شیرین عقل قسمت 12 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت 12

روی زمین زار می زدم و التماس فرهاد میکردم

 
با کوبیده شدن در حیاط خواستم از جام بلند بشم که فرهاد کف دستش رو سمتم و گفت بشین با من کار دارن... متعجب نگاهم به دوخته شده بود
فرهاد درو باز کرد و سیما حبنی که توی حیاط می اومد گفت " سالارو دیدی ؟ همسایه ها میگن میخواسته از این خونه بره مثل اینکه به موقع رسیدیم ...
فرهاد سرش رو تکون داد و با گنایه گفت "اره خونه رو خالی کرده اگه دیر می رسیدیم معلوم نبود چند سال دیگه در به در پیدا کردنش باشیم ...
فرهاد سمت کوچه رفت و با کنایه گفت میرم ماشین رو بیارم حواست باشه فرار نکنه تو این کار خیلی وارده ...پوزخندی زد و بیرون رفت
سیما روی تخت نشست و پاهاشو روی هم انداخت و گفت " نگران نباش ،راجب دخترت چیزی به فرهاد نگفتم ، واقعیتش دلم برایت سوخت ،سالارو بده به فرهاد و دخترتم مال خودت ...
فرهاد چیزی راجبش نمیدونه....هر چند فکر نکنم بدونه هم بهت اعتماد کنه که بچه از اون باشه ،زیر اب زیر کاهی هستی زیر زیرکی معلوم نیست با کیا میپری !!!
فوقش از زبون سالارم چیزی بشنوه خیال میکنه بعد فرارت با یکی همخواب شدی اینجوری نفرتشم ازت بیشتر میشه ...
با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم "لازم نکرده تو برای من تعیین تکلیف کنی ،ازت نمیگذرم ادرس خونم رو به فرهاد دادی میدونم واسه خود عزیزی بوده،مثل گربه چشمت به دست فرهاده هم خودت هم اون ننه شیاد قاتلت ...
صورتش رو جمع کرد و با حالت تحقیر نگام کرد "دلم برای بیچارگیت کبابه ، که برای خالی کردن عقده هات داری به منو مامانم تهمت میزنی ....
حرفهاش تموم نشده بود که فرهاد سر رسید و سیما سمت بیرون رفت ، فرهاد انگشت اشارش را روی هوا چرخوند و گفت " گوهر وای به حالت اگه بخوای منو قال بذاری ،تمام وجودم سرشار از خشم و نفرته، بدجوری به خونت تشنم الانم پاشو منو ببر پیش سالار ... مثل مرده ای متحرک بلند شدم حتی نا نداشتم خاک چادرم را بتکونم ... پشت سر فرهاد راه افتادم صندلی عقب ماشین نشستم سیما جلو نشسته بود و سعی میکرد با حرفهاش خنده روی لبهای فرهاد بیاره فرهاد سکوت کرده بود و نگاهش به خیابون بود ...
منم با گریه ادرس رو به فرهاد میدادم ....
به پشت در خونه که رسیدیم ... فرهاد ماشین رو نگه داشت " ملتمسانه زار زدم فرهاد خواهش میکنم بگو عموشی نگو پدرشی ،سالار دیگه اون بچه ای که میشناختی نیست بزرگ شده... فرهاد درو باز کرد و از ماشین پیاده شد ...سریع از ماشین پیاده شدم و جلوی فرهاد ایستادم عاجزانه نالیدم "فرهاد خواهش میکنم به پات میوفتم بچم رو ازم نگیر .... بی توجه به حرفام ،منو کنار زدو درو کوبید
 
 و محمود پشت در ظاهر شد ....
نگاه متعجب فرهاد بین منو محمود در گردش بود با تحکم گفت "شما کی هستین ؟؟؟
محمود ابرو بالا انداخت و گفت فکر نکنم به شما مربوط باشه ...مهم اینه گوهر خانوم میدونن من کی ام !!!
فرهاد به یقه محمود چنگ انداخت و داخل حیاط هولش داد و گفت "مرتیکه گوهر زن منه تو خونه زن من چه غلطی میکنی ...!!
محمود جا خورده بود با تعجب نگاه من کرد و گفت "گوهر این مرتیکه شوهرته ؟
فرهاد مشتش را حواله صورتش کرد خون از دماغش راه گرفت و پایین غلتید ... خودم رو جلو انداختم با گریه جیغ زدم ولش کن چیکار داری واسه چی میزنیش ...؟؟
فرهاد برافروخته نگام کرد" دهنت رو ببند گوهر حالا معلوم شد این همه سال چه غلطی میکردی ؟"
همون لحظه گلبرگ با گریه چادرم را کشید و "مامان من میترسم یه آقاهه کیه !!
فرهاد با دیدن گلبرگ دستانش از یقه محمود کنده شدو شل و وارفته نگاه گلبرگ کرد ....بهش خیره شده بود فقط با غیض نگاهم کرد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد گلبرگ رو بغل کردم و و سالار از ته حیاط داد زد "آقا شما کی هستین با هوچی گری میخوای به چی برسی ،اینجا طویله نیست سرت رو انداختی اومدی داخل اینجا خونس فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم ؟؟ اومدی زور بازو نمایش بدی ؟؟ اونم به زن و بچه ؟
توی دلم گفتم حقا که پسر فرهادی از پسش خوب بر میای !
فرهاد چشمهاش پر اشک شده بود نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب اسم سالارو زمزمه کرد و دستانش رو باز کرد ...
سالار سمتم اومد و گفت مادرجان این آقا کیه اینجا چی میخواد ؟؟؟
فرهاد نگاهش به لبهای من دوخته شده بود نگاهم بین فرهاد و سالار در چرخش بود نمیدونستم چه جوابی بدم ...
فرهاد جلوتر اومد و جلوی سالار زانو زد و دستهاش رو توی دستش گرفت و با بغض نالید "من عموتم پسرم ..."
سالار دستاش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو نگاهش رو به صورتم دوخت مادر جان راست میگه عمومه ؟؟؟
سرم رو به نشونه بله تکون دادم "بله پسرم ،عموته از آبادی اومده "
 
