شیرین عقل قسمت8 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت8

نگران پشت پنجره ایستاده بودم ؛ با نگاهم حیاط رو میپاییدم ؛چراغهای عمارت که خاموش شد ؛سالار روی شونه ام انداختم و بقچه به دست با عجله خونه بیرون اومدم ؛ پست دیوار کمین کردم وقتی مطمئن شدم کسی نیست با سرعت راه افتادم توی حیاط میدوییدم ... با شنیدن صدای اشنایی پاهام به زمین چسبید ؛با تردید سر به عقب چرخوندم و ننه خدیجه تو تاریکی بهم زل زرده بود ؛

 
جلوتر اومد و نگاهش به سمت بقچه توی دستم لغزید و با تعجب گفت این وقت شب کجا داری میری ؟
ملتمسانه نالیدم "ننه تورو خدا صداش رو در نیار بذار از اینجا برم ؛نمیخوام فرهاد بچم رو بگیره "
گفت دیوونه شدی گوهر ؟این حرفها رو کی تو گوشت کرده میخوای فردا تو آبادی چو بیوفته عروس ارباب فرار کرده ؛میدونی بعدش اگه پیدات کنن چه بلایی سرت میارن ؟؟ نگاهی به سالار کردو گفت :
سالار تنها فقط پسر تو نیست وارث خان است پس نمیتونی زیر بغل بزنی و بری ؟
با گلایه گفتم "ننه خدیجه ؛تورو خدا کاری به کارم نداشته باش فکر کن هیچی ندیدی ؟
به آستین لباسم چنگ انداخت و منو با خودش سمت خونه کشید و حینی که نفس نفس میزد گفت "تو مثل دختر منی ؛نمیذارم با اشتباه و خامی زندگیت رو خراب کنی ؛برای من فرقی با شیدا نداری امشب هم اینجا میخوابم تا دست از پا خطا نکنی "
سالار روی تشک گذاشتم و با حرص روی زمین نشستم و دستام رو دور زانوهام حلقه کردم ؛
ننه گفت" مبخوای از دستم ناراحت باش ولی نمیذارم با حماقتت بچه رو اواره کنی ؛خودت زن جوون ؛پاتو از عمارت بیرون بذاری مردهای شغال صفت برای دریدن و بی ابرو کردنت ؛اب از پوزشون راه میوفته ؛هر چی باشه دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم ...ننه خدیجه بلند شد و از رختخوابهای چیده شده بغل دیوار، تشک و لحاف بیرون کشید و پهن کرد ؛سرش رو روی بالش گذاشت صدای ترک خورده اش تو فضای خونه پیچید "کاش اونشب که خواهرم با اون گرگ صفت فرار میکرد؛جلوش رو میگرفتم و نمییذاشتم بره ؛ کاش داد میزدم و همه رو بیدار میکردم ؛عوضش خواهرم بی ابرو نمیشد "
سرم رو سمت ننه خدیجه چرخوندم گفتم خواهرتون ،مگه چی شدن ؟
با صدایی بغض الود نالید "خواهرم منیژه ؛عاشق یه پسره لااوبالی شده بود ؛هر بار که مظفر به خواستگاری خواهرم اومد ؛ننم بهش جواب رد داد ؛یه شب ناغافل از خواب بیدار شدم و خواهرم رو دیدم که بقچه به دست پاورچین پاورچین داره از خونه بیرون میره صداش کردم و دنبالش راه افتادم ؛بهم گفت اگه بذارم بره خوشبخت میشه منم واسه خوشبختی خواهرم جلوش رو نگرفتم ....
 
ننه هاجر با یاد اوری گذشته بغضش شکست ؛صدای هق هقش تو سکوت خونه پیچیده بود
دستای ترک خورده ای چروکیده اش را توی دستم گرفتم و زیر لب نالیدم "ننه خدیجه قربونت برم شما که مقصر رفتن خواهرت نیستی اونشب نمیرفت یه شب دیگه میرفت.."
با گوشه چارقدش اشکاش رو پاک کرد "خواهرم با اون بی ناموس فرار کرد اونم می برتش شهر ،بعد یه ماه که می بینه نمی تونه خرج زندگیش رو درآره، خواهر بیچاره منو؛منیژه پاکدامنو ، میده دست دوستای بیشرفش ؛ از این راه پول در میاره ،خواهرم نمیتونه تحمل کنه خودشو می کشه ، ننه خدیجه صدای گریه اش با ناله یکی شده بود ، دستام رو دور شونه هاش حلقه کردم .
صبح که بیدار شدم جای ننه خدیجه خالی بود ؛نگاهم به بقچه کنج اتاق افتاد اگه دیشب رفته بودم معلوم نبود کجا بودم ... سالار بیدار شده بود دور خونه میچرخید و وسایل طاقچه رو خالی میکرد ،بغلش کردم ، و روی ایوون رفتم ؛ فرهاد و سیما روی تخت زیر درخت بلوط نشسته بودن ؛
از جلوشون رد شدم و زیر لب سلام دادم ؛زیاد دور نشده بودم که صدای داد و بیداد فرنگیس رو شنیدم بی هوا سمت صدا چرخیدم ...
فرنگیس صداش رو تو هوا ول داده بود "فرهاد خان دیگه بی ناموسی رو از حد گذروندین ،
این سیما خانوم فرنگ رفته اگه خاطرت رو میخواست ؛چرا تنهات گذاشت و فرنگ رفت ؛تا الان چند تا شوهر عوض کرده تا به اینجا رسیده عیش و نوشش تموم شده ؛اومده دنبال تفاله من ؟؟
فرهاد زیر لب استغفراللهی گفت و غضبناک غرید ؛زنیکه ببند دهنت رو از کی تا حالا اینقدر گستاخ شدی ؛روبرویم ایستادی و توی چشمام نگاه میکنی و اراجیف میگی ؟
فرنگیس با ناله فریاد زد "من دارم اراجیف میگم ؛کل عمارت دارن راجب بی ابروی تو حرف میزنن ؛ همه میدونن قدیم سَرو سِر داشتی باهاش !
فرهاد رگ گردنش متورم شده بود صداش رو توی گلو انداخت و نعره زد " اگه کوچکترین حرفی و پشت سر سیما بشنوم همتون رو تو همین حیاط چال میکنم ؛جماعت بیکار حراف فقط بلدید سخن چینی کنید ؛هر کسی میخواد تو این عمارت موندگار بشه کر و کور و لال باشه نه چیزی میشنوه نه چیزی میگه ؛نه چیزی میبینه بشنوم پشت سرم لیچار بافتید همتون رو فلک میکنم "
سیما خنده زهر اگینی روی صورتش نشست و با غرور به فرنگیس نگاه میکرد ؛
"انگار فرهاد رو نمیشناختم یه ادم نااشنا جلوی چشمام بود "
همه پراکنده شدن و فرنگیس توی سکوت زار زد.
توی مطبخ رفتم ؛ شیدا رو به ننه خدیجه گفت "این واقعا فرهاد خان بود ؟؟؟
ننه خدیجه چشم ابرو نازک کرد و لبش رو گاز گرفت و با غیض غرید "زبون به دهن بگیر دختر مگه نشنیدی فرهاد خان چی گفتن "
همون حین صدای شیون...
 
از بیرون شنیده شد ؛با تعجب نگاهه ننه خدیجه کردم ؛ننه خدیجه کف دستش را روی سرش کوبید و نالید "خاک به سرم حتما خانوم طوریش شده"
دستپاچه بیرون دوییدیم همه سمت عمارت میدوییدن ؛داخل خونه که شدم چشمم خورد به خانوم که که کف از دهنش بیرون میزد و رنگ صورتش تغییر کرده بود ؛فرهاد فریاد زد باید برم دنبال حبیب ... از پله ها پایین دویید ؛پشت پنجره رفتم ؛،فرهار سوار بر اسبش به بیرون عمارت تاخت ...
بعد از لحظه ای حکیم رسید ؛از بزاق دهن خانوم روی دستمال ریخت و نبضش رو گرفت ؛با تعجب سرش رو بلند کرد و به فرهاد خیره شد
فرهاد خان گفت "میرزا حرف بزن ؛چی شده ؟"
متاسف سرش رو تکون داد و گفت ؛حالش خوب نیست فک نکنم دووم بیاره !!
فرهاد کلافه دور خودش چرخید با درموندگی نالید "اگه ببرم شهر چی میتونن کاری کنن ؟
طبیب با نا امیدی سرش رو تکون داد :دووم نمیاره یکی دو ساعت دیگه تمومه "
غم توی چهره ای فرهاد نشسته بود ؛مثل کسی که توی خواب حرف بزنه زیر لب تکرار کرد " اخه خانوم که حالش خوب بود مگه میشه یهویی حالش بد بشه ؟"
حکیم وسایلش رو جمع کرد و گفت "مطمئن نیستم ولی چیزی که فعلا متوجه شدم ؛،یه عمدی تو کاره ....
فرهاد گره ی بین ابروهاش عمیقتر شد و چشماش رو ریز کرد "چه عمدی ؟منظورت چیه میرزا ؟واضح بگو ما بفهمیم "
میرزا نفسش رو کشدار بیرون داد و نگاهی گذرا به آدمهای توی اتاق کرد تنگار نمیخواست پیش ما حرفی بزنه فرهاد که متوجه منظور میرزا شد با صدای بلند غرید ؛برید بیرون اتاقو خالی کنید ....
همه با عجله از اتاق بیرون اومدیم فقط فرنگیس و ؛سیما و فروغ توی اتاق موندن
... صفیه تو خودش بود و با گوشه چارقدش بازی میکرد ؛شیدا متفکرانه به نقطه کوری خیره شده بود لب جنباند "چه عمدی منظور میرزا چی بود ؛نکنه به خانوم زهر دادن !!؟؟
ننه خدبجه دستش را روی صورتش کوبید و بهت زده گفت "زبونت رو گاز بگیر دختر ؛اگه باز از این حرفها بشنوم ؛گیسهاتو میبرم "
فرهاد در و با حرص کوبید احساس کردم لنگ در از جاش کنده شد داد زد"فعلا چیزی به خان بابا نگید "
فرنگیس گفت "والله کی جراتش رو داره داره ؛بفهمه چه بلایی سر خانوم اوردن وسط حیاط همه رو به فلک میبنده ...
همه با تعجب بهش خیره شده بودیم نمیدونستیم قضبه از چه قراره ،
فروغ از روی صندلی بلند شد و گردنبد مروارید صدفی اش که طبقه طبقه روی هم سوار شده بود لرزید ...
_حشمت خان باید بفهمه چه بلایی سر زنش اومده حقشه که بدونه ؛اونم بخواد از این قضبه بگذره من نمیگذرم ...
سیما خودش رو جلو انداخت "مامان این چه حرفیه ،فعلا دست نگه دارید ببینیم جواب قطعیه طبیب چیه "
 
دو ساعتی نگذشته بود که صدای شیون بلند شد ؛همه دور خانوم جمع شده بودن و اشک میریختن ؛ خان بابا روی صندلی بغل تخت ،عصا به دست نشسته بود ؛نگاه غمزده اش به جنازه بی روح خانوم دوخته شده بود ...
معلوم نبود چی تو فکرش میگذره ؛،
فرهاد سرش رو به دیوار تکیه داده میان افکار درهم خود در دوران بود ...
همون روز خانوم رو غسل دادن و دفنش کردن ،عمارت توی سکوت فرو رفته بود همه تو لاک خود بودن و از خشم فرهاد می ترسیدن ،انگار طبیب گفته بود که به خانوم زهر دادن ،
صبح با صدای در از خواب بیدار شدم ...شیدا
سراسیمه توی خونه اومد "گوهر گرفتی خوابیدی ؟ "
گفتم خب چیکار میکردم سر صبحی مثل اجل معلق بالای سرم ظاهر شدی ، سرش رو همزمان با دستش تاب داد و نالید "بیا ببین بیرون چه خبره ؛فرهاد همه ی اهل عمارت رو توی حیاط جمع کرده برای اون روز که به خانوم زهر دادن ؛دار بازخواست میکنه ؟
گفتم شیدا به من چه ربطی داره منکه مسئول غذا دادن خانوم نیستم تو بهش غذا میدادی !!
رنگ صورتش پرید و صداش به لرزه افتاد "گوهر چی میگی این حرفها چیه مگه من به خانوم زهر دادم؟ منکه اون روز اصلا بالا نرفتم
کی براش صبحونه برده کار همونه !!
گفتم باشه حالا بریم ببینیم چه خبره ؛والله دیوارمون از همه کوتاهتره کاسه کوزه هارو سر ما نشکنن خوبه ...
سالارو بغل کردم پشت سر شیدا ؛از پله ها به پایین سرازیر شدم ... همه توی حیاط جمع شده بودن و فرهاد دستاش رو پشت کمرش گره داد و بود و عصبی راه میرفت طول حیاط رو طی میکرد ...
نفسهامون تو سینه حبس شده بود کسی جرات حرف زدن نداشت
فرهاد نگاهی گذرا به همه انداخت و گفت "کسی از اهل عمارت هست که اینجا حاضر نباشه "
مملی سریع گفت "بله فرهاد خان ؛صفیه حال نداره توراهی داریم ؛کمرش درد میکنه خونه خوابیده "
فرهاد سرش رو تکون داد و گفت باشه بعدا از خودش سوال میکنم
فرنگیس آروم زیر لب حرف میزد " مارو برای چی جمع کرده ؛بره مهمونهای تازه واردش رو مواخذه کنه "
فرهاد دونه دونه ازمون سوال میکرد اون روز کجا بودیم چیکار می کردیم پیش کی بودیم !!
بعدش گفت می تونید برید سمت خونه صفیه راه افتاد ،تا از اونم سوال کنه ؛
نفس کشدار راحتی کشیدم ؛با وجود اینکه کاری نکرده بودم ولی وقتی سوال پیچم میکرد دست و پام بی اختیار میلرزید ...
فروغ جلوتر اومد نگاه معنی داری بهم کردو گفت "چرا رنگت پریده ؟
مضطرب توی چشماش نگاه کردم "از اینکه به خاطر کار نکرده مجازات بشم میترسم ؛ رنگم میپره دست خودم نیست دیوار ما رعیت کوتاهه"
صداش اوج گرفت "از کی تا حالا رعیت جماعت اینقدر زبونشون دراز شده "
 
از حرفهای فروغ ترس برم داشته بود ؛به خونه که رسیدم فکرم مغشوش بود ؛بی قرار بودم ؛،,سالارو پیش ننه خدیجه بود ، از پنجره چشمم خورد به فرهاد که بیرون عمارت میرفت سریع از پله ها پایین رفتم ؛به نفس نفس افتاده بودم؛به در حیاط نرسیده صداش کردم،
با تعجب سمتم چرخید و خودمم نمیدونستم چی میخوام ،
لبهامو رو هم جنباندم "فرهاد خان ،چیشد نفهمیدین کار کیه ؟"
چهره اش درهم بود ؛یه جور خاص نگام کرد "نه ولی پیداش میکنم ؛خانوم برای من کمتر از مادر نبوده "
شرمگین سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم "فرهاد خان چرا به سالار سر نمیزنید بی قراری شمارو میکنه "
فرهاد لبهاش با خنده کش اومد و با شیطنت گفت "مادر سالار
بی قراره یا خود سالار ؟"
توی سکوت رنگ باختم و سرخ شدم .
همان لحطه سیما خودش رو رسوند؛و با غمزه سمت فرهاد رفت "فرهاد جان اگه میخوای بری اسب سواری منم میام خودت که میدونی اخرین بار بدجوری باختی !!
فرهاد با حالتی تصنعی ابرو تو هم کشید و گفت "مهمونداری تو خون ماست ؛خودم باختم که شما به خودتان امیدوار بشید ؛وگرنه مگر کسی میتونه مقابل من قد علم کنه !!
با نفرت به سیما خیره شده بودم دلم میخواست چنگ بندازم و همه گیساهاش رو از ته بکنم یه بارم که با فرهاد تنها شده بودم مثل خروس بی محل خودش رو رسوند ،چقدر آویزونو نچسب بود ،
فرهاد داد زد مملی اسبهارو بیار ،مملی با عجله سمت استخر دویید ؛
دو تای با هم جیک جیک میکردن و من مثل یه تماشاچی که اصلا دیده نمیشدم نظاره گر دلبری سیما بودم ؛با ناامیدی سمت مطبخ راه افتادم ،
با صدای فرهاد دوباره ایستادم ،
گفت گوهر امشب میام پیش سالار شب بیدار نگهش دار ،
چشمام برق زد و شادی زیر پوستم دوید ؛ هیحانزده گفتم "چشم فرهاد خان "
سیما با تعجب بهم خیره شده بود بعد با حالت تیکه به فرهاد گفت "سالار چه عموی خوبی داره واقعا پدرانه بهش محبت میکنی..!! "
فرهاد ذوق زده خندید ؛ سیما تو فکر فرو رفت و حالت چهره اش تغییر کرده بود ، سعی میکرد حفظ ظاهر کنه،
قدمهام رو سمت خونه کج کردم ؛جارو دستم گرفتم و خونه رو جارو کردم ؛و دستمال کشیدم ؛دل میخواست وقتی فرهاد پیشمه ؛خونم از تمیزی برق بزنه ،
از شیدا خواستم آب حموم رو گرم کنه ؛بعد حموم خودم رو با عطر یاسی که فرهاد بهم داده بود خوشبو کردم و موهای خرماییم را روی شونه هام رها ؛کمی رنگ و لعاب به صورتم بخشیدم ؛ چند ماهی بود که خودم رو اینجوری ندیده بودم هیجانزده منتظر بودم شب بشه ؛ بهترین لباسهام رو پوشیده بودم و ... سالارو روی دامن گلدارم نشونده بودم و موهاش رو شونه میزدم ؛
با تقه ای که به در زده شده بدنم از شوق..
 
میارزید ؛دستگیره درو که فشردم چشمم خورد به فرهاد ؛با دستپاچگی زیر لب سلام دادم ؛ از جلوی در کنار رفتم فرهاد وارد خونه شد و نگاهی گذرا به سر تا پایم انداخت وبه پشتی تکیه داد و سالارو روی پایش نشاند ؛
زیر لب گفت "چارقد روی سرت بنداز ؛ بی وقته کسی میاد ،نمیگه چرا با این وضعیت جلوی من میچرخی ؟
خیلی بهم بر خورده بود ؛چارقدو روی سرم کردم با دلخوری گفتم "من زنتم تا کی میخوای پنهون کاری کنی چرا حرفی نمیزنی ؛"
با غیض گفت :انتظار داری کفن خانوم خشک نشده ؛ برات عروسی راه بندازم قباحت داره واقعا ،
با درموندگی نالیدم " کی عروسی خواست ؛فقط بگو زنتم ،تو دوستم نداری؛از وقتی سیما اومده دیگه منو نمیخوای ؛با پشت دستم چشمهای ترم را پاک کردم خب اگه منو نمیخوای بگو ؟چرا حرف نمیزنی ؟ لااقل تکلیفم مشخص میشه
به حالت عصبی نفسش را بیرون داد"گوهر بس کن دوباره شروع کردی اومدم یه دقیقه پسرم رو ببینم اگه تو گذاشتی نفس بکشم ، تکلیف چی رو روشن کنم ؟تو زن منی زن منم میمونی والسلام ...
گفتم چرا منو دست به سر میکنی چرا پنهونی ...؟؟
کلافه سرش رو تکون داد و زیر استغفرالله گفت ؛صدای درو شنیدم ؛با تعجب نگاه فرهاد کردم
گفت پاشو باز کن سیماس !
قیافم رو کج کردم که از نگاه فرهاد دور نموند ...بهم چشم غره اومد...
درو باز کردم و سیما موشکفانه نگاهی به صورت و لباسهام کرد و پوزخندی زد و وارد شد ؛پیش فرهاد نشست...
حینی که با سالار بازی میکرد گفت "اولین باره میبینم بزک دوزک کردی ،یه مدت از فرهنگ اینجا دور بودم انگار تغییرات زیادی رخ داده ؛قبلنا اگه مردی میمرد "زنش نه ارایش میکرد نه دست به صورتش میزد "
فرهاد که تا اون لحظه ساکت بود سرش رو بلند کردو گفت "سیما خانوم این حرفها از شما که فرنگ رفته ایی بعیده ،مگه قراره با مردن شوهر زنم بمیره ؛اون حق داره زندگی کنه ...ازدواج کنه ...
معلوم بود حرفهای فرهاد به مزاج سیما خوش نیومده ؛
گفت اره تا حدودی از فرهنگ اینجا با خبرم ،برادر شوهر با زن برادرش ازدواج میکنه تا نگه دار ناموس برادرش باشه
بعد با تمسخر خندید و گفت "دلیل بزک دوزک گوهرم دلبری برای برادر شوهرشه ،هر چند گوهر در شان شما نیست ؛بالاخره هر چی باشه ،دختر رعیته ...
فرهاد عصبی غرید "دختر خان یا رعیت نداریم ؛این حرفهای سطح پایین به گوهر نمیخوره ..‌.
لبخندی روی لبم نشست و دلم غنج رفت ...
 
چند روزی گذشته بود
 

،بی خبر از دسیسه ای شومی که برایم چیده بودن
سرخوش بودم و دلم گرم بود به وجود فرهاد !!!
روزی چند بار حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم و با یاداوری حرفهای فرهاد دلم غنج میرفت ... ولی تنها چیزی که فکرم را مغشوش کرده بود ؛ خوابهای آشفته ای بود که می دیدم....
خواب رضا قلی که هر شب تو خوابم بود و ازم میخواست عمارت رو ترک کنم واقعا دلیل خوابهام رو نمی فهمیدم ...
توی مطبخ کمک دستت ننه خدیجه بودم ؛از بس پیاز پوست گرفته بودم ؛چشمام میسوخت و صورتم خیس اشک بود ، صفیه با شکمی برامده توی مطبخ می گشت و به قابلمه غذا ناخنک میزد ....با باز شدن در مطبخ سرم را به عقب چرخاندم؛با دیدن فروغ جا حوردم ؛ هیچوقت پایش را توی مطبخ نمیذاشت وگرنه از شات و منزلتش کم میشد .‌
فروغ به داخل گردن کشید و به صفیه اشاره کرد بیرون بره ...
با تعجب نگاهم به در دوخته شده بود ،
ننه خدیجه پیازهای خرد شده رو از جلو دستم برداشت و گفت "والله نمیدونم فروغ با صفیه چیکار داره ؛این مادر و دختر که از دماغ فیل افتادن ؛ با این همه فیس و افاده نمیدونم چرا دل نمیکنن برن، اینجا دنبال چی هستن خدا میدونه !
دلشوره بدی گرفته بودم ؛ انگار به دلم چنگ میزدن ؛
گفتم" ننه نمیدونم چرا دلشوره دارم ؛ احساس میکنم اتفاقهای بدی تو راهه این مادر و دختر خیلی مرموزن ...
ننه شونه بالا انداخت و گفت "دخترم طلا که پاکه چه منتش به خاکه ؛تو که خطایی نکردی ؛بخوان بر علیهت کاری کنن ..."
پریشون زیر لب نالیدم "نمیدونم ؛ننه انگار همش یکی تو گوشم میگه از اینجا برم اینجا برام شره خدا بخیر کنه ؛دیشبم خواب رضاقلی رو دیدم ؛ازم میخواست خودم رو نجات بدم و از عمارت فرار کنم ....
نته خدبجه تو فکر فرو رفت "ننه انشالله خیره دل نگرون نباش "...
بعد ناهار توی خونه دراز کشیده بودم ، شیدا مثل عجل معلق خودش رو داخل خونه انداخت حینی که نفس نفس میزد گفت ،گوهر پاشو از عمارت فرار کن ، بر علیهت دسیسه کردن ؛
مات بهش خیره شده بودم "فرار کنم !!!کی دسیسه کرده! چی میگی شیدا واضح بگو ،نصف جونم کردی ؟؟
نفسهای صد دارش واضح و پر صدا به گوش می رسید دستش را روی سینه اش گذاشت تند تند زیر لب گفت "قبل ناهار بالا بودم داشتم گرد گیری میکردم ؛صفیه و فروغ باهم توی اتاق رفتن میون حرفهاشون هی اسم تورو میشنیدم ؛
گوشام رو به در چسبوندم ببینم چی میگن ...

 

شیدا :فروغ به صفیه گفت ؛بگه از تو دستور گرفتن برای سم دادن به خانوم ؛،چون خانوم مانع رسیدنت به فرهاد خان بوده..
باچشمهایی گشاد شده و دهن نیمه به شیدا خیره شده بودم ...
گفتم خب چرا ابنکارو میکنه قصد و غرضش چیه ؟
گفت فرهاد فهمیده صفیه رفته از عطاری سم گرفته میخوان بندازن گردن تو تا خودسون گناهکار شناخته نشن ؛...
دستپاچه بلند دور خودم میچرخیدم و یه ریز زیر لب با خودم حرف میزدم "نمیتونم ثابتش کنم صفیه هم به خون من تشنس ؛ حتما میندازه گردن من ؛ چون اگه بگه از فروغ دستور گرفته فرهاد حرفهاش رو باور نمیکنه ....اینا میخوان منو قربانی کنن ؛اگه بچم رو ازم بگیرن چه خاکی تو سرم بریزم !!!
شیدا داد زد گوهر خودت رو به خریت نزن "سالارو که ازت میگیرن هیچ!!!وسط حیاط تیکه تیکت میکنن ،
پاشو فرار کن سالارم نبر اگه ببری اونور دنیا هم که بری فرهار خان پیدات میکنهه ...زانوهام شل شد رو زمین فرود اومدم و دوستی رو سرم کوبیدم و زار زدم "
منکه نمیتونم از پاره ی تنم بگذرم ؛
چه خاکی توی سرم بریزم ،؟؟
گفت صبر کن قضیه رو به ننه خدیجه بگم یه فکری برات بکنیم ؛
صفیه خودش پاش گیره لابد دلش به فروغ خوشه که نجاتش میده ...
دل نگرون بودم نمی دونستم وقتی فرهاد اعترافات دروغین صفیه رو بشنوه عکس العملش چی میتونه باشه ...!!
شیدا رفته بود با ننه خدیجه حرف بزنه بعد نیم ساعت ننه خدبجه و شیدا سراسیمه توی خونه اومدن ؛
با دیدن ننه خدیجه اشکهام جاری شد و نالیدم "ننه ببین چه خاکی تو سرم شده ؛نه پدری پشتمه نه مادری ..الانم که دارن انگ آدم کشی بهم میزنن ؛حالا من چیکار کنم ،کجا برم ؟
چشنهای خسته ای ننه خدیجه ؛پر اشک شده بود ؛" دخترم باید بری من این جماعتو خوب میشناسم رحم تو دلشون نیست ؛میکشنت یه مدت برو تا آبها از اسیاب بیوفته ، اینا میکشنت ..."
مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه نالیدم "کجا برم پیش کی برم ؛مگه جایی برای رفتن دارم ؟؟
چی بگم ننه یه چاره ای برات پیدا میکنیم ؛
گفتم باید دست اینارو رو کنیم ؛نمیدونم چه دشمنی با خانوم دارن که کشتنش ؛اینهمه مدت که خانوم سرحال و سالم بود ؛اینجا نمی اومدن به محض اینکه علیل و ناتوان شد سرو کلشون پیدا شده حالا هم که کنگر خوردن لنگر انداختن اصلا قصد رفتن ندارن ...
ننه خدیجه :داشتم میرفتم سر وقت صفیه میخواستم گیسهاش رو از ته بکنم دیدم داره میره تو عمارت ؛فک کنم رفته پیش فرهاد خان ،الان تو این ساعت نمیتونی جایی بری ...
شب باید فراریت بدیم که کسی متوجه فرارت نشه ...
غمزده نگاش کردم ..
 
ننه خدیجه گفت باید شب فراریت بدیم غمزده نگاش کردم و نالیدم من هیچ جا نمیرم "چرا باید به خاطر کار نکرده فرار کنم ؟
ننه خدیجه تو فکر فرو رفت "میتونی ثابتش کنی ؟
گفتم خب فرهاد خان باید حرفهام رو باور کنه
با مهربانی دستش را روی شونه ام گذاشت ؛
دخترم اگه فروغ و سیما اینجا نبودن فرهاد خان حرفهات رو باور میکرد ولی تا وقتی اون زن جادوگر اینجاست نمیذاره چون اگه فرهاد خان بفهمه بی گناهی ؛گناه کاری فروغ لو میره ،چند روزی برو ،
چون مادر سالاری فرهاد خان نمی کشتت به حرفهای شیدا توجه نکن ولی تورو برای همیشه از دیدن سالار محروم میکنه ؛
برادر من تو شهر زندگی میکنه خدارو شکر دستش به دهنش میرسه بگی از طرف من اومدی روی تخم چشماشون می ذارنت ...
یه مدت برو پیش حجت ،خودش زن و بچه داره و نوه داره ، چشم و دل پاکه ،...اونجا جات امنه ولی سالار و نبر فرهاد خان ولت نمیکنه ... تمام وجودم لبریز از غصه شده بود احساس خفگی میکردم انگار ؛ به گلوله اتشین وسط گلویم گیر کرده بود ؛برای لحظه ای دل و روده ام در هم پیچید ؛ناخوداگاه به بیرون دوییدم و پشت سر هم عق میزدم ...
ننه خدیجه با تعجب بهم نگاه میکرد ؛گوهر چته مریض شدی ؟
سرم رو بلند کردم از بس عق زده بودم چشمام نمدار شده بود ؛
گفتم از دلشورس ؛از غصه بچمه چجوری ولش کنم برم ؟ شل و وارفته رو زمین قوز کرده بودم .
با صدای خشمگین فرهاد سرم رو بلند کردم ؛ پایین پله ها غضبناک بهم خیره شده بود .
فهمیدم فرهاد خان پیش صفیه بوده
با صدای بلند غرید : گوهر برو خونه کارت دارم ؛
ننه خدیجه با ترس بهم خیره شده بود صورتش بهم ربخته و دلواپس بود ؛با تردید بلند شدم و داخل خونه رفتم ؛فرهاد پشت سرم وارد و لنگ درو محکم کوبید ؛
احساس کردم خ نه به لرزه در اومد.
زیر لب غرید :هر چی پرسیدم درست جواب بده طفره نمیری ،.بدجور از دستت کفری ام یعنی اگه رنم نبووی مادر سالار نبود یرت رو بیخ تا بیخ می بریدم
،.
بدنم به لرزه افتاده بود قلبم کوبنده تر از قبل خودش رو به قفسه ای سینه ام میکوبید ؛
لب جنباندم "من کاری نکردم ،گناهی مرتوب نشدم ؛
غضبناک فریاد کشید طوری که احساس کردم گلویش پاره شد " گوهر تا ازت سوال نکردم حرف نزن ، عجز و ناله نکن فقط جواب منو بده دشمنیت با خانوم چی بود چرا مادر منو کشتی چرا چرا ...."
دستپاچه با کلمات رگباری که از دهنم بیرون میومدم نالیدم "من نکشتمش ؛چرا باید بکشمش ؛ من غلط بکنم ادم بکشم ..."
عصبی سرش رو تکون داد "پس صفیه چی میگه ؟اصلا چرا باید دروغ بگه ؛ صفیه چرا باید بخواد خانوم رو بکشه ؟؟"
گفتم راجب چی داری حرف میزنی صفیه چی گفته مگه ؟
 
 
تیز توی چشمام خیره شد و صورتش رو موازی صورتم قرار داد ،نفسهای گرم و خشنش صورتم رو خنج کشید و با غیض گفت : گوهر فقط بگو چرا به خانوم زهر دادی ؟
صدای ترک خورده ام توی خونه پیچید "من زهر ندادم ؛من خانوم رو دوست داشتم ؛من دل اینکارارو ندارم ،هر کی منو نشناسه تو باید منو بشناسی فرهاد !!
انگیزه ای برای کشتن خانوم نداشتم ...
عصبی با صدای بلند خندید و از لای دندونهای قفل شده اش غرید "اتفاقا فقط تویی که انگیزش رو داشتی ،خیال میکردی خانوم مانع رابطه منو توهه ؛خیال میکردی تا خانوم هست نمیتونی زن عیان و آشکار من باشی ؟؟
از تعجب چشمام گشاد شده بود ؛با غیض لب زدم " فرهاد من زنتم ،انگار خودتم فراموش کردی ؟"
گفت نه فراموش نکردم زنمی،ولی وقتی عکس العمل خانوم رو دیدی مخالفتش رو دیدی ترسیدی!!!
عاجزانه به فرهاد خیره شده بودم ؛ کاش میتونستم از خودم دفاع کنم ولی به قدری شوک زده بودم زبونم نمی چرخید چیزی بگم :فرهادی که روبرویم ایستاده بود رو نمیشناختم ،اونم منو نشناخته بود ؛دوسال فقط عمرم رو توی عمارت تلف کرده بودم ؛الان نه شوهری داشتم نه پشتیبانی "
گفت فقط نمیدونم یه آدم چقدر میتونه نادون باشه یه تیکه گوشتی که توی رختخواب افتاده نه حرف میزد و نه حرکت میکرد رو بکشه؟؟موشکافانه چشماش رو ریز کرد و گفت "ترست از این بود که بهبود پیدا کنه ؟ به خاطر همین هی اصرار میکردی به خانوم بگم سالار پسر رضا قلی نیس ؟؟؟که دوباره با یه شوک دیگه به کشتنش بدی ...
اشکاام جاری شده بود اینبار باری مظلومیت خودم ؛با چه نیتی حرف زده بودم و ولی چه بد حرفهام رو گرفته بود ....با بغض نالیدم من خانوم رو نکشتم ؛ولی انگار تو شمشیرو از رو بستی قضاوتت رو کردی لابد رای هم صادر کردی ؛ بگو میخوای چیکارم کنی ؟
یه جور خاص نگام کرد انگار یه جوری گه دلم لرزید از اون نگاه هایی که تا عمق وجودم نفوذ میکرد ،با لحن ملایمی نالید "گوهر خودت رو بهم ثابت کن ،نمبخواد فک کنم تو اینکارو کردی ولی صفیه نشسته گفته از تو دستور گرفته خودت رو جای من بذار چبکار کنم ...!!؟
گفتم من بگم فروغ دیتور داده حرفهام رو باور میکنی ؟
با تعجب بهم خیره شده بود ؛از سکوتش دل و جرات گرفتم "کار فروغه نیت و قصد و غرضش رو خبر ندارم ولی اگه صفیه رو تحت فشار بذاری لو میده ...
ریز نگام کرد "چرا باید خالم بخواد خانوم رو بکشه خانوم چه ازاری براش داشته ؟
گفتم منم نمیدونم ...
نزدیکتر اومد و با تمسخر گفت "به خاطر سیماس ؟؟به خالم تهمت میزنی چون خیال میکنی بین منو سیما چیزیه ؟سیمارو مانع باهم بودنمون میدونی ؟؟
 
فرهاد خیال میکرد به خاطر اینکه سیمارو از چشمش بندازم به فروغ تهمت میزنم ؛
ترجیح دادم حرف نزنم سکوت کنم ؛تا بیشتر از این خوار نشم ،
فرهاد گردنش رو کج کرد ک گفت وسایلت رو جمع کن باید از عمارت بری بعد این حق نداری سالارو ببینی ،دسته ای اسکناس روی طاقچه پرت کرد ،
خواست از اتاق بیرون بره ؛به استین لباسش چنگ انداختم ؛با گریه نالیدم "فرهاد اینکارو با من نکن منو از دیدن بچم محروم نکن ؛تورو خدا منکه کاری نکردم برام پاپوش درست کردن ؟
دستش رو با حرص پس کشید و گوهر عجز و ناله نکن ،دوست ندارم تو این حال ببینمت ولی همه چی رو خراب کردی گوهر ؛صبوری نکردی ؛سیما فقط دوست من بود ؛هیچ احساسی بهش ندارم هر چی بوده برای گذشتس میخواستم دستت رو بگیرم و با یه عقد صوری بگم ناموس برادرم ناموس منه ؛هر کی کمتر از گل بهت میگفت دندوناش رو خورد میکردم ؛
ولی الان دیگه نه ،فقط برو دیگه نمیخوام ببینمت ؛ مجازتت اینه برای همیشه از دیدن سالار محروم بشی ؛
اگه به خان بابا باشه خودش سرت رو با قمه میزنه ولی چه کنیم تف سربالا شدی مادر وارث خانی پس فقط برو ؛
دستپاچه بریده بریده گفتم باشه فرهاد خان میرم ولی امروز نه بذار امشب کنار سالار باشم برای سالهایی که نمیبینمش سیر نگاش کنم ...
فرهاد سکوت کرد و صورت درهم و ناراحتش رو به نشونه باشه تکون داد ،... بعد رفتن فرهاد روی زانوهام فرو اومدم و صورتم رو با دستام پوشوندم و زار زدم ؛،حرفهای آخر فرهاد بیشتر دلم رو سوزونده بود ؛تمام این مدت راجب فرهاد اشتباه میکردم و سیمایی توی دلش نبوده ؛
نمیدونم چقدر گذشته بود هوا رو به تاریکی بود ؛از بس اشک ریخته بودم صورتم خیس اشک بود با گوشه چارقدم اشکام رو پاک کردم ؛
بغچه رو باز کردم چنگ انداختم و پولهای روی طاقچه رو برداشتم یکی دو دست لباس برای خودمو سالار برداشتم ؛
اگه از جونم میگذشتم از سالار نمیتونستم بگذرم
....
گره ای بقچه فشردم و با تقه ای که به در زده شده
دستپاچه بقچه رو زیر تخت فشار دادم ...
سریع بلند شدم ...
شیدا دست سالارو گرفته بود سالار دستاش رو باز کرد و به سمتم دویید ... شیدا گفت "بی قراریت رو میکرد اوردمش حالا فرهاد خان چی گفت ؟
_گفتم هیچی....
گفته از اینجا برم جونمو بخشید به شرطی که از عمارت برم بهت زده گفت "سالار چی میشه پس؟؟"
_باید از سالار بگذرم امشب و رخصت داده با سالار باشم ....
گفت "کجا میخوای بری؟؟
با بغض نالیدم "نمیدونم شیدا فقط میدونم نباید تو آبادی باشم پیش خاله هامم نمی تونم برم ،
باید برم و گم و گور بشم تا سالار هیچوقت منو نبینه ...
 
شیدا با چهره ای گرفته روی تخت نشست "ننه خدیجه از صبح داره اشک میریزه ،همش دل نگرون توهه"
گفتم شیدا من از پس خودم برمیام... اینو به ننه حدیجه بگو پس نگران من نباشه "
شیدا از توی جورابش کاغذ مچاله شده ای در اورد و گفت "آدرس دایی حجته ننه خدیجه گفت بدم بهت گفت حتما برو پیش دایی اون کمکت میکنه اینجوری ماهم دلنگرونت نیستیم خیاله ننه هم راحته ...کاغذ و از دستش گرفتم ،
شیدا زیر چشمی نگام کرد و گفت "فرهاد خان صفیه رو تو طویله زندونی کرده ...به خاطر بچه ای تو شکمش فعلا زندست "
گفتم شیدا ساده ای فروغ نمیذاره تو طویله بمونه فراریش میده حالا ببین ....
بعد رفتن شیدا همش از پنجره بیرونو میپاییدم مملی توی حیاط انگار نگهبانی میداد ؛میدونستم فرهاد خان فکر همه جاش رو کرده ،حوالی نصف شب بود مملی سمت طویله رفت و منم سریع بقچه رو برداشتم و سالارو روی دوشم انداختم ؛ درو که باز کردم صدای جیغ در بلند شد .... پا ورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم ؛توی تاریکی نگاه کردم و دور و برم رو پاییدم ؛ به محض اینکه از عمارت بیرون رفتم با تمام توان دوییدم
هرازگاه سر به عقب میچرخوندم و پشت سرم را نگاه میکردم ...
به قدر کافی دور شده بودم ؛نمیدونستم چیکار کنم و کجا برم ، تک و تنها توی هوای گرگ و میش ، بچه بغل راه میرفتم صدای زوزه شغالها وحشتم رو افزون میکرد دیگه از نفس افتاده بودم ؛باید تا روشنایی هوا خودم رو به شهر میرسوندم دو ساعتی راه رفته بودم پاشنه پاهام گزگز میکرد و سالار هنوز خواب بود ...به یه سه راهی که رسیدم ، از دور صدای ماشین شنیدم ؛نزدیکتر که شد تیز نگاه کردم زن و مرد جوانی تو ماشین بودن معلوم بود اشراف زاده ان ...
ماشین جلوی پایم ترمز کرد زن جوان سرش رو از شیشه بیرون اورد "خانوم تک و تنها با یه بچه کوچیک تو جاده چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم لحظه ای فکری توی ذهنم جرقه زد ؛گفتم خانوم بچم مریضه بی حال روی دستم افتاده ؛شوهرم عمرشو داده به شما باید خودم رو به مریض خونه برسونم،
مرد جوان که پشت فرمون نشسته بود ؛گفت بشین مسیرمون یکیه تا جلوی بیمارستان میرسونیمت .. با عجله سوار شدم یه بند زیر لب تشکر میکردم
هوا کاملا روشن شده بود که به شهر رسیدیم جلوی مریض خونه پیادم کردن ؛
با تعجب به ساختمونها و مغازه های اطراف نگاه میکردم تا حالا به شهر نیومده بودم ،حیرون و ویرون دور خودم میچرخیدم ؛اصلا جایی نداشتم برم نمیدونستم چیکار کنم ....سالار هم از خواب بیدار شده بود با تعجب به دور و برش نگاه میکرد ؛اونم حسابی هیجانزده بود...
 
تو خیابون از بس راه رفته بودم دیگه پاهام نا نداشت ؛عطر گرم نون تازه توی خیابون پیچیده بود از گشنگی دلم مالش می رفت ؛سالارم بی قراری میکرد ،گوشه خیابون نشستم چادرم را جلوتر کشیدم و سینه ام رو دهن سالار گذشتم ؛...ضعف کرده بود ؛ سالار که یکم آروم شد جلوی نونوایی رفتم همه تو صف ایستاده بودن با احتیاط بدون اینکه کسی متوجه بشه از توی جورابم اسکناس در اوردم ؛ چن تا دونه نون داغ کردم ،
صدای الله و اکبر مسجد رو که شنیدم ،حس تنهایی و غربت قلبم را فشرد ؛از ته دل از خدای خودم گله کردم ؛ اشکهام بی اختیار روی صورتم سرازیر میشد ؛توی مسجد کشیده شدم ...
گفتم خوب شد لااقل شبو اینجا میمونم تا فردا یه فکری برای سر پناهم میکنم ... سالار دور مسجد میچرخید و بازی میکرد ، نونو روی بقچه گذاشتم و با ولع میخوردم ؛از بس گشنه بودم همون نون خشک و خالی بیشتر از غذاهای پر چرب عمارت می چسبید ...زن جوونی بغل دستم نشسته بود زیر چشمی نگام کرد و گفت "غریبه ای ؟
با تعجب نگاش کردم
خندید و گفت :اخه اولین باره اینجا میبینمت "
گفتم اره رهگذرم اومدم مسجد یکم استراحت کنم خونه ی خداست این محل و اون محل نداره ..."
خنده ای محوی زدو و چادرش را دور صورتش پیچید و بلند شد ...
دوست نداشتم با کسی عیاق بشم ؛
یه جورایی از غریبه ها میترسیدم ...
همش فکرو خیال عمارت توی سرم میچرخید ؛حتما فرهاد حسابی از دستم برزخ بود و در به در دنبال سالار میگشت ... برای اینکه کار خودم رو توجیه کنم و به خودم تسلی بدم میگقتم حقش بود ؛قضاوت نا به جا کرد میخواست منو از وجود بچم محروم کنه حالا انتقام سختی ازش گرفته بودم... سالار خسته روی پاهام به خواب رفته بود بقچه رو زیر سرش گذاشتم و چشمام گرم خواب شد
با صدای نا اشنایی چشمام رو باز کردم ،
پیرزن قد خمیده ای بالای سرم ایستاده بود .
دستپاچه گفتم ببخشید خسته بودم خوابم برده ساعت چنده ؟
گفت دخترم وقت اذون مغربه ، گفتم شاید دیرت بشه اخه ظهرم توی مسجد دیدمت..
به قدری خسته بودم اصلا نمیدونستم کی خوابم برده ...
گفتم غریبم امشب اینجا میمونم ،
گفت دخترم شب در مسجد و می بندن نمیشه اینجا بمونی ،فامیلی کسی نداری بری خونش ؟نمیخواستم بفهمه بی کسم
گفتم یه آدرسی بهم دادن باید برم اونجا ...کاغذ مچاله شده رو از توی جورابم بیرون اوردم ؛و ادرس رو براش خوندم ...گفت دخترم این ادرس خیلی دوره الان ک نمیشه بری ...نمیدونستم چیکار کنم .
گفتم : این طرفها مسافرخونه نیست امشب اونجا بمونم ...؟
دلسوزانه نگام کرد "دخترم مسافرخونه برای زن جوونی مثل تو مناسب نیست ..."
دو تا خیابون پایینتر یه امامزادس ...
 
شب برو اونجا ،جات امنتره تشکر کردم و بچه بغل از مسجد بیرون زدم هنوز پیاده روها پر رهگذر بود ؛به امام زاده که رسیدم گره ای بغچه رو دور مچم پیچیدم ؛می ترسیدم ؛ پولهام رو ازم بدزدن ...
امام زاده که خلوت شد سالارو بغلم خوابوندم ... خودم نمیتونستم چشم روی هم بذارم ... نمیدونستم اوارگی اینقدر سخت باشه... شبو امام زاده خوابیدم دوباره روز بی هدف تو خیابونها میچرخیدم و دنبال خونه بودم ، از چند نفر پرس و جو کردم ؛چند جا معرفیم کردم ؛ولی نمی تونستم قبول کنم تو هر خونه ای برم از تنهایی وحشت داشتم ....
دوباره ظهر به همون مسجد محل رفتم ؛ به محض اینکه نشستم دوباره همون زن جوون کنارم نشست ؛گفت هیشکی رو نداری ؟؟دلم نمیخواست باهاش هم صحبت بشم ؛
گفتم :دنبال خونه ام جایی که راحت باشم و احساس ارامش کنم سراغ داری؟
... گفت اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم برات مناسبه ولی نمیدونم قبولت کنه یا نه ؟
گفتم کیه میشناسیش ؟
گفت: حالا بهت میگم هر روز مسجده صبر کن اگه نیومد خودمون میریم ،
بعد ده دقیقه ای گذشت همان پیرزنی که دیشب دیده بودم با خوشرویی سمتم اومد و گفت "دخترم دیشب رفتی امامزاده ؟
گفتم اره خدا خیرت بده حاج خانوم ،
گفت والله از دیشب دلنگرونت بودم ؛ از فکرت نمیتونستم بیرون بیام ، گفتم کاش میبردمت خونه ،
زن جوون با تعجب گفت :همدیگه رو میشناسید ؟
گفتم شناخت که نه !!دیشب باهم صحبت کردیم ..
زنه چادرو دور صورتش پبچید و گردنش رو تاب داد و گفت :حاج خانوم بنده خدا دنبال خونس ؛گفته بودی پسرت رفته میخوای زیر زمینتو اجاره بدی ،اینم زن تنهاس گفتم بیارم پیش خودت،با بچه کوچیک اواره شده،منم نمیشناسمش دلم براش سوخته ؛میترسم طعمه ای ادمهای بد بشه ماشالله برو رو داره ...
حاج خانوم که انگار از لحن زنه خوشش نیومده بود ؛لب گزید و رو به من گفت "دخترم من باید با حاج آقا صحبت کنم ؛پسر عزب خونه دارم ؛
حاج اقا هم خیلی حساسه ؛شما هم زن تنهایی "گفتم حاج خانوم من پول همرام دارم دنبال جای مطمئنم خودمم جایی که پسر عزب باشه راحت نیستم ،خدا خیرتون بده اگه جای مطمئنی سراغ داری بهم بگین ...
گفت پاشو امروز بریم خونه ی من تا با حاج آقا صحبت کنم ،معتمد محله برات یه جای خوب پیدا میکنه
خجالت زده دنبال حاج خانوم راه افتادم ؛دلم نمیخواست سر بار باشم به یه خونه بزرگ رسیدیم ،
حیاط بزرگ و و پهنی داشت دور تا دورش درخت بود حلقه های سیمانی روی چاههای حیاط رو پوشونده بود ،
گفت دخترم خونمون قدیمیه ؛زیر حیاطمون کلا قناته ....
نگاهم به دور حیاط میچرخید ...
 
 
پشت سر حاج خانوم از پله ها بالا رفتم توی ایوون پر از گلهای شمعدونی بود همه چی ساده و با سلیقه چیشده شده بود ؛وارد هال دراز و بزرگی شدیم ،
حاج خانم چادرش رو در اورد و از میخ دیوار اویزون کردو گفت ؛بشین دخترم برات چایی بیارم ؛حاج اقا شب میان الان خونه نیستن....
به پشتی تکیه دادم و سالارو روی پاهام نشوندم ؛صدای قلقل سماور به گوش می رسید و بوی آبگوشت توی فضای خونه پیچیده بود ...
حاج خانوم با سینی چایی از اشپرخونه بیرون اومد ...
معذب توی جام تکونی خوردم و خجالت زده لب جنباندم "بخشید که مزاحمتون شدم ؛تو زحمت افتادید ...
گفت نه دخترم چه زحمتی .. واقعیتش خیلی سوالها راجبت دارم ؛،نمیدونم زن جوون با یه بچه چرا اواره شدی شوهر و پدر و مادرت کجان ؟
گفتم "پدر و مادرم که عمرشون رو دادن به شما ؛شوهرمم ترکم کرده ؛اومدم شهر اینجا کار کنم ...
گفت خدا بیامرزتشون ، والله زیر زمین خونه ای من خالیه ،ولی به زن مجرد خونه نمیدم پسر عزب تو خونه دارم تا فردا حرف و حدیثی پیش نیاد ؛ولی خب چن جایی سراغ دارم بذارید حاج اقا بیان خودشون تصمیم بگیرن ؛ ناهارو با حاج خانوم خوردم و سالارو توی اتاق خوابوندم چقدر زندگی به تنهایی سخت بود ...
منتطر نشستم شب حاج اقا اومد ؛باورم نمیشد حاج اقا عمامه به سر بود و لباس روحانی به تن داشت ...
چند دقیقه ای توی اتاق با هم پچ پچ میکردن بعد حاج خانوم با صورتی گشاده اومد و گفت "دخترم خبر خوش دارم برات خدا خیلی دوستت داره ؛ حاج اقا یه خواهر داره که تکو و تنها تو یه خونه کوچیک زندگی میکنه بنده خدا خیلی پیره ؛ولی خودش کارهای خودش رو میکنه ؛حاج اقا گفتن برید پیش خواهرش بمونید و مراقبش باشید ...نیازی نیس اجاره خونه بدی و وسایل بخری ... گفتم خب چجوری سر کار برم ؟
گفت دخترم شبها پیشش باشی کافیه روزم میتونی سر کار بری ...به اصرار خاج خانوم شب اونجا خوابیدم ؛ صبح زود به سمت خونه ای حاج اقا راه افتادیم ،از کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک گذشتیم ؛به کوچه رخوت انگیز و تنگی رسیدیم ؛ جلوی در اهنی رنگ و رو رفته ای ایستادیم حاج خانوم کلون درو به صدا دراورد
پیرزن نحیف و قد خمیده ای که تمام دست و صورتش چروکیده شده بود درو باز کرد ... انگار چشماش خوب نمیدید صورتش رو جلوتر اورد و دقیق نگاه کرد و گفت "اکرم تویی چه عجب یاد ما کردی ؛بعد چشماش رو ریز کردو گفت این دختره عروسته ؟
حاج خانوم صداش رو اوج داد و گفت "نه عروسم نیس ،بذار بیام داخل برات توضیح میدم "
معلوم بود گوشهای پیرزنه سنگینه
از جلوی در کنار رفت و توی حیاط روی تخت چوبی نشستیم ؛

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه boap چیست?