رمان رز سرخ قسمت 12
قانع شدم و نشستم.
او هم از آشپزخانه خارج شد و نمی دانست چه گردابی در وجود من نهاده بود.
محمد و خدایش دارند با من چه می کنند؟!
با صدای قار و قور شکمم لبم را گزیدم. معلوم نیست در دل تازه کارم چه طوفانی در راه است. معلوم بود دیگر برای
کسی که اولین بار است روزه می گیرد از این بیشتر باید انتظار داشت؟
از روی مبل بلند شدم تا به آشپزخانه بروم ولی تا بلند شدم ضعف بدی در دلم نشست و چشمهایم سیاهی رفت.
دستم را روی شکمم گذاشتم و بغض کردم.
-خدایا.من واسه رضای تو دارم روزه می گیرم تا حال فقرا رو درک کنم. تو رو خدا کمکم کن طاقت بیارم.آمین!
با پاهای سست به آشپزخانه رفتم و سری به قابلمه سوپ زدم. عطر خوبی پیدا کرده بود ولی نمی دانم مزه اش هم
به همین خوبی هست یا نه!
با صدای زنگ خانه از آشپزخانه خارج شدم. احتمالا محمد بود. خودش گفته بود این روز ها عصر به خانه برمی گردد
تا مدت بیشتری را استراحت کند تا خدایی نکرده بخاطر ضعف روزه از پا نیفتد.
برایم جالب است او که ساعت کاری اش عصر تمام می شود چرا پس همیشه شب به خانه می آمد؟
انگار کم کم دارد از تاخیرش در خانه می کاهد.محمد وارد خانه شد و با لبخند پلاستیکی را که در دست داشت
سمتم گرفت و گفت:
-خوبی؟
تحویل چهره خسته اش » خسته نباشیدی « با خنده ای دردمند سری تکان دادم. پلاستیک را از دستش گرفتم و
دادم.مطمئن بودم به تن خسته اش می چسبید!
به طرف آشپزخانه حرکت کردم که ناگهان سرم گیج رفت و زانویم خم شد و دیدم تار!
با صدای داد محمد آرام پلک زدم. چند قطره آب روی صورتم ریخته شد.محمد با نگرانی مدام و پی در پی اسمم را
صدا می زد:
-ترانه!
ولی فعلا این آرزو را باید با خود به گور می بردم. با سستی از جایم » جانم « آخ که دلم می خواست از ته دل بگویم
بلند شدم و لب زدم:
-من خوبم!
به لیوان آب قند دستش اشاره کرد و گفت:
-اینو بخور!
با اخم پسش زدم و گفتم:
-نمی خوام، من روزم!
لبخند مهربانی زد و با پافشاری گفت:
-ببین خدا راضی نیست که بنده هاش به سختی بیفتند و تو داری به جسمت آسیب می رسونی!خدا اصلا این صلاح
رو نمی خواد.
بغض کردم و قطره اشکی از چشمم چکید.
-منه نازک نارنجی همین که چند هفته روزه گرفتم غش کردم، اون طفلکی هایی که از کل سال فک کنم فقط یک
هفته یا شایدم کمتر غذا می خورند چی می کشند؟
اشک هایم یکی پس از دیگری بر روی گونه هایم ریخت. هق می زدم و چشمهایم را می فشردم. خدایا ما انسان ها
خیلی کوتاهی می کنیم!خیلی!
می کردم! » لعنت « هق هق می زدم و خودم را
اما ناگهان آتش گرفتم.آتش جانم کم بود که آتش تنم هم اضافه شد.
محمد مرا به آرامی در حصار آغوشش تنگ گرفت. سرم را روی سینه اش گذاشت و نوازش گونه روی موهایم دست
کشید.
دروغ می گفتم اگر بگویم آن لحظه نمردم!
خیلی تلاش به خرج دادم و همت کردم که دست هایم را بالا نبردم و روی شانه هایش نگذاشتم.
او هنوز خیلی بدهکار بود! چی می شد دست از خودداری اش بر می داشت و این حصار را همین جا در آغوشش می
شکافت.
اما طولی نکشید که مرا از خود جدا کرد. نمایشی هق می زدم تا مگر باز هم تنم را مهمان آغوشش کند ولی این آرزو
را باید به گور می بردم!
از جایش بلند شد و کلافه و بدون مکث به اتاقش رفت.
من ماندم و کلی سوال از وجود این مرد!
واقعا چرا؟!
او که مرا بی گناه می دانست پس به چه علتی هر دویمان را مجازات می کرد؟
پوفی کشیدم و از جایم بلند شدم.
من اصلا نمی توانستم معادلات این مرد را حل کنم!اصلا!
به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت دیگر افطار بود!
با لبخند به سمت اتاقم حرکت کردم.
چه روز لذت بخشی بود امروز!
**
یک هفته دیگر تا پایان ماه رمضان مانده بود.
درست بعد از آن روز که گرمای آغوشش را تجربه کردم هرشب به خود می رسیدم تا ضعفی در دل نداشته باشم و
اما عجیب تر از همه رفتار محمد بود!
درست از همان شب به بعد همه اش در حال فکر است و زیاد صحبت نمی کند.
لبخند و مهربانی اش را دریغ نمی کند ولی به گرمی قبل نیست!
قاچی از سیبم را داخل دهان گذاشتم و به سریال های ماه رمضان نگاه کردم. کسل کننده بود ولی خب از بیکاری
بیرون می آمدم.
با صدای محمد به خود آمدم.
-علیرضا و خانومش رو دعوت بکنیم فردا شب بیان خونمون؟
با ذوق برگشتم سمت محمد که روی مبل نشسته و منتظر نگاهم می کرد. چی بهتر از آن!
به پاس جبران زحمت های نازنین او را مهمان خودم کنم.
-آره حتما!
لبخندی زد و سری تکان داد.
و دیگر هیچ!
پوفی کشیدم و به تماشای فیلمم ادامه دادم.خدایا زودتر این شب های کسل کننده را از میان بردار!
روزهایش که واقعا لذت بخش است البته اگر کمی گرسنگی قلقلکم ندهد وگرنه عالیست!
کم کم خوابم گرفت و با گفتن شب بخیری به اتاقم رفتم. تشکم را که پهن کردم دراز کشیدم. با یادآوری اینکه بعد
از آن آغوش گرم انتظار داشتم محمد این حصار شبانه را بشکند ولی نشکست چه قدر در دل این بالشت هق زدم و
اشک ریختم!
آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم.
زندگی ام خوب بود. صفا داشت ، مهر داشت، محبت داشت اما عشق در میانش محو شده بود!
البته عشق من به مردم بود ولی او مرا نمی دید، البته خودم نمی خواستم ببیند و غرور مانع این کار می شد.
مطمئنا کار درست را هم می کردم. دوست نداشتم خودم را تحمیل کنم.
کم کم خوابم گرفت و چشمهایم را بستم و فارغ دنیای مبهم اطرافم شدم!
محمد با لذت به تلویزیون خیره بود. متعجب کنارش نشستم و همانطور که نگاهم کنجکاو به تلویزیون بود گفتم:
-چی شده محمد؟ چرا لبخند میزنی؟
با خنده ای محجوب برگشت سمتم و به تلویزیون اشاره کرد:
-قراره آقا بره حرم امام رضا. شوق دیدن آقا و حرم امام رضا اونم زنده قلبم رو به لرزه در اورده.
با لبخند محبت آمیزی به محمد عاشقم نگاه کردم. کی گفته بود او عاشق نیست؟
مگر دلداگی اش نسبت به خدا کم بود؟
اگر کسی می آمد و محمدم را که نم اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود تنها برای دیدن آقاش را می دید قطعا به
خدا ایمان می آورد.
و منی که مدت ها بود به محمد و خدایش یقین آورده بودم.
نگاهم را سمت تلویزیون سوق دادم. انگار قلب منم اشتیاق پیدا کرده بود.
مدتی گذشت که صدای نقاره های حرم بلند شد و اذان را گفتند. با دیدن حال و هوای حرم و کبوترها و صفایی که تا
اینجا حس می شد ناخودآگاه گفتم:
-محمد
مهربان گفت:
-بله؟
برگشتم سمتش. به چشمان مشکی مهربانش خیره شدم که مدت ها بود مرا اسیر خود کرده بود.
-بریم حرم؟
لبخندی زد.
-چرا که نه!
با شوق برگشتم سمت تلویزیون. با دیدن آقا قلبم به لرزش در آمده بود.از این که قرار بود بروم حرم سر از پا نمی
شناختم!
-بعد از نماز عید فطر میریم!
یا ذوق برگشتم نگاهش کردم.
-یعنی فردا؟
با مهربانی خندید. انگار حرکات کودکانه من برایش شیرین بود.
-آره فردا.
گفتم و با شتاب به سمت آشپزخانه دوییدم. در قابلمه را که برداشتم » وایی « با یادآوری این که غذایم روی گاز است
نفسی از سرآسودگی کشیدم. خدارشکر چیزی نشده بود. فقط کمی ته گرفته بود.
محمد از داخل پذیرایی بلند گفت:
-چیزی شده؟
همانطور که کمی نمک به غذا می زدم متقابلا بلند گفتم:
-نه همه چی خوبه!
کارم که تمام شد دست هایم را شستم. خطاب به محمد که هنوز تلویزیون نگاه می کرد با غر گفتم:
-پاشو برو حمام دیگه الان مهمونا میرسن.
باشه ای گفت و از جایش بلند شد. محمد که حمامش تمام شد سریع به داخل حمام پریدم و دوش سریعی گرفتم.
بیشتر از همه خشک کردن موهایم وقتم را گرفت.
لباس مناسب و ساده ای به تن کردم و با آرایشی ملیح از اتاق خارج شدم.
همراه محمد سفره افطار زیبایی چیدیم و منتظر مهمان هایمان شدیم.
کمی بعد صدای زنگ در آمد و همراه محمد به استقبالشان رفتیم. نازنین را با محبت به آغوش گرفتم و به گرمی با
علیرضا سلام و احوال پرسی کردم.
علیرضا از بدو ورود به به و چه چه می کرد و به سفره رنگ و لعاب دارم افرین می گفت. و جالب ترین قسمت ماجرا
این بود که محمد با لبخند خطاب به علیرضا گفت:
-دستپخت خانومم همیشه عالیه!
و مرا وارد خلسه ای عجیب کرد. طوری که تا اخر شب انرژی زیادی پیدا کرده بودم. بعد از افطار که واقعا جون گرفته
بودم همراه نازنین شربت می خوردیم و صحبت می کردیم.
علیرضا و محمد هم فوتبال نگاه می کردند و تخمه می شکستند. وقتی که بهشان اخطار دادیم که زمین را کثیف
من که با ترانه خانم « نکنند و محمد از تخمه شکستن با خجالت دست کشید اما علیرضا بیخیال می شکست می گفت
» تعارف ندارم
و لبخند را مهمان لب هایمان می کرد.
همانطور مشغول گپ و گفت بودیم که علیرضا با تعجب و صدای بلند رو به محمد گفت:
-آره نامرد؟ چرا به من نگفتی؟
من و نازنین دست از صحبت برداشتیم و کنجکاو آن ها را نگاه کردیم که محمد لبش را گزید و همانطور که برای
علیرضا چشم و ابرو بالا می آمد گفت:
-این چه حرفیه! یک مسافرت سه روزست!
نازنین با لبخند متعجب نگاهم کرد که خجالت زده خندیدم و گفتم:
-من و محمد دیشب دلمون هوای حرم رو کرد. این شد که تصمیم گرفتیم بعد نماز عید فطر بریم مشهد!
علیرضا که تا آن موقع صحبت های مرا گوش میداد با خنده گفت:
-به خدا چقدر تعارف می کنید. من که میگم نمیایم. ای بابا!
نازنین با لب گزیده چشم غره ای به رویش رفت که علیرضا حالت گریه به خود گرفت:
-خب ببخشید خانمم، چرا میزنی؟
نازنین با خنده گفت:
-بچه که زدن نداره!
و صدای خنده هممون بود که بلند شد. آن شب به خوبی سپری شد و هر چه به علیرضا و نازنین اصرار کردیم که
همراهمان به سفر بیایند قبول نکردند و علت آن را کار های عقب مانده عروسی دلیل کردند!
با خوشحال وصف ناپذیری روی تشکم خزیدم و ملافه نازکی را روی خودم انداختم. از اینکه قرار بود به مشهد برویم
دل تو دلم نبود.
هر چه به محمد اصرار کردم که با ماشین برویم و هزینه هواپیما ندهد قبول نکرد و گفت برای سریع شدن کارمان
هواپیما را انتخاب کرده.
نماز عید فطر را که با لذت برای اولین بار در عمرم خواندم سریع ساک هایی را که از شب قبل برای سفر سه روزه
حاضر کرده بودم برداشتم و با شوق رو به محمد گفتم:
-بریم دیگه!
سری تکان داد و ساک خودش را برداشت. از خانه خارج شده و سوار آژانسی که دم در منتظرمان بود شدیم.
محمد کلید خانه را به علیرضا داده بود تا گه گاهی سری به خانه بزند، گرچه سعی داشتیم زودتر برگردیم تا هم من
به شرکت برسم و هم محمد به کارهای بانک!
با شنیدن شماره پروازمان سوار هواپیما شدیم و در جای خود نشستیم. نگاه محمد با آرامش به رو به رو بود ولی نمی
دانم چرا اضطراب در تنم رخنه کرده بود.
محمد که پی به آشفتگی و رنگ پریدگی ام برد با لبخندی مطمئن گفت:
-نمیدونم چرا آشفته ای ولی هیچ وقت خدا رو فراموش نکن!
ناگهان در دل خودم را سرزنش کردم. من لحظه ای خدا را از یاد برده بودم و چه قدر شرمنده شدم. راست می گفت.
خدا که باشد نگرانی جایی ندارد!
هواپیما که صعود کرد، تنها لحظه ای ترسیده به صندلی چسبیدم. وقتی بچه بودم زیاد با هواپیما به سفر می رفتیم
ولی با مرگ پدر و مادر و خواهرم همه چیز محو شد.
همه چیز!
سعی کردم سفرم را با تداعی کردن خاطرات گذاشته خراب نکنم. به قول محمد حتما حکمت خدا بوده است!
یک ساعتی که در هواپیما بودیم به خوبی سپری شد. مهمان داران به خوبی از ما پذیرایی کردند.هواپیما که فرود امد
دوباره مثل لحظه صعود رنگ پریده شدم ولی وقتی هواپیما روی باند نشست نفسی از سوی آسودگی کشیدم.
وسایل هایمان را بعد از اینکه از بازرسی خارج کردیم از فرودگاه خارج شدیم. با آژانس های هواپیمایی به سمت هتل
رزرو شده حرکت کردیم.
با لذت به مردم شهری نگاه می کردم که با لبخند و تلخند در حال رفت و امد بودند. وارد خیابان اصلی که شدیم
گنبد طلایی امام رضا جلوی چشممان نقش بست. ناخودآگاه بغض کردم و سیب گلویم را فشردم.
برگشتم سمت محمد که با آرامش و لبخند محوی سلام می داد. همانند او سلام دادم و با لذت وصف نشدنی به
خیابان شلوغ نگریستم. ازدحام مردم و شدآمد شدیدی که در خیابان رخ داده بود صدای بعضی مردم را در آورده
بود.
ولی من فارغ از هرچی حس بد با خیالی خوش از تمام وقتم در این مسیر استفاده می کردم.
کمی بعد از فاصله زیادی از حرم ماشین کنار هتلی ایست کرد. با تعجب به هتل مجلل مقابلم خیره شدم.
با اخم به سمت محمد برگشتم که دستش را بالا اورد و با خنده ای محجوب گفت:
-خواهش می کنم اعتراض نکن! پولم برای این دو شب کفایت می کنه که همسرم رو به چنین هتلی بیارم!
با محبت به همسر مهربانم خیره شدم که با وجود اینکه در تلاش پس انداز کردن بود و باید قسط ماشین را هم
بپردازد مرا به چنین سفر سه روزه بی نظیری اورده بود.
لبخند گرمی زدم و سری تکان دادم. محمد از راننده تشکر کرد و کرایه را داد. همراه راننده چمدان هایمان را از
صندوق عقب برداشت. خواستم چمدان را بگیرم که نگذاشت و خودش دو چمدان را حمل کرد.
وارد هتل که شدیم لبخندی زدم. قصر عمو خسرو و بابا هم از این هتل مجلل تر بود. گرچه از جلال بدم می امد ولی
چون محمد مرا به چنین جایی اورده بود بسیار خرسند بودم.
با راهنمایی پذیرشگر هتل، کارت اتاقمان را گرفتیم و از لابی گذشتیم. از آسانسور پیاده شدیم و به سمت اتاقمان
قدم برداشتیم.
وارد اتاق که شدیم لبخندی زدم. اپارتمانی شیک بود. یک پذیرایی نسبتا بزرگ با یک اتاق و یک آشپزخانه نقلی!
ولی همه وسایل شیک و مجهز را در خودش جای داده بود. محمد چمدان مرا داخل اتاق گذاشت و سر به زیر به
کاناپه پذیرایی اشاره کرد و گفت:
-من شب اینجا می خوبم، برو تو اتاق و راحت باش!
لجم گرفته بود. خوب می دانست راحت نیستم. گرچه بعید هم بود ندانسته باشد. ولی با این حال با طعنه گفتم:
-نه ممنون خودت برو اونجا بخواب من می تونم اینجا بخوابم!
لبخندی مهربان زد و بدون اینکه پاسخی بدهد چمدانش را کنار دیوار پذیرایی گذاشت.
پوفی کشیدم و به سمت اتاق حرکت کردم. واقعا نمی دانم چرا هیچ تاثیری در محمد نگذاشته بودم.وای خدای من از
دست این مرد!
کمی که استراحت کردیم محمد گفت که بلند شوم و به حرم برویم.
آن چنان ذوق کردم که حرصم سر محمد را فراموش کرده و با سرعت حاضر شدم.
محمد حاضر شده نزدیک در شد و با تعجب به من گفت:
-چادر همراهت نیوردی؟
متعجب ابرویم را بالا دادم.
-چادر؟
لبخندی زد و سری تکان داد.
-آره درسته چادر. برای حرم چادر الزامیه!
وایی گفتم و بغض کرده گوشه دیوار نشستم.
-ولی من که چادر نیوردم؟
لبخندی زد و به در اشاره کرد:
-عیب نداره. بیا بریم خودم برات میخرم
لبخند محوی زدم و سریع بلند شدم. از هتل خارج شدیم و با گرفتن آژانس اول به بازاری رفتیم و بعد از گرفتن
چادری ساده که خودم ان را پسندیدم به سمت حرم حرکت کردیم.
نزدیک اذان بود و ازدحام مردم بیشتر شده بود. از قسمت بازرسی خانم ها که گذشتم به سمت محمد که به دیواری
تکیه کرده بود رفتم.
با دیدن حرم و حیاط با صفای امام رضا لبخند پربغضی زدم. همراه محمد دستمان را روی سینه گذاشتیم و خم شده
به اماممان سلام کردیم.
مردم با لبخند و بعضی با چشمهای قرمز در حال عبور بودند. می دانم که همه به قصد زیارت و طلب حاجت به اینجا
می آیند و چه کسی دلدار تر از امام رضا؟
کمی که گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم. مردم در حال بسیج شدن برای اقامه نماز جماعت بودند. تصمیم گرفتیم
نمازمان را بخوانیم و سپس به زیارت برویم.
در نزدیکی محمد کنار خانم ها به اقامه نماز ایستادم. نماز لذت بخشم که تمام شد همراه محمد کفش هایمان را
برداشتم و به سمت گنبند اصلی حرکت کردیم.
باید از همدیگر جدا می شدیم. محمد به موبایلش اشاره کرد و گفت:
-دقیقا یک ساعت دیگه همینجا منتظرت میمونم. اگر پیدام نکردی به موبایلم زنگ بزن.
سری تکان داد و خواستم بروم که ناخودآگاه چادر زیر پایم گیر کرد و از سرم افتاد.
تا خواستم خم شوم محمد زودتر از من با آرامش خم شد و چادرم را از روی زمین برداشت .با لبخندی خاص و
محجوب چادر را روی سرم گذاشت و در حرکتی غیر منتظره خم شد و پیشانی ام را بوسید.
از این حرکت ناگهانی پیشانی ام داغ شد و گونه هایم گر گرفت. بدون اینکه نگاهی دیگر به صورت ملتهبم بیندازد
پلاستیک کفش هایش را برداشت و سریع به داخل رفت!
و من مات مانده به جای خالی اش نگاه می کردم.
او چه کرد؟ مرا بوسید. وای خدای من!
از شدت خوشحالی دلم می خواست فریاد بزنم و بلند بگویم:
» به خدا که این معجزه بخاطر حرم توست یا ضامن آهو «
انگار ضمانتم را پیش خدا کرده بود. با بغض خندیدم و با سرخوشی به داخل حرکت کردم.
با دیدن ضریح امام رضا قلبم فشرده شد. درونم انقلابی بود و برونم منقلب شده بود. بی اختیار اشک هایم روانه گونه
هایم شدند.
همانجا گوشه دیوار نشستم و با گریه مدتی تنها به ضریح طلایی امام رضایم خیره شدم که پارچه های رنگارنگی
روی ضریح نصب بودند. با لذت وافری به دیوار های سنگ کاری شده حرم نگاه کردم. ان چنان زیبا و پر زرق و برق
بود که هر ادمی را مسخ خودش می کرد.
امامم کم آدمی نبود و این ها برایش کم هم بود.
لبخندی زده و از جایم بلند شدم. روی پارکت های مرمری سفید و شیری رنگ پا گذاشتم و با وجود ازدحام و یا رضا
گفتن زن ها از این به هم فشردگی طوری که سعی داشتم به کسی لطمه ای نخورد به سمت ضریح پرواز کردم.
دستم که به ضریح رسید هق هق کردم. بقیه هم حق زیارت داشتند. سعی کردم زیاد طلش ندهم تا فرصتی هم برای
بقیه باشد. این بود که پیشانی به روی ضریح گذاشتم و زیر لب گفتم:
-یا امام رضا. تو این دنیا کسی رو جز خدا و محمد ندارم! مهر من رو به دل همسرم بنداز و خوشبختمون کن!آمین!
لبخند پربغضی زدم و همانطور که هق هق می کردم از بین خانم هایی که جیغ می زدند و اشک شوق می ریختند به
سختی عبور کردم و به جای اول خود برگشتم.
از آن جمعیت شلوغ که فاصله گرفتم با صورتی که در اثر گریه های زیادم خشک شده بود به سمت دیوار حرکت
کردم و یکی از کتاب های زیارت را که جلد سبز رنگ زیبایی داشت برداشته و مشغول خواندن زیارت شدم.
از یک ساعت وقتم به خوبی استفاده کردم و در کنار کلی قرآن خواندن با اشک،
طلب حاجت از خدا و ضامن آهویش کردم!
خالی شده بودم. لبخند به لب چادرم را روی سرم مرتب کردم و به سمت محل قرار حرکت کردم.
با دیدن محمد لبخند تلخی زدم. اما او با لبخندی مهربان به چشم های قرمزم نگاه کرد و بدون آنکه چیزی بگوید
دستم را در دست گرفت.
داغ شدم. انگار واقعا آمدن به اینجا معجزه ای بیش نبود. دستان داغ شده ام در حصار آرام دستانش، آرام گرفت.
لبخند خوشحالی زدم و بدون آن که چیزی بگوییم از این مکان و این زمان کمیاب نهایت استفاده را بردم.هیچ
رغبتی هم برای بیرون آوردن دستانم از دستانش به خرج ندادم.
با اینکه چیزی به زبان نمی آورد ولی مطمئن شده بودم که او به من بی حس نیست. و می دانستم که همانقدر او
برایم اهمیت دارد من هم برای او همین اهمیت را دارم.تاییدم می کرد! قدرم را می دانست!
با تفکر به چنین چیزی ته دلم غنج رفت.
با اینکه چیزی به زبان نمی آورد ولی حرکات و رفتارهایش حس هایی عجیب را شهادت می دادند!
از حرم که خارج شدیم هنوز دستانم در دستان گرمش بود که برای گرفتن تاکسی دستم را رها کرد. لبخندی عمیق
روی لبم جان گرفت. این بهترین مسافرتی بود که در تمام عمرم داشتم.بهترین!
تاکسی که گرفتیم به خواست محمد به سمت یکی از پاساژ های معروف مشهد حرکت کردیم. انگاری محمد تا به
حال اینجا آمده بود.کنجکاو شده و آرام خطاب به محمد که مشغول نگاه کردن از پنجره ماشین به بیرون بود گفتم:
-محمد تو از کجا اینجاها رو میشناسی؟
برگشت سمتم. سر به زیر انداخت و لبخند گرفته ای زد و گفت:
-مامانم اینجا زندگی می کرده!
کردم که چنین چیزی ازش پرسیدم. او دلتنگ مادرش بود. خوش به حالش. » لعنت « لبم را گزیم. چه قدر خودم را
کاش منم هم می دانستم مادرم در این دنیا هست و به همین فاصله و دوری قناعت می کردم. ولی می دانستم
نیست!
