی نیست بگو"
بی مقدمه گفت : رها من خیلی دوستت دارم چرا نمیخوای بفهمی ....
هاج واج مونده بودم چیزی توی قلبم قلقلکم میداد من ازش خوشم میومد یا شاید وقتش شده بود به خودم اعتراف کنم منم دوسش دارم
صدای یغما دوباره تو گوشی پیچید : رها نمیخوای چیزی بگی رها من ...!؟
_ تو چی؟
_ رها من عاشقتم
بدنم گُر گرفت احساس میکردم تمام خونی که توی بدنم بود تو صورتم جمع شده، دستم را روی صورتم کشیدم،داغ بود .
برخلاف میلم و سر در گم لب زدم : یغما
_جون دل یغما
لحظه ایی مکث کردم زیر لب نالیدم "لطفا بهم وقت بده من ادم رابطه های اینجوری نیستم بهم زمان بده تا از خودم و حسم مطمئن بشم "
گفت: باشه حق داری هروقت از حست مطمن شدی بهم خبر بده همیشه منتظرتم"
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم .
تمام روزهایم با فکر کردن به پیشنهاد یغما میگذشت
چند روز بعد فرنوش با خوشحالی غیرقابل وصفی خبر داد که مهرداد اخر هفته قراره بره خواستگاریش از خوشحالیش خوشحال بودم .اخر هفته بود و فرنوش رفت کرج برای مراسم خواستگاری...
رو تخت نشسته بودم کتاب جلوی چشمام باز بود؛ورق میزدم ؛دوباره فکرم سمت پسر مرموز و ناشناخته کشیده شد؛بی اختیار لبخندی روی لبم نشست،کتاب رو بستم ،دراز کشیدم ؛چقدر دلتنگش بودم مرد خیالی رویاهای من؛تو خیالات خودم غوطه ور بودم؛که دوباره بوی عطر خوشش تو اتاق پیچید از دیدنش چشمام براق شدم ،لب تخت نشسته بود ؛سریع از جام پریدم کنارش نشستم، با اشتیاق نگاهش میکردم ؛غرق زیبایی صورش شدم ،لبخند محوی زد
با دلخوری گفتم :تو کی هستی من حتی اسمت رو نمیدونم، با مهربانی گفت: میدونی عزیزم؛فقط یادت نیست ،پرسشگرانه در حالیکه تای ابرویم بالا پریده بود. گفتم:مگه میشه خب اگه میشناختمت که میدونستم کی هستی!!
با صدای بلند خندید؛چقدر خنده هایش زیبا بود ؛چقدر دوست داشتنی تر میشد ؛عمیق تو صورتش خیره شدم،
نگاهم کرد و گفت :اسمم یوحناس،به وقتش دلیل فراموشیت رو میفهمی..
زیر لب زمزمه کردم "یوحنا چه اسم برازنده و زیبایی بود ،دوباره تکرار کردم یوحنا ،شاید چیزی یادم بیاد.


اخر هفته بود؛زنگهای پی در پی مامانم دیوونم کرده بود،!مجبور شدم برگردم تهران ، کوله پشتیم را روی دوسم انداختم سمت ایستگاه راه آهن راه افتادم.توی راه رو یغما رو دیدم؛راهم رو سمت قطار کج کرده تا متوجه من نشه، .سوار قطار شدم رو صندلیم نشستم، قطار حرکت کرد؛ هر چقدر چسم جنباندم یغما رو ندیدم؛سرم توی گوشی بود ؛پبامهای گوشیم رو چک میکردم ؛با صدای مردونه ایی سرم را به بالا چرخاندم؛چشمم که به یغما افتاد که با لبخند بالای سرم ایستاده بود؛دستپاچه زیر لب سلام دادم ،
گفت" اجازه هست بشینم ؟"
سرم را به نشونه تایید تکون دادم و گفتم بفرمایید؛روی صندلی خالی کناریم نشست،بی قرار بودم توی دلم غوغا بود سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم ، کاری که خیلی خوب بلد بودم. در حالیکه برگهای کتابی که دستش گرفته بود رو ورق میزد راجب کلاسها و استادها حرف میزد؛برای لحظه ایی یادم رفته بود کجام ؛!به حرفهای یغما از ته دل میخندیدم،میون خنده، نگاهم میخ نگاه یغما شد و
موذب شدم خنده روی صورتم ماسید همینطور که نگاه تیزش رو بهم دوخته بود گفت: نمیخوای بهم یه جواب بدی ؟رها من دارم اذیت میشم چند ماهه دارم اذیت میشم میدونم داری تظاهر میکنی همه چیز مثل قبله؛برای لحظه ایی مکث کردو عمیق تو چشمام خیره شد و گفت :ولی چشمات دروغگوی خوبی نیست .نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو سمت پنجره چرخوندم. از یه طرف یوحنا بود؛حتی نمیدونستم خیاله یا واقعیت،!از طرفی یغما بود ؛واقعیت زندگیم؛ .و با چشمانی،وحشی ؛کشش نگاهی که منو بی تاب میکرد و نمیتوستم در برابرش مقاومت کنم .شرمگین سر در یقه فرو بردم ؛و زیر لب نالیدم"خیلی برام با ارزشی اولین کسی هستی که بودن در کنارش، ضربان قلبم رو تغییر میده ؛ولی من هنوز
نمیتونم بهت مواب قطعی بدم از حسی که بهت دارم مطمئن نیستم .
