انعکاس قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

انعکاس قسمت سوم

اون شب یکم از اینور و اونور حرف زدیم و من بی خداحافظی نتمو خاموش کردم ،عذاب وجدان داشت دیوونم میکرد،زنگ زد به گوشیم ،رفتم تو اشپزخدنه و اروم حرف زدمو گفتم اینترنتم تموم شده و بعدا بهت پیام میدم و قبلا اینکه ادامه بده خداحافظی کردم ...چرا داشتم اینکارو میکردم وقتی حتی حس خوبیم نداشتم ، میخواستم از محسن انتقام بگیرم اما به چه قیمتی ؟؟


دقیقا تو روزایی که فکر میکردم همه چی داره خوب پیش میره یهو بهم ریخت زندگیم ...
دو سه هفته همینطوری گذشت ،گاهش زنگ میزد و گاهی پیام میداد ،حرفای عادی میزدیم، از اب هوا گرفته تا مسائل سیاسی ،گاهی دیگه به چرت و پرت گفتن میرسیدیم اما راضی بودم از اینکه حرف احساسی نمیزنه ...
ظهر بود ،ترمه رو از مدرسه برده بودم خونه مامانم چون دلشون تنگ شده بود ، خودمم رو مبل نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم که در با شدت باز شد ،بلند شدم و لیوان چایی تو دستم ریخت رو پام ،داغ نبود خیلی، اما سوختم ...محسن با یه قیافه ترسناک روبهروم وایستاده بود و چندتا کاغذ دستش بود..اومد جلوتر ،نفسهاش میخورد تو صورتم ...
گفتم چی شده.. حرفم تموم نشده بود که محکم زد تو دهنم ...هاج و واج نگاش کردم ..
عربده زد ،واسه من ادای مریم مقدسو درمیاری اره ؟ کاغذا رو پرت کرد تو هوا و گفت تو از منم کثیف تری ...من لااقل ادای خوبارو در نیاوردم 
عقب عقب رفتو در بست ،من موندم و گناهی که نمیدونستم چیه ،خم شدمو کاغذا رو برداشتم ، چندتا برگه پر از شماره تلفن بود ،خوب که دقت کردم شماره های ایمان با هایلایت صورتی جدا شده بود ...یخ زدم ،پرینت خطم بود ،یادم رفته بود سیم کارت محسن دستمه ..


نشستم رو زمین ،دیگه با چه رویی تو صورتش نگاه میکردم ،چه جوری انقدر احمق بودم ،گوشیمو برداشتمو ریست کردم تا همه چیش پاک شه ،بعدم سیم کارتو دراوردم و شکستم ،یکم اروم شدم
تلفن خونه رو برداشتم و شمارهش رو گرفتم ،پنج بار زنگ زدم تا بالاخره جواب داد ،صداش گرفته بود ،گفت چیه ...گفتم برگرد باهم حرف بزنیم ...گفت من با تو حرفی ندارم ،برو با من مرتیکه درد و دل کن ...اشکم دراومد ،گفتم غلط کردم محسن تورو خدا برگرد برات توضیح بدم 
داد زد ،برگردم که زنده ت نمیذارم ،تو چه رویی داری که زنگ میزنی 
گوشی رو قطع کرد ،حالم خیلی بد بود...خودم کرده بودم و باید تاوانشو میدادم 
به مامانم زنگ زدمو گفتم ترمه رو نگه دارم ،بهتر بود اون شب خونه نباشه،ساعت دوازده بود که اومد ،گوشه پذیرایی رو زمین نشسته بودم 
مستقیم رفت تواتاق ،نمیدونستم چیکار کنم ،بلند شدمو رفتم تو اتاق ،نگام نمیکرد ،انگار وجود نداشتم ...
با بغض شروع کردم به حرف زدن ، خیلی شبا دلم میخواست برگردی طرفم ،بغلم کنی ،بهم بگی دوست دارم ،خیلی وقتا دلم میخواست وقتی میای خونه پیشونیمو ببوسی و بگی دلت برام تنگ شده ،ارزو شده بود برام اینکه تو مهمونیا کنارم بشینی و مثل بقیه مردا با عشق نگام کنی ...نمیگم چرا عاشقم نیستی ،تو حق انتخاب داری واسه احساست ،اما اگه حسی نداشتی چرا تمومش نکردی ،چرا انقدر کشش دادی که من اینجوری به لجن کشیده بشم ،که زندگیم جهنم بشه...
