رمان آناستا قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت نهم

دستهاش رو با فاصله کمی از بدنم نگه داشته بود ؛هر چقدر که جلوتر میرفت ؛اختیارم نسبت به کارام و حرکاتم کمتر میشد،


دهانم را تا اونجایی که جا داشت باز کرده بودم و فریاد میزدم ؛ولی صدای که در میومد صدای خودم نبود؛همونجوری که مات نگاه اسی میکردم ؛با صدای کلفت و مردونه ایی شروع کردم به خندیدن ؛با غیض نگاه اسی کردم "حرومزاده ؛پدرت رو در میارم ؛کاری میکنم که به گریه بیوفتی ، مادر جن...ده؛"
یه لحظه به خودم میومدم شروع می کردم به گریه کردن با التماس ازش میخواستم رهام کنه ؛
اسی بی توجه به من ؛پشت سر هم اوراد و کلمه های عربی رو ادا میکرد ؛و من بی اراده از قبل ؛کنترل رفتارهایم رو از دست داده بودم ؛منزجر نگاه اسی کردم ؛با قدرتی که برام نا اشنا بود سمتش خیز برداشتم
اسی که دو زانو نشسته بود با کمر رو زمین فرود اومد؛
روی سینه اش نشسته بودم؛منزجر نگاش کردم ؛
دستام رو دور گلویش حلقه کردم و در حالیکه با چشمهای غضبناکم بهش خیره شده بودم ؛فشار دستام رو دور گلویش بیشتر میکردم ،
دلم میخواست با تمام قدرت فشار بدم تا هیچوقت نفس نکشه ؛ولی یه سه صدایی مدام توی سرم تکرار میشد؛"صاحبت رو ول کن اون صاحبته"
بی ارداه از روی سینه اش پایین اومدم و کنارش نشستن ،اسی با ترس بهم خیره شده بود
لبخند محوی زدم انگشتهای دستانم را لای موهاش فرو برده بودم،نوازشش میکردم؛
اسی با احتیاط خودش رو از زیر دستم بیرون کشید ؛با کف دستش محکم روی پیشونیم زد ضربه زد،از حال رفتم .
"یغما "
نگران به رها چشم دوخته بودم ،اسی یه چیزی شبیه پهن خشک رو از جیبش بیرون اورد و داخل کاسه انداخت ؛،با فندک زیرش رو روشن کرد ؛بوی گند پهن خونه رو برداشته بود؛دود از پهن بیرون میزد؛ دو زانو دور رها میچرخید؛به قدری اینکارو انجام داد تا پهن کامل سوخت و از دود افتاد .
سریع بلند شد و بالای سر رها ایستاد دوباره دستهاش رو به صورت عجیب غریبی نگه داشته بود روی جسم رها تکون میداد و ورد میخوند ؛دستش رو بالای ناف رها گرفته بود بالا پایین میکرد عرق از سر و روی اسی چکه میکرد ؛وقتی کمر رها از سمت ناف به بالا کشیده شد ؛چشمام از حدقه بیرون زده بود ؛ترسیده بودم و ولی میترسیدم با حرف زدنم کارو بدتر کنم ؛کمرش انگار از وسط تا شده بود ؛رو هوا معلق مونده ،دستو پاهاش و سرش سمت پایین افتاده بود ؛کم کم جسمش به طور کامل به سمت بالا رفت

 

 
"یغما"
نگاهم با ترس و نگرانی بین رها و اسی در چرخش بود ؛یه جورایی تردید توی دلم نشسته بود با خودم میگفتم نکنه بلایی سر رها بیاد اونوقت دیگه هیچوقت نمیتونستم خودم رو ببخشم دختری رو که عاشقش بودم ؛جلوی چشمام به یه آدم دیگه تبدیل شده بود ؛ رها دختر مودبی بود فحشهایی که رو زبون رها میچرخید حرفهای رها نبود ؛به وًضوح فهمیده بودم ؛کسی عقل و اراده رهارو به دست گرفته ؛
با دستهایی که از دلشوره میلرزید نخ سیگار و از پاکتش بیرون کشیدم و گوشه لبم گذاشتم فندک زیرش کشیدم حینی که پکهای عمیقی میزدم ،چشم به جسم رها دوخته بودم انگار با طنابی نامرئی به بالا کشیده میشد و رو هوا معلق بود ، کمرش به شکل حلال ماه در اومده بود ؛موهای بلند پر کلاغیش پریشون رو هوا اویزون بود،نگاه پرسشگرانه ام رو به اسی دوختم ؛چشماش براق بود پیروزنمدانه به رها خیره شده بود ؛با پایین آوردن دستش؛جسم رها با فشار رو زمین ولو شد ؛با لبخند سرش رو سمت من جنباند و گفت ؛تقریبا کارم تمومه فقط مونده یه کار!!
چشمام رو ریز کردم و با تندی گفتم: میخوای چیکار کنی این کارای مسخره چیه در اوردی رها موش ازمایشگاهی تو نیست آموخته های نصف و نیمت رو روش پیاده کنی!!
کف دستش رو سمتم گرفت و ازم خواست ساکت باشم ؛خیره به رهایی که بی جون رو زمین افتاده بود نگاه میکرد ؛چشمم به رها بود که با سرفه های پی در پی به هوش اومد خودم رو به رها رسوندم دستم را دور کمرش انداختم و بلندش کردم ...
"رها "
پشت سرهم سرفه میکردم ؛چشمام از حدقه بیرون زده بود انگشتان دستم رو دور گلویم حلقه کردم ؛انگار چیزی وسط گلویم گیر کرده بود سرفه هایم شدت گرفت احساس میکردم تمام مویرگهای صورتم در حال ترکیدن؛یهو چیز نرم و لزج مانندی از گلویم بیرون پرید،اسی کاسه رو جلوی دهانم گرفت ،با دیدنش چندش وار صورتم رو رو جمع کردم؛یه چیزی شبیه لخته خون بزرگ و سیاه مانند ،با ترس نگاه اسی کردم و گفتم این چیه از دهنم بیرون اومد ؟
بی توجه به من رو به یغما گفت یه لیوان آب بیار ؛
یغما سریع یه لیوان آب داد دستم ؛لیوان اب رو سر کشیدم ؛هنوز سنیگی رو تو وجود خودم حس میکردم ؛
؛اسی گفت تقریبا کارم تمومه فقط مونده یه کار دیگه که اتمام کارمه باید انجام بدم ؛
با ترس و نگرانی بهش چشم دوختم زیر لب نالیدم "مگه تموم نشد ؛من حالم خوب نیست پس کی تموم میشه؟"
اسی لبخند پت و پهنی زد و گفت خیالت راحت ؛آخرش راحته؛
امشب بر میگردی خوابگاه ؛باید تو اتاقت تنها باشی ؛
به پری زیبا و مهربون میاد پیشت ؛
چشماش رو ریز کرد و گفت میدونی پری چیه ؟؟
 
فکرم به یوحنا کشیده شد چون نمیخواستم کسی از وجودش خبر داشته باشه ؛شونه بالا اندختم و گفتم "نه نمیدونم چی هست؟"
لبخندی زدو گفت "یه فرشته مهربون و زیباس؛که لباس سفید تنشه؛ آرزوهارو براورده میکنه ؛
گنگ نگاش کردم و گفتم چجوری؟
گفت "وقتی اومد سه تا ارزوی بزرگت رو میپرسه ؛بعد برآوردشون میکنه ؛
ابرو تو هم کشیدم و گفتم "سر کارم گذاشتی؟ "
قیافش رو جدی کرد و گفت "نه چرا باید سر کارت بذارم؛حالا خودت امشب متوجه میشی"
بعد اینکه یغما سینی چایی رو جلوش گرفت ؛لیوان چایی رو برداشت و رو به من گفت"با این قیافه نری پیش پری؛یکم به خودت برس"
تو این مدت خیلی لاغرو رنگ پریده شده بودم ،
بعد اینکه اسی رفت جلوی آینه رفتم ،نگاهم روی زخمهای صورتم ثابت موند از توی آینه نگاهم به یغما افتاد که با نگرانی نگاهم میکرد ؛سرم رو به عقب جنباندم و لبخند محوی زدم "نگران من نباش ؛من هیچیم نمیشه ؛بعدشم با خنده گفتم دیگه قراره پری ببینم ،غول که نمیبینم نگرانمی"
خودم رو سپرده بودم دست اسی ؛ولی با این حال به درستی حرفهای اسی تردید داشتم ؛ولی با خودم میگفتم اگه حرفهاش درست باشه چی !؟
به ارزوهای بزرگم فکر میکردم ،که از پری چی بخوام ؛هیچی به ذهنم نمیرسید.
