محبوبه قسمت اول - اینفو
طالع بینی

محبوبه قسمت اول

من محبوبه ام ...... اولین دختر از یه خانواده مردسالار که به امید پسر دار شدن هر سال صاحب فرزند میشدند ولی حاصلش شد هشت تا دختر قد و نیم قد،،،
با اینکه پدرم عاشق پسر بود و هر بار با دختر زاییدن مامانم به وضوح ناراحتیو تو چشاش میدیدیم ولی هیچ وقت ناراحتیشو به زبون نیوورد .
کودکی من به ارومی و خوشی در کنار خانوادم گذشت تا اینکه یه شب شوم سیاهیشو به زندگی ما کشوند و دیگه سفیدی بخت و اقبال از زندگی ما رفت .
اون موقع بچه بودم و نمیدونستم چه اتفاقایی داره اطرافم اتفاق میفته ولی اینو خوب متوجه شدم ک از اون روزی ک پدرم عربده زنان وارد خونه شد و مادرمو کتک زد دیگه ما رنگ خوشی رو ندیدیم تو زندگیمون .
ما تو یه روستای کوچیک زندگی میکردیم و پدرم برای کار میرفت شهر و اخر هر ماه با دست پر برمیگشت خونه و یه زندگی مرفه نسبت به بقیه اهالی روستا داشتیم به طوری که همه حسرت زندگی ما رو میخوردن .
ولی از اون شبی که پدرم عصبانی به خونه برگشت و مادرمو سخت کتک زد دیگه برای کار نرفت شهر ...
از اون شب دیگه حرفی بین پدر و مادرم رد و بدل نمیشد جز کتک و کتک و کتک ...
بین این دعواها و کتک زدنا و داد و بیداد های پدرم و گریه های مادرم کلمه ای رو شنیدم که باهاش نا اشنا بودم ... کلمه ای که نه تنها زندگی پدر و مادرمو نابود کرد بلکه زندگی مارو هم خراب کرد ،،، خیانت !
پدرم مدام مادرمو کتک میزد و میگفت مگه من چی برات کم گذاشتم که خیانت کردی و هر بار جز سکوت و گریه های مادرم جواب دیگه ای نمیشنید ،،،
اون روزا بدترین روزای زندگیم بود
مادرم اینقدر کتک میخورد و گریه میکرد که از حال میرفت
از شدت گریه و فشار عصبی مدام حالت تهوع میگرفت و بالا میاورد ،،،
دلم حسابی به حال مامانم میسوخت ...
ولی نمیتونستیم بریم سمتش چون از پدرم میترسیدیم ،،،، پدرم گفته بود اگه برین سمتش شمارو هم مثل اون کتک میزنم....
ولی دلم نمیذاشت اینقدر بی رحمانه فقط زجر کشیدن مامانمو ببینم ... یه روز ظهر که پدرم خواب بود رفتم سمت مامانمو و بدون هیچ حرفی بغلش کردمو و دوتامون زدیم زیر گریه ... مامانم سرشو انداخته بود پایین و سعی میکرد گریشو قطع کنه که یه وقت از صدای ما پدرم بیدار نشه ....
اروم گفت محبوبه جانم
میدونم که الان تصورت راجع به من عوض شده
ولی تو از زندگی من هیچی نمیدونی....
 
