رمان رز سرخ قسمت 14
صدای گوش خراش محمدم که به گوشم می رسید قلبم تیر می کشید و اشک می ریختم.
تنها کار این چند وقتم اشک ریختن و دعا کردن بوده است.
امیدوار بودم. امیدوار بودم که این زندگی باز هم روی خوش به من و محمد نشان دهد.خیلی امیدوار بودم.
نزدیک اذان مغرب بود که صدای ناله های محمد تمام شده بود. با بغض قرآن را بوسیدم و روی رحل چوبی کنار
جانماز گذاشتم. این بغض لعنتی دست بردار من نبود.
هرچند فعلا تسکین درد هایم بود. ولی گاهی به قصد خفه کردنم پیشروی می کرد.نماز مغرب و عشاء را که خواندم
روی سجاده خوابم برد.
صبح با پرتوی خورشید که از پنجره نمازخانه به چشمم تابید از خواب بلند شدم. گنگ به اطراف نگاه کردم که
موقعیتم را تشخیص دادم. از دیشب تا کنون روی جانماز خوابم برده بود.
با یاآوری اینکه نماز صبحم قضا شده بود وایی گفتم و بعد از چند بار استغفار نماز قضای صبحم را خواندم. مهر را
بوسیدم و پیشانی ام را روی مهر گذاشتم.
خدایا به برکت همین طلوع خورشید زیبایت طلب شفاعت محمدم را دارم . در این دنیای نامرد کسی را جز هم
نداریم.لحظه ای ما را از هم جدا نکن جز با مرگ با عزت. ای نگهدارنده عشاق!آمین!
جانماز را جمع کردم و از نمازخانه خارج شدم. به سمت آبدارخانه حرکت کرده و سماور را روشن کردم.نیم ساعت
دیگر اقای محبی می آمد.چای که جوش آمد دم کردم.
قران کوچک و تو جیبی ام را برداشتم و وارد اتاق محمد شدم. این بار خواب نبود.داشت نماز می خواند.با لبخند
همان جا به در تکیه داده و ایستادم و نظاره اش کردم.
سلام نمازش را که داد مهر را بوسید و با لبخند مهربانی از روی سجاده اش بلند شد. به طرفش قدم برداشتم و با
محبت گونه اش را بوسیدم.
» یه لحظه ای « لبخند زده نگاهم کرد که با یاآوری شیرینی هایی که پخته بودم وایی گفتم. متعجب نگاهم کرد که
گفتم و به سمت یخچال کوچکی که کنار تختش قرار داشت رفتم.
ظرف شیرینی ها را برداشتم و با ذوق گفتم:
-محمد بیا ببین. فقط واسه تو پختم!
با خوشحالی نگاهم کرد و دستم را گرفت. به طرف تخت رفت. از دو طرف کمرم گرفت و بلندم کرد و روی تخت
نشاند. با ذوق جیغ خفیفی کشیدم. خندید.
کنارم روی تخت نشست و از داخل ظرف دانه ای شیرینی برداشت و مقابل دهانم گرفت.
متعجب نگاهش کردم که با اشاره چشم گفت که دهانم را باز کنم. انبوهی از عشق را در چشمانم ریختم و با لبخند
دهانم را باز کردم.
خیلی نرم شیرینی را داخل دهانم گذاشت و چشمهایم را بوسید.با حظی فراوان چشم هایم را بستم و ام کشداری
گفتم و شیرینی را جوییدم.
واقعا که خوشمزه ترین شیرینی عمرم را خورده بودم. چرا که از دستان پر مهر محمدم که داخل دهانم گذاشته بود
چشیده بودم!
از اتاق محمد خارج شدم. با یادآوری چند لحظه قبل تنم لرزید. دوباره محمد دردش گرفت و مثل مار به خودش می
پیچید و هر از گاهی عوق می زد و استفراغ می کرد.
دکتر که آمد به زور مسکن قوی به نام پروپوفول رو بهش داد تا بخورد. به گفته دکتر پروپوفول مسکنی بود که بیمار
با وجود درد به خواب می رود.
آهی کشیدم و به سمت نمازخانه رفتم. امروز اصلا حال نداشتم به خانه بروم. داخل نمازخانه دراز کشیده بودم و با
تسبیح ذکر می گفتم که موبایلم به صدا در آمد.
با دیدن شماره ناشناس قلبم لرزید. چند وقتی بود خبری ازش نداشتم ولی حالا!
با استرس و دلشوره تماس را وصل کردم.کنار گوشم که گذاشتم صدای نفس های عمیقی بلند شد. آب دهانم را
نامحسوس قورت دادم.بلاخره داشت خودی نشان می داد.
مدتی بعد که برایم قرنی گذشت صدای وحشتناک و زنانه ای داخل موبایل پیچید.قه قه کنان خندید و گفت:
-بلاخره افتادی تو تله خانم کوچولو.دیگه محمدت نابود شد. معتاد که شده ولی اگه قصد ترک دادنش رو داری باید
بهت بگم سخت در اشتباهی!
استرس امانم را بریده بود. او که بود که این همه از زندگی ما دقیق مطلع بود.طوری که سعی داشتم صدایم نلرزد
گفتم:
-شما کی هستین؟
صدای خنده وحشتناک زن بلند شد.
-اونش بماند. منتها خواستم خبرت کنم که با همسرت خداحافظی کن.به زودی باید دوتاتون با زندگی خداحافظی
کنین!
و قطع کرد. با چشمهای گرد شده به موبایل خیره شدم. ترس تمام وجودم را احاطه کرده بود. نمی دانستم چه کنم
که دوباره صدای موبایلم بلند شد.
به صفحه اش که خیره شدم شماره علیرضا رویش خودنمایی کرد. نفس آسوده ای کشیدم و تماس را وصل کردم.
-بله؟
-سلام ترانه خانم. خوب هستین؟ محمد چطوره؟
-سلام.ممنون شکر خدا هردو خوبیم. همه چیز خوب پیش میره!
ولی نه نمی رفت.از قرار معلوم اتفاقات بدی در انتظار بود.
شکر خدایی گفت و سپس اضافه کرد:
-راستش زنگ زدم خبری رو بهتون بدم.دیشب یکی از افرادی رو که تو این نقشه معتاد کردن محمد حضور داشته
دستگیر کردن.
امروز صبح از اداره آگاهی باهام تماس گرفتن. می خواستم در جریان بزارمتون که فردا صبح همراه نازنین میام
دنبالتون که بریم اداره تا ببینید اون طرف رو میشناسید یا نه!
لبخند خوشحالی زدم.
-البته البته حتما! منتظرتون می مونم.فقط اینکه...
کمی مکث کردم. نمی دانستم بگویم یا نه.ولی طی کمی خوددرگیری نگفتن را ترجیح دادم. باید در فرصتی مناسب و
حضوری برایشان بازگو می کردم.
-چیزی شده آبجی؟
به خودم آمدم.
-نه نه هیچی. خداحافظ
با کمی مکث شک برانگیز گفت:
-خداحافظ
قطع کردم و گوشی را به قلبم چسباندم و نفس های عمیق و پیاپی کشیدم.آه خدایا خودت انتهای این راه را خوش
کن!آمین!
با استرس با پاهایم روی زمین ضرب گرفته بودم و پوست لبم را می جوییدم.اینکه قرار بود یکی از کسانی را که
محمد من را به این روز در آورده بود ببینم قلبم را می فشرد.
انگاری یکی قلبم را در مشتش به چنگ آورده بود و می فشرد و می فشرد و می فشرد!
آهی کشیدم و سرم را بین دستانم گرفتم.
دست گرم نازنین روی شانه ام نشست. یکی از دستانم را روی دستش گذاشتم و فشردم.
صدای تقه ای که به در خورد سریع سرم را بلند کردم و به علیرضایی چشم دوختم که رو به رویمان نشسته بود.
لبخند کمرنگی زد و با اطمینان دستی برایمان بالا آورد و بلند شد. متقابلا برخاستیم. دستگیره در پایین کشیده شد
و مردی با لباس سرگردی وارد اتاق شد.
از کفش هایش گرفتم و بالا رفتم. به صورتش که رسیدم آب دهانم را قورت دادم. پاهایم سست شد. اگر از نازنین
نگرفته بودم پخش زمین شده بودم.
با چشمهای گرد شده به مانی نگاه کردم که سر به زیر ایستاده بود.او اینجا در این لباس سرگردی چه می کرد؟!
گیج و گنگ به علیرضا نگاه کردم که لب هایش را به هم فشرد و سرش را زیر انداخت.
اخم هایم را در هم کشیدم. چرا هیچ کس چیزی نمی گفت. به نازنین که خیره شدم او هم متعجب بود و انگاری
چیزی نمی دانست!
تا خواستم دهانم باز کنم مانی شروع کرد به حرف زدن:
-ببینید ترانه خانم همه این جریان رو من میدونم و کس دیگه ای مقصر نیست. من از علیرضا خواستم تا این موضوع
پنهان بمونه.
دنیا دور سرم می چرخید. این روزها انقدر فشار روی من و زندگی ام بود که نمی دانستم چه بکنم؟!
بی حال روی همان صندلی قبلم جاگیر شدم و منتظر به مانی خیره شدم. بقیه هم نشستند و مانی به سمت علیرضا
رفت و رو به روی من نشست.
دست هایش را در هم قلاب کرد و به زمین خیره شد.بعد از کمی مکث طولانی شروع کرد به حرف زدن:
18- سالم بود که باید وارد دانشگاه می شدم. از همون بچگی عاشق پلیس شدن بودم. دوست داشتم همیشه پلیس
مخفی باشم.ولی مادرم دوست نداشت.همیشه می گفت تو باید مهندس یا دکتر بشی و برای خودت آقایی کنی.
پلیس بودن خطرناکه.
این شد که کنکور دادم و با بهترین رتبه مهندسی عمران آوردم و توی دانشگاه تهران مشغول به درس خوندن شدم.
ولی وسوسه پلیس شدن دست از سرم برنمی داشت تا اینکه رفتم و تست دادم. خودمم باورم نمی شد ولی توی اون
آزمون با اون همه داوطلب نفر دوم شدم و وارد داشنگاه افسری شدم.
بدون خبر دادن به مامان و بابا و هیچ کس درس می خوندم و در دو رشته تحصیل می کردم. تا اینکه..
نیم نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:
-شدم سرگرد. چند تا ماموریت مهم رو به اتمام رسوندم و تند تند درجه ام بالاتر می رفت. تا اینکه به سخت ترین
ماموریت عمرم دعوت شدم.
نگاهم کرد. این بار مستقیم. انگار می خواست عکس و العمل هایم را نسبت به حرف هایش را از چشمهایم بخواند.
-ماموریتم پیدا کردن عموی تو و دار و دسته اش بود. اون شب بعد از اینکه محمد پیدات کرد و اوردت خونه برام
عجیب بود. تا اینکه چند روز بعد توی اداره عکسی از چهره تو رو بهم نشون دادن و گفتن این برادرزاده خسرو
ایزدیه و شب عروسیش فرار کرده. تا اینکه تونستم هویت تو رو بشناسم. از همون روز شد که مجبور شدم ماموریتم
رو شروع کنم. شدم یک پسر کله شق و سرکش برای تو. برای همه عجیب شد که چرا مانی یکدفعه عوض شد ولی
خب برای ماموریت لازم بود.
همونطور که باید تو ازم متنفر شدی.
صدایش غمگین شد. انگاری گفتن این حرف ها برایش سخت بود.با غمی که در صدایش مشهود بود ادامه داد:
-با اینکه نمی خواستم ولی خب متنفر شدی و بازی تازه شروع شد. شاید تا الان از عموت خبر نداشته باشی ولی ما
دستگیرش کردیم و الان توی زندانه!
هر چی ازش بازجویی کردیم کسی رو لو نداد.
علیرضا متعجب گفت:
-خب مگه خسرو ایزدی اصل کاری نبوده؟
مانی با تاسف گفت:
-ما هم همین فکر می کردیم متاسفانه ولی نه! اصل کاری خسرو نبوده بلکه..
پوفی کشید و گفت:
-یک زن بوده!
با چشمهای گرد شده به مانی خیره شدیم. سکوت بود و سکوت!
آب دهانم رو قورت دادم. با صدای لرزان گفتم:
-و اون زن؟
انگشتانش را محکم بین موهایش کشید و فشرد. فکش محکم شده بود و از روی حرص دندان هایش را به هم می
سایید.با لحنی عصبانی غرید:
-مادر محمد بوده!
انگار یک پارچ آب یخ رویم خالی کردند. دست و پایم شل شد. دهانم خشکه خشک بود. هیچ چیز نمی شنیدم و
تنها حرف آخر مانی را در ذهنم حلاجی می کردم.
-مادر محمد..مادر محمد..مادر محمد..وای خدای من!
سرم را بین دستانم گرفتم و از روی دردی که به روحم وارد شده بود فشردم. خدایا چه قدر مسئله سخت برای ما در
میان گذاشتی. چگونه این مسئله های پیچیده را حل کنیم.
علیرضا با ناباوری و دهان باز گفت:
-پس..پس مریم خانم؟
مانی متاسف سری تکان داد:
-درسته مریم خانم مادر واقعی محمد نیست. در واقع محمد فقط پسره عمو حسینه!
دیگر دهانم بیشتر از این باز نمی شد. خدای من چه چیزهایی که نمی دانستم و حال دارم می شنوم.
علیرضا سست روی مبلی که نشسته بود ولو شد. دست های نازنین که روی بازویم بود شل شد. همگی داشتیم از
شدت شوک جان می دادیم.
مانی با لبخند تلخی گفت:
-منم چند وقت پیش فهمیدم.در واقع بابابزرگ بهم گفت. عمو حسین تو دوران جوونی و دانشگاه عاشق یک دختر
بی بند و بار میشه. بلکه هر دو عاشق همدیگه میشن.اسم دختره نفس بود.عمو حسین وقتی که در خواست
ازدواجش رو با باباحاجی مطرح می کنه باباحاجی به شدت مخالفت می کنه چون اون عقاید خودش رو داشت و اینکه
نفس سابقه درخشانی هم نداشت.
عمو حسین ناراحت میشه ولی دست از نفس نمی کشه. یک سالی می گذره و کم کم پافشاری های عمو حسین تموم
کم تر میشه تا اینکه یک شب عمو حسین غیر منتظره با یک بچه میاد خونه!
باباحاجی و همه تو شوک میرن و بعدش تازه می فهمن این بچه، بچه عمو حسین و نفسه!
باباحاجی سیلی محکمی به گوش عمو حسین می زنه و طردش می کنه. ولی عمو حسین به غلط کردن میفته و به
پای باباحاجی. مامان گلی هم کلی اشک و زاری می کنه تا باباحاجی منصرف میشه و طردش نمی کنه ولی تا مدت ها
باهاش حرف نمی زنه.اونجا پدر و مادر من تازه رفته بودن سر خونه زندگیشون. نمی دونم چی شده بود ولی باباحاجی
عجیب به اون پسربچه مهر بسته بود.اون طور که انگار عمو حسین می گفته چند وقت پیش به اصرار نفس صیغه می
کنند و میرن تو یک خونه زندگی می کنند. وضع عمو حسینم بد نبوده و قبول می کنه. وقتی نفس حامله میشه عمو
حسین به پشیمونی میفته. چون وقتی با نفس ازدواج کرده بوده تازه پی به کثیف بودن این زن می بره.زنی که هر
روز با یک نفر بوده و هزار تا دوست پسر داشته. نفس می خواد بچه رو بندازه ولی خب عمو حسین چون می دونسته
این کار گناهه قبول نمی کنه. تا اینکه می خواد بیاد و همه چیز رو بگه ولی بعد از یک هفته که بچه به دنیا میاد نفس
از ایران فرار می کنه و هیچ وقتم دیگه بر نمی گرده. اسم بچه رو هم عمو حسین محمد انتخاب می کنه و دلیلش رو
هم هیچ وقت به هیچ کس نمی گه. یک ماه اول رو مامان گلی از بچه مراقبت می کنه ولی عمو حسین با مریم خانم
ازدواج می کنه و مامان گلی بچه رو می سپره به اونا. مریم خانم یک فرشته به تمام معنا بود و محمد رو عین پسر
واقعی خودش بزرگ کرد. متاسفانه مریم خانم به علت مشکلی نمی تونست بچه دار بشه و خدا محمد رو برای اونا
فرستاده بود و عمو حسین هم عاشق و شیفته مریم خانم شده بود.محمد بزرگ میشه و دوسال بعدش من به دنیا
میام. به قول مامان گلی جون بابابزرگ به همین دوتا نوه اش بسته بود.
محمد واقعا پسر مهربون و خوبی بود و این ها همه دست پرورده زنعمو مریم بود.
آهی کشیدم. دستی به صورتم کشیدم. خیسه خیس بود. من کی این همه اشک ریخته بودم. به ساعت خیره شدم.
حدود دو ساعتی بود که نشسته بودیم و به حرف های مانی گوش می دادیم. مانی با م گفت:
-و حالا نفس به ایران برگشته و بازی بدی رو شروع کرده. انگاری روانی شده. اول از همه می خواد به پسر خودش
صدمه بزنه.
متعجب نگاهش کردم که سرش را بلند کرد و با صدای محکم و جدی گفت:
-سروان نیکو!
در اتاق باز شد و مردی احترام نظامی گذاشت و وارد اتاق شد.
-بله قربان
مانی از جایش بلند شد و دست هایش را داخل جیب هایش فرو برد.
-برو بگو دختره رو بیارن.
اطاعتی گفت و رفت. تازه به ته ریش جذاب مانی خیره شدم. انگار اولین بار بود که دارم مانی را می بینم.بله واقعا هم
همینطور بود. من تازه داشتم مانی واقعی و مهربان را می دیدم.
مدتی بعد که در سکوت گذشت تقه ای به در خورد و در باز شد. سرم را به سمت در برگرداندم. ولی با دیدن کسی
که وارد اتاق شد قلبم فرو ریخت.
نه این امکان نداشت!
سحر!!!
او هم با دیدنم قدمی به عقب رفت. سیب گلویش را دیدم که پایین و بالا رفت. شوکه از جایم بلند شدم و به سمتش
رفتم.او اینجا چه می کرد؟!
گینگ و منگ به سمت مانی برگشتم که نفس عمیقی کشید و با تنفر به سحر خیره شد:
-این باعث شد زندگی هممون به این فلاکت کشیده بشه و پسرعموی من الان تو بدترین وضعیت اعتیاد باشه و تو..
کمی مکث کرد.صدایش لرزش داشت. نه از روی ترس بلکه از روی خشم.غرید و ادامه داد:
-و تو که بهترین دوستش بودی رو به نابودی کشید.
انقدر امروز فشار رویم بود که بی حال و سست روی زمین افتادم. طاقت نداشتم. طاقت این همه حقیقت سنگین را
یک جا نداشتم.
بغضم شکست و اشک هایم روی گونه ام غلتیدند. هق هق می کردم و به قلبم چنگ زدم.
با صدای بغض آلود و لرزان هق زدم:
-باور نمی کنم سحر..چطور ممکنه..کسی که از خواهر برام عزیزتر بود چنین کاری باهام بکنه..باور نمی کنم
سحر.نه!!
جیغ می زدم و به سرم می کوبیدم.نازنین با گریه نزدیکم شد و سرم را به آغوش کشید. او هم آرام هق می زد. چه
قدر من بدبخت بودم. چه قدر!
صدایش بلند شد. هق هقم آرام شد. با چانه ای لرزان به صورتش خیره شدم. صدای بغض آلودش که با نفرت عجین
شده بود به گوشم رسید:
-نه عزیزم. باور کن.سحر دوستت نبود. دشمنت بود.کسی که تو تمام زندگیش بهت حسادت می کرد.
با نگاهی خالی از هر حسی به مانی خیره شد و دوباره به سمتم برگشت:
-من دوستت بودم و دوستت داشتم. خواهرم بودی به معنای کلمه.
ولی تو من و با کسی آشنا کردی که عاشقش شدم.کسی که عاشقش شدم ولی اون فقط تو رو می دید.
مات شده بهش نگاه کردم. او داشت در مورد چه کسی این بهتان ها را می زد؟ مانی!!
به مانی خیره شدم. پوزخند تلخی روی لب هایش بود و مسخ چشمانم شده بود. نه غیر ممکن بود.غیرممکن بود!
علیرضا کلافه از روی صندلی بلند شد و مقابل پنجره قرار گرفت. آب دهانم را قورت دادم. ادامه داد:
-اما وقتی می دیدم تو اون رو نمی بینی خوشحال شدم.
گفتم شاید بتونم نزدیکش بشم و اون رو عاشق خودم بکنمش. در غیاب تو هرکاری بگی کردم تا نزدیکش بشم ولی
نشد.
یادت بود اون روز بهم زنگ زدی و من مکث کردم؟ آره دقیقا همون روز داشتم نقشه می کشیدم که چیکار کنم تا تو
رو نابود کنم و مانی دیگه نبینتی. تا اینکه پیشنهاد وسوسه کننده ای گرفتم.
با بغض بهش خیره شدم.لبخند تلخی زد و همان طور که مچ دستش را که دستبند فلزی دورش را حصار بسته بود
فشرد، گفت:
-نفس بود. مادر محمد.
بهم گفت من می خوام محمد رو نابود کنم و وقتی فهمید من هم می خوام تو رو نابود کنم خوشش اومد. پیشنهاد
وسوسه کننده ای داد.
بهم گفت که در قبال این کار مقدار زیادی پول بهم می ده ولی من نخواستم. گفتم فقط و فقط مانی رو می خوام!
با عشق به مانی خیره شد که مانی نگاه تنفرآمیزش را به چشم های عاشقش که کینه در آن ها غوطه ور شده بود زل
زد. آهی کشید و ادامه داد:
-اونم قبول کرد. گفت بهم که مانی رو میده بهم.هه. اونقدر کینه و تنفر ذهنم رو پر کرده بود که اصلا به اینش فکر
نکردم مگه مانی کالایه که اون بهم بده.ولی آتش خشم و نفرت چشمم رو کور کرده بود.
فروختم!
بهترین دوستم رو فروختم تا به بهترین خواسته ام برسم.
اون شب مهمونی همش نقشه بود. می دونستم اهل اینجور برنامه ها نیستی ولی خب میدونستم چون خیلی دوسم
داری قبول می کنی.
من اصلا اونجا نبودم. کل اون مهمونی رو با برنامه درست کردم. همون موقعی که رفتی به یکی از سالن ها همه رو
ساختگی بیرون کردیم و تو تنها موندی و اون انفجار..
به اینجا که رسید مکث کرد.همانجا که ایستاده بود روی زمین رو به رویم نشست. دستبند فلزی اش را لمس کرد و
آرام زیر لب آخی پر درد گفت.پس از کمی مکث به زمین خیره شد و ادامه داد:
-به اونجا کشیدن محمد کار نفس بود.
قصد اول نفس این بود که شما رو تو اون انفجار بکشه ولی خب من مخالفت کردم و گفتم هم که آبروشون ریخته
بشه از صدتا انفجار تو زندگیشونم بدتره.
به گفته نفس با یک شماره ناشناس به محمد زنگ می زنند و بهش می گن تو توی ساختمونی گیر کردی و به کمک
احتیاج داری. من اطمینان نداشتم که محمد بیاد.
آخه تو می گفتی اصلا بهت توجه نداره ولی خیلی غیرمنتظره محمد زودتر از وقت تعیین شده هم رسید. همه برنامه
ها به خوبی پیش رفت و محمد برای نجاتت به ساختمون پا گذاشت. انفجار که رخ داد کسی جونش رو از دست نداد
چون همه یک نمایش ساختگی بود.
همونطور که انتظارش رو داشتیم باباحاجی رو هم خبر کردیم و اون شما رو تو بدترین وضعیت ممکن دید و همه چی
همون شد که باید می شد.
از زور هق هق آن قدر لبم را گزیده بودم که خون امده بود. شوری خون را در دهانم حس کردم.
نازنین خواست کمکم کند که به آرامی پسش زدم و با خشم نزدیک سحر شدم. روی زمین خزیدم و بازوهایش را
چنگ زدم.
با عصبانیت تکانش می دادم و داد زدم:
-چی گیرت اومد عوضی؟ به همه چی رسیدی؟ ارزش داشت؟ مانی رو دیدی؟ بخاطر چی؟ چرا هیچ وقت بهم
نگفتی؟هان؟
پوزخند تلخی زد و اصلا تقلایی برای رهایی یافتن از عصبانیت من نداشت. خسته رهایش کردم و کنار دیوار نشستم
و سرم را میان دستانم گرفتم.
خدایا چرا تمام درد ها را باید از اطرافیانت بخوری؟! چرا؟!
یکدفعه به سمتش برگشتم و با صدایی نسبتا بلند داد زدم:
-خب تو که زهرت رو ریختی. دیگه چی از جون ما می خواستی؟ هان؟ چرا محمد رو به این روز انداختی؟!
یکدفعه زد زیر گریه. هق هق می کرد و به زمین مشت می زد.با صدای لرزان و بلندی گفت:
-نمی خواستم.من نمی خواستم اینطوری بشه. از تموم کارهایی که کردم پشیمونم.
ولی اون معتاد کردن دیگه تقصیر من نبود.
نفس گفت اینکارو انجام بدید.مخالفت کردم و عقب کشیدم. ولی دیر بود. تا سرتو باتلاق کثافت کاریام گیر کرده
بودم و راه برگشتی نداشتم.باید این کار و انجام می دادم.
من فقط نظاره می کردم و هر از گاهی اطلاع رسانی می کردم ولی باید می بودم.
می خواست من هم تو این کثافت کاری شریک باشم.محمد که از ویلا زد بیرون سوار ماشین شد. تو خیابون دنبالش
کردیم.
قسمتی از راه خیلی خلوت بود که سریع ماشینمون پیچید جلوش و متوقفش کرد. بیچاره تا به خودش بیاد حسابی
کتکش می زنند و در آخر که میفته روی زمین بهش مواد تزریق می کنند.
بعد هم تا تهران میارنش و کنار یکی از جاده ها ولش می کنند.
هق هق می کرد. به دست و پام افتاد. همانطور کم سرش رو خم کرده بود و اشک می ریخت گفت:
-منو ببخش ترانه. من خام بودم. اشتباه کردم. غلط کردم. من رو ببخش!
با تهی از هر حسی از جایم بلند شدم. پسش زدم. با چشمهای متعجب و نگران نگاهم می کرد که نگاه سردم را بهش
دوختم. یک ان به خود لرزید.
کیفم را از روی صندلی برداشتم و از اتاق خارج شدم.کافی بود. همه چی بس بود.همه چی را فهمیدم. دوست و
دشمن را شناختم.
مانی را که ازش متنفر بودم مرد به این خوبی از آب در آمد و سحری که عاشقش بودم در قالب شیطان در آمد.
خدایا مرا دریاب و لحظه ای از من فارغ غافل مشو.آمین!
می خواستم کمی با خودم تنها باشم. از اداره که زدم بیرون سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم.
.وارد بهشت زهرا که شدم به سمت قبر مامان و تارا و بابا حرکت کردم. گل رز سرخی را که بین راه گرفته بودم روی
قبرهایشان پر پر کردم. با بغض دستی به سنگ قبر سرد مامان کشیدم و گفتم:
-الهی دورت بگردم مامان خوبم. خیلی دلم برات تنگ شده. کجایی ببینی که دختر یکی یدونه و نازدونت تو چه
مصیبتی قرار گرفته. کی فکرش رو می کرد؟ هوم؟!
به قبر تارا خیره شدم و گفتم:
-نمی دونم آبجی باید بگم کارت خوب بود که رفتی یا نه ولی گاهی اوقات به سر منم میزنه برم ولی از خدا چه پنهون
از شما هم پنهون نباشه دل و قلبم رو سپردم به محمد.
برگشتم سمت قبر بابا. با هق هق دستی به قبرش کشیدم و گفتم:
-بابایی خوبم نگران نباش. محمد خیلی پسرخوبیه. منم خیلی دوست داره. براش دعا کن.
با بغض از جایم بلند شدم. اشک هایم را پاک کردم و رو به قبر هرسه شان گفتم:
-برای من و محمد دعا کنین. دعا کنین که زودتر از شر این مصیبت ها خلاص بشیم.
خداحافظتون عزیزای من. بازم بهتون سر می زنم!
با بغض سنگ قبرهایشان را بوسیدم و راه افتادم. موبایلم را که روشن کردم کلی تماس بی پاسخ داشتم. بیست تا از
نازنین، دوتا از علیرضا، سی تا از مانی که حتما شماره ام را از نازنین گرفته بود و پنج تا هم همان شماره ناشناس.
آب دهانم را قورت دادم. باید اینبار که مانی را دیدم از این تماس های گاه و بی گاه این مزاحم هم برایش بگویم.
سوار ماشین شدم و به سمت کلینیک حرکت کردم. یک ساعت بعد به کلینیک رسیدم.دکتر نبود و اقای محبی هم
داشت وسایلش را جمع می کرد تا عزم رفتن بکند. با دیدنم به گرمی سلام کرد و مقابلا با چهره ای خسته جواب
سلامش را دادم. از احوال محمد جویا شدم که گفت:
-خدارشکر خوبن!
لبخندی زدم و به سمت اتاق محمد حرکت کردم. آرام روی تختش خوابیده بود. با دیدنش دل تنگم آرام گرفت و کل
غصه و دردی را که چند ساعت پیش تحمل کردم به یکباره از تنم خارج شد. حالا که همه چی خوب بود.
ولی بهتر بود در مورد این مسائل چیزی بهش نگویم تا وقتی کامل بهبود پیدا کند.به سمت یخچال اتاقش رفتم و
پاکت شیری را از داخلش برداشتم.
شیر را داخل لیوان پایه بلندی ریختم و به سمت تختش رفتم. وقت خوردن قرص هایش بود.
کنار تختش روی صندلی نشستم و با عشق به صورتش خیره شدم.
لیوان را روی میز کنارش گذاشتم و شالم را کمی عقب کشیدم و تره ای بلند از موهایم را در دست گرفتم و روی
صورت محمد خم شدم.
ریز ریز خندیدم.مو را که به دماغش کشیدم صورتش جمع شد.
لب هایم را فشردم تا مبادا بخندم. چه خوب بود که محمد وجود داشت و اینگونه با وجودش هر چند کم درد های مرا
تسکین می داد.
این بار که کشیدم دستش را به دماغش کشید و تقلایی برای باز کردن چشم هایش نکرد. انگار خوابش خیلی شیرین
بود. اگر بهانه قرص هایش نبود بیدارش نمی کردم ولی چه میشه کرد؟!
اذیت کردنم بیشتر شد که این بار طاقت نیورد و چشمهایش را گشود. با دیدن من چشم هایش گرد شدند.
زدم زیر خنده. قیافه اش واقعا دیدنی شده بود. با اخمی مصنوعی و صدای گرفته ای که ناشی از خواب بود گفت:
-امروز دیر اومدی!
لب برچیدم. می دانستم که امروز تاخیر کردم. یک ساعت هم نه!کل روز نبودم.
-ببخشید عزیزدلم قول میدم دیگه تاخیر نکنم.کار داشتم اخه!
لبخند گرمی زد و چشم هایش را به نشانه می دونم باز و بسته کرد. یکدفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد با لحنی
دلخور گفت:
-شنیدم شرکت نمیری!
لبخندی زدم و روی صورتش خم شدم.لب هایم را فشردم و گفتم:
-تا وقتی تو خوب نشی من هیچ جایی نمیرم عزیزم!
خندید. کلافه به چشم هایم نگاه کرد و گفت:
-بسه وروجک برو عقب!
می دانستم که دارم زیاده روی می کنم ولی دوست داشتم اذیتش کنم.
نچی گفتم و جلوتر رفتم. نگاهم به لب هایش بود.صورتش گر گرفته بود. دوست داشتم از ته دل بخندم.
انگار قصد تجاوز به حریمش را داشتم و او دختر بچه ای بی پناه بود که در مقابل من مقاومت می کرد.
با دیدن لبخندم اخمی تصنعی کرد و یکدفعه بلند شد. ناچار عقب کشیدم که با لحنی درمانده گفت:
-گاهی وقتا نمی تونم از پس این شیطنت هات کنار بیام. می ترسم کاری دست خودم و خودت بدم. یکم بیشتر
ملاحظه کن.
دست به سینه روی تختش نشستم.دلخور لب برچیدم و اخم هایم را در هم کشیدم. از روی تخت بلند شد و مقابلم
ایستاد. خندید و گفت:
-چرا خانومم اخم کرده؟!
سرم را برگرداندم. نمی خواستم نگاهش کنم. خجالت برای کی؟ برای شوهرم؟!
پوفی کشید و کنارم روی تخت نشست.
از بازوهای ظریفم گرفت و من را به آغوش کشید.ممانعت نکردم چون دلتنگ آغوشش بودم.مرا سفت میان
بازوهایش که کم کم داشتند جان می گرفتند فشرد و گفت:
-هیچ وقت نگاهت رو از من نگیر.میمیرم!
برگشتم سمتش. لبخندی زدم و انگشتم را روی لبش گذاشته و هیس کشداری گفتم.
-تو هم هیچ وقت حرف از مردن نزن! هیچ وقت!
روی انگشتم را بوسه ای زد و باشه ای گفت.یکدفعه با یادآوری قرص های محمد وایی گفتم و از آغوشش جدا شدم.
لیوان شیر را از روی میز برداشتم و قرص هارا هم از قوطی سفید رنگ جدا کرده و کف دستم ریختم.
قرص ها و لیوان شیر را مقابل محمد گرفتم که با لبخند تشکر کرد و از کف دستم برداشت و با گفتن بسم اللهی
قرص ها را خورد و لیوان شیر را جرعه جرعه نوشید.
تا اخر شب مشغول گپ و گفت بودیم که باز هم دردش گرفت و ناچار اتاقش را ترک کردم.
درد هایش نسبت به قبل کمتر شده بود و امید زیادی را به آدم منتقل می کرد.منتظر بودم که فقط لحظه خوب
شدنش را ببینم.همین و بس!
*یک ماه بعد*
با ذوقی فراوان از خانه خارج شدم. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم. ساعت 3بعد از ظهر بود. با اینکه خسته بودم
ولی شوق دیدن محمد امانم را بریده بود.
آن دو ماه کذایی گذشت و حال محمد من سالم و سلامت منتظرم بود.از صبح تا الان مشغول تمیز کردن خانه بودم و
غذا درست می کردم.
علیرضا و نازنین و سهیل و الناز را همراه با مهمان ویژه مان مانی که مهمان امشب خانه مان بودند دعوت کرده بودم.
نازنین هم از صبح به پایین آمده بود و در تمیز کردن خانه و درست کردن غذا کمکم می کرد.سوار ماشین شدم و به
سمت کلینیک حرکت کردم. بین راه دسته گل و یک جعبه شیرینی هم گرفتم.
وارد کلینیک که شدم اقای محبی و دکتر با دیدنم لبخند مهربان و گرمی زدند. سلام و احوال پرسی کردیم و سپس
دسته گل و جعبه شیرینی را به دکتر دادم. با لبخند مهربان و قدرشناسانه گفتم:
-دکتر فقط می تونم بهتون بگم بابت تموم این خوبی هاتون سپاس گذارم. اول از خدا و بعد هم از شما. خیلی زحمت
کشیدید. من زندگی خودم و محمدم رو مدیون شمام!
لبخند پدرانه ای زد و گفت:
-ممنون دخترم ولی این رو یادت باشه حضور تو هم بود که همسرت انقدر سخت با این مواد کشنده مقاومت کرد.
کمتر کسی می تونه در برابر این ماده مخدر دوام بیاره.
و این هم فراموش نکنیم که خیلی از خانم ها تا میبینند شوهرشون اعتیاد پیدا کرده ولشون می کنند و سریع طلاق
می گیرند ولی باز بعضیام هستن که پا به پای همسرشون با اعتیاد می جنگند.
فقط و فقط برای اینکه عشق تو وجودشون ریشه دار شده و تو هم اسطوره مقاومت و صبر بودی.آفرین دخترم
همیشه مدارا و صبر به خرج بده تا زندگیت دوم پیدا کنه و خوشبخت بشی!
این رو هیچ وقت فراموش نکن.
لبخند گرمی زدم و ازش تشکر کردم. سری تکان داد و به اتاقش رفت. به سمت اتاق محمد رفتم و دستگیره در را
پایین کشیدم. وارد اتاق که شدم با دیدن محمد که ساک کوچکی در دست داشت خندیدم.
-کجا؟
با لبخند سلام کرد. به چهره اش خیره شدم. تنش جان گرفته بود.هیکلش دیگر لاغر نبود و بهتر شده بود. ریش
هایش پر شده بود و موهایش نامرتب بود.ولی رنگ به صورتش برگشته بود.
با خنده گفتم:
-ذوق دیدنت باعث شد سلامم رو بخورم. حالا نگفتی کجا می خوای بری ساک بستی؟!
محجوب خندید و گفت:
-هیچ جا نمیرم خانم می خوام برم حموم!می خواستم قبل از اینکه بیای حاضر و اماده باشم ولی انگار زود اومدی.
لبخند مهربانی زدم و به سمتش رفتم.ساک را از دستش گرفتم و دستم را دور بازویش حلقه کردم.لبش را گزید و با
لحنی شوخ گفت:
-کجا؟میای حموم؟
با چشمان گرد شده بهش خیره شدم که خندید و گفت:
-از دست رفتم ترانه!
خندیدم و گفتم:
-چجورم!
محمد به حمام رفت و من هم تا وقتی بیاید باقی وسایلش را جمع کردم و به نشانه احترام و تشکر هرچند ناچیز اتاق
محمد را تمیز کردم.
هرچند وقتی دکتر این کارم را دید دلخور شد ولی به پاس جبران زحمت های فراوانش هیچ بود.
خدارشکر که کلینیک حمام کوچکی داشت و محمد با خیال راحت به حمام رفته بود. صدا شرشر آب که قطع شد
نشان از این بود که محمد حمامش تمام شده بود.
علیرضا و سهیل خواستند دنبالمان بیایند ولی گفتم می خواهم سوپرایزشان کنم و شب بیایند.
محمد وارد اتاق که شد به سمتش برگشتم. با دیدنش گل از گلم شکفت. ضربان قلبم بالا رفت. دوباره شده بود همان
محمد زیبا و محجوب و دوست داشتنی من.
کت و شلواری را که از خانه برایش آورده بودم پوشیده بود و دستی به صورتش زده بود. از آن انبوه ریش تنها ته
ریشی به جای گذاشته بود و موهایش را مرتب شانه کرده بود.
با ذوق پیراهن دستم را رها کردم و به سمتش دوییدم. با یک خیز به آغوشش پریدم و سفت و محکم دستانم را دور
گردنش حلقه کردم.
او هم با همکاری بی نظیری دستانش را دور کمر باریکم حلقه کرد و به خود فشردم.سرم را به شانه اش فشردم. بغض
کرده قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
خدایا شکرت. بار الهی شکرت.
خدایا هزاران مرتبه شرکت خدای مهربانم!هزاران بار!
محمد با لحنی عاشقانه و آرام زیرلب زمزمه کرد:
-بخاطر همه چی ممنونم ترانه، اگه تو نبودی شاید این مقاومت سخت تر می شد!
گره دستانم را محکم تر کردم. سرم را بیشتر به سینه اش فشردم و گفتم:
-منم ازت ممنونم. اگه تو نبودی شاید تو اون زندگی نکبتی به ته خط رسیده بودم!همیشه پشتم باش!
با لبخند کمی مرا به خودش فشرد و سپس مرا از خودش جدا کرد و دستم را میان دستان گرمش گرفت.
با لبخند بر لب از اتاق خارج شدیم و بعد از خداحافظی و تشکر از دکتر از کلینیک بیرون زدیم.
سوار ماشین که شدیم محمد نفس عمیقی کشید و گفت:
-باورت میشه دلم برای همین هوای آلوده تهرانم تنگ شده بود؟!
خندیدم و چیزی نگفتم.ماشین را به حرکت در آورد. وقتی که به خانه رسیدیم علیرضا و سهیل با خنده گوسفندی
رو که خریده بودم برای نذر سلامتی محمد نزدیک ماشین اوردن و قصاب مشغول قربونی کردن آن شد.
محمد خجالت زده کلی تشکر کرد و باز هم نگاه عاشقانه و قدرشناسانش را حواله چشمهایم کرد.
نازنین اسبند دود کنان نزدیکمان شد و بعد از احوال پرسی از محمد ظرف اسبند را دور سرم هردویمان چرخاند.
با لبخند به این همه دوست وفادار و مهربان خیره شدم. جدا از همه این ها مانی بود که همزمان با ما رسید و از
ماشینش پیاده شد.
محمد با دیدنش شوکه شد ولی مانی سر به زیر و مهربان نزدیکش شد و هم اینکه به محمد رسید محکم و مردانه به
آغوشش کشید.
محمد هم ناباور مانی را بغل کرده بود و به من خیره شد. با اشاره چشم بهش فهماندم بعد بهش توضیح می دم.
مانی با چشمهای نم دار پیشانی محمد را بوسید و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود داداش!
محمد لبخند محجوبی به لب نشاند و دوباره مانی را بغل کرد و گفت:
-من بیشتر دلم برات تنگ شده بود. خیلی وقت بود منتظرت بودم. خوش اومدی!
من همه از روی خون گذشتند و وارد ساختمان شدند. » بفرمایید « هر دو به هم لبخند گرمی زدند و با
علیرضا بنده خدا مشغول پذیرایی شد و من و نازنین مشغول درست کردن شام و تدارکات پذیرایی بودیم.هر چه
قدر محمد خواست بلند شود و کمک کند ولی هیچ کس این اجازه را به او نمی داد.
سهیل یک ساعت قبل رفت و الناز را هم همراهش آورده بود. میز شام را که چیدیم همه را صدا زدیم. باز هم علیرضا
پشت میز نشست و دروغ نباشد از تمام غذا و سالاد و دسر هم خورد. » به به و چه چه « با
همه با خنده و شوخی غذا را می خوردند و تعریف می کردند و محمد هم تمام حواسش به من بود. گاهی آرام زیر لب
کنار گوشم می گفت:
-بخور این دوماه خیلی لاغر شدی بخور جون بگیری!
و نمی دانست با دیدنش ان هم در این روحیه شاد و سرزنده ذره ذره نور امید در دلم روشن می شود.
یواشکی به نازنین با لحنی شوخ طبع گفتم:
-حواست باشه آقا علیرضا زیاد نخوره چاق میشه ها
ریز ریز خندید و گفت:
-والا من که هرچی بهش میگم گوشش بدهکار نیست دسپخت تو رو هم دوست داره
با لحنی خجالت زده ممنونی گفتم و دیس برنج را تعارفش کردم.
شام را به خوبی و خوشی خوردیم و دوباره برای خوردن میوه روی مبل ها نشستیم.گاهی می دیدم مانی نگاهش به
رفتارهای عاشقانه من و محمد نسبت به هم هست و نگاه حسرت بارش را نمی توانستم نادیده بگیرم.
سرنوشت این طور رقم خورده بود و خب او هم باید دوست داشتن مرا در دلش خاموش می کرد.
حتما پیش خودش فکر نمی کرد که ما اینچنین عاشق هم شویم ولی مانی حقیقتش این است که خودم هم باور نمی
کردم تو که جای خود داری.
بعد از خوردن میوه کم کم برخاستند تا عزم رفتن کنند.نازنین صورتم را بوسید و زیر لب گفت:
-خدا پاداش تموم صبرات رو داد. کلی باید خدا رو شکر کنی.بخاطر پذیرایی بی نظیرت هم ممنونم عزیزم.
خداحافظ!
لبخندی زدم و گفتم:
-کاری نکردم. شکر رو که باید هر لحظه بکنیم حتی برای نفس کشیدنمون.بعدشم تو کل کارا رو که کردی عزیزم.
خندید و چیزی نگفت. بقیه هم خداحافظی کردن و رفتند. الناز هم به یک تشکر خشک و خالی بسنده کرد و رفت.
دوست نداشتم به چیزهای بد فکر کنم.
آخر از همه مانی بود که سر به زیر گفت:
-محمد جان فک کنم ترانه خانم همه چی رو بهت توضیح بدن.من دیگه میرم. بابت همه چی ممنون. خداحافظ!
با لبخند خداحافظی کردیم و او هم رفت. محمد در را بست و خسته گفت:
-همه زحمت هارو تو کشیدی و من خسته شدم.
خندیدم و گونه اش را بوسیدم. همانطور که به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم:
-نه والا من که کاری نکردم.فعلا برم ظرف ها رو خشک کنم
همین که پایم را داخل آشپزخانه گذاشتم یکدفعه محکم به عقب کشیده شدم و در جای نرمی فرو رفتم. متعجب
سرم را بلند کردم. محمد نگاهش را به چشمانم دوخته بود و دستانش را محکم دور کمرم حلقه کرده بود.
حتی از فکر اینکه قرار است امشب چه اتفاقی بیفتد تنم گر می گرفت. مدت ها منتظر امشب بودم و عاقبت زمانش
سر رسیده بود.
خجالت زده سرم را زیر انداختم که با انگشت شصتش چانه ام را آرام گرفت و سرم را بلند کرد.
مجبورم کرد به چشمان مشکی اش زل بزنم. بی قراری در چشمانش بیداد می کرد. با لبخند مهربان و محجوبی گفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود.
چانه ام لرزید. احساساتی شده بودم. با لبخند و صدای لرزانی گفتم:
-من بیشتر محمد!
لب هایش را روی پیشانی ام گذاشت و بوسه ای عمیق و سرتاسر عشق رویش نهاد.
گرمای تن و نفس هایش از خود بی خودم کرده بود. فشار دستانش دور کمرم بیشتر شد.
با لحنی داغ و عاشقانه همانطور که حرکت لب هایش به پوست سرم برخورد می کرد گفت:
-اجازه می دی بعد از این همه مدت این حصار بینمون رو بشکنم و باهات یکی بشم؟! اجازه می دی تمام و کمال مال
خودم باشی؟! اجازه می دی..
با لبخند حرفش را قطع کردم و با لحنی پر از احساس گفتم:
-من مدت ها منتظر بودم تا این حصار رو بشکنی.من متعلق به تو هستم!
لبخند مهربان و محبت آمیزی کنج لبش نشست. به آرامی و با ظرافت خاصی مرا روی دست هایش بلند کرد و در
آغوش کشید.
سرم را روی سینه اش گذاشتم که از فشار هیجان قلبش تپش پیدا کرده بود. ضربان قلبش طنین زیبایی بود.
شاید هم برای من خاص بود. آهنگی آرام و دلنشین که حاضر نبودم با هیچ کس در این دنیا آن را سهیم باشم.
خدای بزرگ و مهربانم، بابت اینکه آرزوهایم را برآورده کردی هزاران بار شکرت. بابت اینکه محمدم را برگرداندی
هزاران بار شکرت!
خدایا بخاطر همه چیز شکرت.
مرا به خودش فشرد و به سمت اتاق مشترکی حرکت کرد که تا کنون هیچ کداممان پای در آن ننهادیم.دستگیره در
را پایین کشید و وارد اتاق شد. در را با پایش بست.
مرا به آرامی روی تخت گذاشت.بلوزم را از سر شانه کمی پایین کشید و لب های داغش را روی پوست گر گرفته شانه
ام گذاشت و ریز بوسید.
سپس از من جدا شد و به سمت کمد اتاق رفت.متعجب حرکاتش را زیر نظر داشتم.از داخل کمد جعبه ای زیبا و ربان
پیچ شده ای را برداشت و به سمتم آمد.
جعبه را دو دستی و با احترام مقابلم گرفت و با لحنی خجالت زده گفت:
-این رو خیلی وقت پیش گرفته بودم تا تو چنین شبی بهت هدیه بدم.
ذوق زده جعبه را از دستش گرفتم و با احتیاط ربان رویش را باز کردم.با دیدن لباس زیبای حریری که در جعبه
خودنمایی می کرد از شدت شوک و ذوق دو دستم را روی دهانم گذاشتم و با لحنی بغض آلود از سر خوشی به محمد
خیره شدم و گفتم:
-این خیلی قشنگه!
محمد لبخند بر لب نگاهم می کرد. می دانستم که دارد با چشمهایش می گوید که این لباس را بپوشم. تمنای
خواستن در چشم های هردویمان بیداد می کرد.
با لبخند در حرکتی غیرمنتظر ایستادم و به سمت کمدم رفتم. با لحنی که خالی از ذوق نبود گفت:
-اگه می خوای بپوشیش پس من چشمام رو می بندم تا یکدفعه غافلگیر بشم.
خندیدم و چیزی نگفتم.چشمهایش را بسته بود و منتظر با انگشتانش بازی می کرد. انگار او هم برای امشب استرس
داشت. من هم داشتم از استرس جان می دادم.
در کمدم را باز کردم و لباس تنم را در آوردم. لباس را تا کرده و داخل کمد گذاشتم. سپس لباسی را که محمد برایم
هدیه داده بود به تن کردم. لباسی از پارچه نرم حریر که کوتاهی اش تا بالای زانو بود و پوشش خاصی نداشت ولی
بسیار زیبا و چشمگیر بود.
به این سلیقه بی نظیر محمد در دلم آفرین گفتم.
کش موهایم را از سرم باز کردم و موهای حالت دارم را آزادانه دورم انداختم. با پنجه هایم دستی به موهایم کشیدم و
عقب فرستادم.
آرام با پاهای لختم از کمد فاصله گرفتم و مقابل آینه ایستادم. کمی عطر به خودم زدم و رژ لب قرمز رنگی هم به لب
هایم کشیدم. نمی خواستم بیشتر از این آرایش کنم.
من همینطوری هم به چشم همسرم شیرین می آمدم.
نگاه آخر را به خودم در آینه انداختم و پاورچین پاورچین به سمت محمد که با استرس روی لبه تخت نشسته بود
رفتم. طوری که زیاد ضایع نباشد آرام روی تخت نشستم و از پشت چشم هایش را گرفتم.
خندید و دست هایش را روی دست هایم گذاشت. با خنده گفت:
-پوشیدی؟
با لبخند گفتم:
-پوشیدم.
باید امشب ظرافت زنانگی به خرج می دادم. خجالت برای کی؟ برای همسرم؟!
من هر شب در اتاقی تک و تنها تمنای وصال همسرم را داشتم حال ازش دوری کنم؟!
این غیرممکن بود.آرام به سمتم برگشت. دست هایم را از روی چشم هایش برداشتم. قبل از اینکه چشم هایش را باز
کند کف دست هایم را بوسید.
از اینکه انقدر مرا قابل احترام می شمرد به اوج می رفتم.
آرام پلک هایش را به رویم گشود. لبخند خاصی روی لب هایش خانه کرد. تمام مرا از نظر گذراند. با لحنی خاص و
عاشقانه گفت:
-گاهی وقتا حس می کنم آیا واقعا لیاقت فرشته ای مثل تو رو دارم؟!
پر ناز خندیدم. چشم هایش پر از خواستن بود. مرا آرام روی تخت دراز کرد. حس ملکه بودن بهم دست می داد. آن
قدر با احترام بامن رفتار می کرد که واقعا ملکه بودن را در قصر بهشت مانند محمد با چشم هایم می دیدم.
کنارم آرام نشست و گفت:
-ممنون که تو زندگیم همیشگی شدی.
با لحنی خاص گفتم:
-همش کار خدا بود.
دستم را گرفت و بوسید:
-اختیار انتخابش با تو بود.خدا فقط راه رو نشونت داد
سرم را به سمتش کج کردم. دستم را با طنازی از دستش جدا کردم. می خواستم امشب برای همسم بهترین باشم.
مجال طنازی به من نداد. پاهای سفیدم را در دست گرفت و رویشان گل بوسه کاشت و زیر لب گفت:
-خدایا شکر برای وجودت که به من آرامش می ده
دستم را بوسید و گفت:
-خدایا شکر برای بودنت که لحظه لحظه نفس کشیدنم رو در کنار تو حس می کنم.
روی پیشانی ام را بوسه ای پر مهر زد و گفت:
-خدایا شکر برای صبرت که تا حالا پای من نشستی و عشقت رو برام تموم کردی!
با چشم های نم دارم بهش زل زدم. این همه احساس در این مرد بود و من نمی دانستم؟!
بغض کرده لبم را گزیدم تا چشمه اشکم لبریز نشود.وجود این مرد برای مقدس بود. همه چیز این مرد برایم پاک و
مطهر بود.
بوسید و مرا به عرش برد.
بوسید و مرا در بهشت زندگی اش غوطه ور کرد.
بوسید و مرا در زمان حل کرد.
از تمام لحظه به لحظه ی ای که در زندگی اش بودم از من تشکر کرد و من مبهوت ان همه خوبی بودم .
چنان لطیف با من رفتار کرد که خودم هم باورم شده بود اگر کمی خشونت داشته باشد می شکنم .
چنان آرام من را به عرش برد که حس کردم فقط من لایق به عرش رفتن هستم.
لایق بهشتی که متعلق به من و محمد بود.
من حوا بودم و او برای آدمی می کرد!
و چه حالی داشت حوا بودن برای مردی از جنس آدم!
و من ترانه ای که تاکنون از حجب و حیا چیزی سرش نمی شد شده بودم بتی مقدس برای محمد که عاشقانه می
پرستیدتش.
من..
در بهشت بی کران آغوش محمد به ملکوت زنانگی رسیدم.
و هر روز مرا بوسه باران می کرد و بعد از هر نماز یومیه از خدا بخاطر داشتن من تشکر و سپاس گذاری می کرد و
نماز شکر به جای می آورد.
پر مهرش را به سمت چشمان من بازتاب می داد. » دوست دارم « و هر روز جمله
خدایا شکرت برای این زندگی بی نظیری که برایم سوق دادی.
شکرت!
8ماه بعد
با بغض لب زدم:
-محمد خیلی درد دارم.
محمد لبخند قشنگی زد و چشمهای نگرانش را به سمتم سوق داد و گفت:
-نگران نباش عزیزم. توکلت به خدا باشه. ان شالله بچه هم به سلامتی دنیا میاد
لبخند پر بغضی زدم و چشمهایم را با درد باز و بسته کردم. از درد به خود میپیچیدم. واقعا طاقت فرسا بود. گاهی
اوقات طوری بود که مرگ را جلوی چشمانم می دیدم.
ساعتی گذشت و دکتر زینبی وارد اتاق شد. با لبخند خطاب به محمد گفت:
-وقتشه.باید ببریمشون.
محمد سر به زیر باشه ای گفت و کمکم کرد تا همراه چند پرستار دیگر روی برانکارد بنشانمند و مرا به سمت اتاق
عمل ببرند. می خواستم طبیعی زایمان کنم.
اگر خدا می خواست واقعا خوب می شد. نازنین و علیرضا هم آمده بودند. باز هم خداراشکر می کردم برای وجود
چنین دوست خوبی چرا که با وجود بارداری باز هم به ملاقات من آمده بود.
نازنین دیر تر از من باردار شده بود و هنوز سه ماه دیگر تا به دنیا آمدن فرزندش مانده بود.
صدای بلندگو بیمارستان فضا را پرده کرده بود. بوی الکل و خون و همه چی در فضا پخش شده بود. از راهرو سفید
رنگ عبور کردیم و وارد اتاق بزرگ و سبز رنگی شدیم.
کلی دستگاه و سیم در آنجا بود.
نفس هایم به شماره افتاده بود.حس می کردم رحمم هر 5دقیقه یک بار منقبض می شود.زیر شکمم از فشار درد تیر
می کشید. دستم را به دستان محمد سپرده بودم و می فشردم. محمد بیچاره هم خم به ابرو نمی آورد.
تمام دردم را در دستان محمد خالی می کردم و محمد مدام با قربان صدقه رفتنم و توکل به خدا آرامم می کرد.
ولی درد هایم شدت بیشتری به خود گرفت. لبم را می گزیدم و اشک می ریختم.روی تخت مدام وول می خوردم و
یک جا بند نبودم. چند نفر کنارم بودند و سعی داشتند کمکم کنند تا به خود مسلط باشم و راحت بچه را به دنیا
بیاورم.
دهانم خشک شده بود و کمرم از شدت درد خم شده و تیر می کشید.
خدایا پناه بر تو...
واقعا داشتم مرگ را جلوی چشمانم می دیدم.
بدنم به لرزش افتاده بود و چشمانم را از روی درد به هم می فشردم. اشک هایم دانه دانه روی گونه های سردم می
غلتیدند.
محمد هم پا به پای من درد می کشید و من را به آرامش دعوت می کرد.
صدای نامفهوم یکی از دکتر ها به گوش خورد:
-نمی دونم چرا بیرون نمیاد. داره وضعیت خطرناک میشه.شاید مجبور شیم سزارین کنیم.
استرس را کم داشتم که همین هم اضافه شد. خدایا اگر بچه ام چیزیش می شد.خدایا مرا بیخیال. ازت خواهش می
کنم که اگر فرصت زندگی من تمام شده و باید بروم ولی فرزندم را نگه دار.
نگهدش دار خدا.
جیغ محکمی کشیدم و از زور درد هق هق کردم.
خدایا دیگر تحملم طاق شده.نجاتم بده خدایا. فرزندم را نجات بده.نجاتش بده!
یکی از پرستار ها داد زد:
-عزیزم زور بزن. نفس عمیق بکش و زور بزن!
از شدت درد لبم را گزیدم. ولی ناچار بودم. با کلی سختی نفسی عمیق کشیدم و پس از چند ثانیه طولانی بازدمم را
بیرون فرستادم.
بیرون نیامد..
نیامد..
گفتم و زور آخر را با تمام توان زدم که یکدفعه با فشار و درد بدی خالی شدم و کمی بعد صدای » بسم لله « زیر لب
گریه نوزادی بلند شد.سست سرم را به تخت چسباندم. قطره اشکی از گوشه چشمم روانه گونه ام شد.داشتم بیهوش
می شدم.
از عجایب خلقت همین است که پس از آن همه سختی و درد و خستگی و کمی بی خوابی ، با تولد نوزاد ، تقریباً همۀ
دردها از بین می روند .
بخصوص هنگامی که نوزاد کوچک و قشنگم را که 9 ماه در انتظار دیدارش بودم می بینم ، همۀ دردهایم فراموش می
شوند.
خدایا شکرت. شکرت!
با عشق به دختر کوچولوی در آغوشم خیره شدم. خدایا انگار تمام زیبایی های دنیایت را در چهره این دخترناز
نهادی.چه قدر چهره روشن و معصومی داشت.
صورتی به سپیدی مهتاب و چشمانی به سیاهی شب!
سیاهه سیاه. درست همانند چشمان پر نفوذ محمد!
نازنین با لبخند روی مبل کنار تختم که محمد به پذیرایی آورده بود نشست و گفت:
-والا که انقدر خودت خوشگلی یک بچه به این نازی هم که داری مثل فرشته ها شدین!
لبخند گرمی زدم و با مهربانی گفت:
-ممنون عزیزدلم. خیلی تو زندگیم برام زحمت کشیدی. مطمئن باش موقع به دنیا اومدن محمد مهدی جبران می
کنم.
با خنده دستی به شکم برآمده اش کشید و گفت:
-نظر لطفته ولی ای کاش این وروجک مامان یکم زود تر از خانوم کوچولوی شما به دنیا میومد تا حداقل عروسم از
همین حالا مشخص میشد.
دوتایی خندیدیم. علیرضا همانطور که با دقت پرتغالش را پوست می کند گفت:
-شما خانوما به چی می خندین؟!
نازنین با خنده ای محجوب گفت:
-شما عزیزم پرتغالت رو پوست بکن. اگه نمیتونی بده برات پوست بکنم.
علیرضا سینه اش را جلو داد و با اقتدار گفت:
-زکی خانوم خانوما. من اگه از پس یک پرتغال پوست کندن بر نیام به درد چی می خورم پس!؟
نازنین پر مهر نگاهش کرد و چیزی نگفت. می دانستم تا چه حد همدیگر را دوست دارند.
درست مثل من و محمد!
محمد با لبخند سر به زیری از آشپزخانه سینی به دست خارج شد و گفت:
-خانوم جان اینم سینی سوپ شما. بفرمایید تا سرد نشده!
نازنین دستش را مشت کرده جلوی دهانش گرفت و گفت:
-وای خدا مرگم نده.ببخشید اقا محمد شما چرا تو زحمت افتادین؟ میگفتین خودم درست می کردم.
محمد سر به زیر خندید و گفت:
-شما خیلی بیشتر از این ها به ما لطف کردید زن داداش.کاری نکردم وظیفم بود.
با لبخند سینی ای را که به سمتم آورده بود از دستش گرفتم و با لحنی مهربان گفتم:
-مرسی عزیزم.زحمت کشیدی!
با لبخند کنار علیرضا نشست و گفت:
-خواهش می کنم خانوم. وظیفه بود.
می دانستم که جلوی دیگران قربان صدقه ام نمی رود. همین حجب و حیایش مرا به دامش انداخته بود. همیشه
ملاحظه همه چیز را می کرد.
حرف های عاشقانه اش را برای خلوتمان کنار می گذاشت. آخ که من میمردم برای ان خلوت های دونفره مان!
نازنین که شام پخت سهیل و الناز هم آمدند. شام خوشمزه نازنین را با لذت خوردیم. سهیل و علیرضا هم هرکدام
یک سکه هدیه دادند. موقع رفتن بود که سهیل با خنده گفت:
-همه چیز رو دیدیم و خوردیم و پرسیدیم الا اسم این خانوم کوچولو رو!
سهیل منتظر به محمد خیره شد که محمد نگاه مهربانش را سمتم سوق داد. لبخندی زدم که گفت:
-اسم این فرشته ای که خدا به من و خانومم بخشیده زهراخانومه!
سهیل به به ای گفت و با خنده گفت:
-واقعا هم بهش میاد.
الناز با ناز گفت:
-حالا معنیش چی میشه؟!
با لبخند همانطور که روی تخت نشسته بودم و زهرا را می خواباندم گفتم : 3
-یعنی روشنایی.زهراخانومم چراغ این خونست!
الناز دستانش را در هوا پیچ و تاب داد و گفت:
-نمیدونم والا. ولی خب یک اسم شیک و امروزی میزاشتین مثل آی تیسی. آینازی.چیزی..
محمد سر به زیر گفت:
-همه این اسم ها زیبا هستند ولی من مسلمونم و دوست دارم از اهل بیتم اسم بزارم.
سهیل که کمی خجالت کشیده بود با خنده ای ساختگی به پشت محمد آرام کوبید و گفت:
-آره پسر حق با ت وِ
و برای اینکه همسرشس بیشتر افاده اش را به حراج نگذارد خطاب به همه گفت:
-خب خب بریم که دیر شد.
علیرضا و نازنین و سهیل خداحافظی کردند و الناز جان هم به یک پشت چشم نازک بسنده کرد.
در دل خندیدم. کاریش نمی شد کرد. محمد با لبخند در را بست و بهش تکیه کرد. با خنده نگاهش کردم که گفت:
-نمی دونی ترانه چه قدر ذوق دارم برای این دختر بابا!
خندیدم و به چهره خوابالود زهرا نگاه کردم.با پشت دست گونه نرم و سفیدش را نوازش کردم و گفتم:
-منم محمد. انگار خدا برکت بزرگی رو به دستان من و تو سپرده! چه قدر از این انتخاب اسم راضیم.
محمد با رضایت سری تکان داد و سمتمان آمد.
کنارم روی تخت نشست. کمی به سمتم خم شد و بوسه ای به پیشانی ام نهاد. سپس زهرا را از دستم گرفت و به
آرامی در آغوش خودش فشرد.
با چشمهای به نم نشسته لبخندی زد و مغموم و گرفته گفت:
-کاش مامان و بابا هم بودن. کاش همه بودن. می دونم که چه قدر بابا و مامان دختر می خواستند.
لبخند تلخی زدم. به کمی از دوران گذشته برگشتم. محمد جریان این را که پسر واقعی مریم خانم نبود و مادرش
کسی دیگر بود را می دانست.
ولی وقتی جریان نفس و بلاهایی را که سرش می خواسته بیندازه برایش گفتم خیلی پریشان شد.
جریان سحر و مانی را هم به گفته هایم اضاف کردم و افکارش را بیشتر درگیر کردم.
می دانستم سختی بسیاری را بر دوشش حمل می کند به همین خاطر سعی داشتم با صحبت کردن و عشق ورزیدن
کمی از این سختی فکرش بکاهم.
حال محمد بیخیال گذشته با عشق زندگی می کرد و طعم تلخ و گزند بدی های گذشته را وارد زندگی ساده و
سرتاسر شوقمان نمی کرد.
به قول خودش برای آینده مان برنامه ها داشت. درست از روزی که محمد خوب شد تماس های آن ناشناس پاین
یافت و خیالم آسوده شد.
سحر هم به چند سال حبس محکوم شد ولی دل مهربان محمدم ظاقت نیاورد و او را بی درنگ بخشید و گفت:
-انسان ممکن الخطاست و ما بجای اینکه به فکر قصاص باشیم باید براش دعا کنیم تا از این به بعد زندگی بهتری رو
پیش رو داشته باشه.
و من باز هم به مرد فهمیده و مهربانم افتخار کردم و باز او را فرشته ای از جنس آدم نهادم.
با صدای زهرا از خواب برخاستم. چشمهایم را کمی مالش دادم و سپس روی تخت نیم خیز شدم و به پهلو نشستم و
به آرنجم تکیه دادم. موهای بلندم روی صورتم ریخت. به زهرا خیره شدم.
با چشم های بسته دستان کوچک مشت کرده اش را در هوا پیچ و تاب می داد و با تمام قدرت صدای جیغش را از
حنجره به بیرون سر می داد.
با اینکه خسته بودم ولی باز هم خدارا بخاطر اینچنین فرزند سالمی شکر کردم. لباسم را بالا دادم و سینه ام را به
دهان دخترک معصومم که بی قراری می کرد گذاشتم.
با ولع شروع به خوردن کرد. به این حرکات ظریفش خندیدم. مادر نداشتم که کمی از بچه داری بهم درس بدهد ولی
خب خدا و محمد را داشتم که کمک هایشان را از من دریغ نمی کردند.
موهایم را پشت گوشم فرستادم و به چهره در خواب محمد خیره شدم. پیش از پیش معصوم تر به نظر می آمد. از
وقتی حامله شده بودم وقت رسیدن به خودم را اصلا نداشتم و بیچاره چه دلی داشت منه آشفته و شلخته را تحمل
می کرد.
درست در هنگام بارداری غرغر ها و وسواس هایم به حدی زیاد شده بود که محمد تا یک ماه روی کاناپه حال می
خوابید چرا که به بوی لطیف و خوشش وبا داشتم.
در دل خندیدم. و او چه قدر با صبوری در کنارم مدارا می کرد.
شیر خوردن زهرا که تمام شد و آرام گرفت روی جایش که بین من و محمد بود جا به جایش کردم و ملافه نازک و
سفیدش را تا زیر چانه ظریف و کوچکش بالا دادم.
خواستم چشم هایم را به روی هم بگذارم و بخوابم ولی صورت سپید محمد مجالم نداد. به رخسار محمد و زهرا خیره
شدم.
پدر و دختر عجیب به هم شباهت داشتند. ولی او با تمام مهربانی می گفت زهرا کاملا شبیه من است و من مخالفت
می کردم.
روی صورت محمد خم شدم و گونه اش را بوسیدم. این مرد برایم دنیا بود!
لبخندی زدم و دراز کشیدم. دستم را زیر سرم گذاشتم و به پهلو چرخیدم. به چهره غرق در خواب عشق هایم خیره
شدم.
خوشبختی داشت آرام آرام مزه اش را به مزاقمان می چشاند که آتشی در زندگی جرقه زد!
روی زیر اندازی که روی چمن های پارک پهن کرده بودیم نشستیم.
محمد میوه ها دانه دانه با دستمال کاغذی تمیز می کرد و با نظم خاصی آن ها را داخل سبد حصیری می گذاشت.
زهرا چهار دست و پا یاد گرفته بود و با آن دندان های خرگوشی اش می خندید و دل از من و محمد می برد.
محمد با خنده محجوبی چند تا پیش دستی جلوی هردویمان گذاشت و گفت:
-ولی زهرا خیلی شبیه شما شده. موهای مشکی و صورت سفید مثل برف!
با خنده گفتم:
-محمد گاهی اوقات تعریفاتت خیلی بی پروا میشه.خجالت می کشم.
خندید و روی دست های سفید و تپل زهرا بوسه زد.
-من عاشق شما و این خانوم کوچولو هم هستم.
ادامه دارد ...
نویسنده: زهرا علیپور )گیسوی بهار)
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
باتشکر فراوان از شما.