انعکاس قسمت اول - اینفو
طالع بینی

انعکاس قسمت اول

ساعت از ۱۱ گذشته بود و هنوز برنگشته بود ...رو مبل روبهروی در نشسته بودم ،همه برقا روشن بود و صدای تلویزیون رو هم زیاد کرده بودم


از بچهگی از تاریکی و تنهایی میترسیدم و شبا میچسبیدم به مامانم
ترمه رو خوابونده بودم و در اتاقش رو بسته بودم که صدای تلویزیون بیدارش نکنه
نگام به عقربه های ساعت دیواری بود و با تلفن بیسیم برای بار هزارم شمارهش رو گرفتم و خاموش بود
قلبم از استرس و دلشوره دوبرابر شده بود ضربانش
به عکس عروسیمون که از لای در اتاق خواب معلوم بود نگاه کردم ،اخرین باری که انقدر عمیق و واقعی خندیده بودم تو همین قاب بود
منو محسن هفت سال بود که ازدواج کرده بودیم و یه دختر ۵ ساله داشتیم ...دو سال باهم دوست بودیم و با کلی بدبختی بهم رسیدم ،محسن سربازی نرفته بود و پولیام نداشت ، بابام از روز اول گفت نه ،میگفت هیچ ربطی به هم نداریم میگفت دو روز که گشنگی بکشی عاشقی یادت میره اما یادم نرفت ، من حاضر بودم تو چادرم باهاش زندگی کنم ،اون روزا فقط ارزوم این بود که کنارم باشه ،کجا و چه جوریش مهم نبود برام 
خانواده اونم منو نمیخواستن ،چون خودشون مذهبی بودن دلشون میخواست تک پسرشون با یه دختر چادری ازدواج کنه ...با همه اینا ما کوتاه نیومدیم و بعد دو سال ازدواج کردیم 
محسن همون مردی بود که هر دختری ارزوی داشتنش رو داشت ،مهربون، رمانتیک و شدیدا دست و دلباز 
همه چی خوب بود ،همه چی عالی بود ...اما عمر این خوشی کوتاه بود ...۶ ماه از عقدمون گذشته بود ،محسن تو یه شرکت خصوصی کار میکرد ،با پارتی رفته بود سرکار ، بدون کارت پایان خدمت هیچ جا بهش کار نمیدادن
صدای چرخیدن کلید تو قفل منو از جا پروند 
بلند شدم و رفتم طرف در ،کلی حرف چیده بودم که بهش بزنم اما حالا فقط خوشحال بودم که برگشته
نمیدونم چرا توقع داشتم دست و پاش زخمی باشه و بگه یه اتفاقی افتاده که دیر کردم 
کیفشو گذاشت رو جا کفشی و یه سلام اروم کرد و رفت طرف اتاق خواب ،نگام نکرد و همین دیوونم کرد ،پشت سرش رفتم و گفتم کجا بودی تا الان ؟ چرا گوشیت خاموشه ؟ تو نمیدونی من از تنهایی میترسم؟


مشغول عوض کردن لباساش بود ،انگار داشتم با دیوار حرف میزدم، اتاق ترمه دیوار به دیوار اتاق ما بود و نمیشد بلند حرف زد ..همه حرصمو رو دندونام خالی کردم ...برگشتم تو هال و رو مبل نشستم...انقدر خسته بودم از زندگی که دیگه نمیخواستم بحث کنم
چند دقیقه گذشت و خبری ازش نشد و من مطمئن شدم مثل همیشه خوابش برده و خبری از منت کشی نیست ،زیادی خوش خیال بودم من 
۶ ماه از عقدمون گذشته بود ،بعضی وقتا من میرفتم خونه شون و بعضی وقتا اون میومد ..
یکی دو روز بود حس میکردم محسن یه چیزیش هست ،مشکوک بود رفتارش ،شک کرده بودم بهش و وقتی مطمئنن شدم که دیدم گوشیش رو با خودش برد حموم ..