گفت :میفهمم چی میگی همین رفتارات منو گرفتار کرده ،ولی بهت احترام می ذارم بازم منتظر میمونم تا از همه چی مطمئن بشی فقط قول بده با کس دیگه نبینمت .
تک خنده ای کردم و با شیطنت گفتم" مطمن نباش نمیتونم قول بدم "
بلند خندید گفت اون وقت ببین من چیکار میکنم .
وقتی تهران رسیدیم ؛خداحافظی کردبم و مسیرمون جدا شد ...
 

خونه که رسیدم؛زنگ درو فشردم ؛مامانم صدام رو که از پشت آیفون شنید ،از خوشحالی صداش لرزید؛بوی قرمه سبزی مامانم تا بیرون میومد ؛مامانم پشت در ایستاده بود ؛ذوق زده بغلم کرد و خوش آمد گفت؛وارد اتاقم شدم مانتوم رو از تنم کندم سر میز شام نشستم ؛
با وجود اینکه خیلی گشنم بود ؛با چند قاشق اول سیر شدم ،بی حوصله بودم ،!بلند شدم و رو به مامانم گفتم من میرم اتاقم استراحت کنم "در اتاقم رو باز کردم خودم را روی تخت انداختم
دراز کشیدم، چشمام رو بسته بودم،به حرفهای یغما فکر میکردم احساس کردم یه وزنی رو لبه تخت اضافه شد . با وحشت چشمانم را گشودم؛چشمم خورد به یوحنا که روی لبه تختم نشسته بود، اسوده خاطر نفس راحتی کشیدم و زیر لب غریدم: یوحنا بلد نیستی قبل اومدن یه صدایی تقی و توقی از خودت دربیاری خب ترسیدم "
قیافش درهم بود؛ با ناراحتی گفت" همیشه به محض اینکه میام حضورم را حس میکنی؛ولی الان به قدری فکرت مشغول بود که حتی متوجه حضورم نشدی،
یوحنا برایم همانند یه دوست بود مثل دوستای خیالی که بچه ها دارن اگه کسی از بیرون بهم نگاه میکرد فکر میکرد با خودم حرف میزنم .
پاشدم روی تخت، چهار زانو نشستم گفتم: دلم گرفته سردرگمم !!
گفت :میدونم .فکرت درگیر اون پسره است؟
متعجب با چشمانی که از تعجب گشاد بود بهش چشم دوختم...
نگاهش رو از من گرفت و گفت" مهم نیست از کجا، ولی من الان اینجام که بهت بگم بودنش، برات خوبه ،
با تعجب به لباش نگاه میکردم منتظر بقیه حرفاش بودم
گفت :شاید تا وقتی بفهمی من کی ام !؟
خوبه که کسی مثل اون کنارت باشه
بیشتر از این نمیتونم چیزی بهت بگم .
بلند شدو گفت : حالا با آرامش بخواب دستاش را روی شونه هام گذاشت هدایتم کرد رو تخت دراز بکشم، انگشتان دستش را لای موهام فرو برد ،در حالیکه نگاهش به موهای سیاه حالت دارم دوخته شده بود گفت" هیچ وقت موهات رو نه کوتاه کن نه رنگش رو عوض کن"
لبخند محوی زدم و چشمانم را بستم ،
وجودم سرشار از آرامش شد نفهمیدم کی خوابم برد،چن روز تهرام بودم؛برای اینکه تو کلاسهام حاضر بشم دوباره به دانشگاه برگشتم؛یه روز که از کلاس بیرون زدم ؛یاشار بیرون دانشگاه ایستاده بود؛خودم رو وسط دسته ای از دخترای ترم جدید انداختم و رد شدم؛ به خوابگاه که رسیدم؛فرنوش یه گوشه نشسته بود و با نامزدش حرف میزد ؛نمیدونم چرا یهویی دلم هوای یغمارو کرد با حسرت به فرنوش چشم دوخته بودم...
روز ها به همین منوال میگذشت و هنوز از یغما خبری نبود هم نگرانش بودم و هم دلتنگش...
یه ماه از دیدار اخرم با یغما گذشته...فرنوش هم مشغول تدارک جشن نامزدیش بود...
 
کلافه شده بودم یه جورایی نگران یغما بودم؛تو اتاق دور خودم میچرخیدم ؛فرنوش ساکش رو بست و بلند شد در حالیکه پشت آینه ایستاده بود ؛با مداد رو لبش راه رفت در حالیکه نگاهش به آینه دوخته شده بود گفت:چیشده چرا اینقدر نگرانی؟
کلافه روی تخت نشستم نالیدم :خبری از یغما ندارم و نگرانشم؛
زیر چشمی کج نگاهم کرد با شیطنت گفت:نکنه بهش دل باختی اصلا چرا باید نگرانش باشی!؟
،نگاهم رو ازش گرفتم ؛میدونستم خیلی زبله ؛گفتم:ولم:کن تورو خدا دلباختن چی آخه؟
در حالیکه چشماش رو ریز کرده بوده صورتش رو به آینه جسبونده بود و ریمل به مژه های کوتاه و کم پشتش میکشید گفت:به هر حال حواست باشه ؛اگه خواستی با یغما باشی ؛این یاشارو به جورایی ناامید کن ازت دل بکنه؛امروز که از دانشگاه بر میگشتم دوباره جلوی در خوابگاه ایستاده بود؛تا منو دید سریع پیشم اومدو گفت بهت بگم بری ببینیش شمارش رو داد بهت بدم... فرنوش نگاه تحسین امیزی به خودش کردو سرش را سمت من جنباندو حینی که دستش را توی کیف دستیش فرو برده بود شماره یاشارو سمت گرفت و گفت: الان رفتم بیرون چی بهش بگم ؟ شماره رو با حرص از دستش بیرون کشیدم ؛پاره کردم توی سطل اشغال انداختم فرنوش ابرو تو هم کشید و گفت :چرا این بدبخت خوشت نمیاد آخه گناه داره تا این حد دوست داره ؟روی تخت خیز برداشتم و زیر لب غریدم"خب ازش خوشم نمیاد؛حس بدی بهش دارم ؛نمیتونم که از رو دلسوزی خودم رو بدبخت کنم،گره ای بین ابروهام انداختم" رفتی بیرون بهش بگو ؛رها نمیخوادت کس دیگه ایی رو دوست داره شاید با این حرف ناامید بشه"
فرنوش شونه بالا انداخت و گفت :من نمیتونم این حرف رو بهش بزنم ؛یارو دیوونه وار عاشقته میخوای بزنه ناقصم کنه والله...
ساکش رو برداشت خدا حافظی کرد و از اتاق خارج شد... فکر یغما بدحپجوری روح روانم رو قلقک میداد،گوشی رو دستم گرفتم مردد چن باری شماره یغمارو گرفتم قبل بوق خوردن قطع کردم یه جورایی بین دلو عقلم مونده بودم ؛تو اتاق تنها بودم بعد خوردن شام ؛تو رختخواب دراز کشیدم ، هی پهلو به پهلو شدم تا اینکه خوابم برد؛نیمه های
با صدای یوحنا چشمام را گشودم؛با اون قد بلندش با لباسی سفید و بلند ؛بالای سرم ایستاده بود
چن باری چشمام رو باز و بسته کردم وقتی مطمئن شدم خواب نمیبینم سریع بلند شدم روی تخت نشستم زیر لب سلام دادم ،لبخندی زدو گفت "حاضر شو باید ببرمت یه جایی همه منتظرتن"
متعجب نگاهش کردم،گفتم "کجا؟ کی منتظرمه؟" نگاهش رو به صندلی بغل تخت جنباند و گفت...
 
حاضر شو بانو وقت تنگ است؛رد نگاهش رو گرفتم چشمم خورد به لباس حریر سفیدی که روی صندلی ام بود،ذوق زده از تخت پایین پریدم به لباس چنگ انداختم جلوی چشمام گرفتم ؛وقعا زیبا بود، لباس حریر سفیدی درست شبیه همون لباسی که قبلا تو شهرشون تنم بود ، ولی لبه های پایین پیراهن با لبه های آستینشن و دور یقه اش مثل نوارهایی از جنس طلا دوخته شده بود .دوباره وسایلهای روی صندل رو کنار زدم چشمم خورد به تاج طلا ، که طرح برگ های درخت زیتون روش بود و چند تا النگوی پهن که که رویش با نگینهای از سنگ یاقوت و زمرد تزیئن شده بود توی روشنایی کم اتاق برق میزد،و با یه جفت گوشواره بلند که با النگوها ست شده بود ،پایین تخت یه جفت کفش صندل لا انگشتی به رنگ طلایی گذاشته بود...
مات و مبهوت خیره مونده بودم ،یوحنا
گوشه پیراهنی که از دستم آویزون مونده بود رو گرفت و گفت :بانو تعلل نکن ؛سریع بپوش و چشمات رو ببند که باید زود بریم دیر شده...
هنوز گیج بودم؛از چیزهایی که میدیدم سرم در دوران بود سوالهای بی جواب توی سرم میچرخید،
ولی اراده ایی از خودم نداشتم بی اختیار همه حرفهاش رو مث غلام حلقه به گوش ؛زود میپذیرفتم ؛شایدم انقدر انرژی اش مثبت بود که نمیتونستم لحظه ایی بهش بد گمان بشم...لباسهارو دستم گرفتم به صورتم چسبوندم عطر خوش یوحنارو میداد ؛ با ولع یه نفس، بو کشیدم ؛به یکباره خواب از سرم پرید پیراهن زیبای حریر را تن کردم ؛موهای سیاه پرکلاغی ام را دور شونه هایم ریختم ، تاج طلا را روی سرم گذاشتم،جلوی اینه گوشواره ها را توی گوشم انداختم ؛النگوهارو از مچم توی دستم سُر دادم ؛جلوی آینه نیم قد اتاقم ؛توی نور کم اتاق واقعا زیبا برازنده به نظر میرسیدم نوار طلایی رنگ، دور آستینهایم برق میزد،لبخندی روی صورتم نشست و چشمانم رو بستم ...
لحظه ایی بعد صدای دلنشبن یوحنا توی گوشم پیچید :بانو چشمانت را باز کن ...با اشتیاق چشمانم رو گشودم ،دوباره تو همون شهر رویایی بودم ،چشمم را به جمعیتی از مردمان زیبا که دورمون حلق زده بودن، چرخاندم و نگاه کردم، چند تا زن جوون زیبا وسط جمعیت ؛ ایساده بودن خیلی ماهرانه دف میزدن،
زنای جمع یکی یکی سمتم اومدن و بغلم کردن و صورتم رو بوسیدن منم در مقابلشون با لبخند نگاهشون میکردم ،با هر بغلی ؛انگار نیروی برق مانندی از سرم وارد میشد و از انگشتان پام خارج میشد...حتی نمیدونستم برای چی بهم تبریک میگن،.. یه لحظه با فشرده شدن دستم ؛نگاهم سمت دستم لغزید ؛یوحنا انگشتان دستش را توی انگشتانم گره زد،
نگاهش کردم ...
 

دست در دستان یوحنا ؛با قدمهایی آروم ، در حالیکه لباس حریر بلندم روی زمین کشیده میشد؛دنبالش راه افتادم ،وارد حیاط، قصر سفید و زیبا شدیم،دور تا دور حیاط درختهای زیبا بود ؛کف حیاط پوشیده شده بود با سنگ مرمر؛با دیدن ما جمعیت همگی باهم قیام کردن و همونطور که کف میزدن دخترانی زیبا و کمر باریک با موهایی بلند و موج دار وسط جمعیت میچرخیدن و میرقصیدن و و به اندامشون موج میدادن رقصی عجیب در عین حال زیبا که تا به حال ندیده بودم،نگاهم سمت یوحنا چرخید ؛اون لبخند زیبای همیشگی روی صورتش بود ؛مردی که زیاد حرف نمیزد ولی عجیب زیبا و دوست داشتنی بود،
دستان سردم همچنان در دستان یوحنا گره خورده بود همه سر تکون میدادن و تبریک میگفتن یوحنا با تکون دادن سرش ازشون تشکر میکرد ؛ دستانم رو فشرد و سر به بالا جنباندم و با نگاه زیبای پر کشش؛سمت جایگاه اشاره کرد ؛ خودش بالای سکویی که از سطح زمین بالا تر بود رفت دستانم را سفت گرفت و به بالای سکو کشوند ؛روی مبل دو نفره ایی که دورش با پارچه ای حریر تزئین شده بود نشستیم،هیجان زده به مردم نگاه میکردم؛روی میزها پر بود از غذا ها و میوه های لذیذ و خوش آب و رنگ که تا حالا ندیده بودم...یه زن جا افتاده و تقریبا تپل و زیبا رویی سلانه سلانه سمتم اومد ؛دستانش رو دور گردنم حلق کرد و مرا سفت به آغوش کشید؛دوباره اون نیروی برق مانند برای لحظه ایی از تنم رد شد...
دستانم رو گرفت و نرم فشرد؛چشمانش از خوشحالی برق میزد؛ذوق زده لب جنباند : تو بهترین هدیه رو از اشرف مخلوقات انسان، به ما هدیه دادی،این گردن بند ناچیز رو به تو هدیه میکنم،متعجب در عین حال پرسشگرانه به یوحنا چشم دوختم ؛اروم لب زد :صبور باشید به زودی همه چیز رو متوجه میشید ....معنی حرفهایش را نمیفهمیدم همه چیز برایم گنگ و نامفهوم بود طوری که قدرت حرف زدن نداشتم؛در جوابش لبخند تحویلش دادم .. .زنجیر طلایی که از دستش آویزون بود رو سمت صورتم گرفت گردنم را خم کردم و گردن بندی که شمائلی همانند خورشید داشت به گردنم آویزان کرد که گردی آن به اندازه یک نعلبکی بود وسط گردنبند نگینی همانند الماس برق میزد...دوباره صورتم را بوسید ...وباز همان نیروی برق مانند از تنم گذشت از سکو پایین رفت .میون جمعیت قرار گرفت،ذهنم درگیر بود دنبال نسبتش با یوحنا میگشتم،
یوحنا انگار فکرم را خوانده بود سرش را نزدیک گوشم اورد و زمزمه کرد :بانو ایشون مادرم بودن...چشمم خورد به دختر جوون و زیبایی رو که قبلا دیده بودم ؛میدونستم خواهر یوحناس با نوزاد کوچیکی که تو بغلش بود سمتمون اومد ...
 
 نوزاد رو توی بغلم جا داد،خم شد و صورتم رو بوسید، ناخوداگاه نگاهم سمت نوزاد لغزید ؛خیره به صورت کوچیک و زیبایش چشم دوختم،چقدر صورتش برایم آشنا بود انگار تیکه ای از وجودم بود ؛.چشمان درشت و طوسی رنگش،با مژهایی بلند و فر خورده تناسب زیبایی با پوست سفید و صورت تپلش برقرار کرده بود ،
موهایی مشکی لخت پر کلاغیش؛روی پیشونیش سُر خورده بود، لباس سفیدی به تن داشت؛بی اختیار تن کوچکش را به سینه ام فشردم و صورتش رو بوسیدم ؛عطر تنش را با ولع بوییدم بوی بهشت را میداد ؛انگار جانم به جانش گره خورده بود حتی برای لحظه ایی نمیخواستم از خودم جدایش کنم،یوحنا با لبخند ملیحی که روی صورتش بود نگاهش رو به ما دوخته بود دست کوچیک نوزاد را روی انگشتانش گرفته و بود و نوازش میکرد ،..اشک توی چشمانم حلقه زده بود تو اوج فراموشی،خیلی روشن و محسوس ،
حس مادرانه آشنایی داشتم ؛حس قشنگی که برای اولین تجربه میکردم...چن نفر از زنای مجلس سمت سکو اومدن و دستم را گرفتن و بلندم کردن؛همانطور بچه بغل سمت قصر سفید راه افتادیم ؛وارد اتاق بزرگ و روشنی شدیم،
یکی از زنا گفت :شیرش بده گرسنه است ،بهت زده نگاهش کردم و گفتم : منکه شیر ندارم؛ یکیشون جلو اومد کمکم کرد وقتی سینه ام را تو دهن نوزاد گذاشتم،حس زیبایی داشتم ؛با ولع شروع به مکیدن کرد عمیق به صورتش خیره شدم چقدر شبیه یوحنا بود. همانطور که میک میزد ناباورانه از سینه ام شیر اومد، بعد از خوردن شیر توی بغلم آروم و زیبا خوابید. خواهر یوحنا بچه رو از بغلم بیرون کشید روی یک تخت کوچیک گذاشت ؛و گفت باید تو جشن باشیم یوحنا منتظر شماست،
سمت حیاط راه افتادیم؛ عده ایی مشغول ورقص و پایکوبی بودن و عده ای هم مشغول خوردن غذاهای روی میز ، به سمت سکو رفتم ؛یوحنا نگاهش که سمت من چرخید از جایگاه بلند شد و دستم را گرفت و روی مبل دو نفره نشوند،
وجودم سرشار از ارامش شده بود ؛دلم پیش فرشته کوچولوی دوست داشتنی مونده بود ،همه چی برایم مبهم بود ،انگار آن زمان تو لحظه زندگی میکردم ...جشن تا نزدیکای صبح ادامه داشت همچنان بزم و شادی میکردن ؛
ناگاه یوحنا دستانم رو توی دستش گرفت و گفت :بانو وقت رفتنه !!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و چشمهایم را بستم ؛وقتی چشم گشودم وسط اتاق خوابگاه بودم ،لباسهای قبل رفتن تنم بود؛با یاداوری شیر دادن به نوزاد، دستم را روی سینه ام گذاشتم لباسم خیس بود ؛لباس رو نزدیک دماغم بردم بوی شیر میداد؛
ترسیده بودم سینه ام را فشار دادم ولی خبری از شیر نبود.صبح بود رو تختم دراز کشیدم و از فرط خستگی بیهوش شدم
 
 صدای غلغل کتری تو فضای خوابگاه پیچیده بود؛بلند شدم یه چایی پررنگ برای خودم ریختم ؛اتفاقات چند شب پیش مثل یه فیلم تند از سرم گذشت؛دلم برای نوزاد زیبایی که دیده بودم پر میکشید محبت عمیقی بهش داشتم دلتنگش بودم،فرنوش که همون روز تازه برگشته بود ؛رفته بود دانشگاه ؛با زنگ خوردن گوشیم ؛به گوشی چنگ انداختم؛سریع جواب دادم ؛صدای آروم فرنوش تو گوش پیچید"رها زود باش پاشو بیا دانشگاه یغما اینجاس"
؛ چایی داغ را به لبم چسبوندم ؛هورت کشیدم؛
سریع بلند شدم مانتوم رو پوشیدم از خوابگاه بیرون زدم آژانس گرفتم ،سمت دانشگاه راه افتادم؛قسمت سر بالایی دانشگاه رو که بالا رفتم دیگه نفسم در نمیومد ؛دستم را روی سینه ام گذاشتم و نفس نفس میزدم؛فرنوش روبروم در اومد و با قیافه ای درهم گفت :دیر اومدی ؛یغما رفت؛وای ندیدی چقدر لاغر شده؛چقدر آشفته بود ؛معلومه نیست از کی آرایشگاه نرفته ؛ریشهاش و موهاش بلند شده بود"
با حرص پام رو زمین کوبیدم حسرت میخوردم چرا خودم رو زودتر نرسوندم...
حالم گرفته شد با شونه هایی آویزون سمت خوابگاه راه افتادم ،جلوی خوابگاه چشمم خورد به یاشار که خواهرش آیلار هم کنارش بود ؛با دیدن من آیلار از ماشین پیاده شد و نزدیکتر اومد و سلام داد ؛ابرو تو هم کشیدم و گفتم :این داداشت کی میخواد دست از سرم برداره؟
گفت :خب دوست داره گناه که نکرده ؛الانم میبینی کمرنگ شده بابام نمیذاره به پرو پات بپیچه میگه ما اینجا آبرو داریم،
عصبی نگاش کردم و با غیض گفتم:من اینجا آبرو دارم ؛داداشت دم به دیقه جلوی خوابگاهه !!
گفت ول کن این حرفهارو دستش رو تو جیب مانتوش فرو برد یه پاکت کوچیک کادو پیچ شده در اورد و سمتم گرفت:این رو یاشار براتون خریده ؛انگشتر طلاس ؛سلیقشم حرف نداره؛ نگاهم به داخل ماشین چرخید ؛یاشار دستش رو روی سینش گذاشت و سلام داد ،
بی تفاوت بهش سمت خوابگاه راه افتادم و صدام رو تو هوا ول دادم"به آقا داداشت بگو ؛منو با کادو و طلا نمیتونه خر کنه "
قدمهام رو تندتر کردم ؛.شب توی خوابگاه دور همی گرفته بودیم به خاطر نامزدی فرنوش یه جشن کوچیک گرفته بودیم . بچه ها وسط میرقصدن و دلقک بازی در می اوردن ؛روی تخت نشسته بودم ؛ با تکون ،ویبره گوشیم ؛نگاهم سمت گوشی لغزید ؛ پیام از طرف یغما بود "خیلی دلتنگتم"
؛یه لحظه ضربان قلبم بالا رفت احساس کردم صورتم داغ شد ،چشمم به گوشی دوخته شده بود چن بار پیامش رو زیر لب تکرار کردم ..
بلند شدم سمت راهرو رفتم سریع شماره یغمارو گرفتم با اولین بوق صدای خسته ای یغما توی گوشی پیچید
 
الاخره یادت اومد یه نفر اینجا منتظرته؟"
گفتم " این چه مسخره بازیه درآوردی چرا دانشگاه نمیای ؟مگه اینجا نبودی؟"
لحظه ای مکث کرد صدای نفسهای صدادارش به گوش میرسید گفت" تمام این مدت اینجا بودم خودم رو توی خونه حبس کرده بودم تا ببینم بالاخره کی یادت میاد تا یه جوابی بهم بدی"
از خودم بدم اومده بود به خاطر غرور مسخره ام این بلارو سرش آورده بودم خیلی زودتر از اینها میتونستم حرف دلم رو بهش بگم،
با خودم کلنجار رفتم تا اینکه گفتم :یغما من خیلی دوستت دارم ببخش این مدت اذیت شدی"
با صدای بغض الود که میلرزید گفت :رها عزیزم جدی میگی؛واقعا دوسم داری؟میدونی از کی منتظرم این حرف رو بهم بزنی "
گریه میکرد و میگفت رها عاشقتم ؛مرسی که انتخابم کردی ؛با گریه یغما منم بغضم گرفته بود؛از گوشه چشمم، قطره های اشک میلغزد و رو صورتم سُر میخورد.
میون گریه نالید "دیگه طاقت ندارم؛خیلی بی قرارتم باید ببینمت "
گفتم: باشه عزیزم ؛
چون اونجا شهر کوچیکی بود
و مامور و پلیس و ادمای فضول تو اون شهر فراوون بودن ، کلا با دانشجوها مخصوصا دانشجوهایی که از تهران اومده بودن مشکل داشتن ، اعتقاد داشتن دانشجوها شهرشون رو خراب کردن به محض اینکه دختر و پسری باهم میدیدن به پلیس زنگ میزدن .نمیتونستیم تو سطح شهر و دانشگاه قرار بذاریم؛ از طرفی چون یاشار سایه به سایه دنبالم بود،میترسیدم با دیدن منو یغما آبرو ریزی کنه،ترجیح دادم تو خونه یغما قرار بذاریم میدونستم پسر قابل اعتمادیه؛بر عکس یاشار،همیشه حس خوبی بهش داشتم.ساعت پنج غروب بود ؛حاضر شدم برای اینکه زیاد جلب توجه نکنم ؛یه چادر از بچه ها قرض کردم از خوابگاه بیرون زدم.مضطرب دور و برم را میپاییدم که یاشار دنبالم نباشه کسی منو نشناسه ،سر کوچه از ماشین پیاده شدم یغما سر خیابون منتظرم بود .تیز نگاش کردم باورم نمیشد اینقدر لاغر شده باشه .
خیلی احتیاط میکردیم ؛تو خیابون جرات اینکه باهاش حرف بزنم رو نداشتم؛در حالیکه چادر را دور صورتم پیچیده بودم ؛نگاهم به زمین دوخته شده بود با قدمهایی آروم دنبالش راه افتادم،پایم را که توی حیاط گذاشتم، احساس خفگی میکردم؛انگار راه نفسم گرفته شده بود یه حیاط بزرگ با درختهایی خشک شده و بی برگ؛کف حیاط پر بود برگهای خشک شده،یه ساختمون قدیمی ویلایی تو حیاط بود با یه آلونک طرف دیگه حیاط ،به قدری اون اتاقک سنگین و خوفناک بود بدون اینکه نگاه کنم دنبال یغما راه افتادم وارد فضای ساختمون شدم یه اتاق بزرگ با یه آشپزخونه تا پام رو گذاشتم تو اتاق محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن

محکم بغلم کرد از گریه شونه های مردونه اش میلرزید،منو از خودش جدا کرد تو چشمهام خیره شد و با بغض نالید" نمیدونی چی کشیدم تو این مدت،همش تو این خونه درندشت تنها بودم چشمم به صفحه گوشی ،منتظرم پیامی از تو بودم "
با دلخوری گفتم " خب خلی دیگه واسه چی خودت رو زندونی کردی و هم خودت رو اذیت کردی هم منو "
تیز تو چشمهام خیره شد و گفت "واقعا ندیدن من اذیتت میکرد"
گفتم "خب اره همش نگرانت بودم از طرفی دلتنگت بودم؛منتظر تماست بودم "
چشماش براق شد با ذوق گفت" منم میخواستم با خودت تنها باشی تحت فشار نذارمت تا راحتتر تصمیم بگیری،خب خدارو شکر که انتخابم کردی؛ "دستپاچه از رو میز کیف پولش رو برداشت و رو به من گفت "رها جان تو بشین نمیشه که گشنه بمونیم ؛من برم شام بگیرم "
سریع گفتم: نه نرو من گشنم نیست ،
اخم ریزی کرد و گفت :مگه میشه ؛بذارم گشنه بری ،نترس ده دقیقه ای بر میگردم.
یغما از خونه بیرون زد با صدای بسته شدن در حیاط ،ترس بدی تو دلم افتاد؛سنگینی خونه ازارم میداد.رو مبل نشستم و مضطرب نگاهم به دور اتاق میچرخید.از گوشه چشمم پشت پنجره چوبی غبار گرفته خونه؛چشمم خورد به سایه های سیاهی که در رفت و امد بودن ،
تمام تنم میلرزید احساس میکردم قلبم داخل حلقم اومده؛
با صدایی لرزون صدا زدم "یغما تویی اومدی؟"
وقتی صدایی نشنیدم تمام افکار منفی به ذهنم هجوم اورده بود، با خودم تکرار کردم
" اگه پلیس باشه، یا یکی از همسایه ها، من باید چیکار کنم، چه خاکی تو سرم بریزم !" افکارم منفی توی سرم میچرخید با خودم گفتم باز خداروشکر چراغا روشنه من میتونم همه چیز رو ببینم به محض اینکه این موضوع از فکرم گذشت برق خونه قطع شد و کل خونه تو تاریکی مطلق فرو رفت .بدنم به رعشه افتاده بود، گوشه مبل مچاله شده بودم ،دیگه مطمئن شدم اون سایه های پشت شیشه؛نه پلیسه نه همسایه؛ به وضوح میلرزیدم سایه پشت پنجره بزرگتر و ترسناکتر شد ؛بی صدا اشک میریختم شروع کردم به خوندن ،سوره هایی که از بر بودم ، صدای به هم خوردن دندونام رو میشنیدم ،که لنگ در خونه با شدت زیاد به دیوار کوبیده شد،صدای خرناس وحشتناکی تو تاریکی اتاق بهم نزدیک میشد و من بیشتر تو خودم مچاله میشدم، صدای نفسهاش به قدری نزدیک بود که به وضوح شنیده میشد ،چشمام رو محکم به هم فشردم از گوشه چشمم قطرات اشک سُر میخوردی سردیش را روی صورتم حس میکردم ناگهان تو یه چشم بهم زدن با یه دست گلوم رو گرفت و بلندم کرد به دیوار چسبوند ،دستانش دور گلوم حلقه زده بود از فشاری که به گلوم وارد میشد نمیتونستم نفس بکشم و احساس میکردم استخونهای گلوم در حال خورد شدنه.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ydzo چیست?