برگشت طرفم ،گفت اره خودتو اینجوری توجیح کن ، اومد جلو و انگشتشو فشار داد تو سرمو گفت بفهم اینو تو مادر یه بچه ای ...حالم بد میشه از اینکه مادر دختر منی ...میخوای تمومش کنم ؟ کور خوندی ؟ باید بمونی دق کنی ..از این به بعد جهنمو نشونت میدم
حالا هم برو بیرون ،نمیتونم تحملت کنم
گفتم اره تو راس میگی من کثیفم اما این چیزی از گناه تو کم نمیکنه ،لااقل من میتونم بگم تو این دو سه هفته وقت حرفای معمولی زدیم ...دستشو اورد بالا که بزنه اما پشیمون شد و گفت برو بیرون تا یه بلایی سرت نیاوردم 
ترسیدم از رگ کرده باد کرده ش ،از صورتش کبودش ترسیدم ..از اتاق اومدم تا بدتر نشه حالش اما کاش نمیومدم بیرون ،کاش ارومش میکردم ...

دم دمای صبح بود که صدای ناله از اتاق اومد ،نفهمیدم چه جوری رسوندم خودمو به اتاق ،رو تخت بود و دستش رو قلبش بود...رفتم کنارش خیس عرق بود ،برگشتم تو سالن ،دنبال تلفن میگشتم انقدر دستپاچه بودم که دوبار تو یخچال رو گشتم ،به اورژانس زنگ زدم و با گریه ادرس رو دادم ،هی میگفت اروم باشین ،جیغ زدم نمیتوتن اروم باشم بیاین تورو خدا بیاین...
تا وقتی اورژانس بیاد نفهمیدم چیکار کردم ،فقط یه مانتو و شال انداختم رومو و اوناهم فوری محسنو گذاشتن رو تخت ،انگار حالش بد بود خیلی ،تو مسیر براش ماسک اکسیژن گذاشتن ،دیدنش تو اون حال درد بود اما وقتی رفتیم بیمارستان درد واقعی اونجا بود موقعی که فهمیدم محسن از شدت فشار عصبی سکته کرده 
به خاطر حماقتای من به این حال افتاده بود ،به خاطر بچه بازیای من ،
محسنو بردنش بخش مراقبت های ویژه ،تا صبح صبر کردم و بعد به خانوادهش خبر دادم ...
یکی دو روز تو همین حال گذشت ،هرکی ازم میپرسید چرا اینطوری شد ،لال میشدم ،نمیدونستم چی جواب بدم ..میترسیدم محسن به همه بگه ...روز سوم اوردنش بخش و همه رفتیم ملاقاتش ،با خانواده با خنده و روی خوب حرف زد اما چشمش که به من افتاد اخماش رفت توهم ،رفتم کنار تختش و سلام کردم ، جوابمو نداد ...سعی کردم لبخند بزنم ،اخه تموم خانوادهش نگام میکردن ...مینا اومد نزدیک تر ،گفت یه سکته کردی دیگه اینهمه کلاس گذاشتن نداره که ،همه خندیدن ولی محسن همون شکلی بود ،اروم گفتم تورو خدا الان وقتش نیست ،بد نگام کرد و بلند گفت میخوابم بخوابم و این یعنی بیرونم کرد..
چند روز بعد محسن مرخص شد و دکترش خیلی سفترش کرد که به هیچ وجه دچار استرس نشه ... سعی میکردم خوب ازش مراقبت کنم حتی اگه یه کلمه هم باهام حرف نمیزد 
دو روز بعد از ترخیص ،عصر بود که زنگ درو زدن ،بهناز پشت در بود ،حوصله درگیری نداشتم درو باز کردم و اومد بالا ...
چی باید میگفتم به زنی که اونقدر مدعی سراغ شوهرمو میگرفت ،گفتم تو اتاقه و بدون هیج حرفی رفت طرف اتاق و درو پشتش بست ..

خیره موندم به در اتاق ،مطمئن بودم محسن بیرونش میکنه ،محسن میدونه من این طرف دارم دق میکنم ؟محسن میدونه به خاطر قلبش دهنمو بستم ؟ حتما میدونه ...
یه چشمم به ساعت بود و یه چشم به در ،هنوزم یادمه که بهناز ۳۳ دقیقه تو اتاق خواب من کنار شوهرم بود و من لال مونی گرفته بودم ...وقتی اومد بیرون لبای خندوش حالمو بد کرد 
از کنارم رد شد و چند قدم رفت و باز برگشت و رو به روم وایستاد ،گفتم که اینجوری تموم نمیشه ،به نفعته محترمانه بکشی کنار ...خندیدم ،اروم و بیخیال ...باید حرصش میدادم ،صدامو اوردم پایین و گفتم پس مونده من نوش جونت ،لیاقتت بیشتر از این نیست ...خوش اومدی 
هیچی نگفت و با اخم رفت ...
دلم خنک نشد ،رفتم تو اشپزخونه و یه قرص ارام بخش خوردم ،چیکار باید میکردم ؟ این چه جهنمی بود که داشتیم توش دست و پا میزدیم
چرا هرچقدر بیشتر بد میشد برام جذاب تر میشد ،باید ولش میکردم اما نمیتونستم
براش سوپ درست کردمو بردم تو اتاق ،دستشو گذتشته بود رو چشماش ،صداش کردم ،جواب نداد ،معلوم بود بیداره ،سینی رو گذاشتم رو میز کنار تخت و خواستم بیام بیرون که گفت ،گوشیتو بذار رو میز ،سرم سوت کشید ،هر غلطی میخواست میکرد و بعد میخواست منو محدود کنه...
رفتم از رو میز گوشیمو برداشتم اوردم پرت کردم رو زمین ...گفتم نیموساعت با این زنیکه تو اتاق بودی یه کلمه حرف نزدم ،هرچقدر مراعاتتو میکنم تو بدتر میشی چرا ؟ اگه میخوای تمومش کنی مثل ادم بگو ،چرا اذیتم میکنی؟ 
خونسرد گفت بی خودی شلوغش نکن،فکرراینکه بری رو از سرت بیرون کن ،من اگه زنم بگیرم تو همینجا میمونی ...
گفتم میریم ببینم کی میخواد جلومو بگیره ،گفت برو ،ولی ترمه رو تا ابد فراموش کن..
از اتاق اومدم بیرونو درو کوبیدم به هم ..از کی انقدر عوضی شده بود 
لباسمو پوشیدمو به مینا زنگ زدمو گفتم ترمه رو اماده کنه ..رسیدم جلوی درشون ،ترمه رو اورد و خودشم نشست کنارم ..گفت چی شده ؟ حرفش تموم نشده بود که زدم گریه ،انقدر با سوز گریه میکردم که دل خودم واسه خودم سوخت ،بغلم کرد و هیجی نگفت تا اروم شدم ..اشکامو پاک کردمو گفتم میخوام تمومش کنم ..

گفت اگه فکر میکنی این حالتو خوب میکنه ،برو جلو منم کنارتم،
تصمیمم رو گرفته بودم ،هیچ وقت تو زندگیم انقدر مطمئن نبودم 
با ترمه رفتیم خونه مامانم ،بابا خواب بود ،ترمه رو فرستادم تو حیاط تا با مامانم حرف بزنم ..سخت بود اما باید میگفتم ،فهمید حالم خوب نیست ،گفت چی شده مادر ؟ حالت خوب نیست انگار...گفتم اومدم حرف بزنم باهات مامان ...هیجی نگفت و منتظر موند ،گفتم منو محسن خیلی وقته که به بن بست رسیدیم ،دیگه بیشتر از این ادامه دادن اشتباست ...رنگش پرید ،گفت چی میگی ریحانه شما که مشکلی نداشتین ؟ گفتم مامان اگه من چیزی نگفتم دلیل نمیشه که همه چی خوب باشه ، من میخوام جدا شم ،اینو اروم اروم به بابا هم بگین
مامانم هیجی نگفت شکه شده بود انگار ، ترمه رو برداشتم و برگشتم خونه ...محسن خونه نبود ،مهم نبود دیگه کجاست
برای بار دوم تو زندگی هفت سالمون چمدونم رو جمع کردم و برگشتم خونه پدریم ،مامان هنوز چیزی بهش نگفته بود و منم به بابلم گفتم محسن رفته سفر کاری ...همون شب محسن اوند جلوی خونمون، نمیخواستم ببینمش اما بابا شک میکرد ،گفتم مینا دمه در و رفتم پایین ،به محض اینکه در حیاطو باز کردم اومد تو و چسبوندم به دیوار و گفت خودت هر گوری که میخوای میتونی بری اما حق نداری واسه ارمه تصمبم بگیری ،گفتم دفعه پیش ترمه یادت نبود ،چیه الان عزیز شده؟ بازوهامو محکم فشار داد و گفت خفه شو ریحانه ،اون روی سگ منو بالا نیار ،گفتم چیه عشقت بهت کم محلی کرده اینجوری داری پاچه میگیری ،یا یکی دیگه رو تو بغلش دیدی ؟؟
دستشو گذاشت رو گلومو فشار داد ،راه نفسم بسته شد...گفت انقدر ولت کردم به حال خودت که اینجوری شده ،دوبار اگه زده بودم تو دهنت ،الان دهنتو باز نمیکردی... دیگه جونی نداشتم ،مطمئن بودم میمیرم و دیگه نفهمیدم چی شد 
چشمامو که باز کردم رو تخت اورژانس بودم ،مینا کنارم نشسته بود ،نمیدونستم چی شده...مینا دید چشمام باز شده ،ذوق کرد و گفت خداروشکر سکتهمون دادی ...گفتم مامان و بابام فهمیدن ؟ گفت نه من تو ماشین بودم یه جوری جمعش کردیم ...تو چرا با این روانی دهن به دهنش میشی ریحانه ؟ 
اگه میمردی خوب بود؟ خندیدم ،حتی شانس مردنم نداشتم
گفت ریحانه محسن داره میمیره بذار برم بهش خبر بدم ،تو حیاط قندیل بست
محسن اومد کنار تختم ،رومو برگردوندم ،نمیخواستم ببینمش ،اروم گفت اصلا نفهمیدم چی شد ،خریت کردم
جوابشو ندادم ،دستمو گرفت ...گفت وقتی دیدم خونه نیستی دیوونه شدم ،ریحانه به هارت و پورت من نگا نکن ،این وسط هنوزم یه چیزایی هست که نمیذاره جای خالیتو تحمل کنم
برگشتم طرفش ،چرا هی عوض میشد؟؟

ازمایش و نوار قلبو چندتا چیز دیگه گرفتنو مرخصم کردن ...محسن میخواست بریم خونه اما من گفتم نه ،خسته شده بودم از اینکه یه روز باهام خوب بود و یه روز بد..
اول مینا رو پیاده کرد و بعدم جلوی خونه بابام ترمز کرد و گفت زود بیاین پایین من منتظرم ،چشمام از این همه زورگویی گرد شد ،گفتم نمیایم ..برگشت طرفم گفت ریحانه خانم برو بچه رو بردار بیا بریم خونه باهم حرف بزنیم ،ابروی منو اینور و اونور نبر ،نیای من میام بالا همه چیو تعریف میکنم ...با حرص گفتم خیلی بیشعوری و از ماشین پیاده شدم ...مشکل اونجا بود که خود بیشعورمم بدم نمیومد برگردم ...ترمه رو برداشتم و برگشتیم خونه .. محسن به ظاهر خوب شده بود ،توجه میکرد ،مهربون بود اما معلوم بود یه جای کار میلنگه ..
عصر پنجشنبه بود ،محسن یه مهمونی کاری دعوت بود و چون همه همسراشون بودن منم مجبور شدم برم ،ترمه رو دادیم به مینا ...اولین بار بود باهاش میومدم همچین جایی ،تو مهمونی با هرکسی احوال پرسی مبکردم یه حوری نگام میکرد ..کنار هم بودیم که یکی از همکاراش با خانومش اومد جلو ،خانوم به من نگا کرد و گفت اقا محسن ایشونو معرفی نمیکنید ؟خانومتون کجاست ؟به این زکدی که نباید تنهایی بیایی مهمونی 
با تعجب به محسنی که رنگش پریده بود نگا کردم و فوری گفتم من خواهر محسنم ...اون خانم که اسمش غزل بود باهام دست و گفت از اول فهمیدم اخه خیلی شبیه همین ..
تو دلم خنده م گرفت ..
صورت محسن عرق کرده بود..حسم میگفت یه خبراییه
تموم مهمونی هرکار کروم به غزل نزدیک شم محسن نذاشت و یه بهونه اورد ،دلم شور میزد
موقع شام محسنو دیدم که کنار شوهر غزل وایستاده بود و تند تند حرف میزد باهاش ،انگار داشت یه چیزی رو توضیح میداد 
کاش نمیومدم ،کاش ...
بعد از شام دیدم حواس محسن به من نیست و اروم اروم به غزل نزدیک شدم و شروع کردم به حرف زدن ،دختر ساده و خوبی بود 
بحثو رسوندم به زن محسنو پرسیدم کجا باهم اشنا شدین؟ 
دل تو دلم نبود ..گفت تو مراسم نامزدیشون دیگه ،اون یکی خواهرتون مینا خانم بود ،شما چرا نبودین؟؟؟
حس کردم اشتباه شنیدم ،گفتم چی ؟
ترسید ،انگار خودشم فهمید بندو اب داده .. برگشتم ،محسن داشت میومد طرفم،خونه دور سرم میچرخید ،جلوم وایستاد ،گفت چی شده ریحانه ،به هیچی فکر نکردم فقط دستم بلند شدو محکم رو صورتش نشست 

همه نگامون میکردن اما مگه مهم بود ،شوهرم نامزدی گرفته بود و خواهر شوهر همیشه نگرانم هم تو جشنش شرکت کرده بود ،چقدر خوشبخت بودم من 
کیفمو برداشتم و از اونجا اومدم بیرون ،محسن نیومد دنبالم ....به تنها چیزی که فکر میکردم مینا بود ،چه جوری تونسته بود،اشکای منو دیده بود و به ریشم خندیده بود 
رسیدم دمه خونه شون ،دستم رو گذاشتم رو زنگ ،همه شون اومدن دم در ،مادر محین گفت چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ جیغ زدم خبرو از خودتون بپرسین که میرین واسه پسرتون که زنو بجه داره زن میگیرن ،رنگ مینا پرید ، مامانش گفت چی داری میگی ریحانه ؟ 
فهمیدم جز مینا کسی خبر نداره ،گفتم از مینا بپرسین که واسه خان داداشش عقد و عروسی راه انداخته..مامانش برگشت طرف مینا،گفت اینا چیه میگه ؟ بگو بهش اشتباست ...مینا سرشو انداخت پایین ،مامانش داد زد مینا مگه کری ؟ بگو تو محسن همچین غلطی نکردین ؟ صورت مینا خیس بود ،همون موقع ماشین محسن کنارمون ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و اومد طرفمون ...
ماود محین رفت طرفشو گفت ریحانه چی میگه محسن ،خیالاتی شده مگه نه ؟ داد زد حرف بزنید دیگه ،محسن گفت بریم تو همه دارن نگامون میکنن..رفتیم تو خونه ،ترمه چسبیده بود بهم ،میخواستم اروم باشم به خاطرش اما نشدنی بود...
همه نشستیم و مادرش فقط راه میرفت ،پدرش خونه نبود ..
رفت طرف مینا و بازوشو گرفت و گفت ،مثل ادم همه چیو تعریف کن ببینم جه خاکی تو سرمون شده ،ای خدا کم بدبختی دارم ،این دیگه جه مصیبتی بود اخه ...
صدای محسن حرفشو قطع کرد ،بهناز بارداره ...به محسن نگا کردم ،پلک هم نمیزدم خجالت نمیکشید از من و مادرش ؟ بلند شدم دست ترمه رو گرفتم و رفتیم جلوش وایستادیم ،زل زده بودم بهش ،اونم نگام میکرد ،اشکام یکی یکی میریخت پایین... کلی حرف داستم که بزنم ،کلی فحش کلی گله اما گدومش زنوگیمو درست میکرد ،رفتم طرف در و ترمه رو کشیدن دنبالم ،مادر محسن بلند گفت پاتو از در بذاری بیروم یادم میره گناه کار کی بوده ،وایستادم ...گفت اونی که باید بره بیرون یکی دیگه ست...محسن بلند شد ،مادرش گفت مینا خانم شما هم به سلامت ،محسن گفت مینا کاری نکرده ،به مینا نگا کردم و اروم گفتم اره فقط شریک دزد و رفیق قافله شده ...
مینا با چشمای قرمزش نگام کرد و گفت 
ریحانه من فقط عاشق شدم ...

نفهمیدم منظورشو عشقش چه ربطی به بدبختی من داشت ..محسن با حرص گفت مینا..مینا برگشت طرفشو گفت خسته شدم از حرفا و کا ای یواشکی ..بعد باز چرخید طرف منو اومد نزدیکم و گفت ریحانه من و سینا (پسرخاله بهناز) همو دوست داریم ،مادرش جیغ زد اسم اون اشغالو تو این خونه نیار ،خاک بر سرت با این انتخابت،چشم بازارو دراوردی..
مینا بی توحه به حرفای مادرش گفت ،وقتی بهناز فهمید ،هی اومد و رفت و گفت اگه یه کاری کنم با محسن بهم برسن اونم خونواده مو راضی میکنه،نتونستم نه بیارم ...وقتی فهمیدم بارداره فکر کردم بهتره به خاطر اون بچه عقد کنن و بعدم جدا بشن ،محسن باهام حرف زد گفت فقط میخواد بچه ش به دنیا بیاد،به خدا اونم از بهناز بدش میاد ،بار اخری که پیشش بود با نقشه بهناز بود ،ریحانه محسن چاره ای نداشت،پای کاری که کرده بود باید وایمیستاد ...
چند روز پیش تو محضر یه صیغه خوندن ،همکارشو هم برای شهادت اورد که زنشم دنبالش اومد ...
همش همین بود ریحانه ،میدونم کارمون بد بود میدونم فکر میکنی خیانت کردم بهت ،اما تو هم عاشق شدی ، میدونی چه حسیه،نمیخوام دنیا باشه وقتی اون نیست ،تو رو خدا بفهم چی میگم ..
به محسن نگا کردم ،زل زده بود بهم ،اشکام بازم راه افتادن ...کار درست چی بود ،ترمه دستمو فشار داد و گفت مامان چرا گریه میکنی ؟ چی میگفتم به دخترم ،میگفتم تو کار ادما موندم ؟ از کثیفی دنیا میگفتم براش..
به ترمه گفتم بده تو حیاط تا من بیام ،رفتم رو به روی محسن وایستادم و گفتم ،نمیفهمتت ،نمیخوامم بفهممت ...دیگه جز ترمه هرچیزی که به تو مربوطه ذره ای برام اهمیت نداره ،دنبالمون نیا،اون طنابی که منو به تو وصل میکرد خیلی وقت بود که پوسیده بود و امروز پاره شد ...
شوهر خوبی نبودی ،فقط پدر خوبی باش برای ترمه..
فقط نگام کرد و هیچی نگفت ،همشون ساکت بودن ،از در رفتم بیرون ،دخترم داشت بازی میکرد دستشو گرفتمو از اون جهنم اومدم بیرون...

از سیر تا پیازشو برای خانوادهم تعریف کردم ،خسته بودم از پنهان کاری ،از اینکه خودمو خوشبخت نشون بدم...
تصمیمم برای جدایی قطعی بودو پدرو مادرمم موافق بودن ،فردای اون روز ترمه رو سپردم به مامانو رفتم دادگاه خانواده ...فضای دادگاه خیلی بد بود ،انقدر حالم خراب شد که فقط چندتا سوال راجع به شروع در خواست طلاق پرسیدمو اومدم بیرون،دم در با یه وکیل خانم حرف زدم،گفت شرایط طلاق از طرف زن خیلی سخته و بهتره با شوهرت به توافق برسی ،یه جوری حرف زد که فکر کردم باید کلا قید طلاقو باید بزنم
از مینا چندتا تماس داشتم ،شمارشو گذاشتم تو لیست رد ،دیگه نمیخواسم اون ادم بخشنده ای باشم که احمق فرضش میکنن ..
به بابام زنگزدم و شماره پسر دوستش رو گرفتم که دفتر وکالت داشت،زنگ زدم بهش و برای همون روز وقت گرفتم ،خیلی عجله داشتم ،میخواستم خیلی زود از زندگیم بیرونش کنم ،حس خوبی داشتم ،انگار قرار بود به یه اتفاق خوب و بزرگبرسم ...
دفترش تو فرمانیه بود یه دفتر شیک و لوکس ،وقتی رسیدم و دفترو دیدم پشیمون شدم ،همچین دفتری حتما هزینه وکالتشم سر به فلک میکشید 
وارد اتاقش که شدم از دیدن مرد جا افتاده ای که رو به روم بود تعجب کردم ،فکر میکردم جوون تر از این باشه ،حدودا چهل ساله به نظر میومد ...
باهاش صحبت کردم و همه چیو توضیح دادم و گفتم میترسم نظرمو عوض کنه و به خاطر همین نمیخوام دیگه ببینمش ،بدون هیج واکنشی گفت باید یه وکالت بهش بدم تا همه جا به جای من حضور داشته باشه ..ازم پرسید حق طلاق که نداری و من یه دفعه یادم افتاد بابا سر عقد حق طلاقو گرفته بود برام و با محسن قرار گذاشته بودیم بعد از عقد بریم و حذفش کنیم اما یادمون رفت ،با ذوق براش تعریف کردم و اون گفت حق طلاق تو سند ازدواج ارزش زیادی نداره و تو دفتر اسناد باید ثبت بشه...برای ترمه هم گفت با توجه به کارایی که کرده شاید بشه حضانتو گرفت
قراد جلسه بعدو گذاشتیم و من برگشتم خونه ..کم کم استرس اومد سراغم ،اینکه دیگه محسن رو نیبینم یه حس بدی بهم میاد ،میدونستم دوست داشتن نیست و عادته اما هرچی که بود اذیتم میکرد ..

وکیلم با محسن حرف زده بود و محسن طلاق توافقی رو قبول کرده بود ،حتی گفته بود حضانت ترمه رو هم بهم میده ،باورم نمیشه به این راحتی از ترمه بگذره ،دلش به خانواده جدیدش خوش بود حتما..پدر و مادر محسن دو بار اومدن خونمون تا باهام حرف بزنن اما پدرم اجازه نداد و مطمئنشون کرد هیچ شانس دوباره ای برای زندگی ما وجود نداره
محسن هم وکیل گرفت تا دادگاه نیاد، هیچ خبری ازشون نداشتم...کاش مینا بود تا بهم میگفت چه خبره اونجا ...
محسن وکالت طلاق و حضانت دائم و کامل ترمه رو داد و همه چی بی سرو صدا تموم شد و من تو یه ظهر تابستونی، تو سن ۲۶ سالگی مطلقه شدم ...
بعد از طلاق افسردگی شدید گرفتم ،دلم نمیخواست از اتاقم بیام بیرون،چشمام همش خیس اشک بود ،مامان و بابام هرکاری میکردن که حالم بهتر بشه اما نمیشد ،ترمه هفته ای یه بار باید پدرش رو میدید اما تو این دو هفته یه بار هم سراغش نیومده بود...
نمیدونستم چه مرگمه ،مثل معتادی بودم که داره ترک میکنه ،هزار بار دستم رفت رو شماره محسن اما به زور خودمو کنترل می کردم...اون زن داشت و من دیگه باهاش نسبتی نداشتم باید اینو باور میکردم...
یک ماه همینطوری گذشت،یک ماهی که هر روزش به این فکر میکردم که محسن از در میاد تو و ازم میخواد که برگردم... ،اواخر شهریور بود ،کم کم حالم داشت بهتر میشد،سعی میکردم خودمو سرگرم کنم تا کمتر به گذشته فکر کنم..ترمه ذوق داشت برای کلاس اول ،ولی من خالی خالی بودم ،ترمه پدرش رو رسما فراموش کرده بود یا حداقل من اینجوری فکر میکردم
عصر بود که برای خرید رفتم بیرون ،ترمه سرماخورده بود و میخواستم سبزی و میوه بخرم براش ...جلوی در چشمم افتاد به ماشین محسن ،شیشه دودی ماشینشو داد پایین،قلبم نمیزد ،نفسم بریده بریده شده بود ...حس بچه ای رو داشتم که وسط یه مشت غریبه یه اشنا پیدا میکنه ،ریش همیشه شش تیغ شدهش بلند شده بود ،از ماشین پیاده شد و اومد طرف منی که خشکم زده بود
سلام کرد و اروم جوابشو دادم ،گفت میشه حرف بزنیم ،یهو به خودم اومدمو برگشتم تو حیاطو درو روش بستم ،من حرفی نداشتم باهاش بزنم ..
اروم در زد و گفت ریحانه خواهش میکنم ،یک ماهه روی اومدن ندارم ،امروزم تا اینجا صد بار خواستم برگردم ..تورو خدا به حرفام گوش بده ..
جواب ندادم ،تکیه دادم به درو نشستم رو زمین ،گفت همش بازی بود ، دروغ گفته بود ،بچه ای در کار نبود ،ما بیخودی جدا شدیم ..
خندهم گرفت ،بلند ، انقدر خندیدم که دلدرد گرفتم ، احمق بود یا منو احمق فرض میکرد 

گفت تورو خدا بیا بیرون ،ریحانه اگه برگردی برات بهشت میسازم ،به خدا که ارزشت رو فهمیدم ...اخمامو کشیدم تو همو در باز کردمو رفتم جلو و با دستام کوبیدم وسط سینهش ،چند قدم رفت عقب ،گفتم چی میگی ،چی میخوای ؟ چرا ولم نمیکنی ،بس نیست هرچی گند زدی به زندگیم ،برو محسن برو فک کن ما مردیم ...زندگی ما تموم شد ..
چشماش گرد شده بود ،حتما فکر کرده بود مثل هر دفعه بازم میتونه خرم کنه..
با بهت گفت ریحانه ...گفتم چیه ،توقع داری بگم باشه عزیزم هر غلطی کردی اشکال نداره ،بریم گند بزن به ادامه زندگیم،محسن من ازت متنفرم،اینو بفهم ..
هیچی نگفت ، یکم نگام کرد و بعد سوار ماشینش شد و رفت ...بعد رفتنش حرفایی که زدم رو مرور کردم و تهش به این رسیدم که واقعا دیگه حسی نداشتم بهش...حسی که تو دلم بود و اذیتم میکرد هیچ شباهتی به عشق و دوست داشتن نداشت ...شاید به همخونه ۷ سالهم هم همین حسو داشتم..
از اون هفته به بعد هر هفته محسن میومد و ترمه رو میبرد بیرون، هرکاری میکردم که چشمم بهش نیفته ،پنجشنبه عصر بود ،قرار بود اقای امامی وکیلم بیاد مدارکم رو بیاره برام ،خ وم میخواستم برم دفترش اما گفت مسیرش اینطرفیه و میاره برام به گوشیم زنگ زد و گفت دمه در منتظره ،رفتم جلوی در ،با شاسی بلند مشکیش اومده بود،وضعبت مالیش خیلی خوب بود ... شیشه ماشینو داد پایین و رفتم نزدیک تر احوال پرسی کردیم و مدارکم رو گرفتم ،بهم گفت ماشالله مجردی بهت ساخته ،خوشگل تر شدی ..قهقه زدم ،میدونستم منظوری نداره و فقط میخواد بخندیم ...سرمو برگردوندمو چشمام قفل شد تو چشمای قرمز محسن که داشت نگام میکرد ،جا خوردم ولی بی تفاوت رومو برگردوندم و به ماشینش نردیک تر شدم ،حالا که فرصت انتقام پیدا کرده بودم نمیخواستم از دستش بدم ...صدامو بردم بالاتر و گفتم ،متین جان ساعت ۸ خوبه ؟ اقای امامی تعجب کرد ولی زود همبازیم شد و گفت باشه پس ۸ اینجام ..