 
فرهاد بازوهای مردونه اش را دور شونه های سالار حلقه زدو صورتش رو بوسید طوری سالار و به سینش چسبونده بود انگار نمیخواست از خودش جدا کنه ...
سالار خودش رو از بغل فرهاد بیرون کشید و گفت "اینهمه سال کجا بودین هیچوقت یادم نمیاد فامبلی داشته باشیم یا سراغی ازمون گرفته باشین "
فرهاد نگاه معنی داری به من کرد و بعد رو به سالار گفت "آدرست رو نمیدونستم کجاس دنبالت بودم و پیدات نمیکردم ...!!
ولی الان اوضاع فرق میکنه میبرمت آبادی اونجا کلی فامیل دورمونه دیگه هیچوقت نمیذارم ازمون جدا بیوفتی ...
سالار با اخمهایی گره خورده با لحنی کوکانه گفت پس خواهر و مادرم چی میشن ؟ اونا هم میان ؟
فرهاد دستاش رو روی موهای سالار کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت " میبرمت اسب سواری ،روستا رو نشونت میدم تیراندازی یادت میدم بگو ببینم شکار کردن و دوست داری ؟
سالار با لبخند سرش رو تکون داد ...
گلبرگ دست و پا میزد از بغلم پایین بیاد روی زمین گذاشتمش و سمت فرهاد دویید و گفت "عمو منم میبری اسب سواری ؟ " فرهاد با حسرت،و اندوهی که توی چشماش موج میزد دستش را روی موهای گلبرگ کشید و گفت اره مامانت اجازه بده تورو هم میبرم ... توی خونه رفتم و سرم را روی طاقچه گذاشتم و زار زدم ... صدای محمود توی سرم زنگ خورد "گوهر این از کجا پیداش شده سالارو کجا میخواد ببره چرا کاری نمیکنی برو شکایت کن !!! چرا خودشو عموی بچه ها معرفی کرد ؟؟؟
با گریه سمتش چرخیدم محمود خان لطفا چیزی نپرسید توضیحش برام سخته الان !!
محمود از شرم سر در یقه فرو برد و گفت "فکر میکنه من با شما سر سِری دارم چرا چیزی بهش نگفتین ؟
با درموندگی زار زدم "چی میگفتم بهش ؟؟؟ اگه بفهمه گلبرگ دختر خودشه ، اونم میبره تنها میشم ،سالار بزرگه دو روز بره پیشش دلش هوامو میکنه مجبورش میکنه دوباره بیارتش پیشم ...ولی بدون گلبرگ میمیرم من ،
محمود گفت "اینجوری راجبتون فکر بد میکنه ؟ به نظر من واقعیت رو بهش بگین حالا که خودش اومده طلاقتونم بگیرین ...
همون لحظه سیما در و باز کرد نگاه معنی داری کرد و پوزخند زد و گفت ببخشید خلوتتون رو به هم زدم !! میخوایم با سالار بریم بیرون ،بعدا بر میگریدم وسایل شخصیش رو میگیریم ...
بعد رفتن فرهاد بی قرار توی خونه
می چرخیدم و همش چشمم به در بود ...
تحمل دوری چند ساعته سالارو نداشتم نمیدونستم بعد این با نبودش چجوری سر کنم ... یکم خونه رو مرتب کردم و فرشهارو پهن کردم کارتونها هنوز باز نشده کنج خونه افتاده بود دل و دماق کار کردن نداشتم ..شب شده بود شام گلبرگ رو دادم و خوابوندمش ...
 
توی حیاط راه میرفتم و منتظر سالار بودم با شنیدن صدای ماشین سمت در دوییدم و دستم را روی دستگیره فشردم ...
سالار با خنده از ماشین پایین پرید و گفت"عمو یادت نره صبح بیا حتما باید منو ببری اسب سواری ... بعد دست تکون داد و سمتم دویید .... ماشین از سر کوچه پیچید و رفت
با نگرانی بغلش کردم و سالار ذوق زده گفت مادرجان خیلی خوش گذشت کاش گلبرگم می بردیم ،عمو منو برد باغ وحش از اونجا هم رفتیم شهربازی ،کلی خوراکی خوشمزه خوردیم ...
لبخند تصنعی روی لبم نشست و داخل خونه رفتیم .. براش تشک پهن کردم ؛ زیر لحاف خزید و سرش رو بیرون اورد و گفت "فردا صبح زود بیدارم کن عمو میاد دنبالم قراره منو ببره آبادی ...
گفتم عمو ازت چیزی نپرسید راجب منو و گلبرگ ؟؟؟
گفت "نه چیزی نپرسید چطور مگه ؟
گفتم هیچی همینجوری پرسیدم
بعد تو فکر فرو رفت و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود" آهان چرا تازه یادم اومد گفت "اینهمه سال تنها زندگی کردین ؛اشنایی فامیلی نداشتین ؟
_ بهت زده گفتم خب تو چی گفتی "؟
_هیچی چی میخواستم بگم راجب حاج خانوم و حاح آقا ،آقا محمود گفتم ...
تمام شب خواب به چشمام نیومد به چهره ای سالار زل زده بودم و میخواستم سیر نگاهش کنم ... صبح زود با کوبیده شدن در حیاط،سالار هیجانزده توی حیاط دویید و درو باز کرد .... از پشت پنجره نگاشون میکردم سالار بغل فرهاد پرید و صورتش رو بوسید چشم چرخونوم ولی سیمارو ندیدم ... ساک سالار اماده کنج خونه بود ساک رو برداشتم و توی حیاط رفتم ...
فرهاد ساک رو از دستم بیرون کشیدو گفت :میتونی برای دیدنش بیای آبادی ،من مثل تو نیستم بچه رو از دیدن عزیزش محروم کنم ،دستی به سر سالار کشید و گفت "آقا سالار هر وقت لب تر کنه دلتنگتون بشه میارمش ... گلبرگ با گریه دست فرهاد رو کشید و گفت "عمو منو نمیبرید ؟
فرهاد نگاه معنی داری بهم کرد و بعد رو به گلبرگ گفت "هر وقت مادرت خواست به دیدن داداشت بیاد توام بیا ...
به داخل خونه اومدم و قران رو برداشتم و کاسه اب رو پر کردم وسالارو از زیر قران ردش کردم اب و پشت سرشون پاشیدم ... ماشنین که از امتداد کوچه گذشت بغضم شکست و با صدای بلند زار زدم تا اون لحظه به خاطر سالار خودم رو کنترل کرده بودم ...
 
 
دو هفته ای از رفتن سالار گذشته هر روز بیشتر از قبل دل تنگش بودم ... گلبرگ هر روز بهانه ای داداشش رو میگرفت ...
توی خیاط خونه روی چرخ خیاط چنبره زده بودم و مشغول دوخت پارچه زیر چرخ بودم و هینجوری یه ریز اشک میربختم ....زینت دستم رو کشید و گفت "چرا خودت رو آزار میدی برو آبادی دیدنش،همه چیز رو به فرهاد بگو بذار بفهمه گلبرگ دخترشه ... با بغض نالیدم بفهمه دخترشه که ازم بگیرتش ؟
گفت نه شاید کامل بر عکس بشه ،اگه بفهمه اینهنه سال بهش وفادار بودی هیچ خیانتی نکردی بازم ببخشتت دوباره باهم باشید ...
گفتم چی میگی زینت!!!
بین منو فرهاد دیگه چیزی نمونده اون به عالم و آدم اعتماد داره جز من ،همین سیما بگه ماست سیاهه میگه سیاهه ولی من بگه سفیده میگه داری دروغ میگی !!
یه جور خاص نگام کرد و گفت :خودت رو گول نزن گوهر تو دوستش داری چرا با خودت و دلت میجنگی با حرص بلند شدم و گفتم "اشتباه میکنی دیگه دوستش ندارم هر چی بوده مال گذشتس الانم تنها چیزی که بهش اهمیت میدم بچه هام هستن نه چیز دیگه ... "
خیلی بی تفاوت گفت :خب با محمود ازدواج کن اینجوری هم فرهاد رو سوزوندی هم میتونی خیلی راحت به دیدن سالار بری ...
بی هوا نگاش کردم و تیز تو چشماش خیره شدم و لب جنباندم "من هنوز زن فرهادم عقدمون باطل نشده ؛ بعدشم دلم نمیخواد ازدواج کنم و بدتر فرهاد رو سر لج بندازم ...
زینت شونه بالا انداخت و گفت خودت میدونی باز ولی اگه نظر منو بخوای خودت رو از بلاتکلیفی در بیار ...
گفتم میخوام برم دیدن پسرم ولی جراتش رو ندارم جرات روبرو شدن با آدمهای اونجارو ندارم مخصوصا با وجود گلبرگ کسی خبر نداره که من زن فرهادم حالا نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
زینت چشماشو ریز کردو توی فکر فرو رفت و گفت اینجوری که بهتره فکر میکنن توی شهر ازدواج کردی ؟

بعد کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم به آبادی برم ...
صبح زود با صدای اذون بیدار شدم و گلبرگ رو بغل کردم سمت ایستگاه مینی بوس راه افتادم ... مضطرب بودم نمیدونستم بعد اینهمه سال چجوری باهاشون روبرو بشم معلوم نبود چه فکرهای ناجوری راجبم بکنن ...
سرم را به شیشه تکیه داده بودم ...
ار لحظه که به ابادی نزدیکتر میشدیم نگرانیم بیشتر میشد
 
 
تو میدون شهر از مینی بوس پیاده شدم ... صورتم را با چادر پیشوندم و دست گلبرگ رو گرفته بودم و پشت سرم میکشیدم پیرمردهای ابادی دور میدون قوز کرده بودن ...
سمت خونه ای پدریم راه افتادم ...
از کوچه پس کوچه های کاهگلی گذشتم و به پشت در خونه که رسیدم با تردید درو کوبیدم پسر سبزه و قد بلندی پشت در ظاهر شد و با تعجب نگامون کرد
هیجانزده گفتم مراد تویی ؟؟
گفت اره نشناختی ؟ بعد این همه سال چی میخوای ؟
گفتم "میخوام بیام داخل اجازه میدی ؟
از جلوی در کنار رفت و صداش رو تو هوا ول داد ننه؛ ننه گلاب بیا مهمون داریم ....
_کیه مراد ،خواهرت سودابه اومده ؟
با شنیدن صدای گلاب از روی ایوون، سرم رو بالا چرخوندم
موهای سفیدش از زیر چارقدش بیرون زده بود صورت لاغرو استخوانی اش ،پیرتر به نظر می رسید ...
دستانش را سایبان چشمانش کردو تیز نگام کرد و زیر لب اسمم را هجی کرد ....
لنگ لنگان از پله ها پایین اومد ..
نگاه متعجبش بین منو گلبرگ در گردش بود و با تعجب گفت "گوهر تویی ؟ "
سرم را به نشونه بله تکون دادم ،
دستانش را دور شونه هام حلقه زد و صورتم رو بوسید :خوش اومدی دختر جان اینهمه سال کجا بودی چشمم به در خشکید ...از برخورد گرم گلاب جا خورده بودم ... بهت زده گفتم قضیش مفصله براتون تعریف می کنم ، گفتم بچه ها کجان چرا نیستن والله مرادو دیدم ماشالله قد کشیده نشناختمش ..
گلاب دستم رو گرفت و سمت خونه کشید ،
بچه ای نمونده ازدواج کردن سرخونه زندگیشونن مرادم نشون کرده داره دختر شهری گرفته قراره بره همونجا کار کنه ...
نگاهم دور حیاط میچرخید ؛ از پله ها بالا رفتم و چقدر دلتنگ این خونه بودم چقدر دلتنگ بابام بودم ... گلاب سینی چایی رو جلوم گرفت و گفت "دخترته ؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم بله دخترمه
گفت پس ازدواج کردی شوهرت کیه چیکارس ؟
گفتم بماند حالا بعدا براتون تعریف میکنم وقت زیاده ،صفیه چیکار میکنه ؟
اسم صفیه رو که آوردم چشماش پر شد
گفتم" چیشده ،اتفاقی براش افتاده ؟
زیر لب نالید :صفیه در حقت بد کرد خیلی هم بد کرده ،موقع زایمانش همه چی رو با آه و ناله برام تعریف کردم ازم خواست وقتی دیدمت ازت حلالیت بگیرم ...
پوزخندی زدم حلال کنم که چی بشه !!؟باعث اوارگی و بدبختیم شد گناه خودشو اون فروغ عفریته رو گردن من انداخت ...
 
کلمات رگباری از دهانم بیرون میپرید و فرهاد مات و مبهوت بهم خیره شده بود انگار زخم چند ساله سر باز کرده بود و من تمام کینه و ناگفته های دلم رو بیرون میریختم ...فرهاد که تا به حال این روی منو ندیده بود توی سکوتی مبهم با تعجب بهم خیره شده بود حرفهایم که تموم شد سری از روی تاسف تکون داد و گفت باز یک طرفه به قاضی رفتی با ظن و گمان اشتباهت هم زندگی منو خراب کردی هم زندگی خودت رو ... بعد با قدمهایی تند از جلوی خونه دور شد ...توی فکر فرو رفتم مگر کجای حرفهایم اشتباه بود که فرهاد تا این حد به هم ریخت مگر دروغ گفته بودم که با سیما سر و سر داشت!!! مگر فرهاد به اخرین نفری که اعتماد داشت من نبودم !!!مگر غیر این بود که از آشکار کردن رابطمون میترسید ..!! اون شب تا نیمه های شب خواب به چشمانم نیومد هی توی رختخواب جا به جا میشدم و به فرهاد فکر میکردم صدای اواز خروسهای آبادی به گوش می رسید که چشمام سنگین شد ...چند ساعتی نخوابیده بودم که
صبح با صدای هیاهوی بچه ها از خواب پریدم و نگاهم به سمت ساعت دیواری چرخید ساعت نه صبح بود سریع بلند شدم و تشکم را تا کردم رو رختخوابها گذاشتم ... روی ایوان رفتم چشمم خورد به فرهاد که با بچه ها بازی میکرد گلبرگ رو کول کرده بود و اون هم کودکانه غش غش میخندید اشک توی چشمانم حلقه زد ... بچه هایم هیچوقت وجود پدرو نچشیده بودن و این ذوق و اشتباقی که با وجود
فرهاد توی صورت بچه هام نمایان شده بو اشک ذوق توی چشمانم نشاند ... اشکام رو پاک کردم متوجه نگاه خیره فرهاد شدم ولبخند ملیحی که روی لبش نشسته بود ...با تکون دادن سر بهش سلام دادم ... همان حین ،
صدای گلاب از پشت سر تو گوشم پیچید : صفیه اونموقع ها یه حرفهایی میزد من هیچوقت حرفهاش رو باور نمیکردم ،میگفتم لابد حرفهاش از روی حسادت زنانس ..میخواد بهت تهمت بزنه بدنامت کنه ....!!!
سرم رو به عقب چرخوندم
دوباره ادامه داد "فرهاد بیشتر از یه عمو به یچه هات محبت میکنه!!! "
چشمام رو ریز کردم گلاب منطورت چیه؟
دو لا شدو حینی که جارو روی زمین میکشید گفت :
نمیخوام بهتون بزنم ولی خب هر کس دیگه ای جای من بود شاید همین فکرو خیال رو میکرد .
صفیه خدا بیامرز می گفت سالار پسر رضا قلی نیست !!"
گلاب دست به کمر بلند شدو
دستپاچه دستش رو گاز گرفت و گفت "،خدایا منو ببخش دارم تن خواهرمو تو گور میلرزونم
ابرو تو هم کشیدم و از پله ها پایین رفتم ... فرهاد گلبرگ را روی زمین گذاشت و گفت "من دیگه باید برم امروز حسابی باهم بازی کردیم ...
یه روز میخوام بیام شهر هر چی خواستین براتون بخرم ،هر جا هم خواستین ببرمتون ..
 
گلاب با افسوس بهم خیره شده بود غم خاصی توی چشماش موج میزد
گفتم چیشده من نبودم اتفاقی افتاده ؟
با صدایی که از بغض میلرزید گفت "صفیه سر زا از دنیا رفت، قبل مرگش ازم خواست پیدات کنم و ازت حلالیت بگیرم ...
متاثر لب زدم واقعا خبر نداشتم من چیکاره ام خدا بیامرزتش ..
گفت : میدونم خیلی سخته ولی حلالش کن کل عمرشو با بدبختی سر کرده ، فروغ بهش وعده و وعید داده بوده گفته اگه بگی از گوهر دستور گرفتم توی شهر خونه بهتون میدم ... خیال میکرد سرو سامون میگیره ،ولی فلک زمینش زد
گفتم بعد فرار من چه اتفاقی افتاد با صفیه چیکار کردن ؟
سرش رو با ناله تکون داد فرهاد خان از عمارت بیرونش کرد گفته بود بعد اینکه بچت به دنیا اومد مجازات میشی با مملی پیش من زندگی میکردن ،فروغ گفته بود فراریش میده ولی روزی که صفیه بچش به دنیا می اومد کسی سراغش رو نگرفت...
رفتم پی قابله ، ولی راضی نشد بیاد گفت فروغ تهدیدش کرد ،
گفتم بچش چیشد زنده موند سرش رو تکون داد و گفت اره یه پسر به دنیا اورد پیش مملیه ...
دستهای گلاب رو گرفتم و ملتمسانه نگاهش کردم "صفیه رو حلال میکنم هم به خاطر دزدیدن طلاهام هم به خاطر تهمتی که بهم زد ولی کمکم کن بذار پسرم رو ببینم پیغوم منو به فرهاد برسون بهش بگو اینجام تا سالارو برام بیاره
گفت باشه فردا میرم حالا امروز استراحت کن تازه از راه رسیدی ...
گفتم نه همین الان برو ...
دست به زانو بلند شد ،
صدای مراد برادرم ،تو اتاق پیچید :بشین ننه ،من میرم پی فرهاد شاید اصلا عمارت نباشه سر زمبن باشه ، پیداش میکنم
با فشردن پلکهام ازش تشکر کردم ...
گلاب بلند شد در حالیکه از زانو درد ناله می کرد سمت اتاق دیگه ای رفت بعد چند لحظه ،با کیسه ایی پارچه ای که دستش بود دوباره برگشت ... روبرویم نشست و گره ای کیسه رو باز کرد و کیسه رو روی زمین خالی کرد ،باورم نمیشد همه طلاهای که گمان میکردم صفیه دزدیده توی کیسه بود دستم را زیر طلاها فرو بردم و با تعجب به گلاب خیره شدم و بهت زده گفتم "اینا زلاهای منه دست شما جیکار میکنه ؟"
گفت "دست صفیه بود، دم مرگش گفت طلاهارو دستت برسونم از کارش پشیمون بود
 
 
بعد اینکه ناهارو خوردیم روی ایوون منتظر ایستاده بودم و گلبرگ توی حیاط بازی میکرد ...
با باز شدن در حیاط از پله ها به پایین سرازیر شدم
مراد بغل شیر اب نشست و ابی به صورتش پاشید
گفتم خب مردا چیشد فرهاد رو دیدی ؟
گفت"توی عمارت نبود رفته شکار ...
گفتم سالار چی ندیدیش ؟؟
سرش رو تکون داد و گفت نه اونم ندیدم...
میدونستم فرهاد بره شکار چند روزی طول میکشه برگرده...
گفتم "نمیدونی کی بر میگرده ؟
گفت "چرا گفتن فردا برمیگرده حالا فردا یه سر میرم عمارت گویا سالارم با خودش برده ...
با ناامیدی روی پله کاهگلی نشستم و مراد حینی که گلاب رو صدا میکرد از پله ها بالا رفت ... منم تا غروب آفتاب توی حیاط بودم
بعد خوردن شام گلبرگ را توی اتاق بردم تشک پهن کررم بغلش دراز کشیدم ...
صدای داد و بیداد مراد توی خونه پیچید و گلبرگ از ترس سرش رو به سینم چسبونده بود
مراد داد میزد "باید زمین رو بفروشی و من توی شهر مغازه بخرم ،نمیخوام تو این خراب شده بمونم اقام خدا بیامرز بعد یه عمر جون کندن پول دوا دکترشم نداشت ...صدای ناله گلاب به گوش می رسید "زمین رو بفروشی بعد من پیرزن از کجا نون در بیارم بخورم چه خاکی توی سرم بریزم ، زمین رو اجاره میدم سالیانه یه پولی دستم میاد که خرج خورد و خوراکمه ....
دوباره صدای غضبناک مراد اوج گرفت و بعدش شکستن چیزی به گوش رسید و بعدم صدای کوبیده شدن در حیاط ...
صبح که بیدار شدم گلاب سر سفره صبحونه نشسته بود و بغل سفره نشستم زیر لب سلام دادم ... استکان چایی رو پر کرد و توی نعلبی گذاشت و سمتم گرفت " ببخش دیشب حتما بچه رو ترسوندیم ... دیگه از دست مراد عاصی شدم دختر شهری نشون کرده پاش رو کرده تو یه کفش که الا و بلا باید برم شهر مغازه بخرم . میدونم همش زیر سر اون دخترس ،اون هواییش کرده وگرنه بچه من چه میدونه مغازه چیه !!! شهر میرفت از خیابونها میترسید...
چاییم رو هورت کشیدم و گفتم" بذار بره بمونه اینجا که چی بشه !!!"
گلاب تیز نگام کرد میخواد بره خب بره ،من حرفی ندارم
میخواد زمین کشاورزی منو بفروشه بالاخره یه آب باریکه ایی ،اگه اون زمین نباشه از کجا بخوریم ؟؟
مراد از توی اتاق بیرون اومد ،با شلوار کردی که تنش بود چقدر شبیه بابام شده بود ...
گفت "من تصمیمم رو گرفتم همین امروز تو روستا اعلام میکنه هر کی میخواد زمین رو بخره ...
گفتم من میخرم چرت بدی به غریبه !!
 
 
گفتم من میخرم
دو تاشونم توی سکوت بهم خیره شدن ...
مراد در حالیکه جا خورده بود گفت مطمئنی میخوای؟ من پولش رو لازم دارم پول داری بدی ؟
بلند شدم وکیسه طلاهارو از توی اتاقم اوردم و جلوش گذاشتم
مراد به داخل کیسه نگاه کرد و گفت :همشون طلان ؟ چقدر پولشه ؟
گفتم خیلی بیشتر از اون زمین می ارزه ...
گلاب توی فکر فرو رفته بود صورتش درهم بود ... گفتم ناراحت نباش ،زمین رو میدم دستت بمونه فکر نمیکردم طلاهام پیدا بشه کلا قیدشو زده بودم زمین رو خریدم که دست غریبه نیوفته ... گلاب توی صورتم خیره شد و چشماش تر شده بود با بغض نالید :خدا خیرت بده ، دستمون خالی بود ،مراد خونم رو تو شیشه کرده بود که زمین رو بفروشه ... اگه زمین از دست میرفت باید دست گدایی جلوی مردم دراز میکردم ...
دستم را روی شونش گذاشتم "این حرفها چیه ،شما خونواده من هستین نمیذارم محتاج کسی باشین !!
مراد طلاهای توی کیسه رو روی زمین خالی کرده بود با چشمهایی براق؛به طلا ها خیره شده بود و زیر لب با خوش حساب کتاب میکرد "اینارو ببرم شهر بفروشم یه مغازه بخرم جنس بریزم توش ...مابقیشم کمک خرج عروسیم ...
بعد زیر چشمی نگاهم کردو ذوق زده گفت تابستونم عروسی میگیرم..
گفتم انشالله به میمنت و مبارکی ، فقط حواست باشه میری شهر مغازه بخری سرت کلاه نذارن ادم اشنا سراغ دارم اگه بخوای آدرسش رو میدم دستت رو میگیره کمکت میکنه تا جای مناسب پیدا کنی ...
گلاب طلاهارو از روی زمین جمع کردو قولنامه زمین رو دستم داد و گفت بعد این زمین مال خودته ما حقی بهش نداریم ... اینم سندش دستت باشه ....
بعد مراد رو صدا زدو گفت :برو ببین فرهاد از شکار برگشته بهش بگو گوهر برای دیدن پسرش اومده ...
مراد دستش رو تو هوا ول داد و با بی تفاوتی گفت "باشه بابا حالا چه عجله ای میرم دیگه ،با چشم غره ای گلاب کلافه گفت "باشه بابا میرم ...
گلاب توی تشت خمیر درست کردو تنور را روشن کرد ... یه جورایی خودم رو با کمک، به گلاب سرگرم کرده بودم ولی همش چشمم به در بود منتظر بودم با هر صدایی که از کوچه شنیده میشد، بی هوا سرم سمت در میچرخید ....
نونهای پخته شده رو جمع کردم و لای سفره پارچه ای گذاشتم ‌...
گفتم به نظرت فرهاد برگشته ؟
گلاب در حالیکه خمیرو از لای اانگشتهاش پاک میکرد گفت "اره بابا شکاره، سفر قندهار که نیست ."
همان حین در حیاط باز شد توی چهار چوب در چشمم خورد به سالار که دست توی دست فرهاد گذاشته بود ...هیجانزده بلند شدم و سمت در دوییدم سالار با دیدنم دستش را از دست فرهاد بیرون کشید سمتم پرواز کرد ... روی زمین زانو زدم دستانم را گشودم...
 
سالار و بغل کرده بودم سرو صورتش رو با بوسه های ریز و درشت پر میکردم ..
_سالار امروز پیش مادرت بمون بعدا میام دنبالت
با صدای فرهاد سرم رو بالا چرخوند با قدر دانی نگاهش کردم و زیر لب گفتم :ممنون که سالار و پیشم اوردین "
فرهاد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو تکون داد و بیرون رفت
...
نگاهم بی اختیار پشت سر فرهاد کشیده شد بلند شدم تکیه به در چوبی با نگاهم بدرقه اش کردم ...
دلم میخواست جلوش رو بگیرم
تمام ناگفته های دلم را بگویم ولی ترس درونم ، مانع گفتن حقیقتها میشد اون هم ترس از دست دادن گلبرگ بود و ترس اینکه فرهاد دوباره با بی مهری و بی اعتمادی اش نامیدم کنه
پس فقط نگاش کردم و نگاش کردم تا اینکه از جلوی نگاهم ناپدید شد
با کشیدن شدن لباسم به خودم اومدم گلبرگ گوشه دامنم رو گرفته بود و یه بند زیر لب تکرار میکرد "داداش که دیگه نمیره ،میخواد پیشم بمونه مگه نه ؟؟"
گفتم اره عزیزم نگهش میدارم حسابی باهاش بازی کنی ...
اون روز تا شب بچه ها توی حیاط بازی کردن و فرداشم فرهاد دنبالش نیومد با محبتی که فرهاد در حقم میکرد من بیشتر متوجه اشتباهم میشدم من خیلی سنگدل بودم که فرهاد رو از دیدن پسرش محروم کرده بودم ...
تصمیم گرفتم چند روزی توی روستا بمونم ،تا بیشتر پیش سالار باشم ،صبح خروس خون گلاب بیدارم کرد و گفت بیا مراد میخواد بره شهر، آدرس اون یارو رو میخواد همونی که میخواد کمکش کنه ... خواب زده بیدار شدم و از روی طاقچه قلم و کاغذ برداشتم و ادرس را روی کاغذ خط خطی کردم ....
دوباره سرم را روی بالش گذاشتم ... چند روزی گذشته بود ؛از فرهادم خبری نبود ... توی حیاط نشسته بودیم با شنیدن صدای ماشین ،مضطرب نگاه گلاب کردم و لبهایم را روی هم جنباندم "فرهاد اونده دنبال سالار ...!! گلاب با تعجب صورتش رو جمع کرد "فرهاد خان توی روستا که با ماشین اینور اونور نمیره..."
با کوبیده شدن در حیاط گفتم خودشه ...
سالار دوان دوان سمت در دویید با باز شدن در صدای اشنایی به گوشم رسید که بی اختیار بلند شدم و زیر لب اسم محمود رو تکرار کردم ... محمود !!!!! حینی که با عجله سمت در می رفتم با خودم حرف میزدم "آدرس رو از کی گرفته ،کی گفته بیاد اینجا !!!
 
به جلوی در که رسیدم چشمم خورد به محمود با لبخندی کهرو لبانش بود
با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید آدرس رو از کی گرفتید ؟؟؟
زیر چشمی با لبخند نگام کرد و گفت "میخواین دم در نگهم دارین ؟؟
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بفرمایید داخل ؟
با یاالله یاالله وارد حیاط شد ...
گلاب که خیال میکرد شوهرم اومده لنگ لنگان سمتمون اومد :خوش اومدی پسرم بفرمایین خونه ...
با تعارف گلاب محمود پشت سر گلاب راه افتاد...
گلاب گفت "شما بفرمایین بشینین تا من چایی بیارم...
به محض اینکه گلاب از اتاق بیرون رفت،
با دلخوری گفتم "اومدنتون اشتباه بود ،اینجا تو ابادی همه منو میشناسن وجود شما بدتر به حرف و حدیثهایی که پشت سرم گفته میشه دامن میزنه ...
گفت "آدرس رو از مراد گرفتم ، باید با شوهرت حرف بزنی تا از بلاتکلیفی خلاص بشی ، تا کی باید منتظر بشینیم با دست روی دست گذاشتن که چیزی حل نمیشه !!
بهش بگو طلاقت رو بده حالا که خیال میکنه گلبرگ دختر منه ،مطمئنا به طلاق هم راضیه ....‌
گفتم محمود خان من کی با شما قول و قرار ازدواج گذاشتم ؟؟چرا اینقدر سماجت میکنید ،این راهش نیست ، بدتر نمیخوام فرهاد رو سر لج بندازم...
گلاب با سینی چایی داخل شد و سینی رو چرخوند و گفت پسرم شما شوهر گوهرید ؟
قبل اینکه محمود حرفی بزنه خودم پیش قدم شدم ،نه ایشون همون آشنایی هستن که ادرسش رو به مراد دادم گویا خودشون هم مشتاقن اینجا زمینی چیزی بخرن ،اومدن از نزدیک ببینن ...
محمود بهت زده نگاهم کرد و بعدش سریع گفت "اره دنبال زمین کشاورزی ام او
مدم از نزدیک ببینم ...
سر سفره ناهار نشسته بودیم که دوباره در حیاط کوبیده شد سالار جلدی از خونه بیرون پرید و ذوق زده گفت عمو فرهاد اومده دنبالم ...
پشت پنجره رفتم و فرهاد پشت در بود از سالار خواست اجازه بگیره تا بیرون برن ...روی ایوون رفتم و گفتم :فرهاد خان دوباره شب بیاریدش اینجا فعلا من اینجام میخوام پیشم باشه ...
سرش رو به نشونه بله تکون داد و بعدش رو به سالار گفت "،ماشینی که بیرون پارک شده مال کیه ؟؟؟
سالار گفت "،مال عمو محموده اومده روستا ،میخواد زمین بخره ... فرهاد معنی دار نگاهم کردو از اون نگاههایی که از هزار تا ناسزا هم بدتر بود ....
انگار کوه غم توی قلبم رخنه کرد نمیخواستم فرهاد راجبم فکر و خیال بد بکنه توی دلم به مراد و محمود بدو بیراه گفتم و داخل اومدم ... گلاب سفره رو جمع کرد به محض اینکه از اتاق بیرون رفت محمود گفت "امشب که فرهاد اومد باهاش صحبت میکنم طلاقت رو بده ...
تیز نگاش کردم و با غیض گفتم "ابنکه طلاق بگیرم یا نه به خودم مربوطه ،....
 
 
اونشب محمود از حرفهایم ناراحت شد و سویچش رو برداشت و از گلاب خداحافطی کرد و از پله ها با سرعت پایین رفت روی ایوون اومدم "محمو خان چه عجله ای تو این تاریکی راه بیوفتین !!حالا میموندین فردا راه میوفتادین ...
پورخندی زد و گفت لازم نکرده بهتره امشب برم حس رضافی بودن یهم دست میده درو کوبیدو ابیرون رفت از پله ها پایین اومدم و سمت در دوییدم قبل اینکه برسم با گاز تندی که داد ماشین از جاش کنده شد و راه افتاد دوباره برگشتم ، روی پله ها نشسته بودم ، فکرم پرواز کرد به چند سال پیش به زمانیکه بی قرار و بی تاب برای دیدن فرهاد به صحرا می رفتم ...شبهایی که با عشق فرهاد صبح کرده بودم تا به خودم اومدم با یاداوری خاطرات گذشته لبخند روی صورتم نشسته بود ...
به خودم تشر اومدم و بلند شدم انگار با خودم سر جنگ داشتم خودم رو محکوم کرده بودم به نفرت داشتن از فرهاد حتی از فکرو خیالشم فرار میکردم ...
بلند شدم وسط پله های کاهگلی بودم که صدای فرهاد و سالارو از توی کوچه شنیدم بی اختیار سمت در رفتم و فرهاد با دیدنم نگاهش رو از صوررتم بر چید و پیشونی سالارو بوسید و گفت : پسرم برو بخواب حسابی استراحت کن که کلی برنامه داریم... بدون خدا حافظی سمت کوچه چرخید و سالار دوان دوان سمت خونه رفت ..‌.. چشمانم خیره به فرهاد مانده بود و لب جنباندم اسمش رو صدا کردم :فرهاد ...فرهاد خان ...
فرهاد با همان جذبه و و ابروهایی گره خورده سر به عقب جنباند و نگاهم کرد نمیدونم چرا بی اختیار دلم لرزید و قلبم محکمتر از قبل کوبید ...
گفتم راجب من فکرو خیال بد نکن ... یا راجب آقا محمود ...کف دستش را به نشانه سکوت سمتم گرفت "هیچی نمیخوام بشنوم ،نمیخوام بیشتر از این افکارم را به هم بریزی ... دخترت رو که نمیتونی انکار کنی میتونی !!
سرم رو پایین انداختم دلم میخواست همه چیز رو بهش بگم میخواستم بفهمه گلبرگ دخترشه ...
ولی انگار لبهام روی هم قفل شده بود قدرت اینکه از خودم دفاع کنم رو نداشتم ... فرهاد خیره تو چشمانم، سری از روی تاسف تکون داد و رفت ...
با صدایی که از بغض میارزید نالیدم "گلبرگ دخترته ...دختر خودته فرهاد ... فرهاد سر جایش ایستاد و برگشت و مبخکوب نگاهم کرد و گفت "چی گفتی گوهر ؟؟؟
اشکام از گوشه چشمانم شره کرد و لبهای لرزونم را جنباندم "گلبرگ دخترته... از اینجا که فرار کردم حامله بودم ...
 
 
فرهاد با چشمانی گشاد شده بهم خیره شده بود ... و چشمانش پر اشک بود" اون دختر کوچولو دختر منه ؟؟؟ "
نزدیکتر اومد تیز تو چشمام خیره شد "گوهر یعنی من باور کنم یه دختر دارم چرا تا حالا نگفتی چرا تا الان سکوت کردی ؟
با پشت دستم اشکهام رو پاک کردم چون می ترسیدم می ترسیدم دخترم رو ازم بگیری همانطور که پسرم را گرفتی ؟؟
فرهاد چشماش رو ریز کردی منو اینطوری شناختی ؟ یعنی من آدمی ام که بچه رو از مادرش جدا کنم ؟
گوهر خودت بشین کلاهت رو قاضی کن ببین تو چه بلایی سر من اوردی در عوضش من باهات چیکار کردم ؟؟
واقعا من مثل تو بودم ؟
بعدش گفت الان وقت این حرفها نیست ،برو دخترم رو بیار میخوام سیر نگاهش کنم ،به تلاقی تمام سالهایی که کنارش نبودم ببینمش ...
گفتم الان خوابه فردا بیا ببینش ... فرهاد در حالیکه اشک توی چشماش حلقه زده بود خندید "گوهر تو نمیدونی من چه حالی ام ؛باورت نمیشه من الان روی زمین نیستم از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجم ،من فردا میام دخترم رو ببینم " بعدش خداحافظی کرد و چند قدمی راه نرفته بود که دوبار ایستاد و سر جایش به عقب چرخید مردد لب جنباند "،اون یارو کیه که همیشه همراهته ؟"
یه لحظه جا خوردم گفتم محمود ؟؟
گفت بله همان به قول خودت محمود !!!
گفتم " پسر یکی از اشناهامه تمام این سالها دستم را گرفته کمکم کرده ...
با غیض گفت این مرتیکه این وسط چیکارس ؟
گفتم "مگه برات مهمه که می پرسی ؟ برای تو چه فرقی میکنه ؟
تای ابرویش بالا پرید و اهسته سمتم اومد "منظورت چیه گوهر چی میخوای بگی ،فراموش نکن تو هنوز زن منی ! اونقدر بی غیرت نشدم بذارم مرد غریبه دور و بر زنم بپلکه !!
پوزخندی زدم "ما جدا شدیم زنو شوهریمون روی کاغذه اونم بهتره زحمتش رو بکشی باطلش کنی ،تا بیشتر از این ازار نبینی ،
صورتش برافروخته شد دندوناش رو روی هم سابید "زبونت دراز شده گوهر چی تورو اینقدر گستاخ کرده ؟
گفتم تازه شدم عین خودت ؛با وقاحت با سیما میچرخیدی و اسب سواری و گردش !!!مگه من جراتش رو نداشتم داشتم حرفی بزنم ...همیشه اخرین نفری که بهش اعتماد داشتی من بودم !!
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ojwu چیست?