رمان رز سرخ قسمت 11
سرگردان تو خیابونا پرسه می زدم که پرایدی دنبالم کرد و..
برگشتم سمتش. تو چشم هایش خیره شدم.
-و تو نجاتم دادی!
لبخند تلخی زد. با مهربانی که در چشمانش بیداد می کرد نگاهم کرد. نگاهش از روی ترحم نبود واقعا مهربان بود!
-برای این همه اتفاق متاسفم! ولی لحظه ای بخاطر این نعمت بزرگ ناشکری نکنید.میدونم که نمی کنید چون که
خدا با گرفتن خیلی چیزای مهم به جاش چیزای مهمی تو این دنیا بهمون میده یا در آخرت نصیبمون می کنه یا
اینکه یک سری گناه بزرگمون رو می بخشه!
فقط باید شاکر حکمت هاش باشیم!
لبخندی تلخ تر زدم.
-آره درسته!
خوشحال بودم.
اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم. خالی شده بودم که این همه حرف را برای یکی تعریف کرده بودم و حس خوبی
داشتم.
خورشید کامل غروب کرده بود و آسمان گرگ و میش بود.هوا رو به سردی بود که با اشاره سهیل به طرف ویلا حرکت
کردیم.
در بین راه من با افکار خودم درگیر بودم و محمد هم سر به زیر در فکر بود!
حتما پیش خودش هم فکر نمی کرد که چنین زندگی وسرنوشت سخت و غم انگیزی داشته باشم.
به ویلا که رسیدیم همراه نازنین به کنار شومینه رفتیم و دست هایمان را گرم کردیم.
بوی خوش شام را خدمتکار ها به راه انداخته بودند و دل من ضعف کرد.
بخاطر نم نم باران تقریبا لباس هایمان خیس شده بود. لباس هایمان را که عوض کردیم روی مبل ها نشستیم و
مشغول خوردن میوه شدیم.
کمی بعد لیلا برای شام صدایمان زد.
شام را در میان صحبت های سهیل و علیرضا و گه گاهی محمد خوردیم و سپس تصمیم گرفتیم بخوابیم.
سهیل از پشت میز بلند شد و همانطور که کش و غوضی به بدنش می داد خطاب به جمع گفت:
-خب خب بچه ها بلند شین برین بخوابین که فردا صبح می خوایم بریم بازار
الناز با لحنی لوس دستانش را مانند بچه ها به هم کوبید و گفت:
-آخ جون خرید!
خنده ام را قورت دادم و نیم نگاهی به نازنین انداختم که او هم سعی داشت خنده اش را قورت دهد.سری تکان دادم.
علیرضا مسواک به دست از دستشویی بیرون آمد و با خنده گفت:
-وای که این بازار خدا خدایه این خانوماست!
نازنین چشم غره ای به علیرضا رفت که همه خندیدند.تازه یادم افتاد که قرار بود من و محمد با هم در یک اتاق
بخوابیم. تنهایه تنها!
خجالت زده سر به زیر انداختم. هر که رفتار مرا می دید انگار تازه عروسی بودم که برای تنها ماندن با شوهرش سرخ
و سفید می شدم که بی ربط هم نبود!
درست بود تازه عروس نبودم و رخت عروسی به تن نکرده بودم ولی از تنها شدن با همسر قانونی و شرعی ام بیم
داشتم!
هرچند باید بگویم همسر خوددار من از تنها بودن با همسرش گریزان بود!
سهیل دست زنش را گرفت و همانطور که از پله ها می رفت گفت:
-خب بچه ها شب بخیر ما که رفتیم بخوابیم!
همه شب بخیری گفتن و من از روی خجالت شب بخیر آرام و شتاب زده ای گفتم و به سرعت پشت سر سهیل و الناز
پله ها را دوتا یکی کردم و وارد اتاق خودمان شدم.
در را که بستم به نفس نفس افتادم.
صورتم داغ و ملتهب شده بود. سری تکان دادم و تا قبل از اینکه محمد بیاید لباسم را با لباس راحتی عوض کردم.
لباسم را عوض کرده و رژ کمرنگی زدم. کمی عطر به خودم زدم و سریع زیر پتو خزیدم!
صدای تقه ای آمد که به در خورد. سریع چشمهایم را بستم تا فکر کند خوابم.
همین طور هم شد. وارد اتاق که شد صدای نفس عمیقش امد. مدتی طول کشید ولی بعد از سپری کردن دقایق کوتاه
که برای من عمری بود عاقبت لبه پتو از آن طرف حرکت کرد و خزیدن آهسته او را به زیر پتو فهمیدم.
کشیده شدن پتو و یخ کردن پشتم نشان می داد که او هم تا آخرین حد خود را به لبه تخت کشیده بود.
کمی پتو را کنار زدم تا نفسم بالا بیاید.تنها صدایی که در اتاق میپیچد صدای تیک تاک ساعت دیواری بود.
در دل به نازنین و الناز غبطه خوردم که آنها از آغوش گرم مردشان فیض می برند و من از چنین بهشتی محرومم تا
رویاهایم را تکمیل کند.
با وجود عطر تندی که زده بودم خودم هم سرم درد گرفته بود ولی هنوز در عجبم که چگونه مرد خوددار من تحمل
می کند.
هرچند از مردی با خصوصیات و محجوبیت محمد بعید نبود که چنین خودداری به خرج دهد. تنها کاری که می
توانستم در این زندگی انجام دهم مدارا کردن بود!
با اینکه چشم هایم گرم خواب بود ولی استرس در کنار بودن محمد خواب را از سرم پرانده بود.
افکار عجیبی به سرم زده بود که خودم پیش قدم شوم ولی تا می خواستم حرکتی بکنم کسی در دلم نهیب می زد نه
ترانه خودت را تحمیل نکن!
او باید پیش قدم شود. شاید او واقعا تو را فقط به چشم یک هم خانه نگاه می کند.
بغض کردم. پس عاقبت این همه وابستگی به مردم را باید چه می کردم؟
چگونه او را در کنار خود می دیدم ولی دوری می کردم؟
غنج رفتن دلم برای محبت ها و لبخند های گاه و بی گاهش را چه می کردم؟
آرام غلتی زد. فهمیدم او هم بیدار است. نفس عمیق کشیدم. تا کی می خواست مقاومت کند؟
تا کی می خواست خودش را از من برهاند؟
به چه گناهی؟!
قطره اشکی لجوج از گوشه چشمم سرازیر شد.
بی تاب غلتی زدم و با او رخ به رخ شدم.نفس در سینه ام حبس شد. او هم با چشمانش مرا می نگریست.
سریع چشمهایم را بستم.
طاقت نگاه نافذش را نداشتم وقتی اینگونه بی قرار نگاهم می کرد.دلیل این مقاومت چه بود؟
تخت تکانی خورد و عاقبت صدای باز و بسته شدن درب آمد. رفت!
با دیدن بازار شلوغ خنده ام گرفت. مردم قبل از عید مشغول خرید کردن بودند.
تاریخ و روز ها از دستم رفته بود ولی وقتی از نازنین پرسیدم در جواب این حواس پرتی ام که علتش را عشق به
محمد فرض کرده بود گفت یک هفته دیگر عید است.
خوب است حداقل در ظاهر مثل زن و شوهرهای معمولی دیده می شدیم و محمد هم همین را می خواست دیگر!
تصمیم گرفتم برای عید از همینحا خرید کنم و دیگر در بین پاساژ های شلوغ تهران درگیر و الاف نباشم.
وقتی تصمیم را به محمد گفتم لبخندی زد و کارت بانکی اش را به دستم داد. خواستم ممانعت کنم که گفت:
-زمانی که مردم می تونی از پول خودت استفاده کنی!
