انعکاس قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

انعکاس قسمت دوم

خیره شد تو چشام ،قدیما میگفت چشمات که بارونی میشه دلم میلرزه ،طاقت ندارم ببینم اشکتو
  •  
  • حالا اما خیلی عادی بود براش...گفت من اصلا نمیفهمم چی میگی میگی، خودت انگار دلت نمیخواد ادامه بدی و دنبال بهونه میگردی و میخوای بندازی گردن من ،ببین ریحانه ما یه بچه داریم دیگه این مسخره بازیا ازمون گذشته که چرا به من توجه نمیکنی و چرا منو دوست نداری و ...همین که صبح تا شب دارم جون میکنم که شما هرچی میخواین داشته باشین یعنی توجه ...خیلی وقت بود اسممو صدا نکرده بود ،چقدر قشنگ میگفت اسممو ..
    گفتم اره راست میگی من دنبال بهانهم ،فقط نمیدونم چرا وسط بهونه گیری های من تو بابهناز میری کوه ...
    اخماش رفت تو هم ،صدای نفسهای عصبیشو میشنیدم ...گفت پس تو رفتی سر گوشی من ؟ عوض اینکه شرمنده باشه طلبکارم بود 
    گفتم همین محسن ؟ مهم نیست برات زنت عکسای تو و دوست دختر متاهلتو دیده؟؟ ...بلند شد ،صداشو برد بالا و گفت انقدر رو اعصاب من راه نرو ،اگه میخوای بری ،ره بازه ،به سلامت 
    منم بلند شدم ،گفتم معلومه که میرم ،اما یادت نره اونی که یه بار به یکی خیانت میکنه ،خیانت به بعدی ها براش اب خوردن میشه...شنیدم داره جدا میشه ،مبارکت باشه ،هرچند موقتیه..
    عربده زد ،ببند دهنتو..از اتاق اومدم بیرون ...حرفامو زده بودم و دیگه شرمنده خودم نبودم که اگه سکوت نمیکردم زندگیم درست میشد ...
    روز بعد وقتی بیدار شدم محسن رفته بود ، مستقیم رفتم تو اتاق و چمدونمو دراوردم ،دیگه موندن فایده ای نداشت ...
    لباسای خودمو ترمه رو جمع کردمو چمدونو گذاشتم دم در ،اشپزخونه و اتاق خواب رو مرتب کردم و بعدم خونه رو جارو و دستمال کشیدم ....وقتی خیالم از تمیزی خونه راحت شد ،یه کاغذ و خودکار برداشتم و شروع کردم 
    سلام 
    نمیدونم کی چشمت به این نامه میخوره ،چون هر شب مستقیم میری طرف اتاقو جای دیگه ای رو نمیبینی 
    امروز صبح وقتی تو رفتی من چمدونمو جمع کردم و حالا دارم به چمدونی که حاصل ۷ سال زندگی مشترکه نگاه میکنم ،خیلی کوچیکه محسن ،چقدر سهم من از این زندگی کم بود ...ولی راضی بودم به اینکه هیچی نداشتم اما خیالم راحت بود که قلب تورو هنوز دارم 
    دلم تنگ شده واسه روزایی که تموم فکر و ذکر هم بودیم،واسه روزایی که یواشکی همو میدیدیم و همه ارزومون این بود که یه خونه مشترک داشته باشیم ...حالا همه چی داریم اما عشقی وجود نداره
    میرم که تصورمون از هم همون روزای قشنگ بمونه ،میرم تا مانعی برای تو و اون کسی که این روزا جای منو تو دلت گرفته نباشم 
    باید بگم ازت متنفرم ،اما نیستم...باید بگم دوست ندارم ،اما...
    نامه رو گذاشتم روی میز ..
