شیرین عقل قسمت 9 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت 9

حاج خانوم که بلند شد بره منو به کنج حیاط کشوند و گفت "اگه رفتارهای عحیب ازش دیدی نترس ؛ازاری برات نداره ؛بیماری زوال عقل داره شاید گاهی وقتها رفتارهای عجیب از خودش نشون بده ؛یا اصلا تورو نشناسه یا یه حرفهایی نادرستی بزنه هر چی که شد بدون دست خودش نیست ...

 
ترسیده بودم ولی چاره چی بود زندگی کردن و و هم خونه شدن با یه پیرزن مریض بهتر از اواره شدن تو کوچه و خیابون بود ...
حاج خانوم دم در سرش رو عقب چرخوند و گفت "فردا میام بهت سر میزنم نگران نباش "
بعدش رو به پیرزن گفت"کلثوم کاری باهام نداری دارم میرم "
ننه کلثوم بدون اینکه حرف بزنه دستش را رو هوا تکون داد !
بعد رفتن حاج خانوم ،سالار توی حیاط دنبال مرغ و خروسها افتاده بود و بازی میکرد ،
گفتم ننه کاری چیزی نداری برات انجام بدم ؛
صورتش رو کج کرد ،انگار از بودن من تو اون خونه خوشحال نبود .داخل خونه نمورو تاریک شدم و بوی بد رطوبت توی خونه پیچیده بود ؛ لباسهای کثیف پیراهنهای گلی گلی ننه کلثوم کنج اتاق روی هم تلنبار شده بود ؛ لباسهاش رو توی لگن ریختم و چنگ زدم پیرزن روی تخت زیر افتاب قوز کرده بود و زیر چشمی نگام میکرد ،
گقتم ننه ببخشید اگه اجازه بدی میخوام برات خونه تکونی کنم ؟ یه جور خاص نگام کرد و گفت "کلفتی ؟؟"
گفتم نه ولی بعد این قراره پیشت باشم ؛
دوباره سکوت کرد ، در کل پیرزن کم حرف و عجیبی بود ،برای شام چن تا تخم مرغ شکوندم و نیمرو کردم ؛ سالارو خوابوندم ؛همه لحاف تشکهای بوی نم میداد با خودم فکر میکردم فردا همه رو بریزم حیاط و بشورم با همون فکر و خیال خوابم برد ... خیلی وقت بودخوابیده بودم ، با لگدهایی که به پهلوم میخورد از خواب پریدم خواب زده نگاش کردم ننه کلثوم بود
گفت "ملیحه خجالت نمیکشی باز قهر کردی اومدی اینجا ؛پاشو بچت رو بردارو برو حوصله شوهرت رو ندارم بیاد دم در سرو صدا کنه آبروم بره "
با ترس گفتم ننه من ملیحه نیستم ؛گوهرم !!امروز با کبری اومدم پیشت یادت نیست ؟
شررع کرد خدا نبخشه کبری رو دخترم رو بدبخت کرد گرفت برای پسر لا اوبالیش !
تازه به حرفهای حاج خانم پی میبردم ننه کلثوم مریض بود .؛نگران سالار بودم بلایی سرش بیاره تصمیم گرفتم وقتی حاج خانوم اومدم پ باهاش صحبت کنم ،از ترسم چشم روی هم نذاشتم پیرزن عقل درست و حسابی نداشت و ازش میترسیدم
صبح که صدای کلون درو شنیدم با عجله درو باز کردم سلام نکرده "گفتم دستت درد نکنه حاج خانوم ،من بچه کوجیک دارم چرا منو اینجا اوردی ؛پیرزن بیچاره اصلا نمیدونه من کی ام نصف شب بیدارم کرده فکر میکنه ملیحه دخترشم ...
 
 
حاج خانوم داخل حیاط اومد یه بند زیر لب گلایه میکردم و حاج خانوم مات بهم خیره شده بود ؛گفتم خب حاج خانوم من نمیتونم اینجا بمونم ؛شماهم بهتره دنبال یه پرستار دیگه واسه این بنده خدا باشید ...
گفت دخترم امون بده ،بریدی و دوختی ؟ مگه ما شمارو به عنوان پرستار اینجا اوردیم!! ،عزیزم بازم
خودت میدونی ؛ ولی این پیرزن بی ازارتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنی ،فقط فراموشی داره روانی که نیست بخواد بلایی سر بچت بیاره ...
حالا باز مختاری ...
نگاهم رو سمت کلثوم چرخوندم سالارو روی پاش نشونده بود و با زبون لری براش اواز میخوند هی اسم محسن رو میاورد ، موهاش رو نوازش میکرد و صورتش رو میبوسید ... حاج خانم چشمش پر شد و با بغض گفت "خیال میکنه ، نوه شه ،پسر ملیحه...
ننه کلثوم سالار رو زمین گذاشت و بعد رو به من کرد و گفت ملیحه مگه نمیبینی مهمون داریم پاشو غذا بار بذار چرا نشستی !؟
حالا که عمیقتر نگاه میکردم ، زن مهربونی به نظر میومد ..
حاج خانم گفت "ببین دخترم زود قضاوت کردی ؛این زن خیلی تنها و بی کسه ... الانم که تورو به چشم دخترش میبینه ...
از حرفهایی که راجبش زده بودم ،پشیمون بودم و شرمگین سر در یقه فرو بردم ...
حاج خانوم چند ساعتی اونجا بود ،
بعد رفتن حاج خانوم ...
تمام فرشهارو بیرون ریختم و شستم ؛ننه کلثوم رو تخت نشسته بود ؛دستورهای ریز و درشت میداد "ملیحه تمیز بشور ،گربه شور نکن دختر ..." دیگه بیشتر از حرفهاش خندم میگرفت ...
به سر کوچه رفتم و مقداری برای خونه خرید کردم تا بتونم شام بذارم ... از بس به اسم ملیحه صدام کرده بود دیگه منم عادت کرده بودم ... پیازو گوشت و روی گاز تفت میدادم ؛ ناخوداگاه از بوی غذا دل و روده ام در هم پبچید و بی اختیار بیرون دوییدم ...حال خوشی نداشتم و پشت سر هم عق میزدم ...
صدای ننه کلثوم رو از بالای سرم شنیدم " موشکافانه نگام کردو گفت "ملیحه تو ابستنی ؟"
با تعجب نگاش کردم ؛ توی ذهنم تاریخ عادت ماهانه ام رو مرور کردم تازه فهمیدم دو ماهی عقب انداخته ام ...
تو فکرو خیال فرو رفتم همون بهتر که از روستا فرار کرده بودم وگرنه یه رسوایی بزرگ در راه بود و ابرویی برای خان نمی موند ... بی رمق بلند شدم و چارقدم را روی دماغم پیچیدم پشت گردنم گره زدم
توی خونه رفتم ؛ مشغول اشپزی شدم ... روز به روز شکمم بالا میومد و دیگه کاملا احساسش میکردم ؛حسابی به وجود ننه کلثوم عادت کرده بودم ؛ همش خاطرات محوی که از مادرم داشتم جلوی چشمام میومد ...
 