زیر لب خدانکنه ای گفتم و با لبخند ازش تشکر کردم.انگاری باید خودم با سلیقه خودم خرید می کردم.
محمد کناری با علیرضا مشغول صحبت شد و من و نازنین به سمت مغازه ای بزرگ و شیک رفتیم.
نمی خواستم ولخرجی کنم. به همین علت تصمیم گرفتم فقط یک مانتو بخرم!
نه کسی را داشتم که به مهمانی اش بروم و نه جای خاصی را داشتم.از قرار معلوم و صمیمیتی که بین من و نازنین
اتفاق افتاده بود تنها مهمان خانه آنها بودیم!
در بین مانتو ها سعی داشتم مانتوی مقبولی انتخاب کنم که محمد هم از سلیقه ام راضی باشد.
مانتو زرشکی تقریبا بلندی انتخاب کردم که با گیپور مشکی خیلی ساده و شیک تزئین شده بود.
نازنین از سیلقه ام کلی خوشش آمد و برای انتخاب مانتو نظر مرا هم پرسید. او هم یک مانتو سبزآبی انتخاب کرد که
به پوشت سفیدش خیلی می آمد.
ساک مانتو ام را برداشتم و با پرداخت پول از مغازه بیرون آمدم.علیرضا پیش نازنین رفته بود و همراه هم برای نازنین
خرید می کردند.
محمد با دیدن ساکی که دستم بود گفت:
-فقط یک چیز خرید کردی؟
شانه ای بالا انداختم.
-مگه باید بیشتر از این خرید کنم؟ همین قدر احتیاج داشتم!
لبخند کمرنگی زد و با لحنی که خالی از شوخی نبود گفت:
-فکر کردم تمام خانم ها مغازه ها رو بار می زنند و می برند خونه!
پشت چشمی نازک کردم و لبخند زدم. در دل خداراشکر می کردم که حداقل به صمیمت رابطه مان می افزود!
خرید که تمام شد تصمیم بر این شد که برگردیم ویلا..چون علیرضا و محمد برای رفتن به بانک فردا صبح احتیاج به
کمی استراحت داشتند.
با سهیل و الناز خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم!
وارد خانه که شدم نفس عمیقی کشیدم. هیچ کجا خانه خود آدم نمی شود.محمد با لبخند رفتار مرا زیر نظر داشت
که مچش را گرفتم.
-خب مگه دروغ میگم؟
لبخندش عمیق شد و سری به نشانه نه تکان داد. لباس هایم را که عوض کردم روی مبل دراز کشیدم تا کمی
خستگی سفر از تنم خارج شود.فردا باید صبح ساعت 9 برای رفتن به سرکار بیدار می شدم.
محمد هم بعد از حمام به اتاقش رفت و تا شب بیرون نیامد.ته دلم خوش بود که بلاخره این حصار می شکند و محمد
مرا می پذیرد!
خدایا توکل به خودت!
یک هفته ای که تا عید مانده بود بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت.
شومیز لیمویی رنگی همراه جین سفید پوشیدم و موهای نم دارم را که از موقع حمام هنوز نمش خشک نشده بود و
حالت خاصی گرفته بود باز دورم ریختم و تل زرد زنگی به سرم زدم!
آرایش ملایمی کردم و از اتاق خارج شدم. محمد هنوز در حمام به سر می برد. یکربع دیگر تا سال تحویل مانده بود.
به آشپزخانه رفتم و سری به سبزی پلو با ماهی ام زدم.
بعد از آن به اتاق برگشتم و هدیه ای را که برای محمد گرفته بودم با خود به آشپزخانه بردم تا وقتی که سال تحویل
شد بهش بدهم.
نمی دانم او هم به فکر من بوده یا نه!
بی اختیار لبخندی زدم. حتی فکر به اینکه برایم هدیه خریده باشه سر ذوقم می آورد. از حمام که آمد همانطور که با
حوله موهایش را خشک می کرد گفت:
-چند دقیقه دیگه سال تحویل میشه؟
لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم.
-دقیقا 5دقیقه دیگه!
سری تکان داد و سری به اتاق رفت. پشت میزی که سفره هفت سین را رویش چیده بودم نشستم و برای اولین بار
روی جلدش » قران کریم « قرآن زیبا را به دست گرفتم. تنها ثانیه ای به جلد زیبایش خیره بودم که با خطی زیبا
نوشته بود!
نفس عمیقی کشیدم و قرآن را بوسیدم. یاد حرف محمد افتادم. واقعا نگاه کردن به قرآن به آدم آرامش می داد.
محمد حاضر از اتاق خارج شد. با دیدنش ته دلم ضعف رفت. با وجود ظاهر ساده ای که داشت ولی همیشه برایم
بهترین بود!
پیراهن سفید رنگی پوشیده بود و شلوار پارچه ای مشکی که خط اتوی صافش بیشتر به چشم می خورد!
وقتی کنارم پشت میز نشست لبخند محجوب خاصش هم زیبایی وجودش را برایم تکمیل کرد. وقتی دید قرآن به
دست گرفتم لبخند محوی زد و گفت:
-می خوای بخونی؟
متفکر به قرآن خیره شدم.
-دوسش دارم!
حرفم را ادامه داد:
-بهم آرامش میده
لبخندی زدم و سری تکان دادم. ثانیه شمار لحظه سال تحویل به شمارش افتاد. قرآن را باز کردم و صفحه اولش را
خواندم.
برای اولین بار و اولین تجربه حس بی نظیری بود!
بعد از من محمد هم قرآن را خواند و بوسید. توپ سال ترکید و سال تحویل شد!
درست بود که مثل سالهای پیش هیچ هیجانی نداشتم ولی آرامش خاصی داشتم!
آرامشی که تا به حال در زندگی ام تجربه اش نکرده بودم و این آرامش فقط از مردی که کنارم نشسته بود نشئت می
گرفت و من را به اوج می برد!
محمد زیر لب شروع کرد به زمزمه کرد و من هم همراهش شدم:
یا مقلب القلوب و البصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال!
صدای زنانه من در صدای مردانه محمد در آمیخته شده بود و نغمه خاصی را در سکوت خانه ایجاد کرده بود.
خجالت زده لبخند کمرنگی زدم و عید را تبریک گفتم. او هم لبخندی زد و مهربان گفت:
-عیدت مبارک خانم!
و نمی دانست این لفظ خانم گفتنش چه غوغایی را در دلم برپا کرد. و تو نمی دانی خانم بودن برای مردی همچو تو
یعنی خود بهشت!
با لحنی خجول با اجازه ای گفتم و از جایم بلند شدم.
به آشپزخانه رفتم و هدیه کوچکی را که برایش گرفته بودم برداشتم. مطمئن بودم دوباره صورتم سرخ شده بود.
کنارش که نشستم کنجکاو نگاهم کرد که هدیه را به طرفش گرفتم.
ابروهایش بالا رفتند و نگاهش رنگ محبت گرفت. به نشانه احترام با دو دستش هدیه را از دستم گرفت و تشکر
آرامی کرد.
مشغول باز کردن شد. خجالت زده با انگشتانم بازی می کردم. یعنی او هم برای من هدیه خریده بود؟!
ساعت مچی شیک و ساده ای را که برایش خریده بودم از جعبه برداشت و با نگاهی که خالی از ذوق نبود رو به من
گفت:
-واقعا ازت ممنونم.فکر نمی کردم به فکرم باشی!
لبخند کمرنگی زدم. یعنی او هم مانند من فکر می کرد به یادش نیستم؟!چه تشابهی!
