شیرین عقل قسمت 10 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت 10

زینت به داخل حیاط هلم داد و گفت راستش رو بگو گوهر ،تو شوهر داری ؟؟

 
منگ نگاش کردم :منظورت چیه ؟
کج نگاهم کرد و گفت "همون زنه که دیروز تو خیاط خونه بود ؛همسایمونه ؛گفت " از خونه شوهرت فرار کردی ،در به در دنبال بچتن ،نگاهی به سالار کرد و گفت "البته دنبال خانزاده ....!!
مضطرب نگاش،کردم "زینت تو چیکار کردی نکنه آدرس خونم رو به کسی دادی ؟؟؟؟
دستپاچه دور خودم نیجرخیدم بابد از اینجا فرار کنم ،نباید پیدام کنن ....
زینت چنگ انداخت و آستین لباسم رو کشید با تحکم گفت "گوهر !! من آدرس خونت رو به کسی ندادم حتی یه کلمه راجبت با کسی صحبت نکردم ،لابد دلیلی برای فرارت داشتی ،اصلا برام مهم نیست تنها چیزی که برام مهمه اینه...نمیذارم اتفاقی برات بیوفته ،من میدونم نفست به بچه هات بنده ...
اومدم بهت هشدار بدم که مراقب باشی .. با نگرانی زیر لب گفتم "زینت کسی سمت خیاط خونه نیومده ؟یا احساس نکردی کسی دنبالته ؟
گفت نه حواسم بود ،مطمئن باش کسی دنبالم نبوده ... روی لبه تخت نشستم و کلافه سرم را بین دستهام .رفتم و زیر لب نالیدم :باید خیاط خونه رو انتقال بدم... حتما تا الان آدرس رو به فرهاد دادن ...
زینت طور خاص نگام کرد و گفت "فرهاد شوهرته ؟
نمیدونستم چی بگم ...
آه کشداری کشیدم و گفت "زینت خیلی حرفها رو دلمه تلنبار شده راز بزرگیه که خیلی ازارم میده ...
دستش را روی شونه ام گذاشت "گوهر هر چی توی دلته بهم بگو ،اینجوری سبک میشی ،خودت که ریز و درشت زندگی منو میدونی،پس بهم اعتماد کن ... "
شروع کردم از اول زندگیم از اون جایی که بی مادر شدم ،تا وقتی که عاشق شدم اون ازدواج دروغین ،و عاشقانه های مخفیانه با فرهاد ،همه رو ریز به ریز گفتم و گفتم ...
حرفهام که تموم شد زیر لب نالیدم "این زندگی من سیاه بخته ،میبینی که الانم آواره شدم ...
زینت توی فکر فرو رفت و گفت "چرا نموندی بی گناهیت رو ثابت کنی ؟چرا صفیه رو تحت فشار نذاشتی ؟
گفتم دلت خوشه زینت !چجوری تحت فشار میذاشتمش ؟مطمئن باش الانم ،برای اینکه بلایی سرش نیاد از اونجا فراریش دادن ...
دلسوزانه نگام کرد :گوهر این زنه ،اکرم ،لابد تا حالا همه چی رو به شوهرش گفته ...
توی فکر فرو رفتم و زیر لب چند بار اسم اکرم رو تکرار کردم و گفتم "شناختمش ،زن اصلانه ،برای پولم که شده حتما تا حالا به فرهاد خبر داده ...
به زینت گفتم :خودت خیاط خونه رو اداره کن دیگه هم خونه ای من نیا احتمال داره توسط تو پیدام کنن ...
میدونم فرهاد در به در دنبال سالاره ،از وجود گلبرگ بی خبره به خاطر بچه ها هم که شده پیدام میکنه ...
 
زینت ،به کوچه گردن کشید و گفت "کسی نیست من میرم ،نگران نباش به کسی چیزی نمیگم ... اون شب با دلشوره خوابیدم ... بعد چند روز که آبها از آسیاب افتاد .دوباره به خیاط خونه برگشتم ...
همه یه حور خاص نگاهم میکردن ؛زینت کنارم نشست و گفت "گوهر نمیدونی چه اتفاقهایی افتاده !!
مضطرب نگاش کردم گفتم چه اتفاقی خون به جیگرم نکن بگو چیشده؟
اروم گفت نگران نباش ،ولی فردای همون روزی که خونتون بودم ؛یه اقای قد بلند و خوش چهره ایی اومده بود اینجا ،سراغ تورو میگرفت ..
ریز نگاش کردم،توی دلم گفتم لابد محمود بوده دوباره گفتم کی بود چه شکلی بود ؟
گفت والله "قد بلند هیلکی چهار شونه ،پر جذبه ،با سیبیلهای تا خورده ... یه لحطه انگار قلبم توی دهانم اومد ،همه نشونه های فرهاد بود ،دست و پام به رعشه افتاد و بی اختیار اسم فرهاد رو تکرار کردم ...
زینت گفت نه بابا اگه فرهاد بود که باید خیاط خونه روی سرمون خراب میکرد!!
با دلشوره نالیدم "نه تو نمیشناسیش زینت ،میدونم خودش بوده همه نشونه های فرهاده ،الانم ،اشتباه کردم اومدم اینجا، حتما برام به پا گذاشته محاله بی خیالم بشه ...
زینت گفت والله یه چیزی بگم نمی ترسی ؟
با نگرانی بهش خیره شدم
سعی میکرد بهم امیدواری بده گفت نگران نباش ولی چند روزه یه مرده بیرون خیاط خونس ، هر روز می بینمش !
دست و پاهام شل شد عصبی بودم نمیدونستم چیکار کنم پرده رو کنار زدم و خیابون رو پاییدم ، گفتم که اینجا کسی نیست ؟
زینت گفت :نگران نباش حتما من اشتباه کردم ،والله یه پسره سفید مو قرمز بود ...
هی به ذهنم فشار اوردم فقط قیافه ای مملی بود که توی سرم میچرخید ... گفتم مملی.!! خودشه زینت ... میشناسمش از نوکرهای عمارته ...حالا چیکار کنم !؟
زینت دوباره به بیرون نگاه کرد و گفت ،:خب الان که نیس پاشو برو الان بر میگرده میبینتت ... سریع بدون اینکه فکر کنم بلند شدم از خیاط خونه بیرون زدم ؛هی مسیر عوض میکردم از کوچه هایی که تا حالا نگذشته بودم رد میشدم اگه یه موقع دنبالم بودن گمم کنه ... به خونه که رسیدم در حیاط کوبیوه شد با ترس و لرزه پشت در ایستاده بودم و جرات نمیکردم درو باز کنم تا اینکه صدای محمود توی گوشم پبچید "سالار ،گوهر خانوم ...
خیالم راحت شد و نفسم رو کشدار بیرون دادم و درو باز کردم ... تا محمود خواست حرف بزنه گفتم لطفا بیاین داخل ...
محمود با تعجب نگام کرد و داخل حیاط شد ،
گفت والا مادرم گفتن بهتون بگم فردا آش نذری داره بیاید کمکشون ،
زیر لب گفتم قبول باشه،
ریز نگام کرد و گفت چیشده گوهر چرا مضطربی ؟
با نگرانی لب زد محمود خان یه زحمتی براتون داشتم..
 
 
محمود توی حیاط اومد انگار اونم از رفتارم تعجب کرده بود
گفتم اقا محمود یه زحمتی داشتم براتون ..!
تیز نگام کرد منتظر بود ادامه حرفهام رو بشنوه ،با تعلل لب زدم "میخواستم ازتون خواهش کنم یه مغازه خوب برام پیدا کنید ... محمود با تعجب نگام کرد و گفت "مغازه واسه جی میخواین ؟با صاحب مغازه به مشکل بر خوردین ؟
دستپاچه سرم رو تکون دادم و زیر لب نالیدم "نه هیچ مشکلی باهاش ندارم ؛لطفا سوال نکنید چون دلیلش رو نمی تونم بگم ... لحظه ای مات نگام کرد و بعد نگاهی به ساعت به مچی اش کرد و گفت "باید برم عجله دارم ، برای فردا کلی خرید کنم ...خداحافظی کرد و سمت در رفت ،بعد انگار چیزی به ذهنش رسید بدون تامل سرش رو به عقب چرخوند و گفت "فردا حتما میاین دیگه ؟
گفتم بله به حاج خاونم بگید صبح زود اونجام
گفت میخواین بیام دنبالتون اخه با دو تا بچه سختتونه ...!!
گفتم نه شما زحمت نکشید ...
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و صبحونه بچه هارو دادم حاضرشون کردم به خونه ای حاج خانوم رفتیم ....در حیاط باز بود وارد که شدم همه همسایه ها روی حصیر نشسته بودن و هر کسی مشغول کاری بود و حاج خانومم چادر پشت کمرش بسته بود و آش رو هم می زد هر از گاه هم صلوات میفرستادن ...
وقتی حاج خانوم نگاهش بهم خورد با رویی گشاده سمتم اومد ،گفت دختدم کمک بهونه بود ؛بشین لچه هات رو کنار خودت نگه دار لازم نیس کمک کنی ...گفتم نه حاج خانوم مگه میسه بیکار بشینم نگاه کنم خودم دلم میخواد کمکتون کنم ...
یکی از خانومها صداش کرد و با عجله رفت ....

بچه هارو فرستادم توی حیاط با بچه های دیگه بازی کنند و خودمم یه گوشه از کارو گرفتم ... یهوی صدای جیغو گریه گلبرگ به گوش رسید دستپاچه بلند شدم و یکی از بچه ها داد زد خاله سالار توی چاه افتاد ، دو دستی روی سرم کوبیدم
حاج خانوم داد زد یا امام حسین چیشده پسر بچه دوباره بریده بریده گفت داشتیم بازی میکردیم سالار در چاه رو کنار زدو بهو پاش لیز خورد توی چاه افتاد.. جیغ می زدم و مثل مرغ سرکنده این طرف و اون طرف میدوییدم و کمک میخواستم ... هر چقدر اسم سالار صدا میزدم هیچ جوابی نمیشنیدم ،زانوهام خم شدو و بی حال روی زمبن افتادم .... محمود سریع با یه طناب خودش رو رسوند ..حاج خانوم دستم رو گرفته بود و سعی میکرد ارومم کنه ....
 
 
چن تا از مردای همسایه جمع شدن، محمود با طناب توی چاه قنات رفت ... تو حال خودم نبودم و فقط اسم خدارو فریاد میزدم و گلبرگ کنارم ایستاده بود و گریه میکرد ... همه نگاهها به داخل چاه دوخته شده بود ... تا اینکه صدای محمود توی چاه پبچید ...طناب رو بالا بکشید ... سریع طناب رو بالا کشیدن و محمود در حالیکه ،بدن خیس و غرق خون سالارو توی بغل گرفت بود از دریچه چاه نمایان شد با دیدن سالار جیغ بلندی کشیدم ... تمام گلوم میسوخت ... طنابهای دور کمر محمود رو باز کردن و گردن سالار از روی بازوی محمود اویزون بود و خون از بدنش چکه میکرد ...
در حالیکه سالار روی دستاش بود سمت ماشین دویید و پشت سر محمود راه افتادم و سوار ماشین شدیم .. با گازی که داد ماشین از جایش کنده شد توی خیابون با سرعت می رفت و صورتش عصبی و نگران بود
تمام مسیرو چشمم به صورت معصوم سالار دوخته شده بود و زیر لب اسمش صدا میکردم .... ولی انگار هیج صدابی نمیشنید ...فقط دعا میکردم زنده بمونه و بلایی سرش نیومده باشه جلوی در بیمارستان که رسیدیم محمود با عجله از ماشین پایین پرید و سالارو بغل کردو با قدمهایی تند سمت بیمارستان دویید منم فقط ضجه میزدم و دعا میکردم بلایی سرش نیومده باشه ...
دکتر بعد اینکه معاینش کرد بلا فاصله با عجله سمت اتاق عمل بردنش...
پشت برانکاردی که سمت اتاق عمل کشیده میشد می دوییدم و گریه میکردم ...
جیغ میزدم و التماس میکردم بچم رو نجات بدن ....تا اینکه چشمانم سیاهی رفت،راهروی بیمارستان دور سرم چرخید و روی زمین افتادم صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم .... وقتی پلکهام رو باز کردم انگار شب بود .... دوباره یاد سالار افتادم شیلنگ سرم رو از روی دستم بیرون کشیدم ... پرستار دستم رو گرفت خانوم کجا میرید .... ملتمسانه نگاش کردم ،"بچمو میخوام حالش چطوره، بردنش اتاق عمل باید ببینمش ... پرستار دستم را به زور سمت تخت کشید ...
داد زدم ولم کنید چیکارم داری میخوام بچم روببینم میخوام سالارو ببینم ... پرستار گفت "خانوم بچتون هنوز به هوش نیومده ... دیدنش چه فایده ای براتون داره ... به سمت دیوار هلش دادم و از اتاق بیرون اومدم ... محمود و حاج خانوم روی نیمکت نشسته بودن ... لبهای ترک خورده ای بیجونم را روی هم جنباندم سالارم کجاست پسرم کجاست ؟؟؟
حاج خانوم چشماش پر اشک شده بود ...
 
 
از بس گریه کرده بودم چشمام شده بود کاسه ای خون ...
گفتم پسرم کجاس ؟؟سالارم کجاس ؟؟
حاج خانوم دستانش را دور شونه هام حلقه کرد و گفت دخترم هنوز به هوش نیومده باید براش دعا کنیم ... محمود پشت شیشه ایستاد و گفت بیا ببینش ... سمت شیشه ای سی یو دوییدم و صورتم رو به شیشه چسبوندم دوباره زار زدم سالار همه سرو بدنش باند پیچی شده بود ... با چشمهای ترم از پشت شیشه بهش زل زده بودم و زیر لب قربون صدقه اش میرفتم ...
چند روزی گذشته بود دکترش میگفت به کما رفته ،زیاد از حرفهاش سر در نمی اوردم ولی برای به هوش اومدنش هزار جور نذر و نیاز کرده بودم ...
کلا دیگه فراموش کرده بودم بچه ای دیگه ای دارم گلبرگ پیش حاج خانوم میموند محمود روز بهم سر میزد و از خونه غذا برام می اورد فکرو خیالم شده بود به هوش اومدن سالار نمیتونستم به غذا لب بزنم...
هر بار قابلمه غذا رو دست نخورده بر میگردوند
شب بود ... از گشنگی دلم ضعف میرفت فشارم‌افتاده بود و سرم گیج میرفت ....بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم توی آینه به صورت رنگ و رو رفته ام زل زدم ،تو این چند روز انگار به اندازه ده سال پیر شده بودم ، ابی به دست و صورت مرده ام پاشیدم و بیرون اوموم ...سمت خیابون رفتم از مغازه ، کیک و بیسکوییت خریدم تو همون چن لحظه ای که بیرون بودم دلشوره ای بدی گرفتم سریع به بیمارستان برگشتم ، همش ترس اینو داشتم توی نبودم بلایی سر سالار بیاد
همینطور که از توی راهرور رد میشدم توی یکی از اتاقها چهره ای اشنایی دیدم ... باورم نمیشد خودش باشه ،اخه سیما توی بیمارستان چیکار داشت ... برای اینکه منو نبینه قدمهام رو تندتر کردم و با عجله رد شدم ...
کنجکاوی مثل خوره توی وجودم افتاده بود ... خودمم نمیدونستم دنبال چی هستم چادرم را حسابی دور صورتم پیچیدم ... دوباره سمت اتاقی که سیمارو دیده بودم رفتم ؛اتاق خالی بود و یه مریض به پهلو خوابیده بود انگار خواب بود ؛دور و برم نگاه کردم و با احتیاط داخل رفتم خم شدم و توی صورتش نگاه کردم چقدر پیر و شکسته شده بود باورم نمیشد ، فروغ شده بود پوست و استخوان، چشماش رو باز کردو توی صورتم خیره شد .... سریع راه افتادم ..
از چهار چوب در که بیرون میومدم محکم به سیما خوردم سرم رو بالا نیاوردم و سریع رد شدم صدای سیما از پشت سرم به گوش می رسید خانوم تو اتاق مامانم چیکار داشتین ... با قدمهایی تند دور شدم ...
 
وضوع گرفتم و به نماز خونه رفتم ،بعد خوندن نماز کلی برای سلامتی سالار دعا کردم دراز کشیدم تا یه ساعتی چرت بزنم ،یادم نمی اومد آخرین بار کی خوابیدم ... پلکهام رو که روی هم گذاشتم خوابم برد ... خودم رو تو مکان غریبه ای دیدم ،اشفته دورخودم میچرخیدم و سالارو صدا میزدم ... گمش کرده بودم انگار نزدیکم بود ولی نمی دیدمش ... ناخوادگاه همینطور که می چرخیدم چشمم خوردبه رضا قلی صورتش درهم و ناراحت بود ، جلوتر رفتم وگفتم سالار کجاس همینجا بود گمش کردم ...
بهو سالار جلوی چشمام ظاهر شد و با تشر گفتم کجایی دارم دنبالت میگردم ؟؟
لبخند محوی زد و گفت بهتره بری من پیش عمو میمونم ... داد زدم تو بیخود کردی عموت مرده ...
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم ،چن تا از خانومایی که تو نمازخونه بودن با تعجب نگام کردن ،هوا روشن بود ... از دست خودم عصبی بودم که خوابیدم سراسیمه بلند شدم سمت بیمارستان دوییدم ... پشت شیشه که رسیدم دکترها بالای سر سالار بودن ،با نگرانی به شیشه مشت میکوبیدم و ضجه میزدم و یکی از پرستارها با اخم بیرون اومد و دستم رو کشید و با غیض گفت "خانوم بخواید اینجا سرو صدا کنید به نگهبونها رو خبر میکنم از بیمارستان بیرونتون کنن
عاجزانه به لباسش چنگ انداختم و نالیدم "تورو خدا بگو چرا بالا سرش جمع شدین دارم از نگرانی دیوونه میشم ... گفت چیزی نیس نگران نباشید ...
دوباره توی اتاق رفت و مضطرب نگاهم به شیشه دوخته شده بود دستگاه شوک روی سینه اش بود و پی در پی شوک میزد ... بعدش دکتر نفس راحتی کشید و سرش رو سمتم چرخوند و لبخند زد .. فهمیدم به خیر گذشته با زانو روی زمین فرود اومدم و از خوشحالی زار زدم چن دقیقه ای پیش خیال کردم برای همیشه از دست دادمش ...
یکی از پرستارها با دلسوزی بلندم کرد و و بعد زیر لب به دکتر گفت "بنده خدا چند روزه بیمارستانه ، اصلا حالش خوب نیست ،دکتر اشاره کرد تا توی اتاق ببرنم ... پرستار دستم رو گرفت و بلندم کرد و سمت اتاق بغلی برد و گفت بشین اقای دکتر فشارت رو بگیره ...
مثل مرده ای متحرک به رو برو زل زده بودم پرستار آستینم رو بالا داد ،
صدای خودم رو شنیدم " این کابوس لعنتی که تموم میشه!! کی پسرم خوب میشه ،تورو خدا یه جوابی به من بدین از نگرانی روزی هزار بار میمیرم و زنده میشه ...
دکتر اه کشداری کشید و گفت "پدرش کجاست ؟
یه لحطه جا خوردم و بعد لبام رو هم جنبید "پدرش مرده پدر نداره "

گفت والله نمیدونم چجوری بهتون میگم پسرتون تو حالت کما،به سر میبره نمیدونم چن روز یا چن ساعت دیگه به هوش بیاد یا چن سال دیگه ... دعا کن فقط به هوش بیاد 
 
 
حرفهای دکترم توی سرم دور میخورد ،"معلوم نیس که به هوش بیاد ،یه سال بعد !یه ماه بعد ،یا چند ساعت بعد !!!
کنار تختش ایستادم ،دستای کوچولوش را توی دستم گرفتم پشت سر هم بوسیدم اشکاهام بی امون میریخت ... زیر لب نالیدم "پسرم سالارم تورو خدا به هوش بیا ،تنهام نذار من بدون تو دق میکنم ،یه بار دیگه چشمهات رو باز کن ..."
خانوم پرستار در حالیکه با شیلنگ سُرم ور میرفت گفت "حرفهای امیدوار کننده بزن بهتره خودتو شاد نشون بدی ،شاید تو کما باشه ولی حرفهات رو می شنوه .."
سرم را روی لبه تخت گذاشتم ودستهای کوچولوش رو بوسه میزدم ....از خواهرش براش میگفتم .. از تولدش! از روزهای خوشی که باهم داشتیم...
کار هر روزم شده بود حرف زدن با سالار
...
روی نیمکت توی راهرو نشسته بودم چشمم خورد به حاج خانوم، گلبرگ توی بغلش بود با دیدن من ، توی بغل حاج خانوم دست و پا میزد تا پیشم بیاد ..‌. وقتی به آغوش گرفتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم ، محمود معذب نگاهش رو کف راهرو دوخته بود و زیر لب سلام داد ...
گلبرگ رو محکم به سینه ام فشردمش .... حاج خانوم چادرش رو مرتب کرد و گفت "گوهر این بچه گناه داره ؛خب مادرش رو میخواد دلتنگت میشه ...
گلبرگ را روی پام نشوندمش و با شرمندگی گفتم ببخشبد تو این مدت زحمت گلبرگ هم افتاده گردن شما ...
ابرو تو هم کشید و گفت "زحمت نیس عزیزم ؛برای ما رحمت بوده ،نمیدونی تو این مدت چقدر وابستش شدیم،
ولی خب بچه دلتنگ مادرشه ،از طرفی خودتم از پا افتادی ،دخترم برو خونه یه دوشی بگیر بدنت سبک شه ، انشالله سالارم به زودی به هوش میاد ... همون روز با گلبرگ به خونه ای خودم رفتم ؛،
دوش گرفتم و لباسهام رو شستم ... گلبرگ همه پی گیر برادرش بود هر بار که اسم سالار و می اوردم جیگرم آتیش میگرفت ...
تو این مدت به بیمارستان میرفتم و به سالار سر میزدم ... تو راهروی بیمارستان بودم که چشمم خورد به سیما ، راهرو با دکتر حرف میزد ...
بعدش توی اتاق دکتر رفتن در نیمه باز بود ...حس کنجکاویم گل نبخواستم بفهمم مریضی فروغ چیه ،تکیه به دیوار ایستادم گوشام رو تیز کردم ....
 
پشت در ایستادم و گوشام رو تیز کردم ... حرفهای سیما توی گوشم پیچید " از وقتی جدا شدیم همش تو فکرتم ... به خاطر اشتباهی که مرتکب شدم تاوان سنگینی دادم ..
دکتر با تمسخر خندید "تاوان از کدوم تاوان داری حرف میزنی مگه من برات مهم بودم؟؟
سیما "چه تاوانی سنگینر از این ترکم کردی !!! صدای دکتر اوج گرفت "برای خیانت هر تاوانی هم داده باشی بازم کمه ،همه چی داشتی ولی خیانت کردی اونم با کی با برادرم،با هم خون من !!!
از تعجب چشمام گشاد شده بود "یعنی چی خیانت کرده !!مگه سیما شوهر داشته !!
صداها کمی نامفهمو بود ؛زیاد متوجه حرفهاشون نمیشدم ولی از لابه لای حرفهاشو فهمیدم که سیما هنوز مجرده ازدواج نکرده ، از فهمیدن این موضوع شادی زیر پوستم دوید یاد فرهاد دوباره توی ذهنم زنده شد ...
سیما سعی داشت دوباره شوهر سابقش رو اغفال کنه ...
از حرفهایی که شنیده بودم هنوز گیج بودم همش توی ذهنم حرفهای سیما و دکترو تکرار مبکردم ....
که با صدای عصبی دکتر به خودم اومدم " تو کشور غریب از بی کسی آویزون من شدی و ابراز عشق دروغینت باهام ازدواج کردی ،فقط به خاطر اینکه کسی رو نداشتی،من احمق حرفهات رو باور کردم ولی به محض اینکه پایت به ایران رسید ؛همه چیز رو فراموش کردی ، اخه سیما به تو هم میگن زن ؟؟
با برادر من بهم خیانت کردی ،اگه خودم با چشمهای خودم ندیده بودم باور نمیکردم ....!!!!
الانم نمیدونم چرا دوباره سمت من اومدی و قصد و غرضت چیه فقط خواستم بدونی من نامزد دارم پاپیچ زندگی من نشو و خیال نکن حماقت چند سال پیش رو تکرار میکنم و حرفهای دروغینت رو باور میکنم ...
صدای قدمهای دکتر و که شنیدم سریع از اتاق فاصله گرفتم با چادرم صورتم رو پوشوندم ...
سمت اتاق سالار راه افتادم ... خیره به صورت ماه و معصومش ،بغل تخت نشسته بودم ؛با خودم میگفتم برم ، اتاق فروغ به خاطر همه بدیهایی که در حقم کرده ازش حساب پس بگیرم ...
هنوز مردد بودم ،ولی همش فکر فرهاد توی سرم میچرخید ،به تمام فکرو گمانهای که راجب فرهاد کرده بودم تردید داشتم احساس میکردم اشتباه کردم ... بلند شدم و سمت اتاق فروغ راه افتادم ...
 
با تردید توی راهروی بیمارستان راه می رفتم پشت در اتاق فروغ که رسیدم مکث کردم هنوز تردید ‌داشتم و از طرفی کینه به دل گرفته بودم به خاطر تمام بدیهایی که در حقم کرده بود میخواستم ازش حساب پس بگیرم ،حساب تهمتی که بهم زد ،حساب اوارگیم...
با تعلل وارد اتاق شدم ... بالای تختش ایستادم خیلی پیرو و فرتوت به نظر میرسید...
توی صورت پر غرورش جز درموندگی و بیچارگی چیزی نمایان نبود ...میان شک و تردید مانده بودم ... مثل آدمی که توی خواب حرف بزنه ناخوادگاه لب جنباندم " فکرش رو نمیکردم یه روزی تا این حد ببچاره ببینمت،حقا که خدا خوب جایی نشسته ،از دیدن فلاکتت خوشحال نیستم ولی عجیب دلم خنک شده ...!!
چشمهای بی رمقش را گشود اشک تو چشمهاش حلقه بسته بود ....سعی داشت حرف بزنه چندباری لباش را روی هم جنباند و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون اومد .
شنیدن حرفهای فروغ برایم مهم نبود ؛فقط میخواستم حرف بزنم دلم از همه جا پر بود حتی از خود خدا ...
صدای ترک خورده ام توی فضای اتاق پیچید ،"تو عامل بدبختی من هستی ، حلالت نمیکنم باید عذاب بکشی به خاطر همه بدیهایی که در حقم کردی به خاطر کشتن خانوم باید عذاب بکشی به خاطر کارهایی بدی که کردی و هنوز رسوا نشدی باید عذاب بکشی ...
ملتمسانه بهم خیره شده بود و اشک از گوشه ی چشمهای روی گونه های چروک خورده اش می غلتید ...کلمات به صورت رگباری از دهانم بیرون میپرید ،نمیخواستم بهش مجال حرف زدن بدهم دلم زیادی پر بود و کینه ای بزرگ توی دلم پینه بسته بود ،صورتم خیس بود خیس اشک ...خم شدم و دستام رو ستون بدنم کردم و عمیقتر توی چشمهای طوسی اش خیره شدم ... جز درماندگی و بیچارگی و حس گناه چیزی ندیدم ،از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "با کشتن خانوم به چی رسیدی ؟؟؟
با تهمتی که به من زدی به چی رسیدی ؟
عذاب بکش ،امیدوارم بیشتر از این عذاب بکشی ..."
لبهای ترک خورده اش رو باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد نالید "حلالم کن ...."
اصلا دلم برایش نمیسوخت ...صاف شدم و چادرم را مرتب کردم ،عاجزانه بهم خیره شده بود و مدام زیر لب تکرار میکرد حلالم کن ... چند قدمی سمت در خروجی رفتم " بی تعلل سمتش چرخیدم و گفتم "به فرهاد بگو همه فتنه ها زیر سر خودت بوده بهش بگو تهمت زدی شاید کمی از بار گناهت کم بشه ... !!
همان لحظه صدای سیما توی اتاق پبچید "خانوم تو اتاق مامانم چیکار داری ؟"
 
صدای سیما توی اتاق پیچید "خانوم تو اتاق مامانم چیکار دارید ؟"
نفسم رو بیرون دادم و سمتش چرخید ؛با دیدنم جا خورد وبا چشمهای گشاد شده توی صورتم خیره شد هنوز منگ بود ؛ زیر لب اسمم را تکرار کرد "گوهر !!!"
لبهام رو کج کردم و پوزخندی زدم "اره گوهرم ،چیه چرا جا خوردی !!حتما با خودت فکر میکردی تا الانم مردم ؟
چند قدم جلوتر اومد وقیحانه توی چشمام خیره شد و گفت "چی داشتی به مامانم میگفتی ؟خانوم رو کشتی حالا نوبت مامان منه ؟
تو اتاق مامانم چه غلطی میکنی ؟کافیه به گوش فرهاد برسه بیمارستانی میدونی که میکشتت ،هیشکی ندونه من خوب خبر دارم که با فرهاد چه سَر و سِری داشتی ؟
گفتم اره اگه به گوش فرهاد برسه خاله خودش قاتل خانومه حتما قیافتون دیدنیه ؟
با تشر سمتم اومد و چنگ انداخت به چادرم و به سمت بیرون هلم داد " گم شو برو بیرون زنیکه دهاتی ، دیگه دور و برم مامانم نبینمت ‌‌"
چادرم رو مرتب کردم و سمت اتاق سالار راه افتادم ...بغل تختش نشستم و دستهای کوچیکش رو توی دستم گرفتم ...توی فکر فرو رفته بودم "با خودم میگفتم حتما سیما از کارهای مامانش خبر نداره که اونجوری با قاطعیت خبال میکنه که قاتلم ... همون لحطه در باز شد و چشمم خورد به سیما ...
نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب گفت "چه بلایی سر سالار اوردی ؟ اگه به گوش فرهاد برسه میدونی که میکشتت میدونی چند ساله در به در دنبال شماس ؟
گفتم "با تقدیر نمیشه جنگید ؛ برای اینکه پسرم رو داشته باشم مجبور بودم فرار کنم وگرنه حسرت دیدن پسرم، به دلم میموند ...
بالای سر سالار ایستاد و گفت "پسره فرهاده مگه نه ؟؟؟
مات نگاهش کردم نمیدونستم چه جوابی بدم ،لبه تخت نشست و گفت "درست مثل سیبیه که از وسط نصف شده ،خیلی شبیه فرهاده !
فرهاد عاشق اسم سالار بود اونموقع تو خیالاتمون اسم پسرمون سالار بود اولین بار که شنیدم اسم پسرت سالاره ،فهمیدم پسر فرهاده ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم ،صداش تو گوشم زنگ خورد "دوسش داری ؟"
بی درنگ نگاش کردم دوباره گفت "لابد دوسش داری که به خاطرش به شوهرت خیانت کردی ،هر چند تو این مورد بهت حق میدم رضا قلی کجا فرهاد کجا هر کس دیگه ایی هم جای تو بود حتما خیانت میکرد ...
گفتم "نمیخوام فرهاد بدونه منو دیدی ، یا توی بیمارستان بودم "
گفت من چیزی نمیگم ، نمیخوام مثل آینه دق صبح تا شب جلوی چشمام باشی "
 
 
چند روزی بود دلشوره بدی داشتم ،وقتی توی بیمارستان بودم دور و برم رو میپاییدم احساس میکردم همین الاناس که فرهاد پیداش بشه ...
از جلوی اتاق فروغ میگذشتم مریض دیگه ایی رو تخت خوابیده بود فهمیدم از بیمارستان مرخص شده ... توی اتاق سالار رفتم روی صندلی نشسته بودم ... زیر لب ذکر میگفتم که در اتاق باز شد از دیدن محمود جا خوردم نیم خیز شدم و سلام دادم ..
با حالتی معذب بالای سر سالار ایستاده بود...
گفت حالش چطوره دکترها چیزی نگفتن ؟
سرم رو به حالت نه تکون دادم و نالیدم فعلا که هیچی ،ولی من هنوز امیدوارم میدونم پسرم به هوش میاد ...
سرش رو تکون داد و زیر لب انشالله گفت
بعدش ادامه داد چن وقتیه که میخوام باهاتون صحبت کنم به خاطر وضعیت سالار صبر کردم میدونم مادری و دل نگرون بچتی ،ولی خب دارم دیوونه میشم خودت میدونی از وقتی دیدمت میخوامت ،بچه های تورو مثل بچه های خودم دوست دارم ،قول میدم در حقشون کوتاهی نکنم فقط خواهش میکنم به من جواب مثبت بده
بی هوا نگاش کردم ،نمیدونستم چی بگم ،
دوباره ادامه داد با حاج خانوم صحبت کردم که باهاتون حرف بزنه وقتی فهمید خاطرت رو میخوام خیلی خوشحال شد ،گفت کی بهتر از گوهر که دختر خودمه ...!!
چادرم را روی سرم مرتب کردم و زیر لب نالیدم "محمود خان اینجا نه جای مناسبیه برای این حرفهاس، نه زمان مناسبی!!! ؛لطفا دیگه ادامه ندید ،
کج نگاش کردم و گفتم "ببخشید ولی کارتون اشتباه بوده که با حاج خانومم در میون گذاشتید ،اینجوری فقط من معذب میشم خودتونم خوب میدونین قصد ازدواج ندارم ...
محمود :چرا قصد ازدواج ندارین ؟شما یه زن جوونین ،اگه به کس دیگه ای علاقه دارین لطفا بگین تا منم راهم رو بکشم و برم بیشتر از این درگیر عشق شما نباشم !!!
با قاطعیت گفتم "نه مرد دیگه ایی تو زندگیم نیست ولی دوست ندارم هیچ مرد دیگه ایی تو زندگیم باشه "
لبخند موذیانه ای روی لبهای محمود نشست و گفت "همینکه مردی توزندگیتون نیست منو امیدوار میکنه بتونم محبت شما رو جلب کنم ...
از پررویی محمود واقعا جا خورده بودم،دیگه نمیدونستم چی بگم ،
بعد رفتن محمود یه ساعتی بالای سر سالار بودم بعد که از بیمارستان بیرون اومدم سمت بازار راه افتادم تا مقداری برای خونه خرید کنم ...
داشتم به خونه بر میگشتم که ماشین محمود جلوی پام ترمز کرد با اصرار محمود سوار ماشین شدم تمام مسیرو سکوت کرده بودم محمود یه ریز حرف میزد نزدیک بازار ازش خواستم نگه داره داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت " امشب حاج خانوم یه سر میاد خونتون ..."
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mupfy چیست?