آخرین مطالب ارسالی
شیرین عقل قسمت5
چند روزی گذشته بود همه نگران رضاقلی بودیم ؛خودش رو توی اتاق حبس میکرد ؛لب به غذا نمیزد...بعد برگشتن رضا قلی منم به خونه ی خودم برگشته بودم ؛غذارو توی بشقاب کشیدم و توی طَبَق گذاشتم ؛، چند تقه ای به در زدم و وارد شدم ؛
رضا قلی کنج اتاقه به نقطه ای مامعلوم زل زده بود ؛سینی غذارو جلوش هل دادم و گفتم "رضا قلی چند روز گذشته نمیخوای غذای بخوری ؟؟؟
هیچ حکابی نداد فقط سکوت ...
گفتم تا کی میخوای اینجوری و تو این حالت بمونی و عزادار زنت باشی اون دیگه نیست بهتره به زندگی برگردی !!
قاشق و پر کردم و سمت دهانش بردم ؛ با دستش غذارو پس ،زد و غرید "گوهر دست از سرم بردار چی از جونم میخوای "
روی زمین دراز کشیدو زیرپتو خزید ؛ بلند شدمو و بیرون اومدم ؛
چادر سر کردم و
و سالار و زیر بغلم زدم ؛ و بیرون رفتم ؛صفیه حیاط رو اب و جارو میکرد ؛جارو را روی زمین پرت کردو و گفت بابات مریضه ؛چند روزی بد حاله نمیخوای بهش سر بزنی ؛
گفتم" دارم میرم همونجا "
صفیه سرش رو به جلو خم کردو حینی که نگاهش به خونه فرهاد بود با صدای ارومی گفت "یه خبرایی شنیدم ،راجب فرنگیس !!
گفتم چه خبرایی؟
پوزخندی زد و گفت "یادته که یه بار بچه سقط کرد ؟الان یه مدت پی دوا درمونه ولی انگار دیگه بچه دار نمیشه !!
با تعجب پرسیدم از کی شنیدی ؟
گفت دیشب داشتم شام میبردم واسشون ؛گریه میکرد و به فرهاد خان میگفت :چون بچه دار نمیشم ؛دوسم نداری منو نمیخوای؛میدونم سرم هوو میاری !!
گفتم خب فرهاد چی گفت "والله مگه جرات داره پیش فرنگیس خانوم حرفی هم بزنه همش میگفت نه زنو میخوام چیکارو این حرفها "
از عمارت که بیرون اومدم فرهاد جلوم سبز شد و سالارو از بغلم بیرون کشیدو و پیشونیش رو بوسیدو گفت کجا میری گوهر ؟
گفتم "بابام مریض احواله میرم یه سری بهش بزنم "
همینطور که سالار بغلش بود جلوتر از من راه افتاد و گفت "باشه تا اونجا همراهت میام ؛لااقل یه دل سیر پسرمم بغل میکنم "
کل مسیر فرهاد سالارو بالا و پایین مینداخت و و صورتش رو می بوسید قربون صدقه اش میرفت ....
با تردید گفتم فرهاد !!؟؟
همینطور که با سالار بازی میکرد و گفت :جان فرهاد...
گفتم اگه فرنگیس بچه دار بشه بازم سالارو مثل الان دوست داری؟
ابرو تو هم کشیدو گفت "گوهر ای چه حرفیه !!سالار پسرمه مهمتر از همه ثمره عشقمه مطمئن باش سالارو همیشه یه جور خاص دوستش دارم ...
هیچ حکابی نداد فقط سکوت ...
گفتم تا کی میخوای اینجوری و تو این حالت بمونی و عزادار زنت باشی اون دیگه نیست بهتره به زندگی برگردی !!
قاشق و پر کردم و سمت دهانش بردم ؛ با دستش غذارو پس ،زد و غرید "گوهر دست از سرم بردار چی از جونم میخوای "
روی زمین دراز کشیدو زیرپتو خزید ؛ بلند شدمو و بیرون اومدم ؛
چادر سر کردم و
و سالار و زیر بغلم زدم ؛ و بیرون رفتم ؛صفیه حیاط رو اب و جارو میکرد ؛جارو را روی زمین پرت کردو و گفت بابات مریضه ؛چند روزی بد حاله نمیخوای بهش سر بزنی ؛
گفتم" دارم میرم همونجا "
صفیه سرش رو به جلو خم کردو حینی که نگاهش به خونه فرهاد بود با صدای ارومی گفت "یه خبرایی شنیدم ،راجب فرنگیس !!
گفتم چه خبرایی؟
پوزخندی زد و گفت "یادته که یه بار بچه سقط کرد ؟الان یه مدت پی دوا درمونه ولی انگار دیگه بچه دار نمیشه !!
با تعجب پرسیدم از کی شنیدی ؟
گفت دیشب داشتم شام میبردم واسشون ؛گریه میکرد و به فرهاد خان میگفت :چون بچه دار نمیشم ؛دوسم نداری منو نمیخوای؛میدونم سرم هوو میاری !!
گفتم خب فرهاد چی گفت "والله مگه جرات داره پیش فرنگیس خانوم حرفی هم بزنه همش میگفت نه زنو میخوام چیکارو این حرفها "
از عمارت که بیرون اومدم فرهاد جلوم سبز شد و سالارو از بغلم بیرون کشیدو و پیشونیش رو بوسیدو گفت کجا میری گوهر ؟
گفتم "بابام مریض احواله میرم یه سری بهش بزنم "
همینطور که سالار بغلش بود جلوتر از من راه افتاد و گفت "باشه تا اونجا همراهت میام ؛لااقل یه دل سیر پسرمم بغل میکنم "
کل مسیر فرهاد سالارو بالا و پایین مینداخت و و صورتش رو می بوسید قربون صدقه اش میرفت ....
با تردید گفتم فرهاد !!؟؟
همینطور که با سالار بازی میکرد و گفت :جان فرهاد...
گفتم اگه فرنگیس بچه دار بشه بازم سالارو مثل الان دوست داری؟
ابرو تو هم کشیدو گفت "گوهر ای چه حرفیه !!سالار پسرمه مهمتر از همه ثمره عشقمه مطمئن باش سالارو همیشه یه جور خاص دوستش دارم ...
دم در خونه رسیدیم ؛دستام رو دراز کردم تا سالارو از بغل فرهاد بگیرم ؛با خنده دندون نمایی گفت "نمیخوای تعارف کنی بیام داخل! میخوام یه سر به بابات بزنم ؟
گفتم چرا بفرمایید ..
دز حیاط باز بود و گلاب توب حیاط بغل شیر آب به رخت چرکها چنگ میزد ؛
با دیدن فرهاد چشماش برق زد ؛دستهای کفی اش را زیر شیر اب گرفت و گفت "خوش و اومدی فرهاد خان شما کجا اینجا کجا ؟بفرمایید بالا ...
فرهاد که نگاهش رو به زمین دوخته شده بود زیر لب گفت "خدا بد نده ،شنیدم قربان ناخوش احواله ؟
گلاب نالید و سرش رو تاب داد "چی بگم فرهاد خان ؛دردمون که یکی دو تا نیست ؛بی پولی و بدبختی یه طرف مریضی قربانم یه طرف ...
فرهاد گفت خدا کریمه ...
گلاب سریع سالارو از بغل فرهاد بیرون کشید
و گفت بفرمایید خوش اومدید ...
از پله ها بالا رفتیم به محض اینکه در و باز کردم چشمم خورد به جسم مریض و بی حال بابام که روی تشک افتاده بود ؛
صورتش لاغر شده بود دور چشماش حلقه ای سیاهی بسته بود ،
با دیدن فرهاد نیم خیز شد حینی که سرفه میکرد زیر لب نالید "خوش امدید فرهاد خان ببخشید که نمیتونم جلو پاتون بلند بشم ؛
فرهاد خم شدو باهاش دست داد ...
گلاب سینی چایی رو چرخوند و و شروع کرد به نالیدن "فرهاد خان از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ؛قربان از وقتی از الاع افتاده بچه هام یه وعده غذای درست و حسابی نخوردن؛ قربان دیگه نمیتونه مثل سابق کار کنه هر چی در میاریم خرج بیمارستان و مریضی خودش شده ...
از حرفهای گلاب شرمگین بودم ؛
گفتم گلاب بهتره فرهاد خان رو درگیر مشکلات خودمون نکنی !!
با تمسخر خندید و گفت "اره گوهر جان تو که اونجا جات خوبه میخوری میخوابی؛نه اینکه درگیر مشکلات مایی ؟ماهی یه بار به بابات و خواهر برادرت سر نمیزنی !!
بابام عصبی زیر لب غرید "گلاب چرا همش مینالی مگه برای تو و بچه ها کم گذاشتم ندار و بدبختم که باشم ،نذاشتم شب با شکم گشنه سرتو رو بالش بذاری ... !!
گلاب پوزخندی زدو گفت از کی نون و ماست شده شکم سیری مرد ؟ فرهاد خان که غریبه نیست بذار دردمون رو بدونه ،..!!!
فرهاد گفت :قربان نگران نباش ،کم و کسری بود وظیفه منه براتون فراهم کنم شما یه عمر رو زمینهای من کار کردید و زحمت کشیدید...
بعد اینم خرج خونوادت پای من ...
بابا از خجالت سرش پایین بود و "محبت میکنی فرهاد خان بخدا راضی به زحمت شما نیستم هودم سرو پا شدم شروع میکنم به کار کردن ...
یه ساعتی اونجا بودیم ؛وقتی بیرون اومدیم فرهاد خان دسته ای اسکناس از
جیبش در اورد و سمت گلاب گرفت و گفت هر کم و کسری بود به گوهر بگو
گلاب که چشماش براق شده بود به اسکناسها چنگ انداخت
گفتم چرا بفرمایید ..
دز حیاط باز بود و گلاب توب حیاط بغل شیر آب به رخت چرکها چنگ میزد ؛
با دیدن فرهاد چشماش برق زد ؛دستهای کفی اش را زیر شیر اب گرفت و گفت "خوش و اومدی فرهاد خان شما کجا اینجا کجا ؟بفرمایید بالا ...
فرهاد که نگاهش رو به زمین دوخته شده بود زیر لب گفت "خدا بد نده ،شنیدم قربان ناخوش احواله ؟
گلاب نالید و سرش رو تاب داد "چی بگم فرهاد خان ؛دردمون که یکی دو تا نیست ؛بی پولی و بدبختی یه طرف مریضی قربانم یه طرف ...
فرهاد گفت خدا کریمه ...
گلاب سریع سالارو از بغل فرهاد بیرون کشید
و گفت بفرمایید خوش اومدید ...
از پله ها بالا رفتیم به محض اینکه در و باز کردم چشمم خورد به جسم مریض و بی حال بابام که روی تشک افتاده بود ؛
صورتش لاغر شده بود دور چشماش حلقه ای سیاهی بسته بود ،
با دیدن فرهاد نیم خیز شد حینی که سرفه میکرد زیر لب نالید "خوش امدید فرهاد خان ببخشید که نمیتونم جلو پاتون بلند بشم ؛
فرهاد خم شدو باهاش دست داد ...
گلاب سینی چایی رو چرخوند و و شروع کرد به نالیدن "فرهاد خان از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ؛قربان از وقتی از الاع افتاده بچه هام یه وعده غذای درست و حسابی نخوردن؛ قربان دیگه نمیتونه مثل سابق کار کنه هر چی در میاریم خرج بیمارستان و مریضی خودش شده ...
از حرفهای گلاب شرمگین بودم ؛
گفتم گلاب بهتره فرهاد خان رو درگیر مشکلات خودمون نکنی !!
با تمسخر خندید و گفت "اره گوهر جان تو که اونجا جات خوبه میخوری میخوابی؛نه اینکه درگیر مشکلات مایی ؟ماهی یه بار به بابات و خواهر برادرت سر نمیزنی !!