بهدم خداحافظی کردیم و رفت ...،محسن از ماشین پیاده شد و اومد طرفم ،سرخ بود ،گفت این مرتیکه کی بود ؟ برگشتم برم طرف خونه که دستمو گرفت ،دستمو کشیدمو جیغ زدم دست به من نزن ،من مثل اون هرزه هایی که دورِتَن نیستم ،حریم دارم...
پوزخند زد و گفت دارم میبینم حریمتو ،از کی باهاشی؟ حتما وقتی زن من بودی باهاش ریخته بودی روهم ،گفتم فکر کردی همه مثل خودتون...گفت نه والا تو وضعیتت از منم بدتره...

چون میدونستم حرفاش از حرصه ،به جای اینکه ناراحت بشم ذوق کردم ،گفتم خوب کاری کردم ،کور و کچل که نیستم ،بهتر از تو واسم فراوونه ،توام برو بچسب به انتخابت و پاش وایستا..
بعدم رفتم تو حیاطو درو بستم ،خیلی خسته بودم ،از زندگی از خودم از همه چی...دو سه ساعت بعد وقتی بابا اومد خونه گفت محسن دمه دره و من دوهزاریم افتاد که میخواد ببینه شب میرم یا نه ،یه عالمه فکر کردم اما چاره ای جز زنگ زدن به اقای امامی پیدا نکردم ،گوشیمو برداشتم ،دستام از استرس میلرزید 
جوابمو داد و منم بعد از یکم مِن مِن براش توضیح دادم موضوع چیه ...کلی خندید بهم و به شرط اینکه شام مهمونش کنم قبول کرد که بیاد دنبالم
اون شب خیلی به خودم رسیدم ،۵ دقیقه به ۸ بود که رفتم تو حیاط ،تو چشمای مامان و بابا پر از علامت سوال بود اما چیزی نپرسیدن ازم
صدای توقف ماشین که اومد درو باز کردم ،زیر چشمی اون طرف کوچه رو نگاه کردم ماشین محسنو دیدم ،اقای امامی درو باز کرد و پیاده شد ،بعد از احوال پرسی ماشینو دور زد و در جلو رو باز کرد و منم با ارامش نشستم ...
نشست کنارمو راه افتادیم ،یکم که گذشت گفت این اقای عصبانی سایه به سایه دنبالمونه
خواستم برگردم که گفت برنگرد ،امشب خودتو بزن به بیخیالی فک کن محسنی وجود نداره سعی کن خوشبگذره بهت
گفتم باشه ولی مگه میشد ،رفتیم یه رستوران شیک ،پشت میز که نشستیم گفتم شما هم دیدی امشب مهمون منی گفتی نابودش کنم دیگه
خندید و هیچی نگفت ،ان شب دو سه ساعت باهم بودیم ولی جز همون اولش دیگه محسن رو ندیدیم محسن ناخواسته شد باعث شروع رابطه ما
چهار ماه از طلاقمون گذشته بود ،از اون شب رابطه م با متین خیلی نزدیک و صمیمی شد ،شده بودیم مثل دوتا دوست
مینا انقدر بهم زنگ زد تا بالاخره جوابش رو دادم ،مثل قرل نبودیم اما بازم خوب بود ،شنیدم ازش بهناز قصد داره برگرده پیش شوهر سابقش ،بیچاره محسن از اینجا رونده و از اونجا مونده شده بود
تو دفتر وکالت متین دفتر دار شدم ،کار کردن باعث شده بود حال روحیم خیلی بهتر بشه و همه حال خوبم رو مدیونش بودم
این روزا خیلی وقته از محسن و خانواده ش خبر خاصی ندارم و هیچ اهمیتی هم برام ندارن ،فقط گاهی وقتی میخوان ترمه رو ببینن مینا میاد دنبالش
چند وقتی هست حس میکنم تو قلبم یه خبراییه،یه حس و حال خوب کنار متین دارم که با هیچکس تجربهش نکردم اما نه اون از دلش چیزی میگه و نه من میتونم حرف بزنم ،دوسش دارم اما دیگه حاضر به شکستن غرورم نیستم ،تموم حرفاش ،نگاهاش و رفتاراش بوی دوست داشتن میده،نمیدونم اخر قصمون چی میشه اما همه سعیم رو میکنم خوب تموم بشه ..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : enekas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه qpxqh چیست?