رمان آناستا قسمت بیست و نه - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت بیست و نه

گریه های مامان تمومی نداشت دوباره بابام گوشی گرفت صدای نفسهای کشدارش به گوش می رسید : رها دیگه هیچ وقت ،تاکید میکنم هیچ وقت حق نداری همچین تصمیم احمقانه ای بگیری منم اشتباه کردم بهت اجازه دادم ...

 
وسط حرفش پریدم :بابا اخه اگه نرم اینجا بمونم چیکار کنم ؟
بابا با تحکم گفت : همینکه گفتم فکر قاچاقی رفتن از سرت بیرون کن مگه این چیزها شوخی برداره پای جون آدم در میونه، خودم یه فکری میکنم قانونی بری ...
میدونستم بحث کردن با بابام فایده نداره ترجیح دادم بیشتر از این بهشون استرس ندم و قبول کردم روزها بیشتری وقتم رو با زهره و سهراب به چرخ زدن و گشتن تو خیابونها و پاساژها و جاهای دیدنی جاکارتا میگذشت .چند روزگذشته بود که بابا تماس گرفت هیجانزده گفت "رها از طریق یکی از دوستام یه وکیل مهاجرتی خیلی خوب پیدا کردم باهاش صحبت کردم همه چیز رو باهاش هماهنگ کردم ادرسش رو میفرستم فردا ساعت چهار برو دیدنش مدارکی مورد نیار رو از ایران براش فکس میکنم ؛ هروقت اصل مدارک لازم بود براتون پست میکنم
تو فگر فرو رفتم گفتم " به نظرتون شدنیه ؟
گفت " وکیل که شرایطت شنید خیلی امیدوار بود
از بابا تشکر کردم قطع کردم
سر ساعتی که بابا گفته بود جلوی ساختمون بلندی که گویا دفتر کار وکیل بود از تاکسی پیاده شدم .
مرد جا افتاده با صورتی جدی و خشک ؛خیلی سرد به فارسی بهم گفت : بشین
تو صندلی چرمی فرو رفتم گفت : من جهانگیری هستم وکیل مهاجرتی شما
لبخندی زدم و خودم رو معرفی کردم .
مدارکی که جلوش بود رو ورق زد و گفت : پدرتون امروز مدارک تحصیلیتون و مدرک آیلتس تون برام فرستاده معدل لیسانست بسیار عالی و مدرک آیلتس که بسیار مهمه شش و نیمه که نمره خوب و قابل قبول برای دانشگاههای استرالیا هست ، فکر کنم اگه برای ویزای دانشجویی اقدام کنیم خیلی راحت بتونیم موفق بشیم .در ضمن پدرت برام تعریف کرد با چه شرایطی مجبور شدی از ایران فرار کنی خودت کامل برام تعریف کن شاید بتونیم تو جریان کیس ات ازش استفاده کنیم
شروع کردم کامل اتفاقهای آبان ماه برای آقای جهانگیری تعریف کردم
بعد از اتمام صحبتم گفت : اینم میتونه یه نقطه قوت باشه برای روز مبادا از پدرت میخوام اون بلک لیستی که عکست چاپ شده بود برامون بفرسته
گفتم آقای جهانگیری فکر میکنید این پروسه چقدر زمان ببره؟
جهانگیری: به خیلی چیزها بستگی داره مثل افیسیری که مسئول مصاحبه است و اینکه خودت چقدر بتونی از پس مصاحبه بربیای .گاهی شده خیلی زود و بعضی وقتا شده چندین سال .ولی نگران نباش چون اینجا تنهایی تمام تلاشمو میکنم زودتر به نتیجه برسیم
از آقای جهانگیری خداحافظی....
کردم
 
جلوی هتل بودم چشمم خورد به زهره ؛ دست تو دست سهراب از بیرون میومدن ؛جلو رفتم و با خوشحالی تمام حرفهای جهانگیری رو براش تعریف کردم؛ زهره نگاهی به سهراب کردو گفت "ماهم بریم پیش جهانگیری؛ من دیگه میترسم با کشتی بریم ؛سهراب گفت عزیز من ؛رها با شرایط تحصیلی که داره میخواد بره ؛ولی منو تو تا دیپلم بیشتر نخوندیم اونم با نمرات پایین ... زهره چهره اش گرفته شد ؛
سهراب رو به من کرد "رهاجان من و زهره
تصمیم گرفتیم بیشتر از این هتل نمونیم تا یکم مخارجمون کمتر بشه و تو اطراف جاکارتا تو شهر بوگور خونه دیدیم توام با ما بیا کرایه خونمونم نصف میشه با خوشحالی قبول کردم .چند روز بعد به خونمون رفتیم؛خونه ی بسیار خوشگلی بود که با وسایل بومی خود اندونزی دیزاین شده بود ،حیاط پر از درختهای میوه بومی و درختهای نارگیل سر به فلک کشیده بود ،اونهمه سرسبزی روح آدم رو زنده میکرد
ناراحت بودم که تمام هزینه های این مدت با خانواده ام بود .با بابام تماس گرفتم و ازش خواستم خونه ام رو بفروشه و هر زمان که احتیاج به پول داشتم خورد خورد برام بفرسته قبول نمیکرد بعد که اصرار کردم و بهش توضیح دادم روزهای بد و سختی تو اون خونه داشتم و گفت: برای خودم من هم دیدن اون خونه خالی بدون تو خیلی سخته و بلاخره راضی شد هم خونه و هم ماشینم رو بفروشه .
تقریبا چهار ماه گذشته بود یشتر روزها رو به گشت و گذار دیدن زیبایی های اندونزی میپرداختم شبها هم با همسر و زندگی مخفیم یوحنا میگذشت .
تو اون مدت دو بار به همراه آقای جهانگیری برای مصاحبه کیس ام، به سفارت استرالیا رفتیم. افیسری که مسئول پرونده ام بود پیرمرد خوشرویی بود با لهجه غلیظ استرالیایی صحبت میکرد .وقتی که متوجه شد برای مصاحبه احتیاج به مترجم ندارم و به خوبی انگلیسی صحبت می کنم تو پرونده ام ثبت کرده بود .
؛برای خرید بیرون بودم و وقتی به خونه رسیدم زهره ناراحت روی مبل نشسته بود و سهرابم می گفت :خب چاره چیه قرار نیس که همه کشتیها غرق بشن ؛اینهمه ادم قاچاقی میرن ؛
نگاهم متعجبم بین زهره و سهراب دور میخورد ؛یه لحظه وا رفتم گفتم "مبخواین برین ؟؟
سهراب نفس کشداری کشید "اره صحبت کردم قاچاقی بریم ؛زهره میترسه بیا راضیش کن بهش بگو قرار نیس اتفاق بدی بیوفته ؛کلافه بلند شد و بیرون رفت
سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم کنارش نشستم باهاش حرف زدم؛ یه هفته گذشته بود چمدوناشون رو بستن تا راه بیوفتن ، کلی تو بغل هم زار زدیم ، با چشمهای تر راهیشون کردم ؛حس میکردم تمام اندونزی شده یه ریسمان محکم و دور گردنم پیچیده شده غربت اون کشور داشت خفه ام میکرد...
 
 
بعد رفتن زهره و سهراب حس تنهایی و غربت خفم میکرد یوحنا شده بود مسکن درد تنهایی و غربت ، همیشه کنارم بود و گاهی رفتن به شهر یوحنا و دیدن پری سیما درمون دردهام میشد
..
تقریبا ده روزی از رفتن زهره و سهراب میگذشت ؛ جلوی تلویزیون نشسته بودم ؛نگاهم به صفحه تلویزیون دوخته شده بود ؛بی جهت کانالا رو بالا پایین میکردم فکرم درگیر رفتن به استرالیا بود ؛با خودم فکر میکردم ؛اگه نتونستم به استرالبا برم ؛باید برگردم ایران معلوم نبود چه بلایی سرم میومد ... با صدای گوشیم چشمم به شماره ای ناشناسی افتاد ؛با تردید جواب دادم و صدای پر شور زهره تو گوشی پیچید "رها جون خوبی ؛ زهره هستم "
هیجانزده جیغ کشیدم ؛"کجایی دختر بالاخره رسیدی؟"
_اره رسیدیم سفر سختی بود ولی به سختیش می ارزید ..االانم تو استرتلیام تو کمپ جزبره کریسمس ... بعد تماس کوتاهی که داشت زود خداحافظی کرد
خیلی براشون خوشحال بودم بلاخره به آرزوشون رسیده بودن و حالا میتونستن زندگی زیبایی برای خودشون بسازن
یازده ماه از بودنم تو اندونزی میگذشت میشه گفت عادت کرده بودم تا حدودی زبونشون رو یاد گرفته بودم و ارتباط برقرار کردن با آدمها برام راحتتر شده بود .
یه روز صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم با دیدن شماره جهانگیری سیخ روی تخت نشستم گلوم رو صاف کردم و جواب دادم
صدای خوشحال جهانگیری تو گوشم پیچید : رها چشمت روشن کارهای ویزات درست شد
باورم نمیشد بی اختیار اشک میریختم با هر زبونی که بلد بودم از جهانگیری بابت تمام زحمتهاش تشکر کردم .همون روز عصر حاضر شدم سمت دفتر جهانگیری راه افتادم ... روبروش نشستم ؛تو جام تکونی خوردم ؛بی تاب گفتم " باورم نمیشه اخه چجوری درستش کردی ؛دیگه داشتم نا امید میشدم !؟ حینی که خودکارو لای انگشتهای دستش میچرخوند
لبخند محوی زدو گفت " بالاخره کارم همینه ؛ البته نمرات بالای خودتم بی تاثیر نبود ؛با ویزای دانشجویی میتونی بری استرالیا..."
باورم نمیشد ...با خوشحالی خداحافظی کردم
بعد از اون زندگی پر از فراز و نشیب ، گاهی ترسناک گاهی زیبا ...و با وجود انسانهای شریف و بی مانند مثل حاجی و حاج خانوم و با تمام سختیهایی که داشتم و با وجود انسانهای تاریک و پر از سیاهی ؛ مثل خاله عصمت و قباد جنی و اسی و یزدان و.... ،و با انسانهای عاشق نما مثل یغما و یاشار.... حالا حس میکردم از همه چیز خلاص شدم از گذشته پر از دردم و حالا استرالیا برام مثل دریچه ای به سوی زندگی دوباره بود و ابان ۱۳۸۹ بالاخره عازم استرالیا شدم....
 
 
از هواپبما پیاده شدم ؛نگاهم به اطراف میچرخید ؛ بی هدف چرخهای چمدون رو زمین کشیده میشد نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم ؛ حالا تو یه کشور غریب بود غم غربت تمام وجودم رو فرا گرفته بود ... بابام بهم گفته بود ؛پسرداییش تو فرودگاه میاد دنبالم ،
میون جمعیت چشمم به قبافه ای اشنایی خورد ؛انگار پیرتر و جا افتاده تر چیزی بود که تو البوم عکسهای بابام دیده بودم ؛سمتش رفتم ؛با خوشحالی سمتم اومد... با دیدن کسی که اصلا نمیشناختمش کلی ذوق زده شده بودم .... سوار ماشینش شدیم سمت خونش حرکت کرد ؛سرم رو به شیشه تکیه داده بودم نگاهم به خیابون شلوغ و ادمایی بود که با حرکت ماشین از جلوی دیدم ناپدید میشدن
با صدای اقا داریوش به خودم اومدم ...
"عادت میکنی عموجان ؛اولش حس غربته ولی عادت که کنی برات میشه حس لذت ...
منگ نگاش کردم خندید و گفت "ازادیهای که این کشور داره ؛ اصلا با کشور خودمون قابل قیاس نیست ؛ارزشی که برای انسان بودنمون قائلن ...خلاصه عاات میکنی طوریکه دلت نمیخواد برگردی ؛منو پروانه که اولین بار به اینجا پا گذاشتیم ؛حس تنهایی و غریبت اینجا خفمون میکرد ولی عادت کردیم"
صدای خودم رو شنیدم "بخوامم نمیتونم برگردم پرونده سیاسی دارم "
همبنطور که با اقا داریوش گرم صحبت بودم جلوی خونه ویلایی بزرگ که حیاط سبز و بزرگی داشت ترمز کرد ؛
خانومی با موهای رنگ کرده شرابی هیکلی نسبتا تپل ؛با صورتی گشاده سمتم اومد "خوش اومدی رها جان!"
خنده ای روی صورتم نشست و گرم بغلش کردم ؛
دستم رو گرفت و سمت خونه راهنماییم کرد ؛
روی مبل نشسته بودم ؛خیلی باهام مهربون بودن ؛ولی هنوز باهاشون راحت نبودم ؛گوشی اقا داریوش زنگ خورد انگار بابام بود بعد خوش و بش گوشی رو سمتم گرفت ؛بیا رهاجان مسعوده ..."
گوشی رو به گوشم چسبوندم و ازشون فاصله گرفتم ؛ناخوداگاه بغض گلویم رو فشرد اب دهنم رو قورت دادم "سلام بابا جون ؛خوبی"
صدای هیجانزده بابام تو گوشی پیچید "رهاجان خوبی بابا غریبی که نمیکنی؟؛چند روزی پیش داریوشو خونوادش بمون هواتو دارن ؛اصلا نگران جا و مکانت نباش بهش میسپرم تا کمکت کنه اونجا مستقر بشی بتونی خونه اجاره کنی"
بغض وسط گلویم بالا پایین میشد زیر لب نالیدم "باباجون دلم براتون تنگ شده ؛یعنی میتونم اینجا دووم بیارم؟احساس غریبی میکنم ؛خیلی بهم محبت دارن خیلی خوبن ولی دلم تنگ شده واستون
اشکام روی گونهام میغلتید با بغض زار میزدم ؛بعد اینکه با مامانم حرف زدم ؛گوشی رو قطع کردم ؛با سر انگشتای یخ زدم اشکام رو پاک کردم ؛سرم رو که بالا جنباندم چشمم خورد به پسر، چشم سبز و هیکلی که رو برویم ایستاده بود و تیز نگام میکرد..
 
 
هول شده بودم زیر لب سلام دادم ؛
لبخند دندون نمایی زد و گفت "رها هستین ؛دختر پسر عمه مسعود؟؟
سرم رو پایین انداختم :بله تازه از ایران اومدم ...دستپاچه بودم از بودن میون ادامایی که نمیشناختم خجالت میکشیدم ؛پروانه خانوم قهوه رو روی میز گذاشت ؛بیا عزیزم برامون تعریف کن ببینم چجوری اومدی؟
از نحوه فرارم از ایران گفتم و ؛از بودن تو اندونزدی بعدشم اومدنم به استرالیا ...
بعد نهار پروانه اتاق مهمدن رو در اخابارم گذاشت و گفت اینجا استراحت کن ...روی مبل نشسته بودم ؛تصمیم داشتم هر چه زودتر برای خودم کار دست و پا کنم و دستم تو جیب خودم باشه ؛خونه ای مستقل برای خودم بگیرم...
در افکار درهم و گوناگون خود دور میخوردم با صدای در به خودم خودم ؛پسره که اسمش شاهین بود از لای در به داخل گردن کشید با خنده پت و پهنی که روی صورتش بود گفت "اجازه هست بیام داخل ؟"
معذب تو جام تکونی خوردم و گفتم بله بفرمایین ...
نشست تو چشمام زل زده بود که خودم معذب بودم ؛متفکرانه چشماش رو ریز کرد و گفت "خیلی به چشمم اشنایی انگار قبلا دیدمت ...
بی اعتنا شونه بالا انداختم "نمیدونم ولی فک نکنم شمارو دیده باشم "
تای ابرویش بالا پرید "به هر حال به چشمم اشنا میاین!!"
دستش را لای موهای روشنش فرو برد و به سمت بالا روند "افرین به شما ؛بابام یه چیزایی راجبتون گفت مشتاق شدم بیشتر راجبت بدونم ... بلند شد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت "باید برم سر کار ؛به وقتش مفصل باهاتون صحبت میکنم ؛از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت ؛کلافه نفسم را با فوت بیرون دادم روی تخت دراز کشیدم ،
خسته بودم ؛چشمام رو ؛روی هم گذاشتم ؛ چند ساعتی خواب بودم ؛وقتی بلند شدم کسی توی خونه نبود؛ بیرون رفتم و ابی به صورتم پاشیدم ؛ از دسشویی که بیرون اومدم شاهین وارد خونه شد و با دیدن من چشماش براق شد "زیر لب سلام دادم و گفتم " میخوام برم بیرون یه دوری بزنم ؛خونه حوصلم سر رفته ؛
سریع گفت باشه حاضر شو باهم میریم ؛هر جا بخوای امروز دربست در خدمتم ؛لباس پوشیدم و بیرون اومدم شاهین بیرون منتظرم بود ؛نگاه تحسن امیزی به سر تا پایم انداخت و گفت "واقعا دخترای ایرانی ایرانی تک هستن "
از نگاهش معذب بودم لبخند کم رنگی تحویلش دادم 
 
 
با شاهین به فروشگاههای اطراف رفتیم ؛ زیادی احساس صمیمیت میکرد که از این رفتارش زیاد خوشم نمیومد ؛ وارد فروشگاه ایرانی شدیم و شاهین دور قفسه ها میچرخید و خرید میکرد میکرد بیرون که اومدیم ؛کیسه های پرو توی ماشین گذاشت و گفت حالا وقتشه برای خودت خرید کنیم ؛
گفتم "ممنون من خسته ام ترجیح میدم خونه برم ،
با بی میلی قبول کرد و سمت خونه راه افتادیم ؛به خونه که رسیدیم ؛پروانه ؛ وقتی منو شاهین رو کنار هم دید ؛لباش رو با خنده پبچو تاب داد "کجا بودین بچه ها؟ اومدم خونه دیدم کسی نیست ؛نگران رها جون شدم ...
قبل اینکه بخوام چیزی بگم ؛شاهین پیش قدم شدم :گفتم با رها بریم بیرون یکم حال و هواش عوض بشه ...
چند ماهی از بودنم تو استرالیا میگذشت برای زندگی کانبرا رو انتخاب کرده بودم ، چند ماهی که میشه گفت از سخت ترین روزهای زندگیم بود تا بتونم خودم رو با شرایط جدید و کشور جدید وقف بدم .درسته زندگی پر از فراز و نشیبی داشتم ولی تمام طول عمرم دختر ناز پرورده خانواده ام بودم که به محض اینکه لب تر کرده بودم تمام امکانات رفاهی برام محیا بود ولی حالا تو یه کشور غریب به دور از خانواده و اون رفاه باید زندگیم رو میساختم دیگه نمیخواستم از لحاظ مالی وابسته به خانواده ام باشم و باید برای این خواسته ام تلاش میکردم
.از تمام دلبستگی هام بریده بودم و حالا تو کشور غریب خودم بودم و خودم ؛
با زندگی متفاوت از دیگر انسانها ،همسری که از دنیای و ماهیت دیگه بود و دخترم که جونم به جونش بند بود جلوی چشمام قد میکشید و بزرگترو زیباتر از قبل میشد، ولی من حتی نمیتونستم با دیگران راجب زندگی پنهانیم حرف بزنم .وقتی تنها بودم تمام زندگیم خلاصه میشد تو شهر یوحنا و زمانهایی که با انسانها بودم مهر سکوت به لبام میزدم ...
این چند ماه با تمام سختیهاش گذشته بود و تونسته بودم یکم با زندگی جدیدم اخت بگیرم ،
با کمک اقا داریوش یونیت نقلی اجاره کردم بعد چند روز قرار بود به خونه ای نقلی خودم برم ... کارهای ثبت نام دانشگاهم تموم شده بود و حالا دانشجوی کارشناسی یکی از بهترین دانشگاههای استرالیا بودم. تنها دوستایی که تو این کشور داشتم زهره و سهراب بودن و خونواده اقا داریوش ؛ که زیاد نمیتونستم با شاهین ارتباط برقرار کنم و حس خوبی بهش نداشتم...
 
 
روزای اخری بود که خونه داریوش بودم ؛لباسهام رو تا میکردم توی چمدون میچپوندم ؛پروانه با هیکل تپل و گوشتیش تو چهارچوب در ظاهر شد نگاهی به چمدونم انداخت "رها جان قبل اینکه بری یه مسافرت بریم؛خیلی بهت عادت کردیم ؟
با خنده ابروهاش رو جمع کرد "نمیدونی شاهین چه حالیه از وقتی فهمیده میخوای بری دمقه؛میگه نمیشه همینجا بمونه"
لبخند کم رنگی زدم "دوست دارم مستقل باشم همین الانم خیلی بهتون زحمت دادم "
زیپ چمدونم رو کشیدم و گفتم "مسافرت و موافقم کجا بریم؟؟ "
روی صندلی نشست پاهاشو روی هم انداخت ؛از بغل دامنش رونای سفید گوشتیش بیرون زده بود"بریم سیدنی ؛چند روزی اونجا باشیم توام اونجارو ببین "
با خوسحالی قبول کردم ؛فردا صبحش سریع از خواب بیدار شدم و چمدونم رو بسته بودم و اماده بود ؛ از اتاق که بیرون رفتم شاهین و پروانه ؛دور خودشون میچرخیدن و چمدونارو بیرون میبردن ؛داریوش هم تو حیاط شیشه های ماشین رو تمیز میکرد ؛ساعتی بعد داریوش پش فرمون نشست صندلی عقب نشستم و شاهین کنارم نشست ؛داریوش و پروانه گرم صحبت بودن سرم به صندلی تکیه داده بودم نگاهم به سرسبزی و درختهای زیبای جاده بود ؛
توی راه پیاده شدیم توی طبیعت زیبا عکس گرفتیم ؛شاهین نزدیکم اومد"راستش اصلا دوست ندارم از پیشمون بری کاش راضی میشدی پیش ما بمونی ؛واقعا هممون به وجودت عادت کردیم ..."دستام رو توی جیب سویشرت فرو بردم "بالاخره باید باید مستقل بشم نمیشه که همیشه وبال گردن شما باشم خودم اینجوری راحتترم ..."
موهایی لخت روشنش رو از روی پیشونیش کنار زد "اگه هم خونه بخوای من هستم .."
تیز نگاش کردم و با دلخوری گفتم ممنون تنهایی راحتترم "
ابرو توهم کشید "رها اینجا عادیه پسرو دختر همخونه باشن ..."
پوزخندی زدم ؛خب تو ایرانم خیلی از پسرو دخترا باهم هم خونه ان ولی من ؛ترجبح میدم تنها زندگی کنم "
با صدای اقا داریوش سمت ماشین راه افتادیم ؛ پروانه هنوز با گوشی همراهش حرف میزد بعد اینکه گوشی رو قطع کرد با خنده توی ماشین نشست ؛گردنش رو به عقب چرخوند "شاهین زنگ زدم ؛به سحر و شقایق ؛گفتم شوهراشون رو بردارن و به سیدنی بیان البته قبلا باهاشون هماهنگ کرده بودم ؛انگار اومدنشون قطعی شده ...
 
 
بعد اینکه به سیدنی رسیدیم ؛ از یه جاده جنگلی سبز عبور کردیم ؛ تو اطراف شهر به یه خونه بزرگ قدیمی رسیدیم ...نگاهم به خونه دوخته شده بود یه خونه ای چوبی با نمایی زیبا ولی در عین حال قدیمی به نظر میرسید ؛پیاده شدم ؛چمنای زیرپام خیس بود ؛هوای دل انگیزی داشت ؛ناخوداگاه یاد خونه مامان بزرگم توی شمال افتادم ؛چمدونارو از ماشین پایین اوردیم پروانه چمدون بزرگی دستش بود شاهین رو صداش کرد تا کمکش کنه ؛وسایلارو تو خونه جا به جا کردیم پروانه به بالای پله ها اشاره کرد و گفت "رها جان برو طبقه بالا چمدونت رو تو اتاق سمت راستی بذار ؛از پله های چوبی بالا رفتم اتاق نقلی و ترو تمیزی بود ؛یه تخت خواب یه نفره داشت ؛چمدونم رو گوشه ای اتاق گذاشتم سریع لباسام رو عوض کردم ؛پرده رو کنار زدم منظره زیبای جلوی چشمام درست شبیه نقاشی زیبای طبیعت بود ؛تا چشم کار میکرد همه جا سر سبزی بود ؛ته حیاط چشمم خورد به شاهین که سیگارو گوشه لبش گذاشته بود تکیه به تنه درخت سیگار میکشید....
از اتاق بیرون رفتم ؛داریوش ؛قابلمه گوشتو روی میز اشپز خونه گذاشت و دونه دونه توی سیخ فرو برد ؛ از خونه بیرون رفت و باربی کیو رو روشن کرد ؛هر کسی مشغول کاری بود ؛منم سعی میکردم کمک دست پروانه باشم ... بعد خوردن ناهار توی اتاقم رفتم و دراز کشیدم ؛با سرو صدایی که از بیرون میومد ؛پرده رو کنار زدم ؛چشمم خورد به چن نفر زن و مرد جوونی که از ماشین هاشون پیاده میشدن ؛صدای خوش خوش امد گویی پروانه تو حیاط پیچیده بود....
ترجیح دادم توی اتاق استراحت کنم ...
صوای خنده مهمونا تو سالن پیچیده بود ؛ چند تقه اروم به در خورد و شاهین توی اتاق اومد
روی تخت نشسته بودم گفت "نمیخوای بیای بیرون ؛بیا بچه ها جمعن کلی تعریفت رو کردم منتظرن ببیننت ..."
بلند شدم گفتم چرا الان میام داشتم استراحت میکردم ؛
به همراه شاهین از پله ها به پایین سرازیر شدم ؛ پروانه توی اشپرخونه دور خودش میچرخید چشمش که به ما خورد گفت "برید همه تو حیاط جمع شدن ...
از ویلا بیرون رفتیم ؛قاطی بقیه شدیم ؛ حسابی باهاشون اخت شده بودم
 
 
توی حیاط نشسته بودیم ؛بطریهای مشروب روی میز چیده شده بود ؛ شاهین مشروب توی جام ربخت و سمتم گرفت ؛ تشکر کردم و گفتم مشروب خور نیستم ؛
پسر درشت هیکلی که اسمش ؛کاوه بود پوزخندی زد و گفت "تازه از ایران اومدی به مدت بمونی توام مشروب خور میشی ...
لبام رو کج کردم خنده تلخی تحویلش دادم ؛ازش خوشم نمیومد نگاه هیزش همش رو برامدگی اندام زنها میچرخید ...
پیکهای شراب رو هوا به سلامتی هم کوبیده شد ...
شاهین سقلمه ی به پروانه زد و گفت "این پسره اینجا چه غلطی میکنه میدونی ازش خوشم نمیاد ...!!
پروانه لبش رو گاز گرفت و خنده تصنعی زد !شاهین زشته میشنوه ...
شاهین شونه بالا انداخت خب بشنوه اصلا برام مهم نیست.. دیر وقت بود چشمام از بی خوابی میسوخت اقا داریوش تازه شروع کرده بود راجب کار ساخت و سازش صحبت میکرد اینکه به خاطر شرایط کاریش همش مجبور به سیدنی بیاد به اجبار تو سیونی یه خونه بیرون از شهر خریده ....؛شاهین بلند شد بسه همگی بلند شیم فردا رو که ازمون نگرفتن بازم اینجاییم ...بلند شدم و سمت خونه راه افتادم ؛به محض اینکه به اتاق رسیدم لش روی تخت افتادم .نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که احساس کردم دستی زیر لباسم روی سینه هامه ؛با ترس از خواب پریدم تو تاریکی چشم دوختم به کاوه که بالا سرم نشسته بود .بی محابا و با بدنی که از عصبانیت میلرزید دستش رو پس زدم" کثافت حیوون چه غلطی داری میکنی دست کثیفت رو بکش تو اتاق من چه غلطی میکنی ؟
یهو دستشو رو دهنم گذاشت ؛ تا دهنش رو باز کرد بوی تند الکل تو دماغم پیچید " هیییییس همه رو بیدار میکنی ،دهنت رو ببند ، محاله چشمم دختری رو بگیره باهاش نخوابم ؟
زیر دستش تقلا میکردم که با اون یکی دستش پام رو گرفت و روی تخت خوابوند هیکل درشتش رو روی تنم انداخت .برجستگی بدنش که بهم خورد تمام دل و روده ام بالا اومد .زورم بهش نمی رسید دوباره دستش رو زیر لباسم برد ،با صدایی که حالت بدی داشت دم گوشم لب زد : تقلا کن ،مقاومت کن عاشق اینم که به زور کارم رو بکنم
اشکم از گوشه چشمم سر میخورد و روی متکا میریخت دیگه نا امید شده بودم فقط بی نتیجه دست و پا میزدم ...
که یهو انگار تو خونه جنگ شد صدای شکسته شدن وسایل تو سکوت پبچید انگار کل وسایل اشپرخونه روی زمین پرت میشد؛وحشت زده بلند شد از اتاقم بیرون دوید ...
 

همه از اتاقها بیرون اومده بودن با ترس دنبال منشا صدا میگشتن . کاوه مثل همه با حالتی که مثلا از خواب بیدار شده ، متعجب از اتاقش بیرون اومد سوال کرد : چی شده ؟صدای چی بود ؟
همه سمت آشپزخونه دوییدن . استین لباس کاوه رو گرفتم سرش رو که سمتم چرخوند ناخودآگاه آب دهنم را توی صورتش پرت کردم و دنبال بقیه دوییدم .کلی از وسایلداشپزخونه بی دلیل وسط آشپزخونه خورد شده بود .همه مات و مبهوت نگاه همدیگه میکردن کسی جرات سوال پرسیدن نداشت .
ولی من تنها کسی بودم که با لبخند به یوحنا فکر میکردم و مطمن بودم دوباره خودش بوده که نجاتم داده...
توی اتاقم برگشتم
زانوهام رو بغل کرده بود و ؛صورتم خیس اشک بود بدنم به رعشه افتاده بود می لرزید ...
همون لحظه شاهین وارد اتاق شد با تعجب تو صورتم زل زده بود لبه تخت نشست :چیشده چرا تو صورت کاوه تف کردی ؟؟؟چرا گریه میکنی ؟کاری کرده باهات ؟
تو جوابش سکوت کردم ؛دوباره گفت ؛دیدی چجوری همه وسایل اشپزخونه پرت شدن انگاری زلزله هشت ریشتری افتاده تو خونه ؛میگم نکنه اینجا جن داره ؟؟؟
وقتی دوباره سکوتم رو دید گفت رها نمیخوای بگی چیشده ؟
نکنه از سرو صدای بیرون ترسیدی ؟
با چشمهای اشکبارم تو چشماش زل زدم و با بغض لب زدم "اون کثافت اومده بود تو اتاقم ؛میخواست بهم دست بزنه...
شاهین صورتش برافروخته شد ؛کی ؟کاوه ؟
سرم رو تکون دادم اره به زور میخواست بهم دست بزنه...
ععصبی دندوناش رو به هم سابید و زیر لب فحشش داد و تز اتاق بیرون رفت ؛بهد چند لحظه صدای دادو و بیداد شاهین تو خونه پیچیده بود از لای در چشمم خورد به کاوه که زیر مشت و لگد شاهین افتاده بود ....بقیه هم سعی میکردن جداشون کن ؛یه لحظه سرو صدا خوابید پشت پتجره رفتم و پرده رو کنار زدم ؛کاوه با دماغ خونی سوار ماشین شد و رفت ؛روی تخت نشسته بودم ؛پروانه وارد اتاق شد ؛گریه کرده بود و چشماش قرمز بود"نمیدونم این شاهین چشه چه دشمنی با کاوه داره ؛والا آبروم پیش مهمونام رفت .. بعدش نگام کرد تو نمیدونی سر چی باهاش دعوا کرد به من که چیزی نمیگه !؟
گفتم نه نمیدونم ولی هر چی باشه حق با شاهینه منم از کاوه خوشم نمیاد ...
فردا صبح دوستاشون رفتن قرار شد منو شاهین بر گردیم ؛ پروانه و داریوش تصمیم داشتن به خاطر مشغله کاری داریوش همونجا بمونن ؛خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ...
 

طول مسیر ساکت بودم و ؛شاهین نخ سیگارو گوشه لبش گذاشت و ساعدش رو به شیشه تکیه داده بود ؛ هنوز وقتی کار دیشب کاوه جلوی چشمام میومد تمام بدنم میلرزید ؛در افکار درهم خود دور میخوردم ؛با صدای شاهین به خودم اومدم .
_رها یه چیزی میخوام بهت بگم ولی هر وقت خواستی جوابم رو بده
؛نگاهش کردم :لبام رو هم جنبید "چی میخوای بگی؟"
همینطور که نگاهش به جاده بود دود غلیظ سیگار و از دهنش بیرون میداد گفت "از وقتی که اومدی یه حسی بهت دارم ؛اشتباه نکن قصدم سواستفاده نیس ؛یه حسی که اولین باره دارم تجربه میکنم ؛روت حساسم غیرت دارم ؛با ناراحتیت حالم بده با خوشحالیت خوشحالم ؛وقتی هستی ارامش دارم وقتی نیستی انگار یه چیزی گم کردم ؛همش پریشونم ....بعد سرش رو سمتم جنباند لبخند محوی روی صورتش نشست "فک کنم عاشق شدم چون واقعا بی قرارم ..."
جا خوردم و منگ نگاش کردم و گفتم "ولی من نمیتونم باهات باشم اخه من ..‌.
کف دستش رو نشونه سکوت سمتم گرفت ازم خواست ادامه ندم گفت :ازت نخواستم الان جوابم رو بدی بشین سنگاتو وا بکن فکراتو بکن بعد جواب بده ...
گفتم اخه بحث این حرفها نیس من خودم شوهر دارم ...
ناگهان انگار جا خورد پاش رو روی پدال ترمز فشار داد ؛حالت چهره اش تغییر کرده بود ؛با چشمهای گشاد شده دهن نیمه باز بهم خیره شد و گنگ نگام کرد "شوهر داری؟!!!
سرم رو به نشونه بله تکون دادم ..
عصبی خندید امکان نداره مگه میشه شوهر داشته باشی بابام ندونه مامانم ندونه اگه از من خوشت نمیاد یه بهونه بهتر بیار !!
گفتم خب هیشکی نمیدونه ...
فقط نگام کرد ؛دوباره گفتم :دیشب دیدی اون پسره کاوه تو اتاقم اومد ؛بی دلیل وسایل اشپزخونه خورد شده بودن ؟؟؟
با ابروهای جمع شده چشماشو ریز کرد منظورت چیه رها ؟؟
گفتم نمی دونم چقدر به ماورا اعتقاد داری ولی من یه شوهر ماورایی دارم ..
شاهین هر لحظه تعجبش بیشتر میشد ...کلافه سرش رو تکون دادو گفت "میخوای از سرت وا کنی یه بهونه بهتر بیار که باورم بشه ...
ماشین رو روشن کرد ؛گفتم واقعیت رو بهت گفتم چون فهمیدم پسر خوبی هستی ...
نخواستم بیشتر از این الاف من بشی ..
ولی چه باور بکنی چه نکنی این حقیقت زندگی منه ؛شاید فک کنی دیوونم و دارم چرت و پرت میگم ...
گفت نه همچین فکری نمیکنم ؛یکم برام عجیبه ؛ولی در کل خودم به مسائل ماورایی علاقه دارم ....الان گیج گیجم بهتره حرف نزنم ...
به خونه که رسیدیم ؛شاهین کمکم کرد و به خونه خودم رفتم...حتی چند بار ازم خواست تا برگشتن مامان باباش خونشون بمونم ولی بیشتر از این صلاح ندونستم اونجا بمونم؛زندگی جدیدم رو تو یه یونیت نقلی کوچیک شروع کردم ...
 
 
مدتی از بودنم در استرالیا میگذشت ...تمام کارهای ثبت نام دانشگاهم تموم شده بود و حالا دانشجوی کارشناسی یکی از بهترین دانشگاههای استرالیا بودم ...اکثر شبهارو با یوحنا میگذروندم ،مدتی بود که دنبال کار بودم ؛شاهین از این قضیه خبر داشت ؛تو اشپزخونه مشغول پختن غدا بودم که گوشیم زنگ‌خورد به محض اینکه جواب دادم ؛صدای هیجانزده شاهین تو گوشی پیچید "رها جان خبرای خوش دارم برات ؛یه جایی اگهی کار دیدم ؛ادرسش رو میدم حتما فردا برای مصاحبه برو ..."
هنوز منگ مردد گفتم :آخه ...اگه ...نشه چی ؟؟
گفت" تو برو اول یه سر بزن ....میدونم قبول میشی !
. یه دانشگاهی برای کارهای حسابداری و و کامپیوتری نیرو میخواد....
صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم به زور از تختخواب دل کندم . خودم رو تو حموم انداختم بعد دوش اب گرم و برای مصاحبه کاری از خونه بیرون زدم ....دیگه میخواستم از نظر مالی رو پای خودم بایستم و به خونوادم متکی نباشم
توی سالن نشسته بودم از استرس کف دستام عرق کرده بود ...وقتی اسمم رو صدا زدن بدنم شروع به لرزیدن کرد ؛
نفس کشداری کشیدم و سعی کردم ارووم باشم وارد اتاق رییس شدم...آقای جا افتاده ی خوشپوش در عین حال با ظاهری جدی پشت میز نشسته بود با اشاره دستش ازم خواست بنشینم ...‌
بعد اینکه خودم رو معرفی کردم
گفت منم برایان هستم باید به سولایی که میپرسم جواب بدی ،بعد
نگاهش رو به رزومه تحصیلیم دوخت و پرونده ام رو ورق زد .بعد یه سری سوال ازم پرسید که جواب دادم ، سر اخر گفت بهتون خبر میدیم ...
تشکری کردم و از اتاق بیرون اومدم امیدی به استخدام نداشتم .چند روزی گذشته بود ؛تو راه دانشگاه بودم که گوشیم زنگ خورد با تردید جواب دادم "منشی برایان بود ؛گفت استخدام شدم ؛از خوشحالی سر از پا نمیشناختم...
حدود دو سالی از اون روزها گذشته بود اولش به عنوان حسابدار ساده شروع به کار کردم بعدش کارم رو توسعه دادم تونستم تو هفت از دانشگاههای اونجا شروع به کار کنم
تمام اون دوسال به سختی درس خوندم و کار کردم حتی گاهی میشد ۷۲ ساعت سرکار بودم و خونه نمیومدم .گاهی شده بود برای هماهنگی بین دانشگاهها؛ صبح تو کانبرا از خونه بیرون میزدم و عصر از ملبورن یا سیدنی یا بریزبن سر در میاوردم ....سه سال گذشته بود و با رتبه خوب کارشناسی گرفتم و بلافاصله برای ارشد اقدام کردم .تو همین سه سال با کمک و راهنمایی برایان و هم به عنوان شهروند موفقی که همیشه مالیاتم رو پرداخت کرده بودم تونستم به راحتی ویزای دائم استرالیا رو بگیرم ...
سر کلاس نشسته بودیم ؛استاد بحث مسائل ماورایی رو پیش کشید ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه kksh چیست?