دیگر چیزی نگفتم و سکوت کردیم. کمی بعد که رسیدیم. محمد از ماشین پیاده شد و کرایه را داد. به پاساژ اشاره
کرد و گفت:
-اینجا پاساژ فردوسیه! یکی از پاساژ های معروفه مشهد. اینجا همه چی می تونیم بخریم!
لبخندی زدم و سری تکان دادم.
وارد پاساژ شدیم. پاساز شیک و تمیزی بود. سرتا سر تا دیوار ها نقره ای رنگ بود و کلی مغازه را در خودش جای
داده بود.
اول از همه به سمت زعفران فروشی رفتیم و کمی زعفران برای خودمان و کمی هم برای نازنین و علیرضا گرفتیم. به
کلی سهیل و همسرش را از خاطر برده بودم که محمد با لبخند محوی گفت:
-بهتره برای سهیل هم بخریم.
لبخند خجالت زده ای زدم و باشه ای گفتم. زعفران ها را که خریدیم به سمت طبقه بالا حرکت کردیم. برای خود بلوز
سفید رنگی گرفتم و دور از چشم محمد لباس خوابی زیبایی هم خریدم و برای محمد هم کت و شلواری طوسی
رنگی گرفتیم. تصمیم گرفتم برای عروسی نازنین و علیرضا هم از همین جا خرید کنم.
خدارشکر مراسمشان مختلط نبود و به راحتی می توانستم لباس خوبی بخرم. چشمم پیراهن دنباله دار زیبایی را
گرفت که در عین سادگی در آن رنگ عسلی اش می درخشید.
نازنین نقش خواهر نداشته ام را داشت و دوست داشتم برایش سنگ تمام بگذارم.
به محمد اشاره کردم که وارد مغازه شویم.
وارد که شدیم به فروشنده گفتم لباس را برایم بیاورد. محمد هم با دیدن لباس لبخند رضایتمندی زد. وقتی داخل
اتاقک مغازه لباس را پرو کردم از ته دل لبخند زدم.
بی نهایت زیبا و نفس گیر بود. می توانستم موهایم را هم عسلی کنم و نمای لباس را بیشتر کنم. محمد را صدا نزدم.
ازش خجالت می کشیدم. لباس را در آوردم و داخل کاورش گذاشتم. از اتاقک پرو که خارج شدم کاور را به
فروشنده دادم و رضایتم را به محمد نشان دادم.
سری تکان داد و پول لباس را داد و لباس را برداشت. خب دیگر باید مقدار خرید را کاهش می دادم. چیز دیگری
احتیاج نداشتم البته کمی که در پاساژ گشتیم دو جانماز زیبا و سنگ کاری شده را چشمم را گرفت که خریدیم و
محمد هم برایم چادر رنگی زیبایی گرفت.
بعد از پاساژ محمد مرا به رستورانی شیک و زیبا و البته سنتی برد. نمی دانستم چگونه این همه محبتش را جبران
کنم.من شیشلیگ سفارش دادم و محمد دیزی!
شام خوشمزه مان را در سکوت و در میان آهنگ سنتی فضا خوردیم و لذت بردیم. بعد از شام که واقعا احساس
سیری می کردم از محمد تشکر کرده و خواهش کردم به هتل برگردیم.
وقتی برگشتیم ساک های خرید را در اتاق خودم گذاشتم و به دستشویی رفتم. مسواک زدم و خمیازه کشان به
سمت اتاق حرکت کردم. محمد مشغول کتاب خواندن بود.
متعجب مسیرم را به سمت مبل ها تغییر دادم. کنارش نشستم و با کنجکاوی گفتم:
-چی می خونی؟
محمد لبخندی کمرنگ زد و با مهربانی به چشمهایم خیره شد.مستقیم!
-زندگینامه امام علی)علیه السلام(
کتاب را از دستش گرفتم. کتاب قطور و زیبایی بود. صحافی زیبایی داشت و چشم هر » با اجازه ای « لبخندی زدم و با
بیننده ای را به خود جلب می کرد. با خوشحالی گفتم:
-می تونم منم بخونمش؟
با لبخند سری به معنای آره تکان داد. کتاب را به دستش دادم که ممانعت کرد و همانطور که از جایش بلند می شد و
به سمت دستشویی می رفت گفت:
-من این کتاب رو بارها خوندم. از همین الان برو بخونش!
با لبخند ذوق زده ای تشکر کرده و از جایم بلند شدم. وارد اتاق که شدم روی تختم خزیدم و کتاب را روی عسلی
کنار تخت گذاشتم تا در فرصتی مناسب بخوانمش!
از شدت خستگی و خواب به ثانیه نکشید پلک هایم روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم!
صبح زود بیدار شدم. محمد حاضر شده بود و منتظر من روی مبل نشسته بود. حاضر که شدم چادرم را برداشتم و
سر کردم. محمد بلند شد و دوباره با دیدنم در ان چادر رنگ نگاهش عوض شد
پر از مهری خاص شد! چه قدر دوست داشتم دوباره ببوستم ولی خب پررو می شدم.
پر رو برای که؟ برای همسرم؟!
سری تکان دادم و همراه هم به رستوران هتل رفتیم و صبحانه خوردیم.صبحانه که تمام شد محمد با لبخند از جایش
بلند شد و گفت:
-امروز باید نهایت استفاده رو از اینجا ببریم چون فردا ظهر بلیط پرواز داریم.
با این که دلم از رفتن به این زودی گرفت ولی دوست داشتم از شادی امروز استفاده کنم.سری تکان دادم و بلند
شدم.
سوار تاکسی شدیم و به سمت کوهسنگی حرکت کردیم. تا قبل از ظهر در کوهسنگی ماندیم و کلی پیاده روی
کردیم. ظهر برای نهار به رستورانی زیبا و شیک رفتیم و بعد از ظهر به الماس شرق که تعریفش را زیاد شنیده بودیم
رفتیم.
وارد الماس شرق که شدیم با ذوق به الماس بزرگی نگاه کردم که با طرز زیبا و چشمگیری آب ها از سرش فوران می
کردند و تماشاچی ها تا مدتی محو هنرنمایی آب می شدند.
از الماس شرق هم کمی نبات گرفتیم و شب به طرقبه رفتیم. طرقبه درست مثل بام تهران بود و هوای خنک و
دلپذیری داشت. روی تخت های سنتی نشستیم و فالوده بستنی سفارش دادیم.
محمد درباره جاهای دیدنی مشهد حرف می زد و من هم با لبخند به صحبت هایش گوش می دادم. فالوده بستنی
خوشمزه مان را که خوردیم از جا بلند شدیم.
واقعا روز پر تنشی بود و خستگی امانم را بریده بود. طوری که هم در تاکسی نشستم خوابم برد.
با نوازش دستی روی شانه ام پلک هایم را گشودم. محمد بود که داشت نامم را صدا می زد.
کمی بدنم را کشیدم و با کرختی از ماشین پیاده شدم. به هتل رسیده بودیم.محمد کرایه را حساب کرد و هر دو وارد
هتل شدیم.
همین که وارد اتاقم شدم خودم را روی تخت ولو کردم و از شدت خستگی به خواب رفتم.
وارد خانه که شدم لبخندی عمیق زدم. چه قدر دلم برای خانه ام تنگ شده بود. روز آخر که مشهد بودیم برای
خداحافظی به حرم امام رضا )علیه السلام( رفته و از آنجا به فرودگاه رفتیم.
محمد با لبخند نگاهم می کرد. خندیدم و برگشتم سمتش.
-نخند بهم. واقعا دلم برای خونم تنگ شده بود.
آخ که چقدر این کلام به مزاقم چسبید. درست بود. این خانه من و محمد بود!
خانه ای که از صفا و صمیمیت پر شده بود و از فاصله جدایی اش تند تند کاسته می شد.
سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت. پکر شدم ولی خودم را نباختم.
کاش می شد مرا هم دعوت می کرد. پوفی کشیده و چمدانم را برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.
لباس هایم را عوض کردم و بعد از گرفتن دوشی حسابی وارد آشپزخانه شدم.
از بست در هواپیما خوابیده بودم اصلا خوابم نمی امد.
ولی محمد بعد از حمام رفتن چند ساعتی را در اتاقش استراحت کرد . حق هم داشت فردا باید به سرکار می رفتیم.
شام را که پختم جلوی تلویزیون نشستم و مشغول فیلم دیدن شدم. صدای موبایلم بلند شد. با تعجب به صفحه اش
نگاه کردم.ناشناس بود!
تماس را وصل کردم و موبایل را کنار گوشم گذاشتم.
-الو
....-
صدایی نیامد. سکوت بود و سکوت!
گفتم ولی هیچ کس پاسخگو نبود. » بله « متعجب دوباره
!» مزاحم «: با ناراحتی موبایل را قطع کردم و زیر لب گفتم
دوباره مشغول فیلم دیدن و چای نوشیدن شدم که دوباره صدای موبایل بلند شد . با ناراحتی از اینکه باز هم همان
ناشناس باشد به صفحه اش خیره شدم ولی با دیدن اسم نازنین لبخند زدم. ناراحتی ام پرکشید!
-سلام عزیزم!
صدایش خوشحال بود:
-سلام خانومی.خوبی؟ چه خبرا؟ خوش گذشت؟!
با خنده گفتم:
-یکی یکی گلی، بله جای شما خالی خیلی خوش گذشت. جای شما رو هم خالی کردیم. خب خانوم خانوما ان شالله
کی قراره عروسی بگیرین؟
با ذوق تند تند گفت:
-وای نمیدونی ترانه از شدت خوشحالی دلم می خواد جیغ بزنم. همه کارهامون تموم شد. باغ رزرو کردیم و سفره
عقد کرایه کردیم و لباس خریدیم و خلاصه همه چی..
با خوشحالی گفتم:
-به به به سلامتی.چه قدر خوب!
-آره دیگه ان شالله آخر همین هفته قراره عروسی می گیریم. کارت دعوتتون تو راهه. دادم به علیرضا که امروز بیاد
بده به محمد اقا. شرمنده خودم نیومدم کلی کار سرم ریخته!
با خنده گفتم:
-نبابا این چه حرفیه عزیزم بهت حق میدم. برو که میدونم کلی کار داری! خداحافظ
-آره عزیزم.می بوسمت خداحافظ!
با لبخند کمرنگی موبایل را کنار گذاشتم. تا حالا دغدغه عروسی نداشتم که بتوانم درکش کنم.گرچه اگر محمد به
محبتش اعتراف می کرد و نامحسوس مرا با گرمای وجودش نمی کشت و زنده نمی کرد عروسی کردن اصلا برایم
هیچ می شد!
محمد که از خواب بیدار شد میز شام را چیدم و پشت میز نشستیم. بعد از شام هیچ کداممان خوابمان نمی آمد به
همین خاطر تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم. سی دی از داخل کشو انتخاب کردم و روی دستگاه گذاشتم.
این بار حواسم را جمع کرده بودم که فیلم ناجوری پخش نشود که دیگر نمی توانم ضمانت خجالتم را بکنم.
پفیلا درست کرده و داخل ظرف بزرگی ریختم و روی میز مقابلمان گذاشتم. پفیلا می خوردیم و فیلم تماشا می
کردیم. فیلم طنز بانمکی بود. آن قدر خندیده بودم که دلم را گرفته بودم.
محمد هم گاهی محو خنده هایم می شد و مرا مات خود می کرد. فیلم که تمام شد محمد نخوابید و همانجا مشغول
رسیدگی به برگه هایش شد.
اما من خیلی خوابم می امد و بعد از مسواک به اتاق رفته و خوابیدم.
فردا با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. غلتی زدم و با چشمهای نیمه باز به دنبال موبایل می گشتم. زیر لحاف
پیدایش کردم.
بدون اینکه صفحه اش را نگاه کنم وصل کردم.
-بله؟
...-
اخم هایم را در هم کشیدم و موبایل را پایین اوردم و به صفحه اش نگاه کردم. باز هم همان ناشناس بود.
تماس را قطع کردم و موبایل را روی تشک پرت کردم. بالشت را در آغوش کشیده و دوباره به خواب نازم فرو رفتم.
تقه ای که به در خورد سیخ سرجایم نشستم. موهای آشفته و پریشانم را یک بری جمع کردم و روی شانه ام
انداختم.
-بله؟
محمد درب را باز کرد و سر به زیر همانطور که لب هایش می فشرد تا نخندد گفت:
-ترانه خانم شما نمی خوای بیدارشی بری شرکت؟
با یادآوری شرکت چشم های خواب آلودم گرد شد. حتی موقعیت آشفته ام مقابل محمد هم مهم نبود. جیغی زدم و
از جایم پریدم و با دو از اتاق خارج شدم. دستشویی رفتم و بعد از اینکه سریع دست و صورتم را شستم، تند تند
لباس پوشیدم و کیف به دست از اتاق خارج شدم.
محمد با کنایه ای بامزه گفت:
-خوشبختانه صبحانه ام که نداشتیم. برات لقمه گرفتم برو بخور می رسونمت!
و از خونه خارج شد. مات وسط هال ایستادم. وقتی کامل جمله اش را حلاجی کردم زدم زیر خنده و با عشق قربان
صدقه اش رفتم!
یعنی دوست داشت با هم صبحانه بخوریم.وای که چه می شد!
کشداری » به « به آشپزخانه رفتم و لقمه زیبا و ظریفی را که محمد درست کرده بود به زور داخل دهان چپاندم و
گفتم!
به سرعت از خانه خارج شدم.داخل ماشین که نشستم سریع حرکت کرد. وای که دیر کرده بودم. به مراعات وقتم و
عجله داشتنم تند می رفت ولی با لبخند محجوبی گفت:
-هرچند عجله کار شیطانه ولی خب بخاطر بعضی استثناها باید قید خیلی چیز ها رو بزنیم.
لبم را گزیدم و خجالت زده سر به زیر انداختم. دوست داشتم از شدت خوشحالی جیغ بزنم. من برایش جزء استثناء
ها بودم! وای خدایا شکرت!
به شرکت که رسیدم از او خداحافظی کردم و وارد شرکت شدم.پشت میز نشستم و کارهای عقب افتاده ام را بررسی
کردم. تا ساعت 2بعد از ظهر مشغول بودم که رئیس صدری از اتاقش خارج شد.
-سلام دخترم.خوبی؟ همه چیز خوبه؟
با لبخند گرمی بلند شدم و با تشکر گفتم:
-ممنون جناب صدری. همه چیز عالیه. بابت این همه مرخصی واقعا متاسفم!
شرمنده سر به زیر انداختم که خندید و پدرانه گفت:
-نه دخترم این چه حرفیه. اونقدرا کارت خوب هست که این مرخصی های یک روزه به چشمم نمیاد. راستی زیارت
قبول!
-خیلی ممنون. لطف دارید!
سری تکان داد و با لبخند خداحافظی کرد. وسائلم را جمع کردم و از شرکت خارج شدم.
آژانسی گرفتم و سریع به خانه رفتم. فردا شب عروسی نازنین و علیرضا بود. از شدت خوشحالی نمی دانستم چه
باید بکنم.
تا حالا در هیچ عروسی نقشی نداشتم. به خانه که رسیدم بعد از سر و پا کردن نهار به اتاق رفتم و لباسی را که از
مشهد خریده بودم از کاورش خارج کردم و مقابل آینه گرفتم.
اندازه اندازه بود. به ساعت خیره شدم.
هنوز محمد نمی آمد. لباس را به تن کردم و خودم را در آینه قدی اتاق محمد برانداز کردم. کیپ و عالی بود. واقعا از
را به خود اختصاص دادم. » خودشیفته « دیدن خودم در این لباس لذت بردم و لقب
کارم که تمام شد لباسم را در آوردم و داخل کاور گذاشتم. از آرایشگاهی که نازنین شماره اش را داده بود وقت
گرفتم. ساعت 3بود که محمد آمد.
با لبخند به استقبالش رفتم و خریدهایی را که کرده بود از دستش گرفتم و خسته نباشیدی به تن دردمندش سوق
دادم.
به آشپزخانه رفتم و مشغول شستن کلم و کاهو شدم. دقیقه ای بعد محمد لباس هایش را عوض کرده و به آشپزخانه
آمد. نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به کارم مشغول شدم.
مدتی که گذشت دیدم چیزی نمی گوید و خیره خیره نگاهم می کند که برگشتم سمتش.
-چیزی شده؟
انگار در دنیای دیگری سیر می کرد که با حرف من به خودش امد.
-چی؟
لبخندی زدم و سری تکان دادم. کلافه دستی به موهایش کشید. انگار برای گفتن حرفی تردید داشت. شیر آب را
بستم و سبد کلم و کاهو را از داخل سینک برداشتم و روی میز کابینت گذاشتم تا آبش برود. دست هایم را با حوله
کنارم خشک کردم و کنجکاو پشت میز نشستم.
-چی شده؟
انگار جرقه ای زدم تا حرفش را راحت تر بازگو کند. لبخند کمرنگی زد و پشت میز نشست. دست هایش را به هم
قلاب کرد و همینطور که به صندلی تکیه می داد گفت:
-راستش.. راستش می خواستم خونه رو عوض کنم!
متعجب خندیدم.
-خب این که خیلی خوبه ولی چرا؟
انگار واقعا برای حرف زدن راحت شد.
-بخاطر اینکه اینجا هم کوچیکه و هم جای زیاد مناسبی نیست. با کمک علیرضا گشتیم و گشتیم تا تونستیم دقیقا
همون آپارتمانی که قراره علیرضا و خانومش بشینن ما هم خونه ای بگیریم.
با ذوق گفتم:
-وای این که خیلی عالیه
متعجب ادامه دادم:
-پس تردیدت برای چی بود؟
لبخند خجالت زده ای زد و گفت:
-راستش من نصف بیشتر پول رهن رو دارم ولی یکم دیگه مونده. قسط خونه رو هم می تونم بدم و اینکه..
نگاه دیگری به چهره منتظرم انداخت و گفت:
- و اینکه اگه لطف کنی تو هم کمی از حقوقت رو بزاری تا بتونیم با هم این خونه رو رهن کنیم خیلی عالی می شه!
نفس عمیقی کشید. انگار تمام شد!
یکدفعه زدم زیر خنده. متعجب نگاهم می کرد که لبم را گزیدم و گفتم:
-واسه گفتن این موضوع تردید داشتی؟
تکان داد. » آره « لب هایش را به هم فشرد و سری به معنای
لبخندی مهربان زد و کمی خودم را جلو کشیدم.
-حقوق من و تو نداره! من به این پول اصلا احتیاجی نداشتم و فقط اگه لباسی لازم داشتم ازش استفاده می کردم.
چه بهتر که قراره واسه همچین چیزی خرج بشه.
لبخندی آسوده زد و تشکر کرد. سپس با خنده ای محجوب گفت:
-نهار رو میارین خانوم؟
لبخندی زدم و سری تکان دادم. نهارمان را با لذتی وصف نشدنی خوردیم و در این بین به توصیفات محمد درباره
خانه جدید گوش می دادم!
مشغول چیدن وسایل اندکمان در خانه جدیدمان شدم. محمد پرده ها را نصب کرد و مشغول نصب کردن یخچال و
گاز شده بود. علیرضا هم بنده خدا خیلی اصرار کرد به کمکمان بیاید ولی محمد با خنده گفت:
-خوب نیست داماد شب دومادیش بیاد و زحمت بکشه!
اما سهیل بنده خدا از صبح پا به پای محمد مشغول کمک کردن بود. واقعا برایم عجیب است که چه قدر میان معرفت
این زن و شوهر فاصله هاست!
تا ظهر مشغول بودیم و خدارشکر همه چی تمام شد. به آشپزخانه رفتم و با سینی شربت برگشتم. سهیل و محمد با
خستگی روی مبل نشسته بودند.
با لبخند خسته نباشیدی گفتم. محمد با دیدنم بلند شد و سینی شربت را از دستم گرفت. لبخند زدم. چه قدر خوب
را این قدر با ارزش می دانست! » زن « بود مقام
لیوان شربتم را برداشتم و روی مبل نشستم. جرعه ای ازش نوشیدم و به صحبت های محمد گوش دادم.
-سهیل دستت دردنکنه داداش. پاشو برو خونه که هم استراحتی بکنی و هم حاضر بشی که باید قبل عروسی بری
پیش علیرضا.
سهیل سری تکان داد و شربتش را یک ضرب سر کشید. از جایش بلند شد و با لبخند بابت شربت تشکر کرد. من و
محمد بلند شدیم و به بدرقه اش رفتیم. محمد با خنده گفت:
-حرفا میزنی داداش. تشکر رو ما باید بکنیم که از صبح تو برامون زحمت کشیدی!
بودی گفت و با خداحافظی مختصر به من و محمد از خانه خارج » وظیفه ای « سهیل کفش هایش را پوشید و با خنده
شد.
همین که رفت شالم را از سرم کندم و پوفی کشیدم.
گاهی اوقات این شال واقعا غیرقابل تحمل می شد. محمد با این حرکتم لبخندی زد و با مهربانی گفت:
-خسته نباشید خانوم. زحمت کشیدی!
به راستی که کل خستگی امروز از تنم رفت. لبخندی زدم و همچنینی گفتم. ساعت 3 وقت آرایشگاه داشتم و اصلا
حاضر نبودم. وایی گفتم و به داخل حمام پریدم.
عجب روزی هم ما اسباب کشی کرده بودیم. خانه جدیدمان شیک و زیبا بود و دارای سه اتاق بود. یکی از اتاق ها
سرویس بهداشتی داشت ولی دو اتاق دیگر بیشتر نقش اتاق مهمان را داشتند.
آشپزخانه اش به نسبت آشپزخانه قبلی ام بزرگ تر بود. پذیرایی و هال یکی بود و خیلی بزرگ بود. در کل همه چی
عالی بود. از همه مهم تر تراسی بود که به سمت یک پارک بزرگ باز می شد و می توانستی ساعت ها داخل تراس
بنشینی و قهوه بنوشی و از فضای طبیعت لذت ببری!
حمامم که تمام شد نهار سرسرکی خوردیم و محمد به حمام رفت. وسائلم را برداشتم و حاضر شدم. از اتاق که خارج
شدم محمد مشغول خشک کردن موهایش بود.
با ناراحتی گفتم:
-وای محمد زود باش دیر میشه!
باشه ای گفت و سریع به اتاق رفت. به دقیقه نکشیده حاضر جلوی در بود. واقعا سرعتی عمل کرده بود. از آپارتمان
جدیدمان خارج شده و سوار ماشین شدیم.
مدتی که در راه بودیم تنها صدای آهنگ سکوت بینمان را می شکست. به آرایشگاه که رسیدیم محمد گفت:
-کی بیام دنبالت؟
لبخندی سرسری زدم و گفتم:
-دو ساعت دیگه کارم تموم میشه بیا دنبالم!
سری تکان داد. خواستم بروم که دوباره صدایم زد.
-هزینه اش رو بگو تا بیام حساب کنم
سری تکان دادم و گفتم:
-نه حساب کردم.تو برو. به سلامت!
قلبم را کند و رفت! » مراقب خودت باش « باشه ای گفت و با لبخندی خداحافظی کرد و با گفتن جمله شیرین
با ذوق دستانم را مشت کردم و مثل بچه ها به هوا پریدم. ولی با یادآوری تاخیرم محکم به گونه ام زدم و به سمت
آرایشگاه پرواز کردم.
با ذوق به موهای رنگ کرده و آرایش ملیح و زیبای صورتم نگاه کردم. بعد مدت ها رنگی به صورت زده و تغییر کرده
بودم.
موهایم را یک دست عسلی تیره رنگ کرده بود که خیلی به پوست سفیدم می امد و به صورت گوجه ای بالای سرم
بسته بود.کمی سایه عسلی کمرنگ و نقره ای پشت پلک هایم کار کرده بود که خیلی محو بود و تنها کمی برق می
زد.
ابروهایم را قهوه ای مایل به عسل رنگ زده و کمانی برداشته بود. رژ لب قرمزی روی لب هایم نقاشی کرده بود و
صورتم را از این رو به آن رو کرده بود. انگار واقعا ترانه قبلی نبودم!
نمی دانستم محمد نسبت به آرایش و رنگ موهایم چه واکنشی می دهد. گرچه هر که در ارایشگاه بود از زیبایی ام
نام داشت! » محمد « تعریف و تمجید می کرد ولی اصل کاری یک نفر بود و
آرایشگر با لبخند گفت:
-بزنم به تخته شبیه عروسکا شدی! خوش به حال شوهرت!
لبخند خجالت زده ای زدم و سر به زیر انداختم. لباسم را پوشیدم و جلوی آینه قدی آرایشگاه چرخی زدم.
اشک در چشم هایم حلقه زده بود. واقعا زیبا شده بودم!
لباس هایم را پوشیده و منتظر محمد بودم. وقتی صدای بوق ماشین محمد آمد از آرایشگر خداحافظی کردم و از
آرایشگاه خارج شدم.
محمد منتظرم بود. شال را طوری جلو کشیده بودم که اصلا صورتم واضح نبود.
چون جایی را نمی دیدم محمد دستم را گرفت و به سمت ماشین برد. لبخند تلخی زدم.
-درست مثل عروس دامادها!
داخل ماشین که نشستم محمد حرکت کرد. از استرس ناخن هایم را کف دست می فشردم. مدتی که گذشت محمد
آهنگ زیبا و گوش نوازی را پلی کرد.
تا اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد انگار
واسم عشق معنی نداشت و عاشق شدم این بار
تا تورو دیدمت انگار به تو شدم گرفتار
زیر شالی که داشتم چشم هایم گرد شد. دمای بدنم بالا رفت. این..این اهنگ!
این آهنگ چه می گفت؟!
تا اومدی تو زندگیم وقتی چشاتو دیدم
جز تو از دنیا و همه آدما دست کشیدم
تورو از روزی که دیدم دیگه یه آدم دیگم
یعنی از قصد این آهنگ را گذاشته بود؟!
ضربان قلبم اوج گرفت. صورتم گر گرفته بود.محمد که اهل اهنگ گوش کردن آن هم از این سبک ها نبود!
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو
آب دهانم را قورت دادم. پس چرا محمد این همه تامل و درنگ به خرج می داد؟!
چرا همه چیز را نمی گفت و مرا رها نمی کرد؟
چرا داشت هردویمان را عذاب می داد؟!
دلیل این خودداری با وجود علاقه اش چه بود؟!
به تو حس دارم و حسم به تو ته نداره
عشق تو دار و ندار من بی قراره
تو که جام نیستی بفهمی من چه حالی دارم
فکر تو نمیشه یه لحظه از سرم درارم
غیر از همه دنیا دیگه سیره قلبم
واسه تو داره میره هر ثانیه دیگه قلبم
دست من نیست اگه میزنه به سرم هی
هواتو نمیدونی که چه خوابایی دیدم برا تو
بغض کرده بودم. سعی کردم از ریزش اشک های احتمالی ام جلوگیری کنم وگرنه ارایش صورتم خراب می شد. همین
که آب بینی ام را بالا کشیدم ضایع شدم.
آخ که کاش نمی فهمید. نمی خواستم هم بفهمد ولی انگار فهمید چرا که آرام صدای آهنگ را کم کرد و گفت:
-داری گریه می کنی؟
چانه ام لرزید. دست هایم را مشت کردم و سری به معنای نه تکان دادم. اگر یک کلام دیگری چیزی می گفتم اشکم
می ریخت!
دیگر پاپیچم نشد. دوباره صدای آهنگ را زیاد کرد. این بار لبخند تلخی زدم. همین که پنهانی ام می دانم دوستم
دارد کافیست!
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو!
به باغ تالار که رسیدیم از ماشین پیاده شدم. داشتم می رفتم که محمد صدایم زد:
-ترانه آخر شب ممکنه مراسم مختلط بشه. این رو محض اطلاع گفتم!
با مهربانی باشه ای گفتم و ازش جدا شدم. وارد باغ که شدم شال و مانتو ام را در آوردم و داخل ساکم گذاشتم. به
اتاق پرو رفته و رژ لبم را تجدید کردم.
با لباسم چرخ دیگری رو به آینه زدم و از اتاق پرو خارج شدم. حس غریب بودن بهم دست داد. دمغ شده گوشه
ترین جا را انتخاب کردم و نشستم. هنگامی که عروس و داماد آمدند لباس هایم را پوشیدم و نزدشان رفته و تبریک
گفتم.
نازنین با دیدنم حسابی ذوق کرده بود و گفت که بعد از اینکه علیرضا رفت حتما پیشش بنشینم.
کمی عروس و داماد رقصیدند و سپس داماد به زور خانم ها مجلس را ترک کرد.
لباس هایم را درآوردم و با لبخند به سمت نازنین رفتم. با آن لباس سفید و آرایش مات شبیه فرشته ها شده بود.
صورت معصوم و نازش بیشتر به چشم می آمد.
کنارش که نشستم دست هایم را گرفت و با استرس گفت:
-وای ترانه من دارم از استرس می میرم!
می دانستم که خواهر ندارد و جای خواهر برایش دارم. لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم.
-عب نداره عزیزم. پیش میاد دیگه! مهم اینکه دیگه استرس رو بزاری کنار. من پیشتم.
لبخندی زد و سری تکان داد. یکدفعه با دیدن لباسم دستم را گرفت و ذوق زده بلندم کرد و گفت:
-وای ترانه محشر شدی! تو که بیشتر از من می درخشی کلک!
لبخند خجولی زدم و سر به زیر انداختم.خندید و دوباره کنارش نشاندم.کمی حرف زدیم و این و آن را مسخره
کردیم و باقی فامیل هایشان را نشانم داد که شام را آوردند. نازنین برای شام به اتاق دیگری رفت و من هم مشغول
خوردن شام شدم.
کمی بعد اعلام کردن که می خواهند دیوار بین مجلس زن ها و مرد ها را بکشند. سریع لباس هایم را پوشیدم و
کناری نشستم. شالم را هم تا حد امکان پایین دادم. زیبایی ام تنها مختص محمد بود و دوست نداشتم کس دیگری
از زیبایی ام استفاده کند!
محمد با دیدنم نزدیکم شد و کنارم نشست.
مرد ها هم رقصیدند و شادی کردند تا اینکه مراسم بعد یک ساعتی پایکوبی تمام شد. هنگام خارج شدن از باغ به
همراه محمد، متعجب چشمم به الناز افتاد که همراه سهیل قدم برمی داشت.
پس چرا تا کنون او را ندیدم؟
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت سوار ماشین شدیم.وقتی او دوست ندارد کنار من بنشیند من هم اصلا میلی به این
نزدیکی ندارم.
شیشه را پایین دادم و از هوای لذت بخش پاییزی استفاده کردم. با اصرار من به دنبال ماشین عروس نرفتیم و محمد
هم مطیعانه حرفم را تایید و مسیرش را به سمت خانه تغییر داد.
واقعا هم با آن وضعیت خطرناک ماشین ها و سبقت گرفتنشان برای رو کم کنی صحیح ترین کار ممکن را انجام
دادیم!
به خانه که رسیدیم سریع مانتو و شالم را در آوردم و روی مبل ها پرت کردم. تازه یادم افتاد که با چه تیپی جلوی
محمد ظاهر شدم. سرم را بالا اوردم و گر گرفته به محمد خیره شدم که محو من بود.
تازه به تیپ زیبایش نگاه کردم.
همان کت و شلواری را که از مشهد گرفته بودیم پوشیده بود و عجیب بهش می آمد.
لبخند خجالت زده ای زدم و با گونه های سرخ شده سرم را پایین انداختم. محمد با لبخند نزدیکم شد و گفت:
-خوشگل شدی!
لبم را گزیدم. بی نهایت ذوق کرده بودم. ضربان قلبم هم بالا رفته بود.دستانم را جلویم به هم قلاب کرده و با خجالت
گفتم:
-خوشگل بودم!
سریع و هول هولکی به اتاقش پناه برد.دمغ شده » شب بخیری « کم صدا خندید. یکدفعه لبش را گزید و با گفتن
همانجا روی زمین نشستم.
دوست داشتم از شدت حرص جیغ بزنم. چرا داشت اینگونه حصار میانمان را تنگ تر می کرد؟!
حالا که دیگر برای همدیگر لو رفته بودیم؟!
پوفی کشیدم و با عصبانیت از جایم بلند شدم.
همانطور که غر غر می کردم به سمت اتاقی را که مختص مهمان بود انتخاب کردم. هیچ کداممان اتاق مشترک را
انتخاب نکردیم!هیچ کدام!
یک ماهی از عروسی علیرضا و نازنین گذشته بود.طی این مدت مثل همیشه با محمد حرف می زدیم و می خندیدیم
و مثل یک همخانه در کنار هم زندگی می کردیم.
اخلاق و رفتار محمد روز به روز بهتر می شد و من هم روز به روز بیشتر شیفته اش می شدم.
در کل رفتارهایمان ما را لو داده بود ولی محمد بخاطر غرور و تردیدی که نمی دانم از کجا نشئت می گرفت هیچ
حرکت بخصوصی برای قطع و شکستن این حصار نمی کرد.
ولی دلم خوش بود!
طوری که منتظر بودم همین روز ها این حصار تنهاییمان در هم بشکند و مارا از این سلاخ محکم که در پی از پای در
آوردنمان را داشت نجات دهد!
بخاطر این که زن بودم و ظرافت و غرور زنانه ام حفظ شود و تحمیل شده نباشم هیچ اقدامی نکردم ولی طوری رفتار
می کردم که با دست می گرفتم با پا پس می کشیدم.
در حمام برای خود آهنگ می خواندم و کف بازی می کردم. به یاد کودکی هایم که این بازی را واقعا دوست داشتم.
حمامم که تمام شد حوله ای دور خود پیچیدم و چون می دانستم محمد خانه نیست همانطوری از حمام خارج شدم
تا در اتاقم لباس هایم را عوض کنم.
به طرف اتاقم می رفتم که ناگهان با دیدن محمد جلوی در آشپزخانه جیغ زدم. محمد با چشمهای گرد شده به من
نگاه می کرد و دستش روی موبایلش خشک شده بود.
موقعیت و مکان از دستم رفته بود و شوک شده سرجایم ایستاده بودم ولی انگار محمد زودتر به خودش آمد.
موبایلش را خاموش کرد و با لبخند گفت:
-سلام.عافیت باشه!
جوشیدن خون در صورتم را حس کردم. گر گرفته با صدای بلندی جیغ زدم و به سمت اتاق دوییدم.محمد با خنده
دنبالم کرد اما همین که به اتاق رسیدم و خواستم در را ببندم پایش را لای در گذاشت و گفت:
-صبر کن ترانه. در رو باز کن! کارت دارم.
فشار کوچکی به در وارد کرد که در طاق به طاق باز شد و محکم خوردم زمین. بازوی برهنه ام حسابی درد گرفت.
لبم را گزیدم و همینطور که چشم هایم را از روی درد می فشردم با خجالت به محمد گفتم:
-تو رو خدا برو.برو محمد!
نگران نزدیکم شد و گفت:
-چی شده ترانه؟ بزار ببینم!
اشکم در آمده بود. دستم را محکم روی کبودگی گذاشتم و همانطور که عقب عقب روی زمین می خزیدم گفتم:
-نه نه من خوبم تو برو!
این بار خندید و از جایش بلند شد.
-باشه من میرم ولی یادت باشه نزاشتی ببینم ها. اگه اتفاقی افتاد خبرم کن عزیزم!
و رفت.
خدای من!
من گنجایش این حجم از خوشبختی را یکجا ندارم!
با یادآوری اتفاقات چند لحظه قبل سرخ شدم و سری تکان دادم. با اینکه دوست داشتم بهم نزدیک شود ولی نمی
دانم چرا از نزدیکی بهش خجالت می کشیدم.
لباس هایم را سریع پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
ای که گفت، و اندازه یک بند برایم معنا داشت، تا شب در سرم اکو می داد و » عزیزم « و محمد نمی دانست که واژه
بارها و بارها تکرار می شد!
داخل ماشین نشسته بودم و با لذت وافری به فضای جنگلی اطراف نگاه می کردم و به موسیقی آرامش بخشی که از
ظبط ماشین پخش می شد گوش فرا می دادم.
درست شب قبل بعد از آن اتفاق محمد و علیرضا یک هفته مرخصی گرفته بودند و یک شبه گفتند وسائل هایمان را
جمع کنیم و که فردا به سمت شمال حرکت می کنیم.
خوشحال و خوشنود وسائل سفر را بسته و همراه ماشین هایمان به راه افتادیم.
علیرضا پرایدش را فروخته و دویست و ششی صفر خریده بود.
از سهیل هم خواسته بودند همراهمان بیاید ولی به علت مریضی مادرخانومش نتوانست بیاید و در عوض کلید ویلای
خانومش را داده بود.
به ویلا که رسیدیم مرد ها وسائل ها را پیاده کردند و من و نازنین به سمت ویلا حرکت کردیم. از روی سنگفرش های
باغ که گذشتیم با سرخوشی نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه و خنک شمال را به مشام فرستادم.
نازنین به این کارم خندید و او هم متقابلا کار من را تکرار کرد. علیرضا با شوخی همانطور که چمدان خودش و
خانومش را با خود می کشید گفت:
-لااقل بیاین یک کمکی بکنین بهمون. نمیدونم شما خانوما تو این چمدونا چی میزارین که نمیشه جا به جاش کرد.
نازنین با لبخند نزدیکش شد و بازویش را گرفت و گفت:
-بریم عزیزم!
علیرضا متعجب ایستاد و همانطور که به بازویش اشاره می کرد گفت:
-عزیزم. الان شما دقیقا داری چه کمکی به من می کنی؟
هر چهار نفر خندیدیم.نازنین هم بدون اینکه چیزی بگوید با همین روش به کمک کردنش ادامه داد.وارد ویلا که
شدیم محمد برق ها را روشن کرد.
به بالا رفتیم و هر زوج اتاقی را گرفتیم و چمدان هایمان را آنجا گذاشتیم.
از قرار اینکه شب را باید کنار محمد می خوابیدم لبخند ذوق زده ای زدم. من و نازنین به آشپزخانه رفتیم و شام
مختصری درست کردیم.
شام را که خوردیم مرد ها بخاطر خستگی خواب را بهانه کردند و به اتاق ها رفتند.
با اینکه قبلا کنار محمد خوابیده بودم. ولی باز هم استرس به سراغم آمده بود.
مسواک زدم و با گفتن شب بخیری به نازنین وارد اتاق شدم. محمد خوابیده بود. این را از نفس های منظم و ریتم
دارش فهمیدم.
لبخند تلخی زدم و به سمت تخت رفته و زیر پتو خزیدم. به دلیل سردی پاییز شومینه ها را روشن کرده بودیم.
باران می بارید و برخوردش به پنجره آهنگ زیبایی را در فضای ساکت اتاق پیچانده بود.
خمیازه ای کشیدم و غلتی زدم. رو به چهره محمد یک بری شدم.
دست چپم را زیر سرم گذاشتم و با لذت چهره معصوم همسرم را نگاه می کردم.
!» تحمیلی نباش « دوست داشتم از ته دل ببوسمش ولی باز هم در دل به خود نهیب زدم
سری تکان دادم. درست بود. نمی خواستم تحمیلی باشم!
چون حسابی خسته و دردمند راه بودم همین که چشمهایم را بستم به ثانیه نکشید خوابم برد!
با تکان دادن دستی بیدار شدم. چشم های خمارم را باز کردم و به محمدی خیره شدم که با لبخند نگاهم می کرد.
-پاشو خانوم. می خوایم نهار بخوریم.
با شنیدن این حرف سیخ سرجایم نشستم.با صدایی گرفته گفتم:
-واقعا راست میگی محمد؟
خندید و گفت:
-من کی به شما دروغ گفتم؟! حالا عیبی نداره پاشو زود باش که همه برای نهار منتظرتن!
لبم را گزیدم و سری به معنای باشه تکان دادم.
او رفت و من سریع دست و صورتم را شستم و با پوشیدن لباس مناسبی از اتاق خارج شدم. از پله ها که پایین آمدم
علیرضا همانطور که مشغول خوردن بود گفت:
-به به ترانه خانم هم حالا پاشده.
نازنین با خنده نیشگونی از بازویش گرفت.
علیرضا به طرز با مزه ای نفسش را در سینه حبس کرد و با چشمهای گرد شده همانطور که بازویش را می مالید گفت:
-خانومم. راستشو بگو چند وقته با ناخنات تمرین می کنی؟
زدیم زیر خنده. پشت میز کنار محمد نشستم. برایم برنج کشید و ظرف خورشت را مقابلم گذاشت.
با شرمندگی رو به نازنین گفتم:
-ببخشید که تنهات گذاشتم.
یکدفعه علیرضا زد زیر خنده. متعجب نگاهش کردم که گفت:
-عذرخواهی نکن ترانه خانوم. نازنین خانوم ما هم پیش پای شما از خواب زمستانی بیدار شدند. این غذای خوشمزه
رو هم بنده از رستوران سفارش دادم.
من و نازنین سرخ شده سر به زیر انداختیم که صدای خنده بلند علیرضا و محمد بلند شد.
بعد از ظهر به ساحل رفته و حسابی پیاده روی کردیم و قایق موتوری سوار شدیم.
بعد از اینکه بستنی خوردیم به ویلا برگشتیم و علیرضا و محمد از ما قول گرفتند که فردا زودتر بیدار شویم تا
بتوانیم بیشتر از سفر لذت ببریم!
غروب که شد علیرضا و نازنین داخل ویلا ماندند ولی ما به اصرار من که می خواستم غروب خورشید را تماشا کنم به
سمت دریا رفتیم.
روی ماسه ها نشسته بودیم و غروب زیبای خورشید را نگاه می کردیم که محمد با صدایی پر مهر گفت:
-ترانه!
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید