شیرین عقل قسمت7 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت7

صفیه یه بند حرف میزد و من سکوت کرده بودم ؛

 

_اره گوهر طلاهات رو من برداشتم جراتش رو داری برو بگو اونقدری ازت میدونم که رسوات کنم !!
سکوت من بهش جرات داده بود
چشماش رو درشت کردو و با کنایه گفت "میدونم یه کارایی کردی ؛اصلا معلوم نیس این بچه از رضا قلی باشه ! ولی خیلی اب زیر کاهو زرنگی ...!
کاری به کارت ندارم ولی شیتیل من یادت نره چیز زیادی نمیخوام در حدی که بتونم از این خراب شده برم
گفتم اصلا به تو مربوط نیست من چیکار میکنم :حرف اضافی بزنی ؛به فرهاد خان میگم زبونت رو ببره ...به تو یکی باج نمیدم همه حرفهات رو کف دست فرهاد میذارم ...
اسم فرهاد که اومد ،،صداش لرزید "مگه من چی گفتم کاری بهت ندارم ؛گفتم کمکم کنی "
گفتم برو بیرون صفیه ؛حرفی از خودم و فرهاد به گوشم برسه بفهمم دهن لقی کردی ؛اونموقع باید به فرهاد خان جواب پس بدی ؛
صفیه از اعصبانیت صورتش سرخ شده بود ...با حرکتی سریع سمت در چرخید دامن چین دارش رو هوا رقصید
با قدمهایی سریع از خونه بیرون رفت ... شب تو مطبخ شامم رو خوردم و سمت خونه راه افتادم از جلوی خونه فرهاد که میگذشتم صدای داد و بیداد فرنگیس به گوش میرسید ،
به خونه که رسیدم ؛نخ بافتنی گوله شده رو دست سالار داده بودم و بازی میکرد و روی زمین قل میداد ...
با تقه ای محکمی که به در زده شد بلند شدم و با خودم گفتم این وقت شب کی میتونه باشه خدا بخیر کنه درو که باز کردم چشمم خورد به فرنگیس ؛بی هوا سمتم خیز برداشت و به موهای سرم چنگ انداخت "دم در اوردی برای فرهاد غمزه میای رعیت زاده فکر میکنی کی هستی "؟
شوهر خل و چلت مرده دور برداشتی دنبال شوهری؛زنیکه هرزه!!!
سالار با وحشت بهم خیره شده بود ؛
فرنگیس به سمت دیوار هلم دادم و صدای گریه سالار بلند شد ؛سریع سمت سالار رفتم توی توی سینه ام فشردمش "
گفت :چرا لال شدی حرف نمیزنی ؟؟
با نفرت بهم خیره شده بود و غضبناک زیر لب غرید "این ارزو رو با خودت به گور ببر که بخوای زن فرهاد بشی؛ لیاقت تو در حد همون رضاقلی خل و چل بوده ،
هر جه زودتر باید از عمارت بری حق نداری اینجا بمونی هر چقدر پول بخوای بهت میدم که عمارت رو ترک کنی !!
خواست از اتاق بیرون بره صدام رو تو هوا ول دادم "فرنگیس حرفهات رو زدی ولی حرفهای منم باید بشنوی و بری " بهم گفتی رعیت زاده !! چی توی منه رعیت زاده دیدی که احساس خطر کردی چی باعث شده اینجوری اشفته بشی ؟؟
بعد به چه جراتی به من دستوری میدی از عمارت برم مگه تو کی هستی تو عروس خانی ؛من هم عروس خان هستم ؛ هم مادر وارث خان ؛
 
 
فرنگیس از عصبانیت قفسه سینه اش بالا پایین میشد ، دندوناش رو روی هم فشار داد و با غیض غرید "ادم شدی دم در اوردی دختر قربان ؛ ،اینو بدون من فرنگیسم دختر خان ؛پس منتظر عواقب حرفهایی که زدی باش؛یه درسی بهت میدم تا بفهمی یه رعیت تا اخر رعیت میمونه ؛خون رعیتی تو رگاته ؛پس خیال نکن ادم شدی ...
درو رو هم کوبید و رفت ؛
از حرفهاش ترسیدم فرنگیس یه زن خود برتر بین و وجوی نفرت انگیز و سراسر غرور داشت ...
یه مدت گذشته بود ؛
فرهاد رفته بود شهر و ازش خبری نبود ؛ سالار روی توی حیاط رها کرده بودم و بازی میکرد خودم با اشتیاق نگاش میکردم ؛با صدای عجیبی که شنیدم ،بیرون حیاط دوییدم ؛فرهاد رو سوار بر ماشینی دیدم که با دیدن من دستش را روی بوق فشار داد ؛اولین بار بود همچین چیزی رو از نزدیک میدیدم ؛ همه اهل عمار توی حیاط جمع شده بودن با تعجب به ماشین نگاه میکردن ؛
فرهاد از ماشین پیاده شدو ننه خدیجه دور ماشین چرخی زد و گفت "این آهن چجوری راه میره ننه ؟خطرناکه سوارش نشو مگه اسب زبون بسته چشه که اهن پاره خریدی؟
فرهاد با حرف ننه خدیجه با صدای بلند خندید سالارو بغل کرد و صورتش رو بوسید،
و گفت میرم یه سر به خان بابا بزنم سالارم میبرم
****
چند روز از اومدن فرهاد گذشته بود ؛
حسابی دلتنگش بودم ولی خبری ازش نبود ،رختخواب پهن کردم و سالارو روی پام تاب میدادم ؛ که چند تقه به در زده شد ؛
با تردید گفتم بله کیه ؟
حرفم تموم نشده بود که در باز شد و فرهاد داخل اومد
با تعجب گفتم "فرهاد خان اینجا چیکار میکنین مگه فرنگیس خونه نیست ؟"
‌ بالای سرم ایستاد و دستش را نوازش وار روی سر سالار کشید و گفت "نه مادرش مریض احوال بود رفته اونجا ..."
سالارو اروم روی تشک گذاشتم و فرهاد کنارم نشست و گفت "چیزی به سالگرد برادرم نمونده ؛ از تصمیم خان بابا خبر دارم ؛ دیگه بعدش راحت میتونم رفت و امد کنم نیازی به این مخفی کاریا نیست ؛
 
 
فرها اشاره کرد فتیله فانوس رو پایین بکشم ؛بغلم کردو رو تخت هلم داد ؛تن صدایش تغییر کرده بود چشمهاش از حرارت شهوت به سرخی میزد ، با صدای رگداری گفت "لباسهات رو بکن گوهر ؛میدونی چند ماهه ؛عطر تنت رو نچشیدم ؛با خجالت دکمه های لباسم رو باز کردم ؛فرهاد با چشمهای درنده اش بهم خیره شده بود ...
روی تنم چنبره زد ؛تنم از حرارت عشق ترک برداشته بود ؛ تمام روح و تنم مشتاق بلعیده شدن توسط فرهاد بود....
ساعتی بعد خسته و بی حال روی
تخت دراز کشیده بودیم ،
فرهاد انگشتان دستش را از لای موهام راه می برد ،
بوسه های ریز و درشت روی صورتم می نهاد ؛
همینطوری که زیر نوازشهای فرهاد اروم میشدم یه لحظه از پشت پنجره چشمم خورد به سایه سیاهی که رد شد یه لحطه گفتم لابد خیالاتی شدم ،مردد لب زدم "انگار یکی پشت پنجره بود "
فرهاد گفت "گوهر خیالاتی سدی اینوقت شب کی میتونه پشت پنجره باشه ؟
نگاه فرهاد کردم "بازم برم یه نگاه بندازم ؛بلند شدم از پنجره به بیرون گردن کشیدم ولی هیچکسی توی ایوون نبود ؛
گفتم کسی نبود فک کنم اشتباه دیدم ؛دوباره روی تخت دراز کشیدم ؛فرهاد با انگشتش خط فرضی روی لبام میکشید و نگاهش خیره به صورتم مانده بود زیر لب نالید " هیچوقت با فرنگیس اینجوری نبودم ؛وقتی با تو میخوابم و ازت کام میگیرم ؛،خیلی لذتبخشه ؛به ارامش میرسم ...ولی هیچوقت به فرنگیس همجین احساسی نداشتم "
گفتم چرا اونکه خوشگله ؟
لباش رو هم جنبید "اره خوشگله ولی من عاشق توام ؛کاش از همون اول جرات و جسارتش رو داشتم آشکارا زنم میشدی ؛پای تو هم ناخواسته به وسط این ماجرا کشیده شد ...
توی فکر فرو رفت ؛زیر لب تکرار کردم فرهاد من خیلی خوشحال و راضی هستم که زنت شدم اگه غیر اینصورت بود بدون تا الان دق مرگ شده بودم ... فرهاد تنم را لای بازوهای مردانه اش گرفت و به سینه اش چسباند ؛تو همون حالت چشمام رو بستم ؛ دلم میخواست همینطور که سرم را روی سینه اش گذاشته ام بخوابم ...
ناگهان در با شدت زیادی باز شد کم مونده بود قبض روح بشم ...
 
 
در با سرعت زیادی باز شد پتو رو دور خودم پیچیدم و به دیوار چسبیدم ؛
فرهاد بریده بریده گفت "خانوم شما ..."
نگاهم به چهره بر افروخته خانوم خیره مانده بود از وحشت و ترس؛ بدنم می لرزید ؛
دستش را به دیوار تکیه دادو حینی که رگهای گردنش متورم شده بود صورتش به سرخی میزد ...
اب دهانش را روی صورتم پرت کرد و
تف به ذاتت گوهر بی آبرو تف به ذاتت دختر بی اصالت ...
فرهاد از تخت پایین پرید و تا خواست حرفی بزنه سیلی محکمی روی صورت فرهاد زد و گفت "نمک به حرومی ؛درست مثل مادرت ؛
در حقت مادری کردم و تو به ناموس پسرم چشم داشتی "
فرهاد سرش رو پایین انداخت و گفت "خانوم حق مادری به گردنم داری احترامت واجب ؛ولی نمیتونم مقابل کسی که به مادرم اهانت میکنه ساکت بمونم ؛پس حرفی نزن که پرده های حرمت کنار بره و دهنم باز بشه "
خانوم سرش رو تاب داد و نالید "بی آبروها از گوشه کنار به گوشم رسونده بودن ولی من باورم نمیشد میگفتم فرهاد هر چی باشه نامرد نیست ؛ناموس پرسته ، فکر نمیکردم این دختره خوش خط و خال از راه به درت کنه "
با صدای ترک خورده ام نالیدم "فرهاد خان چرا واقعیت رو بهش نمی گی ؟؟
چرا بهش نمی گی که ...!!
فرهاد سرم فریاد زد لال شو گوهر ...
فقط مات نگاهش کردم و زیر لب گفتم "باید واقعیت رو بدونه "
با چشمهای خشمگینش بهم خیره شد ؛ نگاهش رو میشناختم
ازم خواست تا سکوت کنم ...
خانوم ضجه زنان روی پایش کوبید "چی رو داری پنهون میکنی فرهاد ؟چرا نمیذاری این بی آبرو حرفش رو بزنه ...؟؟
خانوم همینطور که زیر لب نفرین میکرد دستش را روی سینه اش فشرم و انگار نفسش بالا نمیومد توی خودش مچاله شده بود روی زمین افتاد ... فرهاد زیر لب نالید "خانوم چیشده .... سریع بلندش کرد و سرش رو بغل گرفت و داد زد " گوهر مگه نمیبینی حالش بده کمک کن بلندش کنیم باید برسونمش مریض خونه "
به زور بلندش کردیم گفتم اخه مریض خونه تو شهره !!
گفت میبرمش شهر
کشون کشون سمت ماشین بردیم و گفت بدو به خان بابا خبر بده...
دستپاچه گفتم اخه چی بگم بهش بگم کجا بوده ؟؟
کلافه سرش رو تکون داد گوهر بجنب بگو تو حیاط حالش بد شده چه میدونم یه چیزی سر هم کن ...
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد سریع سمت عمارت دوییدم و با مشت به در کوبیدم ...
 
 
خان بابا تو چهار چوب در ظاهرشدو عینکش را روی چشمش گذاشت و تیز نگاهم کرد "نصف شبی چیکار داری که با مشت به جون در افتادی ؟
لب زدم" خان بابا ،خانوم حالش بد شده فرهاد سوار ماشین کرد تا به مریض خونه برسونتش ؛چهره اش پریشون شد و سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه ،کجا حالش بد شده نصف شبی کجا بوده مگه ؟
به تته پته افتادم توی حیاط افتاده بود ؛ ببه خیالم اومده دست به اب بشه که ....
قیافه اش درهم شد ...
عذر خواستم و با تردید سمت خونه راه افتادم صفیه جلوی خونش ایستاده بود ؛لباش رو کج کرد صداش رو تو هوا ول داد " چیشده نصفه شبی ؟فرهاد خان ؛خانوم رو کجا بردن؟
منزجر نگاش کردم میدونستم همه چی زیر سر خودشه ... بدون اینکه جوابش رو بدم سمت خونه راه افتادم ؛دنبالم راه افتاد و دستم را کشید "چرا لالمونی گرفتی میگم خانوم رو کجا برد ؟
با حرص دستش رو پس زدم ؛ زیر لب غریدم "خودت خوب میدونی کجا بردن مار هفت خط !! بعدا حسابت رو میرسم "
خودش رو به ندونستن زد و گفت "حالت خوبه راجب چی داری حرف میزنی ؟؟؟
متاسف ؛سرم را تکون دادم "دعا کن بلایی سر خانوم نیومده باشه وگرنه فرهاد مثل گوشت قربونی قیمه قیمت میکنه "
اونشب تا صبح دل نگرون بودم میترسیدم بلایی سر خانوم بیاد ؛از طرفی اگه زنده بر میگشت معلوم نبود چه بلایی سر منو فرهاد بیاد ؛مضطرب بودم ،و عصبی توی خونه راه میرفتم ؛صبح زود، خان بابا راهی شهر شد ؛
توی مطبخ رفتم تا حال و هوام عوض بشه ، ننه خدیجه همش زیر لب دعا میکرد که خانوم سالم برگرده "
گفت گوهر ننه!! خوبه تو رفتی حیاطو دیدیش ؛والله اونکه چیزیش نبود چرا حالش بد شده !!"
کلافه بلند شدم "ننه خدیجه من از کجا بدونم اخه !!"
ننه خدیجه با دلخوری ابرو تو هم کشید فهمیدم رفتارم زشت بوده و و گفتم "ببخشید ننه خدیجه اصلا حالم خوش نیست ،، نمیخواستم ناراحتت کنم "
دو روز بعدش خان بابا رسید ؛ سریع خودم رو به عمارت رسوندم ؛ شیدا سفره انداخته بود و خان بابا رو صدا کرد ... خان بابا که رسید حال خانوم رو پرسبدم ؛قیافش درهم بود با همون غرور و جذبه مردانه اش لب زد "فعلا بستری شدن ولی حالش مساعد نیست انشالله که به خیر میگذره "
 
 
دو هفته ای گذشته بود و خانوم هنوز بستری بود ؛
فرهاد از بیمارستان پیغوم فرستاده بود که خانوم فردا مرخص میشه و به عمارت بر میگردن ؛توی عمارت ولوله بود ؛فرنگیس شده بود خانوم خونه ،به همه دستور میداد و هر کسی مشغول کاری بود ،دلم نمیخواست زیاد جلوی چشم فرنگیس باشم ،توی مطبخ کنار ننه خدیجه غذا درست میکردم ...
شیدا غرو لند کنان توی مطبخ اومد و یه گوشه نشست ؛
ننه خدیجه نگاش کردو گفت "مگه تو کار نداری ؛اومدی اینجا نشستی پاشو برو کلی کار داریم !؛حیاطم آب و جارو کن ... عصبی بلند شد و زیر لب غرید "دستوزهای فرنگیس کم بود ؛حالا نوبت شماس ؟از صبح سر پام ؛ فقط دارم کار میکنم ..."
ننه خدیجه به آستین پیرهن شیدا چنگ انداخت و بلندش کرد " خوبه خوبه زبون درازی نکن ،یالا برو سر کارت ؛نکنه خیال کردی خانوم خونه ای ؛فعلا دندون رو جیگر بذار هر چی گفت گوش کن...." شیدا با غیض نگام کرد "مگه تو عروس این خونواده نیستی ؛اومدی مثل کلفتها کار میکنی ؟
گفتم خجالت بکش شیدا ؛من از خدامه کنار ننه خدیجه کار کنم ،عادت ندارم ؛بشینم و فرمون بدم " شیدا متاسف سرش رو تکون داد و گفت "حیف این موقیعیتی که تو داری "
خورشت رو اجاق قلقل میکرد و ؛بوی پلوی تو مطبخ پبچیده بود ؛
فرنگیس با فیس و افاده توی مطبخ اومد ؛به قابلمه غذا سرک کشید و تای ابرویش رو بالا دادو گفت "پس غذای خانوم کجاست ؛مریض که نمیتونه پلو و خورشت بخوره ؟
ننه خدیجه با کمری تا شده ؛دیگ رو برداشت و سمت فرنگیس برد "دخترم برای خانوم غذا جدا درست کردم مقوی و سالمه براش خوبه "
فرنگیس نگاهش رو دور مطبخ چرخوند و گفت "یه دستی به ابن مطبخ بکشید هر جا دست میزنم مثل سقز نیچسبه به دستم ؛
هوف کلافه ای کشید و بیرون رفت ...
گفتم ننه خدیجه زیاد به حرفهای فرنگیس بها نده "
همه منتطر خانوم بودن دلم مثل سیرو سرکه مبجوشید انگار به قلبم چنگ انداخته بودن میچلوندنش ... کنج حیاط نشسته بودم از دلشوره داشتم دیوونه میشدم فکر و خیال و منفی مثل خوره وجودم رو می بلعید ...
از حرفهای خانوم میترسیدم از اینکه تو اوج پاکی به ناپاکی متهم بشم میترسیدم از رسوایی میترسیدم ...از اینکه از عمارت بیرونم کنن و بچم رو ازم بگیرن میترسیدم ...مگر دیگر میتوانستم تو ابادی سر بلند کنم ... مبان افکار درهم و پریشون خود در دوران بودم که با صدای صفیه به خودم اومدم "چیشده از اینکه خانوم میخواد بیاد خوسحال نیستی !!زیر چشمی نگاش کردم ...
 
صفیه به سیب قرمز توی دستش گاز زد و گفت "چیشده از برگشت خانوم خوشحال نیستی ؟
بغ کردی یه گوشه نشستی !
از چی میترسی که رنگ و رخت پریده ؟؟
گفتم لال شو صفیه اصلا حوصله تو یکی رو ندارم ... بلند شدم و سمت خونه راه افتادم ... شیدا سالارو بغل کرده بود پشت پنجره ابستاده بود ، سالار و از بغلش بیرون کشیدم ... کلافه گفت پس اینا کی میرسن، ؟
گنگ نگاش کردم و گفتم خب میرسن عجله ات برای چیه ،؟
گفت وا اونجوری نگام نکن از گشنگی هلاک شدم ...
بعد صدای ماشین شنید.
از پنجره به بیرون گردن کشید و گفت "انگار رسیدن ؛،ماشین فرهاد خانه "
سریع با عجله از خونه بیرون رفت ؛دست و پام میلرزید ؛ تمام بدنم از دلشوره داغ شده بود ؛سالارو بغل کردم و از پله های ایوون به پایین سرازیر شدم ... با تردید جلو رفتم ، خان بابا اشاره کرد گوسفند رو جلوی پای خانوم سر بریدن ؛ چند نفر کمک خانوم رفتن تا پیادش کنن ؛زیر بغلش رو گرفتن و پایین اوردن ؛ انگار نمیتونست راه بره و بلندش کردن و به خونه بردن روی تخت چوبی خوابوندنش ... فقط نگاه میکرد و حرف نمیزد و اشک از گوشه چشماش راه گرفته بود و می غلتید ....همه دست و صورتش رو میبوسیدن و ، یه گوشه ایستاده بودم و نگاه میکردم ؛ جلوتر رفتم تا دستش رو بوس کنم ،دستش رو اروم عقب کشید یه جور خاص نگاهم کرد ،از طرز نگاهش ترسیدم ..منتظر بودم چیزی بگه حرفی بزنه ولی فقط سکوت کرده بود ... با شک و تردید عقب رفتم ؛
فرهاد گفت دورش رو خلوت کنید احتیاج به استراحت داره ؛بعدش کنار خان بابا رفت یه ده دقبقه ای باهم حرف زدن هر لحطه چهره ای خان بابا تغییر میکرد ... میدونستم خب بدی بهش داده ؛
سفره انداختن و بشقابهای غذا دست به دست میشد ؛ ننه خدبجه طبق غذارو روی تخت خانوم گذاشت و گفت "گوهر جان بیا کمک کن خانوم غذاش رو بخوره ؛ لبه تخت نشستم زیر نگاههای سنگین خانوم معذب بودم ،قاشق رو نزدیک دهانش بردم صورتش رو کج کرد و نخورد ....
شیدارو صدا کردم و گفتم سالار گریه میکنه بیا غذای خانوم رو بده ؛میدونستم از دست من غذا نمیخوره ...
منتطر بود دور خانوم خلوت بشه تا باهاش حرف بزنم ؛اتاق که خالی شد کنارش رفتم ؛ معذب بودم نمیدونستم چجوری و از کجا شروع کنم ؛ولی نمیتونستم همه چی رو بهش بگم تنها دلخوشیش ؛ رو ازش بگیرم
 
 
جلوتر رفتم خودممم نمیدونستم چی بگم از کجا شروع کنم ؛صورتم عرق کرده بود ؛ با تعلل لب زدم "نمیدونم راجب من چه فکری میکنید ؛ولی من زن خرابی نیستم ؛نمیدونم تا الان چرا چیزی نگفتید ؛ولی خواستم بدونین کار حرومی نکردم ؛،من زن فرهادم ؛،اگه پیشم بوده محرمش بودم ...یه جور خاص نگاهم میکرد؛شرمگبن سرم را پایین انداختم
سکوت کرده بودم با خودم کلنجار میرفتم تا واقعیت رو بهش بگم اون حق داشت همه چیز رو بدونه ...
بهم خیره شده بود منتطر شنیدن ادامه حرفهام بودم ؛
از خجالت نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم ؛
گفتم شما از خیلی چیزها خبر ندارین شاید اگه واقعیت رو بدونین ...
همون حین صدای فرهاد تو گوشم زنگ خورد"گوهر بیا بیرون اذیتش نکن بهتره استراحت کنه،مگه نمی بینی مریض حاله "
سرم رو به عقب چرخوندم
گفت "خانوم فعلا نمیتونه حرف بزنه ؛زنده موندنشم معجزس "
با اشاره فرهاد از اتاق بیرون اومدم ،دستم رو گرفت و با غیض گفت "چی داشتی بهش میگفتی ؟
گفتم "واقعیت ؛اون باید همه چیز رو بدونه "
دندوناش رو روی هم فشرد "میخوای با یه فشار عصبی دیگه زن بیچاره رو به کشتن بدی؛عمدا اینکارو میکنی ؟؟؟مگه نمیببنی مریضه ؛از مرگ برگشته ؛وجدانت به درد اومده که سکتش بدی "
گفتم "آخه فرهاد !!
انگشت اشاره اش رو نزدیک چشمم گرفت با تحکم لب زد "گوهر زبون به دهن میگیری بلایی سر این زن بیاد از چشم تو میبینم ؛حتی یه دیقه هم نمیذارم تو عمارت بمونی،دنبال اونی هستم که ذاغ سیاه منو چوب زده خبرو به خانوم رسونده دمار از روزگارش در میارم "

از فرهاد دلخور شده بودم ؛لحنش خیلی تلخ و زهراگین بود
بیرون که اومدم صفیه تو حیاط ایستاده بود ؛جلوتر رفتم :خانوم قرار بود چی بگه که با دمت گردو میشکوندی ؟؟ چرا الان دمقی چیزی شده ؟تیرت به سنگ خورده ؟
نگام کرد "چی میگی گوهر ؟"
گفتم چیزی نمیگم ؛ فقط خواستم بدونی خانوم سکته کرده نمیتونه حرف بزنه فک کنم این موضوع بیشتر از همه تو رو ناراحت کنه ...
مات نگام کرد "نمیتونه حرف بزنه !!؟"
گفتم چیه خیلی ناراحت شدی؟
خودش رو به کوچه علیچپ زد و گفت "حالا به من چه چرا به من میگی ؟؛چرا من باید ناراحت بشم ؟؟"گوشه چارقدش را لای انگشتم گرفتم گفتم "فرهاد بدجوری دنبال اونیکه که پا روی دمش گذاشته ..."
عصبی داد زد خب به من چه ربطی داره ...
 
 
چند روزی گذشته بود ؛عمارت هر روز از مهمونهای جور واجور که به عیادت خانوم میومدن پر و خالی میشد... این روزها بیشتر به خونه ی بابام میرفتم ؛مریض و بدحال بود ؛
دکترها جوابش کرده بودن ؛
شب خونشون خوابیده بودم ؛نصف شب با صدای خِرخِر بابام بیدار شدم به زور نفس میکشید هر چقد تکونش دادم چشماش رو باز نکرد ،روی پاهام کوبیدم و ضجه زدم ؛ گلاب یه لیوان اب رو روی صووت لاغر و رنگ پریده بابام خالی کرد شاید بیدار بشه ولی فقط صدای خرخر گلوش شنیده میشد،
بابام لحطاتی بعد تموم کرد ؛ به سرو صورت خودم میزدم و گریه میکردم ؛همه همسایه ها با صدای منو گلاب توی حیاط جمع شده بودن ؛
صبح زود جنازش را توی حیاط غسل دادن و روی دوش مردای روستا راهی قبرستون شد ،
اونقدر گریه کرده بودم که اشک چشمام خشک شده بود ؛با لبهای ترک خورده و چشمان بی روح زل زده بودم به گوری که بابام با کفن سفید توش خوابیده بود ؛ با بیل خاک روی جنازه اش میریختن ؛
خودم را روی خاکهای تلنار شده انداختم و ضجه زدم به قدری جیغ زده بودم که گلوم میسوخت ؛
وقتی که بود قدرش رو نمیدونستم حالا با رفتنش خلع بزرگی توی وجودم حس میکردم انگار تیکه ای از قلبم که جایگاه بابام بود با رفتنش تهی شده بودم ...
ننه خدیجه زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد
صفیه زیر گوش زنهای روستا پچ پچ میکرد "وقتی باباش زنده بود اصلا آدم حسابش نمیکرد ؛نگاه به اداهاش نکنید همش تئاتره؛ادا اصوله ..."
جونی تو بدنم نمونده بود ؛بی هدف سمت روستا راه افتادیم .... فرهاد توی مسجد روستا مراسم بزرگی گرفته بود ...
بعد مراسم به خونه بابام رفتم ؛
صندوق لباسها رو باز کردم دونه دونه لباسهاش رو به سینم میچسبوندم و اشک میریختم ،
تا چهلم میخواستم اونجا بمونم ؛ و صفیه نیز به خاطر گلاب اونجا میوموند تا تنها نمونه ... صداسون رو از توی اتاق میشنیدم "گلاب ازش میخواست تا با مملی به اونجا برن هم گلاب تنها نباشه هم خودشون ،یه سقف بالا سرشون باشه ؛ولی صفیه قبول نمیکرد "
بعد چهلم بابام منتظر بودم فرهاد دنبالم بیاد یا کسی رو پی ام بفرسته ولی هیچ خبری نبود
؛گلاب مدام تیکه بارم می کرد
چادر روی سرم انداختم و سالار و بغل کردم ؛از پله ها پایین رفتم ؛گلاب سبزیهای توی حیاط رو اب میداد ؛با دیدنم زیر چشمی نگام کرد "کجا میری گوهر ؟
_دارم بر میگردم خونم
گلاب پوزخندی زد و گفت "کدوم خونه ؟شوهرت که مرده ،الانم تو این چهل روز کسی دنبالت نیومده کجا میخوای بری ؟خونه ی تو اینجاست
 
 
به عمارت که رسیدم ؛فرهاد توی حیاط بود قصد بیرون رفتن داشت ؛
زیر لب سلام دادم ؛جواب سلامم رو داد و سالارو از بغلم بیرون کشید و صورتش را بوسید ؛
با دلخوری گفتم چهل روزه سراغی ازم نگرفتی ؟
سالارو توی بغلم چپوند "حیاط جای این حرفها نیست برو خونه ؟
گفتم اخه فرهاد خسته شدم دیگه سال رضاقلی هم گذشته ؛بهتره اقدام کنی به خان بابا بگی قصدت چیه ؟
متعجب نگام کرد "گوهر تو زن منی ،حالا چه فرقی میکنه پنهانی باشه یا اشکارا ؟ "
با گلایه نالیدم " اخه میخوام راحت بیای پیشم ؛بخدا گاهی وقتا از تنهایی دیوونه میشم ؛شبها از ترس سالارو بغل میکنم و میخوابم "
ابرو تو هم کشیدم " تو حتی اگه اشکارا هم زن من باشی خیال نکن هر شب ور دلتم ؛اونموقع فرنگیس نمیذاره تکون بخورم "
اشکام جاری شد "فرهاد چیشده ؟تو دیگه دوستم نداری ،همه این حرفها بهونس !!
عصبی غرید "استغفرالله ،بعد چهل روز برگشتی که ابغوره بگیری بس کن "
افسار اسبش رو کشید و بیرون رفت ؛
با حسرت نگاهش کردم "فرهاد عوض شده بود ؛اینو به وضوح از نگاهش میخوندم "
سمت مطبخ راه افتادم ؛ننه خدیجه یه اب کش بزرگ جلوش بود و پیازها رو توش خورد میکرد "
سلام که دادم ؛با خوشحالی سمتم اومد و بغلم کرد "گفت دختر خدا مش قربان رو بیامرزه ، تو که نیستی عمارت سوت و کوره چشمم به در بود که برگردی ؟
اه کشداری کشیدم " میخواستم برگردم ؛ولی دلم نمی اومد خواهر برادرم رو تو اون حال تنها بذارم "
بعدش رو زمین نشستم و سالار و روی زمین گذاشتم گفتم از خانوم چه خبر خوب نشده ؟
گفت" والله چی بگم ؛بنده خدا از جاش تکون نمیخوره ؛صبح تا شب زل زده به سقف با اون هیکل با اون ید و قواره شده یه تیکه گوشت ؛علاوه بر کاراهای پخت و پز ؛به خانومم باید برسم ؛زیرش لگن میذارم ؛بخدا دیگه برام کمر نمونده "
گره ای بین ابروهام انداختم "به صفیه بگه بیکار و بی عار برای خودش میچرخه هیچکاری هم نمیکنه "
سرش رو تاب دادو گفت "صفیه آبستن نبود سوارمون بود ؛چه برسه به الان ،انگار زن زائوهه رو زمین دراز میکشه از ترس اینکه بچه سقط بشه "
چشمام تا حد امکان گرد شده بود "واقعا ابستنه ؟چند ماهشه ؟
 
 
گرم صحبت با ننه خدیجه بودم ؛که در مطبخ بی هوا باز شدو ،فرنگیس توی مطبخ اومد ،حالت خاصی نگام کرد و بعد صورتش رو کج کرد و کلافه گفت" خدیجه یه گل گاو زبون برام دم کن ...تو این خونه اعصاب برام نمونده
یه ساعت دیگه بیار برام،خونه ی خودمم ...
بعدش سریع از مطبخ بیرون رفت
نگاه ننه خدیجه کردم و ابرهام رو جمع کردم "فرنگیس چش بود دوباره ؟؟"
دست به زانو بلند شد از توی کیسه ای پارچه ای که از سقف اویزون بود یه مشت گل گاو زبون توی قوری ریخت و گفت "فردا فروغ خاله فرهاد از شهر میاد ؛از وقتی شنیده دمقه.،..
متعجب گفتم "وا خب بیاد چه ربطی به فرنگیس داره ؟
گفت "والله چی بگم دخترش سیما هم باهاشه ؛عشق دوره نوجونی فرهاده ؛،دختره رفت فرنگ ؛فرهاد بدجوری خاطرش رو میخواست ؛
یه مدت خیلی داغون بود ؛عشق این دو تا زبون زده !!
یه لحظ انگار اب سردی روی سرم ریخته شد ؛
حالا دلیل بی محلیای فرهاد رو فهمیدم ؛
مث کسی که تو خواب حرف بزنه نالیدم " فرهاد از کی خبر دار شده سیما برگشته ؟؟؟"
ننه خدیجه اب جوش را توی قوری خالی کرد و گفت "دقیق یادم نیست فکر کنم یه ماه پیش بود یه سر خانوم رو برده بود پیش دکترش اونجا خبردار شده "
بغض سنگین مثل یک گردوی بزرگ وسط گلویم گیر کرده بود انگار داشتم خفه میشدم حتی نمیتونستم اب دهانم را قورت بدم ننه خدیجه یه ریز از فرهاد و عشقش میگفت"والله جونم برات بگه ننه ،فرهاد خیلی خاطر سیمارو میخواست ؛هر وقت از شهر میومدن اینجا برای فرهاد هوش و حواس نمی موند ،وقتی خان بابا برای فرهاد خواستگاریش کرد ،خاله فرهاد مخالف بوده ؛گفته میخوام دخترم رو بفرستم فرنگ درس بخونه ؛اگه فرهاد میخواد باهاش ازدواج کنه باید با سیما بره فرنگ ؛اونم که خان بابا مخالفت میکنه ،بعد اینکه فرهاد خبر رفتن سیمارو شنید ؛یه ماه رفت هیچکس نمی دونست کجا رفته ؛وقتی برگشت دیگه حرفی از سیما نمی زد ولی هیچوقت اون فرهاد سابق نشد .... اشکام راه گرفته بود و از روی صورتم می غلتید
چادرم رو جلوتر کشیدم دور از چشم ننه خدیجه با گوشه چارقدم صورت خیسم را پاک کردم ؛
هر چقدر بیشتر میشنیدم ،دردم بیشتر میشد ؛قلبم از درد مچاله شده بود ...
ننه خدیجه لیوان رو پر کرد و گفت "اینم ببرم واسه فرنگیس دیر کنم آشوب به پا میکنه ..."
به محض اینکه ننه پایش را از مطبخ بیرون گذاشت بی اختیار نفسم را بیرون دادم و زار زدم ....
 
 
از صبح توی حیاط ولوله بود پشت پنجره ایستاده بودم و نگاه میکردم ؛فرهاد طول و عرض حیاط رو طی میکرد و دستور میداد : میرزا گوسفند رو از طویله بیرون بیار ؛به حیوون زبون بسته قبل ذبح ،آب بده ،
مملی برو سر کوچه مهمونها که رسیدن زود خبر بده ....
یه ریز دستورهای ریز و درشت میداد ؛انگار ملکه میخواست وارد عمارت بشه...
مملی با فریاد توی حیاط اومد "فرهاد خان مهمونها رسیدن ؛نوکرا کلفتها همه توی حیاط،جمع شده بودن هیجانزده به ماشین خیره شده بودن ؛،فرنگیس حسابی به خودش رسیده بود و صورتش رو رنگ و لعاب داده بود ....
ماشین که توی حیاط رسید ؛چشمم خورده به فروغ زن میانسالی که کت دامن طوسی تنش بود و با کلاه پهلوی "
نمیدونم چرا طپش قلب گرفته بودم و دست و پام میلرزید ؛،دیگه پلک هم نمیزدم نگاهم به در ماشین دوخته شده بود ؛،تا رقیبی که نیامده دل و دین شوهرم را برده بود ببینم ؛
زن زیبایی با کفشهای پاشنه بلند از ماشین پیاده شد ؛ با دامن کلوشی که تا روی زانو بود ؛ ،موهای بلند خرمای اش را، بالای سرش جمع کرده بود ؛ فرهاد هیحانزده خاله فروغش رو به آغوش کشید و با سیما دست داد ؛ دستور داد جلوی پایشان گوسفند قربونی کنن ؛...
مایوس به پشتی تکیه دادم؛
دلم نمیخواست پایین برم میدونستم نمیتونم حفظ ظاهر کنم خودم رو خوشحال نشون بدم ؛ از طرفی نمیتونستم خودم رو با سیما مقایسه کنم من کجا و سیما کجا!!!
تحصیلکرده زیبا فرنگ رفته ؛اصل و نصب دار اونوقت من کی بودم ؟
دختر قربان، رعیت خان ....!!
همینطور که در افکار درهم خودم وول میخوردم...
صفیه درو باز کرد و یه نگاه به سرتاپایم کرد و گفت "چرا ماتم گرفتی ؟بیا پایین خوبیت نداره پیش مهمونها نیای !!!
خنده تلخی زدم ؛هیچکس منتطر من نبود ؛شاید هم مایع سرافکندگیشان بودم ،
گفتم "صفیه چی میخوای به تو چه ربطی داره ؛باز دردت چیه ؟تو که دلسوز من نیستی حتما اومدی نمک به زخمم بپاشی !!!!
کلافه گفت "اووووه چی میگی برای خودت ؟؛بیا ببین این سیما خانوم چه خوشگله ؛والله فرهاد خان ازش چشم بر نمیداره "
ابروهاش رو تو هم کشید و متفکرانه لب زد "راستی خبر داشتی فرهاد خان ،عاشقشه ؟؟
بعد به صدای بلند خندید "والله حق داره منکه زنم عاشقش شدم ،چه برسه به فرهاد 
 
صفیه با حرفهاش سوهان به روحم میکشید ؛
سالارو بغل کرد و گفت واقعیتش فرهاد خان منو فرستاده سالارو ببرم پایین ؛خاله فروغ میخواد ببینتش ؛ لباسهاش کجاست تنش کنم ،نکنه میخوای با همین لباسهای چرک ببرمش پایین؟
بی رمق بلند شدم یه دست لباس از صندوق در اوردم و تنش کردم ؛
بعد رفتن صفیه ؛،،بلند شدم تا مطبخ برم ؛تنهایی دیوونم میکرد و فکر و خیال مثل خوره ذهنم را می خورد ،
چارقدم را روی سرم مرتب کردم و پایین رفتم از جلوی عمارت که می گذشتم صدای قهقه ای فرهاد همه جا پیجیده بود ؛تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش ... دلم گرفته بود ؛داخل مطبخ رفتم ننه خدیجه با کمری خمیده دستپاچه دور خودش میچرخید و به دیگ غذاها سر میزد ؛،سر شیدا غر میزد و دستور میداد ؛
با دیدن من زیر لب نالید "خیر ببینی گوهر خدا تورو رسونده از کمر افتادم ، از بس کار کردم شیدا هم نمی دونم چه مرگشه ماتم گرفته ؛یه ذره کمک دستم نمیشه ..."
گفتم ببخشید ننه خدبجه یه خورده حال ندار بودم ؛بگو چیکار کنم؟ نفسش را با فوت بیرون داد و دست به کمر رو زمین نشست"گوهر جان ؛اون ماست چکیده ای توی کیسه رو دوغش کن ؛تو پیاله ها ترشی و ماست بریز "
مشغول بودم و با ملاقه دوغ را هم می زدم
شیدا زیر چشمی یه جور خاص نگام میکرد
گفتم" چیه شیدا از وقتی اومدم قیافت رو کج کردی ؟"
گفت :نه بابا منم عین خودت حال ندارم ،"
نمیدونم چرا احساس کردم داره متلک بارم میکنه با بی محلی به کارم ادامه دادم ،
وقت ناهار بود ننه خدیجه ازم خواست سفره ببرم بندازم با بی میلی قبول کردم ؛بالا که رفتم ...
فرهاد و سیما روی ایوون صحبت میکردن زیر لب سلام دادم با سرعت رد شدم که صدای فرهاد تو گوشم رنگ خورد ،گوهر .....
سر به عقب چرخاندم سیما بهم چشم دوخته بود
فرهاد گفت :سیما جان گوهر که میخواستی ببینیش،مادر سالار ...
ابرو بالا انداخت و گفت "زن رضا قلی ؟
نگاه فرهاد کردم ،دلم میخواست منو به عنوان همسر خودش معرفی کنه ولی چه انتطار بیخودی بود و من چه خوش خیال بودم .، اونم وقیحانه توی چشمام زل زد بدون هیچ خجالتی گفت "بله زن رضاقلی مرحومه "
سیما بی تفاوت فقط سرش رو تکون داد...
....
چند روزی از اومدن فروغ و سیما میگذشت فرهاد تمام روزش را با سیما میگذروند ،شب سالارو خوابوندم و توی حیاط رفتم ؛آسمون پر ستاره بود تو نقطه کوری؛روی تخت نشستم ؛ صدای پای اسب شنیدم ؛تو تاریکی چشمام رو ریز کردم چشمم خورد به سیما و فرهاد که جفتشون سوار بر اسب بودن ؛ صدای خنده های سیما هر لحظه اوج میگرفت فرهاد سرخوش از خندهای مستانه سیما مبخندید ....
 
صبح که از جلوی خونه فرهاد که رد میشدم صدای داد و بیداد فرنگیس به گوش می رسید "بعدش فرهاد درو کوبید و بیرون اومد ؛ با حرص بدون اینکه به من توجه کنه از جلوم گذشت ؛بعدش صدای گریه های فرنگیس و زار زدنهاش اوج گرفت ،نمیدونم چرا ته دلم باهاش احساس هم دردی میکردم ؛بی هدف از پله ها بالا رفتم و درو باز کردم ؛فرنگیس که روزمین چنبره زده بود سرش رو بالا گرفت و با چشمهای سرخش بیم خیره شد زیر لب نالید "چی از جونم میخوای اومدی حال و روزم رو ببیینی ؛ حالا قشنگ تماشا کن ببین تو چه فلاکتی گرفتار شدم ؛من یه زن نازام؛،شوهرم بعد سالها عشقش رو پیدا کرده ؛صبح تا شب باهاش جیک جیک می کنه ؛ خلی راحت به بهونه بچه سرم هوو میاره ،بازم میخوای بدونی یا بیشتر بگم !!"

دلسوزانه فقط نگاش کردم
نعره زد اومدی بر و بر منو نگاه کنی گمشو برو بیرون ...
با عجله از خونه بیرون اومدم توی دلم به خودم تشر میومدم که چرا تو خونش رفتم
...
چند روزی گذشته بود ؛
توی خونه زیر نور فانوس به لحاف سوزن میزدم ؛که چند باری با مشت به در کوبیده شد ؛بعدش شیدا سراسیمه داخل خونه افتاد ... صدای گریه های سالار به گوش رسید
سالار و به سینم چسبوندم تا ارومش کنم ؛؛با غضب بهش توپیدم "چرا مثل آدم در نمیزنی ؟در و جاش کندی نمیگی بچه میترسه ؟"
نفس زنان گفت "گوهر خبرای خوبی برات ندارم ؛امروز یه چیزهایی شنیدم ؛وقتی شام فرهاد و فرنگیس رو میبردم ناغافل از پشت در یه چیزهایی رو شنیدم ؛فرنگیس به فرهاد میگفت "تورو از عمارت بیرون کنن ؛چون بچه دار نمیشن سالارم فرنگیس بزرگ کنه ....
تمام قلبو روحم سالار بود ؛زندگی من سالار بود؛حتی لحظه ای نمیتونستم به نبودنش فکر کنم ؛
زبونم بند اومده بود بریده بریده گفتم "چی میگی شیدا ؛بیخود کردن من بچم رو به هیشکی نمیدم مگه من مرده باشم که فرنگیس براش مادری کنه ...
شیدا جلوتر اومد "بچت رو بردار و از ابنجا فرار کن جایی که دست فرهاد بهت نرسه ؛اینها سالارو ازت میگیرن از من گفتن "
با درموندگی نالیدم "کجا برم مگه من جایی رو دارم که پناه بگیرم ؛بابامم که فوت شده جایگاهی اونجا ندارم ؛بعدش هر جا باشم فرهاد خان پبدام میکنه
 
شیدا که رفت تا صبح چشم روی هم نذاشتم ، فکرم درگیر بود با خودم میگفتم ،"اگه فرهاد از عمارت بیرونم کنه چی ؟اگه سالارو ازم بگیرن چی ؟
در افکار درهم خود غوطه ور بودم ؛چشمم به صورت معصوم سالار دوخته شده بود؛اصلا نمیتونستم حتی به دوریش فکر کنم ؛باید مطمئن میشدم اکه حرفهای شیدا صحت داشت باید از عمارت فرار میکردم ؛صبح که بیدار شدم سالار و بغل کردم و با عجله از پله ها پایین رفتم ؛به قدری فکرم درگیر بود بدون سلام از جلوی فرهاد گذشتم چند قدمی دور نشده بودم که صدام کرد ،
سر به عقب چرخوندم ،ابرو تو هم کشید "گوهر سلامت رو خوردی ؟ گفتم ببخشید ؛عجله داشتم متوجه شما نشدم امری باشه ؟
دستهاش رو سمت سالار دراز کرردبا تعلل سارلارو سمتش گرفتم
گفت امروز پی سالار نیا خودم مراقبش هستم
گفتم آخه بچم بی قراری میکنه هیچکسی جز خودم نمیتونه آرومش کنه ...
خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد "گوهر اینو اویزه گوشت کن سالار پسر منم هست "
زیر لب بله ای گفتم و سمت مطبخ راه افتادم ؛ننه خدیجه سبزی پاک میکرد؛بغل دستش نشستم ،حینی که سبزی پاک میکردم گفتم "ننه خدیجه میترسم سالارو ازم بگیرن ،و بدن به فرهاد خان که بچه نداره...
ننه تو چشمان خیره شد "نه گوهر جان چرا باید همچین کاری بکنن ؟؟
گفتم خب فرنگیس که چه دار نمیشه ؛ شاید سالار و بخوان ....
ننه خدیجه وسط حرفم پرید "دخترم فکر و خیال بد نکن ،فرهاد خان یا خان بابا خیلی مرد تر از این حرفهان که بخوان یه مادر و از بچش جدا کنن ...
با ناامیدی نگاش کردم
ننه میترسم خیلی میترسم بچم نباشه من دیوونه میشم .. فرهاد خان دیگه آدم سابق نیست ،امروزم سالارو گرفت ببره پیش فرنگیس ...ننه خدیجه کلی بهم امیدواری داد که همچین اتفاقی نمیوفته ؛ ولی دلم آشوب بود و آروم نمی گرفت
هر روز فرهار به بهونه های مختلف سالارو پیش فرنگیس میبرد ...
همین موضوع باعث ترسم شده بود تصمیم گرفتم شبونه از عمارت فرار کنم خودمم نمیدونستم کجا برم ؛فقط میخواستم هر طوری شده بچم رو حفظ کنم ؛با عجله چند تیکه لباس توی بقجه چپوندم ؛ پولایی که ا پس انداز کرده بودم را توی جورابم گذاشتم ،
منتطر بودم چراغهای عمارت خاموش بشه 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه tzhaaw چیست?