قطره های اشک صورتمو خیس کرده بودن و بغض گلومو گرفته بود ،،،نمیدونستم به مادری که یک عمر درست تربیتم کرده بود و هیچ جایی پاش نلغزیده بود چی بگم ! فقط با صدای گرفته از شدت بغض گفتم مامان اخه چرا ...ما که زندگیمون خوب بود ...ما که هیچ چیزی کم نداشتیم ...مگه بابارو دوست نداشتی؟
دستامو اروم گرفت ...دستاش میلرزید ...
صداش هم همینطور...
با صدایی که انگار از ته چاه میومد و نگاهی که به گلای فرش دوخته شده بودن گفت : تا حالا به اختلاف سنی من و پدرت فکر کردی؟
تاحالا به اختلاف سنی پدر بزرگت و بابات فکر کردی؟
دستاشو سریع پس زدم و یکم ازش فاصله گرفتم و با نفرت بهش گفتم که چی؟ فکر کردی اینا خیانتت رو توجیه میکنه؟
تو چه مادری هستی ؟
مثلا تو باید الگوی دخترات باشی،،،، خیلی عصبی بودم،،،، منه احمق به امید اینکه الان مامانم از خودش دفاع میکنه و میگه که خیانت نکرده سمتش رفته بودم ولی حرفش مثل خنجر وارد قلبم شد،،،،
بلند شدم که برم یهو دستامو محکم گرفت و گفت وای به من ،،، چه دختری تربیت کردم که اینجوری راجلم فکر میکنه و قضاوت کنه ،،، خواستم حرف بزنم ک سریع تو حرفم پرید و گفت من خیانت نکردم ولی باباتو هم دوست ندارم،،،، این زندگیه خوبی که تو میگی چرا خرابش کردم برای من جهنم بود ولی سکوت کردم که برای شما هم جهنم نشه ،،،، من این زندگیو خراب نکردم ،،،سو تفاهم خرابش کرد ،،،، زندگی من جهنم بود الانم جهنمه ،،،
بهت زده به مامانم نگاه میکردم
نمیتونستم این حرفارو هضم کنم
نمیدونستم از چی حرف میزنه
اخه کجای زندگی ما بد بود که اینطور میگفت
بابام چی دیده بود یا شنیده بود ک با اطمینان فکر میکرد مامانم بهش خیانت کرده
مامانم از چه جهنمی حرف میزد؟
هزار تا فکر جور واجور تو ذهنم میچرخید 
ولی مامانم رفت و سوالامو بی جواب گذاشت،،،، از قضاوت بیجای من ناراحت بود
انتظارشو نداشت
حقم داشت
 
اون شب تا صبح خوابم نبرد ... هزار تا فکر جور واجور تو ذهنم بود و اذیتم میکرد ...
درسته مامان و بابام اختلاف سنی زیادی داشتن ولی هیچ وقت ندیدم با هم اختلافی داشته باشن ...هر چی فکر کردم مشکل خاصی تو این سال ها تو زندگیمون نبود...
پدرم معمولا اکثر روزا شهر بود و اونجا کار میکرد و فقط چند روز میومد خونه و پیش ما بود ... نمیدونم جهنمی که مامانم ازش حرف میزد چی بود؟
توهمین فکرا بودم که صدای عوق زدن مامانمو شنیدم ...
این روزا زیاد دچار حالت تهوع میشد 
اینقدر تو این روزا فشار عصبی و تنش تو خونه ی ما زیاد بود ک حقم داشت دچار حات تهوع مکرر بشه ....
دو ماه از اون ماجرا و از اون روزای سخت و عصبی کننده گذشت ..جو خونمون هنوز متشنج بود و ما حق نداشتیم بریم سمت مامانم....
البته وقتی پدرم حواسش نبود چند باری رفتم سمت مامانم تا جواب سوالامو بگیرم
ولی جوابمو نداد...
اکثر روزا بی حال بود و رنگ پریده ...
کم کم متوجه شدیم حامله اس....
برای نهمین بار ...
اینو از داد و بیداد های پدر و مادرم متوجه شدم....
پدرم همچنان فکر میکرد مادرم بهش خیانت کرده و لابد فکر میکرد بچه هم مال اون نیست... 
 
نصف شب بود و تو خواب عمیقی رفته بودم ک مامانم اروم صدام زد...
با ترس و بهت بیدار شدم و گفتم چیشده؟
گفت اروم باش بابات بیدار بشه باز داد و بیداد راه میندازه
بعد سکوت کردم
انگار داشت حرفشو مزه مزه میکرد و فکر میگرد چجور حرفشو بزنه
دیگه دلم طاقت نیوورد دستاشو گرفتم و گونشو بوسیدم و بغلش کردم...
اروم زیر لب گفتم تو بهترین مامان دنیا بودی برای من ، معذرت میخوام اگه قضاوتت کردم ،،،
ولی لطفا بگو بهم چرا زندگیمون اینجوری شد؟
چرا بابا فکر میکنه بهش خیانت کردی؟
چرا بهش توضیح نمیدی که اشتباه فکر میکنه راجبت؟
دستامو گرفت و اروم گفت : واسه همینه که اینجام
مگه بابات میذاره ما با هم حرف بزنیم ک بهت بگم چیشده،،،،
داستانش طولانیه ،،،،
گفتم خب چرا با بابا حرف نمیزنی چرا واسه اون توضیح نمیدی؟
مادرم با صدای بغض الود گفت چون نمیشه باهاش حرف زد
چون گوش نمیده
چون باور نمیکنه
چون بهم اعتماد نداره
نمیدونم چجور بهش اثبات کنم
خم شدم و باز گونه مامانمو بوسیدمو و اروم گفتم باهم درستش میکنیم مامان فقط بهم بگو چیشده
بالاخره یه راهی هست
با ترس و لرز از سر جاش پاشد و گفت واست همه چیزو میگم ولی نصف شب ،،،،
نمیخوام بابات بفهمه و باز کتک کاریاش و داد و بیداداش شروع بشه دیگه طاقتشو ندارم،،،،
و بددن اینکه منتظر جواب من باشه رفت و منو با کوهی از سوال رها کرد
 
شب بعد باز اروم و با احتیاط مامانم اومد پیشم ....
همبنجور کز کرده بود یه گوشه و حرفی نمیزد
گفتم مامان تو که میدونی ما در طول روز نمیتونیم باهم حرف بزنیم پس چرا زودتر نمیگی چیشده که زود تر این موضوع حل بشه....
گفت نمیدونم چجوری بهت توضیح بدم
خیلی طولانیه ... من زمانی که ازدواج کردم فقط ۹ سالم بود ،،،، به زور منو نشوندن پای سفره ی عقد ...
بابات میدونست من دوسش ندارم 
میدونست اختلاف سنی ما خیلی زیاده
میدونست من دراوج بچگی ازش میترسم
ولی اهمیت نمیداد....
گفتم چرا ب زور تو رو به بابا دادن درحالی که ۳۰ سال ازت بزرگتر بود....
دستامو گرفت و گفت چون من تنها بودم
همیشه تنها بودم
من یه بار اضافی تو این دنیام 😢😢😢
گفتم مامان نگو این حرفو تو واسه ما و واسه خانواده و حتی بابا خیلی با ارزشی ،،،،
با صدای گرفته ادامه داد و گفت مادر من سر زایمان فوت میکنه بخاطر همین اطرافیان به بابام میگن تو هنوز جوونی ازدواج کن که هم خودت تنها و مجرد نمونی هم بچت بی مادر بزرگ نشه ،،، بابای منم ازدواج میکنه ،،،،
ولی من بی مادر میموندم بهتر از زجر کشیدن زیر دستای زن بابام بود،،،،
زن بابام از بچگی ازارم میداد
اخرشم برای رها شدن از دست من به بابام فشار اورد که منو زود شوهر بدن ،،،،
بابامم بدون اینکه به اینده من فکر کنه برای راحت شدن از دست من منو مجبور به این ازدواج کرد ....
صادق از بچگی میرفت شهر کار میکرد و وقتی وضعیت مالیش خوب شد همونجا زن گرفته بود و زندگی میکرد ،،،،
هر چند وقت یکبار هم به خانوادش توی روستا سر میزد ...
پدربزرگ و مادر بزرگت همون یه پسرو داشتن و دلشون میخواست صادق توی روستا کنار خودشون زندگی کنه بخاطر همین هردفعه به بهانه ی بچه دار نشدن زنش بهش فشار میاووردن که دوباره ازدواج کنه ولی اون قبول نمیکرد ....
تا اینکه یه روز منو توی حیاط خونشون دید،،،، کاش پاهام شکسته بود و نرفته بودم اونجا،،،،من و کبری هم بازی هم بودیم ،،،،( کبری دختر خواهر صادقه،،، ینی دختر عمه محبوبه )
صادق منو دیده بود و به پدر و مادرش گفته بود این دختره که با کبری بود کی بود؟
و بعد هم ازشون خواست که بیان منو خواستگاری کنن،،، دقیقا یادمه روزی رو که کبری با خوشحالی اومد پیشم و گفت سودابه فراره تو بشی زن دایی من😍دیگه از این به بعد میای خونه ما زندگی میکنی و هر روز باهم بازی میکنیم،،،، و من بهت زده نگاش میکردم ،،،
پدر و مادر صادق بخاطر اختلاف سنیمون راضی نبودن ولی بخاطر ماندگار شدن صادق تو روستا بالاخره راضی شدن بیان خواستگاری 
بابا و زن بابای منم برای راحت شدن از شر من با این ازدواج موافقت کردن،،،،
 
از وقتی شنیده بودم دایی کبری ینی همون صادق میخواد بیاد خواستگاریم و بابام و زنش هم راضین کارم شده بود گریه ....
یه گوشه ی حیاط نشسته بودمو گریه میکردم ک زن بابام اومد سرم داد زد و گفت سودابه چته تو؟چرا عزا گرفتی ؟
مگه اومدی مجلس ختم ننت که داری اینجوری گریه میکنی ؟
اینو که گفت بیشتر از تنهایی خودم و نبود مادرم گریه ام گرفت ...
با گریه گفتم 
اره دارم به حال مادرم که مرد و منو تنها گذاشت گریه میکنم
چون اگه اون اینجا بود نمیذاشت منو به زور به صادق بدن ....
گفت حرف مفت نزن دختر 
مگه من که زن باباتم بدتو میخوام؟
صادق خانواده داره ، مرد خوبیه ، کارو بارش خوبه ، تازه تو خودت خانوادشو میشناسی اینهمه رفتی خونشون با کبری بازی کردی اگه خودش و خانوادش خوب نبودن که راضی نمیشدیم...
تو عالم بچگی دلم نسبت به زن بابام نرم شد
بلند شدم بغلش کردمو و با گریه گفتم 
تورو خدا نذار من زن صادق بشم
من ازش میترسم
من نمیخوام ازدواج کنم
من دلم میخواد همینجا پیش شما بمونم
قول میدم همه کاری بکنم 
دیگه کارای خونه رو بهتر انجام میدم
زن بابام با بدجنسی تمام میخواست تو عالم بچگی منو راضی کنه بخاطر همین با لحن مهربانانه ای که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت : سودابه جان
تو دیگه بزرگ شدی 
چرا بمونی اینجا و کارای منو انجام بدی
وقتشه که تو خانوم خونه ی خودت بشی
خودت خانوم خودت باشی
گفتم من نمیخوام خانوم باشم
من میخوام اینجا بمونم
تورو خدا
و بازم گریه امونم رو برید...
دستاشو گرفتم و گفتم تورو خدا بابامو راضی کن
دستامو پس زد و برگشت به همون ادم بدجنس قبلی و داد زد سرم و گفت 
حرف بیخود نزن سودابه
ما صلاح تو رو میخوایم
بابات تصمیم خودشوو گرفته
تو هم حرف بیخود نزن و فقط بگو چشم
دیگه هم نبینم گریه میکنی وگرنه من میدونم و تو .....

اینقدر گوشه حیاط گریه کردم که نفهمیدم کی شب شد ...
سرم داشت میترکید ...
نمیدونستم چیکار کنم ، عقلم به جایی قد نمیداد...
تو فکر نجات خودم از این ازدواج زورکی بودم که یهو صدای داد زن بابام بلند شد که میگفت : سودابه
سودااااااابههههه
پس تو کجایی دختر
پاشو بیا ببینم ...
جوابشو ندادم
که دیدم یهو شبیه عزرائیل بالا سرم نازل شد و گفت چرا جواب نمیدی هان؟
ببین سودابه من اعصاب بحث کردن با تو یکی رو ندارما....
حوصله دیدن گریه و زاری و ننه من غریبم بازی هم ندارم...
پاشو اون روسری سفید و لباس سفیدی که برات گذاشتم رو بردار بشور برای فردا شب که صادق و خانوادش دارن میان ...
زود باش ،،،،
هیچ حرفی نزدم و زانوهامو بغل کردم...
یهو با عصبانیت تکونم داد و گفت با تواماااا 
سودابه اون روی سگ منو بالا نیارا
زود باش
وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم 
دستامو گرفت و کشید و به زور منو برد ،،،
لباسارو به سمتم پرت کرد و گفت زود باش 
بازم هیچ حرفی نزدم
یهو با خشم و عصبانیت تمام بهم سیلی زد و هلم داد و رفت و درو به هم کوبید ....
همونجا بود که فهمیدم از این ازدواج زورکی راه فراری ندارم ...
با بغض لباسارو برداشتم و شستم و اومدم تو اتاقم نشستم و به فردا فکر کردم ...
از وقتی که یادم میومد زیر دست زن بابام بزرگ شده بودم و ازار و اذیت دیده بودم ... این جهنم با جهنم خونه صادق چه فرقی میکرد؟
صادق با خانواده اش اومدن و قرار و مدارارو گذاشتن و رفتن...قرار شد چن روز دیگه عاقد بیارن و عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون....
از جشن و عروسی و این چیزا هم خبری نبود چون اقا صادق ازدواج دومش بود و حوصله ی این مراسم ها و جشن و تدارکارو نداشت...
بابام و زن بابام هم از ترس اینکه من ناراحتیمو از این ازدواج جلوی همه نشون بدم یا جشنو بهم بزنم با نبودن جشن موافقت کردن....
اون شب برق خوشحالی رو تو چشمای بابام و زنش میدیدم
هم منو شوهر داده بودن و از شرم راحت شده بودن
هم قرار نبود جهیزیه تهیه کنن....
انگار تو برزخ گیر کرده بودم و قرار بود چند روز دیگه راهی جهنم بشم....
هیچ تصوری از اینده نداشتم
نمیدونستم چی انتظارمو میکشه
اینده خیلی مبهم بود برام....
حتی یه لحظه ام نمیتونستم تصورم کنم تو اوج بچگی ازدواج کنم اونم با فردی که فقط چند سال با بابام اختلاف سنی داشت 
و اندازه یه دنیا با من فاصله داشت...
 
اون شب تا صبح به سقف خیره شدم و فکر کردم
چون راه فراری از این ازدواج اجباری نداشتم شروع کردم به دلداری دادن خودم
که این ازدواج اونقدرا هم بد نیست
به خودم میگفتم چی بهتر از اینکه بشم خانوم خونه ی خودم
از شر زن بابام هم خلاص میشم
تازه صادق میره شهر کار میکنه ، وضع مالیش هم خوبه 
شاید منو هم برد شهر زندگی کنم....
اون چند روزی که به عقدمون مونده بود با این حرفا خودمو اروم کردم تا اینکه روز موعود رسید....
زن بابام اون روز مهربون شده بود
یه دست لباس سفید بلند دستش بود
لباسو سمتم گرفت و با لبخند گفت سودابه چطوره؟
خوشت میاد؟
مطمئنم خیلی قشنگ میشی تو این لباس
برو بپوشش ببینم چطور میشی؟
با بغض لباسو گرفتم ازش و یه گوشه گذاشتم....
زن بابام برخلاف انتظارم داد و بیداد نکرد و با مهربونی اومد سمتم گفت : سودابه بشین میخوام باهات حرف بزنم...
و حرف هایی زد که منو بیشتر از این ازدواج متنفر کرد .... گفت سودابه جان
تو دیگه باید بچگیو بذاری کنار تو دیگه قراره بشی زن صادق 
قراره بشی مادر بچه هاش و .....
با حرفاش لرزه به تنم افتاد 
دلم نمیخواست در اوج بچگی بشم زن یه نفر که سی سال ازم بزرگتره
چجور باید میشدم مادر بچه های اون وقتی خودم بچه ام؟
اخه این چه خواسته غیر منطقی ای بود که از من انتظار داشتن؟
 
فردای اون روز با درد عجیبی از خواب بیدار شدم....
دلم نمیخواست از خواب بیدار شم و باز این روتین لعنتی زندگیم شروع بشه ....
دلم نمیخواست صادقو ببینم
دلم نمیخواست به اجبار مثل یه کلفت کار کنم 
دلم نمیخواست چشمامو باز کنم و باز تحقیر شدن خودمو ببینم...
چشمامو بستم و سعی کردم بازم بخوابم،،،،
حداقل خوابیدن کمی منو از این زندگی تاسف بار و اجباری دور میکرد....
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق به دیوار منو به شدت ترسوند
با حال وحشت زده ای صادقو نگاه کردم و پرسیدم چیشده؟
گفت : فکر کردی اینجا خونه ی خالته که تا این وقت خوابیدی ؟
پاشو برو خونه رو گرد گیری کن ببینم...
مگه نگفتم قراره چند روز دیگه سمانه رو بیارم اینجا؟
بدون هیچ حرفی از جام پاشدم
و از کنار صادق رد شدم ک برم به کارای خونه برسم ک محکم دستمو گرفت و هولم داد به سمت دیوار ...مثل یه پرنده ی اسیر توی قفس بودم.... نفسم بالا نمیومد و قلبم به شدت میتپید...
با چشمای خیره و وحشتناکش بهم خیره شد و گفت
ببین سودابه یه بار دیگه من باهات حرف بزنم و حرفامو بدون جواب بذاری من میدونم و تو.... فهمیدی ؟
با صدای لرزونی گفتم بله صادق خان...
دستامو ول کرد و رفت ...
تو راه بلند بلند میگفت برگشتم خونه همه جارو برق انداخته باشیا ....
یه ذره گرد و خاک و کثیفی ببینم تو این خونه روزگارتو سیاه میکنم...
پس تو خونه بابات چی یادت دادن؟
بعد یه قهقهه ای زد و گفت 
وای یادم رفت بی مادری ...از ادم بی مادر چه توقعی دارم من ...
بعد با صدای بلند تر ادامه داد ولی هرچیو تو خونه بابات یادت ندادن من یادت میدم ، فقط صبر کن...
صدای بسته شدن درو ک شنیدم 
نشستم و فقط زار زدم....
اینقدر گریه کردم که دیگه نایی برام نمونده بود....
هر روز بخت و اقبال من سیاه تر از قبل میشد...
اخه مگه من چه گناهی کردم که زندگیم اینجور پیش میره؟

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbobe
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    سپیده
    یعنی به این کلمه زار زدم دیگه حساسیت پیدا کردم .
    چطوریه که همه اینو تو خاطراتشون بکار میبرن؟؟!!
    مطمعن هستین جناب ادمین عزیز که این داستانها واقعی هست؟
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    admin
    سلام بله واقعیه
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه fwjr چیست?