شیرین عقل قسمت 11 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت 11

چند روزی بود دلشوره بدی داشتم ،وقتی توی بیمارستان بودم دور و برم رو میپاییدم احساس میکردم همین الاناس که فرهاد پیداش بشه ...

 
از جلوی اتاق فروغ میگذشتم مریض دیگه ایی رو تخت خوابیده بود فهمیدم از بیمارستان مرخص شده ... توی اتاق سالار رفتم روی صندلی نشسته بودم ... زیر لب ذکر میگفتم که در اتاق باز شد از دیدن محمود جا خوردم نیم خیز شدم و سلام دادم ..
با حالتی معذب بالای سر سالار ایستاده بود...
گفت حالش چطوره دکترها چیزی نگفتن ؟
سرم رو به حالت نه تکون دادم و نالیدم فعلا که هیچی ،ولی من هنوز امیدوارم میدونم پسرم به هوش میاد ...
سرش رو تکون داد و زیر لب انشالله گفت
بعدش ادامه داد چن وقتیه که میخوام باهاتون صحبت کنم به خاطر وضعیت سالار صبر کردم میدونم مادری و دل نگرون بچتی ،ولی خب دارم دیوونه میشم خودت میدونی از وقتی دیدمت میخوامت ،بچه های تورو مثل بچه های خودم دوست دارم ،قول میدم در حقشون کوتاهی نکنم فقط خواهش میکنم به من جواب مثبت بده
بی هوا نگاش کردم ،نمیدونستم چی بگم ،
دوباره ادامه داد با حاج خانوم صحبت کردم که باهاتون حرف بزنه وقتی فهمید خاطرت رو میخوام خیلی خوشحال شد ،گفت کی بهتر از گوهر که دختر خودمه ...!!
چادرم را روی سرم مرتب کردم و زیر لب نالیدم "محمود خان اینجا نه جای مناسبیه برای این حرفهاس، نه زمان مناسبی!!! ؛لطفا دیگه ادامه ندید ،
کج نگاش کردم و گفتم "ببخشید ولی کارتون اشتباه بوده که با حاج خانومم در میون گذاشتید ،اینجوری فقط من معذب میشم خودتونم خوب میدونین قصد ازدواج ندارم ...
محمود :چرا قصد ازدواج ندارین ؟شما یه زن جوونین ،اگه به کس دیگه ای علاقه دارین لطفا بگین تا منم راهم رو بکشم و برم بیشتر از این درگیر عشق شما نباشم !!!
با قاطعیت گفتم "نه مرد دیگه ایی تو زندگیم نیست ولی دوست ندارم هیچ مرد دیگه ایی تو زندگیم باشه "
لبخند موذیانه ای روی لبهای محمود نشست و گفت "همینکه مردی توزندگیتون نیست منو امیدوار میکنه بتونم محبت شما رو جلب کنم ...
از پررویی محمود واقعا جا خورده بودم،دیگه نمیدونستم چی بگم ،
بعد رفتن محمود یه ساعتی بالای سر سالار بودم بعد که از بیمارستان بیرون اومدم سمت بازار راه افتادم تا مقداری برای خونه خرید کنم ...
داشتم به خونه بر میگشتم که ماشین محمود جلوی پام ترمز کرد با اصرار محمود سوار ماشین شدم تمام مسیرو سکوت کرده بودم محمود یه ریز حرف میزد نزدیک بازار ازش خواستم نگه داره داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت " امشب حاج خانوم یه سر میاد خونتون ..."
 
 
سفره شام رو جمع کردم و گلبرگ را روی پاهام تکون دادم تا خوابش برد ...
توی اتاق رختخواب پهن کردم گلبرگ را روی تشک گذاشتم ... صدای قلقل سماور توی فضای خونه پیچیده بود قطرات بارون روی شیشه کوبیده میشد ...
دستپاچه بودم نگاهم به ساعت دیواری بود ،نمیدونستم به حاج خانوم چه جوابی بدم از طرفی باهاش رو در وایسی داشتم احترام زیادی براشون قائل بودم ،از طرفی به تنها چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود ...
با صدای کوبیده شدن در حیاط چادر روی سرم انداختم و سمت در رفتم ... همچنان بارون می بارید و زمین خیس اب بود... در و باز کردم حاج خانوم با چتر پشت در ایستاده بود... محمود با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بود پشت حاج خانوم بود،
زیر لب سلام دادم و تعارفشون کردم و داخل اومدن ...
توی آشپزخونه رفتم و چایی ریختم صدای پچ پچ محمود و حاج خانوم به گوش می رسید ...
سینی به دست توی هال اومدم و با دیدن من ساکت شدن ، حاج خانوم حال سالار و پرسید و بعد از کلی حرف زدن و طفره رفتن حاج خانوم گفت "والله گوهر جان ،چن ساله به هر دری زدم محمود زن بگیره قبول نکرده هر کی رو گفتم با قاطعیت رد کرده ولی چند روز پیش خودش گفت از یکی خوشش اومده ازم خواست پیش قدم بشم برای خواستگاری ،باور کن وقتی فهمیدم اون طرف تویی از خوشحالی سر از پا نمیشناختم میدونم الان موقعیت مناسبی برای این حرفها نیست تنها دغدغت پسرته ،انشالله اونم به زودی به هوش میاد ،
خودت که مارو میشناسی میدونی محمود پسر خوب و سر به زیریه ،خودتم که ماشالله نجیبی و از خانومی چیزی کم نداری ،
تو هم جای دختر منی ،میدونم با محمود خوشبخت میشی بازم فکرات رو بکن یه جوابی به پسر بی تاب من بده بدتر از محمود خودم که بی قرارم زود این وصلت سر بگیره ...
سرم رو پایین انداختم صورتم از شرم سرخ شده بود زیر لب نالیدم "محمود خان واقعا خوب و اقا هستن ولی خودتون که بهتر میدونید بچه هام همه چیز من هستن به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه ، الانم که تمام فکرو دغدغه من سالاره اصلا روز و شب ندارم ،
حاج خانوم گفت "دخترم بشین فکرات رو بکن من ازت نخواستم همین الان بهم جواب بدی ،ماهم عجله نداریم ، وقت زیاده "
اونشب بعد رفتن حاج خانوم کلی فکر کردم محمود پسر خوب و اقایی بود واقعا مرد زندگی بود و تو خونواده خوبی بزرگ شده بود ، عقلم میگفت بهش جواب مثبت بدم ولی دلم هنوز تردید داشت
 
توی صف نونوایی بودم دیدم همه از صف کنار میرن و به حاج اقا که عالم محل بود تعارف میکردن بیاد سر صف ،
نون رو گرفتم و کنار ایستادم حاج اقا که از صف بیرون اومد چادرو دور صورتم پیچیدم نزدیکتر رفتم گفتم ببخشید حاج آقا امری داشتم ،
حاج اقا در حالیکه نگاهش به زمین دوخته شده بود گفت" بفرمایید خواهرم در خدمتم "با تعلل لب زدم ، بدون اینکه خطبه طلاق خونده بشه از شوهرم جدا شدم محرمیت ما با صیغه موقت نودو و نه ساله بود میخواستم بدونگ تکلیف چیه ؟ ایا هنوز همسر اون اقا هستم ؟
حاج اقا با تعجب توی صورتم خیره شد و گفت "همسرتون خودشون شمارو از خونه بیرون کردن با زور و اجبار یا بهتون گفتن که دیگه همسرشون نیستی ؟
توی فکر فرو رفتم و گفتم نه به زور نبوده هیچ حرفی راجب صبغه زده نشد نگفت که باطله ...
حاج اقا تسبیه رو دور دستش پیچید و گفت شما هنوز شرعا همسر اون آقا هستین ،باید صیغه باطل بشه تا از همسری اون اقا در بیاین ...
سر در گم بودم گیج و منگ تشکر کردم و سمت خونه راه افتادم میدونستم محمود دست بردار نیست باید واقعیت رو بهش میگفتم ،چند روزی گذشته بود یطه پام بیمارستان بود و یه پام خیاط خونه ...
ظهر بهاری در حالیکه افتاب داغ وسط اسمون بود مستقیم روی سرم تابیده بود ،پشت در حیاط رسیدم کلید انداختم وارد شدم پام به حیاط نرسیده بود که در حیاط کوبیده شد درو باز کردم و چشمم خورد به محمود زیر لب سلام دادم ،نگاهش رو از سنگ فرش کوچه برچید و نگام کرد
گفت :واقعیتش میخواستم باهاتون حرف بزنم
گفتم چه حرفی ؟ خواهشا اگه راجب موضوع ازدواجه که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
تیز نگام کرد و با تعجب گفت "چرا اینقدر آشفته ای اتفاقی افتاده ؟
با حرص گفتم شما راجب من چی میدونین ؟
متعجب نگام کرد "چیزایی که باید بدونم رو میدونم باقیشم برام مهم نیست "
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم هیچی نمیدونی وگرنه به خودت اجازه نمیدادی از زن شوهر دار خواستگاری کنی !
فقط نگام کرد رنگ باخت حسابی جا خورده بود بریده بریده گفت شما شوهر دارین !!!؟؟
 
محمود حسابی شوکه شده بود با دهن نیمه باز بهم خیره شد و کلافه سرش رو تکون داد و عصبی خندید "امکان نداره داری منو دست به سر میکنی ،لابد با خودت گفتی بگم شوهر دارم تا دست از سرم برداره !!
با تحکم گفتم "نه هیچ دسیسه ای تو کار نیست واقعیت رو بهت گفتم تا بری دنبال زندگیت ...
برزخی نگام کرد و با غیض لب جنباند "چرا اینهمه مدت سکوت کردی هر بار بهت ابراز علاقه کردم یه کلمه نگفتی شوهر داری ؟ اصلا اگه شوهر داری پس کجاست !! چرا خبری از بچه هاش نمیگیره ؟
بغض کرده بودم با صدایی که که انگار از ته چاه در میومد نالیدم "من از خونه فرار کردم ، الانم شوهرم دنبالمه سالارو میخواد از وجود گلبرگ بی خبره ،اگه بفهمه چه بلایی سر سالار اومده خونمو میریزه ...
مثل کسی که تو خواب حرف بزنه تکرار کرد "چرا طلاق نمیگیری ؟اصلا چرا فرار کردی ؟ الانم اتفاقی نیوفتاده باشه شوهر داری پیگیر طلاقت میشم تا جدا بشی ،دیگه هر اشتباهی هم کرده باشی شهر هرت نیست که بکشتت...
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم "خواهش میکنم محمود بی خیال من شو ،برو پی زندگی خودت ،تمام فکرو ذکر من بچه هام هستن حتی اگه جدا بشم نمیتونم زن خوبی برات باشم "
غضبناک با صورتی برافروخته نگام کرد و داد زد "بس کن گوهر بازم شروع کردی ، هر کاری که بگی میکنم تا طلاقت رو بگیری ،تو حق منی ، مال منی ،یه سال تمام دغدغم تو بودی لحظه ای نبوده که از فکرت غافل بشم پس خیال نکن با گفتن اینکه شوهر داری میرم پی زندگیم !
انگشتم به نشانه سکوت جلوی لبم گرفتم و با صدای آرومی گفتم جه خبرته چرا داد میزنی من اینجا آبرو دارم ،
ملتمسانه نگام کرد و زیر لب نالید "هیچوقت نو امید نمیشم تو اگه اون مرتیکه رو دوس داشتی فرار نمیکردی پس کمک میکنم طلاقت رو بگیری "
با عجله سمت ماشین رفت و با حرص فرمون رو چرخوند و با سرعت دور شد ...
درمونده بودم و دیگه نمیدونستم چیکار کنم ، ازدست محمود کلافه و عصبی بودم ، به هر زبونی خواستم از سرم وا کنم نشد ...
توی خونه رفتم و دراز کش خوابیدم دوباره در حیاط با شدت زیادی کوبیده شد با قدمهایی تند سمت در رفتم چشمم خورد به نسرین خانوم ...
گفتم خیر باشه کاری داشتین ..؟
نفس نفس میزد و بریده بریده گفت "گوهر از بیمارستان زنگ زدن ،خواستن هر چه زودتر برین ،به منم چیزی نگفتن ....
انگار روح از بدنم جدا شد از دلشوره لرزه به اندامم افتاده بود دستم را روی سینه ام فشار دادم و مضطرب لب زدم "خب چی گفتن نکنه اتفاقی برای سالار افتاده ؟
نسرین خانوم گفت "به دلت بد راه نده انشالله به هوش اومده حالا حاضر شو گلبرگم بسپر به من خیالت راحت ...
 
چادر سرم انداختم و از خونه بیرون زدم ،زیر لب ذکر میگفتم خدا خدا میکردم اتفاقی برای سالار نیوفتاده باشه ... همینطور بی هوا که از خیابون میگذشتم .. چن تا راننده عصبی سرشون رو از شیشه بیرون اوردن با تشر یه حرفهایی زدن ولی من هیچی نمیشنیدم فقط میخواستم هر طوری شده خودم رو به بیمارستان برسونم ... سوار تاکسی شدم و بی قرار نگاهم به خیابون بود یه بند به راننده میگفتم آقا سریعتر ...
راننده به حالت عصبی، جلوی بیمارستان ترمز کردو داد زد و با گلایه گفت " خانوم رسیدیم پیاده شو سرمون رو خوردی از بس گفتی سریعتر سریعتر ... از ماشین پیاده شدم اسکناس مچاله شده که لای انگشتهای عرق کرده ام چروک شده بود روی صندلی پرت کردم ... سمت بیمارستان دوییدم
صدای راننده از پشت سر، توی گوشم پبچید خانوم بقیه پولتون رو بگیرین ....
بی توجه به راننده توی بیمارستان رفتم و سمت پذیرش دوییدم ، نفس زنان دستم را روی سینه ام فشار دادم و "خانوم من همراه سالار.... از بیمارستان باهام تماس گرفتید !!
پرستار نگاهی به برگه های روی میز کردو گفت بله برید تو اتاق دکتر منتظرتونن ...
دستپاچه نالیدم "پسرم طوریش شده ؟"
خنده محوی روی لبهای کشدارش نشست و گفت " نگران نباشید اقای دکتر باهاتون در میون میذارن "
،سمت اتاق اقای دکتر میرفتم ولی نگاهم ته راهرو به اتاق سالار دوخته شده بود پاهام یاری نمیکرد سمت اتاقش برم میترسیدم از دست داده باشمش ... پشت در اتاق بودم چند تقه ای به در کوبیدم و از لای در به داخل گردن کشیدم "اجازه هست بیام داخل ؟"
با اشاره دست اقای دکتر وارد شدم نگاهم به لبهای دکتر دوخته شده بود ،خودم دلش رو نداشتم چیزی بپرسم ..منتظر بودم حرف بزنه ...در حالیکه با خودکار روی کاغذ راه میرفت زیر لب گفت لطفا بنشینید ...
مضطرب و پریشون روی صندلی نشستم ... برگه هارو مرتب کرد و گوشه میز هل داد و گفت "واقعیتش خبرای خوشی براتون دارم ، چند باری پسرتون به هوش اومده چشماش رو باز کرده ولی فعلا حرفی نزده ....
هیجانزده گفتم خدایا شکرت .... کی به هوش اومده الان حالش چطوره ؟
اشک میربختم و یه ریز از اقای دکتر تشکر میکردم ...
دکتر بعد مکثی کوتاه گفت "فعلا راجب شرایطش نمیتونم حرفی بزنم باید کامل به هوش بیاد ،فعلا همینقدر بودم که از کما خارج شده ... بی هوا بلند شدم و اشکهای صورتم رو پاک کردم و دستپاچه گفتم "من میرم پیش سالارم ...
دکتر لبخندی زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد ...
 
 
خودم رو با قدمهایی لرزون سمت اتاق پسرم رسوندم ،پشت در اتاق بودم آروم درو باز کردم ،پاهام از ذوق میلرزید ،سالار روی تخت خوابیده بود و دستاش رو اروم فشردم و سمت لبام بردم و بوسیدم ... زیر لب اسمش رو صدا کردم انگار خواب بود ... دلم میخواست همینطور به صورت ماهش خیره بشم ،چقدر لاغرو رنگ پریده شده بود با خودم گفتم میبرمش خونه حسابی بهش میرسم دوباره رنگ و رو میگیره ... از فکرهای که توی سرم دور میخورد خندم گرفته بود ... هیمنطور که نگاهم به صورت سالار دوخته شده بود پلکهاش رو تکون داد صدام از شوق میلریزید لبام روی هم جنباندم و "سالار پسرم منم مامانت چشمات رو باز کن قشنگم...
از لای پلکهای سنگینش نگاهم کرد و زیر لب نالید آب میخوام تشنمه ... دست انداختم پارچ آب رو برداشتم و لیوان اب رو پر کردم لبه لیوان رو به لبهاش چسبوندم ... حتی نا نداشت لبهاش رو از هم باز کنه ...
خم شدم و صورتش رو بوسیدم ... با نگاهی یخ زده بهم خیره شده بود ...
گفتم پسرم منم مامانت شناختی ؟
سرش رو به نشونه "نه "تکون داد ...مایوسانه بهش خیره شدم نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم ... با بغض نالیدم "پسرم میدونی چند ماهه صبح تا شب بالاسرتم تا به هوش بیای ؟میدونی گلبرگ خواهرت بی قرارته ...؟
به حالتی گیج و منگ
اسم گلبرگ رو زیر لب تکرار کرد و گفت "خستم خوابم میاد ،پلکهاش روی هم افتاد و دوباره خوابش برد "
وقتی میخوابید میترسیدم از اینکه دوباره خوابش طولانی بشه ... پرستار بالای سر سالار اومد و با شیلنگ سرمش ور رفت بعدش دکتر وارد اتاق شد دوباره سالارو معاینه کرد و گفت "شما اینجا بودین چشماش رو باز کرد ؟
زیر لب نالیدم "بله آقای دکتر چشمهاش رو باز کرد ولی انگار براش غریبه بودم منو نمیشناخت "
دکتر گفت "طبیعی خانوم بعد یه مدت حافظش رو به دست میاره نگران نباشید ،در حال حاضر نگرانی من بابت جیز دیگه ایه !!
تیز نگاش کرد و با نگرانی نالیدم "آقای دکتر تورو خدا منو نترسونید بگید چی شده ؟"
دکتر گفت فعلا نمیتونم حرفی بزنم باید مطمئن باشم ،انشالله که حدس من اشتباهه "
حرفهای دکتر نگرانم کرده بود ،
عاجزانه نالیدم "تورو خدا اقای دکتر اگه چیزی هست بهم بگید ؟
دکتر متفکرانه نگاهم کرد و با انگشت اشارش عینکش رو جا به جا کرد و گفت "تمام نگرانی من بابت مشکلات حرکتی پسرتونه ،نخاعش آسیب دیده امیدوارم فلج نشده باشه ،وقتی بیدار شد باید دوباره معاینش کنم "
انگار اب سردی روی سرم ربخته شد ...
گیج و منگ به سالار خیره شدم و زیر لب تکرار کردم "،نه امکان نداره پسرم فلج شوه باشه اون هیچیش نیست ...
 
با حرفهای دکتر وا رفتم با تصور اینکه سالار برای همیشه فلج باشه داغون میشدم ... از بیمارستان بیرون زدم به پهنای صورت اشک میریختم به امام زاده ای که میشناختم رفتم و به میله های ضریح چنگ انداختم و ضجه زدم زدم ملتمسانه اسم خدارو صدا میزدم و دعا میکردم بچم طوریش نشده باشه وگرنه تا اخر عمر خودم رو نمی بخشیدم به خاطر سهل انگاری من بچم توی چاه افتاده بود ... نالیدم و گلایه کردم اخه چرا باید اینقدر عذاب میکشید مگه مرتکب چه گناهی شده بودم که باید تاوان به این بزرگی میدادم !!!
نمیدونم چقدر گذشته بود وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود بلند شدم و با حال زارم راهی بیمارستان شدم بالای تخت سالار رفتم چشماش باز بود و پرستار بالای سرش ...
پرستار کج نگاهم کردو گفت :نه به اونکه بیست و چهار ساعته بالای سر بچت زار میزدی تا به هوش بیاد نه به الانت که بچت به هوش اومده عوض اینکه پیشش باشی معلوم نیست کجا رفتی !!!
زیر لب ببخشید گفتم و دستهای سالارو توی دستم گرفتم و گفتم "آقای دکتر معاینش کردن چیزی نگفتن ؟
پرستار حینی که اتاق رو ترک میکرد
گفت: دکتر نیست اومدن خودشون معاینش میکنن ...
سالار با نگاهی معصومانه بهم خیره شده بود،لبخندی محوی زدم و دستاش رو آروم فشردم و گفتم "،خوبی پسرم ؟منو به یاد اوردی ؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد دستم را اروم روی موهای مشکی اش کشیدم و گفتم به یاد میاری پسرم هم منو هم خواهرتو ...
با صدای خفه ای گفت "من چرا اینجام مگه چه اتفاقی برام افتاده ؟
با شرمندگی نگاهم رو ازش دزیدیدم و گفتم "افتادی تو چاه پسرم یه مدت بیمارستان بستری شدی انشالله میبرمت خونه همه مارو به یاد میاری ...
چشماش رو که بست ، اروم و بی صدا از اتاق بیرون اومدم از تلفن عمومی چسبیده به دیوار راهرو ، شماره خونه ی نسرین خانوم رو گرفتم بهش گفتم سالار به هوش اومده فعلا تو بیمارستان میمونم ازش خواستم مراقب گلبرگ باشه ...گوشی رو که قطع کردم ...
چند قدمی از تلفن دور نشده بودم با تردید برگشتم ،میخواستم خبر به هوش اومدن سالار و به حاج خانوم بدم تو این مدت خیلی دل نگرون بود و برای به هوش اومدن سالار کلی نذر و نیاز کرده بود ... شماره حاج خانوم رو گرفتم بعد چند تا بوق، صدای خسته ای محمود توی گوشی پیچید ، سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد گفتم حاج خانوم هستن ؟
بدون اینکه جوابی بده حاج خانوم رو صدا کرد ...
 
به محض اینکه صدای حاج خانوم رو شنیدم ، از خوشحالی بغضم گرفت "حاج خانوم دعاهامون گرفت سالارم پسرم به هوش اومده ..." حاج خانوم از خوشحالی گریه اش گرفته بود یه ریز زیر لب میگفت خدایا شکرت که به دل این مادر رحم کردی ... بعدش دستپاچه گفت همین الان میام بیمارستان تا خواستم حرفی بزنم گوشی دو قطع کرد ...
سمت اتاق سالار رفتم و از لای در نگاهش کردم هنوز خواب بود ...
منتظر اومدن دکتر بودم تا معاینش نمیکرد خیالم راحت نمیشد ... توی راهرو نشسته بودم نیم ساعتی گذشته بود با دیدن دکتر ته راهرو ، از جام بلند شدم سمتش رفتم ،با نگرانی نالیدم"آقای دکتر پس کی معاینش میکنی ؟
همینطور که با قدمهایی تند سمت اتاقش میرفت گفت "الان میام اتاقش معاینش میکنم هر چند یه سری عکسبرداریا هم باید انجام بشه ...
چادرم را زیر بغلم زدم "اقای دکتر هر کاری لازمه بکنید دل تو دلم نیست نگرانشم ...
همون لحظه صدای حاج خانوم توی گوشم پیچید ؛ بی هوا سر به عقب چرخوندم "حاج دستاش رو باز کرد و سمتم اومد "گوهر جان چشمت روشن دخترم خوش خبر باشی ،نمیدونی از خونه تا بیمارستان رو چجوری اومدیم "
دستاش رو دور شونه هام حلقه زد محمود سر در یقه فرو برده بود و نگاهش به کف زمین دوخته شده بود .. زیر لب گفت "خوشحالم که سالار به هوش اومده ...
حاج خانوم حینی که سمت اتاق سالار میرفت زیر لب میگفت "باید به حاجی بگم براش گوسفند قربونی کنه این بچه رو خدا دوباره بهمون داده ..."
وارد اتاق که شدیم حاج خانوم خم شد و صورت سالار و بوسید سالار چشمهاش باز کرده بود و گیج منگ نگاه میکرد ...
حاج خانوم یه ریز قربون صدقه اش میرفت
چادر حاج خانوم رو گرفتم و دم گوشش گفتم " فعلا حافظش رو از دست داده کسی رو به یاد نمیاره "
حاج خانوم متعجب نگام کرد"موقته یا برای همیشه از دست داده ؟"
با ناامیدی روی صندلی نشستم "دکتر میگه موقته ،ولی درد من الان حافظش نیس! "
حاج خانوم که حسابی از حرفهای من گیج شده بود با نگرانی گفت "گوهر چیزی شده ؟دکترها چیزی گفتن؟ "
بغضم ترکید با گریه نالیدم "دکترا میگن شاید بچم فلج شده باشه "
محمود که تا اون لحظه توی صورتم نگاه نکرده بود تیز نگاهم کرد ... حاج خانوم کنارم نشست و دستام رو گرفت "،امیدت به خدا باشه همینکه دوباره سالارو بهت برگردونده خدارو شکر کن ،شفای بچت رو از خدا بخواه ...."
پاشو دخترم الانم ناشکری نکن کلی نذر کردیم که باید ادا کنیم ... الان اینجوری پیش این بچه عجز و ناله نکن حالش رو بدتر میکنی ،
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد با اومدن دکتر از جام بلند شدم سمت سالار رفت و با لبخند گفت حالت چطوره ...
 
دکتر با خوشرویی با سالار حرف میزد و معاینش میکرد، نفس توی سینه حبس کرده بودم تمام حواسم به دکتر بود ،با ابزار چکش مانند کوچکی که توی دستش بود به پای سالار کوبیدو گفت درد داری ؟
سالار سرش رو به نشونه بله تکون داد ، دکتر با تعجب گفت خیلی عجیبه دوباره به پای دیگرش ضربه ای زد و سالار صورتش رو از درد جمع کرد ... دکتر دستی به صورتش کشید و حیرت زده نگام کرد و گفت واقعا معجزس اون روزی که به هوش اومد معاینش کردم عصبهای پاش از کار افتاده بودن هیچی متوجه نمیشد ازش عکسبرداری کردیم چن تا دکتر متخصص هم نظر دادن ، الان واقعا شگفت زده شدم میتونم بگم کار خداس واقعا ؟؟ اشک توی چشمام حلقه زده بود ... با خوشحالی سمت حاج خانوم چرخیدم و گفتم "خدا شفاش رو داده ...حاج خانوم ذوق زده بغلم کرد و گفت " خدایا شکر که نذاشت، روسیاهی برای من بمونه من شرمنده تو و این بچه بشم تو خونه من این بلا سرش اومده بود خیلی ناراحت بودم .... دکتر خنده ای زد و گفت "حالا دیگه کم کم باید مقدمات ترخیص آقا سالارو فراهم کنیم ،انشاالله به زودی حافظش رو هم به دست میاره ...
بعد رفتن دکتر سمت سالار رفتم و دستاش رو فشردم و ذوق زده گفتم "فردا میبرمت خونه خواهرت منتظرته، "
صبح زود دنبال کارهای ترخیص سالار افتادم
روی تخت نشوندم و لباسهاش رو تنش کردم ... حاج خانوم و محمودم توی بیمارستان بودن... محمود کلا سر سنگین بود و یه کلمه هم حرف نمیزد کلا مشخص بود با اجبار حاج خانوم توی بیمارستان مونده میدونستم به خاطر پنهون کاریم ازم دلخوره ...
دکتر برگه ترخیص رو امضا کرد و گفت یه مدت راه رفتن براش سخته عضلاتش ضعیف شده باید تو خونه باهاش تمرین کنید یا جلسات فیزیوتراپی ببریش ...
حاج خانوم چادر رو دور صورتش پبچید و گفت لازم نکرده براش کله پاچه درست میکنم دو سه روز جون میگیره از اولشم بهتر میشه،
ساک سالار و دستش گرفت و به محمود اشاره کرد تا سالارو بغل کنه ... حاج خانوم جلوی ماشین بغل صندلی راننده نشست و منو سالارم صندلی عقب نشستیم ... سالار به خیابونها نگاه میکرد تا به خودم اومدمدیدم ماشین سمت خونه حاج خانوم میره گفتم "محمود خان فک کنم مسیرو اشتباه دارید میرید ...!
حاج خانوم خندید و سرش رو عقب چرخوند نه گوهر جان درست داریم میریم ،حاج اقا گوسفند گرفته تا جلوی پای سالار قربونی کنه گلبرگم صبح بردیم خونه خودمون اونجا همسایمون رو خبر کردم مراقبشه ...
 
ماشین دم در خونه ای حاج خانوم ترمز کرد حاج اقا با یه سری از همسایه ها جلوی در منتظرمون بودن از ماشین که پیاده شدیم حاج اقا به مرد سیبیل کلفتی که گردن گوسفند رو زیر بازوش گرفته بود اشاره کرد که گوسفند رو سر ببره ....
گوسفند رو روی زمین خوابوند و خون از جلوی در راه گرفت و توی جوب غلتید ،سالار بغل محمود بود و با سلام و صلوات داخل خونه بردیم گلبرگ با دیدن من دستاش رو باز کرد و بغلم پر کشید
و هیجانزده نگاه سالار میکرد
حاج خانوم تو یه اتاق جدا برای سالار تشک پهن کرده بود بود .... گلبرگ بغل تشک سالار نشسته بود و با لبخند نگاش میکرد و موهاش رو نوازش میکرد ...
حاج خانوم اسفند رو دور سر سالار چرخوند و زیر لب ورد خوندو از اتاق بیرون رفت پشت سر حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و رو به حاج آقا گفتم واقعا شمارو تو زحمت انداختیم
حاج اقا در حالیکه دونه های تسبیح رو پشت سر هم رد میکرد گفت "نه بابا چه زحمتی چند ماهه دست به دعاییم این بچه به هوش بیاد کاری نکردیم الحمدالله که به هوش اومدن انشالله هر چه زودتر سر پا بشه ...
زیر لب تشکر کردم و سمت اشپزخونه رفتم حاج خانوم و محمود گوشه اشپزخونه با صدای اروم حرف میزدن خواستم برگردم که با شنیدن اسم خودم کنجکاو شدم و عقب گرد کردم "حاج خانوم گفت "حالا که سالارم به هوش اومده با گوهر صحبت کنم و جواب رو ازش بگیرم ! محمود عصبی بهش توپید "نه مادر من چه عجله ای من فعلا نمیخوام حرفی زده بشه فعلا هم دچار تردید شدم ؛حاج خانوم گفت "پسرم بد به دلت راه نده گوهر زن خوبیه ،تو این چند سالی که میشناسمس جز خانومی چیزی ازش ندیدم " صدای محمود اوج گرفت "مگه من میگم زن بدیه یا زبونم لال خرابه ؟گفتم نمیخوام حرفی در این مورد بشنومم ...
وقتی صدای قدمهای محمود نزدیکتر شد با عجله از اونجا دور شدم محمود با چهره ای بر افروخته از کنارم رد شد انگار اصلا منو ندید ...
توی اشپز خونه رفتم حاج خانوم با چهره ای درهم بغل سماور استکانها رو پر میکرد ...
گفتم کمک نمیخواید ؟
با خنده ای تصنعی سمتم چرخید و گفت نه دخترم فقط اگه برات زحمتی نیست گوشت رو خورد کنیم بین همسایه ها پخش کنیم ...
شبم خونه ای حاج خانوم موندیم بغل تشک سالار رختخواب پهن کردیم ... دم صبح با صدای اذون از خواب پریدم برای گرفتن وضوع به بیرون رفتم ... لب حوض نشسته بودم که یهو روبروم چشمم خورد به محمود .... چشماش سرخ شده بود ...
تلو خوران یه پایش را روی لبه حوض گذاشت و عصبی شروع کرد به خندیدن
با تعجب بهش خیره شدم
بدنم از ترس میلرزید چند قدمی عقب رفتم 
 
محمود با نگاه درنده اش بهم خیره شده بود عقب عقب رفتم ...
گفت چیشده ازم ترسیدی که بهت دست بزنم ؟؟؟
با صدای بلند خندید وسط قهقهه بغضش شکست : هر چقدرم پلید باشم به زن شوهردار دست نمیزنم ...
سمتم قدم برداشت ... ترسیده بودم ... کف دستم را به نشانه استپ جلوش گرفتم از دلهره صدام میلرزید لب زدم :جلو نیا محمود جیغ میزنم نمیخوام آبروی حاج خانوم بره پیش همسایه ها بدنام بشه ...
با بغض گفت "ببین با من چیکار کردی یه سال شیفته وقارت شدم یه ساله هر شب با فکرو خیال تو سر روی بالش گذاشتم با یاد تو از خواب بیدار شدم یه سال بت شدی برای پرستشم، نماد پاکی بودی برام، نگو شوهر داشتی تمام مدتی که بهت ابراز علاقه میکردم یه بار نگفتی شوهر داری فقط گفتی قصد ازدواج ندارم ...
وسط حرفهایش با بغض قهقه زد "اره زن شوهر دار قصد ازدواج نداشت ...!!!
کتش را روی زمین پرت کرد و نالید لعنتی تو با من چیکار کردی ... دو زانو روی زمین فرود اومد و زار زد سریع بدون اینکه وضوع بگیرم از در بیرونی که به اتاقم باز میشد به سمت داخل دوییدم سریع چفت درو انداختم نفس نفس میزدم و ترسیده بودم حتما رنگمم پریده بود ...
دوباره لای پرده رو کنار زدم از پشت شیشه نگاش کردم .... داغون بود خودم رو باعث بانی حال خرابش میدونستم من با پنهون کاریم احساس اون رو به بازی گرفته بودم و چه خودخواهانه فقط به فکر خودم بود ... تا صبح خواب به چشمانم نیومد ...
زیر لحاف مچاله شده بودم با تقه ایی که به در زده شد سریع بلند شدم و با دیدن حاج خانوم زیر لب سلام دادم نگاهش سمت بچه ها که خواب بودن لغزید، بعد با صدایی اروم گفت "بیا صبحونت رو بخور بچه هارو بیدار نکن بذار بخوابن ... گفتم شما برید الان نیام رختواخبم رو تا کردم و کنج اتاق گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم حاج آق سر سفره نشسته بود و حاج خانوم چند باری محمود رو صدا کرد و گفت "والله سحر خیز بود نمیدونم چش شده که خوابه ... سر سفره نشستم مشغول خوردن صبحونه بودیم که حاج خانوم از اتاق محمود بیرون اومد صورتش درهم بود انگار فکرش درگیر بود لبخند تصنعی زدو گفت هر چقدر تکونش دادم بیدار نشد انگار نمیخواد بیدار بشه تا حالا سابقه نداشته اینقدر بخوابه ...
حاج اقا تیز نگاش کرد ...سکوتش پر از حرف بود ... حاج خانوم که تو اشپز خونه رفت سریع پشت سرش راه افتاد و صدای پچ پچشون به گوش میرسید ... بعدش صدای عصبی حاج اقا تو سالن پیچید "بازم رفته سراغ زهرماری ...
حاج خانوم سعی داشت ارومش کنه ...
 
به خاطر اینکه حرفهاسون رو نشنوم توی اتاق رفتم سالار بیدار شده بود همچنان منگ نگام میکرد مشخص بود حافظش هنوز برنگشته ... اون روز بعد ابنکه صداها خوابید دوباره توی هال رفتم سفره صبحونه جمع شده بود بوی کله پاچه توی خونه پبچیده بود ...
حاج خانوم توی اشپرخونه پشت گاز بود
گفتم ببخشید رفتم به بچه ها سر بزنم اومدم دیدم سفره رو جمع کردید ... دستاش را روی چشمهای سرخش کشید و اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب نالید "میدونم به خاطر اینکه سرو صدامون رو نشنوی توی اتاق رفتی ، صبح رفتم اتاق محمود تا بیدارش کنم بوی زهرماری تو اتاق پیچیده بود ،والله این بچه خیلی وقت بود لب به حرومی نمیزد نمیدونم چند روزه چش شده همش عصبیه تو خودشه !
عاجزانه نگاهم کرد "دخترم من میدونم محمود بهت دل بسته ،وقتی راجب خواستگاری از تو حرف میزد خیلی هیجانزده بود و از نگاهش میخوندم چقدر خوشحاله ... چی بهش گفتی که ابنجوری به هم ریخته ؟ دخترم حرفهام رو به دل نگیر ولی من بچم رو میشناسم میدونم یه چیزی شده ؟
طوری که جاخورده باشم گفتم "حاج خانوم من حرفی بهش نزدم ،
ولی خب بهش گفتم که به درد ازدواج باهاش نمیخورم
حاج خانوم با دلخوری ابرو تو هم کشید
سمت گاز چرخید و الکی خودش رو با غذا مشغول کرد،
بی هوا سمتم چرخید و گفت دخترم انتخاب با خودته به منم حق بده دلخور بشم حسرت دارم عروسم بشی هم خودت هم بچه هات برام عزیزن وقتی میگی نمیخوای با محمود ازدواج کنی دلم میگیره کلی با خیال خوشبختی شما ارزو بافتم ،
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم
همون لحظه محمود توی چهارچوب در ظاهر شد موهاش اشفته بود و نیشخندی زدو و گفت "خب دلیلش رو به مامانم بگو ، شاید من مردم درکت نمیکنم مامانم زنه بیشتر درکت کنه !
حاج خانوم چشم ابرو نازک کردو لبش رو گاز گرفت و با تعجب گفت محمووود مادر این چه حرفیه !!
بعد سزش رو سمت من چرخوند و گفت ببخش مادر جون !! به استین محمود چنگ انداخت و سمت اتاق کشید.
بعد خوردن ناهر؛از حاج خانوم خواستم که به خونمون برگردیم با وجودی که مخالف بود ولی راضیش کردم ،
بچه هارو حاضر کردم و با حاج خانوم دست سالارو گرفتیم در حالیکه به زور راه میرفت سمت ماشین بردیم ،
ماشین که راه افتاد آینه رو سمت صورتم تنظیم کرد و با شرمندگی گفت به خاطر رفتارم دیشبم معذرت میخوام واقعا دست خودم نبود با بی محلی صورتم رو کج کردم نگاهم رو به بیرون دوختم ،
چند روزی گذشته بود و سالار دست به دیوار راه میرفت،
توی حیاط به رخت چرکها چنگ میزدم که با صدای سالار سمت خونه چرخیدم
سالار با لبخند گفت مامان همه چی رو به یاد اوردم...
 
 
باورم نمیشد سالار حافظش رو به دست اورده باشه بلند شدم و دستهام رو از توی لگن بیرون کشیدم با دستهای کفی بغلش کردم ... ماهها حسرت شنیدن مامان گفتنش به دلم مونده بود ...
اون روزها بیشتر خدارو شاکر بودم و بیشتر از قبل ایمانم قویتر شده بود ،شفای سالار و داشتن دوباره اش رو از لطف و بزرگی خدا میدونستم ....
هر مراسمی که توی مسجد محله برگذار میشد اولین نفری بودم که پیش قدم میشدم و کمک میکردم برای ماه رمضون فرشهای مسجد رو توی حیاط طلعت خانوم ریخته بودن سالارو که راهی مدرسه کردم دست گلبرگ رو گرفتم خونه ای طلعت رفتم ....
صدای هیاهو از توی حیاط به گوش میرسید و فرشهای خیس روی زمین پهن بودن ... تا ظهر مشغول شستن فرشها بودم دیگه کمرم از درد راست نمیشد ... فرشهارو لول کردیم طلعت خانوم پسراش رو صدا زد و تا فرشهای شسته شده رو روی دیوار و پشت و بوم پهن کنن ،چادرم را از روی کمرم باز کردم و گلبرگ ته حیاط با بچه ها مشغول بازی بود صداش کردم و سمت خونه راه افتادیم به کوچه که رسیدم پشت در خونمون محمود رو دیدم ....
گلبرگ با دیدن محمود دستش را از توی دستم بیرون کشید و سمت محمود دویید ...
محمود با دیدن من لبخندی زدو و گلبرگ رو بغل کرد ...
با بی محلی گفتم کاری داشتین تا اینجا اومدین ؟
گفت بله واقعیتش راجب خودم و خودتونه ...کلیدو توی قفل در چرخوندم و گفتم بهتره بیاین داخل... گلبرگ را روی زمین گذاشت و داخل حیاط اومد روی لبه تخت نشست
گفتم "ببینید محمود خان من قبلا حرفهام رو زدم فک نکنم دیگه احتیاجی به توضیح باشه شرایطمم میدونید من یه زن متاهلم نمیتونم ازدواج کنم !!
متفکرانه روی صورتم خیره شدو با غم خاصی که توی نگاهش موج میزد گفت "خودم همه اینارو میدونم ولی خب خواستن دل که دست من نیست ،واقعیتش میخوام کمکتون کنم تا طلاقتون رو بگیرین ...
گفتم چجوری ؟
دستی به ته ریش سیاهش کشیدو گفت "میرم محل زندگیت با شوهرت صحبت میکنم نمیدونم بین شما چی بوده چرا ازش فراری هستی ولی بالاخره باید تکلیف شما روشن بشه نمی تونید تا اخر عمرتون همینجوری بلاتکلیف بمونید ...
پوزخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم "محمود خان خیال کردید به این سادگیه ؟
شوهر من خان چند تا آبادیه ، به محض اینکه بفهمه کجام بچه ها رو ازم میگیره ... به خاطر این چند سالی که بچه هارو ازش دریغ کردم ازم حساب پس میگیره !

محمود: خب بالاخره که چی ؟ببخشید اینو میگم ولی اونم به عنوان پدر این بچه ها حق داره بچه هاش رو ببینه ، کار شما هم درست نبوده
 
غضبناک بهش خیره شدم و صدام اوج گرفت " اون هیچوقت نمیتونست برای بچه های من پدری کنه پدر بچه های من مرده هیچ پدری ندارن ،پس نمیخواد شما از عاطفه پدرانه اون حرف بزنید ... اون اگه عاطفه داشت لااقل جرات میکرد و به هنه میگفت که من زنشم ... یه لحظه از حرفی که از دهنم پرید جا خودم ... محمود مات و مبهوت بهم خیره شده بود انگار از حرفی که ناخواسته از دهنم بیرون پریده بود حسابی جا خورده بود ...
متعجب لب زد "ازدواجت پنهانی بوده !!!؟"
توی سکوت رنگ باختم و سرم را به نشونه بله تکون دادم ...
گفت خب ترست چیه گوهر اینجوری که بهتره میگی یارو خان روستاس ، پس به خاطر حفظ آبروی خودشم که شده طلاقت میده ... بالاخره نمیخواد میان مردم ابادی یا خانهای دیگه آبروش بره
عمیق توی صورتش نگاه کردم و گفتم چرا نمیری سراغ زندگیت ؟زندگی من سراسر دردسره
تو نمیتونی با اونا در بیوفتی ،منو میبینی به تنها چیزی که فکر نمیکنم ازدواج مجدده ،تو مرد خوبی هستی بچه هام رو دوست داری ولی من مناسب تو نیستم ... من از روی حاج خانون و حاج آقا هم خجالت میکشم معلوم نیس حاج خانوم چه حالی بشه وقتی بفهمه اینهمه همه سال بهش دروغ گفتم و از زن شوهر دار برای پسرش خواستگاری کرده !!
محمود بلند شد و گفت هیچی نگو گوهر ،
الان که فکر میکنم یه جورایی بهت حق میدم من تورو به دست میارم همه تلاشمم میکنم که داشته باشمت ...
تا خواستم چیری بگم سمت در قدم برداشت و بیرون رفت ...
باز با خودم میگفتم خدارو شکر که اسم روستامون رو نمیدونه پاشه بره آبادی ...
محمود هر ازگاهی جلوی خیاطی یا تو مسیر خونه جلوم سبز میشد و ادرس ابادی رو میخواست ...
ولی همیشه از دادن ادرس امنتناع میکردم
سر سفره شام نشسته بودیم که با صدای کوبیده شدن در حیاط زیر لب گفتم خدا خیر کنه این وقت شب یعنی کی پشت دره ...
سالار که بلند شدو گفت :مامان من مرد خونم پس خودم درو باز میکنم ... پشت پنجره پرده رو کنار زدم و سالار دوان دوان سمت در حیاط رفت ...
صدای یه زن رو شنیدم سراغ منو میگرفت ... سالار صداش رو تو هوا ازاد کرد "مامان گوهر با شما کار دارن ... "
با عجله چادر سر کردم و به سمت در حیاط رفتم چشمام رو تیز کردم و توتاریکی کوچه چشمم خورد به زن آشنایی که برام یاد اور خاطرات تلخ عمارت بود قدمهام اهسته تر شد حتی دیگه پلک نمیزدم دهانم خشک شده بود ...
بهت زده گفتم تو اینجا چیکار میکنی آدرس خونم رو از کجا پیدا کردی !؟
سالار با تعجب گفت "مامان این خانوم کیه ؟
با صدای عصبی زار زدم "عامل در به دری،و بدبختیم ....
 
 
 و آوارگیم ...
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و با کفشهای پاشنه بلندش چند قدم جلوتر اومد و گفت :میتونم بیام داخل ؟
از جلوی در کنار رفتم و بدون اینکه تعارف کنم داخل حیاط اومد و صورتش رو جمع کردو با اکراه گفت " اینجا زندگی میکنی تو همچین خونه ای کوچیکی ؟
با کنایه نالیدم "ببخشید که در شان شما نیست !"
گفت واقعا فرار کردی که تک همچین آشغال دونی زندگی کنی ؟
گفتم اره کنار بچه هام باشم برام کافیه حالا هر جا میخواد باشه !
با تعجب بهم خیره شد :بچه هات !! مگه چن تا بچه داری ازدواج کردی دوباره ؟؟؟
گفتم حرفت رو بزن چیکار داشتی اصلا آدرسم رو از کجا گیر آوردی ؟
گفت تو حیتط که نمیشه حرفهام طولانیه تعارفم نمیکنی خونه ؟
گفتم باشه بفرمایید ... داخل خونه اومد و چشم گردوندو و خونه رو از نظر گذروند نشست و به پشتی تکیه داد نگاهش به گلبرگ افتاد
گفت دخترته ؟
گفتم اره دخترم نگفتی آدرسم رو از کجا پیدا کردی ؟
لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت "پس وقتی فرار کردی حامله بودی این بچه هم از فرهاده ؟
رو به سالار کردم و گفتم دست خواهرت رو بگیر برو تو اتاق پسرم ...
بعد رفتن سالار غضبناک بهش توپیدم "حق نداری فکر بچه های منو به هم بریزی .،دوس ندارم جلوی بچه هام اسمی از فرهاد برده بشه "
گفت: بالاخره که چی تا کی میخوای واقعیت رو پنهون کنی ؟
گفتم چی میخوای واسه چی اومدی اینجا ؟
توی جاش تکونی خورد "آدرست رو از بیمارستان گیر اوردم با داشتن پارتی که اونجا دارم کار راحتی بود ...
راجب فرهاده ،میدونی در حقش جفا کردی چیزی که اصلا قابل بخشش نیست ؟
از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "جفارو اون در حق من کرد ،ندونسته بهم تهمت زد میخواست بچم رو ازم بگیره ،کاری که اون میخواست بکنه رو من کردم البته حقش بود....
گفت خبر داری خان بابا فوت شدن فرهاد ،جای خان بابا نشسته ؟
متاثر گفتم :خدا بیامرزتش ولی واقعا خبر نداشتم
آه کشداری کشید " فرنگیس نازاس نتونسته برای فرهاد وارث بیاره ، کلی دوا درومون کردن ولی افاقه نکرده ...
تای ابرویم رو بالا دادم و با تحکم لب زدم "سیما از خیر سالار بگذر بهت گفتم حق نداری به فرهاد بگی که مارو دیدی ؟
گفت فعلا چیزی نگفتم ولی نمیتونم بی تفاوت باشم ،دیگه بسه، خودخواهی هم حدی داره ....
بلند شد و نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت " توی کوچه منتظرم هستن باید برم ولی دوباره بر میگردم ...تصمیم نهاییت رو بهم بگو بهت قول میدم فرهاد کاری به کارت نداشته باشه ....
 
سیمارو تا جلوی در همراهی کردم ، از در حیاط به کوچه گردن کشیدم سیما سوار ماشین مدل بالایی شد ، توی تاریکی دقیق نمیتونستم راننده رو ببینم از دور چهرش به نظرم آشنا میومد موقع دور زدن نور تیر چراغ برق توی ماشین افتاده چهره ای دکترو دیدم ...
فهمیدم سیما مثل مار خوش خط و خال زندگی دکترم ، به هم زده ...
به داخل خونه که اومدم سالار با چهره ای عصبی و درهم روبروم ظاهر شد لای سجلدش را باز کردو با صدای بلند شروع کردن به خوندن مشخصاتش ، "سالار... فرزند رضاقلی ... بعد غضبناک فریاد زد مامان فرهاد کیه این خانومه هی تکرار میکرد اینا بچه های فرهادن مگه اسم بابای من رضا قلی نیست ؟؟؟
جا خورده بودم بی هوا سمتش رفتم شونه های کوچکش رو گرفتم " پسرم حرفهای این خانوم رو جدی نگیر ، اینا بابای شمارو به اسم فرهاد میشناسن ....
انگار یکم اروم شده بود با لحنی کودکانه که سعی میکرد خودش رو بزرگ نشون بده گفت " باید میفهمیدم زن حیله گریه ،چون وقتی شما دیدیش عصبی شدید معلومه بود دل خوشی ازش نداشتید ...!!
یه ماهی گذشته بود هر روز با دلشوره روزام رو سر میکردم اخر سر تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و برای همیشه از شر سیما خلاص بشم با حاج آقا و حاج خانوم صحبت کردم و کوچیکی خونه رو بهونه کردم تا از اون خونه برم ... اونا هم با بی میلی قبول کردن ... حاج خانوم دلش نمیخواست خونواده ای دیگه ایی جز ما اونجا بشینن
یه خونه بزرگتر و نزدیک خیاط خونه پیدا کردم تا رفت و امد خودمم راحت باشه ...هر چند دل کندن از خونه کوچیکم و از همسایه های خوبی که داشتم سخت بود ... وسایلهای خونه رو کارتن کردم ... بچه ها بین کارتونها اینور اونور میپریدن منتظر وانت بودم ... صدای یا الله محمود رو که شنیدم چادرم رو سر کردم ...
به بیرون رفتم محمود داخل اومد و گفت وانت گرفتم تا اثاث رو ببریم تشکر کردم وسایلها رو با کمک محمود یکی یکی بار وانت کردیم ...
اخر سر نفسی از روی راحتی کشیدم و گفتم دستت درد نکنه دیگه تموم شده شما با بچه ها برید منم با همسایه ها خداحافظی کنم و بیام ... بچه ها با هیاهو سوار وانت شدن و ماشین راه افتاد ....
با نسرین خانوم و بقیه همسایه ها خداحافظی کردم دوباره توی خونه چرخیدم نمیتونستم دل بکنم ...با بی میلی بیرون اومدم کلید و توی قفل چرخوندم
یهو صدای خشدار مردونه ای توی گوشم پیچید
گوهررررر....
این صدا اشنا بود قلبم توی دهانم اومده بود با ترس سر به عقب چرخوندم از دیدن مرد اشنا که غضبناک بهم خیره شده بود تمام بدنم لرزید ...
 
 
با صدای غضبناکی که اسمم را صدا میکرد سر به عقب چرخوندم ...
چشمم خورد به فرهاد ، چقدر قیافش عوض شده بود روی شقیقه اش تار موهای سفید در اومده بود ولی هنوز همونقدر پر جذبه بود ابروهای مشکی اش در هم گره خورده بود فقط با غضب نگام میکرد ... از نگاه پر صدایش همه حرفهایش را میخواندم ... بدنم هنوز میلرزید هنوز تو شوک دیدن فرهاد بودم ...
لبهای خشک شده ام را با ترس روی هم جنباندم و اسمش را زمزمه کرد " فرهاددد ...
نفس کشدار پر صدایش را با حرص بیرون داد از روی چادر به بازویم چنگ انداخت و داخل حیاط هولم داد ..
در و بست با چهره ایی که از عصبانیت سرخ شده بودم روبرویم ایستاد بی هوا فریاد زد "چرااااا گوهر !!! فقط بگو چرا اینهمه سال منو از دیدن پسرم دریغ کردی ؟؟؟
روز و شب فقط با فکر و خیال اینکه پسرم کجاست سر کردم وجب به وجب این شهرو شخم زدم پیداتون نکردم انگار اب شده بودید رفته بودید توی زمین !!
تمام این سالها با بی رحمی پسرم را ازم دزدیدی بگو الان باید باهات چیکار کنم سرت رو ببرم!! اوقت جواب پسرم رو چی بدم !
الانم تف سر بالایی نه میتونم بکشمت نه میتونم به عمارت ببرمت مادر پسرمی .!
متاسف سرش رو تکون داد "این بود جواب عشق من ؟ این بود جواب دوست داشتن من ؟
روی لبه حوض نشست و با درموندگی دستش را روی پایش گذاشت "زندگیم رو داغون کردی گوهر ؟
بغض وسط گلویم بالا و پایین میشد به خودم جرات دادم و با گریه نالیدم "خودت باعثشی میخواستی پسرم رو ازم بگیری ؟ میخواستی منو از عمارت بیرون بندازی ؟ اونم به خاطر تهمتی که بهم زدن حتی به خودت زحمت ندادی تحقیق کنی یا اصلا به حرفهای من اعتماد کنی..!! بی گناهیم رو زار زدم ولی تو باور نکردی !!
سرش رو تکون داد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید " نمیخواستم بیرونت کنم ،میخواستم یه مدت بفرستمت جایی ، تا خودم راجب قتل خانوم تحقیق کنم ولی تو با حماقتت همه چی رو خراب کردی ، بعد رفتنت به قدری داغون بودم که حتی وقت نکردم قاتل خانوم رو پیدا کنم ... تمام این مدت دنبالت بودم ...
از روی تاسف سری تکون داد و گفت "بلایی که اینهمه سال سرم اوردی رو باید سرت بیارم تا بفهمی دوری از اولاد چه دردیه ....
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم "فرهاد تو میخوای چیکار کنی واسه چی میخوای بچم رو ازم بگیری ؟
با درموندگی روی زمین افتادم و با بغض فریاد زدم فرهاد ازت نمیگذرم پسرم رو ازم بگیری !!
فرهاد با نگاهی سرشار از انزجار فقط نگام میکرد
... انگار از درد کشیدن من لذت میبرد ...
با چادر رو زمین چنبره زده بودم و ضجه میزدم تا دل فرهاد به رحم بیاد ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه cfkrb چیست?