  •  
  • ماشینو برداشتم و رفتم دنبال ترمه ،اندازه چند رو استفاده از ماشین که دیگه از زندگیمون سهم داشتم 
  • کلید خونه پدریم رو داشتم و فعلا میتونستم اونجا بمونم 
  • روز اول ترمه خیلی بهونه محسنو میگرفت ،اما مجبور بودم دروغ بگم که باباش رفته سفر ...ته دلم امید داشتم بیاد دنبالمون ،یا بهم زنگ بزنه ...اما هیج خبری ازش نشد 
  • یه هفته تو همین وضعیت گذشت که مینا بهم زنگ زد ، از جیزی خبر نداشت و میخواست بیاد دیدن ترمه و منم گفتم بیاد خونه پدریم 
  • زنگ درو زدن ،ترمه خواب بود ...درو باز کردم و مینا به چندتا اسباب بازی تو دستش اومد تو 
  • براش چای اوردم و نشستیم رو به روی هم ،گفت خب حالا از اول تعریف کن ببینم چی به چیه ...گفتم چیو تعریف کنم ؟ چشماشو باریک کرد و گفت منو خر نکن 
  • خندهم گرفت از قیافش،خودمم دلم میخواست تعریف کنم واسه یکی ..از اولش براش گفتم ،انقدر غرق شدم که نفهمیدم ۲ ساعته دارم یه بند حرف میزنمو گریه میکنم
  • نگاش کردم ،صورت اونم خیس بود ،گفت چرا تا حالا به من هیچی نگفتی ..گفتم نمیدونم ،دلم نمیخواست کسی بدونه با چه حقارتی زندگی میکنم
  • اومد کنارم نشست و دستمو گرفت ،گفت خل شدی ریحانه ؟ حساب من با بقیه یکیه ؟ 
  • از اولم از اون ایکبیری خوشم نمیومد ،دو سه روزه توافقی جدا شدن 
  • قلبم ریخت ،با ترس نگاش کردم ،سرشو انداخت پایین ..اگر محسن انقدر بیشعوره که زنو بچش بفروشه به یه هرزه ،پس همون بهتر که دیگه نباشه
  • اشکام دوباره راه افتادن ،گفت ریحانه تورو خدا انقدر خر نباشه ،میفهمم دوسش داری ،پدر بچته ،بهش عادت کردی ...اما گاهی وقتا باید بری تا نبودت احساس بشه ،تو انقدر بودی ،انقدر بهش محبت کردی که ازت خسته شده،مقصر تو نیستیا ،اکثر مردا جنبه ندارن ...تا میفهمن یه زن بهشون دلبسته دور برمیدارن ،فکر میکنه چه خبره..
  • گفتم مینا من نمیتونم بدون محسن ،اصلا بلد نیستم زندگی بدون اونو...
  • گفت مگه نمیخوایش ؟ پس ولش کن ،بذار بره ریحانه ...بذاره تا بفهمه تو چی بودی ...هرچند که من میگم اینم حماقته ،که اجازه بدی بره دوراشو بزنه و باز برگرده ...من جای تو بودم پرتش میکردم از زندگیم بیرون و خودم انقدر خوشبخت و موفق میشدم که تا ابد حسرت از دست دادنمو بخوره ..
  •  
  • حرفاش درست بود ، اما تنها مشکلش این بود که مینا عاشق نشده بود ..

دیگه بحثو ادامه ندادم ،ترمه اومد پیشمون و مینا باهاش سرگرم شد...مینا میخواست اون شب پیشمون بمونه و ترمه با شنیدن این خبر کلی از ذوق بالا و پایین پرید ...دخترم تنها بود خیلی...
حدود یک ماه بود که خونه پدرم بودم و خبری از محسن نداشتم ،باورم نمیشد حتی دلش برای ترمه هم تنگ نمیشد 
هر روز با خودم کلنجار میرفتم که نرم سراغش ،که زنگ نزنم ،اما دیگه نتونستم مقاومت کنم 
ترمه رو گذاشتم مدرسه و رفتم دم شرکت ...مثل نوجوونیم هام شده بودم ،قلبم تند میزد ..
خواستم سوار اسانسور بشم که گوشیم زنگ خورد ،مینا بود ،جواب دادم 
گفت کجایی ،گفتم اومدم شرکت محسن ..یه جوری داد زد چی...که احساس کردم همه ادمای اطرافم شنیدن 
گفتم چته ؟ گفت مگه من به تو نگفتم ولش کن ،بلند شدی رفتی که چی بشه ؟ 
گفتم دلم تنگ شده مینا ،میشه بفهمی اینو ...گفت خاک تو سرت ریحانه ،هرکاری محسن باهات کرد حقته ،تو وقتی واسه خودت ارزش قائل نمیشی چه جوری توقع داری اون ادم حسابت کنه ...گفتم اکه حرفی نداری قطع کنم ،گفت نرو شرکت ، بیا اینجا دنبالم ،قبل از اینکه ببینیش باید یه چیزی بگم بهت ...دلشوره گرفتم ،گفتم چی شده ؟ محسن طوریش شده ...گفت حال منو بهم نزن تورو خدا ...نه اون عتیقه از من سالم تره ...زود بیا منتظرم ..
گوشی رو قطع کرد و من فوری برگشتم تو ماشین و رفتم طرف خونهشون ..مطمئن بودم یه اتفاق بد افتاده ...
رسیدم جلوی درشون و زنگ زدم بهش و دو دقیقه بعد نشست تو ماشین ..گفتم چی شده ؟ گفت هیچی داداش بیشعور من فکر کرده میتونه هر کاری بکنه و این دنیا هم بی صاحابه ...گفتم مینا دقم دادی ،چی شده ..
گفت شرکیش همه چی رو بالا کشیده و رفته ...
محسنو یه هفته ست گرفتن .. حس کردم نفسم قطع شد ،باورم نمیشد شرکتی که واسه ثبتش اونهمه زحمت کشیده بود،چندسال واسه هر هزار تومنش جفتمون سختی کشیده بودیم ،رو به همین راحتی از دست داد ...
گفتم چرا نمیارینش بیرون ؟ گفت بابا گفت چند روز بمونه شاید ادم بشه ،الانم رفته سند بذاره ..
اشکام بند نمیومد ،محسن یه هفته تو بازداشتگاه بود و من نمیدونستم ..گفت خبر مهم ترو نشنیدی هنوز ...دو روز بعد بهناز خانم خیلی شیک و مجلسی اومد کلید خونه محسن رو داد و گفت بگین دنبال من نیاد ،من حوصله ندارم از این دادگاه به دادگاه دنبال وثیقه و رضایت باشم ..
باورم نمیشد ... این که اونا تو این مدت باهم زندگی میکردن داشت دیوونم میکرد ..
مینا گفت اقا محسن یادش رفته زمین گرده 

مینا رفت و من برگشتم خونه ...تو دو راهی بدی مونده بودم ،از یه طرف میگفتم وقتی بهنازو اورده جای من دیگه نبایو بهش فک کنم ،باید ازش بیزار باشم...از یه طرف قلبم بی قراری میکرد ...اخرم قلبم برنده شد ،با خودم گفتم الان تو این شرایط وقت حساب پس گرفتن و انتقام نیست از اونجا که اومد بیرون همه چیو تموم میکنم 
ترمه رو از مدرسه برداشتم و رفتم خونه پدر محسن ،نمیتونستم بی تفاوت باشم ،هنوز برنگشته بودن اما مینا گفت محسن با وثیقه ازاد شده...محسن که از در اومد تو ترمه پرواز کرد طرفش ...اشکام دونه دونه میریختن از دیدن ترمهای که پدرش رو بوسه بارون میکنه ...بلند شد با ترمهای که بغلش بود و اومد طرف ما ،روبهروی من وایستاد و گفت ممنون که اومدی ... چقدر بی جنبه بودم که با همین جمله رسیدم به عرش ..
اون شب مثل یه خانواده خوشبخت کنار هم شام خوردیم و کلی حرف زدیم ،اما هیچی واقعی نبود
اون شب موقع رفتن که شد ،همش منتظر بودم محسن بگه بریم خونه اما هیچی نگفت ،دم در ترمه چسبیده بود به باباشو گریه میکرد
محسن صورتشو بوسید و گفت من جایی کار دارم بابایی ،کارم تموم شد میام پیشت ..
مینا با افسوس به من نگاه میکرد و یه خاک بر سرتِ غلیظی تو نگاهش بود ..سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه ،ترمه تو راه خوابش برد و من اون شب تادصبح پلک رو هم نزاشتمو فقط فکر کردم ،به اینده مون ،به احساسم ،به ترمه...
فردای اون روز وقتی ترمه رو گذاشتم مدرسه و برگشتم محسن رو جلوی در دیدم ،پیاده شدم ...رو به روش وایستادم ..گفتم چیزی شده؟ گفت میشه بیام تو ؟ باید حرف بزنیم ...یکی تو سرم میگفت تا بهناز ولش کرد یاد حرف زدن با تو افتاد ..
روی مبلای قدیمی مامانم نشستیم ...سرش پایین بود ...گفتم نمیخوای حرف بزنی ؟ صداشو صاف کرد و گفت چرا ،اما نمیدونم از کجا شروع کنم ...

یه روز به خودم اومدم دیدم جز تو چشمم هیچکسو نمیبینه ،کاش یکی اون روزا بهم میگفت زوده ،کاش یک جلومو میگرفت ... من بعد از عقد وقتی دیگه خیالم راحت شد که تو مال منی ،تازه چشمام باز شد و دورو برمو دیدم ،تازه فهمیدم تو دنیا چه خبره ...بچه بودم ریحانه ...هر روز که میگذشت از هم دور تر میشدیم ،صورت بی رنگ و روی تو انگار مجوزی بود که من به خودم میدادم که هر غلطی بخوام بکنم...تو چشمام خیره شد و گفت ریحانه من نمیگم مقصر تویی اما توام بیگناه نبودی ،حداقل به خاطر تموم اون روزایی که اومدم طرفت و بی حوصله بودی ،واسه همون روزی که با لباسای گشاد و صورت رنگپریده تو خونه گشتی ونفهمیدی من چی میخوام ..
اومدم یه چیزی بگم که گفت میدونم چرته ،ولی این طرز فکرم بود 
حس میکردم داره خرم میکنه با دوتا حرف احمقانه ... گفت بهناز دقیقا نقطه مقابل تو بود شلوغ و سر زبون دار ،شیک ،بوی عطرش ادمو دیوونه میکرد ...بغضم گرفت ،منم خیلی وقتا دلم میخواست عطر خوب بخرم اما ترجیح میدادم پول رو صرف چیزای بهتری کنم ..چقدر راحت جلوی من از بهناز میگفت ...
متاسفانه دیر فهمیدم ،زندگی بوی عطر گرون قیمت نیست ،دیر فهمیدم باطن ادما مهمه ،ظاهرو میشه ساخت ..
از جاش بلند شد و گفت ،سخته بگم اما امروز اومدم اینجا که ازت یه فرصت تازه بخوام نه به خاطر ترمه و هزار تا چیز دیگه ،فقط به خاطر خودمون ...پر از اعتماد بنفس بود برعکس من ،انگار مطمئن بود من جوابم مثبته...
ضربان قلبم رفته بود بالا ...بلند شدمو رو به روش وایستادم...دوسش داشتم اما یه چیزی مانع میشد ...با بهناز زندگی کرده بود ،خوشیاش با اینو اون بود و وقتی بدبخت شد یاد من افتاد ..
گفتم من دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم محسن ...
لباش اویزون شد و من دلم خنک شد ...غرورش اجازه نمیداد اصرار کنه،گفت باشه هرجور تو بخوای ...و بعدم فوری از خونه رفت بیرون ....چقدر ذوق داشتم که ضایعش کرده بودم ،احساس میکردم غرور خورد شدمو ترمیم کردم 
چند روز بعد مینا اومد سراغم، خودش گفت محسن فرستادهش و شدیدا هم اصرار داشت قبول نکنم و همچنان بی محلی کنم ،کاری 
که انگار شدیدا رو اقایون تاثیر مثبت داشت...

نزدیک عید بود و مامان اینا قرار بود برگردن ،چیزی بهشون نگفته بودمو حالا نمیدونستم چیکار کنم ،بابام حالش خیلی خوب نبود ،نمیتونستم ریسک کنم
دو روز مونده به اومدنشون خونه رو مرتب کردم و وسیله هامونو جمع کردیم و برگشتیم خونه...
محسن سرکار بود ،شریکش رو یکی دو هفته ای بود گرفته بودن و مشکلش حل شده بود انگار.
شاید این اتفاق فقط برای این افتاد که محسن چهره واقعی بهنازو ببینه ...نیومده بودم برای اشتی ،فقط میخواستم چند روز بعد از اینکه پدر و مادرم برگشتن همه چیزو بگم بهشون ..با مینا حرف زدم و بهش گفتم برگشتم ، برخلاف همیشه گفت کار خوبی کردی ...بهناز داره موس موس میکنه باز 
این دفعه میدونو خالی نکن ریحانه، وقتی خود محسنم طرف توِ
دلم میخواست یه جا بهنازو گیر بیارم تموم عقده هام روش خالی کنم ...
ساعت حدود ۶ عصر بود که اومد ...یه روزایی ارزوم بود این ساعت بیاد خونه ...
وقتی مارو دید چشمامو اندازه بشقاب شد از تعجب ،ترمه از گردن باباش اویزون شده بود ..منم یه سلام اروم دادم و رفتم سراغ قابلمه غذام ...ترمه رو فرستاد سراغ اسباب بازیاش و دنبال اومد تو اشپزخونه ..پشت سرم وایستاد...گفت اومدی که بمونی ؟ برگشتم طرفش ، خیلی نزدیک بود بهم،دلم تنگ شده براش ،باز داشت اختیار عقلم میرفت دست دلم ...به زور خودمو کنترل کردم و گفتم ،مامان و بابام پس فردا میان ،نمیخواستم اینجوری بفهمن ،چند روز تحملمون کن ،میریم ...
هیچی نگفت ،اروم عقب رفت و از اشپزخونه خارج شد
قلبم بی قرار میکوبید به درو دیوار سینم ،خوبه هیچ حرکت یا حرف خاصی نزد و من به این حال افتادم
برای شام ترمه صداش کرد و گفت میل نداره ،بعد از اون هم ترمه بعد از مدت ها تو اتاقش خوابید و منم رو مبل نشستم و تلگرامم رو چک کردم اما تمام حواسم تو اتاق بود ،انقدر تمرکز کرده بودم که صدای نفساشو هم میشنیدم
نیم ساعت بعد ، صدای قدماش اومد ،خودمو جمع و جور کردم و به گوشیم خیره شدم ..اومد جلو ک کنارم نشست ..بوی عطرش منو میبرد به روزای اول اشنایمون ،هیچوقت عطرش رو عوض نکرد
گفت حرف بزنیم ؟ بی تفاوت شونهم رو انداختم بالا و گفتم من حرفی ندارم ...گفت پس میشه چند دقیقه گوش کنی ؟ گفتم اره بگو ،یه پیام برای تلگرامم اومد ،بازش کردم ،همون مردی بود که باهاش تصادف کردم ،یخ زدم ،سر محسن به طرف گوشیم کج شد چند ثانیه بعدم گوشی رو از دستم کشید..
خدایا من چرا انقدر بدبخت بودم اخه...
با یه صدای عصبانی که سعی میکرد کنترلش کنه ،گفت این کیه؟
لال شده بودم ،نمیدونستم چی بگم ،تو یه لحظه جامون عوض شده بود ،اون شاکی شده بود و من متهم ...

دستام میلرزید از گناه نکرده
صداش رفت بالا تر ،گفت کری ؟ میگم این کیه ؟ گفتم چند وقت پیش باهاش تصادف کردم و شمارمو از اونجا داره
گفت اون وقت من الان باید بفهمم اینو ؟
گفتن اون موقع تو اصلا خونه نبودی که چیزی بگم بهت
رگ گردنش باد کرده بود
میترسیدم از اینکه بخواد کاری کنه
گفت برو پیشه ترمه درم ببند
گفتم چیکار میخوای بکنی ؟ گفت وقتی یه چیزی میگم گوش کن ،پاشو برو هر صدایی هم شنیدی بیرون نمیای
رفتم تو اتاقو درو بستم ،میدونستم میخواد زنگ بزنه بهش
گوشمو چسبوندم به در ،صداش میومد داشت فحش میداد بهش
قلبم داشت وایمیستاد
یکم بعد صدام کرد ،رفتم بیرون
صورتش قرمز بود 
گفت این مرتیکه چی میگه ؟ رفتین کافی شاپ ؟ خونه داشت دور سرم میچرخید 
چقدر پررو بود ،خودش هرکاری خواسته بود کرده بود و منو واسه همچین چیزی بازخواست میکرد
دیگه نتونستم ساکت بمونم گفتم اره رفتم ،همون موقع های که شما پیش عشقت بودی و من از تنهایی و بدبختی اینجا بال بال میزدم رفتم پیشش
اومد نزدیکم ،ته چشماش یه چیزی بود انگار باور نمیکرد حرفامو
گفتم چیه ؟ همه چی واسه شما مردا خوبه ،به ما که میرسه بد میشه ،گناه میشه ؟ از لای دندوناش که بهم فشار میداد گفت ریحانه منو سگ نکن
وسط دعوا خندهم گرفت بود اما کنترل کردم خودمو ،شنیدن این لحن از محسن خنده دار بود برام
غیرتی شدنش رو ندیده بودم تاحالا ،البته همیشه انقدر تو لباس پوشیدن و رفتارم محتاط بودم که مشکلی پیش نمیومد که بخواد غیرتی بشه
گفتم من کاری به تو ندارم، میخوای باور کنی یا نه ،اما من کاری نکردم
خیره شد تو چشام و چندثانیه بعد از کنارم رد شد و رفت تو اتاق
لعنت به این شانس مزخرف،لعنت به اون مرتیکه بیشعور
صدبار از این طرف اتاق رفتم اونطرفش 
داشتم میمردم رسما ،دلم نمیخواست راجع به من فکر بد کنه
چندبار خواستن برم تو اتاقو همه چیو براش توضیح بدم اما نتونستم 
تصمیم گرفتم فعلا سکوت کنم ،بذار اونم یکم از چیزی که من تجربه کردم رو حس کنه
اون شب تو اتاق ترمه خوابیدم ،فردای اون روز ترمه رو برم مدرسه ،تو راه برگشت بودم که شماره اون مرد افتاد رو گوشیم
رد دادم و گوشیمو خاموش کردم ،چقدر پررو بود
عصر وقتی محسن برگشت ،اولین کاری که کرد گوشیمو برداشت و من یهو یادم افتاد از صبح روشنش نکردم 
همه بدنم شروع کرد به لرزیدن ،بدبخت شدم رسما 
امشب قیامت به پا میشد
به محض اینکه روشن کرد گوشیمو تند تند صدای پیام گوشیم اومد ،حتما تماس از دست رفته بود
زیر لبم هی ذکر میگفتم
صورت محسن کم کم کبود شد 
زنگزد بهش و فقط گفت اگه مردی ادرس بده ...

محسن رفت تو اتاقو کاپشنشو پوشید ،رفت طرف در که پریدم جلوش ،گفت محسن به خدا به قران،هیچی نبوده ،هیچی ...به جون ترمه هیچی نبوده ..چشماش قرنمز بود ،گفت برو اونور ، گفتم میشنوی چی میگم ...گفت من اصلا کاری ندارم چیزی بوده یا نه ،من این مرتیکه.....امشب نکشم مرد نیستم ..میوونستم که میکنه اینکار رو ،قیافهش وحشتناک شده بود ...دستامو محکم دورش حلقه کردمو سرمو چسبوندم به سینهش قلبش تند میکوبید ، گفتم تورو خدا ،اگه یه ذرهم منو دوس داری نرو ،اون میخواد تورو عصبانی کنه که موفق شد ، ...اشکام میریخت و با هق هق ادامه حرف میزدم ،تورو خدا محسن جون ترمه ....جون مامانت،اگه اتفاقی برات بیفته منو ترمه چیکار کنیم...حس کردم قلبش اروم تر میزنه ...گفت کاریش ندارم فقط میرم حرف میزنم و زود میام ،خواست دستامو از دورش باز کنه که بیشتر چسبیدم بهش و گفتم محسن از این در بری بیرون من دق میکنم ،به خدا میمیرم ،ادب کردن اون مهمه یا حال منو ترمه ...یکی دو دقیقه گذشت ،انگار داشت فکر میکرد ،یه دفعه دستاشو گذاشت رو موهام و اروم نوازشم کرد ...از ذوق اینکه موفق شده بودم ارومش کنم گریهم شدید تر شد 
اروم گفت ترمه داره نگا میکنه ،بسه ...پاک فراموش کرده بودم بچمو ...صورتمو پاک کردمو رفتم طرف ترمه ،یه گوشه وایستاده بودو نگامون میکرد ،رو زانو نشستمو بغلش کردم و گفتم ببخشید مامانی ،معذرت میخوام ناراحتت کردم ،یه دست گرم نشست رو دستم ،بغلمون کرد و گفت کی پیتزا میخواد ؟ ترمه عاشق پیتزا بود ،از تو بغلمون اومد بیرون و جیغ جیغ کنان رفت طرف اتاقش که اماده بود ...
تو چشمای محسن خیره شدم ، چقدر زندگی قشنگ میشد اگه غرورمونو میذاشتیم کنار ،شاید اگه جلوشو نمیگرفتم امشب میشد بدترین شب زندگیم اما حالا میخواستیم سه تایی بریم پیتزا بخوریم ،خنده دار بود ..
محسن سیم کارتمو شکوند و سیم کارت اعتباری خودش رو گذاشت تو گوشیم تا بعدا یه سیم بخرم ...
اون شب همه چی خوب بود ،خنده های ترمه ،محبتای محسن و حال خوب من ...کاش دنیا تو همون زمان متوقف میشد ،کاش..
فردای اون روز محسن ترمه رو برد مدرسه و از اون طرفم رفت شرکت و منم به کارای خونه رسیدم ،داشتم غذای روی گاز رو هم میزدم که صدای زنگ در اومد 
رفتم جلوی ایفون ،کسی دیده نمیشد ،گوشی رو برداشتم و پرسیدم کیه ،یه صدای ظریف زنونه گفت بهنازم باز کن ..

درو باز گذاشتمو رو مبل نشستم،یه پیامم برای محسن فرستادم و گفتم بهناز اومده ،نمیخواستم باز شر بشه ...با کفشای پاشنه بلندش اومد تو ،گفتم کفشاتو دربیار ،فرشا کثیف میشن 
خندید و گفت قبلا هم با کفش اومدم ،محسن چیزی نگفت که ..
وای که دلم میخواست دونه دونه موهاشو بکنم ،اما میدونستم میخواد عصبانیم کنه ،به زور خندیدم و گفتم محسن جان احترام مهمون رو خیلی نگه میداره ،فرشا رو تازه داده شستن ...
از لفظ مهمون اخماش رفت توهمو من کیف کردم ،کفشاشو دراورد و بدون اینکه درو ببنده اومد رو به روم نشست ...گفتم فکر نمیکردم دیگه همدیگه رو ببینیم ،گفت اره اگه اینجا نبودی دیگه همو نمیدیدیم..گفتم جایی جز خونه خودم باید باشم ؟
زد زیر خنده..گفت از کی تا حالا خونه محسن شده خونه تو ...گفتم منو محسن نداریم ...حالا شما نمیخواد تو مسائل خصوصی ما دخالت کنی ،ممنون میشم زودتر حرفتو بزنی ،چون میخوام ناهارو با همسرم و دخترم بخورم ،یه لبخند گشاد زدم و به پشتی مبل تکیه دادم و قیافه درهمشو تماشا کردم 
گفت ببین ریحانه تو خوب میدونی محسن تورو نمیخواد،چرا ارزش خودتو میاری پایین و اویزونش میشی
خندهم گرفته بود ،به هر دری میزد که منو عصبانی کنه ،گفتم تو نگران من نباش
گفت ببین منو محسن همدیگه رو دوست داریم ،بهتره خودتو از این وسط بکشی کنار،بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه یه لیوان چای برای خودم ریختم و دوباره رو به روش نشستم و
گفتم تمومشد حرفات ؟
حرص میخورد ،گفت نه مثل اینکه تو زبون ادمیزاد حالیت نمیشه ،لاید به محسن بگم بندازتت بیرون
گفتم تو خونه من نشستی داری راجع به شوهرم حرف میزنی توقع نداری ازت تشکر کنم که ؟ 
بلند شدمو گفتم خوشحال شدم ،سلام برسون به خانواده ،البته اگه خانواده ای مونده برات
از مینا شنیده بودم کلا همه از وقتی شنیدن بهناز چیکار کرده و چرا از شوهرش جدا شده باهاش قطع رابطه کردن 
جلوی ورودی در بودم که محسن رسید ،ترسیدم ،از اینکه طرف اون باشه خیلی ترسیدم
بهناز بلند شد و اومد رو به روی محسن وایستاد و یه لبخند پر از عشوه هم تحویلش داد
اشکم داشت در میومد ، محسن به من نگاه کرد و گفت چی شده ؟ 
بهناز گفت باید باهم حرف بزنیم ،محسن ولی انگار اصلا نشنید صداشو ،اومد نزدیکمو گفت خوبی؟ چی شده ؟ گفتم چیزی نیست ،من میرم دنبال ترمه ،شما راحت باشین
اومدم برم طرف اتاق که دستمو گرفت ،اگه بگم از ذوق رو به مرگ بودم دروغ نگفتم
گفت بذار مهمونمون رو راهی کنیم بعد باهم میریم
برگشتم طرف بهناز ،کبود شده بود صورتش ،کیفشو از رو مبل برداشتو کفشاشو پوشید و گفت به هم میرسیم اقا محسن ،اینجوری تموم نمیشه

بهناز رفت و منو محسن هم رفتیم دنبال ترمه ،تموم مسیر رفت و برگشت یه کلمه هم باهم حرف نزدیم ،نمیدونستم چی باید بگم ... احساس بدی داشتم ،باید از حمایتش خوشحال میشدم اما نبودم ،یه چیزی درست نبود و اما نمیدونستم چی...
محسن مارو رسوند خونه و خودش برگشت شرکت 
بعد از ناهار ترمه رو اماده کردم و یه سر به خونه مامانم زدیم ،رفتم که بگم میخوام جدا شم ،اما هرکاری کردم نتونستم ،دلم نیومد ارامششون رو بهم بزنم ..
عید هم اومد و رفت ،محسن کاراش زیاد بود و نشد بریم سفر ،البته من خودمم نمیخواستم ،حوصله هیجی رو نداشتم ..تازگی پیج بهناز رو پیدا کرده بودم و با یه اکانت فیک هر روز چک میکردم پستاشو ...هر شب استوری میذاشت و از دلتنگی هاش میگفت و من تا صبح به خاطر پیامهایی که میدونستم مخاطبشون شوهر منه گریه میکردم 
محسن دوباره مثل همون روزا شده بود ،همونقدر سرد ،همونقدر اروم ...نمیفهمیدم چه خبره ،مگه یه فرصت دیگه نخواست ؟ مگه نگفت همه چی رو درست میکنه ؟ پس چی شد چرا هیچی درست نشد ..
دلم همون روزا رو میخواست که به خاطرم غیرتی شده بود ،همون روزایی که ترسیده بود از نبودم ...مسخره بود میدونم اما دلم توجه میخواست 
اون شب وقتی محسن رفت که بخوابه منم رفتم کنارش ،خواستن اینبار از خودم شروع کنم ،رو تخت دراز کشیده بود من کنارش نشستمو دستمو کردم تو موهاش و اروم نوازششون کردم ..گفتم دلم خیلی برات تنگ شده بود ،چقدر دیر اومدی ...انقدر بی تفاوت گفت سرم شلوغ بود که زبونم یخ بست ... چشمام میسوخت از اشکی که پشتشون پنهون شده بود ،یه لبخند سرسری زدم و گفتم من برم پیش ترمه ،صداش میاد ..
هیچی نگفت و من از اتاق اومدم بیرون ،داشتم خفه میشدم ...دلم فقط یه بغل میخواست،یکی که هیچی نگی هیچی نپرسه ،فقط انقدر بغلم کنه تا اروم اروم بشم...
گوشیمو برداشتمو رفتم تو مخاطبین تلگرامم ،شماره ایمان رو پیدا کردم (همون مردی که باهاش تصادف کردم ) کارام دست خودم نبود ،فقط میخواستم یه جوری خودمو اروم کنم ..بهش پیام دادم سلام ،بابت رفتار شوهرم معذرت میخوام ...
دو سه دقیقه بعد جواب داد ، سلام تو حالت خوبه ؟
دلم سوخت ،چرا یه غریبه نگرانم میشد ولی محسن نه ...
نمیدونم تقصیر کی بود اما خوایته یا ناخواسته افتادم تو مسیری که میدونستم عاقبت خوبی نداره..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : enekas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه xwcmq چیست?