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،پشت هم ذکر میگفتم که خدایا هیچی نباشه ،خدایا اشتباه کرده باشم...منتظر شدم از حموم اومد بیرون ،یواشکی رفتم تو حمومو دیدم گوشیش تو رختکنه ..ارو برداشتمو بازش کردم ،ایمیلش باز بود ،فرستنده پیام اول یه زن بود و اسمش رها رفعیی بود ،میشناختمش از همکاراش بود ،همه بدنم یخ کرد ...پیامو باز کردم ،چتاشون بود ،بهش گفته بود عزیزم ،گفته بود قربونت برم ...حرفایی که قرار بود فقط مخاطبش من باشم رو به یکی دیگه زد بود ..یکم بعد اومد دنبال گوشیش و وقتی منو گوشی به دست تو حموم دید رنگش پرید ...
گوشیو انداختم سرجاشو از بغلش رد شدم ،دنبالم اومد ،
شانس اوردم خانوادهش خونه نبودن ..نشستم یه گوشه...متن پیاماشون تند تند از جلوی چشمام رد میشد...
داشتم از حسادت دق میکردم ،حرفاش ،محبتش ،عشقش مال من بود ...انقدر بچه و احمق بودم که به اصل موضوع کار نداشتم ،فقط حسودی میکردم 
محسن دستمو گرفت و گفت به خدا اونجوری که فک میکنی نیست ،هیچی نگفتم ...گفت این دختره باباش گردن کلفته ،فقط میخواستم مخشو بزنم که به باباش بگه جامو عوض کنه ...نگاش کردم ،دوسش داشتم ،خیلی ...اونقدر که تو اون وضعیت هم دلم میخواست بغلم کنه..
تند تند دستامو بوس میکرد و اشکامو پاک میکرد ،ترسیده بود خیلی ..
حسمو نمیتونم توصیف کنم ،بیچارهگی محض بود اینکه هم دردم بود و هم درمونم ..
بغلم کرد و همه چی یادم رفت انگار اغوشش پاک کننده حافظه داشت ..

همون شب بخشیدمش ،دست خودم نبود نمیتونستم قهر بمونم ،نمیدونم این خصوصیت خوبی بود یا نه...
بخشیدم اما هیچوقت فراموش نکردم ،کلمه به کلمه اون پیامها تو ذهنم حک شد ...
با صدای ترمه از فکر و خیال اومدم بیرون ،داشت صدام میکرد ،رفتم تو اتاقش ،رو تختش نشسته بود و چشماشو میمالید ...کنارش نشستم و گفت مامان میشه پیشم بخوابی ،میترسم ..مثل من بود ،از تنهایی و تاریکی میترسید ...صورتشو با لذت نگاه کردم ،شبیه محسن بود ،چشمای کشیده عسلیش با مژه های بلند و فِرِش اولین چیزی بود که تو صورتش خودنمایی میکرد ..
گونهش رو بوسیدم و خوابوندمش رو تخت و خودمم کنارش دراز کشیدم ،اینجا تنها جایی بود که ارامش داشتم..
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم محسن رفته بود ،برای ترمه صبحونه درست کردم و اروم اروم بیدارش کردم ، از وقتی پیش دبستانی ثبت نامش کرده بودیم ،خوابالو تر شده بود و نیم ساعت طول میکشید تا بیدار شه .. ترمه رو بردم مهدو خودم برگشتم خونه ...جلوی اون باید خودمو شاد نشون میدادم این حالمو بدتر میکرد ...
روزایی که با محسن دوست بودم روزی صد بار زنگ میزد بهم ،همش جلوی در خونمون بود و شبا اگه حتی شده یه لحظه باید میدید منو و بعد میرفت خونه ...
حالا این روزا حتی وقتی کار داشته باشه هم یا پیام میفرسته یا زنگ میزنه با ترمه حرف میزنه...
رو سرامیکای سرد اشپزخونه نشستم ..
ده ماه بعد از عقد ،عروسی کردیم ...یه خونه نزدیک خانواده محسن اجاره کردیم چون اون سمت قیمتا پایین تر بود...جای محسن تو شرکت عوض شده بود و این میترسوند منو که هنوزم با اون دختر ارتباط داشته که تونسته جاشو عوض کنه ...تموم روز رو لحظه شماری میکردم که برگرده خونه و وقتی میومد حواسش به همه چی بود جز من ،هر بار که گله میکردم با شوخی و خنده حرفو عوض میکرد ،یا میگفت تو توقعت زیاده ...اما نبود ،اینکه شوهرم بی هوا بغلم کنه ،اینکه از ارایش و لباسم تعریف کنه به خدا توقع زیادی نبود ..