 
یه مدت گذشته بود دور تا دور حیاط کوچکمون رو گلدون چیده بودم ؛یه طرف حیاط سبزی کاشته بودم ...
با ننه کلثوم مثل دخترو مادر بودیم... از خواب که بیدار شدم جلوی اینه به خودم نگاه کردم شکمم یکم بالا اومده بود و ... دیگه کاملا شبیه زنهای حامله بودم ، سفره صبحونه رو پهن کردم...ننه کلثوم مثل دختر بچه ها کنج خونه کز کرده بود ؛
گفتم ننه بیا صبحونه بخور .. سینی چایی رو جلوش هل دادم ؛،
صورتش رو کج کرد و گفت نمیخورم ... گفتم ننه از چی دلخوری ؟
با گلایه نالید "چرا منو پیش داداشم نمیبری میدونی از کی ندیدمش ؟
با تعجب گفتم داداشت ؟
گفت "اره داداشم رشید ..
با خودم گفتم حتما حاج اقا شوهر حاج خانوم رو میگه ؛،
گفتم باشه صبحونت رو بخور قول میدم امروز بریم پیششون خودمم باهاشون کار دارم ..
حاضر شدیم و ادرسی که حاج خانوم بهم داده بود رو از روی طاقچه برداشتم ؛پرسون پرسون به محله حاج خانوم رسیدیم در که زدیم مردی تقریبا سی ساله درو باز کرد اول باتعجب نگاه ننه کلثوم کرد و دستپاچه سلام داد بعد نگاهش رو سمت من چرخوند ...
چادرو دور صورتم پیچیدم و گفتم حاج خانوم هستن ؟
همون لحظه صدای حاج خانوم به گوش رسید " محمود پسرم کیه؟؟"
مرد جوان از چهار چوب در کنار رفت ، و صداش رو تو هوا ول داد"مادر جان عمه کلثومه ..."و داخل حیاط شدیم ... حاج خانوم زیر درخت موکت پهن کرده بود و سبزی پاک میکرد با دیدن ما با اشتیاق سمتنون اومد "خوش اومدید صفا اوردید اتفاقا امروز فردا میکردم یه سر بهتون بزنم ..."
گفتم والله صبح حاج خانوم ازم خواستن بیارمشون اینجا ،دلتنگ داداشش بود ...
با تعرف حاج خانوم داخل خونه رفتیم ... حاج خانوم با سینی چایی اومد و با تعجب نگام کرد"گفت مگه تو ابستن بودی ؟
گفتم بله خودمم نمیدونستم فک کنم الان دیگه چهار پنج ماهم باشه ... معلوم بود سوالهای زیادی توی سرشه ...
سریع حرف رو عوض کردم و گفتم واقعیتش خودمم باهاتون کار داشتم ،الان یه مدته دارم پولی که دستم بوده رو خرج میکنم ؛میخوام کاری برای خودم دست و پا کنم حاج خانوم تو فکر فرو رفت "کاری بلدی انجام بدی چه میدونم خیاطی فرش بافی ... توی جام تکونی خوردم و گفتم بله فرش بافی بلدم خیاطی هم فقط در حدیکه برای خودم دوخت و دوز کنم ...بعدش گفتم برای شروع کار خودم یه خورده پول دارم بیشتر دلم میخواد کار راحتی باشه زیاد از خونه دور نباشم ..
گفت" والله با حاج اقا صحبت کن اون کمکت میکنه ،من خودم زیاد سر در نمیارم ...
بعد اومدن حاج اقا باهاشون صحبت کردم وقتی مبلغ پولم رو گفتم تعجب کرد و گفت "میتونی اینجا مغازه دست و پا کنی پول زیادیه ..
 
 
قرار شد مغازه ااجاره کنم ؛ باقی پولم جنس تو مغازه بریزم ... حاج اقا گفت :به محمود میگم پیگیر کارت باشه نزدیک خونت ؛برات مغازه اجاره کنه ،بعد با محمود برو بازار جنس بخر ....
زیر لب تشکر کردم و چادرم رو جلوتر کشیدم "حاج اقا میخوام یه کارزنونه باشه چن تا چرخ خیاطی بذارم مغازه و چن تا خیاطم استخدام کنم ؛خودمم وردستشون کار یاد بگیرم...
حاج خانوم گفت "افرین دخترم فکرت عالیه ... خودم چن تا خیاط خوب سراغ دارم که به خاطرنداشتن چرخ خیاطی نمیتونن کار کنن والله ثوابم میکنی با این کارت خدا خیرت بده ...
برای کار جدیدم هیجانزده بودم ؛ شب هی توی رختخواب دنده به دنده میشدم ، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صبح زود از خواب بیدار شدم ...
منتظر خبر حاج خانوم بودم نزدیکهای ظهر با صدای کلون در به سمت دروازه دویدم ؛درو باز کردم ، با دیدن محمود جا خوردم و خجالت زده سلام دادم و چارقدم رو جلوتر کشیدم و زیر لب گفتم "پس حاج خانوم کجان نیومدن ؟
محمود سرش پایین بود ؛نگاهش رو به کف زمین دوخته بود ؛
زیر لب گفت "اومدم بگم مغازه رو دیدم اگه میخواین خودتون بیاین از نزدیک ببینین اگه پسند کردین اجاره نا مه رو امضا کنین قیمتش مناسبه جاشم خوبه ؛قبلاهم خیاط خونه بوده ...
از خوشحالی یه بند زیر لب تشکر میکردم ... دستپاجه گفتم "من برم حاضر بشم الان میام ... ننه کلثوم روی تخت زیر نور خورشید کز کرده بود دستش رو سایبون چشماش کردو ریز نگاه کرد "محمود پسرم تویی بیا تو ...
بعد رو به من گفت ملیحه دخترم برای شوهرت چایی بیار... صورتم سرخ شد و شرمگین گفتم ببخشید منو با دخترشون اشتباه میگیرن فک میکنه دخترشم ...
محمود لبه تخت ،کنار ننه کلثوم نشست ،تازه متوجه شدم محمود دوماد حاج خانوم بوده خیلی دلم میخواست بدونم چه بلایی سر دختر و نوش اومده ... چادر سر کردم و سالار و کنار ننه کلثوم گذاشتم و گفتم حواست بهش باشه الان بر میگردم ...
پشت سر محمود پیاده تا سر خیابون راه رفتیم ؛وارد یه مغازه بزرگ و دل باز شدیم بالای در مغازه ، تابلویی بزرگ گذاشته شده بود روش نوشته شده بود "خیاط خونه "....نگاهم رو دور خیاط خونه چرخوندم و با خوشحالی گفتم من پسند کردم کی بریم برای قولنامه ؟ محمود سرش رو پایین انداخت و با خنده گفت "معلومه خیلی عجله دارین برای مغازه ؟"
گفتم بله واقعا به این کار احتیاج دارم ...
گفت جسارت نباشه "چرا اومدین اینجا ، میتونستین تو شهر خودتون کار کنین؟"
سرم رو پایین اندختم و گفتم "بهتره بریم تا بنگاه بسته نشده ..."
گفت ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط کنجکاو بودم ..."بی توجه به محمود از مغازه بیرون اومدم ...
 
 
همون روز اجاره نامه رو نوشتیم ؛همه کارها رو دور تند افتاده بود محمود از بازار چن تا چرخ خیاطی برای مغازه خریده بود ...با یه سری وسیله که مخصوص خیاط خونه بود ... خیاط خونه رو تمیز کردم و پرده انداختم و حاج خانوم چن تا خیاط برام فرستاده بود ،
هر کدومشون مشتریهای خودشون رو داشتن روز به روز خیاط خونه رونق میگرفت ؛دیگه خودمم پا به پاشون کار میکردم و توی خیاطی ماهر شده بودم شکمم بالا اومده بود و منتظر زایمانم بودم ...
با شکم بر امده روی صندلی نشسته بودم ؛لباس عروسی که سفارش گرفته بودیم رو منجق دوزی میکردم ...هر از گاه کمرم تیر میکشید و صورتم از فرط درد چروک میشد ...
زینب لباس رو از دستم بیرون کشید و گفت "گوهر دیگه لازم نیست این روزهای اخرو بیای خیاط خونه ،زایمانتم نزدیکه بهتره بری خونه ،پاشو چادرت رو سرت کن و برو ..‌.ما هستیم ماشالله چن نفریم نیازی نیست حتما خودت باشی ...!!
دست به کمر بلند شدم و از مغازه بیرون اومدم ...سوز سرما تا نسج استخونم نفوذ کرد و لرز به بدنم افتاد ؛چادرو محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم
قدم زنان راه میرفتم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد سر چرخوندم و نگاش کردم ؛محمود پسر حاج خانوم بود سرش رو خم کرد و شیشه ماشین رو پایین داد "گوهر خانوم سوار شید برسونمت مسیرمون یکیه ،میخوام به عمه سر بزنم...
با اکراه سوار شدم ...
هر از گاهی از توی اینه نگام میکرد ؛
نگاهم رو ازش دزدیدم و به بیرون دوختم قطرات بارون روی شیشه ماشین فرود می اومد ...
صدای محمود توی گوشم زنگ خورد " شما منو یاد یکی میندازین ؛سرسختی و وقار و پشتکارتون ..‌.
بی هوا نگاهم سمتش چرخید ،صداش رنگ غم گرفته بود همونطوری که نگاهش به رو برو بود نالید "یاد ملیحه ... "
کنجکاوی مثل خوره توی ذهنم میلولید بی اختیار لب زدم "خیلی دوست دارم داستان زندگیت رو بشنوم ،شایدم داستان زندگی ملیحه ! منم شدم ملیحه ننه کلثوم خیال میکنه دخترشم "
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و بغل خیابون ایستاد ... منتطر بودم حرف بزنه از ملیحه بگه ...
_منو ملیحه عاشق هم بودیم ؛خیلی راحت به هم رسیدیم ؛خیال میکردم خوشبخت ترین مرد روی زمینم مخصوصا با وجود پسرم محسن و حاملگی دوباره ملیحه، زندگیم بهشت شده بود با خودم فکر میکردم حتی بهشت هم به قشنگی زندگی من نیست ... من همیشه شاکر خدا بودم همیشه سرم روی مهر بود همه داشته هام و خوشبختیم رو از مهربونی و لطف خدا میدونستم ... ولی اشتباه میکردم خدایی وجود نداشت اگه خدا بود چرا همه رو به بکباره ازم گرفت من داشتم مسیر خودم رو میرفتم داشتم زن و بچم رو میبردم پابوس امام ...
 