جلوی آینه قراررفتم ؛با کرم پودر ؛زخم و خطو خطوط ؛سیاهی زیر چشمم رو محو کردم..یغما کلافه سیگار میکشید توی اتاق راه میرفت ؛
کارم که تموم شد کیفم را روی دوشم انداختم ؛یغما اومد جلوم رو گرفت رهاجان نرو حس خوبی به رفتنت ندارم ،
خندیدم و گفتم :میخوای سه تا ارزوی خوبو از دستم بدم ؟فیلتر سیگارو تو جا سیگاری فشار داد و و گفت :از وقتی اسی خواسته بهت کمک کنه حالت بهتر نشده که هیچ! بدتر هم شده ؛یه حسی بهم میگه تورو کرده موش آزمایشگاهی خودش !!
لبخند محوی زدم نگاهم میخ نگاهش شد زیر لب گفتم :نگرانم نباش ؛باهات در تماسم "
کلافه انگشتاش رو تو موهاش فرو برد و گفت "باشه به هر حال احساس خطر کردی زود از خوابگاه بزن بیرون برگرد خونه "
سرم رو تکون دادم "حتما همینکارو میکنم "از خونه بیرون زدم و تو خیابون راه میرفتم در افکار درهم خود، غوطه ور بودم ،
نمیخواستم ترس به دلم راه بدم ،به خودم امید میدادم؛به خوابگاه که رسیدم ؛مهسا هم خوابگاهیم با دیدنم ذوق زده جلو اومد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت "رها تو کجایی چن وقته نه خوابگاه میای نه توی دانشگاه نیبینمت ؟"
عمیق تو صورتم نگاه کرد و گفت چرا اینقدر لاغرو رنگ پریده ایی این زخمای صورتت چیه "
هوف کلافه ایی کشیدم گفتم "وای چقدر سوال میپرسی؟یه مدت اینجا نبودم ؛هیچیم نیست  ...
 

مهسا همچنان سوال پیچم میکرد و از حواب دادن طفره میرفتم ؛تو اتاق رفتم کیفم را روی تخت پرت کردم ؛لبه تخت نشستم در حالبکه نگاهم به دور و ور میچرخید ؛صدام رو تو هوا ول دادم ؛"مهسا پس بچه ها کوشن؛فرنوش و بقیه ؟"
با لیوان چایی تو اتاق اومد و گفت" بچه ها نیستن؛توام مثل حسن کچل میمونی!!، تعطلیه اکثر بچه ها رفتن خونه هاشون،تو تازه یادت افتاده بیای خوابگاه !!
کلافه روی تخت دراز کشیدم ؛مهسا با هیجان یه ریز حرف میزد "وای رها ؛از بچه ها شنیدم فرنوش ؛با نامزدش به هم زده ؛با یکی از پسرهای دانشگاه ریخته رو هم !!؟"
متعجب به مهسا خیره شدم و گفتم جدی میگی ؟
در حالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت :اره بابا کل بچه های خوابگاه خبر دارن"
تو فکر فرو رفتم یاد روزی افتادم که توی دانشگاه خیلی تند و تیز به فرنوش توپیدم ،حرفهایی به زبون اوردم که حرفهای خودم نبود.