گفت و از جایش بلند شد. کنجکاو نگاهش می کردم که رفت به اتاق و بعد با جعبه ای کوچک برگشت. » یه لحظه ای «
دروغ می گفتم اگر نگویم آن لحظه از شدت خوشی دوست داشتم فریاد بزنم
جعبه را با خجالت مقابلم گرفت و گفت:
-ناقابله!عیدت مبارک!
سعی کردم لرزش دست هایم را مخفی کنم. جعبه را آرام گرفتم و زیر نگاه داغش مشغول باز کردنش شدم. با دیدن
گردنبند رز سرخی که درون جعبه بود بغض کردم. بی نهایت زیبا بود!
با چشمهای مهربانم به چشمهای مشکی اش خیره شدم و با لبخند محوی گفتم:
-ازت ممنونم! خیلی خوشگله!
قدردان نگاهم کرد و همین نگاهش یه صد هدیه می ارزید.از جایش بلند شد که متعجب نگاهش کردم.با لبخند گفت:
-می خوای برات گردنبند رو بندازم؟
مطمئن بودم دیگر از شدت خوشی سکته می کنم. این همه محبت برای منه بی جنبه زیادی زیاد بود.
لحظه ای با خود گفتم یعنی محمد هم همانقدر که دوستش دارم مرا می خواهد یا هنوز به عنوان یک هم خانه و
همسر معمولی مرا قبول دارد؟
ولی می دانستم اگر مرا هم دوس نداشته باشد ولی به من بی میل نیست و این یعنی آرام آرام دارد به سمتم گرایش
پیدا می کند و خدا دارد لحظه به لحظه محبت توکلش را به مزاقم می چشاند!
میز را دور زد و پشت سرم ایستاد. گردنبد رز سرخ را از داخل جعبه برداشت و موهای بازم را از پشت گردنم کنار زد.
موهایم را از دستش گرفتم و روی یک سمت شانه ام ریختم.
انگشتانش که پوست گردنم را لمس می کرد از خود بی خود می شدم.
فقط خدا خدا می کردم زود کارش تمام شود چون ضمانتی برای از حال رفتن روی دست هایش را نداشتم.
انگار او هم حالش بهتر از من نبود. از داغی دستانش و حرارت نفس هایش به روی پوستم می توان فهمید که او هم از
این نزدیکی بی قرار است!
ولی برای مرد محجوب و سرسخت من این خودداری کار راحتی بود ولی خودداری تا چه حد دیگر؟
خودداری برای همسر شرعی و قانونی اش تا چه مقدار؟!
در دل آهی کشیدم. من به همین محبت های ضد و نقیضش هم خرسند بودم!
کارش که تمام شد کنار کشید. بعد از کشیدن نفسی عمیق سرجایش نشست. با لبخند پلاک رز سرخ گردنبند را
لمس کردم.
طلای سفید بود.از همه بیشتر پلاک رز سرخش به چشم می خورد. دوست داشتم علت این انتخاب را بدانم ولی
سکوت کردم!
ظرف شیرینی را برداشتم و مقابلش گرفتم. دانه ای برداشت و تشکر کرد. ته دلم خوشحال بودم. این زیباترین عیدی
بود که می توانستم تجربه اش کنم.
شیرینی و آجیل را که خوردیم و کمی حرف زدیم محمد از جایش بلند شد تا برود وضو بگیرد.
وضو گرفته برگشت و جانمازش را داخل پذیرایی پهن کرد و دورکعت نماز خواند به نیت برآورده شدن حاجات در
سال جدید و شکرگزاری دیگر برای زنده بودن و تجربه کردن ین خوشی!
البته این هارا محمد گفته بود و من هم به تبعیت از او دو رکعت نماز خواندم!
همان مانتویی را که از شمال برای عید خریده بودم تنم کردم و شال سفید رنگم را سرم انداختم.
چون می خواستم حجابم را کامل کنم و زیاد هم خودنما نباشم شلوار جین مشکی به پا کردم.
کیف مشکی ام را برداشتم و بعد اینکه آرایش ملایمی کردم از اتاق خارج شدم. محمد منتظرم دم درب ایستاده بود.
قرار بود برای اولین عید دیدنی به خانه علیرضا و نازنین برویم و شام هم خانه سهیل و الناز دعوت بودیم.
با یادآوری الناز پوفی کشیدم. باز باید امشب به چه ناز و کرشمه خانم سر بکنیم؟!
محمد چند روز پیش طبق گفته خودش که از بانک وامی گرفته بوده پژو مشکی رنگی خریده بود.
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. کم کم داشت حس زندگی کردن و زنده بودن بهم دست می داد. دیگر همه چی
از یکنواختی در آمده بود.
خونه، ماشین،کار جا افتاده و از همه مهمتر همسر مهربانم که گرچه محبت آغوشش را از من دریغ می کرد ولی
مهربانی اش قلبم را روز به روز به لرزه در می آورد طوری که لرزه نگار قادر به حساب لرزش های چند ریشتری اش
را نداشت!
در بین راه محمد کنار یک شیرینی فروشی نگه داشت و بعد از خریدن جعبه شیرینی که ربان قرمز رنگی به زیبایی
تزئین شده بود برگشت!
سکوت بینمان را آهنگ سنتی و گوش نوازی می شکست. چون زیاد علاقه ای به شنیدن آهنگ های سنتی نداشتم
فلشی را که همراه خودم داشتم از داخل کیفم برداشتم و روی ظبط گذاشتم.
متعجب نگاه کرد که صدای نرم و احساسی محسن یگانه داخل ماشین پیچید!
کویرم یه کویر خشک و تنها «
کویرم هم صحبتش باد و سرابه
کویر رویای دریا تو سرش نیست
» پای قصه م بشین حالم خرابه
انگار داشت حال و روز مرا بیان می کرد. شایدم حال و روز هردوی ما!
دریغ از یه جوونه تو وجودم «
تموم ریشه هام بی برگ و باره
از اشکای خودم سینه م ترک خورد
» تنم از دور شبیه شوره زاره
گاهی اوقات احساس تنهایی و خلا می کنم. تنهایی که حس می کنم هیچکس نمی تواند او را از من بگیرد.شاید با
این تنهایی انس گرفته بودم!
نه کوهی دورمه تا کم میارم «
بهش تکیه کنم آروم بگیرم
نه دریا دورمه تا غرق من شه
» نه ساحل میشم اونجوری بمیرم
هیچ تکیه گاهی ندارم. محمد هم شانه اش را از من برای تکیه کردن بهش دریغ کرده.هیچ امیدی ندارم جز توکل به
خدا!
تقریبا به مقصد رسیدیم. در تمام طول راه محمد را زیر نظر داشتم که متفکر به جاده خیره بود.انگار این اهنگ او را
هم دگرگون کرده بود!
اشاره کرد که پیاده شوم.به آپارتمان مقابلم خیره شدم. خانه مستقل علیرضا بود.
هرچند قرار بود بعد از عروسی به خانه خودش که از محمد شنیده بودم در این نزدیکی هست خانه نشین شوند.
محمد به نگهبان سلامی کرد و سری تکان داد و وارد آپارتمان شد. انگار همدیگر را از قبل می شناختند.پشت سرش
از آسانسور خارج شدم.
زنگ درب قهوه ای رنگی را زد و پس از گذشت چند دقیقه کوتاه علیرضا شیک و آماده در را باز کرد. با دیدن ما
لبخندی زد و به به کنان تعارفمان کرد که وارد شویم.
محمد شیرینی را به علیرضا داد و عید را تبریک گفت.
من هم به علیرضا و نازنینی که نزدیکمان شده بود با لبخند عید را تبریک گفتم و احوال پرسی کردم.
خانه نقلی و شیکی داشت.به تعارف علیرضا روی مبل های راحتی فیروزه ای رنگش نشستیم.
نازنین و علیرضا مشغول پذیرایی کردن شدن و هرچه به تعارف ما که گفتیم بنشینند گوش ندادند.
علیرضا و محمد مشغول صحبت بودند و میوه می خوردند. کمی از قاچ پرتقالم را به دهان گذاشتم و با لبخند خطاب
به نازنین گفتم:
-ان شالله کی میرین سر خونه زندگیتون؟
لبخند خانومانه ای زد و گفت:
-ان شالله یک ماه دیگه! علیرضا دنبال خونه مناسب و خوبیه همین نزدیکی! مشکل خونه که حل بشه ان شالله
برنامه های عروسی رو میچینیم!
ان شاللهی گفتم و به صحبت های علیرضا و محمد درباره مهمانی امشب سهیل گوش فرا دادیم!
با خنده به نازنین سقلمه ای زدم و گفتم:
-الان معلوم نیست با چه تیپی ظاهر بشه.
نازنین ریز ریز خندید و همانطور که لبش را می گزید گفت:
-بیخیال اون باشیم. غیبت نکنیم شب عید بهتره!
سری تکان دادم و خندیدم. وارد آپارتمان سهیل شدیم.
برخلاف آپارتمان علیرضا که شیک و ساده بود، آپارتمان سهیل بی نهایت مجلل و پر زرق و برق بود. محمد و
علیرضا دسته گل به دست وارد خانه سهیل شدند و پشت سرشان من و نازنین هم وارد شدیم.
سهیل شیک و مرتب به استقبالمان آمد و الناز هم با ظاهری شیک که اندامش را بدجور به نمایش گذاشته بود
نزدمان آمد.
احوال پرسی کردیم و عید را تبریک گفتیم. با تعارف سهیل روی مبل های سلطنتی جاگیر شدیم. حتی متراژ
آپارتمان سهیل نسبت به علیرضا بیشتر هم بود.
البته آپارتمان علیرضا مجردی بود و حتما برای زندگی مشترک برنامه های خوبی در فکر داشت!
خدمتکار سهیل مشغول پذیرایی شد. صدای خنده سهیل و علیرضا سکوت خانه را می شکست و محمد هم بینشان
آرام می خندید.
الناز با اکراه کنار ما نشست و به صحبت های نازنین تنها سری تکان می داد و لبخندی اجباری به لب می آورد.
با جک های بانمکی که علیرضا تعریف می کرد می خندیدیم به گونه ای که دل هایمان را از شدت خنده گرفته
بودیم. حتی الناز افاده ای هم می خندید.
ناخودآگاه نگاهم را به سمت محمد برگرداندم که دیدم محو خنده های از ته دل من است و وا ماندم!
شام را که خوردیم رفع زحمت کردیم. سهیل تا پایین آپارتمان بدرقه مان کرد ولی الناز به همان دم در بسنده کرد.
از نازنین و علیرضا هم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. از نازنین برای یک مهمونی دو نفره قول گرفته
بودم.واقعا لذت می بردم از کنار بودن با نازنین.
دختری مهربان و محجوب!
باران نم نم می بارید. هوای بهاری واقعا لذت بخش بود. طوری که دوست داشتی ساعت ها پشت پنجره بنشینی و به
آسمان بارانی تیره شب خیره شوی.
درست به تیرگی چشمان نافذ محمد. لبخند تلخی زدم. عاشقی بد دردیست. هر چیزی را به محمد وصل می کنم.
میان راه تمام افکارم زندگی الناز و سهیل را می پایید. آخر سر طاقت نیوردم و با کنجکاوی رو به محمد که با احتیاط
رانندگی می کرد گفتم:
-محمد، مگه سهیل یک کارمند معمولی بانک نیست؟
محمد نیم نگاهی به رویم انداخت و دوباره به خیابان خیره شد.
-آره چطور؟
متفکر به خیابان شلوغ و مزدحم خیره شدم و کنجکاو گفتم:
-خب پس چطور ویلا به اون مجللی و آپارتمان به این شیکی داره؟
لبخندی زد. فرمان را چرخاند و با زدن راهنما خیابان را دور زد. با لحنی که خالی از شوخی نبود گفت:
-فضولی بد دردیه!
اخمی کردم و رویم را ازش برگرداندم. به من می گفت فضول؟!
ناگهان ترمز کرد.
با تعجب برگشتم سمتش که منتظر و نگران نگاهم برگشته بود سمتم و نگاهم می کرد. تا خواستم چیزی بگویم
» ببخشید «: سریع گفت
متحیر و بهت زده بهش خیره شدم که شرمنده خندید و گفت:
-باور کن منظور بدی نداشتم. شوخی بود. ناراحت شدی؟
ته دلم از این همه مهربانی و محبت غنج رفت. چی می شد اگر محبتت را طور دیگر بیان می کردی؟ هرچند من با
این اندک محبت کلام سست می شدم چه برسد به این که محبتش فرا تر هم برود، مطمئنا آنجا از شدت خوشی
غش می کردم!
لبخند خجالت زده ای زدم و آرام گفتم:
-نه ناراحت نشدم.
لبخند آسوده ای زد و دوباره ماشین را به حرکت در آورد. با لحنی مهربان گفت:
-راستش طاقت ندارم کسی از دستم ناراحت باشه.بازم ببخشید!
سری تکان دادم و سکوت کردم.
ناگهان گفت:
-راستی سوال قبلیت چی بود؟
» هیچی «: نفسی عمیق کشیدم و گفتم
معترض نگاهم کرد و گفت:
-مگه درباره سهیل سوال نکردی؟!
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که کم صدا خندید.
-خب تو که می دونی چرا می پرسی؟
سری تکان داد و با لبخند گفت:
-همسر سهیل از یک خانواده پولدار و ثروتمندیه. اقا سهیل هم تو دوران دانشگاه عاشق الناز خانوم میشه.
این دوتا عاشق میشن و با هم ازدواج می کنند البته اگه مخالفت های هردو خانواده رو فاکتور بگیریم.ویلای شمال
که رفتیم به اسمِ النازخانومه و اون آپارتمان هم مال بابایه النازخانومه!سهیل هم چون زیاد با پدرزنش میانه خوبی
نداره تو همون بانک مشغول به کاره و وارد کارای پدرزنش نشده.
»! چه جالب «: متفکر سری تکان دادم
-آره واقعا جالبه!
اختلاف طبقاتی زیاد جالب نیست.
حرفم را تایید کرد.
-درسته اصلا خوب نیست ولی خب سهیل هم وضعیتشون متوسطه و تقریبا متناسب بوده ولی خب به خانواده الناز
خانوم هم نمی خورده!
سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم. خواب مهمان چشمانم شده بود.
با سکوتی که در ماشین بینمان حاکم شد چشمهایم گرم خواب شد و به خواب رفتم!
با صدا زدن کسی که نام مرا می خواند پلک هایم را گشودم. با تعجب به ماشین نگاه کردم که تازه یادم افتاد در
ماشین خوابم برده بود.
بی حواس به محمد نگاه کردم که با لبخند گفت:
-نمی خوای بیدار شی؟ رسیدیم!
گفتم! » باشه « سری تکان دادم و
خمار خواب بودم و پلک هایم را به زور باز نگه داشته بودم. داخل آسانسور که ایستادم محمد با لبخند محوی نگاهم
می کرد.
با آنکه درک زیادی از اطراف نداشتم ولی زیر نگاه مستقیمش در حال داغ شدن بودم
آسانسور که ایستاد سریع خودم را پرت کردم بیرون و مشغول کلید یافتن درون کیفم شدم که محمد با کلیدش در
را باز کرد و کناری ایستاد.
کردم و وارد شدم. کسلی و بی خوابی تنم چنان شدید بود که تا پایم را داخل اتاق گذاشتم بعد از » تشکری «
برداشتن تنها یک بالشت به خواب رفتم!
با احساس تشنگی از خواب بلند شدم. غلتی زدم و موبایلم را روشن کردم.خیلی زود بیدار شده بودم.چشمهایم را
کمی مالیدم و از اتاق خارج شدم.
همانطور که به سمت آشپزخانه می رفتم خمیازه ای کشیدم که با صدای صحبت کردن کسی دهانم خود به خود
بسته شد.
محمد بود که با کسی صحبت می کرد. ولی لحن کلام صحبتش عجیب و غم زده بود. کنجکاوی امانم را بریده بود که
یک گوشه از دیوار مخفی شدم و به صحبت هایش گوش فرا دادم.
می دانستم که کار درستی نیست ولی چه کنم دیگر؟!
-نه عزیزم. الهی قربونت برم من دل منم برات تنگ شده
چشمهایم از شدت تعجب گرد شدند و پاهایم سست! یعنی با چه کسی صحبت می کرد که چنین قربان صدقه اش
می رفت؟
از شدت بغض چانه ام لرزید.لحنش غمگین بود!
-نه مامان. همه چی خوبه.منم خوبم!
روح به تنم بخشیده شد. تن بی رمقم جان گرفت. نفس آسوده ای کشیدم و سست گوشه » مامان « با شنیدن کلمه
دیوار نشستم.
انگار حجم عظیمی از باری را از روی دوشم برداشته بودند. واقعا اگر لحظه ای به این باور برسم که محمد کس دیگری
را در قلب مهربانش دوست دارد می شکنم و میمیرم!یقینا!
-نه مامان. دختر خوبیه! مهربون و خانومه!
صدایش را آرام تر کرد:
-الان خوابه ولی مامان دستپختشم خیلی خوشمزست!
چشمهایم گرد تر شدند. او داشت درباره من با مادرش حرف می زد؟ نمی دانستم از شدت خوشی جیغ بزنم یا
فریاد!این همه تعریف و تمجید از من آن هم در یک لحظه منه بی جنبه را از پای در می آورد!
با خودم تکرار کردم، خوبه،مهربونه،خانومه و دستپختش خیلی خوشمزست!
آخ که من فدای لبخند های مردانه ات بشوم!
-اره مامان.مطمئن باش.اون شب هم معلوم نیست نقشه کدوم آدم پستی بوده.لا اله الا الله! ترانه مقصر نبوده!همه
چی سوء تفاهم بوده!
..-
- آره آره. بابا چطوره؟ حاح بابا، مامان گلی، عمو و زنعمو، مانی چی؟
دلم برای این همه مهربانی اش ضعف رفت. دوست داشتم برای این همه مهربانی بمیرم!
هیچ کس به فکرش نبود و او دلتنگ حال همه را جویا شد و از مهم تر از این خوشحال بودم که مرا مقصر ان شب
نمی دانست.
انگار واقعا بار سختی از روی دوشم برداشته شده بود و احساس سبکی و خلا می کردم!
ولی پس اگر مرا مقصر نمی دانست دلیل این سردی رفتارش چیست؟ دلیل این خودداری ها چیست؟ آه خدایا
شکرت!
-باشه مامان.سلامت باشن!من دیگه برم. باید برم ترانه خانم رو بیدار کنم! بازم بهت زنگ می زنم.خداحافظ!
با شنیدن این حرف سیخ سرجایم ایستادم. مثل جت خودم را به اتاق رساندم و آرام در را بستم. در که بسته شد
نفس عمیقی کشیدم.کمی بعد تقه ای به در خورد و محمد اسمم را صدا زد. نمی دانم چرا دلم می خواست او بیدارم
کند.
سریع پتویی را از داخل کمد برداشتم و زیرش خزیدم.
وقتی جوابی از سویم نشنید در را آهسته باز کرد. باز هم صدایم زد ولی من بدون اینکه اهمیتی بدهم حتی پلک هم
نزدم.دوست داشتم گمان کند خواب هستم و او مرا بیدار کند.
»! ترانه «: نفسی کشید و نزدیکم شد. این را از نفس های پی در پی و عمیقش متوجه شدم. این بار آرام گفت
از شنیده صدایم آن هم در این نزدیکی و با چنین لحن گیرایی که از سوی محمد باشد و من هم مخاطب، واقعا لذت
بردم!اما باز هم مقاومت کردم!
این بار که واقعا نمی دانست چه کند شانه ام را با ملایمت تکان داد. طوری که به نوازش کردن بیشتر شبیه بود.
سریع چشمهایم را باز کردم. می دانستم اگر بیشتر از این پیش برود صدای تپش های تند قلبم و عرق های داغم مرا
لو می دهند!
با لحنی مصنوعی و خمار گفتم:
-چی شده؟
لبخندی مهربان زد و گفت:
-هیچی. اومدم بیدارت کنم بگم من دارم میرم و ممکنه امشب دیر بیام خونه!
سریع سرجایم نشستم. مطمئن بودم موهایم باز هم ژولیده بود. لحنم نگران شد.
-چرا دیر میای؟
لبخندی مطمئن زد و ایستاد.
-امشب من و علیرضا با کسی قرار داریم و ممکنه یکم طول بکشه.خواستم بیدارت کنم بگم منتظرم نمونی و شامت
رو بخوری و بخوابی!
لب برچیدم. بغض کردم. حتی طاقت کمی دوری نداشتم ولی برخلاف باطنم که دگرگون شده بود ظاهرم را محکم نگه
» باشه «: داشتم و گفتم
لبخندی زد. خواست برود ولی ایستاد. برای رفتن تردید داشت. متعجب گفتم:
-چیزی شده؟
از اتاق خارج شد و مدتی بعد صدای بسته شدن » خداحافظ « پوفی کشید و سری به نشانه نه تکان داد و با گفتن
درب خانه آمد.
گفتم و پتو را روی سرم کشیدم. تشنگی هم به کلی از سرم پریده بود! » لعنتی « زیر لب
از صبح تا حالا سرفه امانم را بریده بود.گلویم می سوخت و داشتم در تب می سوختم. هنوز محمد نیامده بود. کسی
را هم نداشتم که ازش کمک بخواهم.
نای رفتن حتی به پای تلفن هم نداشتم.داشتم با تب دست و پنجه نرم می کردم که صدای در آمد.
مطمئنا محمد بود که مثل همیشه ساعت 10 آمده بود.
صدایم زد ولی وقتی صدایی از جانبم نشنید سکوت کرد. صدای قدم هایش را پشت در اتاقم شنیدم.
پس از کمی مکث تقه ای به در اتاقم زده شد. نای جواب دادن نداشتم. چشمهایم را به زور باز و بسته کردم.
وقتی باز هم جوابی دریافت نکرد در اتاق را باز کرد. صدای نگران و بلندش درمانی روی حال جسمانی وخیمم
نداشت!
-ترانه!
بی رمق می نالیدم.انگار داشتم هذیان می گفتم.
- محمد.دارم می سوزم.کمکم کن! آب، آب!
برای لحظه ای به سرعت از اتاق خارج شد و با لیوان آبی برگشت و سپس با لیوان آبی برگشت.
آن را جلوی دهانم گرفت و کمک کرد بنشینم. روی دست هایش ماننده کوره آتش می سوختم. کمی از آب را مزه
مزه کردم. حتی آب هم مزه تلخی می داد.
دستش را پس زدم و بی حال دوباره روی تشکم دراز کشیدم. محمد کلافه به سمت کمد رفت و مانتو و شالی را برایم
برداشت. به دستم داد و گفت:
-بپوش بریم دکتر!
چیزی نگفتم. واقعا انتظار داشت خودم به تنهایی مانتو را تنم کنم؟ وای از دست این مرد خوددار!
انگار فهمید توان این کار را ندارم به همین خاطر کمکم کرد دوباره بنشینم و مانتو ام را تنم کرد و شال را طوری که
موهایم پیدا نباشد روی سرم انداخت.
می دانست جدیدا روی موهایم غیرت و تعصب دارم و این برایش خوشایند بود.
کمکم کرد بایستم ولی چون توان ایستادن نداشتم زانو هایم تا خورد و روی زمین ولو شدم.واقعا مقاومت جسمانی ام
به صفر رسیده بود.
او هم از حرارت بدن من عرق کرده بود. پس از کمی مکث که اصلا آن را جایز ندانست، ناچار در یک حرکت
غیرمنتظره مرا روی دست هایش بلند کرد و بدون ذره ای درنگ به سرعت از اتاق خارج شد.
دروغ گفتم اگر بگویم آن لحظه با وجود حال بدی که داشتم از اینکه برای اولین بار در آغوشش بودم غرق لذت
نشدم!
آسانسور خراب بود به همین علت پله های آپارتمان را یکی دوتا می کرد. این را از عجله و شتابزدگی در دوییدنش
می فهمیدم!
مرا روی صندلی جلو که گذاشت سریع نشست و ماشین را روشن کرد. آسمان تیره تیره بود. تنها می توانستم نفس
بکشم و کمی از اطراف را ببینم. حتی حرف زدن هم برایم ناممکن بود!
به بیمارستان که رسیدیم توقف کرد.
سریع به داخل رفت و سپس با چندتا از پرستارها همراه با ویلچر برگشت. مرا روی ویلچر گذاشتند و به سرعت به
داخل بیمارستان بردند.
کم کم همه چیز داشت برایم تار می شد که وارد اتاقی سفید رنگ شدیم.
با احساس سوزشی در دستم جیغ خفیفی کشیدم و دیگر هیچی نفهمیدم!
حس کردم کسی دستم را نوازش می کند. کمی که پلک زدم نازنین را دیدم. با دیدنش به قدری خوشحال شدم که
لبخندی پر بغض و درد زدم. تا دید چشمهایم را باز کردم با خوشحالی خندید و گفت:
-سلام خانوم. تو که همه ما رو نصفه جون کردی.اقا محمد بیچاره رو هم که زابراه! بنده خدا دو روزه پشت در اتاقت
بست نشسته!
متعجب کم صدا خندیدم.
-دو روز؟
سری تکان داد و با مهربانی خندید:
-بله دو روز.تو الان نزدیک دو روزه که بیهوشی!تازه اگه امشب هم بهوش نمیومدی میشد روز سوم!
لبم را گزیدم و قطره اشکی روانه گونه های سردم شد.خواستم کمی خودم را تکان دهم که روی دستم احساس
سوزش کردم. با دیدن سوزن سرم که دستم چسبیده بود آه از نهادم بلند شد.
نازنین که وضعیت پر دردم را دید از روی صندلی بلند شد و همانطور که بیرون می رفت گفت:
-صبر کن من برم بقیه رو خبر کنم و دکترت رو هم بگم بیاد!
دستی تکان داد و رفت. همین که رفت اشک هایم شدت گرفتند. نه به خاطر درد.
بلکه به خاطر بی کسی و تنهاییمان!
الان نازنین پیش خودش فکر می کند من نه خواهر دارم نه مادر! نه برادر و نه پدر!
لبم را گزیدم تا صدای هق هقم بلند نشود. الان با خودش فکر می کند هیچ کس را ندارم!
البته درست فکر می کند من واقعا کسی را جز محمد ندارم!
ناگهان یکی در دلم نهیب زد:
نه ترانه، تو بهترین و عزیزترین کس ها را در کنارت داری. اولین نفر خدا که مرهم تنهایی ها و بی کسی هایت «
»! هست و دوم محمد که عشق زندگیت هست
سریع تکان دادم.حتما همینطور هست. حتی شک هم جایز نیست!
کمی بعد تقه ای به در خورد و محمد سر به زیر وارد شد. مهربانی و خستگی در چهره اش بیداد می کرد.
بغضم دوباره سر باز کرد ولی سریع با گزیدن لب جلوی ریزششان را گرفتم.مگر می شد برای این مرد نمرد؟
با وجود کار و خستگی تا آخر پشت در همین اتاق منتظر باز کردن چشم های من بوده!
دلم برای این همه مهربانی ضعف رفت.مرد محجوب و باحیای من گرچه کمی دوری می کند اما کم کم دارد خیلی از
دیوار های سخت بینمان را می شکند و تنها دیواری سست و کاهگلی باقی گذاشته است.
نزدیکم شد و دستی به موهای ژولیده اش کشید. کمی طول کشید تا جمله هایش را سر هم کند ولی آخر سر به زبان
»؟ خوبی «: آورد
و نمی دانست که با دیدن رخسار مهربان و اندک خسته اش روحی تازه به جان من تنیده بود.
تکان دادم. لبخند خسته ای زد و روی صندلی کنارم نشست. » آره « لب هایم را به هم فشردم و سری به معنای
قرآنی را از بالای سرم برداشت و با خنده ای کم جون گفت:
-نمیدونی چقدر بالای سرت قرآن خوندم و نذر و نیاز کردم تا تو بهوش بیای!واقعا که قرآن معجزه می کنه!
لبخندی مهربان زد.
اشاره کردم قرآن را نزدیک صورتم بیاورد. مهربان به خواسته ام عمل کرد. قرآن را بوسیدم و چشمهایم را بستم و
پیشانی ام را به قرآن چسباندم.
خدایا در این کتاب چه چیزی نهادی که اینچنین مانند مسکن معجزه می کند و خلق الله را به پا در می آورد!
چه چیزی در روح خودت تنیدی که تا اسمت را به زبان می آورم شجاعت و استقامت در تمام تنم ریشه می افکند.
چه چیزی در پرتو نور امیدت قرار دادی که تا به سویم بازتاب می کنی قلبم از شیرینی عبادت آرام می گیرد!
خدایا مرا دریاب و لحظه ای از منه فارغ غافل نشو!
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بودم محمد صبح دیر می رفت و شب هم قبل از ساعت 9 خانه بود.
نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم و خودش غذا درست می کرد و ظرف ها را می شست. دارو هایم را چک می
کرد و سر وقتشان بهم می داد و نمی گذاشت از روی تخت خودش تکان بخورم.
شب ها هم روی کاناپه می خوابید و در اتاق را باز می گذاشت که اگر زمانی به مشکلی برخوردم به راحتی او را صدا
بزنم.
حالم خوب شده بود و همه چی عالی بود البته اگر محمد دست از این لجبازی و مقاومتش بردارد!
دیگر مطمئن بودم برایش بی اهمیت نیستم. ارزش و احترام خاصی برایم قائل بود.ولی کاش می شد به جای این اداها
که بی شک از روی محبت بود از پیله سختی که با لجاجت دور خودش تنیده بود بیرون می آمد و محبت هایش را آن
طور که باید نشان می داد!