محمود ماشین رو بغل خیابون پارک کردو صداش از بغضی که تو گلویش گیر کرده بود میلرزید ... گفت "داشتم زن و بچم رو میبردم پابوس امام ، یهو یه کامیون جلوم در اومد رانندش خواب الود بود ، با حرکتی سریع فرمون ماشین رو چرخوندم و ماشین از جاده منحرف با شدت تمام به کوه برخورد کرد ...
دیگه نفهمیدم چی شد خودمم بیهوش بودم ، وقتی چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم سراغ زن و بچم رو که گرفتم همشون میگفتن خوبن اونا هم بستری شدن ؛ولی میدونستم دارن دروغ میگن ... تا اینکه عمه کلثوم بالای سرم اومد و با عجز و ناله نفربنم کرد که دخترش رو ازش گرفتم ...به یکباره زندگیم سیاه شد اسمون و تمام عصه های دنیا رو سرم اوار شد ... دیگه نه خدا میشناختم و نه بنده خدا بودم ؛ شدم بنده کفر ... از خدا از مسجد از همه چی فاصله گرفتم ، منی که تا حالا زهرماری به لبام نخورده بود حالا شده بود داروی درد من،تسکین قلب من ...
می میخوردم و مست میکردم تو محل ابروی برای حاجی نمونده بود شده بودم اولاد ناامیدی
محمود نفسش رو کش دار بیرون داد و صورتش رو سمتم چرخوند تمام صورتش خیس اشک بود ...
یه جور خاص نگام کرد از اون نگاههای اشنا که تا عمق وجودت نفوذ میکرد ، از اون نگاههایی که عاشقت میکرد ...چه نگاه اشنایی بود ،چهره ای فرهاد جلوی چشمام تداعی شد ... انگار خود فرهاد بود...
صدای رگ دار غمگینش توی گوشم زنگ خورد " از وقتی دیدمت انگار ملیحه برام زنده شده ، یه ادم دیگه شدم ،شب با فکرو خیالت چشامو رو هم میذارم صبح دوباره با یادت روزم رو شروع میکنم ... نمیدونم چطور بگم ولی بدجوری دل باختم ...راجب شما هیچی نمیدونم ولی از مادرم شنیدم همسرتون رو ترک کردین ...
دلیلش برام مهم نیست مهم خودتی که شناختمت نجیبی، پاک و معصومی...
دستم رو روی دستگیره فشردم و گفتم خواهش میکنم دیگه ادامه ندید دلم نمیخواد یه کلمه دیگه بشنوم ... کلافه دستش را روی صورتش کشید "گوهر قصد جسارت نداشتم ،شاید برای این حرفها خیلی زود بود ولی درکم کن اگه نمی گفتم خفه میشدم باید حرفهام رو میزدم ...از ماشین پیاده شدم و درو کوبیدم محمود با ماشین پشت سرم میومد ازم میخواست سوار بشم ؛زیر باورن با قدمهای تند راه میرفتم ...
دیگه نمیخواستم هیچ مردی رو توی زندگیم راه بدم ،همه مردا از نظر من نامرد و هوسران بودن عشقی وجود نداشت ،مگه فرهاد با اون همه ادعای عاشقی چه گلی به سرم زده بودم که خام حرفهای محمود بشم ...
تو فکرو خیالم با خودم حرف میزدم ، اصلا نفهمیدم کی پشت در رسیدم محمود جلوی در منتطرم بود ...
ابروهام رو تو هم گره دادم کلید و و چرخوندم ...
 
پایم را که توی حیاط گذاشتم کمرم تیر کشید ناخواداگاه دستم را روی کمرم فشار دادم و آخ بلندی گفتم ... محمود گردنش رو سمتم خم کرد توی صورتم خیره شدو با نگرانی گفت "حالتون بده ؟برسونمت دکتر ؟؟ از فرط درد صورتم رو جمع کردم و با صدای خفه ای گفتم نه ممنون من خوبم ،سعی میکردم حال خرابم رو نشون ،سالار که صدای درو شنیده بود دوان دوان سمتم دوید و دستاش رو باز کرد
محمود که فهمیده بود حالم خوب نیس سریع سالارو بغل کرد و از جیبش شکلات دراورد بهش داد ... با خودم فکر میکردم حتما محمود پدر مهربون و دلسوزی بوده ؛طفلک پسرم سالار هیچوقت طمع داشتن پدرو نچشید ،
دست به کمرم وارد خونه شدم ؛ننه کلثوم پارچه قندشکن جلوش بود و قند حبه میکرد ،
زیر لب سلام دادم و نشستم ؛
پشت سر من محمودم وارد شد ننه کلثوم سریع جلو پای محمود بلند شد و هیجانزده گفت "خوش اومدی پسرم ، بفرما بشین "
محمود که نشست با کمری خمیده سری متکا پشت کمرش گذاشت و گفت دخترم نشین پاشو برای شوهرت چایی بیار از خجالت سرخ شدم و محمود سرش پایین بود و میخندید ... محمود با اصرار ننه کلثوم برای شام موند ؛ هر ده دقیقه یه بار درد کمرم شروع میشد و ول میکرد .... دیگه خودمم فهمیده بودم وقت زایمانمه ... مطمئن بودم تا صبح بچه به دنیا میاد ... درد کمرم بیشتر شده بود توی حیاط رفتم بی طاقت راه میرفتم ... با صدای محمود سمتش چرخیدم "گفت گوهر خانوم لجبازی نکنید به فکر خودتون نیستین به فکر بچه باشین اجازه بدین به بیمارستان برسونمتون ،بعدش حاج خانومم میارم بیمارستان کنارتون باشه ...
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه پس صبر کنید یه سری وسیله بردارم ...
چادر سر کردم و مقداری پولو لباس بچه برداشتم ؛محمود توی کوچه منتظرم بود ، به بیمارستان که رسیدم بلافاصله بستریم کردن ....
چند ساعت بعد محمود ،حاج خانوم رو اورد بیمارستان،
از درد به خود می پیچیدم و جیغ میزدم نزدیکهای صبح بود که دخترم به دنیا اومد ؛وقتی به چهره ای سرخ و سفیدش نگاه میکردم دلم غنج میرفت هم شبیه خودم بود هم شبیه فرهاد ... اسمش رو گذاشتم گلبرگ ...صورتش مثل گلبرگ گل سرخ بود همونقدر زیبا همونقدر پاک ...
محکم به سینه ام فشردمش و اشکام بی اختیار سرازیر شد ناخوداگاه یاد بی کسی ام افتادم ... حاج خانوم دکمه پیرهنم رو باز کرد و گفت دخترم بچه رو شیر بده طفلک گشنشه ....
گفتم ببخشید که نصف شبی شمارو زابراه کردیم ...
حاج خانوم ابرو تو هم کشید و گفت "دخترم این چه حرفیه ؛باز خدارو شکر محمود اونجا بوده رسوندت بیمارستان، وقتی برام تعریف کرد ازش خواستم منو بیاره پیشت باشم ...
 
صبح با کمک حاج خانوم لباسهام رو پوشیدم ...
اصلا حال خوبی نداشتم خون زیادی ازم رفته بودم بلند که شدم چشمام سیاهی رفت ...
حاج خانوم گلبرگ رو لای پتو پیچید و زیر چادرش گرفت ... با قدمهایی اروم و با احتیاط پشت سر حاج خانوم بیرون اومدم ...
محمود بغل ماشین منتظرمون بود سریع در عقب ماشین رو باز کرد و صندلی عقب نشستم ... حاج خانوم بچه بغل، روی صندلی جلو نشست .. پلکهام سنگین بود ؛شب اصلا نخوابیده بودم ... چشمامو رو هم گذاشتم ...به خونه که رسیدیم ... ننه کلثوم برام تشک پهن کرد و با خنده گفت :زاییدی ؟ پسره یا دختر... زیر لب نالیدم "دختره ننه کلثوم ...با شنیدن اسم دختر اخمهاش تو هم رفت و گفت "سالم باشه ..."
محمود میخواست بره بیرون از تو جیبش چن تا اسکناس در اورد و توی قنداق بچه گذاشت و گفت "قدمش پر خیر و برکت باشه ،بعد خداحافطی کرد و رفت ...حاج خانوم چادرش را در اورد و گفت امشب رو اینجا میمونم تا مراقبت باشم ...
گفتم تورو خدا حاج خانوم بیشتر از این منو شرمنده نکنید ،
گفت وا دخترم شرمتده چی ، خودم دلم میخواد پیش بچه باشم ...
اون شب تا صبح بچه جیغ زد و گریه کرد ...
ننه کلثوم کلافه هی بلند میشد و غرولند میکرد دوباره مبخوابید ... یه مدت از اومدن گلبرگ میگذشت...نمیدونم دلشوره نداشتم دلم هوای عمارت رو کرده احساس میکردم یه اتفاقهایی افتاده ...گلبرگ رو بغل کردم و به خیاط خونه بردم از زینت خواستم مراقبش باشه ...
سوار ماشین شدم و راننده سیگارو گوشه لبش گذاشت و گوشه چشماش رو چروک کردو گفت کجا میری آبجی ؟ کاغذ مچاله شده ای که ننه خدیجه بهم داده بود رو نگاه کردم ؛ ادرس رو برای راننده خوندم ...
دلواپس بودم از عکس العملشون میترسیدم ...به کوچه تنگ و بن بستی رسیدم چادر و دور صورتم پیچیدم ...
پیرزنی از توی کوچه رد میشد ...
جلوتر رفتم و گفتم ببخشید ننه جان آدرس خونه اقا حجت رو میخواستم ...
پیرزن کج نگام کردو گفت :فامیلشی ؟
گفتم بله فامیل دورشونم ،گفت "خب الان که مراسم تموم شده دیر اومدید ...
متعجب نگاش کرد و و نالیدم "مراسم چی ،؟"
گفت "مراسم هفتم مرحوم حجت ،به رحمت خدا رفته "
پاهام به زمین چسبید نمیدونستم چی بگم ... پیرزن یه بند حرف میزد و دیگه چیزی نمیشنیدم ....
اخرش در تنگ سبز رنگی رو نشونم داد و گفت برو اونجا زن و بچه هاش هستن ...
 
 
پشت در رنگ و رو رفته ای سبز رنگی ایستادم و کلون درو چند باری اروم کوبیدم ...
پسر بچه سر تراشیده سبزه رویی درو باز کرد ...
گفتم مامان یا مامان بزرگت کسی هستش ؟؟
صداش رو تو هوا ول داد ...ننه ننه یه زنه اومده با شما کار داره ... صدای زنونه ای رو شنیدم که میگفت بگو بیاد داخل ...
پسر بچه از جلوی در کنار دفت پشت سرش داخل حیاط رفتم ...حیاط پر بود از زن و مرد.. یکی رخت میشست یکی سر اجاق بود و اشپزی میکرد ...
مردی هیکلی با زیر پوش چرک و شلوار کردی گشاد نزدیکتر اومد و گفت "ابحی با کی کار داشتین ..."
نگاهم رو دور حیاط چرخوندم و لب زدم .من از آشناهای مرحوم حجتم ...
متفکرانه نگام کرد :اشنای اقامی ؟ از کجا میای کی هستی ؟
دستپاچه گفتم از آبادی اومدم اشنای عمه خدیجتونم ...
از اونور پیرزنی با گیسهای سفید که تار موهاش آشفته از زیر چارقدش بیرون زده بود گردن کشید و ، داد زد" اصلان ننه؛ چیکارش داری مهمون حبیب خداست ... جلوتر اومد و چارقد سیاهرنگش رو جلو کشید و گفت بیا دخترم بیا خونه ،از طرف خدیجه اومدی ؟
پشت سرش سمت خونه راه افتادم ؛همه نگاهها روم ثابت مونده بود زیر سنگینی نگاههاشون خیلی معذب بودم ...
به داخل خونه رفتم نگاهم به عکس روی طاقچه افتاد پیر مردی با محاسنی سفید و گلاه گرد مشهدی،پشت قاب عکس نمایان شد
پیرزن با حسرت نگاه عکس کردو سرش رو تاب داد ..عکس شوهر خدا بیامرزم سکته کرد به رحمت خدا رفت ...گفتم خدا ببامرزتش ..
با اه و ناله گفت خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه .در حالیکه با انگشهتای دستش پرزهای قالی رو جمع میکرد زیر لب گفت " دخترم خدیجه هفته پیش اینجا بودحالش خوبه پیغومی چیزی داشته که رسوندی ...؟؟
توی جام تکونی خوردم و گفتم "نه پیغومی ندارم راستش اومدم ببینم شما از ابادی خبر دارین ،چند ماه پیش به خاطر تهمتی که بهم زدن از روستا فرار کردم ... پیرزن با چشمهای گرد شده وسط حرفم پرید "عروس خان بابایی؟"
گفتم بله ننه خدیجه آدرس شمارو داده بود بیام پیشتون ،ولی خدارو شکر پول دستم بود و خونه اجاره کردم مزاحم شما نشدم ..
گفت "دخترم چرا بی خبر فرار کردی فرهاد خان همه جا در به در دنبالته ،یه سال پیش، بعد از فرارت آدرس اینجارو از خدیجه گرفته بود خیال میکرد ما بهت پناه دادیم ؛اومد اینجا چه بلبشویی که به پا نکرد...!!!
خدیجه خیلی نگرانت بود ؛ گویا فرهاد خان دنبال برادر زادشه ...
گفتم خب چیکار مبکردم میموندم تا بچمو ازم بگیرن ؟
گفت نمیدونم والله الانم خان بابا بدجور مریض احواله خدبجه هم دو روزه اومد برگشت عمارت ...
 
یه ساعتی پیش ننه خدیجه بودم ؛
ننه خدیجه متاسف سرش رو تکون داد و گفت "،بیچاره خانوم رو نفهمیدی که کشتش فعلا که کاسه کوزه ها سر تو شکسته شده ؛والا شنیدم خان بابا گفته اگه پیدات کنه نگاه نمیکنه که عروسشی ،خودش دارت میزنه ...
گفتم "بره خواهر زنش رو دار بزنه که زنش رو کشته چرا منو داره بزنه اون فروغ عفریته ...
گفت دخترم معلومه از هیچی خبر نداری !!
با تعجب گفتم مگه چی شده ؟
گفت والله فروغ شده خانوم عمارت ...!!
با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم ...
پیرزن سرش رو جلوتر خم کرد و گفت " بعد چهلم خانوم ،با فروغ ازدواج کرده ... والله این فروغ یه مار هفت خطیه که کسی نشناختتش منم قبلا توی عمارت بودم .... اونجا توی مطبخ کار میکردم ،فروغ همون موقع چشمش دنبال خان بود ؛حتی به خواهر خودشم خیانت میکرد ؛یه بار نصف شد از پشت خونم صدای پچ پچ شنیدم و گفتم خدایا نصف شبی کیه پشت خونه ... رفتم از چیزی که میدیدم خودم وحشت کردم والله دختر جوونی بودم اینکارا برام خیلی عار و ننگ بود ؛فروغ اویزون خان بابا شده بود مثل دخترهای فاحشه سینه هدش رو بیرون انداخته بود ،خان بابا رو الانش رو نگاه نکن جانماز اب میکشه ، من و خدیجه جرات نداشتیم دور و برش افتابی بشیم مرد هوسرانی بود .... اون موقع ها ،خان بزرگ هم زنده بودن خیلی از دست خان بابا عاصی بودن ...،همون شب هم ،وقتی فروغ متوجه من شد دو روزه با یه تهمت منو از عمارت انداخت بیرون ؛نشون کرده حجت بودم بدون هیج پولی راهی شهر شدیم ...
اینارو گفتم که فروغ رو بشناسی ؛برای اینکه خانوم رو از جلوی پاش برداره بهش زهر خورونده مطمئنا هر چقدم تلاش کنی نمیتونی بی گناهیت رو ثابت کنی تا میتونی از ابادی و ادمهای عمارت فاصله بگیر ...
به خودم جرات دادم و گفتم فرهاد خان چی ازدواج نکردن ؟؟
گفت نه تا اونجایی که من خبر دارم ، ‌ با همون فرنگیسه ،اونم که اجاقش کوره ...
بعد زیر چشمی نگام کرد و گفت"شنیدم فرهاد خان قرار بوده با شما ازدواج کنه ، چون از قدیم رسم بوده شوهر که بمیره برادر شوهر باید زنش رو به اختیار بگیره ...
از خجالت سرم رو پایین انداختم ،همون لحظه در باز شدو
زنی لاغرو دیلاق با سینی چایی داخل اومد سینی رو جلومون گذاشت ..
ننه خدیجه گفت دخترم فروغ نمیخواسته تو به فرهاد برسی دلیلشم خدا میدونه ...
بعدش نگاه دختره کرد و گفت :اکرم کاری داری وایستادی ؟،برو بیرون دخترم مگه نمیبینی صحبت می کنیم ..اومم با دلخوری درو کوبیدو بیرون رفت ...
با پوزخند گفتم دلیلش سیماس دخترش ...
 
 
پیرزن اه کشداری کشید و گفت "والا این فروغی که من میشناسم هیچی ازش بعید نیس ...
نگاهم به پنجره افتاد هوا رو به تاریکی بود .،.. بلند شدم و چادرو روی سرم مرتب کردم گفتم ببخشید که مزاحمتون شدم .خدا اقا حجتم بیامرزه ... من باید برم پسرم بی قراری میکنه ... پیرزن تا دم در باهام اومد و گفت :دخترم خدا بزرگه اصلا غصه نخور ماه پشت ابر نمیمونه بالاخره بی گناهی توام برای همه ثابت میشه تا اونموقع مراقب خودت و بچت باش ... زیر لب تشکر کردم ،
اصلان یه گوشه ایستاده بود چوب و لای دندونش فرو برده بود و متفکرانه نگاهم میکرد با قدمهایی تند راه افتادم ...
هوا داشت تاربک میشد و کوچه کاملا خلوت بود چند قدمی راه نرفته بودم ؛احساس کردم کسی داره تعقیبم میکنه ... قدمهام رو تندتر کردم هرازگاه و پشت سرم رو نگاه میکردم سریع پشت دیوار خودش رو پنهون میکرد .
به سر خیابون که رسیدم وارد یکی از مغازه ها شدم ... چشمم خورد به اصلان ،نفس زنان تا جلوی مغازه اومد یه نقطه ایستاد و به دو رو برش نگاه کرد انگار دنبال من بود
مغازه دار گفتم خانوم چیزی میخواستین ؟ بدون اینکه جوابش رو بدم
از مغازه بیرون اومدم پشت سر اصلان بودم و با حرص گفتم "چیزی میخوای سایه به سایه داری دنبالم میای ؟؟"
بی هوا سمتم چرخید و گفت چی میگی خانوم حالت خوشه ؟
دندونام رو روی هم فشار دادم و غریدم "برای چی دنبال من راه افتادی ؟؟
خندید و دندونهای زرد و سیاهش بدجوری تو ذوق زد "برای جایزه خانوم جایزه ...!!
گفتم از کی میخوای جایزه بگیری که خودت رو به درو دیوار میکوبی ؟ صورتش رو نزدیک صورتم اورد نفسش بوی تند سیگار میداد با اکراه و صورتم رو جمع کردم ...
گفت "خانوم خانوما فرهاد خان برای پیدا کردن و تو و پسرت جایزه گذاشته ،اونقدر هست که بتونم خودم رو از این فلاکت نجات بدم ...
چادرو به دندون گرفتم و میدونستم این ول کن من نیس برای پولم که شده سایه به سایه دنبالم می اومد تا خونه ام رو پیدا کنه ....
فکری توی ذهنم جرقه زد شروع کردم به داد و بیداد کردن "مرتیکه خجالت نمیکشی خودت ناموس نداری که دنبالم راه افتادی بی شرف چی از جونم میخوای ؟ دستپاچه به دور و برش نگاه کرد و گفت "هو چه خبرته؟ این هوچی گریا برای چیه ؟؟؟ دوباره داد زدم بیشرف مگه خودت زن و بچه نداری که مزاحم زن شوهر دار میشی !!
یه پسر جوون با سیبیلهای تا خورده و با پاچه شلوار گشاد نزدیکتر اومد و یقه اصلان رو گرفت "مرد گنده واسه چی افتادی دنبال زن مردم ،؟خجالت نمیکشی بزنم دندونات رو خورد کنم ؟؟ تا خواست از خودش دفاع کنه چن نفر ریختن سرش ...
سریع از مهلکه گریختم
 
 
سه سالی از به دنیا اومدن گلبرگ میگذشت ،دیگه هیچوقت سعی نکردم از عمارت خبر بگیرم ،ولی همیشه یه خلع توی وجودم بود انگار تیکه ای از قلبم توی همون عمارت جا مونده بود ...
سعی میکردم فراموشش کنم ولی مگر میشد ؛لحظه به لحظه خاطرات فرهاد توی ذهنم نقش بسته بود با همه دل شکستگی هام هنوز هم دوستش داشتم ،سالار بزرگ شده بود و راحب باباش پرس و جو میکرد.هر بار یه جوری دست به سرش میکردم ...
شب سردی بود سوپ داغ بار گذاشته بودم ؛ننه کلثوم مریض احوال بود تازه از بیمارستان آورده بودمش ساعت را روی زنگ میذاشتم تا داروهاش رو سر وقت بدم ...
شب با سرفه های پی در پی ننه کلثوم، از خواب پریدم ... حالش خوب نبود ،میخواستم ببرمش دکتر ...پرده رو کنار زدم ؛ برف سنگینی می اومد و زمین سفید پوش شده بود...
کلافه دور اتاق میچرخیدم منتظر بودم صبح بشه .... ننه کلثوم انگار نفسش بالا نمی اومد کمی دارو توی دهنش ریختم ...اب گرم بهش دادم سرفه هاش هی بدتر میشد ؛... چادرو سر کردم و با عجله از خونه بیرون رفتم پاهام توی سرما یخ زده بود با مشتهای پی در پی در همسایه ها رو می کوبیدم ... یکی از همسایه از پنجره گردن کشید چیشده نصف شبی درو می کوبید :با نگرانی گفتم "به دادمون برسید ننه کلثوم حالش بده باید ببرمش بیمارستان !!
از همون پنجره داد زد امادش کن میام پایین ....
سریع توی خونه رفتم و لباس گرم تنش کردم... بی رمق و بی جون به سقف زل زده بود ... اقای نوروزی و نسرین خانوم سریع خودشون رو رسوندن ...
اقای نوروزی ننه کلثوم رو کول کرد و توی ماشینش برد ... آشفته نالیدم نسرین خانوم امشب پیش بچه ها میخوابید من باید برم بیمارستان نمی تونم تو این حال تنهاش بذارم ...
گفت "برو من پیش بچه هام نگران نباش ..."
صندلی عقب ماشین نشستم و سر ننه کلثوم روی پاهام بود ... با گازی که راننده داد ماشین از جاش کنده شد طوری با سرعت میرفت انگار ماشین پرواز میکرد ... به بیمارستان که رسیدیم اقای نووروزی ننه کلثوم رو روی کولش انداخت و داخل بیمارستان برد ... با نگرانی توی راهرو میچرخیدم و تا دکتر معاینش کنه ...
وقتی دکتر بیرون اومد ... با قدمهای تند سمتش رفتم و دستپاجه گفتم "چیشد اقای دکتر حالشون چطوره خیلی حالش بد بود الان چطوزه میتونم ببینمش؟
دکتر با انگشت اشاره عینکش رو بالا داد و گفت مادرتون هستن " اشک توی چشمام پر شده بود با گریه نالیدم "اره مادرمه ."
سرش رو متاسف تکون داد و زیر لب گفت "متاسفم خیلی حالشون بده فک نکنم تا چند روز دیگه دووم بیاره ...
انگار به یکباره اب سردی روی سرم ریخته شد .. . پاهام به زمین چسبیده شد....
 
پشت در اتاقش که رسیدم از دیدن صورت بیجونش ،اشکام سرازیر شد، تو این چند سال شده بود همدمم ،مادرم، همه کسم ...
جلوتر رفتم و دستهای چروکیده اش را بین دستام گرفتم چند باری از ته دل بوسیدم ... از لای چشمهای بی جونش نگام کرد و لبای خشکیده و ترک خورده اش را روی هم جنباند "ملیحه پسرت کجاس گشنه نمونه ...
خنده ای رو لبم نشست گفتم ننه نگران نباشه اون خوبه ... دوباره چشمهاش رو بست نزدبکهای ظهر بود ... بغل تختش نشسته بودم .. نگاهم رو به صورت مهربونش دوخته بودم ..با باز شدن در اتاق سرم رو به عقب چرخوندم .. حاج اقا و حاج خانوم بودن.،بعدش پشت سرشون محمود وارد شد زیر لب سلام دادم و حاج اقا با چهره ای درهم جواب سلامم رو داد ..
حاج خانوم گفت :دخترم حالش چطوره ؟با بغض نالیدم "حالش خوب نیس فقط براش دعا کنید ...
حاج خانوم صورت ننه کلثوم رو بوسید و گفت : چند روز پیش که اومدم خونتون همش دل نگرون بودم امروز به محمود گفتم منو بیاره خونتون یه سر به حاج خانوم بزنم ... همسایتون که پیش بچه ها بود گفت "حالش بد شده شبونه بردیش بیمارستان ...
با اشاره حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و حاج اقا کنارش موند ..انگار میخواست لحظات اخرو با خواهرش خلوت کنه و کنارش باشه ...
روی صندلیهای راهرو نشسته بودیم که حاج اقا با چشمهای سرخ شده از اتاق بیرون اومد و حاج خانوم دستپاچه سمتش دویید و گفت "حاج اقا چیشده کلثوم خوبه ؟
حاج اقا سرش رو پایین انداخت و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد و حاج خانوم دو دستی روی سرش کوبید و سمت اتاق دویید ... با قدمهایی لرزون راه افتادم به در اتاق نرسیده صدای ناله های حاج خانوم بلند شد دیگه اطمینان پیدا کردم ننه کلثوم برای همیشه پر کشیده ...
انگار بار دیگر بی مادر شده بودم ...
همون روز ننه کلثوم رو بغل قبر دخترش ملیحه دفن کردیم ...
بعد مراسم چهلم ... با حاج خانوم صحبت کردم ،و گفتم "دیگه بهتره از این خونه برم ؛وقتی ننه کلثوم رفته دیگه دلیلی نداره اینجا باشم ...
گفت باشه باید با حاج اقا صحبت کنم ببینم چه تصمیمی برای خونه میگیرن ...
 
 
تازه از خیاط خونه برگشته بودم توی اشپزخونه مشغول طبخ ِغذا بودم که در خونه به صدا در اومد...چادر روی سرم انداختم سمت حیاط رفتم درو که باز کردم چشمم خورد به حاج خانوم و محمود ....از جلوی در کنار رفتم و تعارفشون کردم داخل ....
حاج خانوم توی حیاط روی تخت نشست...
گفتم اینجا زشته بفرمایید داخل ...
گفت نه دخترم یه کاری داشتم باید زود برم ،واقعیتش با حاج اقا صحبت کردم گفتن میتونی اینجا بشینی کرایه خونه رو برای ننه کلثوم خیرات کنی یا بدی مسجد یا هر کسی که احساس میکنی نیازمنده ....
چادرم رو جلوتر کشیدم و گفتم "منکه زیاد کسی رو نمیشناسم کرایه رو میدم به خودتون باز حاج اقا بهتر میتونن تصمیم بگیرن به کسی که واقعا نیازمنده کمک کنن...
نگاهم رو دور خونه چرخوندم و با حسرت گفتم "موندن توی این خونه بدون ننه کلثوم برام سخته ،بچه ها همش بی قراری میکنن ،ولی خب اینجا باز چن نفرو میشناسم همسایه هامون خوبه ...

دو ساعتی از رفتن حاج خانوم میگذشت دوباره در حیاط به صدا در اومد ،،گفتم یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم چشمم خورد به محمود ... نگاهم رو ازش دزیدیم و گفتم کاری داشتین دوباره برگشتین پس حاج خانوم کو؟
گفت میتونم بیام داخل ؟ کارتون داشتم ...
گفتم والله اون موقع اگه میومدین خونه ای عمتون بود الان فک نکنم کار درستی باشه شما به خونه ای یه زن تنها رفت و امد کنین ... گفت بله شما درست میگین ولی باید باهاتون صحبت کنم !
حدس میزدم راجب چی میخواد صحبت کنه لابد دوباره میخواست بحث ازدواج رو وسط بکشه ...
گفتم "ببینید اقا محمود من قبلا حرفهام رو زدم ؛ لطفا دوباره حرفهای تکراری رو پیش نکشید ..
ملتمسانه صدام کرد گوهر !!خواهش میکنم به حرفهام گوش کن بی هوا سرم رو بلند کردم ؛با تحکم لب زدم "چرا اینقدر اصرار میکنید؟؟؟
به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه !!
فقط به فکر اینم بچه هام رو به سرو سامون بدم بدبختیهای که خودم کشیدم رو نکشن ؛پس دیگه برید ازتون خواهش میکنم ،پاپیچ من نشید بذارید زندگیم رو بکنم ...
با تعجب بهم خیره شده بود گفت چرا اینقدر ناراحت میشی ؟خب بهتون دل بستم مگه دست من بوده؟ مگه فرمون دل دست عقله !!،تورو خدا اینقدر با بی رحمی تا نکنید ،
معلومه تا حالا عاشق نشدید !!
حرفهاش رو زد و با دلخوری خداحافظی کرد و رفت "حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم ،راست میگفت عاشقی که دست خود ادم نیس؛خودم عاشق شده بودم و عاشقی کرده بودم ؛نمیدونم چرا با محمود اینقدر بد تا میکردم ...تا حرف عشق میشد دلم پر میکشید سمت فرهاد ،یاد تک تک لحطه هایی که باهاش گذرونده بودم حتی یاد نگاه اولش لب چشمه ...
 
 
توی خیاط خونه بودم ،گلبرگ با عروسک پارچه ای که زینت براش دوخته بود بازی میکرد ...
به صندلی تکیه دادم پشت گردنم رو با دست مالیدم ،از بس گردنم اویزون مونده بود درد میکرد ... زن دراز و لاغری وارد خیاط خونه شد ؛، با زینت سلام علیک کرد انگار از مشتریهای اون بود ... چن تیکه پارچه روی میز گذاشت و گفت میخوام برای عروسی برادر شوهرم لباس بدوزم .. یه پیرهن خوشگل برام بدوز که از عروسم خوشگلتر به نظر بیام ...
بهش خیره شده بودم چهره اش چقدر آشنا بود هر چقدر که فکر میکردم نمی تونستم به خاطر بیارم ولی انگار جایی دیده بودمش ، نمیدونستم کجا !!!
گفتم لابد اشتباه کردم
مشغول برش زدن پارچه شدم ... که صدای جیغ گلبرگ بلند شد ،سراسیمه سمتش رفتم و بغلش کردم .. سوزن توی دستش رفته بو انگستش رو میک زدم تا دردش اروم بگیره ... وقتی سمت زینت برگشتم ... زنه موشکالانه بهم خیره شده بود ... گفت من شمارو جایی دیدم ؟؟
گفتم نمیدونم والا ولی خب چهرتون اشناس!! تای ابرویش رو بالا داد و گفت حتما تو بازاری جایی دیدمتون... حینی که با زینت حرف میزد زیر چشمی حواسش بهم بود ،یهو با عجله پارچه هارو از جلوی زینت جمع کردو گفت "بعدا میام تا اندازم رو بگیری ؛الان شوهرم بیرون منتظره !!
با عجله بیرون رفت ...
زینت با تعجب گفت "چیشد یهویی ؟؟ دو روزه کچلم کرده هر روز میگه اومدم باید زود اندازم رو بگیری بدوزی ،عجله دارم عروسی نزدیکه ..!!!
بلند شدم پرده رو کنار زدم... سوار موتور شد شوهرش کلاه سرش بود نتونستم چهر ه اش رو ببینم یه جورایی به دلم بد افتاده بود ولی هر چقدر فکر میکردم یادم نمی اومد کجا و کی دیدمش ...!!
هوا داشت تاریک میشد سمت خونه راه افتادم با خودم فکر میکردم فردا باید زود سر کار برم ... کلی سفارش داریم که باید سر وقت تحویل بدیم ...به خونه که رسیدم سالار وسط خونه خوابش برده بود دلم برای بچم میسوخت به خاطر مشغله کاری نمیتونستم کنارش باشم ...
شب توی رختخواب همش چهره ای زن جوون توی ذهنم بود... صبح که بیدار شدم سرم سنگین شده بود و درد میکرد چند تا مسکن خوردم چارقدم رو دور سرم پیچیدم ...
انگار مریض شده بودم از طرفی لرز داشتم و گلوم میسوخت چند روز توی خونه موندم و سر کار نرفتم ... روی زمین دراز کشیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط ؛ از جام بلند شدم دوباره شقیقه ام تیر کشید ...
سمت در رفتم درو که باز کردم زینت پشت در بود ،سریع هلم داد و داخل اومد و نفس زنان گفت "چرا چند روزه سر کار نمیای ؟"
گفتم نیبینی که ناخوش احوالم ،حالا چیشده مگه ...
گفت گوهر یه چیز میپرسم راستش رو بگو تو شوهر داری ؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه zsdyf چیست?