بابام عصبی زیر لب غرید "گلاب چرا همش مینالی مگه برای تو و بچه ها کم گذاشتم ندار و بدبختم که باشم ،نذاشتم شب با شکم گشنه سرتو رو بالش بذاری ... !!
گلاب پوزخندی زدو گفت از کی نون و ماست شده شکم سیری مرد ؟ فرهاد خان که غریبه نیست بذار دردمون رو بدونه ،..!!!
فرهاد گفت :قربان نگران نباش ،کم و کسری بود وظیفه منه براتون فراهم کنم شما یه عمر رو زمینهای من کار کردید و زحمت کشیدید...
بعد اینم خرج خونوادت پای من ...
بابا از خجالت سرش پایین بود و "محبت میکنی فرهاد خان بخدا راضی به زحمت شما نیستم هودم سرو پا شدم شروع میکنم به کار کردن ...
یه ساعتی اونجا بودیم ؛وقتی بیرون اومدیم فرهاد خان دسته ای اسکناس از
جیبش در اورد و سمت گلاب گرفت و گفت هر کم و کسری بود به گوهر بگو
گلاب که چشماش براق شده بود به اسکناسها چنگ انداخت
از خونه بابام که بر گشتیم ؛از توی عمارت صدای شیون به گوش میرسید ؛؛با نگرانی نگاه فرهاد کردم و زیر لب گفتم "خدا بخیر کنه این صداها از عمارت داره میاد ؟
فرهاد به یکباره رنگش پرید :وحشت زده گفت "رضاقلی بلایی سر خودش نیاورده باشه ،یا حسین .... سمت خونه دویید و سالارو به سینم چسبوندم و پشت سرش سمت عمارت دوییدم ؛ توی حیاط همهمه بود ؛مردم دور چیزی حلقه زده بودن و صدای ضجه های خانوم که اسم رضا قلی رو فریاد میزد به گوش میرسید ... فرهاد جمعیت رو کنار زد و راه رو باز کردو جلو رفت منم پشت سرش راه افتادم ،... فرهاد دو دستی روی سرش کوبیدو و رو زانوهاش فرود اومد و نالید "طبیب رو خبر کنید زوووود..." ؛از نگرانی قلبم توی دهانم میزد از پشت جمعیت گردن کشیدم و چشمم خورد به بدن سوخته رضا قلی و چشمهاش که از حدقه بیرون زده بود و لباسهای سوخته تنش به پوستش چسبیده بود ؛،هنوز جون داشت و قفسه سینش بالا پایین میشد ... نمیتونستم بهش نگاه کنم صورتم رو جمع کردم و خودم رو کنار کشیدم ؛ حالت تهوع گرفته بودم و چند باری عق زدم ...یه گوشه چمباتمه ردم سدگرم را لای دستانم گرفته بودم و زار میزدم ؛صدای ناله های خانوم و گریه های سوزناکش جیگرم را میسوزاند ...
صفیه کنارم ایستاد و گفت "اومدم تو حیاط ظرفهارو بشورم یهو چشمم خورد به رضا قلی که مثل گوله اتیش وسط حیاط میدویید و داد میزد سوختم سوختم ....از دیدنش وحشتزده شدم و بی اختیار جیغ کشیدم و اهل عمارت بیرون ریختن بیجاره خانوم چند لحظه فقط مات و مبهوت نگاه میکرد و زبونش بند اومده بود یهو از حال رفت و روی زمین افتاد ،
چند نفر سمت رضا قلی دوییدن و دورش پتو پیچیدین؛ میبینی انگار اصلا درد نداره فقط نگاه میکنه ولی فک نکنم زنده بمونه ؛فقط نبودی ببینی چجوری اتیش از روی تنش زبونه میکشید ؛یه پیت نفت رو روی سرش خالی کرده ،اخه مرد دیوونه میخوای خودت رو بکشی چرا اتیش میزنی چرا با عذاب خودت رو میکشی یه مرگ موش بخور یا طناب بنداز دور گردنت ...والله چرا دل مارو خون میکنی !!
کج نگاش کردم
گفت اونجوری نگام نکن نبودی ببینی تو چه حالی بود ؛قلبم اومده بود توی دهانم ...فرهاد همه رو پراکنده کرد رضا قلی را روی پتو گذاشتن و بلندش کردن؛
داخل خونه بردنش طبیب روی بدنش ضماد گذاشت و با پارچه سفید و تمیز بست ..
گفت باید خیلی مراقب باشیم که زخمش چرک نکنه ...
فرهاد عصبی با خودش حرف میزد "چرا اینکارو کردی چرا این بلارو سر خودت اوردی ..."
طبیب فرهاد رو صدا کرد و یه گوشه ایستاده بودن و با حرفهای طبیب؛ هر لحظه نگرانی فرهاد بیشتر میشد معلوم بود خبرای بدی بهش داده...
فرهاد به یکباره رنگش پرید :وحشت زده گفت "رضاقلی بلایی سر خودش نیاورده باشه ،یا حسین .... سمت خونه دویید و سالارو به سینم چسبوندم و پشت سرش سمت عمارت دوییدم ؛ توی حیاط همهمه بود ؛مردم دور چیزی حلقه زده بودن و صدای ضجه های خانوم که اسم رضا قلی رو فریاد میزد به گوش میرسید ... فرهاد جمعیت رو کنار زد و راه رو باز کردو جلو رفت منم پشت سرش راه افتادم ،... فرهاد دو دستی روی سرش کوبیدو و رو زانوهاش فرود اومد و نالید "طبیب رو خبر کنید زوووود..." ؛از نگرانی قلبم توی دهانم میزد از پشت جمعیت گردن کشیدم و چشمم خورد به بدن سوخته رضا قلی و چشمهاش که از حدقه بیرون زده بود و لباسهای سوخته تنش به پوستش چسبیده بود ؛،هنوز جون داشت و قفسه سینش بالا پایین میشد ... نمیتونستم بهش نگاه کنم صورتم رو جمع کردم و خودم رو کنار کشیدم ؛ حالت تهوع گرفته بودم و چند باری عق زدم ...یه گوشه چمباتمه ردم سدگرم را لای دستانم گرفته بودم و زار میزدم ؛صدای ناله های خانوم و گریه های سوزناکش جیگرم را میسوزاند ...
صفیه کنارم ایستاد و گفت "اومدم تو حیاط ظرفهارو بشورم یهو چشمم خورد به رضا قلی که مثل گوله اتیش وسط حیاط میدویید و داد میزد سوختم سوختم ....از دیدنش وحشتزده شدم و بی اختیار جیغ کشیدم و اهل عمارت بیرون ریختن بیجاره خانوم چند لحظه فقط مات و مبهوت نگاه میکرد و زبونش بند اومده بود یهو از حال رفت و روی زمین افتاد ،
چند نفر سمت رضا قلی دوییدن و دورش پتو پیچیدین؛ میبینی انگار اصلا درد نداره فقط نگاه میکنه ولی فک نکنم زنده بمونه ؛فقط نبودی ببینی چجوری اتیش از روی تنش زبونه میکشید ؛یه پیت نفت رو روی سرش خالی کرده ،اخه مرد دیوونه میخوای خودت رو بکشی چرا اتیش میزنی چرا با عذاب خودت رو میکشی یه مرگ موش بخور یا طناب بنداز دور گردنت ...والله چرا دل مارو خون میکنی !!
کج نگاش کردم
گفت اونجوری نگام نکن نبودی ببینی تو چه حالی بود ؛قلبم اومده بود توی دهانم ...فرهاد همه رو پراکنده کرد رضا قلی را روی پتو گذاشتن و بلندش کردن؛
داخل خونه بردنش طبیب روی بدنش ضماد گذاشت و با پارچه سفید و تمیز بست ..
گفت باید خیلی مراقب باشیم که زخمش چرک نکنه ...
فرهاد عصبی با خودش حرف میزد "چرا اینکارو کردی چرا این بلارو سر خودت اوردی ..."
طبیب فرهاد رو صدا کرد و یه گوشه ایستاده بودن و با حرفهای طبیب؛ هر لحظه نگرانی فرهاد بیشتر میشد معلوم بود خبرای بدی بهش داده...
رضا قلی دراز کش روی تخت افتاده بود و نگاه بی روحش به سقف خیره مانده بود ؛ شب همه پراکنده شدن و خانوم هنوز بالای سر رضاقلی نشسته رود و گریه میکرد ؛خان بابا دستش را روی شونه ای خانوم گذاشت و گفت بلند شو با موندن تو رضاقلی خوب نمیشه ؛فقط با اینکارت داری خودت رو داغون میکنی با بی میلی بلند شد و همراه خان بابا بیرون رفت ؛
فرهاد کلی سفارش رضا قلی رو کردو رفت "خواب به چشمام نمیمومد میترسیدم خوابم ببره و رضا قلی حالش بد بشه ؛لبه تخت نشستم و دستاش رو توی دستم گرفتم ؛ و ناخودگاه چشمام تر شد و و زیر لب نالیدم "رضا قلی چرا اینکارو با خودت کردی میدونم الان داری درد میکشی خیلی هم درد میکشی؛اخه ارزشش رو داشت ؛اونکه مرده بود مگه نمیگفتی زن و بچه دارم پس بچه هات چی لااقل به خاطر اونا اینکارو نمیکردی ...!!
اشک از گوشه چشمان رضا قلی راه گرفتو پایین غلتید ؛با گوشه چارقدم اشکاش رو پاک کردم ؛
لبهای سوخته و جمع شده اش روی هم جنید ؛کلماتی نامفموم از دهانش بیرون میومد سعی میکرد حرف بزنه ....
گفتم رضا قلی حرف نزن میدونم خیلی درد داری نمیخوام بیشتر درد بکشی و ملتمسانه نگام کرد اروم زیر لب چیزی نجوا کرد گوشم رو سمت دهانش بردم :با صدای خفه ای نالید "گوهر خلاصم کن دارم درد میگم بذار بمیرم و راحت بشم ..."سریع سرم رو بلند کردم و وحشت زده توی چشماش خیره شده و سرم رو به نشونه "نه"
تکون دادو و گفتم "رضاقلی همچین چیزی رو از من نخواه من نمیتونم اینکارو باهات بکنم نمیتونم بکشمت ،" بلند شدم و ازش فاصله گرفتم ؛عاجزانه نگام میکرد ؛توی اتاق رفتم و بغل سالار دراز کشیدم ...
تازه چشمام سنگین شده بود که با صدای باز شدن پنجره از خواب پریدم ؛دوباره ترس برم داشت،
پنجره اتاق خودم بسته بود و صدا از اتاق رضا قلی می اومد
با تردید بلند شدم تا پنجره رو ببندم با قدمهای اروم سمت در اتاق راه افتادم و درو که نیمه باز کردم ؛،از لای در چشمم خورد به سایه ها یی که دور رضا قلی میچرخیدن و رضا قلی با لبخند نگاشون میکرد ؛بدنم به رعشه افتاده بود اروم عقب گردم کردم و لحاف رو روی سرم کشیدم ؛از اتاق رضا قلی سرو صدا میومد صدای حرف زدن وصدای بچگونه ای که به گوش می رسید ؛جرات اینکه بلند بشم و اونور برم رو نداشتم تا صبح زیر لحاف لرزیدم ....تا اینکه با اذون صبح همه سرو صداها خوابید ؛
فرهاد کلی سفارش رضا قلی رو کردو رفت "خواب به چشمام نمیمومد میترسیدم خوابم ببره و رضا قلی حالش بد بشه ؛لبه تخت نشستم و دستاش رو توی دستم گرفتم ؛ و ناخودگاه چشمام تر شد و و زیر لب نالیدم "رضا قلی چرا اینکارو با خودت کردی میدونم الان داری درد میکشی خیلی هم درد میکشی؛اخه ارزشش رو داشت ؛اونکه مرده بود مگه نمیگفتی زن و بچه دارم پس بچه هات چی لااقل به خاطر اونا اینکارو نمیکردی ...!!
اشک از گوشه چشمان رضا قلی راه گرفتو پایین غلتید ؛با گوشه چارقدم اشکاش رو پاک کردم ؛
لبهای سوخته و جمع شده اش روی هم جنید ؛کلماتی نامفموم از دهانش بیرون میومد سعی میکرد حرف بزنه ....
گفتم رضا قلی حرف نزن میدونم خیلی درد داری نمیخوام بیشتر درد بکشی و ملتمسانه نگام کرد اروم زیر لب چیزی نجوا کرد گوشم رو سمت دهانش بردم :با صدای خفه ای نالید "گوهر خلاصم کن دارم درد میگم بذار بمیرم و راحت بشم ..."سریع سرم رو بلند کردم و وحشت زده توی چشماش خیره شده و سرم رو به نشونه "نه"
تکون دادو و گفتم "رضاقلی همچین چیزی رو از من نخواه من نمیتونم اینکارو باهات بکنم نمیتونم بکشمت ،" بلند شدم و ازش فاصله گرفتم ؛عاجزانه نگام میکرد ؛توی اتاق رفتم و بغل سالار دراز کشیدم ...
تازه چشمام سنگین شده بود که با صدای باز شدن پنجره از خواب پریدم ؛دوباره ترس برم داشت،
پنجره اتاق خودم بسته بود و صدا از اتاق رضا قلی می اومد
با تردید بلند شدم تا پنجره رو ببندم با قدمهای اروم سمت در اتاق راه افتادم و درو که نیمه باز کردم ؛،از لای در چشمم خورد به سایه ها یی که دور رضا قلی میچرخیدن و رضا قلی با لبخند نگاشون میکرد ؛بدنم به رعشه افتاده بود اروم عقب گردم کردم و لحاف رو روی سرم کشیدم ؛از اتاق رضا قلی سرو صدا میومد صدای حرف زدن وصدای بچگونه ای که به گوش می رسید ؛جرات اینکه بلند بشم و اونور برم رو نداشتم تا صبح زیر لحاف لرزیدم ....تا اینکه با اذون صبح همه سرو صداها خوابید ؛
صبح بیدار شدم ؛ بالای سر رضا قلی رفتم ... اولی خیال کردم بیداره نگاهش به سقف خیره مانده بود چند باری صداش کردم ولی اصلا تکون نمیخورد ؛اروم روی شونه هاش زدم دوباره تکون نخورد ... ،این بار محکمتر تکونش دادم ولی بی حرکت مانده بود ؛بغض کرده بودم و صدام میلرزید گفتم :رضا قلی چرا بیدار نمیشی چرا اصلا تکون نمیخوری همینطوری که تکونش میدادم جیغ میزدم ؛طوری جیغ میزدم که گلویم میسوخت ؛خانوم و فرهاد و خان بابا سراسیمه درو باز کردن ؛با چشمهای پر شده نگاشون کردم و نالیدم "بیدار نمیشه هی دارم صداش میکنم صدام رو نمیشنوه خانوم دو دستی روی سرش کوبیدو و خودشو روی تن بی جون رضا قلی انداخت و زار زد ... فرهاد یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد و شونه های مردونه اش می لرزید ؛خان بابا با اون همه جذبه ای که تو چهره ای مردونه اش بود بغل تخت رضاقلی با زانو روی زمین فرود اومد و کلاه پشمی اش را از سرش برداشت و سرش را روی تن رضا قلی گذاشت ؛
همه اهل عمارت توی خونه جمع شده بودن ،هیچکسی باورش نمیشد که رضا قلی برای همیشه رفته ؛
ساعتی بعد جنازه رضا قلی رو دوش فرهاد و مردان روستا راهی قبرستون شد و پشت سر جمعیت راه میرفتم و نگاهم به جنازه دوخته شده بود ؛،تمام لحظاتی که با رضا قلی گذرونده بودم مثل نوار از جلوی چشمام عبور میکرد ؛تنها رفیقم رفته بود کسی که توی اون خونه وجودش باعث دلگرمی ام بود .... صدای زوزه باد توی غربت قبرستون پیچیده بود ؛ گور کن از توی گور بیرون اومد داد زد جنازه رو بیارید ....به محض اینکه جنازه رو بلند کردن صدای جیغ خانوم هوا رفت ؛ و خودشو روی جنازه انداخت فرهاد در حالیکه گریه میکرد شونه خانوم رو گرفت و عقب کشیدش ؛زنهای روستا زیر چشمی نگاهم میکردن و زیر لب چیزی نجوا میکردن "لابد پیش خودشون میگفتن ؛گوهر بی شوهر شده یا بچش یتیم شده ...
گلاب سالارو از بغلم بیرون کشید و توی گوشم گفت نا سلامتی شوهرت مرده برو سر قبر یه ذره خاکستر رو سرت بریز اه و ناله کن ؛چرا همینجوری نشستی برو بر داری نگاه میکنی ؟
همه اهل عمارت توی خونه جمع شده بودن ،هیچکسی باورش نمیشد که رضا قلی برای همیشه رفته ؛
ساعتی بعد جنازه رضا قلی رو دوش فرهاد و مردان روستا راهی قبرستون شد و پشت سر جمعیت راه میرفتم و نگاهم به جنازه دوخته شده بود ؛،تمام لحظاتی که با رضا قلی گذرونده بودم مثل نوار از جلوی چشمام عبور میکرد ؛تنها رفیقم رفته بود کسی که توی اون خونه وجودش باعث دلگرمی ام بود .... صدای زوزه باد توی غربت قبرستون پیچیده بود ؛ گور کن از توی گور بیرون اومد داد زد جنازه رو بیارید ....به محض اینکه جنازه رو بلند کردن صدای جیغ خانوم هوا رفت ؛ و خودشو روی جنازه انداخت فرهاد در حالیکه گریه میکرد شونه خانوم رو گرفت و عقب کشیدش ؛زنهای روستا زیر چشمی نگاهم میکردن و زیر لب چیزی نجوا میکردن "لابد پیش خودشون میگفتن ؛گوهر بی شوهر شده یا بچش یتیم شده ...
گلاب سالارو از بغلم بیرون کشید و توی گوشم گفت نا سلامتی شوهرت مرده برو سر قبر یه ذره خاکستر رو سرت بریز اه و ناله کن ؛چرا همینجوری نشستی برو بر داری نگاه میکنی ؟
بعد اینکه رضا قلی رو خاک کردن توی مسجد مراسم گرفته بودن ؛ زودتر از همه به خونه برگشتم ؛ سالار توی بغلم خواب بود ؛روی تشک گذاشتم نگاهم که به جای خالی رضاقلی افتاد ناخوداگاه اشکام جاری شد ... تو این یه سالو اندی که خونه ای خان بودم رضاقلی همراه و رفیقم بود ،
داروها و ضمادی که از دیشب روی طاقچه مانده بود رو جمع کردم و تخت رو مرتب کردم ؛
جلوی اینه ایستادم احساس میکردم تو این مدتی که ازدواج کردم خیلی تغییر کردم چهره ام جا افتاده تر شده بود توی همین افکار خودم غرق بودم با خودم فکر میکردم حالا که رضا قلی مرده باید چیکار کنم لابد چون مطلقه بودم منو راهی خونه ی بابام میکردن ...حتی با فکر برگشتن به پیش گلاب دلم هری میریخت ؛
دستمال رو برداشتم و روی اینه غبار گرفته کشیدم ...هاله ای اشک چشمانم رو پوشانده بود
ناخوداگاه از توی اینه چهره ای رضاقلی رو دیدم که پشت سرم ایستاده بود ؛وحشت زده سرم را به عقب چرخاندم ولی کسی نبود ؛خوف برم داشت باز با تردید به اینه نگاه کردم دوباره دیدمش صورتش میخندید ؛ گفت "گوهر تو تنها نیستی من باز مثل قبل کنارت هستم تو همین خونه باهاتم...
بدنم به رعشه افتاد ترسیده بودم ...
شروع کرد به خندیدن ...
زیر لب بسم الله میگفتم و فوت میکردم؛سریع پیش سالار رفتم و و کنارش دراز کشیدم ؛یه بند زیر لب ذکر میگفتم ...
وحشتزده به دور و برم نگاه میکردم ...همون لحظه چند تقه به در زده شد زیر لحاف خزیدم ؛ دوباره چند بار محکم تر از قبل به در کوبیدن با ترس بلند شدم و از پنجره بیرون را پاییدم ؛چشمم خورد به گلاب و صفیه که پشت درن ... خیالم راحت شدو
درو باز کردم گلاب ابرو تو هم کشید و گفت "حتما باید درو بکوبیم که باز کنی یه ساعته پشت دریم !!
از جلوی در کنار رفتم "بیاین داخل "
گلاب جلوتر از صفیه وارد خونه شد و نگاهش به تخت افتاد و گفت "روی همون تخت مرده بود؟؟"
سرم رو تکون دادم
گفت "والله راحت شد ولی تورو بدبخت کرد دو روز دیگه از خونه میندازنت بیرون ؛دوباره باید برگردی ور دل ما !!!
گفتم: والا راضی ام تنهایی برم شهر زندگی کنم ولی تو اون خونه برنگردم !!
گفت "مگه دست توئهه بری شهر همه میگن دختر فلانی خرابه ...
کلافه گفتم گلاب بس کن حوصله حرفهای تورو ندارم ...
صفیه که تا اون لحظه ساکت بود به پشتی تکیه داد و گفت "گوهر بختت بلنده ؛شوهره شیرین عقلت مرد خان نمیذاره نوه اش جای بد بزرگ بشه یا عروسش اواره بشه ؛از اقبال بلندت فرنگیس هم اجاقش کوره میگیرنت برای فرهاد خان ...
داروها و ضمادی که از دیشب روی طاقچه مانده بود رو جمع کردم و تخت رو مرتب کردم ؛
جلوی اینه ایستادم احساس میکردم تو این مدتی که ازدواج کردم خیلی تغییر کردم چهره ام جا افتاده تر شده بود توی همین افکار خودم غرق بودم با خودم فکر میکردم حالا که رضا قلی مرده باید چیکار کنم لابد چون مطلقه بودم منو راهی خونه ی بابام میکردن ...حتی با فکر برگشتن به پیش گلاب دلم هری میریخت ؛
دستمال رو برداشتم و روی اینه غبار گرفته کشیدم ...هاله ای اشک چشمانم رو پوشانده بود
ناخوداگاه از توی اینه چهره ای رضاقلی رو دیدم که پشت سرم ایستاده بود ؛وحشت زده سرم را به عقب چرخاندم ولی کسی نبود ؛خوف برم داشت باز با تردید به اینه نگاه کردم دوباره دیدمش صورتش میخندید ؛ گفت "گوهر تو تنها نیستی من باز مثل قبل کنارت هستم تو همین خونه باهاتم...
بدنم به رعشه افتاد ترسیده بودم ...
شروع کرد به خندیدن ...
زیر لب بسم الله میگفتم و فوت میکردم؛سریع پیش سالار رفتم و و کنارش دراز کشیدم ؛یه بند زیر لب ذکر میگفتم ...
وحشتزده به دور و برم نگاه میکردم ...همون لحظه چند تقه به در زده شد زیر لحاف خزیدم ؛ دوباره چند بار محکم تر از قبل به در کوبیدن با ترس بلند شدم و از پنجره بیرون را پاییدم ؛چشمم خورد به گلاب و صفیه که پشت درن ... خیالم راحت شدو
درو باز کردم گلاب ابرو تو هم کشید و گفت "حتما باید درو بکوبیم که باز کنی یه ساعته پشت دریم !!
از جلوی در کنار رفتم "بیاین داخل "
گلاب جلوتر از صفیه وارد خونه شد و نگاهش به تخت افتاد و گفت "روی همون تخت مرده بود؟؟"
سرم رو تکون دادم
گفت "والله راحت شد ولی تورو بدبخت کرد دو روز دیگه از خونه میندازنت بیرون ؛دوباره باید برگردی ور دل ما !!!
گفتم: والا راضی ام تنهایی برم شهر زندگی کنم ولی تو اون خونه برنگردم !!
گفت "مگه دست توئهه بری شهر همه میگن دختر فلانی خرابه ...
کلافه گفتم گلاب بس کن حوصله حرفهای تورو ندارم ...
صفیه که تا اون لحظه ساکت بود به پشتی تکیه داد و گفت "گوهر بختت بلنده ؛شوهره شیرین عقلت مرد خان نمیذاره نوه اش جای بد بزرگ بشه یا عروسش اواره بشه ؛از اقبال بلندت فرنگیس هم اجاقش کوره میگیرنت برای فرهاد خان ...
چند روزی از فوت رضاقلی میگذشت گلاب و صفیه هر شب پیشم بودن و تنهام نمیگذاشتن ؛ولی انگاری یه چیزی توی وجودم تغییر کرده بود ؛ هر شب با کابوسهای وحشتناکی از خواب میپریدم....
خواب دیدم پیرزن عجوزه ای گوژ پشتی دنبالمه ؛دیگه از نفس افتاده بودم یه لحطه ایستادم و توی چشماش نگاه کردم و جیغ کشیدم تو کی هستی چی از جونم میخوای ؟؟
خندید و دندونهای نیش درازش نمایان شد ...
گفت من "عفریتم "
همون لحطه با ترس از خواب پریدم ؛گلاب بالای سرم نشسته بود و کاسه ای اب رو به لبام چسبوند و گفت "بخور بازم خواب دیدی ؛اینجوری جیغ میکشی بچه میترسه "
صورتم عرق کرده بود و هنوز نفس نفس میزدم اب رو یه نفس سر کشیدم حینی که با ترس به گلاب خیره شده بودم
گفتم نمیدونم چرا اینجوری شدم همه چیز بعد مردن رضاقلی شروع شده اول اینجوری نبودم "
گلاب گفت "والله چه بدونم چت شده حتما جنای رضا قلی دارن اذیتت میکنن ...
روی تشک دراز کشید گلاب سمتم چرخیدو گفت " بریم پیش دعا نویس برات دعایی وردی چیزی بنویسه خوب بشی ...
تا اسم دعا نویس اومد بدنم لرزید گفتم نه دعا نویس میخوام چیکار اونجور جاها نرفته ابنجوری حالم بده، وای به روزی که پام پیش دعا نویسها هم باز بشه ؛
باعث مرگ رضاقلی همین ملاس که فکر میکنه عقل کله ...
هفت روز گذشته بود
خانوم و خان بابا هر چقدر اصرار کردن برم پیششون؛ تو یکی از اتاقهای عمارت بمونم قبول نکردم ،میترسیدم با اونجا رفتنم فرهاد رو از دست بدم و دیگه نتونه به منو پسرش سر بزنه ،
شب فتیله فانوس رو پایین کشیدم ؛
سالارو روی پاهام گذاشتم و تابش دادم همینطور که زیر لب لالایی میخوندم ؛،احساس کردم انعکاس صدای لالاییم توی خونه پیچیده ... لحظه ای سکوت گردم و صدا هم قطع شد گفتم لابد خیالاتی شدم ؛سالارو روی تشک گذاشتم و بغلش دراز کشیدم ...
تازه چشمام سنگین شده بود که در هال با شدت باز شد چشمم خورد به فرهاد که اشفته توی خونه اومد و انگار دنبال چیزی میگشت ؛همش زیر لب میگفت کلاه و کفشهای من اینجا جا موندن با ترس بهش خیره شده بودم فقط توی سکوت نگاش کردم ،
دوباره با عجله بیرون رفت ؛با خودم میگفتم فرهاد چقدر عجیب شده بود...
خواب دیدم پیرزن عجوزه ای گوژ پشتی دنبالمه ؛دیگه از نفس افتاده بودم یه لحطه ایستادم و توی چشماش نگاه کردم و جیغ کشیدم تو کی هستی چی از جونم میخوای ؟؟
خندید و دندونهای نیش درازش نمایان شد ...
گفت من "عفریتم "
همون لحطه با ترس از خواب پریدم ؛گلاب بالای سرم نشسته بود و کاسه ای اب رو به لبام چسبوند و گفت "بخور بازم خواب دیدی ؛اینجوری جیغ میکشی بچه میترسه "
صورتم عرق کرده بود و هنوز نفس نفس میزدم اب رو یه نفس سر کشیدم حینی که با ترس به گلاب خیره شده بودم
گفتم نمیدونم چرا اینجوری شدم همه چیز بعد مردن رضاقلی شروع شده اول اینجوری نبودم "
گلاب گفت "والله چه بدونم چت شده حتما جنای رضا قلی دارن اذیتت میکنن ...
روی تشک دراز کشید گلاب سمتم چرخیدو گفت " بریم پیش دعا نویس برات دعایی وردی چیزی بنویسه خوب بشی ...
تا اسم دعا نویس اومد بدنم لرزید گفتم نه دعا نویس میخوام چیکار اونجور جاها نرفته ابنجوری حالم بده، وای به روزی که پام پیش دعا نویسها هم باز بشه ؛
باعث مرگ رضاقلی همین ملاس که فکر میکنه عقل کله ...
هفت روز گذشته بود
خانوم و خان بابا هر چقدر اصرار کردن برم پیششون؛ تو یکی از اتاقهای عمارت بمونم قبول نکردم ،میترسیدم با اونجا رفتنم فرهاد رو از دست بدم و دیگه نتونه به منو پسرش سر بزنه ،
شب فتیله فانوس رو پایین کشیدم ؛
سالارو روی پاهام گذاشتم و تابش دادم همینطور که زیر لب لالایی میخوندم ؛،احساس کردم انعکاس صدای لالاییم توی خونه پیچیده ... لحظه ای سکوت گردم و صدا هم قطع شد گفتم لابد خیالاتی شدم ؛سالارو روی تشک گذاشتم و بغلش دراز کشیدم ...
تازه چشمام سنگین شده بود که در هال با شدت باز شد چشمم خورد به فرهاد که اشفته توی خونه اومد و انگار دنبال چیزی میگشت ؛همش زیر لب میگفت کلاه و کفشهای من اینجا جا موندن با ترس بهش خیره شده بودم فقط توی سکوت نگاش کردم ،
دوباره با عجله بیرون رفت ؛با خودم میگفتم فرهاد چقدر عجیب شده بود...
لب حوض دست و صورتم رو شستم ؛فرهاد با عجله از پله های خونش پایین اومد برزخ و عصبی بود ؛ زیر لب سلام دادم و فقط سرش رو تکون داد و با عجله رد شدو رفت...
پشت سرش راه افتادم و صداش کردم ؛مضطرب نگام کرد ،و با غیض گفت "واسه چی دنبالم راه افتادی ؛الان به چشم اینا به زن بیوه ایی!! "
گفتم کارت داشتم ؛دیشب خیلی ترسیدم :چی میخواستی نصف شبی ؟
مات نگاهم کردو گفت "گوهر خیالاتی شدی من دیش اصلا عمارت نبودم "
جا خورده بودم گفتم فرهاد دنبال کفش و کلاهت بودی گفتی خونه ما جا گذاشتی ؟
فرهاد که انگار حرفام باورش نشده بود ؛
افسار اسب رو کشید و گفت "بس کن تورو خدا دیوانه شدی !! ..
دیگه خودمم باورم شده بود خیالاتی شدم ؛گیج و منگ سمت خونه راه افتادم ...
همش چیزهای عجیب غریب به چشمم میومد ؛
شبها از تنهایی می ترسیدم ....
به شیدا گفتم شبها بیاد پیشم بخوابه ؛بعد خوردن شام رختخواب پهن کردم ، شیدا به سقف زل زده بود و توی فکر فرو رفته بود ... گفتم شیدا به چی داری فکر میکنی ؟
غمزده نگام کرد و گفت "خواستگار دارم ؛ ولی اصلا نمیخوام ازدواج کنم ؛جز فرهاد به کس دیگه ایی نمیتونم فکر کنم "
گفتم بس کن شیدا ؛فرهاد زن داره از فکرش بیا بیرون اون اصلا به تو فکر نمیکنه "
تیز تو نگام کرد "زن داره بچه که نداره؛زنش اجاقش کوره ؛حتما واسه اوردن بچه هم که شده دوباره ازدواج میکنه"
گفتم زن بدبختش اجاقش کور نبود ؛اب ریختی رو پله هم بچش و کشتی هم خودشو نازا کردی "
عصبی گفت" گوهر خودت میدونی اگه اون پتیاره بچه می اورد خدارو بنده نبود ؛انگاری حرفهاش یادت رفته چیا بارت میکرد !!"
گفتم به هر حال از فکرو خیال فرهتد بیا بیرون ؛،اون تورو بگیر نیس بفهم دختر ....
واقعا شیدارو درک نمیکردم ..شب خواب بودم ؛،گلوم خشک شده بود ؛بیدار شدم از روی طاقچه پارچ اب رو برداشتم و یه لیوان اب خورد ؛به محض اینکه توی رختخوابم اومدم ...
چشمم خورد به زن سیاهپوشی که کنج خوبه ایستاده بود ، دستم رو دراز کردم و شیدارو تکون دادم تا بیدار بشه شیدا خوابزده نگام کرد "گوهر نصف شبی چی میخوای "
صدام میلرزید گفتم شیدا اون کیه اونجا ایستاده ؛
پشت پنجره ایستاده بودم و سالار روی زمین بازی میکرد ؛فرهاد وارد حیاط عمارت شد ؛برای لحظه ای نگاهش میخ نگاهم شد ؛سرش رو به نشونه سلام تکون داد دستش را رو هوا تکون دادو اشاره کرد پایین برم ؛
سالارو بغل کردم ؛از پله ها پایین رفتم فرهاد لب حوضدنشسته بود و مشتی آب به صورتش پاشید ؛ جلوتر رفتم و زیر لب سلام دادم ؛
بلند شد و سالار و بغل کرد و صورتش رو بوسید و گفت "گوهر میبرمش یه ساعتی باهاش بازی کنم بعدا میارمش؛ خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده ..
هر چند دوست نداشتم سالارو پیش فرنگیس ببره با بی میلی به خاطر فرهاد قبول کردم ؛
هوا رو به تاریکی بود ؛خونه رفتم فانوسها رو روشن کردم و مشغول بافتنی شدم ؛هر از گاه نگاهم به ساعت دیواری بود منتظر فرهاد بودم سالارو بیاره خونه بدون وجود سالار سوت و کور ؛ حسابی کلافه و چشم انتظار بودم ...
همینطور که مشغول بافتنی بودم ؛از گوشه چشمم نگاهم به سالار خورد ؛ روبرویم ایستاده بود ؛شروع کرد به سرپا راه رفتن ؛در حالی که سالار اصلا نمیتونست رو پاش بایسته ؛دوباره خوف برم داشت ؛شروع کردم زیر لب آیه و قران خوندن که بالاخره غیب شد ؛از ترس میلرزیدم بی اختیار شروع کردم به هق زدن دستام رو روی صورتم گذاشتم بودم و هق هق میکردم ؛
فرهاد در حالیکه سالار و بغل گرفته بود با خنده در و باز کرد و با دیدن من خنده روی صورتش ماسید ،با نگرانی پرسید گوهر چیشده چرا گریه میکنی ؟
همینطور که به پهنانی صورت اشک میریختم گریه ام شدت گرفت ... فرهاد با عجله سمتم اومد و سالارو روی زمین گذشت و شونه هام رو گرفت "گوهر نمیخوای بگی چیشده داری نگرانم میکنی کسی حرفی زده چیزی گفته ؟
با بغض نالیدم "فرهاد من دیوونه شدم دست خودم نیست همش توهم میزنم ؛،چیزهای عجیب غریبی به چشمم میاد ...
فرهاد بغلم کرد و سرم را توی سینه اش فرو بردم چقدر محتاج وجودش بودم ؛کاش میتونست برای همیشه پیشم بمونه کاش همه میفهمیدن زن فرهادم و اونموقع دیگه مجبور نبودم پیش مردم نقش بازی کنم ....
فرهاد دستانش را قاب صورتم کرد و تیز توی چشمام خیره شد "گوهر میدونم اینجا تنها موندی و خیالاتی شدی ؛نگران نباش ؛همین روزاس که زن علنی من باشی دیگه نیازی به مخفی کاری نیست..
چشمام از خوشحالی برق زد ؛گفتم چجوری اخه میخوای چیکار کنی ؟ گفت "تو الان به نوعی زنداداش من حساب میشی حالا که داداشم نیس ناموسش به نوعی ناموس منه ...
دوباره ادامه داد خان بابا دیروز باهام صحبت کرده ازم خواسته فرنگیس رو راضی کنم تا عقدت کنم ...
با ناامیدی گفتم "فرهاد خودت خوب میدونی جواب فرنگیس چیه !
پشت سرش راه افتادم و صداش کردم ؛مضطرب نگام کرد ،و با غیض گفت "واسه چی دنبالم راه افتادی ؛الان به چشم اینا به زن بیوه ایی!! "
گفتم کارت داشتم ؛دیشب خیلی ترسیدم :چی میخواستی نصف شبی ؟
مات نگاهم کردو گفت "گوهر خیالاتی شدی من دیش اصلا عمارت نبودم "
جا خورده بودم گفتم فرهاد دنبال کفش و کلاهت بودی گفتی خونه ما جا گذاشتی ؟
فرهاد که انگار حرفام باورش نشده بود ؛
افسار اسب رو کشید و گفت "بس کن تورو خدا دیوانه شدی !! ..
دیگه خودمم باورم شده بود خیالاتی شدم ؛گیج و منگ سمت خونه راه افتادم ...
همش چیزهای عجیب غریب به چشمم میومد ؛
شبها از تنهایی می ترسیدم ....
به شیدا گفتم شبها بیاد پیشم بخوابه ؛بعد خوردن شام رختخواب پهن کردم ، شیدا به سقف زل زده بود و توی فکر فرو رفته بود ... گفتم شیدا به چی داری فکر میکنی ؟
غمزده نگام کرد و گفت "خواستگار دارم ؛ ولی اصلا نمیخوام ازدواج کنم ؛جز فرهاد به کس دیگه ایی نمیتونم فکر کنم "
گفتم بس کن شیدا ؛فرهاد زن داره از فکرش بیا بیرون اون اصلا به تو فکر نمیکنه "
تیز تو نگام کرد "زن داره بچه که نداره؛زنش اجاقش کوره ؛حتما واسه اوردن بچه هم که شده دوباره ازدواج میکنه"
گفتم زن بدبختش اجاقش کور نبود ؛اب ریختی رو پله هم بچش و کشتی هم خودشو نازا کردی "
عصبی گفت" گوهر خودت میدونی اگه اون پتیاره بچه می اورد خدارو بنده نبود ؛انگاری حرفهاش یادت رفته چیا بارت میکرد !!"
گفتم به هر حال از فکرو خیال فرهتد بیا بیرون ؛،اون تورو بگیر نیس بفهم دختر ....
واقعا شیدارو درک نمیکردم ..شب خواب بودم ؛،گلوم خشک شده بود ؛بیدار شدم از روی طاقچه پارچ اب رو برداشتم و یه لیوان اب خورد ؛به محض اینکه توی رختخوابم اومدم ...
چشمم خورد به زن سیاهپوشی که کنج خوبه ایستاده بود ، دستم رو دراز کردم و شیدارو تکون دادم تا بیدار بشه شیدا خوابزده نگام کرد "گوهر نصف شبی چی میخوای "
صدام میلرزید گفتم شیدا اون کیه اونجا ایستاده ؛
شیدا نیم خیز شدو چشماش رو ریز کردو گفت "گوهر اون جا که چیزی نیست ؛دوباره دراز کشیدو " به همون نقطه نگاه کردم ولی اینبار هیچی نبود
سالارو زیر بغلم زدم و رفتم مطبخ تا ناشتابی بخوریم ؛
ننه خدیجه شیر داغ و با عسل و کره محلی رو توی طبق چیدو جلوم گذاشت ؛یه لقممه توی دهانم گذاشتم ،
ننه خدیجه که توی صورتم خیره شده بود ؛معذب تو جان تکونی خوردم و گفتم ننه چرا اونجوری نگام میکنی ؟
گفت ؛والا احساس میکنم زیر چشمات گود افتاده و سیاه شده ؟
گفتم ننه شب تا صبح بیدار بودم ؛تا چشمام رو میبندم خیالاتی میشم نمیدونم چم شده ...
شبدا چایی توی لیوان ریخت و گفت "دیشب میگفت یکی کنج خونه ایستاده نگامون میکنه..."
ننه خدیجه گفت بعد ظهر حاضر شو سالارو بذار پیش شیدا بمونه می برمت ملا ببینتت ؛
سریع واکنش نشون دادم ؛نه ننه خدا خیرت بده همین ملا با این جنگیریاش باعث خودکشی رضا قلیه ؛نمیتونم خودم رو بدبخت کنم ،
ننه خدیجه بلند شد و سر دیگ غذا رفت و با ملاقه غذارو هم زد و گفت "خودت میدونی دخترم ؛ولی تا بلایی سرت نیومده زود برو ملا چاره ای برات پیدا کنه ... اشتهایی به خوردن غذا نداشتم ؛بلند شدم و ننه خدیجه گفت "تو که چیزی نخوردی "
گفتم ننه اشتها ندارم ...
سالارو باید ببرم حمومش کنم ؛
رو به شیدا گفتم اب داغ ببر حموم منم برم لباس بیارم ... سالارو پیش ننه خدیجه گذاشتم ازش خواستم مراقبش باشه ...
توی خونه رفتم و سرم توی صندوق بود چن تیکه لباس برای سالار برداشتم ؛
سرم رو که بیرون اوردم...
چشمم خورد به رضا قلی ،نگام میکرد و میخندید ؛
بدنم به رعشه افتاده بود
تو یه لحظه با سرعت سمتم اومد و دیگه نفهمیدم چیشد از حال رفتم ؛
نفهمیدم چقدر گذشته پلکهام سنگین بود و از لای چشمهای نیمه بازم نگاهم خورد به ننه خدیجه که بالای سرم نشسته بود و اب روی صورتم میپاشید ؛لبهام رو هم جنبید" چیشده ننه خدیچه من چم شده ؟"
گفت خدارو شکر که به هوش اومدی وقتی دیر کردی ؛شیدارو فرستادم پی ات ؛ اومده دیده اینجا غش کردی افتادی ...
گفتم باز چیشده گوهر چیزی دیدی ؟
یه لحظه صحنه ای که دیده بودم جلوی چشمام نمایان شد و بی اختیار بغض کردم و با صدای خفه ای نالیدم " ننه خدیجه رضا قلی رو دیدم نمیدونم چه مرگمه اصلا از جون من چی میخواد...
ننه خدیحه با چشمهای گشاد شده گفت "بسم الله؛اون بنده خدا مرده دیگه .... با نگرانی بهم خیره شده بود گفت دخترم نترس ؛ولی حتما باید بریم پیش دعاگر اینجوری اذیت میشی...به فکر خودت نیستی به فکر سالار باش ...
بغضم ترکید و زیر لب نالیدم "باشه ننه خدیجه هر جا بگی میام فقط خوب بشم ؛ ..."
سالارو زیر بغلم زدم و رفتم مطبخ تا ناشتابی بخوریم ؛
ننه خدیجه شیر داغ و با عسل و کره محلی رو توی طبق چیدو جلوم گذاشت ؛یه لقممه توی دهانم گذاشتم ،
ننه خدیجه که توی صورتم خیره شده بود ؛معذب تو جان تکونی خوردم و گفتم ننه چرا اونجوری نگام میکنی ؟
گفت ؛والا احساس میکنم زیر چشمات گود افتاده و سیاه شده ؟
گفتم ننه شب تا صبح بیدار بودم ؛تا چشمام رو میبندم خیالاتی میشم نمیدونم چم شده ...
شبدا چایی توی لیوان ریخت و گفت "دیشب میگفت یکی کنج خونه ایستاده نگامون میکنه..."
ننه خدیجه گفت بعد ظهر حاضر شو سالارو بذار پیش شیدا بمونه می برمت ملا ببینتت ؛
سریع واکنش نشون دادم ؛نه ننه خدا خیرت بده همین ملا با این جنگیریاش باعث خودکشی رضا قلیه ؛نمیتونم خودم رو بدبخت کنم ،
ننه خدیجه بلند شد و سر دیگ غذا رفت و با ملاقه غذارو هم زد و گفت "خودت میدونی دخترم ؛ولی تا بلایی سرت نیومده زود برو ملا چاره ای برات پیدا کنه ... اشتهایی به خوردن غذا نداشتم ؛بلند شدم و ننه خدیجه گفت "تو که چیزی نخوردی "
گفتم ننه اشتها ندارم ...
سالارو باید ببرم حمومش کنم ؛
رو به شیدا گفتم اب داغ ببر حموم منم برم لباس بیارم ... سالارو پیش ننه خدیجه گذاشتم ازش خواستم مراقبش باشه ...
توی خونه رفتم و سرم توی صندوق بود چن تیکه لباس برای سالار برداشتم ؛
سرم رو که بیرون اوردم...
چشمم خورد به رضا قلی ،نگام میکرد و میخندید ؛
بدنم به رعشه افتاده بود
تو یه لحظه با سرعت سمتم اومد و دیگه نفهمیدم چیشد از حال رفتم ؛
نفهمیدم چقدر گذشته پلکهام سنگین بود و از لای چشمهای نیمه بازم نگاهم خورد به ننه خدیجه که بالای سرم نشسته بود و اب روی صورتم میپاشید ؛لبهام رو هم جنبید" چیشده ننه خدیچه من چم شده ؟"
گفت خدارو شکر که به هوش اومدی وقتی دیر کردی ؛شیدارو فرستادم پی ات ؛ اومده دیده اینجا غش کردی افتادی ...
گفتم باز چیشده گوهر چیزی دیدی ؟
یه لحظه صحنه ای که دیده بودم جلوی چشمام نمایان شد و بی اختیار بغض کردم و با صدای خفه ای نالیدم " ننه خدیجه رضا قلی رو دیدم نمیدونم چه مرگمه اصلا از جون من چی میخواد...
ننه خدیحه با چشمهای گشاد شده گفت "بسم الله؛اون بنده خدا مرده دیگه .... با نگرانی بهم خیره شده بود گفت دخترم نترس ؛ولی حتما باید بریم پیش دعاگر اینجوری اذیت میشی...به فکر خودت نیستی به فکر سالار باش ...
بغضم ترکید و زیر لب نالیدم "باشه ننه خدیجه هر جا بگی میام فقط خوب بشم ؛ ..."
پشت پنجره ایستاده بودم و سالار روی زمین بازی میکرد ؛فرهاد وارد حیاط عمارت شد ؛برای لحظه ای نگاهش میخ نگاهم شد ؛سرش رو به نشونه سلام تکون داد دستش را رو هوا تکون دادو اشاره کرد پایین برم ؛
سالارو بغل کردم ؛از پله ها پایین رفتم فرهاد لب حوضدنشسته بود و مشتی آب به صورتش پاشید ؛ جلوتر رفتم و زیر لب سلام دادم ؛
بلند شد و سالار و بغل کرد و صورتش رو بوسید و گفت "گوهر میبرمش یه ساعتی باهاش بازی کنم بعدا میارمش؛ خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده ..
هر چند دوست نداشتم سالارو پیش فرنگیس ببره با بی میلی به خاطر فرهاد قبول کردم ؛
هوا رو به تاریکی بود ؛خونه رفتم فانوسها رو روشن کردم و مشغول بافتنی شدم ؛هر از گاه نگاهم به ساعت دیواری بود منتظر فرهاد بودم سالارو بیاره خونه بدون وجود سالار سوت و کور ؛ حسابی کلافه و چشم انتظار بودم ...
همینطور که مشغول بافتنی بودم ؛از گوشه چشمم نگاهم به سالار خورد ؛ روبرویم ایستاده بود ؛شروع کرد به سرپا راه رفتن ؛در حالی که سالار اصلا نمیتونست رو پاش بایسته ؛دوباره خوف برم داشت ؛شروع کردم زیر لب آیه و قران خوندن که بالاخره غیب شد ؛از ترس میلرزیدم بی اختیار شروع کردم به هق زدن دستام رو روی صورتم گذاشتم بودم و هق هق میکردم ؛
فرهاد در حالیکه سالار و بغل گرفته بود با خنده در و باز کرد و با دیدن من خنده روی صورتش ماسید ،با نگرانی پرسید گوهر چیشده چرا گریه میکنی ؟
همینطور که به پهنانی صورت اشک میریختم گریه ام شدت گرفت ... فرهاد با عجله سمتم اومد و سالارو روی زمین گذشت و شونه هام رو گرفت "گوهر نمیخوای بگی چیشده داری نگرانم میکنی کسی حرفی زده چیزی گفته ؟
با بغض نالیدم "فرهاد من دیوونه شدم دست خودم نیست همش توهم میزنم ؛،چیزهای عجیب غریبی به چشمم میاد ...
فرهاد بغلم کرد و سرم را توی سینه اش فرو بردم چقدر محتاج وجودش بودم ؛کاش میتونست برای همیشه پیشم بمونه کاش همه میفهمیدن زن فرهادم و اونموقع دیگه مجبور نبودم پیش مردم نقش بازی کنم ....
فرهاد دستانش را قاب صورتم کرد و تیز توی چشمام خیره شد "گوهر میدونم اینجا تنها موندی و خیالاتی شدی ؛نگران نباش ؛همین روزاس که زن علنی من باشی دیگه نیازی به مخفی کاری نیست..
چشمام از خوشحالی برق زد ؛گفتم چجوری اخه میخوای چیکار کنی ؟ گفت "تو الان به نوعی زنداداش من حساب میشی حالا که داداشم نیس ناموسش به نوعی ناموس منه ...
دوباره ادامه داد خان بابا دیروز باهام صحبت کرده ازم خواسته فرنگیس رو راضی کنم تا عقدت کنم ...
با ناامیدی گفتم "فرهاد خودت خوب میدونی جواب فرنگیس چیه !
فرهاد قول داد فرنگیس رو راضی کنه هر چند خودم میدونستم جز محالاته ،، و فرنگیس به این راحتیا راضی نمیشه ...
فرهاد بلند شدو گفت ؛باید برم بیشتر بمونم فرنگیس شک میکنه ... همینکه بلند شد بیرون بره شیدا تو چهارچوب در ظاهر شد و با دیدن فرهاد صورتش گل انداخت و دستپاچه سلام داد ؛ فرهاد با ابروهای تو هم گره داده ؛سرش رو تکون داد و بیرون رفت ؛شیدا سینی غذارو روی زمین گذاشت و گفت "شامتو اوردم اینجا ؛ننه خدیجه منو فرستاده که امشب پیشت باشم ؛ بعد با تعجب گفت فرهاد خان اینجا چیکار داشت
سینی غذارو جلوم کشیدم و گفتم خودت شام خوردی ؟
گفت اره خوردم ..
گفتم "والله چیکار میتونه داشته باشه ؛سالارو اورده بود، برده بود خونشون ؛، باهاش بازی کنه ...
شب قران بالای سرم گذاشتم و و خوابیدم نصف شب چندباری با کابوسهای وحشتناک از خواب پریدم ... دوباره خوابیدم ،
خواب دیدم توی جنگل تاریکم و سالارو محکم بغل گرفتم ؛رضا قلی جلوتور از ما حرکت میکرد و هی پشت سرش رو نگاه میکرد و میگفت چیزی نمونده الان میرسیم ؛منم بی هدف پشت سرش میرفتم بدون اینکه بدونم مقصد کجاست ؛یهو از پشت درخت یه گربه سیاه روی صورتم پرید با جیغ از خواب پریدم ؛
صدام در نمیومد دستم را روی شونه ای شیدا گذاشتم و تکونش دادم ...
انگار چیزی وسط گلویم گیر کرده بود ؛اون لحظه من خودم نبودم و اختیار حرکات و حرفایم از دست خودم نبود ؛شیدا با وحشت از خواب بیدار شد و با چشمهای گشاد شده بهم خیره شده بود صداهای نامفهومی از توی گلویم بیرون میومد و غضبناک سمتش غرش میکردم .
شیدا با ترس خودش رو عقب کشید و به دیوار چسبید با ترس داد میزد ؛گوهر به خودت بیا چیکار داری میکنی ،؟؟
دستام رو سمتش دراز کردم و گلویش را سفت چسبیده م و زیر دستم تقلا میکردی و میگفت گوهر چیکار داری میکنی به خودت بیا ؛
با صدای گریه سالار به خودم اومدم ...
سالارو بغل کردم و به سینم چسبوندم ...
شیدا با بغض گفت "،چیکار داشتی میکردی میخواستی منو خفه کنی چت شده..."
خواستم حرف بزنم چیزی بگم ؛صدا از گلوم بیرون نمیومد با صدای خفه ای گفتم : خواب بد دیدم ترسیده بودم ..."
صدای اذون صبح بلند شد و سالارو روی تشک گذاشتم و گفتم میرم وضوع بگیرم
توی حیاط رفتم و دست به اب شدم ؛لب حوض وضو گرفتم به محض اینکه بلند شدم ؛گربه سیاه گنده ای بهم زل زده بود ... شروع کررم زیر لب بسم الله گفتن همینطوری توی چشمام خیره شده ؛درست شبیه همون گربه ای بود که تو خواب دیده بودم ... آروم آروم و حینی که نگاهم به گربه بود از بغلش رد شدم یکم که دور شدم با سرعت سمت خونه دوییدم ... با ترس پشت سرم را نگاه می کردم
فرهاد بلند شدو گفت ؛باید برم بیشتر بمونم فرنگیس شک میکنه ... همینکه بلند شد بیرون بره شیدا تو چهارچوب در ظاهر شد و با دیدن فرهاد صورتش گل انداخت و دستپاچه سلام داد ؛ فرهاد با ابروهای تو هم گره داده ؛سرش رو تکون داد و بیرون رفت ؛شیدا سینی غذارو روی زمین گذاشت و گفت "شامتو اوردم اینجا ؛ننه خدیجه منو فرستاده که امشب پیشت باشم ؛ بعد با تعجب گفت فرهاد خان اینجا چیکار داشت
سینی غذارو جلوم کشیدم و گفتم خودت شام خوردی ؟
گفت اره خوردم ..
گفتم "والله چیکار میتونه داشته باشه ؛سالارو اورده بود، برده بود خونشون ؛، باهاش بازی کنه ...
شب قران بالای سرم گذاشتم و و خوابیدم نصف شب چندباری با کابوسهای وحشتناک از خواب پریدم ... دوباره خوابیدم ،
خواب دیدم توی جنگل تاریکم و سالارو محکم بغل گرفتم ؛رضا قلی جلوتور از ما حرکت میکرد و هی پشت سرش رو نگاه میکرد و میگفت چیزی نمونده الان میرسیم ؛منم بی هدف پشت سرش میرفتم بدون اینکه بدونم مقصد کجاست ؛یهو از پشت درخت یه گربه سیاه روی صورتم پرید با جیغ از خواب پریدم ؛
صدام در نمیومد دستم را روی شونه ای شیدا گذاشتم و تکونش دادم ...
انگار چیزی وسط گلویم گیر کرده بود ؛اون لحظه من خودم نبودم و اختیار حرکات و حرفایم از دست خودم نبود ؛شیدا با وحشت از خواب بیدار شد و با چشمهای گشاد شده بهم خیره شده بود صداهای نامفهومی از توی گلویم بیرون میومد و غضبناک سمتش غرش میکردم .
شیدا با ترس خودش رو عقب کشید و به دیوار چسبید با ترس داد میزد ؛گوهر به خودت بیا چیکار داری میکنی ،؟؟
دستام رو سمتش دراز کردم و گلویش را سفت چسبیده م و زیر دستم تقلا میکردی و میگفت گوهر چیکار داری میکنی به خودت بیا ؛
با صدای گریه سالار به خودم اومدم ...
سالارو بغل کردم و به سینم چسبوندم ...
شیدا با بغض گفت "،چیکار داشتی میکردی میخواستی منو خفه کنی چت شده..."
خواستم حرف بزنم چیزی بگم ؛صدا از گلوم بیرون نمیومد با صدای خفه ای گفتم : خواب بد دیدم ترسیده بودم ..."
صدای اذون صبح بلند شد و سالارو روی تشک گذاشتم و گفتم میرم وضوع بگیرم
توی حیاط رفتم و دست به اب شدم ؛لب حوض وضو گرفتم به محض اینکه بلند شدم ؛گربه سیاه گنده ای بهم زل زده بود ... شروع کررم زیر لب بسم الله گفتن همینطوری توی چشمام خیره شده ؛درست شبیه همون گربه ای بود که تو خواب دیده بودم ... آروم آروم و حینی که نگاهم به گربه بود از بغلش رد شدم یکم که دور شدم با سرعت سمت خونه دوییدم ... با ترس پشت سرم را نگاه می کردم
سالارو و بغل کردم و توی مطبخ رفتم ؛یه لقمه نون و پنیر توی دهانم چپوندم و ؛چایی رو سر کشیدم ...
ننه خدیجه سالار و زیر بغلش زد و گفت :شیدا نگهش می داری یا بدم صفیه مراقبش باشه ؟
شیدا ظرفهای کثیف رو توی تشت ریخت و گفت بده صفیه کلی ظرف باید بشورم ؛صفیه خانومم از وقتی اومده عمارت خیال کرده خانوم خونس هیچکاری نمیکنه دست به سیاه و سفید نمیزنه ، حالا خوبه زن مملی بی عاره زن ارباب نشده ....!!
ننه خدیجه چادرو دور کمرش بست و گفت "پول برداشتی با خودت دست خالی نریم ؟
گفتم بله برداشتم ؛حالا کم اومد بعدا بهش میدیم ؛با ننه خدیجه از کوچه پس کوچه های کاهگلی گذشتیم ؛به یه روستا بالاتر از روستای خودمون رفتبم ؛ به خونه ی کوچیک کاهگلی با در چوبی و کوچیک رسیدیم ؛
چند بار درو کوبیدیم ؛پسربچه سر تراشیده ای با لباسهای گشاده و پاره درو باز کرد ؛ سرمون سرم و خم کردم و از توی در رد شدم ؛توی حیاط پر از پهن گاو بود روی زمین مالیده شده بود ؛ بوی پهن تند توی حیاط پبچیده بود ؛یه سگ سیاه به درخت بسته شده بود ؛پسره به اتاق ته حیاط اشاره کرد ؛از جلوی درش پرده کهنه ای کرم رنگی اویزون بود ،
با احتیاط از بغل سگه گذشیتیم ؛ننه خدبجه پرده رو کنار زد ؛ملا پشت میز کوچکی نشسته بود ؛ سلام دادیم و با دست اشاره کرد بشینیم اسم خودم و اسم مادرم رو پرسید...بعد کتاب قطور و پوسیده ای روی میزش رو برداشت و ورق زد و گفت "یه طلسم قدیمی داری ؛یه زن سیاه چرده برات نوشته ..