انقدر گفت و گفت و گفت که منم کم کم به این باور رسیدم که توقع من زیاده و خودمو مقصر میدونستم ..
هر روز کلی با خودم حرف میزدم که دیگه امروز که اومد خونه عادی رفتار میکنم ،دیگه نمیچسبم بهش ...اما وقتی میومد ،وقتی میدیدمش دیگه اختیار دلم دست خودم نبود ،میرفتم طرفش حتی به قیمت خورد شدن شخصیت و غرورم ،حتی به قیمت لبایی که یواشکی از بغض فشرده میشدن ...
همش فکر میکردم کمبود محبت دارم و دارم محسن رو با کارام اذیت میکنم ،اوج محبتش وقتی که میدید خیلی ناراحتم این بود که سرسری گونهم رو میبوسید و من برای چیزی که حق طبیعیم بود کلی ذوق زده میشدم ..

از سرمای سرامیک به خودم اومدم ،بلند شدمو به ساعت نگاه کردم ،۱۲ بود و ترمه ۱۲:۱۵ تعطیل میشد...لباسامو تند تند پوشیدم و سویچ رو برداشتم، معمولا از ماشین استفاده نمیکردم اما الان دیر شده بود خیلی ...
انقدر دستپاچه بودم که سه بار خاموش کردم ...با بدبختی از پارکینگ اومدم بیرون ...تازگیا زیاد رانندگی نمیکردم و تسلطم کم شده بود 
یه چهار راه مونده بود به مدرسه ،خیابون اصلی شلوغ بود ...پشت سر یه سمند سفید منم پیچیدم تو خیابون فرعی ،یه دفعه نمیدونم چی شد که ماشین جلویی زد رو ترمز و منم تا اومدم به خودم بجنبم کوبیدم بهش ...
دستام میلرزید ،از تصادف وحشت داشتم ...از ماشین جلویی یه مرد پیاده شد و اومد عقب ماشینش رو نگاه کرد و بعدم به من نگاه کرد ..خشکم زده بود ..اومد کنار شیشه و اروم زد بهش ..شیشه رو دادم پایین ،توقع داشتم داد و بیداد و کنه ،اما فقط گفت چیزیتون نشد ؟
کمربندمو باز کردمو پیاده شدم ..یه مرد با چهره معمولی بود ، یه عینک مستطیل بدون قاب رو صورتش بود ،حدودا ۳۵ ساله بود ...گفتم واقعا معذرت میخوام ،گفت اینهمه عجله برای چی بود ؟ یه دفعه یاد ترمه افتادم ،از رو صندلی کیفمو برداشتم وگواهینامهم رو دراوردم و دادم بهش و گفتم من باید برم خیلی دیرم شده ...همه خسارتتون رو پرداخت میکنم ،اومدم سوار شم که یه کارت از جیبش دراورد و من تازه یادم افتاد هیچ شماره تماسی بهش ندادم ...کارتشو گرفتمو ،یکم دنده عقب گرفتم و از کنار ماشینش رد شدم ...
وقتی برگشتیم خونه کارتشو برداشتم و به شماره موبایل روی کارت یه پیام دادم و پرسیدم چه روزی میتونه بیاد برای تایین خسارت ..
ترمه بعد از ناهار خوابید و منم کارامو کردم...
جواب پیاممون داد ، نوشته بود نگرانم بوده و از اون موقع منتظر پیاممه ...
جوابشو ندادم ،حس بدی داشتم ...
اون شب وقتی محسن خوابید واسهش چندبار پیام اومد ،یکی انگار تو دلم وادارم کرد که برم طرف گوشیش، اروم گوشیش رو برداشتم ..
پسوردش سال تولد ترمه بود ،یه بار وقتی پشت سرش بودم دیدم اینو زد..
پیام از تلگرام بود ،بازش کردم ...چندتا عکس از طرف بهناز ،زن پسر عموش بود ،تعجب کردم ....عکسارو باز کردم ...
قلبم ریخت، محسن کنارش وایستاده بود و سلفی گرفته بودن ... پس زمینه عکسا یه جایی مثل کوه بود ..رفتم بالاتر و پیامای قبلشون رو خوندم ،هرچقدر بیشتر میخوندم حالم بدتر میشد ...بعضی جمله ها انقدر شرم اور بود که منی که محسن شوهرم بود، هم روم نمیشد این حرفو بهش بزنم ..
گوشی از دستم افتاد رو زمین ..

نمیدونستم باید چیکار کنم ،بیدارش کنم و بهش بگم همه چیو میدونم ،یا سکوت کنم ...
میترسیدم از اینکه یه چیزی بهم بگه که همین ته مونده غرورمم نابود شه ...
عکسارو پاک کردمو گوشیشو گذاشتم سرجاشو بعدم از جیب کتش پاکت سیگارش رو برداشتم و رفتم تو تراس ،اون شب تا صبح تموم دردامو دود کردم اما یه ذرهم اروم نشدم ..
صبح قبل از اینکه بیدار شه ،رفتم رو کاناپه خودمو زدم بخواب ..وقتی رفت ترمه رو رسوندم و به هموم اقایی که باهاش تصادف کرده بودم زنگ زدم و برای یک ساعت بعد قرار گذاشتیم که همو ببینیمو ماشینشو ببریم تعمیرگاه..
ماشینو بردیم پیش یکی از اشناهاش ،هزینه تعمیرو خیلی کمار از چیزی که فکر میکردم گفت و کارت کشیدم و اومدیم بیرون ...بهش گفتم اگر میخواد تا یه جایی برسونمش و بدون تعارف قبول کرد ..سنگینی نگاش اذیتم میکرد ،گفتم کدوم سمت برم ؟ گفت یکم جلو تر پیاده میشه ...یه نفس راحت کشیدم تحمل اون فضا سخت بود برام ..
وقتی میخواست پیاده بشه حس کردم میخواد یه چیزی بگه اما انگار منصرف شد و فقط خداحافظی کرد و رفت ...
قبل از اینکه راه بیفتم یه پسر بچه یه دسته گل میخک قرمز اورد و زد به شیشه ...ذهنم یهو عقب عقب رفت و رسید به پنج سال پیش، وقتی ترمه ۱ سالش بود ،اون روز محسن گفته بود تو شرکت کار زیاد داره دیر میاد خونه ...حدود ساعت ۹ بود که با یه دسته میخک قرمز اومد ،از ذوق نمیدونستم چیکار کنم ،شاید یکی دوبار تا حالا از اینکارا کرده بود ،یکم تعجب کردم اما ترجیح دادم خوشحال باشم...
هنون شب وقتی ترمه و محسن خوابیدن میخواستم لباس شویی رو روشن کنم جیب لباسارو یکی یکی چک کردم و رسیدم به شلوار محسن تو جیبش چندتا کاغذ و یه رسید دستگاه کارت خوان بود ...ماشین و روشن کردم و بعد کاغدا رو چک کردم که اونایی که مهم نیست و بندازم دور ...بالای رسید کارت خوان نوشته بود سفره خانه سنتی ،تعجب کردم اخه خیلی وقت بود نرفته بودیم سفره خونه ..به تاریخ و ساعتش نگاه کردم ، همون شب بود ،درست بعد از اینکه سر ساعت همیشگی از شرکت اومده بود بیرون رفته بود سفره خونه ...چشمام پر شد ،دروغ گفته بود و اون گلا هم واسه پوشوندن دروغاش بود ..

ماشینو روشن کردم و برگشتم خونه ... یکم جمع و جور کردم که تلفن زنگ زد ،مادر محسن بود واسه اخر هفته که شب یلدا بود دعوتمون کرد خونه مادر بزرگ محسن
اگه به خودم بود که نمیرفتم چون مطمئن بود پسرعموش و زنش هم هستن، اما به خاطر خوشحالی ترمه قبول کردم
اون شب از یه شماره ناشناس تو تلگرام یه پیام عاشقانه اومد واسم ،نه اسم درستی داشت و نه عکسی ..نمیدونستم کی بود که شمارهم رو داشت ،جوابش رو ندادم و پیامش رو پاک کردم ،انقدر بدبختی داشتم که حوصله این بچهبازیا رو نداشتم
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم ،قرار بود محسن از شرکت مستقیم بیاد اونجا..از اریشگاه وقت گرفته بودم ،دلم میخواست اون شب خیلی خوب باشم ،اول با ترمه رفتیم بازار ،لباسامون رو ست زرشکی و سبز تیره گرفتم ، از تموم پس اندازم به خاطر اون شب گذشتم فقط برای اینکه بهتر از اون باشم 
ساعت دو رفتیم ارایشگاه ،موهام و ابروهام رو رنگ کردم و یه ارایش لایت هم کردم ...اخرشم ناخنام رو کاشت زدم ...تو اینه که به خودم نگاه کردم ،یه لحظه خودمو نشناختم،چقدر فرق داشتم با زنی که تو ۲۷ سالگی لابهلای موهاش پر از تار سفید بود و صورتش همیشه رنگ پریده بود
برگشتیم خونه و لباسامون رو عوض کردیم ،باید با اژانس میرفتیم ،چون ماشین رو اخر پارگینگمون تقریبا قایم کرده بودم که محسن نبینه ،تا پول دستم بیاد و بتونم درستش کنم
خونه شون خیلی شلوغ بود ،ترمه رفت پیشه عمهش و منم رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم ..قلبم تند تند میزد ،یه جوری استرس داشتم که انگار اونی که اشتباه کرده بود من بودم
برگشتم تو پذیرایی ،دور تا دور هم رو مبل و صندلی ها نشسته بودن ،یه گوشه از خونه یه کرسی بزرگ بود و دور اونم پر بود ،ترمه کنار مادربزرگش نشسته بود ،هنوز بهناز رو ندیده بودم
رفتم کنارشون و ترمه رو بغل کردم و کنار مادرشوهرم نشستم ..بعد از ۷،۸ سال هنوزم با من سرسنگین بود ،شاید اصلا همون موقع ها بهناز رو واسه محسن زیر نظر داشت و من مانعش شدم ...اصلا خبر داشت بهنازی که از کمالاتش همه جا تعریف میکرد خودشو انداخته وسط زندگی من
مینا خواهر محسن اومر پیشم کلی از ارایش و لباسم تعریف کرد و من چقدر ممنونش بودم ،چون اعتماد بنفسم بیشتر شد
نیم ساعت بعد بهناز و شوهرش هم اومدن..سعی میکردم رفتارم عادی باشه اما سخت بود خیلی
اومدن طرف ما ،بلند شدم ،سخت بود اروم باشم و تظاهر کنم هیچی نشده ، دستشو دراز کرد طرفم ،گفتم ببخشید انگار دارن صدام میکنن و فوری خودمو انداختم تو اشپزخونه ...نفسم بالا نمیومد
دو سه دقیقه بعد زنگ در رو زدن و بعدم صدای محسن پیچید تو گوشم.. 

از گوشه دیوار پذیرایی رو نگاه کردم ،محسن رفت طرف مادرش و بهناز و شوهرش هم یه گوشه نشستن ،بهناز دست شوهرش رو گرفت بود محسن زیر چشمی با اخم بهشون نگاه میکرد ...انگار یکی با چاقو تند تند رو قلبم خط میکشید ،
ترمه داشت دنبالم میگشت و مجبور شدم برم پیششون ،محسن یه سلام با یه اخم غلیظ تحویلم داد ،تازه طلبکارم بود 
امشب نباید ناراحت میشدم ،چون میخواستم یکی دیگه رو ناراحت کنم ...کنار محسن نشستم ،ترمه هم جلومون وایستاده بود ،دستمو دور بازوی محسن حلقه کردم ،به چشمای درشت شدهش نگام کرد...توقع داشتم دستشو بکشه اما کاری نکرد ، چندثانیه خیره به صورتم موند و بعد روشو برگردوند ،سنگینی یه نگاهو حس میکردم ،نگاهش کردم ،دیگه دستش تو دست شوهرش نبود ،داشت با حرص نگامون میکرد ..از این بازی خوشم اومده بود ...از رو میز چندتا میوه برداشتم و تو بشقاب خورد کردمو گرفتم جلوی محسن ،قیافهش شبیه علامت تعجب شده بود ،خندهم گرفت ..گفت حالت خوبه؟ گفتم بد نیستم ،گفت چی شده ؟ نکنه دارم میمیرم که مهربون شدی ،دلم سوخت ..مگه من چه جوری بودم که چندتا برش میوه رو مهربونی حساب میکرد ..
گفتم فک کن امشب برگشتیم ۷،۸ سال قبل ،همون موقع که باهم دوست بودیم 
خیره شده بودم تو چشماش ولی همه حواسم به یه جفت چشم پر از نفرت بود که نگامون میکرد ..
محسن روشو برگردوند و چیزی نگفت ،یه چیزی ته قلبم تکن میخورد ،یه احساس کهنه ،دروع نبود اینکه هنوزم دوسش داشتم ..بازم حواسش رفت پی بهناز ،نمیدونستم چیکار کنم که صدای اهنگ مغزمو فعال کرد ،کنار گوش ترمه گفتم هرجوری شده باباشو راضی کنه که باهم برقصیم 
ترمه رفت سراغ باباشو ،وقتی یه چیزی از محسن میخواست ،یه جوری لوس میشد که محسن محال بود بتونه نه بیاره...از ترمه اصرار بود و از باباش انکار ..ترمه با لباس اویزون نگام کرد ،داشت اشکش درمیومد که محسن گفت فقط یه دقیقهها ...ترمه از ذوق پرید هوا ...از هیجان داشتم میمردم ،محسن بلند شدو دستشو دراز کرد طرفم ،دستشو گرفتم و بلند شدمو رفتیم وسط ...تموم مدت نگاش میکردم ،میدونستم بهناز تا الان احتمالا دق کرده بود ...اخرش که اهنگ تموم شد ،رو پنجه پام بلند شدم و گونه محسن رو بوسیدم ،این تیر خلاص بود 

رنگ محسن پرید ،میدونستم خجالت میکشه جلوی پدر و مادرش 
نشستیم سرجامون ،کم کم اقایون یه گوشه دور هم نشستن و خانما رفتن تو اشپزخونه واسه اماده کردن شام...ترمه رو سپردم به مینا و رفتم اشپزخونه ،بهناز کنار مادرشوهرم بود و داشت باهاش حرف میزد ...بهناز نوه عمه مادرشوهرم بود 
سفره رو پهن کردیم و همه دورش نشستن ،من کنار محسن نشستم و بهناز روبهرومون ، بشقابشو برداشتم یکم بلندتر از حد معمولی گفتم چی میخوری عزیزم ،محسن دیگه تعجب نمیکرد ، کنار اومده بود باهام ،باقالی پلو خواست و من براش کشیدم و از همه مخلفات جلوی دستش گذاشتم ...بعد از چند سال اون شب احساس کردم زندگی مشترک یعنی چی،اون شب بود که یادم اومد ما یه روزایی چقدر همو دوست داشتیم...بعد از شام قرار شد عموی محسن برای همه فال حافظ بگیره...ترمه و محسن زیر کرسی نشستن ،منم رفتم تو اتاق و یکم قیافمو مرتب کردمو یه کوچولو روسریمو کشیدم عقب که موهام تو چشم باشه ..
کنارشون نشستم ،عموش داشت فال یکی از بچه ها رو میخوند ،ترمه گفت بابا ببین موهای مامان چقدر خوشگل شده ،محسن برگشت طرفم،خجالت کشیدم یکم ... یکم نگام کرد و بعد دستشو اورد جلو اروم روسریمو کشید جلو ،قلبم تند تند میزد ،گفت اره بابایی خیلی خوشگل شده ..حس میکردم قرمز شدم ،نفسم بالا نمیومد ...دیگه اصلا مهم نبود بهناز کجاست و چیکار میکنه ،میخواستم اونو اذیت کنم اما خودم داشتم دیوونه میشدم ..
نوبت من رسید واسه فال ،چشمامو بستم و یه فاتحه فرستادم ...
صدای عموش اومد که خوند 
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور ...
دیگه بقیهش رو نشنیدم ،منظور فال رو به برگشتن محسن ربط دادم و فکر کردم حتما رابطهمون درست میشه...اما انگار منظورشو اشتباه فهمیدم ...
بعد از فال،خستگی ترمه رو بهونه کردم و زودتر از بقیه برگشتین خونه ،محسنم انگار خسته بود چون مخالفت نکرد ...ترمه رو تو اتاقش خوابوندم
برگشتم تو هال ،محسن رو مبل دراز کشیده بود
گفتم چیزی میخوری؟ یه نه اروم گفت ...
یکم بعد بلند شد و رفت تو اتاقو لباسشو عوض کرد و با پتو بالشتش برگشت،یه جایی از قلبم تیر کشید ،شاید چون فکر میکردم همه چیز مثل قبل شده ...
رو مبل دراز کشید و گفت چراغو خاموش کن ،لامپو خاموش کردم و خواستم برم تو اتاق که صدای پیام گوشیش اومد،برگشتم و نگاش کردم ، پرید رو گوشیش که کنارش روی میز بود
حدس اینکه پیام از کیه سخت نبود ...بی صدا رفتم تو اتاقو رو تخت خواب دو نفرهمون مچاله شدم ،چقدر اینجایِ زندگی درد داشت ..

فردای اون روز جمعه بود و محسن خونه بود ،صبح زود بلند شدم و یه صبحونه مفصل درست کردم ...محسن از سرو صدای من بیدار شدو با اخم رفت تو اتاق 
فک کردم رفته اونجا بخوابه اما یکم بعد با تیپ اسپرت اومد ... سعی کردم لحنم عادی باشه ..گفتم صبحونه درست کردم ،جایی میری ؟گفت میرم کوه ..وا رفتم ...چیزی نگفتم و اونم رفت ،انگار نه انگار که منو ترمه هم هستیم ..
یه دفعه داغ کردم ،هرچی رو میز بود و ریختم تو سطل اشغال ،صورتم خیس بود ،بار اخرم بود که ادم حسابش می کردم .
نزدیک ظهر بود ناهارم رو گذاشتم و گوشیم رو برداشتم و رو مبل نشستم ، حوصلم سر رفته بود ،دلم واسه مامان و بابام تنگ شده بود ،بابام ریهش مشکل داشت به خاطر همین چند وقت بود رفته بودن روستا پیش مادربزرگم
تنها بودم خیلی،هیچکسو نداشتم و این خیلی اذیتم میکرد 
مخاطبین تلگرامو یکم بالا پایین کردم رسیدم به اسم همون اقایی که باهاش تصادف کردم ،اسمش رو تصادف سیو کرده بودم، شیطون شده بودم ،دلم خواست تلافی کنم،چرا محسن اجازه هرکاری رو داشت و من باید فقط نگاه میکردم
نوشتم سلام خوبین ؟ درست شد ماشینتون ؟
یکم گذشت و جواب نداد ،پشیمون شدم از پیامم اومدم پاکش کنم که در حال تایپ شد ...
نوشت سلام ممنونم ،شما خوبین؟ بله به لطف شما درست شد ...خنده م گرقت،انگار من تعمیرش کرده بودم 
یکم حرف زدیم ،نمیدونم چرا اما بهش گفتم حوصلهم سر رفته و اونم گفت عصر ببینیم همو ..
گفتم باشه ،اما کاش گفته بودم نه ...محسنو منع کرده بودمو خودم داشتم شبیه اون میشدم ..
عصر تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم ،ترمه رو بردم خونه مادر محسن ...
از استرس حالت تهوع گرفته بودم ،رسیدم کافی شاپ ،دیدمش یه گوشه که نور کمتری داشت نشسته بود 
رفتم و نشستم سر میزش ،خیلی تغییر کرده بود ،کلی تیپ زده بود 
سفارش دادیم ،جفتمون ساکت بودیم ...
گوشیم زنگ خورد ،چشمام درشت شد ،محسن بود ،اخرین باری که به گوشیم زنگ زده بودو اصلا یادم نمیومد 
جواب دادم ،بدون هیچ حرفی گفت کجایی ؟ گفتم بیرونم ،یکم مکث کرد و گفت خوبی ؟ گفتم اره چطور ؟ گفت هیچی ،گفتم بگو چی شده ...گفت چیزی نشده یه حس بد داشتم ،خواستم ببینم حالت خوبه ..یخ کردم ،حس کرده بود ..گفت کاری نداری ؟ قطع کردیم و من تو فکر این بودم که چطور همچین حماقتی کردم و تا اینجا اومدم ...
اون مرد که حالا میدونستم اسمش ایمانه گفت چیزی شده ؟ جوابشو ندادم ،یه دفعه از تماس دستش با دستم مثل برق گرفته ها ازجام پریدم ،صندلی رو هل دادم عقب و گفتم فراموش کن امشبو ،من اشتباه کردم ...
بدون هیچ حرف دیگه ای از کافی شاپ اومدم بیرون ...

تا چند روز عذاب وجدان داشتم ،اصلا چرا باید به اون مرد پیام میدادم ...وقتی رفتار محسن از نظر من بد بود چرا خودم میخواستم یکی بشم شبیه اون ...
دو سه هفته بعد منو ترمه خونه مادر محسن بودیم که از مینا شنیدم بهناز داره جدا میشه ، دیگه حال خودمو نفهمیدم ،ترمه همونجا موند من برگشتم خونه ...
تو خونه از این ور به اون ور میرفتمو بلند بلند با خودم حرف میزدم ...زندگیم تموم شده بود دیگه ،محسن مارو ول میکرد ... جواب ترمه رو چی میدادم ،میگفتم مامانت عرضه نداشت باباتو نگه داره ،دو دسته تقدیمش کرد ..خدایا چیکار کنم ،تو کمکم کن ،من زندگیمو دوست دارم اما نمیخوام اینجوری کوچیک بشم ...اگه باهم اینده ای نداریم تمومش کن ..
اون شب از ترمه خواستم همونجا بمونه و پیش دبستانی نره ...باید تکلیف این زندگی رو روشن میکردم ،همین حالاشم دیر کرده بودم 
اون شب بارون خیلی شدید بود ،یکج کنار پنجره وایستادم و پا به پای اسمون زار زدم ،واسه زندگی که تا لحظه مرگ هم نشه کشیده بودیم حالا چقدر زود به اخرش رسیده بودیم
ساعت ۱۲ شب بود که محسن اومد ،رو مبل رو به روی در نشسته بودم ،از کنارم رد شد و رفت طرف اتاق،بلند گفتم لباساتو عوض کردی بیا ،حرف دارم باهات ...
هیچی نگفت ...ده دقیقه صبر کردم ،میدونستم نمیاد ...رفتم تو اتاق ،مثلا خواب بود 
لامپو زدم ،دستشو گذاشت رو صورتش...گفتم تا الان کجا بودی که خستگی یادت نمیومد،فکر کن این ربع هم اونجایی 
بلتد شد و نشست با اخم گفت بگو ..گفتم من همه چیو میدونم ،یه دفعه با تعجب نگام کرد ،منتظر بود بگم چیو میدونم ..گفت منظورت چیه ؟ گفتم تو بهتر میدونی ،الانم نمیخوام گذشته رو شخم بزنم ،یا بگم تقصیر کی بوده ،به احترام روزایی که همو دوست داشتیم ازت میخوام صادقانه جوابمو بدی ...
رو صندلی میز ارایشم نشستم ،نگام نمیکرد ،خجالت میکشید یا مهم نبودم براش ..
گفتم محسن من هنوزم این زندگی روز دوست دارم ،اما وقتی واسه شروعش هردمون خواستیم واسه ادامه دادنش هم هردومون باید بخوایم ،اگه نمیخوای ،اگه دیگه حسی نداری ،اگه ...زبونم نمیچرخید واسه گفتنش،درد داشت اما باید می گفتم
نفهمیدم کی صورتم خیس شد و صدام از بغض دو رگه شد ..
گفتم اگه فکر میکنی کسِ دیگه رو دوست داری ،میلرزید صدام ،کافیه بگی محسن ...فکر میکنم اونقدری منو بشناسی که بدونی هیچوقت اویزونت نمیشم ... مردونه برو اما اینجوری نکن باهام... 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : enekas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه jesh چیست?