شب ها با حسی خوب به خواب می رفتم و خواب های خوب می دیدم. طوری که دیگر از ان کابوس ها خبری نبود.
فکر می کنم علت خواب شیرین و آرام این چند وقتم این بود که می دانستم برایم نگران است و مسلما تا صبح
چندین بار بالای سرم حاضر می شود.
علیرضا و نازنین هم چند باری بهم سر زده بودند و از آنها قول گرفتم که تا خوب شدم یک شب شام دعوتشان کنم.
خدارشکر آپارتمان خوبی دیده بودند و دیگر داشتند کارهای عروسی را می کردند.
با اینکه مشغله کاری داشتند ولی نازنین تا می توانست بهم سر می زد و به اصرار های من که می گفتم نیاید توجهی
نداشت.
نازنین از خواهر برایم عزیز تر بود. مطمئن بودم خدا نازنین را برایم فرستاده بود تا جای خواهر نداشته ام را پر کند.
با یادآوری تارا دوباره بغض کردم. چه قدر دلم برایت تنگ شده! برای همتون!
صبح با کسلی از جایم بلند شدم.
این روز ها از بست روی تخت بودم و دراز کشیده بودم کل گردن و کمرم گرفته بود. خدارشکر می کردم که اقای
صدری بیچاره حال و روزم را که دید مرخصی یک هفتگی برایم رد کرد. باید از فردا جبران تمام این مرخصی ها را
بکنم.
داخل آشپزخانه که شدم با دیدن آشپزخانه تمیز و مرتب لبخندی زدم. بیچاره محمد، چه قدر این روزها برایم
زحمت کشیده بود.
رنگ به رو نداشت. باید جبران می کردم برایش!
به همین خاطر تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه بپزم.
تا شب از فرط بیکاری نزدیک بود کاری دست خودم بدهم.
نهار معمولی پختم ولی برای شام فسنجون خوشمزه ای درست کردم. کل خانه را تمیز کرده بودم و با پوشیدن لباسی
تمیز و آرایشی ملایم از اتاق خارج شدم.
ساعت 9بود که زنگ درب را زدند. این روزها قبل از 9 به خانه می امد و می توانستم این را از اهمیتی که برایم قائل
می شد دلیل کنم.
درب را برایش باز کردم. حتما ایندفعه کلید همراهش نیاورده بود. در را که باز کردم با دیدنم لبخندی زد و سلام
کرد.
»!؟ خوبی «: جواب سلامش را دادم و از جلوی در کنار رفتم. وارد که شد گفت
در را بستم و با لبخندی سری به معنای آره تکان دادم که گفت:
-چرا از تختت پایین اومدی؟ باید یکم دیگه استراحت می کردی!
لب هایم را برچیدم و با اخم گفتم:
-اه بسه دیگه از بست رو اون تخت خوابیدم تمام عضلاتم درد می کنه، اینجوری بیشتر مریض میشم باید یکم
تحرک داشته باشم.
با خنده سری تکان داد و به اتاقش رفت که تاکنون من اشغالش کرده بودم. هرچند اتاق دوتاییمان بود ولی او هنوز
این را نپذیرفته بود.
لباس هایش را عوض کرد و به آشپزخانه امد. با دیدن میز خوش آب و رنگ با ذوقی که در لحنش آشکار بود گفت:
-به به چه قدر دلم برای غذا تنگ شده بود.
با خنده برایش بشقابی پلو کشیدم. دست هایش را که شست پشت میز نشست.
با تشکر بلندی بشقاب پلو را گرفت و برای خودش خورشت ریخت و با ولع شروع به خوردن کرد.
به به چه قدر « خودش گفته بود که دستپخت مرا دوست دارد. پس باید حرفش را یک طور دیگر تعبیر کنم. یعنی
» دلم برای دستپختت تنگ شده بود
وگرنه غذا را که هر روز می خورد! وای از دست این مرد مقاوم و محجوب!
لقمه اش را به آرامی جویید و با لبخند گفت:
-خدایش مریض بودن هم بده نه؟
با خنده شانه ای بالا انداختم.
-نمی دونم!
سری تکان داد.
-چرا بده ولی باید بازم خدارو شکر کنیم!
متعجب سر بلند کردم.
-ایندفعه چرا؟
خندید و سری تکان داد.
-بخاطر اینکه خدا مریضی رو تو تن ما قرار داده که به وسیله اون مریضی و دردی که میکشیم بسیاری از گناهامون
داخل همین دنیا پاک میشه و به آخرت موکول نمیشه!
با حیرت نگاهش کردم.
-واقعا دلیلش همینه؟
لبخند محجوبی زد.
-بله همینه.خدا می خواد ما رو امتحان کنه ببینه ناشکری می کنیم یا از ایمانمون دست برمی داریم یا نه!
اینجاست که باید شاکر خدا باشیم که این مریضی رو در وجود ما قرار داده که صد در صد دلیل و حکمتی داره!
لبخندی زدم.
-آره دلیل منطقی ایه!
دوباره مشغول خوردن شد. چند وقتی بود سوالی عجیب ذهنم را مشغول خودش کرده بود. مردد بودم بپرسم یا نه!
ولی انگار او متوجه چیزی می خواهم بگویم که خیلی عادی گفت:
-چیزی می خوای بگی؟
تکان دادم.با کمی این پا و اون پا کردن بلاخره حرفم را به زبان آوردم. با » آره « متفکر نگاهش کردم و سری به معنای
لحنی آرام و نازی که چاشنی اش کرده بودم گفتم:
-محمد
با شنیدن اسمش آن هم با چنین ناز و کرشمه ای متعجب نگاهم کرد ولی سریع به حالت اول خود برگشت.
-بله
!» جانم « در دل کلی حرص خوردم. یکی بهم نهیب زد نه واقعا ترانه انتظار داشتی بیاد بگه
خیال خام!
قاشقم را کنار بشقابم گذاشتم و همانوطور که با انگشتانم بازی می کردم گفتم:
-فلسفه حجاب چیه؟!
به صورتش دقیق شدم. لبخندی مهربان زد و با محبت بهم خیره شد.
حس می کردم یک طور خاص نگاهم می کند. با لحنی مهربان و خونسرد گفت:
-یک روز یک مرد انگلیسی به یک مرد ایرانی میگه، شما چرا خانوماتون خودشون رو می پوشونن و به مردا دست
نمی دهند؟ یعنی انقدر مردای ایرانی چشم ناپاک هستند که خانم هاتون از ترس ان ها خودشون رو می پوشنند؟
مرد ایرانی هم میگه شما چرا ملکتون نه به مردا دست میده و نه روبوسی می کنه؟
مرد انگلیسی هم عصبانی میشه و میگه، ملکه ما کم آدمی نیست هیچ کس حق نداره به ملکه نزدیک بشه. مرد
ایرانی هم لبخندی می زنه و می گه، خانم های ایرانی همشون ملکه هستند!
با لبخند به داستان لذت بخش محمد گوش دادم. سر به زیر انداختم و با شرم تبسمی کردم و گفتم:
-همین متن کوتاه کافی بود تا فلسفه کامل حجاب رو بفهمم!
لبخندی زد و سری تکان داد.
واقعا اگر به عمق و ژرفای همین متن خاص پی ببریم می توانیم به درک کاملی از حجاب پی ببریم و خدا می داند تا
دو شب هنگامی که می خواستم بخوابم این متن را بارها و بارها در ذهنم حلاجی می کردم و به شگفتی های بیشتر
پی می بردم و از کشفیات خودم الگو می گرفتم و ان ها را با کارهایم منطبق می کردم!
با سرحالی از خواب بلند شدم. روز جمعه بود و نه از شرکت خبری بود و نه دغدغه زندگی!
تشکم را جمع کردم و کش و غوصی به بدنم دادم و همانطور که برای خودم اهنگ می خواندم به دستشویی رفتم.
از دستشویی که بیرون آمدم صدای حمام امد. حتما محمد حمام بود. چه سحرخیز هم هست.
صبحانه مفصلی آماده کردم و چای تازه دم کردم. صدای باز و بسته شدن در حمام که آمد بلند گفتم:
-صبحانه حاضره!
مشغول لقمه گرفتن بودم که محمد تمیز و مرتب به آشپزخانه آمد.منتظر نگاهش کردم که بنشیند ولی با لبخند
تبسم شرمنده ای کرد و گفت:
-سلام صبحت بخیر.ببخشید ولی من روزم!
لقمه دستم در هوا خشک شد و دهانم باز ماند.
ناگهان اخم هایم را در هم کشیدم و لقمه را روی پیش دستی پرت کردم و دست به سینه شدم. من را بگو چه برنامه
هایی برای امروز ترتیب داده بودم.
هنوز هوس کرده بودم امروز به پیک نیک برویم.
وقتی دید دلخور نگاهش می کنم با لحنی مهربان تر و شرمنده تر گفت:
-امروز پیشوازه، ثواب داره اگه روزه بگیرم. از فردا هم که دیگه ماه رمضون شروع میشه!
امر و فرمان خداست و منه بنده باید گوش به فرمان باشم!
از جایم بلند شدم و با غر غر همانطور که از آشپزخانه خارج می شدم گفتم:
-من اصلا فلسفه این گرسنگی کشیدن رو نمی فهمم! اه!
تا خواستم بیرون بروم محمد بازویم را گرفت و نگهم داشت.
با دهانی باز و چشمانی متحیر به محمد خیره شدم. نه کم کم در حال پیشرفت بود.
بعد از آن در آغوش گرفتن اجباری که مریضی ام مسببش بود حالا با اختیار دستم را هم می گیرد.
دوست داشتم بیشتر ناز کنم ولی خب محمد هم آدمی نبود که این همه ناز را بخرد.
مکث کردم و از گوشه چشم نگاهش کردم که با لبخند گفت:
-بیا بشین صبحانه ات رو بخور
نچی کردم و ابرو رقصاندم. سری تکان داد و خندید.
-بیا برو بخور می خوام یکم باهم حرف بزنیم
با تعجب نگاهش کردم که با نگاهش به میز صبحانه اشاره کرد. می خواست با من حرف بزند؟
آن هم رو به روی هم؟
خب البته زیاد صحبت کردیم ولی این ماجرا یکم جدی به نظر می آمد.
چه سعادت بزرگی!
با کمی ناز و اخم پشت میز نشستم. کاش کسی بود این همه ناز را بخرد.
ولی خب باز هم در برابر لبخند مهربان و محجوب محمد رام می شدم!
نشستم و متنظر شدم تا بیاید و صحبت کنیم.
-خب چی می خوای بگی حالا؟
پشت میز نشست و با خنده گفت:
-تو منو از رو بردی دختر
تبسم شرمزده ای کردم و خندیدم.
با خونسردی شروع کرد به حرف زدن:
-خب ببین میدونی چرا ما مسلمونا روزه می گیریم؟
با خونسردی سرم را به معنای نه تکان دادم.
سری تکان داد و از جایش بلند شد. متعجب نگاهش کردم که از آشپزخانه خارج شد و دقیقه ای بعد همراه موبایلش
برگشت.
کنجکاو شده بودم. پشت میز نشست و کمی با موبایل کار کرد و سپس مقابلم گرفت. متعجب به فیلم مقابلم خیره
شدم.
همه جا سکوت بود. مدتی بعد دختر بچه ای حدودا 7ساله از پشت دیواری بیرون آمد. کمی اطراف را نگاه کرد ولی
وقتی متوجه شد کسی در خیابان متروکه نیست به سمت سطل زباله ای کثیف و بزرگ رفت.
کمی داخلش را نگاه کرد.با دستش کمی آشغال ها را این طرف و آن طرف کرد و سپس پوست سیب زمینی و پوست
گوجه کثیف و کپک زده را برداشت.
لرز بدی به بدنم نشست. حالم داشت بد می شد. نزدیک بود عوق بزنم. فیلم ادامه داشت.
دخترک کمی آشغال دیگر هم داخل کیسه اش کرد و حرکت کرد. آن قدر راه رفت تا به خانه ای خرابه رسید. وارد
خانه که شد به سمت مادر پیر و مریضش که روی زمین افتاده بود و تنها یک ملافه نازک و پاره روی خودش انداخته
بود رفت.
صورت مادرش را بوسید و کیسه را برداشت. با دست های کوچکش پوست های سیب زمینی و گوجه را تمیز کرد و
داخل ظرفی آهنی گذاشت.
به سمت مادر و برادر کوچک دو ساله اش رفت و ظرف را روی زمین گذاشت. کمی از پوست های سیب زمینی را به
برادرش و گوجه ها را به مادرش داد.
مادر پیرش لبخندی زد و با لبخندی دردمندی چشمهایش را بست. برادر کوچکش را در آغوش گرفت و روی زمین
بدون بالشت سر به بالین گذاشت.
پس خودش چه؟
مگر خودش هم گرسنه نبود؟
مگر به گونه های استخوانی و فرو رفته صورتش دقت نکرده بود؟
به صورتم که دست کشیدم خیس بود. من کی این همه اشک ریخته بودم؟
با بغض و چشمهای نمناک به محمدی خیره شدم که با محبت و غم به من خیره بود.
-ای..این چیه؟
لب هایش را بهم فشرد و سری به معنای تاسف تکان داد. یعنی چنین ادم هایی در این دنیا وجود داشتند؟
ینی فقر در این حد بود؟
خدای من ما انسان ها چه قدر غافلیم؟!
مدتی بی صدا اشک ریختم و نالیدم.محمد هم تنها به صورتم خیره بود و نگاهش را به اطراف سوق نمی داد. کمی که
آرام شدم با صدایی لرزان گفتم:
-خب..خب حالا چه ربطی به روضه گرفتن داشت؟
لبخندی تلخ زد و گفت:
-به خاطر درک حال اونا. بخاطر سپاس از خدا. بخاطر تمام نعمت هایی که بهمون داده ولی ما ناشکری کردیم یا اصلا
شکر نکردیم. بخاطر درک آدمایی که حتی از این بدتر زندگی می کنند. بخاطر همه اینا!
لبم را گزیدم و دوباره چشم هایم را بستم و اشک ریختم. خدایا مرا ببخش که این چنین روزه گرفتن بنده هایت را
مورد حقارت قرار دادم!
نمی دانستم که ثواب روزه داران خیلی بیشتر از انچه هست که فکر می کنم.
سری تکان دادم و با لبخند تلخی از جایم بلند شدم و میز صبحانه را جمع کردم. محمد با تعجب گفت:
-چرا میز رو جمع کردی؟
با تبسمی تلخ گفتم:
-نمی خوام غذا بخورم.
مهربان خندید.
-خانوم بشین بخور. اینجوری که باز تو داری ناشکری می کنی.
خدا گفته از نعمت هایی که بهتون دادم به نحو احسنت استفاده کنید و لذت ببرید و در کنارش شکر کنید و اصراف
هم نکنید ولی در کل سال یک ماه رو اختصاص داده که هم درک حال فقرا رو بکنیم و هم از نظر سلامتی بدنمون
بهبود پیدا کنه!
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید