رمان آناستا قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت هفتم

به قدری حالم بد بود حتی با دیدن یغما هم حالم تغییری نکرد؛از دانشگاه بیرون زدم یغما باهام تماس گرفت و گفت "رها احساس میکنم اصلا حالت خوش نیست چیزی شده ؛خیلی لاغرو و رنگ پریده شدی ؛انگار خیلی وقته نخوابیدی؛"


دلم میخواست همه چیز رو براش بگم ولی میترسیدم قضاوتم کنه انگ دیوونگی بهم بزنه اونم مثل دوستای دیگم ازم دوری کنه ؛
سکوت کردم و زیر لب گفتم "من خوبم چیزیم نیست "گفت" باشه ؛الان میخوام ماشین یکی از دوستام رو بگیرم باهم بریم بیرون حال و هوات عوض بشه "؛از پیشنهادش خوشحال شدم ،همینجوری که اروم قدم بر میداشتم با صدای بوق ماشین سرم را به عقب جنباندم از دیدن یغما چشمام براق شد سریع سوار ماشین شدم ،گفتم "فقط برو تا کسی مارو ندیده "
یغما ابرو تو هم کشید و گفت" رها اینجا مثلا کی میخواد مارو ببینه ؛کسی مارو نمیشناسه"
نگاهم رو به بیرون دوختم ؛نمیدونم چرا از دیوونه بازیای یاشار میترسیدم ببدون شهر رفتیم ؛روی صخره های بلند نشسته بودیم ؛لحظه ایی کنار یغما فارغ از دردهایی که داشتم ارامش گرفتم ،یغما از خودش و خونوادش حرف میزد ؛ معلوم بود میونه خوبی باهاشون نداره ؛این زیادی به روز بودو خونوادش سنتی و مذهبی؛ به قولی باباش یکی از کله گنده ها بود اینم دل خوشی از خونوادش نداشت ؛خورشید داشت غروب میکرد به قرمزی شفق خیره شده بودم بلند شدم گفتم"یغما پاشو بریم ؛دیر برسم خوابگاه رام نمیدن "
سمت شهر راه افتادیم هوا داشت تاریک میشد انگار قلبم تو تاریکی و وحشت فرو میرفت،
خدارو شکر یاشار جلوی خوابگاه نبود واقعا برام تعجب اور بود ؛دوباره بعد شام هم اتاقیام درساشون رو بهونه کردن و برای فرار از من توی اتاق نیومدن؛بهشون حق میدادم ؛یه جوارایی انگار همه چیز برام عادی شده بود ؛نیمه شب که کاملا تو خواب عمیق فرو رفته بودم احساس کردم پتو با شدت و خیلی سریع از روم کنار رفت گوشه اتاق پرت شد میدونستم دوباره اومدن اذیتم کنن ؛میخواستم نترسم و با ترسم بهش قدرت ندم خودم رو به خواب زدم ، دستی روی مچ پایم نشست نفس عمیقی کشیدم به خودم امیدواری میدادم که نترسیدم ، پاهام رو گرفت و منو آروم از تخت پایین کشید ؛به صودت نشسته از تخت به پایین فرود اومدم؛به خودم قدرت دادم و بهش خیره شدم به تن لخت پر مویش که جز سیاهی چیزی دیده نمیشد مثل یه حیوون درنده سمتم خیز برداشت دسته ایی از موهام رو دور مچش پیچید بلندم کرد حالا روبرویش ایساده بودم خیلی بلندتر از من بود دولا شد صورتش رو نزدیک صورتم اورد با چشمای قرمز و نگاه برزخی اش ؛توصورتم خیره شد گرمای نفسش که مثل خرناس بود از بینیش به صورتم میزد .


نگاه وحشی و درنده اش رو بهم دوخته بود انگار دنبال شکارم بود .توی دلم تکرار کردم الان وقت ترس نیست؛باید شجاع باشم و از خودم دفاع کنم ؛ ناخنای دستم همیشه بلند بود؛ دست انداختم و با تمام قدرتی که تو وجودم احساس میکردم به صورتش چنگ کشیدم ؛ احساس کردم گوشتش زیر ناخنام جمع شد ،یه لحظه عقب گرد کرد پیروزمندانه بهش چشم دوختم ؛صدای تیز و بلندی شبیه صدای زوزه گرگ از خودش در اورد با چشمهای برزخیاش منزجر بهم نگاه کرد ؛ احساس قدرت میکردم خیال کردم میتوانم بهش چیره بشم ؛ پای راستم را بالا بردم که بهش لگد بزنم تو یه چشم بهم زدن ،با دستش مچ پایم را گرفت و با سرعت سمت خودش کشید، کمرم با شدت به لبه آهنی تخت اصابت کرد ،احساس کردم کمرم از وسط نصف درد تو کل بدنم پیچید ، دیگه نمیتونستم تکون بخورم انگار پاهام از درد بی حس شده بود ؛ خنده چندش آوری کرد ، سمتم قدم برداشت از ترس میلرزیدم ،بدنم یخ کرده بود ؛که ناگهان یه سفیدی بین منو اون حائل شد خودش رو سپر بلای من کرد ؛قامت بلند یوحنارو خوب میشناختم خودش بود ؛با دیدنش نور امید توی دلم جوونه زدم خودم را روی زمین کشیدم و از پشت پاهاش رو بغل کردم ؛خودم رو پشتش پنهان کرده بودم .
اون موجود ؛غضبناک به یوحنا خیره شده بود و مثل گرگ درنده زوزه میکشید و یوحنا با تحکم حرف میزد من هیچی از حرفهاش نمیفهیدم ؛به یه زبون عجیب غریب که تا حالا نشنیده بودم ، با هر کلمه ایی که یوحنا بر زبون می اورد صدای زوزه و جیغ اون جن بیشتر و بلندتر میشد که یوحنا غضبناک فریاد میزد و اورادی را بر زبان میاورد ؛تا اینکه اون موجود غیب شد ...
یوحنا سمتم چرخید و با زانو رو زمین نشست ، با چهره ایی درهم و نگران گفت:حالت خوبه؟
اشک تو چشمام حلقه بسته بود و با بغض نالیدم "فکر کنم کمرم شکسته خیلی درد میکنه "
بلند شدو و پشت سرم نشست و لباسم را بالا داد ، دستش را آروم پشت کمرم کشید؛ با هر لمس دستش احساس میکردم دردم کمتر میشه....صدای یوحنا تو گوشم پیچید" خیلی بد ضربه خورده؛ تمام کمرت کبود و سیاهه، ولی نشکسته ".بلند شدو رو بروم نشست و گفت :با دقت به حرفام گوش کن باید فورا یه خونه بگیری و از اینجا بری. گفتم:نه نمیتونم خانواده ام اگه اونا بفهمن چی...
پرید وسط حرفم و گفت "مجبور نیستی بهشون بگی؛"
بغضم ترکید در حالیکه با چشمهای اشکبارم بهش خیره شده بود زیر لب نالیدم "من از تنهایی میترسم؛ اینا زنده ام نمی ذارن "
سرم را به سینه اش چسبوند و گفت "باید از اینجا بری تا من راحت بتونم بیام پیشت کسی متوجه حضورم نشه تا بتونم ازت مراقبت کنم
 

سرم را از سینه اش جداکردم، تیز تو چشمام خیره شد و گفت" تمام دوستات فکر میکنن تو مشکل داری ؛براشون خطرناکی ؛میخوان با مسئول اینجا حرف بزنن،تا از اینجا بیرونت کنن؛پس قبل اینکه اونا بیرونت کنن بهتره خودت از اینجا بری ؛قلبم از بی مهری دوستام شکست ،بدون اینکه بفهمن من چه عذابی میکشم ناعادلانه قضاوتم کرده بودن ؛تو فکر فرو رفتم و گفتم :من از تنها زندگی کردن تو این شهر ،میترسم ،سرم رو تکون دادم و گفتم نه نه من نمیتونم حتی فکرشم وحشتناکه "
شونه هام رو گرفت و گفت "تنها زندگی نمیکنی من یه کاری میکنم با کسی زندگی کنی که هم تو بهش اعتماد داری هم من ،تو باید بری به یه خونه دیگه ،و کنار اون زندگی کنی، ما جفتمون مواظبتیم، باید مشکلت رو به اون بگی "
مات نگاهش کردم نمیدونستم راجب کی داره حرف میزنه!! گفتم " اخه کسی رو اینجا نمیشناسم "
لبخندی زد از اون همون لبخندهایی که ارامش را تا نسج استخوانم تزریق میکرد $گفت نگران نباش ،من درستش میکنم ،خودش بهت زنگ میزنه وقتی پیشنهاد داد فقط قبول کن "
گفتم :راجب کی داری حرف میزنی ؟
صورتم رو بین دستاش گرفت و توی چشمام زل زد و گفت :چیزی نپرس بعدا خودت متوجه میشی ؛
با چهره ایی نگران و لحنی جدی گفت: باید بری اگه میخوای زنده بمونی باید بری..
گفتم :اگه تو میگی مجبورم، باشه میرم ولی کجا؟
گفت :بسپار به من خودت میفمی.
بلند شدو گفت من مجبورم زود برم ؛ ولی امشب هیچ کس کاریت نداره دیگه راحت استراحت کن.بعد رفتن یوحنا روی تخت دراز کشیدم ،هی تو جایم دنده به دنده میشدم از فکرو خیال حرفهای یوحنا خواب به چشمام نمیومد ؛صبح که بیدار شدم ؛وقتی تو رفتار دوستام ریز شدم ؛دیدم حق با یوحناس همشون ازم فراری بودن ؛به بهونه های مختلف ازم دوری میکردن؛سردی رو تو نگاه و حرفهاشون احساس میکردم.اون روز کلاس نداشتم ؛رو پله های راهرو نشسته بودم و درس میخواندم که گوشیم زنگ خورد ؛شماره یغما بود وقتی جواب دادم تا سلام کرد بی مقدمه گفت :رها میای باهم زندگی کنیم؟
یه لحظه منگ و بی صدا ایستادم باورم نمیشد ؛یاد حرف یوحنا افتادم که گفته بود باید قبول کنی،با صدای یغما که پشت خط الو الو مبگفت به خودم اومدم و گفتم "جانم"
ملتمسانه گفت "تورو خدا از حرفهام بد برداشت نکن اصلا قصد بدی ندارم "
گفتم" نه برداشتی نکردم ؛منم از خوابگاه و ادماش خسته شدم قبوله ؛ولی من تو اون خونه نمیام "
گفت نه منم قصد ندارم اینجا بیارمت یه خونه جدید میگیرم تا اونموقع کارات رو بکن ،
فقط به اعتمادی که به یوحنا داشتم قبول کردم ،برای نجات جونم مجبور بودم به پسری که تازه میشناختمش
 پناه ببرم.. تازه از دانشگاه برگشته بودم ،وقتی وارد سوئیتمون،از بچه ها خبری نبود رفتم سر یخچال و یه لیوان آب ریختم و سمت اتاق خودمون راه افتادم ؛
یه لحظه صدای فرنوش رو شنیدم که میگفت "بچه ها من واقعا از رها میترسم اصلا نرمال نیست ؛بریم با مسئول خوابگاه صحبت کنیم از اینجا بیرونش کنن،شبا جرات نمیکنم تو اتاق باهاش تنها باشم والله اگه بلایی سرمون بیاره چی؟!!
همونجا پشت در زانوهام خم شدو رو زمین فرود اومدم ،از فرنوش انتظارش رو نداشتم خیال میکردم دوستمه ؛یه لحظه حرفهای یوحنا تو سرم تکرار شد "دوستات میخوان از خوابگاه بیرونت کنن"
دیگه خیلی قاطع تصمیمم رو گرفتم ؛باید میرفتم دو روز گذشته بود من بی قرار منتظر تماس یغما بودم،تا اینکه تماس گرفت با اولین بوق دکمه پاسخ را فشردم ؛گوشی رو به گوشم چسبوندم ؛فرنوش در حالیکه سرش تو کتاب بود زیر چشمی منو میپایید میدونستم تمام حواسش به حرفهای منه؛بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم گفتم بله یغما بگو؟
یغما هیجانزده گفت "رها جان خونه دوبلکس اجاره کردم خودم تو اتاق پایینی میمونم ؛تو اتاق بالایی هم برات فرش پهن کردم همه چی امادس،بهت آدرس میدم وسایلات رو جمع کن کن و بیا ؛دلشوره داشتم از تنها زندگی کردن با یه پسر میترسیدم ولی ته دلم به یغما اعتماد داشتم ؛ یه مقدار از وسایلام رو جمع کردم یه مقدارش رو گذاشتم تو خوابگاه بمونه که اگه نتونستم تو اون خونه بمونم راه برگشت داشته باشم پیش مسئول خوابگاه رفتم پشت میزش نشسته بود و یه سری از کادوهای که یاشار بهم داده بود رو جلوش گرفتم و گفتم "اینارو برای شما اوردم دیگه تو اتاقم جا نیست "
لبخندی روی لبش نشست و عروسکارو از دستم گرفت ؛خیلی مهربونتر از قبل باهام حرف میزد ؛بهش گفتم یکی از فامیلامون اومده تو این شهر زندگی میکنه بیشتر روزا اونجا میمونم پول خوابگاهم پرداخت میکنم ؛تختم رو برام نگه دارید ،
با لحنی نرم و مهربان که اصلا انتظارش رو نداشتم گفت "باشه عزیزم ؛نیازی به توضیح نیست من بهت اعتماد دارم "از اتاق بیرون زدم باورم نمیشد با چند تا عروسک تا این حد رفتارش باهام تغییر کنه "
یه لحظه یاد حرف یوحنا افتادم که گفته بود "بهم اعتماد کن همه چیز رو بسپر به من؛"
احساس میکردم ؛مهربونی مسئول بدعنق و بد اخلاقمون زیر سر یوحنا باشه"
بدون خداحافظی از دوستام از خوابگاه بیرون اومدم، ازشون دلخور بودم که چرا بدون اینکه علمی راجب چیزی داشته باشن قضاوتم کردن نمیخواستم کسی بدونه کجا و با کی هستم..
 

آدرس رو فرستاد نزدیکای خونه از تاکسی پیاده شدم و ترجیح دادم وسایلام رو پیاده ببرم دوست نداشتم کسی اون خونه رو بلد باشه به همه کس و همه چیز شک داشتم ،یغما تو چهارچوب در حیاط منتظرم بود؛با دیدنم ذوق زده سلام داد و وسایلارو از دستم گرفت داخل خونه برد .حس عجیبی داشتم اولین بار بود با پسری قرار بود همخونه بشم یه حس خجالت همراه با ترس و تردید ؛با حرفهای یوحنا میدونستم ، اتفاقای بزرگی تو راهه؛وگرنه بی دلیل اصرار نمیکرد که اونجا برم؛وارد که شدم نگاهم رو ؛به دور و بر چرخوندم یه
خونه ویلایی کوچیک و نقلی بود برعکس خونه قبلیش .یه حیاط کوچیک با یه تک درخت ، خشک شده.دستشویی گوشه دیگه ای حیاط بود، و این اولین عذاب برای من بود .بغل دری که به داخل خونه میرفت دو متر بالاتر از سطح زمین یه الونک که بیشتر شبیه یه سوراخ بزر گ بود وجود داشت ؛ به یغما نگاه کردم و با تعجب گفتم اون چیه ؟انباریه؟
گفت :نه لونه کفتره ، فکر کنم صاحب خونه؛ قبلی کفتر باز بوده .همینجوری که چشمم به الونک مونده بود گفتم" پس جرا پله نداره ؛ صاحبش میپریده میرفته اون بالا"
با صدای بلند خندید و گفت"نه بابا خب حتما نردبون میذاشته"
دستش را روی دستگیره فشرد و گفت بفرمایید :داخل خونه شدم :نگاهم به دور اتاقم جنباندم ؛یه اتاق بیست متری ؛با یه اشپزخونه کوچیک ؛ از بغل آشپزخونه پنج شش تا پله میخورد میرفت به اتاق بالایی که اتاق من بود ؛ وسایل خیلی کمی داشت دوتا فرش و چند دست رخت خواب و یه بخاری که هنوز وصل نشده بود .یه گوشه اتاق حموم بود .همینجوری که سرک میکشیدم ؛ یغما با خجالت گفت "ببخشید هم کوچیکه هم وسیله ای نداره".
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم "مهم نیست من تهران کامپیوتر و چندتا وسیله دیگه دارم دفعه دیگه با خودمون میاریم"
خونه کوچیکی بود ولی به دل می نشست گرمای خاصی داشت.
یغما چمدونم را توی اتاقم برد؛چمدون رو باز کردم وسایلم را یکم جا به جا کردم یغما همینجوری نگام میکرد و یه ریز حرف میزد ؛لباسم رو از چمدون بیرون کشیدم ؛ یغما که متوجه شد میخوام لباس عوض کنم سریع از اتاق بیرون رفت ؛
در حالیکه نگاهم به در بود که کسی نیاد سریع لباسام رو کندم ،سر که چرخاندم نگاهم به یوحنا افتاد که کنج خونه نشسته بود ،از ترس هینی کشیدم و با غیض گفتم "بی ادب دارم لباس عوض میکنم "با شیطنت خندید و گفت" این چیزا بین ما اصلا مهم نیست " .چینی به پیشانی ام دادم "وا اونوقت از کی تا حالا !؟"
خندید و گفت" بشین کارت دارم تا نیومده باید باهات صحبت کنم،دو زانو
رو به رویش نشستم چشم به لبهای یوحنا دوختم
 

تیز نگام کرد و گفت " همین امروز باید با یغما حرف بزنی و همه چیز رو براش توضیح بدی ،باید بدونه امکان داره هر بلایی سرت بیاد ؛اونموقع نباید بترسه و کمکت کنه از اون حال بیرون بیارتت"
یه لحظه منگ نگاش کردم و نامیدانه گفتم "مگه حرفامو رو باور مبکنه دوستای خوابگاهم رو ندیدی میخواستن باهام چیکار کنن !! از طرفی خجالت می کشم اخه جی بگم مگه باور میکنه؛ فکر میکنه دیوونه شدم "
سرش رو تکون دادو گفت "تو نباید به این جیزا فکر کنی ؛این آدم الکی سر راهت قرار نگرفته. خودت باید قوی باشی "
نفس کشداری کشیدم و شل و وارفته گفتم باشم باشه بهش میگم امیدوادم حرفام رو باور کنه "
دستام رو گرفت و لبخندی زد و گفت "باور میکنه فقط به من اعتماد کن "
زیر لب گفتم "من بهت اعتماد دارم اگه نداشتم اینجا جیکار میکردم "
ناخوداگاه نگاهم سمت در چرخید ،یغما تو چهارچوب در ایستاده بود و با تعجب نگام میکرد؛ جلو اومد و گوشه چشماش و چین انداخت و گفت "با کی داری حرف میزنی ؛اینجا که کسی نیست" .یه لحظه به وضعیت خودم نگاه کردم رو به دیوار چهار زانو نشسته بودم یه جوری به نظر می رسید که دارم با دیوار حرف میزنم ...
لبخند تلخی زدم و گفتم "اونجوری نگان نکن خل نشدم "
لبش به خنده پیچ و تا داد و گفت "نه بابا این چه حرفیه واقعیتش تعجب کردم، تنهایی اینجا با این حالت نشستی "
یوحنا با لبخند پت و پهنی که رو صورتش نشسته بود نظاره گر ما بود ؛
یه لحظه یغما چشماش رو بست و هوارو بو کشید و گفت " عطر زدی چه بوی خوبی تو کل خونه پیچیده.؟" سرم را سمت یوحنا جنباندم بهش چشم دوختم با نگاهم باهاش حرف میزدم اونم فقط لبخند میزد
یغما متعجب پرسید حالت خوبه ؟چی رو اون دیواره که قفل کردی روش .مطمن شدم یغما ؛ یوحنارو نمیبینه فقط ولی عطرش رو حس میکرد .
یوحنا سرش رو نزدیک گوشم آورد گفت "همین الان وقتشه همه چی رو بهش بگو ..." دل شوره داشتم ؛ ملتمسانه به یغما نگاه کردم و گفتم میشه بشینی باهات حرف دارم.
یغما کنارم نشست و کنجکاوانه بهم چشم دوخت؛
شروع کردم به حرف زدن همه چیز رو بهش گفتم،همینجوری مات نگام میکرد هیچ عکس العملی تو صورتش نمی دیدم ؛خیال کردم حرفام رو باور نکرده ؛لباسم رو بالا دادم پشت کمرم رو بهش نشون دادم
بازم هیچی نگفت
وقتی حرفام تموم شد با یه بغض لعنتی که راه گلوم بسته بود بهش گفتم کمکم میکنی؟ یهو منو کشید تو بغلش سرم را روی سینه اش گذاشت گفت همیشه کنارتم نترس با هم دهنشون رو سرویس میکنیم ...
 
یغما گفت رها جان فکر نکن ما بیخوردی سر راه هم قرار گرفتیم،
قراره واسه هم مفید باشیم ؛هیجانزده بلند شد در حالیکه بیرون میرفت صداش رو تو هوا ازاد کرد وگفت من کلی تو زمینه ماورا کتاب خوندم و تحقیق کردم ،یه لحظه صبر کنی خودت متوجه میشی "
بعد رفتن یغما نگاهم سمت یوحنا چرخید که با لبخند نگام میکرد چشماش را رو هم فشردو گفت " دیدی جای نگرانی نبود بهت گفتم که بهم اعتماد کن "
همونموقع یغما اومد و کتابای توی دستش رو سمت من هول دادو گفت "همه اینارو خوندم ؛همه حرفهات عین حقیقته ؛ولی اموخته های من در حد همین کتاباس ؛خیلی به مسائل ماورایی علاقه دارم ،میخوام کنارت این چیزارو تو دنیای واقعی تجربه کنم ؛لحظه ایی تو فکر فرو رفت ؛انگار چیزی تو ذهنش جرقه خورد بود هیجانزده گفت "تو نگران این چیزا نباش از اهالی این شهر، دوست و رفیق دارم که تو زمینه ماورا تخصص دارن میتونن کمکت کنن "
از خوشحالی چشمام براق شد؛انگار نور امیدی برای رهایی از این موجودات خبیث توی دلم روشن شده بود ،لحظه ایی نگاهم سمت یوحنا چرخید سرش رو به نشونه " نه " تکون داد .
یغما بلند شدو گفت الان دیگه لابد حسابی گشنت شده من برم چن تا تخم مرغ بشکونم و نیمرو درست کنم.یغما که از اتاق بیرون رفتم به چهره ای نگران یوحنا چشم دوختم
گفتم "واسه چی نمیخوای دوستاش کمکم کنن؟مگه چه زیان و ضرری واسه من دارن " بلند شدو گفت "من محدودیت دارم نمیتونم راجبش توضیح بدم ولی بهت هشدار میدم ازشون دوری کنی ؛جز یغما به کس دیگه ایی نباید اعتماد کنی"
گیج شده بودم هیچوقت واضح حرف نمیزد بعد رفتن یوحنا،
پیش یغما رفتم و گفتم" اونایی که راجبشون حرف زدی چقدر بهشون اعتماد داری ؟ یه لحظه از سوالم جا خورد گفت جطور مگه ؟"
گفتم "خب از ادمای این شهرن هر چی باشه غریبه ان دیگه،"
متفکرانه نگام کرد و گفت "در حد همین مسائل ماورایی باهاشون در ارتباط بودم ولی پسرای خوبین "
بعد خوردن ناهار ماهیتابه رو برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم ؛همینجوری که ظرفهارو میشستم گفتم "کرایه خونه و خرج خونه باید نصف باشه ؛نمیخوام زیر دین کسی باشم " یغما ناراحت شدو گفت "این حرفها چیه که میگی من خودم ازت خواستم بیای اینجا " سر به عقب جنباندم و تیز تو چشماش نگاه کردم و گفتم "اگه اجازه ندی حساب کنم ؛مجبورم از ابنجا برم "بالاخره یغمارو راضی کردم ..چند روز از بودنم تو اون خونه میگذشت ؛هیچ خبری نبود و به ارامش رسیده بودم ؛خیال میکردم با اومدنم به این خونه اوناهم برای همیشه از زندگیم بیرون رفتن؛شب یغما خوابید بود و منم با فاصله از یغما دراز کشیده بودم درس میخوندم یه لحظه احساس کردم خونه تاریک شد
 

خونه انگار به یکباره تاریک شده دوباره همان حس خفگی سراغم اومد ؛نگاهم چرخید ؛سمت در از شکاف زیر دود سیاهی داخل خونه میومد با وحشت بهش خیره شده بودم؛سیاهی ارام ارام سمتم اومد ،چشمام از وحشت بیرون زده بود و تمام تنم میلرزید؛در حالیکه خودم رو سمت دیوار میکشیدم سیاهی نزدیکتر میشد؛خودم رو به دیوار چسبوندم قفسه سینه ام بالا پایین میشد تو خودم جمع شدم ؛
سیاهی نزدیک گوشم شدو گفت " کافیه خسته بشی بیوفتی رو من؛ دیگه هیچ چیز ازت باقی نمی ذارم ".از ترس خودم رو تو دیوار مچاله کرده بودم که یهو گوشه ای از بدنم بهش نخوره ؛ .تا صبح از ترس همون جوری به دیوار چسبیده بودم،خدا خدا میکردم یغما بیدار بشه با تکونایی که یغما خورد،سیاهی یواش یواش عقب رفت و از شکاف زیر در بیرون کشیده شد،یغما چشماش رو باز کرد و وحشت زده به من خیره شد، مثل برق گرفته از جاش پرید روی رختخواب نشست ؛بدنم ضعیف شده بود فشار روحی سنگینی رو تحمل کرده بودم،بدنم هنوز تو رعشه بود ؛ ناخوداگاه روی زمین افتادم و از حال رفتم ؛ نفهمیدم چقدر گذشت با صدای یغما وبا خنکی آبی که به سرو صورتم پاشیده میشد چشم گشودم ؛هنوز ترس توی دلم بود ؛بغض وسط گلویم ؛یهو بغًضم ترکید اشکام جاری شد همینجوری که اشک میریختم نالیدم "اونا ولم نمیکنن بالاخره منو میکشن .."یغما غم آلود نگام کرد و گفت "این حرف رو نزن؛هیچ غلطی نمیتونن بکنن؛چرا خودت رو باختی ؟یه ذره قوی باش"
دستم رو گرفت و فشرد "ببین رها جان یه چیزی میخوام بگم ولی ناراحت نشو لطفا "
پوزخند تلخی زدم و گفتم: چیه فکر میکنی دیوونه شدم ؟
کلافه گفت " نه بابا؛ توام چقدر این کلمه رو میگی ،هیچوقت راجبت همچین فکری نمیکنم دوست ندارم هی بگی "
تیز نگام کرد"یه دوستی دارم خیلی تو این مسائل وارده اگه ناراحت نمی شی بگم بیاد اینجا ببینیش شاید بتونه کمکی کنه "
تو شرایطی نبودم که به چیزی فکر کنم به قدری خودم رو درمونده میدیدم که فقط دنبال یه راه فرار بودم پس چاره ای نبود باید قبول میکردم حتی با وجود هشدارهایی که یوحنا بهم داده بود ؛گفتم "باشه بگو بیاد
یغما به دوسش زنگ زدو راجب من همه چی رو توضیح داد، ؛ساعت سه بعد ظهر؛ زنگ حیاط رو زدن ؛یغما گفت رضا اومده رفت در و باز کنه ،وقتی وارد خونه شدن ؛یه گوشه اتاق روبروی من نشست ؛چهره اش یه جوری بود چشماش یه برق عجیبی داشت که منو میترسوند ،حالت گوشاشم یه جور عجیبی بود قسمت بالای گوشش یه حالتی بود یه تیکه اش بالاتر بود تیز بود (مدل گوش الاغی )
سر در یقه فرو برده بود...
 و نگاهش رو از من میدزدید ، یغما براش از اتفاقی که دیشب افتاده بود حرف زد؛منم سکوت کرده بودم خیره بهش نگاه میکردم. نمیدونم یهو چی درونم گذشت گفتم:چرا نگاهم نمیکنی؟سر تو بلند کن نگاهم کن ببینم ؟
خودم از حرفی که زده بودم جا خوردم .سرش رو بلند کرد زیر چشمی نگام کرد زود نگاهش رو ازم گرفت به زمین دوخت ،زیر لب گفت " نمیتونم نگاهت کنم یه نیرویی داری ازت میترسم "
وقتی گفت یه نیرویی داری ازت میترسم ،
بی اراده با صدای بلند قهقه زدم و با تمسخر گفتم "مثلا تو قراره به من کمک کنی تو خودت تسخیری، چجوری میخوای کمکم کنی؟"
هیچ کدوم از کارام دست خودم نبودم و هیچ حرفیو با اراده خودم نمیزدم ؛یغما با تعجب نگام میکرد ،رضا با ترس سرش رو بلند کرد تیز نگام کرد و گفت "تو از کجا میدونی ؟من آدم نیستم از قبیله دیو هام ولی کسی تا الان اینو نفهمیده بود"
ناخودآگاه به گوشاش زل زدم و گفتم " مگه قراره هرکی گوشش تیز باشه بگیم دیوه؟ لبم رو کج کردم "ولی اگه خودت دوست داری دیو باشه ماهم میگی تو دیوی"
دوباره مثل دیونه ها زدم زیر خنده .
جوابم رو نداد سرش را سمت یغما چرخاند و گفت " من قدرتی ندارم که کاری بتونم بکنم من اصلا از خود رها میترسم چه برسه بخوام کمکش کنم ولی یکی هست میشناسمش آدم کار بلدیه ،
یغما پرسگرانه سرش رو رو تکون دادو
گفت" کی؟ "
گفت :اسماعیل رو که یادته رو که یادته؟ فکر کنم بتونه کمک کنه .
یغما لحظه ایی چشماش رو ریز کردو تو فکر رفت ؛با خودش تکرار کرد اسماعیل ...بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت" آهان اسی رو میگی "
تا اسم اسی اومد انگار از درون گر گرفتم نمیشناختمش ولی با اسمش حال بدی بهم دست داد
رضا گفت" من به اسی زنگ میزنم اگه آزاد بود بیاد اینجا"
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت ؛روی بلند گو گذاشت ؛بعد سلام و احوال پرسی تا بهش گفت" پیش یغما هستم اون بی مقدمه گفت دوست دخترشم پیششه؟"
سه تایی با تعجب همدیگر رو نگاه کردیم چون هیچ کس از قضیه من و یغما خبر نداشت
رضا چشم به یغما دوخت منتظر جواب بود؛
یغما سرش رو به نشه تایید تکون داد .
رضا گفت اره دوست دخترشم هست ؛سریع گفت باشه میان آدرس بفرس زود خودم رو میرسونم ...نیم ساعتی گذشته بود که گوشی رضا زنگ خورد گفت بابام کارم داره فعلا میرم سعی میکنم زود بر گردم ...رضا که رفت ؛یغما با ترس تو چشمام نگاه کرد و گفت:دیشب تو خواب احساس خفگی میکردم سعی کردم بیدار بشم، انگار یه جسم سنگین روم بود نمیتونستم
تکون بخورم فکر میکردم بختکه،هیچ اراده ای نداشتم و دوباره خوابم برد .
 
 صبح احساس کردم میتونم حرکت کنم؛ یواش یواش شروع کردم دست و پام رو تکون دادن که اون جسم سنگین از روم کنار رفت چشام رو که باز کردم ، تو گوشه اتاق مثل یه آدم مسخ شده ایستادی و به رو به رو نگاه میکنی ولی انگار هیچ نوری تو چشمات نیست، رنگ صورتت سفید مثل گج شده بود موهات آشفته دور شونه هات ریخته شده بود بدنت میلرزید که یهو بی هوش رو زمین افتادی .بلندت کردم تو رختخواب گذاشتمت نزدیک چهار ساعت بیهوش بودی ؛
از ترس مامور و دانشگاه حتی نمیتونستم به اورژانس زنگ بزنم ترسیده بودم
روی سرو صورتت آب پاشیدم ؛هنوز نبض داشتی رو نبض دستت گلاب زدم تا اینکه کم کم به هوش اومدی 
 

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که اسی زنگ زد ؛یغما گوشی رو برداشت ؛از حرفهای یغما فهمیدم ؛تو راهه یه چند دقیقه ای دیگه میرسه ؛مستاصل بودم ؛
انگار چیزی درونم بهم هشدار میداد ،بلند شدم کتری رو پرآب کردم؛روی گاز گذاشتم ؛یغما توی اشپزخونه اومد و گفت :رها چته چرا اینقدر مضطربی ؟
با نگرانی نگاش کردم زیر لب نالیدم "یغما به این پسره اسی اعتماد ندارم ؛نمیدونم چطوری بگم ولی میدونم دلشورم بیخودی نیست "
یغما لبخندی زد و گفت "نه رها جان دلشورت کاملا الکیه؛تا من پیشتم نگران هیچی نباش "
همون حین زنگ حیاط به گوش رسید ؛یغما زیر لب گفت "مث اینکه اسی رسید میرم در و باز کنم "
چایی رو دم کردم و با صدای یا الله اسی توی هال رفتم ؛؛اسی پسر سبزه ؛نسبتا چاق و استخون درشتی بود؛زیر لب سلام داد ؛بر عکس رضا پسر پر رویی بود ؛از نگاه تیزش معذب بودم ...
رو به یغما گفت "پس رضا کجاست ؟
یغما نشست و گفت بشین رضا کار داشت رفت ،
دو تا چایی ریختم و سینی رو جلوش گرفتم ؛
حس خوبی بهش نداشتم ؛عمیق تو چشمام خیره شد ؛یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد احساس کردم دل و روده ام داره بالا میاد؛سبنی را رو زمین کوبیدم ،سمت دستشویی دوییدم ؛پشت سر هم عق میزدم و بالا میاوردم، صدای یغمارو از پشت در میشنیدم"رها چیشد حالت بده؟"
از دسشویی بیرون اومدم؛
_هیچیم نیس برو تو الان میام.
یغما که رفت شیر حیاط رو باز کردم شیلنگ را روی صورتم گرفتم ؛ وقتی توی خونه رفتم اسی نگام میکرد و پوزخند زهرآگبنی روی لبش بود ،یغما ااتفاقات دیشب رو مو به مو برای اسی تعریف کرد ؛تمام این مدت که یغما حرف میزد؛اسی نگاهش رو به من دوخته بود، بهم زل زده بود؛
حرفهای یغما که تموم شد ؛
اسی گفت "آماده ایی شروع کنیم؟ ، حس خوبی نداشتم؛از سر کنجکاوی بی توجه به حسم و حرفهای یوحنا ؛سرم را به نشونه تایید تکون دادم ..
رو به یغما گفت "پس من میرم چند روز دیگه میام ،خودم رو قویتر میکنم ؛که بتونم کمکش کنم...بعدش خاحافظی کرد و رفت،
شب شد از ترس نمیتونستم توی اتاقم برم و یغما که ، خوابید یه بالش گذاشتم و با فاصله از یغما دراز کشیدم ،
خواب به چشمام نمیومد ؛به سقف زل زده بود که ناگهان عطر بوحنا تو اتاق مبچید ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه dstiku چیست?