هم اتاقیام نبودن تو اتاق تنها بودم صدای بچه ها از بیرون شنیده میشد ؛ چن ساعتی گذشت روی تخت دراز کشیدم ؛ همه خوابیده بودن و خوابگاه تو سکوت فرو رفته بود حوالی ساعت سه نصف شب بود؛هیجان یا دلشوره یا همان حس مبهم خواب رو از چشمام ربوده بود ؛آرزوهام رو با خودم مرور میکردم ؛بالکنی که درش به اتاق ما بود؛با فشار زباد باز شد ؛وحشتزده به بیرون خیره شدم ؛بلند شدم و با ترس و لرز به بیرون گردن کشیدم، چشم چرخاندم ولی چیزی ندیدم ؛در بالکن رو بستم دوباره روی تخت دراز کشیدم ؛
ناگهان درد شدیدی توی دلم پیچید؛دستم رو توی دلم فشار دادم ؛انگار یه چیزی زیر پوسم وول میخورد.با هر حرکتی که میکرد دردم شدیدتر میشد ؛با دستم ؛ رو شکمم فشار میدادم ؛انگار یه مشت از زیر پوستم بالا میومد و دستم رو بلند میکرد ؛
از درد پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم تو خودم مچاله شده بودم،
دوباره در بالکن با شدت زیاد به دیوار کوبیده شد؛صدای پایی رو میشنیدم که خیلی محکم و پر صدا به زمین کوبیده میشد ؛میدونستم صدای پای انسان نیست به خودم امیدواری میدادم که با دیدن پری همه این دردها تموم میشه ...
چشمام رو ریز کردم تو تاریکی به در ورودی بالکن خیره شدم...
 
 
به خودم امیداری میدادم که پری اومده ؛نگاه تیزم به در دوخته شده بو؛ناگهان با دیدن دو موجود کریه الچهره که تو چهار چوب در ظاهر شدن ؛تمام تنم به لرز افتاد،انگار قلبم توی دهانم میزد ؛بیشتر تو خودم مچاله شده و به دیوار چسبیدم ،درد شکمم به قدری شدید بود که نمیتونستم از جام بلند بشم،
اون لحظه هزاران سوال بی جواب توی سرم میجرخید و چرایی بزرگ که جوابی برایش نداشتم ؛چیزهایی که میدیدم کاملا بر عکس حرفهای اسی بود،دو مرد با قیافه ایی وحشتناک ؛و لباسی سیاه از جنس پوست حیوون ؛و چشمهایی قرمز و به خون نشسته ؛با دماغی که پهنایش روی لب بالا و قسمت وسط صورتشون رو پوشانده بود ؛
یکی از اون دو تا به سمتم اومد ؛با هر قدمی که نزدیک میشد ؛تپش قلبم شدت میگرفت ؛ به دیوار چسبیده بودم اومد پای تخت نشست ؛دستهای پشمالوی سیاهش را روی بدنم میکشید ؛با وحشت چشمام را رو هم فشرم اشکام روی گونه های میغلتید؛با وجود اینکه رو زمین نشسته بود باز قدش از من که روی تخت بودم بلندتر بود،
صدای خش دار وحشتناکش توی گوشم پیچید"میخوای از این موجودی که تو این بدن کثیفته راحت بشی؟"
چشمام رو گشودم ؛ نگاهم رو بهش دوختم ؛با چشمهای اتشینش بهم خیره شده بود ؛
مثل بید میلرزدم اون یکی سمت میز؛ نزدیک تخت فرنوش رفت؛قیچی رو از روی میز برداشت ؛ملتمسانه بهش خیره شده بودم که سمتم میومد؛دو لا شد و قیچی رو روی دستم گذاشت زیر لب غرید "اگه این قیچی رو تو شکمت فرو کنی ازش خلاص میشی "
؛از بوی بدی که از بدنش ساطع میشد صورتم رو جمع کردم ،ملتمسانه بهش چشم دوخته بود ؛با نگاهم دنبالش میکردم ؛جلوی در بالکن ایستاد؛منزجر نگام میکرد. منتظر بود خودم رو خلاص کنم ؛سرم رو به نشونه "نه"تکون دادم تو یه حرکت خیلی سریع بلند شدم و سمت در خروجی فرار کردم ؛یکیشون که نزدیکم بود ؛از پشت سر به موهام چنگ انداخت ؛به عقب کشید ؛در حالیکه پاهام روی زمین کشیده میشد ؛منو سمت بالکن کشوند ؛هر آن وحشتم بیشتر میشد ،تو یه حرکت بلندم کرد و از دیوار بالکن اویزون شده بودم پاهام توی بالکن بود از زانو به بالا آویزون شده وم ،محکم به لباساش چنگ انداختم ؛صورتش رو نزدیک گوشم اورد گرمی نفسهای صدا دارش توی گوشم میخورد با غیض غرید "ج...ن...ده؛ تو از کی داری فرار میکنی ؛ از منی که توی بدنتم؟؟ "
 

با التماس به لباسش چنگ مینداختم با حرص من رو توی بالکن پرت کرد؛قیچی توی دستام گذاشت و با غیض گفت :با این خودت رو خلاص کن فرو کن تو شکمت ؛میدونستم راه چاره ایی ندارم ؛با ترس به قیچی تو دستم خیره شده بودم ؛بالای سرم ایستاده بودن ،با دستهای لرزونم قیچی رو بالا اودم و توی شکمم فرو بردم ؛با اولین قطره خونی که از شکمم بیرون اومد اون دو موجود رفته بودن از درد جیغ بلندی کشیدم ،مهسا با ترس وارد شدو صدام کرد با صدای بی جون نالیدم :مهسا به دادم برس من اینجام ؛سریع سمت بالکن اومد و وحشت زده نگام کرد و گفت :دیوونه با خودت چیکار کردی؟
دستم را توی شکمم فشار دادم و در حالیکه از درد به خود میپیچیدم زیر لب نالیدم :مهسا تورو خدا حراست چیزی نفهمه وگرنه اخراجم میکنن !
منگ سرش رو تکون دادو قیجی رو از دستم بیرون کشید و قایمش کرد ؛به زور بلندم کرد زیر شونه ام رو گرفت ؛با قدمهایی بی جون پاهام رو زمین کشیده میشد ؛پشت در اتاق مسئول خوابگاه رسیدیم ؛مهسا محکم درو کوبید
؛مسئول خوابگاه با موهای وز درهم دروباز کرد و خواب الو گفت کیه چیکار دارین ؟؛چشمش که به لباس خونی ام افتاد خواب از سرش پرید و با نگرانی گفت چه بلایی سرش اومده ؟؟
مهسا سریع جواب داد :از رو تخت افتاده گوشه تیز تخت پایین؛ به شکمش گیر کرده ؛باید برسونیمش بیمارستان؛"
خانوم زند سریع گوشی رو برداشت و با اژانس تماس گرفت ؛آژانس که اوند
سوار ماشین که شدم دیگه هیچی نفهمیدم ؛نمیدونم چقدر گذشته بود ؛ وقتی به هوش اومدم از لای پلکهای نیمه بازم چشمم خورد به مهسا که بالای سرم نشسته بود،با صدای خفه ایی صداش کردم ؛نگام کرد و گفت "خدارو شکر به هوش اومدی دختر ؛ وقتی از هوش رفتی خیلی ترسیده بودم"
خانوم زندی ؛چادرش رو جلو کشید و با خنده گفت :دختر نصف جونمون کردی حالت چطوره ؟
نیم خیز شدم و گفتم من حالم خوبه دیگه بریم ؛شونه هام رو گرفت مانع از بلند شدنم شد و گفت :کجا بری سرمت رو نگاه؛ باید خالی شه ؛شانس اوردی زخمت سطحی بوده؛چن تا بخیه بیشتر نخورد ....

سِرُمم که تموم شد ؛دوباره به خوابگاه برگشتم مهسا که خیال میکرد قصد خودکشی داشتم ؛هی سوال پیچم میکرد تا از زیر زبونم حرف بکشه وقتی دید تلاشش بیهودس لبه تخت نشست تیز تو چشمام خیره شد و گفت "ببین رها من نمی دونم مشکلت چیه ولی هر چی که باشه اونقدر بزرگ نیس که بخوای به خاطرش خودت رو بکشی "سرم رو تکون دادم وگفتم اره هر چی تو بگی؛فعلا برو میخوام استراحت کنم ؛ پتو را روی سرم کشیدم از صدای بسته شدن در فهمیدم مهسا از اتاق بیرون رفته ؛حالم بهتر شده بود لباس پوشیدم ؛از اتاق به بیرون گردن کشیدم ؛بچه ها نبودن مهسا هم انگار بیرون رفته بود ، از خوابگاه بیرون زدم ؛ سمت خونه یغما راه افتادم ؛زنگ درو فشردم یغما که درو باز کرد با دیدن من؛ متعجب نگام کرد و گفت "چه بلایی سرت اونده جرا اینقدر بی حالی ؟
خسته داخل حیاط شدم و گفتم بریم خونه برات توضیح میدم ؛پشت شر یغما داخل خونه شدم و یغما که منتظر بود براش توضیح بدم نگاهش رو بهم دوخته بود ؛رو زمین نشستم همه اتفاقات دیشب رو مو به مو براش تعریف کردم؛با هر کلمه ایی که میگفتم تعجب یغما بیشتر میشد بعد تموم شدن حرفهام زیر لب غرید "اون اسی حرومزاده چه بلایی سرت اورده ؛واسه چی جن داخل بدنت کرده ؟
عصبی به گوشیش چنگ انداخت در حالیکه از حرص قفسه ای سینش بالا پایین میشد شماره اسی رو گرفت :وقتی جواب نداد چن بار دیگه شمارش رو گرفت ؛خبری از اسی نبود؛ عصبی گوشی را روی زمین پرت کرد و آروم وقرار نداشت یه ریز ؛زیر لب به اسی بدو ببراه میگفت ؛ چن روزی گذشته بود و اسی تماسهای مارو یا جواب نمیداد یا رد تماس میداد؛عصبی شده بودم و یغما بیشتر از قبل مراعاتم رو میکرد ،انگار چیزی توی وجودم در حال غلیان بود ...یوحنا بیشتر از قبل پیشم بود و وجودش ارومم میکرد ....
دیگه یغما هم متوجه حضور یوحنا میشد ؛ولی به چشم نمی دیدش عطرش رو حس میکرد
 
 
لب به شام نزدم ؛تا یغما میخواست حرفی بزنه ؛عصبی بهش میتوپیدم ؛یغما سر سفره شام نشسته بود ؛منم کنج اتاق مچاله شده بودم نگاهم به یغما بود با حرص ناخنام رو از گوشت میکندم سر انگشتام قرمز شده بود ؛انگار یه چیزی توی وجودم اراده و اختیار رو ازم سلب کرده بود صدایی که مدام تو گوشم تکرار میشد ؛"یغمارو بکش ؛اون پسر کثیفه ؛اون به تو خیانت میکنه ؛اون دوست نداره "
خودم میدونستم این صدای شیطانه که تو گوشم تکرار میشه ؛گوشام رو گرفتم و محکم سرم را به دیوار کوبیدم ،
یغما کتری را روی شعله گاز گذاشت و با دیدن من دستپاچه سمتم دویید ؛شونه هام رو گرفت و زیر لب با گلایه نالید: داری چیکار میکنی میدونم دست خودتت نیس ؛تو میتونی بهش غلبه کنی ؛زبر لب چند تا فحش نثار اسی کرد و گفت :اون حرومزاده رو ببینم میکشمش؛ دستم را گرفت و بلندم کرد :رها جان تو برو بخواب من باید درس بخونم خیلی از درسام عقب افتادم "
کتاب رو دستش گرفت ؛با قدمهایی اروم از پله ها بالا رفتم
روی زمین دراز کش خوابیده بودم ؛یه لحظه بوی بدی توی دماغم پبچید ؛فهمیدم نزدیکمه اونقدر نزدیک که انگار ؛این بو از نفس و بدن خودم بیرون میزد ،حالم بد بود ؛احساس خفگی داشتم ؛دوباره اون صدای مزاحم توی سرم تکرار شد "یغمارو بکش " با وجود اینکه خیلی حالم بد بود میدونستم نمیتونم به یغما آسیبی برسونم از پله ها به پایین سرازیر شدم سمت اشپزخونه راه افتادم ؛
یغما سرش رو بلند کرد و با تعجب پرسید :رها چرا نخوابیدی چیزی میخوای میگفتی برات میاوردم ؟
"صدابی که توی سرم تکرار میشد به قدری بلند بود که صدای یغمارو نمیشنیدم انگار لبهاش تکون میخورد

"یغما"
رها عوض شده بود ؛یه جوری با نفرت نگام میکرد ؛میدونستم یه فکرایی تو سرشه ؛میدونستم هر آن احتمال داره بلایی سر خودش بیاره ؛درس رو بهونه کردم ؛کتری رو روی گاز گذاشتم ؛تا چایی بخورم بلکه خوابم بپره، بیدار بمونم و مراقب رها باشم ؛انگار سیاهی چشمش بزرگتر شده بود ؛مثل ادمای مسخ شده نگام میکرد ؛فرستادمش تو اتاقش تا بخوابه ولی به دقیقه نکشید از اتاق بیرون اومد هر چقدر صداش میکردم و باهاش حرف میزدم انگار صدام رو نمیشنید ؛به رو به رو خیره شده بود؛سمت گاز رفت ؛یه لحظه انگار یکی تو گوشم تکرار کرد "مراقب رها باش"
صدا به قدری واضح بود که برای لحظه ایی منگ به دور و برم نگاه کردم، همان حین نگاهم سمت رها چرخید ؛که دسته داغ کتری رو دستش گرفت.
سریع بلند شدم و سمتش خیز برداشتم کتری رو بالا برد میخواست آب جوش را روی سرش خالی کنه با مشت زدم کتری به سمت دیگه ای اشپزخونه پرتاب شد ...
 
 
رها یه لحظه به خودش اومد ؛ترسیده بود ؛اشکاش بی مهابا میریخت ؛وحشت زده پرسید "چیشده من میخواستم چیکار کنم ؟" بغلش کردم و سرش رو به سینم فشار دادم ؛از شدت گریه شونه هاش میلرزید با بغض نالید "اینا منو میکشن ؛نمیذارن زنده بمونم ؛یغما ؛بذار من برم میترسم بلایی سرت بیارم من خودم نیستم "
آرومش کرد بهش امیدواری دادم هیچ اتفاقی نمیوفته اونشب نذاشتم تو اتاقش بره ازش خواستم جلو چشمم باشه تا مراقبش باشم ...
براش بالش گذاشتم رو زمین دراز کشید پاهاش رو تو شکمش جمع کرد ؛نگاهم بهش بود تو این مدت خیلی لاغرو رنگ پریده شده بود ؛عصبی بودم نخ سیگارو گوشه لبم گذاشتم ؛
یه لحظه عطر خوشی توی اتاق پیچید ؛نمیدونستم بوی چیه ولی هر چی بود به رها مربوط میشد از همون بدو ورودش به این خونه گاه و بی گاه متوجه این بو میشدم ؛
همینطور که پکهای عمیقی به سیگارم میدادم ؛چشمم به رها بود که یهو بلند شدو به یه نقطه نا معلوم خیره شد انگار کسی باهاش صحبت میکرد ؛اینم سرش رو تکون میداد ،زیاد برام عجیب نبود مدتها قبل پی به این راز رها برده بودم منتظر بودم راجبش حرف بزنه ؛ وجود شخصی رو توی اتااق حس میکردم ؛ کسی بود که رها بعد دیدنش،حالش بهتر میشد انگار نه انگار که تسخیر شده ؛
همینطور که بهش خیره شده بودم ؛رها نگاهش رو سمتم چرخوند و دوباره به همان نقطه نامعلومه خیره شد اینبار ؛شروع کرد به حرف زدن ؛متعجب تیز نگاش کردم ؛منتظر توضیح بودم ،
"رها "
تو خودم مچاله شده بودم ؛اون سنگینی همش روی قلبم بود ؛ یه لحظه با اومدن یوحنا سرم را بلند کردم ؛رو برویم نشست و چشم بهش دوختم دستام رو گرفت و گفت :تنها یه راه نجات داری ؛باید همه چیز رو به یغما بگی تا کمکت کنه ؛
چشمم بهش بود با نگاهم باهاش حرف میزدم ؛گفت باید با من بیای به شهر پریا ؛جسمت پیش یغما میمونه من روحت رو میبرم باید با یغما حرف بزنی تا بتونه ؛اون موجود رو از بدنت خارج کنه ؟
عمیق تو چشمام خیره شد وقت تنگه ؛باید بریم همین الان با یغما حرف بزن براش توضیح بده؛
نگاه منتظر یغما بهم دوخته شده بود ؛سرم را سمتش جنباندم برای لحظه ایی نگاهم میخ نگاهش شد ؛
انگار منتظر شنیدن حرفهای من بود ؛سمتش رفتم و گفتم "یغما باید باهات حرف بزنم "
بدون مقدمه پرسید "اون که باهاش حرف میزنی کیه ؟"
از سوالش جا خوردم نگام سمت یوحنا چرخید ؛چشماش را رو هم فشرد و گفت بگو ،نمیدونستم چجوری بگم بهش ؛
لحظه ایی مکث کردم ؛لب گزیدم و گفتم :اون یه پریزاده ؛اون ازم خواست بیام پیشت ؛میخواست مراقبم باشی؛الانم به کمکت احتیاج دارم ؛یغما خاکستر سیگارش رو تو جا سیگاری فشار داد...
 
 
یغما نگاهش رو به لبهای من دوخته بود ؛گیج بودم نمیدونستم چجوری براش توضیح بدم ؛با تردید نگاه یوحنا کردم، با لبخندش بهم دلگرمی داد ؛قلبم قوت گرفت ؛انگشتهای دستم را تو هم گره داده بودم زیر لب گفتم :یغما من میخوام از اینجا برم ؛یغما چشماش گشاد شد و گفت :رها تو حالت خوب نیست کجا میخوای بری ؟
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم "جسمم پیش تو میمونه ؛روحم میره تو شهر پریا "
منگ نگام کرد مگه میشه روحت بره جسمت بمونه ؟
سرم رو تکون دادم وگفت" اره میشه من مدیومم اینکار تو وجود منه "
با تعجب گفت :شهر پریا دیگه کجاست ؟
گفتم :همون جایی که دوست پریزادم اونجا زندگی میکنه ،
گیج و منگ از حرفایی که شنیده بود ؛ کلافه دستش را روی پیشونیش گذاشت و عمیق نگام کرد :اونوقت من چیکار کنم ؛اونم با یه جسم بدون روح ؟
خودمم نمیدونستم چی بگم سرم را سمت یوحنا چرخوندم ، گنگ نگاش کردم ؛
منتظر جواب بودم ؛
با صدای آروم و خش دارش گفت :هر وقت اینجا حالت بد شد و حرف زدی یا حرکت کردی ؛بهت سیلی بزنه ؛با صدای بلند ازش بخواد از جسمت خارج بشه؛باید بهش بگه این بدن متعلق به منه،
همه حرفهای یوحنا رو به یغما گفتم ؛هر آن تعجبش بیشتر میشد ؛ عصبی گفت نه من نمیتونم کتکت بزنم!
ملتمسانه نگاش کردم "یغما جان اونیکه میزنی من نیستم ؛کسیه که جسمم رو تسخیر کرده " صدای یوحنا تو گوشم پیچید " دیگه باید بریم؛ "
تیز نگاه یغما کردم و گفتم تورو خدا دست و پای منو ببند که نتونم بهت ازاری برسونم ؛
مخالفت کرد ،رفتم از حیاط طناب بند رخت رو کندم و دادم دست یغما ؛با صدای بغض الود گفت :رها اگه روحت برنگرده چی؟
ابرو توهم کشیدم با خنده گفتم"اولین بارم نیست ؛خیالت راحت بر میگردم " همینجوری که نشسته بودم
دست و پاهام رو طناب پیچ کرد ؛یوحنا سمتم اومد چشمام رو بستم ؛وقتی باز کردم توی شهر پریا توی همون قصر زیبا بودم ؛لباس سفید حریر به تنم بود ؛ حسی زیبا و سر شار از ارامش جایگزین درد و ترس و غصه هام شده بود،
روی تختی بزرگ و سفید نشستم ؛یوحنا با لبخند نزدیک شد ؛ دستای ظریفم را توی دستانش گرفت ؛نگاهم به نگاهش گره خورد حس عجیبی داشتم ؛انگار این لحظه رو بارها و بارها ؛باهاش تجربه کرده بودم ؛نگاهش را به لبهایم دوخت ؛لبهای سرخ و اتشینش را روی لبهایم گذاشت بدون هیچ مقاومتی خودم رو بهش سپردم ؛با تمام وجود تمنای خواستنش را داشتم ؛دستش را آروم روی تنم سُر داد من هر آن از خود بیخود میشدم ؛
با نگاهش ازم خواست تا لباسهایم را در بیارم ؛با شرم و تردید نگاهش کردم ؛گفت :به حس و احساست اعتماد کن ؛لباسهایم را از تنم کند ؛ انگار مست بودم؛مست عشق و مست ناز...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه sccn چیست?