از یه مرده ترسیدی که ضعف روحیت باعث سده طلسمت فعال بشه ؛ نمیدونم چرا از گفتن رن سیاه چرده یاد گلاب افتادم ؛اونموقع که تازه با بابام ازدواج کرده بود خیلی ناسازگاری میکردم چند بار به خاطر من گلاب کتک خورده بود ...در افکار درهم خود غوطه ور بودم با صدای ملا به خودم اومدم
_یه دعایی برات مبنویسم همیشه همراهت باشه ؛تا وقتی دعا پیشته مشکلی برات پیش نمیاد ...
روی کاغذ زرد رنگ یه چیزهایی رو خط خطی کرد و گفت این دعارو شبونه ببر تو قبرستون قدیمی دفن کن .... دوباره یه چیزهایی نوشت و گفت اینم همیشه همراهت باشه
ننه خدیجه دعارو از دست ملا قاپید و زیر لب گفت "خدا خیرت بده ملا یه مدته دارن اذیتش میکنن ؛روز و شب نداره ؛دیگه به مرحله جنون رسیده "
از توی جورابم اسکناسهارو در اوردم و سمت ملا گرفتم و ازش تشکر کردم ...با ننه خدیجه از بیرون اومدیم ؛دوباره چشمم خورد به گربه سیاهی که رو چین دیوار نشسته بود ؛همون گربه ای بود که دیده بودمش ...
دستپاچه بودم "یعنی خان بابا چیکارم میتونست داشته باشه ؛،نکنه به رابطه منو فرهاد پی بردن ؛نکنه میخوان از عمارت بیرونم کنن .... با تردید راه افتادم ؛،حینی که در افکار دوران خود وول میخوردم ؛در زدم ؛خانوم چهره اش گرفته بود ؛زیر لب سلام دادم ؛
با بی محلی سالارو از بغلم بیرون کشید ؛نمیدونم چرا مضطرب بودم رفتار سرد خانوم نگرانیم رو افزون کرد....
خان بابا روی تخت چوبی که روش قالیچه دست بافت پهن بود به پشتی های مخملی لمیده بود ...
جلوتر رفتم ؛نفس تو سینه حبس کرده بودم مردد لب زدم "خان بابا امری داشتین ؟گفتن خدمت برسم ...
اشاره کرد بشینم دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت "دختر قربان الان دو سال عروس خونواده ما هستی ؛الان که شوهرت در قید حیاط نیست ؛درست نیست با فرهاد خان زیاد دم خور بشی ؛اهل عمارت این مردم حراف ؛دنبال؛بهونه ایی برای گرم کردن شب نشینی های خود هستن پس خودت رو نقل مجلس مردم نکن ؟
قلبم انگار وسط حلقم اومده بود با خودم گفتم لابد شب کسی فرهاد خان رو دیده که مخفیانه به منزل من اومده "
سر در یقه فرو برده بودم صدای پر ابهت خان بابا تو گوشم پیچید " دیروز تو حیاط دیدن با فرهاد خان خوش و بش میکنی برای زنی که عزاداره شوهرشه درست نیست ؛حرف پشت سرش باشه ؛حالا یه مدت که بگذره به شایعات بین شما پایان میدیم ؛
بی هوا سرم را بلند کردم و تیز تو چشمای خان بابا خیره شدم متوجه منظورش نشده بودم
لبهای لرزونم را روی هم جنباندم "،میخواین از عمارت بیرونم کنید "
ابرو تو هم گره داد "من بی غیرت نشدم ناموس پسرم را از خونش بیرون کنم ؛تا عمر داری توی این عمارت میمانی ؛سالار از گوشت و خون ماست ... اگرم خواستی بری هیهات کسی جلو دارت نیست ولی بدون سالار میری ..
سکوت کرده بودم میدونستم حرف زدن جلوی خان بابا بی ادبیه ..
گفت میتونی بری ،ولی یادت نره تو عروس خانی ؛پس مراقب رفتارت باش که حرف و حدیثی پیش نیاد ... عذر خواستم و از سمت خانوم رفتم ؛صورتش رو کج کردو گفت "برو بی تابی که کرد میدم شیدا میارتش .."
به ایوان که اومدم انگار هوای تازه بهم رسیده بودی توی خونه حس خفقان داشتم
ننه خدیجه سالار و زیر بغلش زد و گفت :شیدا نگهش می داری یا بدم صفیه مراقبش باشه ؟
شیدا ظرفهای کثیف رو توی تشت ریخت و گفت بده صفیه کلی ظرف باید بشورم ؛صفیه خانومم از وقتی اومده عمارت خیال کرده خانوم خونس هیچکاری نمیکنه دست به سیاه و سفید نمیزنه ، حالا خوبه زن مملی بی عاره زن ارباب نشده ....!!
ننه خدیجه چادرو دور کمرش بست و گفت "پول برداشتی با خودت دست خالی نریم ؟
گفتم بله برداشتم ؛حالا کم اومد بعدا بهش میدیم ؛با ننه خدیجه از کوچه پس کوچه های کاهگلی گذشتیم ؛به یه روستا بالاتر از روستای خودمون رفتبم ؛ به خونه ی کوچیک کاهگلی با در چوبی و کوچیک رسیدیم ؛
چند بار درو کوبیدیم ؛پسربچه سر تراشیده ای با لباسهای گشاده و پاره درو باز کرد ؛ سرمون سرم و خم کردم و از توی در رد شدم ؛توی حیاط پر از پهن گاو بود روی زمین مالیده شده بود ؛ بوی پهن تند توی حیاط پبچیده بود ؛یه سگ سیاه به درخت بسته شده بود ؛پسره به اتاق ته حیاط اشاره کرد ؛از جلوی درش پرده کهنه ای کرم رنگی اویزون بود ،
با احتیاط از بغل سگه گذشیتیم ؛ننه خدبجه پرده رو کنار زد ؛ملا پشت میز کوچکی نشسته بود ؛ سلام دادیم و با دست اشاره کرد بشینیم اسم خودم و اسم مادرم رو پرسید...بعد کتاب قطور و پوسیده ای روی میزش رو برداشت و ورق زد و گفت "یه طلسم قدیمی داری ؛یه زن سیاه چرده برات نوشته ..
از یه مرده ترسیدی که ضعف روحیت باعث سده طلسمت فعال بشه ؛ نمیدونم چرا از گفتن رن سیاه چرده یاد گلاب افتادم ؛اونموقع که تازه با بابام ازدواج کرده بود خیلی ناسازگاری میکردم چند بار به خاطر من گلاب کتک خورده بود ...در افکار درهم خود غوطه ور بودم با صدای ملا به خودم اومدم
_یه دعایی برات مبنویسم همیشه همراهت باشه ؛تا وقتی دعا پیشته مشکلی برات پیش نمیاد ...
روی کاغذ زرد رنگ یه چیزهایی رو خط خطی کرد و گفت این دعارو شبونه ببر تو قبرستون قدیمی دفن کن .... دوباره یه چیزهایی نوشت و گفت اینم همیشه همراهت باشه
ننه خدیجه دعارو از دست ملا قاپید و زیر لب گفت "خدا خیرت بده ملا یه مدته دارن اذیتش میکنن ؛روز و شب نداره ؛دیگه به مرحله جنون رسیده "
از توی جورابم اسکناسهارو در اوردم و سمت ملا گرفتم و ازش تشکر کردم ...با ننه خدیجه از بیرون اومدیم ؛دوباره چشمم خورد به گربه سیاهی که رو چین دیوار نشسته بود ؛همون گربه ای بود که دیده بودمش ...
با ترس به گربه زل زده بودم ،
ننه خدیجه گفت "گوهر از چی ترسیدی "
با ترس گفتم هر جا میرم این گربه سیاه رو میبینم ،
ننه خدیجه نگاه دیوار کردو گفت اونجا که گربه نیست ...
نگاش کردم و گفتم رو چین دیواره چطور نمی بینیش !!
ننه که فهمید ترسیدم گفت رسیدیم خونه یه گردنبند چرمی دارم ؛ دعاتو میذاریم توش بنداز گردنت ...
چند روزی گذشته بود،دیگه به ارامش رسیده بودم ...چفت درو انداختم و دراز کشیدم تازه چشمام گرم شده بود ؛ با صدای در از خواب پریدم انگار یه نفر درو هل میداد ،با صدایی لرزون گقتم ".کی پشت دره ؟
صدای فرهاد رو شنیدم "گوهر منم درو باز کن "
درو که باز کردم فرهاد سریع توی خونه اومد و نگاه سالار کردو گفت "خوابه ؟
گفتم اره خوابیده ،
دستم رو گرفت روی تخت کشیدو گفت "گوهر دیگه خسته شدم دلم میخواد هر چه زودتر رابطمون علنی بشه ؛تا مجبور نباشم مخفیانه پیشت بیام ...
گفتم با فرنگیس حرف زدی ؟
گفت چی بگم حرف که زدم ولی چه قشقرقی که به پا نکرد ؛ گفت خودم رو میکشم ولی نمیذارم زن بگیری حالا نمی دونه طرف تویی خیال میکنه برای داشتن بچه میخوام زن بیارم !!
گفتم خب میخوای چیکار کنی ؟
گفت مگه به حرف فرنگیسه ؛خان بابا حکم کرده باهات ازواج کنم ؛میگه ناموس برادرته ؛ باید زیر پرو بال برادر زادت رو بگیری ....
دستاش رو دور شونه هام حلقه کردو و منو به سینش چسبوند "خیلی دلم برات تنگ شده بود ؛دیگه امشب نتونستم طاقت بیارم "
لباش روی لبام قفل شد و منو روی تخت خوابوند ؛ "صدای نفسهای پر حرارتمون توی خونه پیچیده بود ؛زیر تن فرهاد ، غرق لذت بودم پوسته تنم از حرارت عشق ترک بر میداشت ...
فرهاد سرش رو روی بالش گذاشت و به سقف خیره شد الان دوماهی از فوت رضا قلی میگذره ؛ حتی یه شب با ارامش سرم را روی بالش نذاشتم همش عذاب میکشم و خودم رو مقصر مردنش میدونم؛ من اگه ملارو نمی اوردم شاید تا الان رضا قلی زنده بود ،
گفتم خب رضاقلی با زندگی ماورایی خودش شادو خوش بود نباید ازش دریغ می کردیم ؛اخرشم نتونست طاقت بیاره خودش رو به اتیش کشید ...
فرهاد همینطور که به سقف زل زده بود چشمهاش پر اشک شد و نالید "نوجوون که بود همیشه میگفت یه زن زیبا مواظبمه از همه زنایی که دیدم خوشگلتره ؛همیشه پیشمه..."
خیال کردم با کارم اونو به زندگی انسانی بر میگردونم نمیدونستم ؛ که همه دلخوشیش اونوره ..
سرم را روی شونه اش گذاشتم و صورتش رو بوسیدم "غصه نخور فرهاد تو که خبر نداشتی میخواد چیکار کنه ؛قصد و نیتت خیر بوده "
....
چند روزی گذشته بود؛شیدا اومد دنبالم و گفت خان بابا کارت داره گفته صدات بزنم الانم منتظرته ...
ننه خدیجه گفت "گوهر از چی ترسیدی "
با ترس گفتم هر جا میرم این گربه سیاه رو میبینم ،
ننه خدیجه نگاه دیوار کردو گفت اونجا که گربه نیست ...
نگاش کردم و گفتم رو چین دیواره چطور نمی بینیش !!
ننه که فهمید ترسیدم گفت رسیدیم خونه یه گردنبند چرمی دارم ؛ دعاتو میذاریم توش بنداز گردنت ...
چند روزی گذشته بود،دیگه به ارامش رسیده بودم ...چفت درو انداختم و دراز کشیدم تازه چشمام گرم شده بود ؛ با صدای در از خواب پریدم انگار یه نفر درو هل میداد ،با صدایی لرزون گقتم ".کی پشت دره ؟
صدای فرهاد رو شنیدم "گوهر منم درو باز کن "
درو که باز کردم فرهاد سریع توی خونه اومد و نگاه سالار کردو گفت "خوابه ؟
گفتم اره خوابیده ،
دستم رو گرفت روی تخت کشیدو گفت "گوهر دیگه خسته شدم دلم میخواد هر چه زودتر رابطمون علنی بشه ؛تا مجبور نباشم مخفیانه پیشت بیام ...
گفتم با فرنگیس حرف زدی ؟
گفت چی بگم حرف که زدم ولی چه قشقرقی که به پا نکرد ؛ گفت خودم رو میکشم ولی نمیذارم زن بگیری حالا نمی دونه طرف تویی خیال میکنه برای داشتن بچه میخوام زن بیارم !!
گفتم خب میخوای چیکار کنی ؟
گفت مگه به حرف فرنگیسه ؛خان بابا حکم کرده باهات ازواج کنم ؛میگه ناموس برادرته ؛ باید زیر پرو بال برادر زادت رو بگیری ....
دستاش رو دور شونه هام حلقه کردو و منو به سینش چسبوند "خیلی دلم برات تنگ شده بود ؛دیگه امشب نتونستم طاقت بیارم "
لباش روی لبام قفل شد و منو روی تخت خوابوند ؛ "صدای نفسهای پر حرارتمون توی خونه پیچیده بود ؛زیر تن فرهاد ، غرق لذت بودم پوسته تنم از حرارت عشق ترک بر میداشت ...
فرهاد سرش رو روی بالش گذاشت و به سقف خیره شد الان دوماهی از فوت رضا قلی میگذره ؛ حتی یه شب با ارامش سرم را روی بالش نذاشتم همش عذاب میکشم و خودم رو مقصر مردنش میدونم؛ من اگه ملارو نمی اوردم شاید تا الان رضا قلی زنده بود ،
گفتم خب رضاقلی با زندگی ماورایی خودش شادو خوش بود نباید ازش دریغ می کردیم ؛اخرشم نتونست طاقت بیاره خودش رو به اتیش کشید ...
فرهاد همینطور که به سقف زل زده بود چشمهاش پر اشک شد و نالید "نوجوون که بود همیشه میگفت یه زن زیبا مواظبمه از همه زنایی که دیدم خوشگلتره ؛همیشه پیشمه..."
خیال کردم با کارم اونو به زندگی انسانی بر میگردونم نمیدونستم ؛ که همه دلخوشیش اونوره ..
سرم را روی شونه اش گذاشتم و صورتش رو بوسیدم "غصه نخور فرهاد تو که خبر نداشتی میخواد چیکار کنه ؛قصد و نیتت خیر بوده "
....
چند روزی گذشته بود؛شیدا اومد دنبالم و گفت خان بابا کارت داره گفته صدات بزنم الانم منتظرته ...
دستپاچه بودم "یعنی خان بابا چیکارم میتونست داشته باشه ؛،نکنه به رابطه منو فرهاد پی بردن ؛نکنه میخوان از عمارت بیرونم کنن .... با تردید راه افتادم ؛،حینی که در افکار دوران خود وول میخوردم ؛در زدم ؛خانوم چهره اش گرفته بود ؛زیر لب سلام دادم ؛
با بی محلی سالارو از بغلم بیرون کشید ؛نمیدونم چرا مضطرب بودم رفتار سرد خانوم نگرانیم رو افزون کرد....
خان بابا روی تخت چوبی که روش قالیچه دست بافت پهن بود به پشتی های مخملی لمیده بود ...
جلوتر رفتم ؛نفس تو سینه حبس کرده بودم مردد لب زدم "خان بابا امری داشتین ؟گفتن خدمت برسم ...
اشاره کرد بشینم دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت "دختر قربان الان دو سال عروس خونواده ما هستی ؛الان که شوهرت در قید حیاط نیست ؛درست نیست با فرهاد خان زیاد دم خور بشی ؛اهل عمارت این مردم حراف ؛دنبال؛بهونه ایی برای گرم کردن شب نشینی های خود هستن پس خودت رو نقل مجلس مردم نکن ؟
قلبم انگار وسط حلقم اومده بود با خودم گفتم لابد شب کسی فرهاد خان رو دیده که مخفیانه به منزل من اومده "
سر در یقه فرو برده بودم صدای پر ابهت خان بابا تو گوشم پیچید " دیروز تو حیاط دیدن با فرهاد خان خوش و بش میکنی برای زنی که عزاداره شوهرشه درست نیست ؛حرف پشت سرش باشه ؛حالا یه مدت که بگذره به شایعات بین شما پایان میدیم ؛
بی هوا سرم را بلند کردم و تیز تو چشمای خان بابا خیره شدم متوجه منظورش نشده بودم
لبهای لرزونم را روی هم جنباندم "،میخواین از عمارت بیرونم کنید "
ابرو تو هم گره داد "من بی غیرت نشدم ناموس پسرم را از خونش بیرون کنم ؛تا عمر داری توی این عمارت میمانی ؛سالار از گوشت و خون ماست ... اگرم خواستی بری هیهات کسی جلو دارت نیست ولی بدون سالار میری ..
سکوت کرده بودم میدونستم حرف زدن جلوی خان بابا بی ادبیه ..
گفت میتونی بری ،ولی یادت نره تو عروس خانی ؛پس مراقب رفتارت باش که حرف و حدیثی پیش نیاد ... عذر خواستم و از سمت خانوم رفتم ؛صورتش رو کج کردو گفت "برو بی تابی که کرد میدم شیدا میارتش .."
به ایوان که اومدم انگار هوای تازه بهم رسیده بودی توی خونه حس خفقان داشتم
از پله های عمارت که پایین اومدم ؛ شیدا یه گوشه ایستاده بود و با حرص ناخناش رو میکند ؛ دنبالم راه افتاد و صدام کرد "گوهر وایستا کارت دارم این حرفها چیه پشت سرت میگن ؟
برگشتم و کج نگاش کردم "چه حرفایی مگه چی میگن ؟"
لباش رو کج کرد و پوزخندی زد " راجب تو و فرهاد خان ؛میگن باهاش سر و سِر داری ؛میخوای خودت رو بندازی بهش "
برزخی نگاش کردم و با غیض بهش توپیدم :خجالت نمیکشی تو هم روت زیاد شده این چه طرز حرف زدن با منه ؛خودت رو گم نکن بفهم با کی داری حرف میزنی ؛من هنوز عروس خان هستم پس حرف دهنت رو بفهم و زبون درازی نکن "
به حالت تحقیر صورتش رو جمع کرد "بس کن گوهر بالا بری پایین بیای دختر قربانی ؛برای من خانوم بازی در نیار "
تا خوایتم جوابش رو بدم صدای صفیه تو گوشم زنگ خورد " اره دختر قربان بودی ؛ ولی با زرنگی و زبلی عروس خان شدی الانم که خودت رو اویزدن فرهاد خان کردی ...
سر به عقب چرخاندم و منزجر نگاش کردم و از لای دندونهای قفل شده ام غریدم"صفیه تو یکی دهن منو باز نکن ؛اول برو طلاهایی که از خونم کش رفتی رو بیار ؛ وگرنه کاری نکن به خانوم بگم طلاهام رو دزیدی ...
صفیه رنگ صورتش به وضوح پریده بود ...
یعی کرد حاشا کنه بریده بریده گفت "چرا اراجیف میگی و تهمت میزنی من به طلاهای تو چیکار دارم !!"
نگاه شیدا کردم و گفتم اما تو شیدا یادت نره چه غلطی کردی دهن باز کنم ؛وسط حیاط سرت رو بیخ تا بیخ میبرن و قیمه قیمه ات میکنن...
الانم اگه حرفی نزدم از خانومیم بوده نخواستم رسواتون کنم بعد این ، کلمه اضافی از دهن گشادتون بیرون بیاد ؛ با من طرفید اینو اویزه گوشتون کنید
؛ قدمهام رو تند کردم و سمت خونه راه افتادم ...
تازه به خونه رسیده بودم ؛در خونه با شدت زیادی کوبیده شد درو که باز کردم چشمم خورد به صفیه ،با حرص هلم داد و به دیوار چسبیدم
تای ابرویش بالا پرید و با غیض گفت "گوهر نخواستم پیش شیدا حرفی بزنم ولی چیزهایی که من دیدم به گوش خان بابا برسه ؛وسط حیاط چالت میکنه ؛
نصف شبی فرهاد خونه تو چیکار میتونه داشته باشه !!تا صبح پیشت بود فانوس خونه هم خاموش بود با اون سابقه خرابی که داری میدونم چی بینتونه...!!!
برگشتم و کج نگاش کردم "چه حرفایی مگه چی میگن ؟"
لباش رو کج کرد و پوزخندی زد " راجب تو و فرهاد خان ؛میگن باهاش سر و سِر داری ؛میخوای خودت رو بندازی بهش "
برزخی نگاش کردم و با غیض بهش توپیدم :خجالت نمیکشی تو هم روت زیاد شده این چه طرز حرف زدن با منه ؛خودت رو گم نکن بفهم با کی داری حرف میزنی ؛من هنوز عروس خان هستم پس حرف دهنت رو بفهم و زبون درازی نکن "
به حالت تحقیر صورتش رو جمع کرد "بس کن گوهر بالا بری پایین بیای دختر قربانی ؛برای من خانوم بازی در نیار "
تا خوایتم جوابش رو بدم صدای صفیه تو گوشم زنگ خورد " اره دختر قربان بودی ؛ ولی با زرنگی و زبلی عروس خان شدی الانم که خودت رو اویزدن فرهاد خان کردی ...
سر به عقب چرخاندم و منزجر نگاش کردم و از لای دندونهای قفل شده ام غریدم"صفیه تو یکی دهن منو باز نکن ؛اول برو طلاهایی که از خونم کش رفتی رو بیار ؛ وگرنه کاری نکن به خانوم بگم طلاهام رو دزیدی ...
صفیه رنگ صورتش به وضوح پریده بود ...
یعی کرد حاشا کنه بریده بریده گفت "چرا اراجیف میگی و تهمت میزنی من به طلاهای تو چیکار دارم !!"
نگاه شیدا کردم و گفتم اما تو شیدا یادت نره چه غلطی کردی دهن باز کنم ؛وسط حیاط سرت رو بیخ تا بیخ میبرن و قیمه قیمه ات میکنن...
الانم اگه حرفی نزدم از خانومیم بوده نخواستم رسواتون کنم بعد این ، کلمه اضافی از دهن گشادتون بیرون بیاد ؛ با من طرفید اینو اویزه گوشتون کنید
؛ قدمهام رو تند کردم و سمت خونه راه افتادم ...
تازه به خونه رسیده بودم ؛در خونه با شدت زیادی کوبیده شد درو که باز کردم چشمم خورد به صفیه ،با حرص هلم داد و به دیوار چسبیدم
تای ابرویش بالا پرید و با غیض گفت "گوهر نخواستم پیش شیدا حرفی بزنم ولی چیزهایی که من دیدم به گوش خان بابا برسه ؛وسط حیاط چالت میکنه ؛
نصف شبی فرهاد خونه تو چیکار میتونه داشته باشه !!تا صبح پیشت بود فانوس خونه هم خاموش بود با اون سابقه خرابی که داری میدونم چی بینتونه...!!!
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید