شیرین عقل قسمت 13 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت 13

فرهاد که قصد رفتن کرد

با کنایه گفتم مثل اینکه پا قدمی من سنگین بود !!

 
فرهاد تیز توی چشمام خیره شدو گفت" دیشب خیلی حرفها زدی فقط تو جواب همه حرفایی که بهم گفتی یه چیز میتونم بگم "اینکه قد کشیدن و بزرگ شدن بچه هات رو نبینی خیلی درد بزرگیه اونقدر دردش بزرگه و جانسوره که نخواستم تو هم این درد و بکشی!!! "
با قدمهایی تند دور شد
صداش کردم بی توجه به من قدمهایش را تندتر کردو رفت .... گلاب با نگاه معنی داری بهم خیره شده بود دیگر هیچی برام مهم نبود هیچ چیز دیگه ایی ...
حس و حال عجیبی داشتم انگار وجود فرهاد، دوباره داشت توی جان و دلم رخنه میکرد و تا به خودم میومد میفهمید کل روز با فکر و یاد فرهاد گذشته ...
دیگر ماندنم فایده ای نداشت باید برمی گشتم ...
وسابل بچه ها رو اماده کردم و ساکم رو بستم و گوشه ای اتاق گذاشتم ؛ منتظر فرهاد بودم تا بیاد و با گلبرگ خداحافظی کنه ،.. شایدم گلبرگ بهونه ای برای گول زدن خودم بود ...
شاید خودم اشتیاق دیدنش را داشتم ... فرهاد غروب برای دیدن بچه ها اومده بود از خونه بیرون نرفتم لای پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم هر از گاهی نگاهش سمت ایوون میچرخید انگار اونم منتظر دیدن من بود ... روی ایوون اومدم فرهاد به محض اینکه چشمش به من نخورد نگاهش رو دزید و خودش را به ندیدن زد ... از پله ها به پاییین سرازیر شدم ....
روی لبه حوض نشستم فرهاد نزدیکتر اومد و گفت" گوهر بچه ها چی میگن ؟میخوای بری شهر؟ ر
نفستم رو کشدار بیرون دادم" تمام خونه زندگی من شهره بمونم روستا که چی بشه همین الانشم زیادی موندیم ...
چهره اش درهم شد و توی فکر فرو رفت و گفت "سالارم ببر ،برای دیدنش میام شهر نمیخوام ازت دورش کنم ..."با اشتیاق نگاش کردم با تعجب گفتم "جدی میگی یعنی واقعا اجازه میدی سالار باهام بیاد ؟ سرش رو تکون داد و لبخند زد بله اجازه میدم هم دخترم باهات بیاد هم پسرم ...مواطبشون باش ...
زیر لب تشکر کردم
فرهاد توی چشمانم خیره شد شرمگین سرم رو پایین انداختم انگار دوبار قلبم کوبنده تر از قبل به صدا در اومده بود حتما صورتم گل انداخته بود دوباره همان حس و حال گوهر نوجون سراغم اومد
حینی سعی میکردم لرزش دستانم رو از نگاهش پنهان کنم صداش تو گوشم پیچید "گوهر ،دیگه عاشقم نیستی ؟؟"
بی هوا سرم را به بالا چرخوندم و تیز تو چشماش خیره شدم .. بریده بریده گفتم "واسه چی میپرسی ؟"
فرهاد کنارم نشست " اون پسره چرا دور و ورت میچرخه ،میخوای باهاش ازدواج کنی "
دستپاچه شدم و با تحکم گفتم "نه !!" فرهاد ریز خندید و زیر چشمی نگاهم کرد حالا چرا اینقدر هول شدی ؟؟
 
 
صبح که چشمام رو گشودم هوا روشن شده بود ، سریع بچه ها رو بیدار کردم سالار بغ کرده بود کنج خونه نشسته بود ...
گفتم پسرم عجله داریم الان ماشین حرکت میکنه پاشو آبی به دست و صورتت بزن ..
صورتش رو کج کرد "چی میشد ماهم اینجا زندگی کنیم دلم نمیخواد بریم شهر دوست دارم کنار عمو بمونم ...
نوازش وار دستم را روی سرش کشیدم "عموت قول داده بهمون سر بزنه مگه تو دلت برای دوستات تنگ نشد ؟؟ابروهاش رو جمع کرد "نه دلم تنگ نشده ،نمیخوام از اینجا برم ..."
دستش رو گرفتم و بلندش کردم "مگه تو مرد خونه نیستی میخوای منو خواهرت رو تنها بذاری ؟؟"
معصومانه سرش رو تکون داد با بی میلی راه افتاد ...سفره صبحونه وسط حال پهن بود گلاب استکانها رو از چایی لبریز کرد و چایی داغ رو سر کشیدم چند لقمه دهن بچه ها گذاشتم و بلند شد و گفتم بچه ها پاشین به اندازه کافی دیر شده الان مینی بوس حرکت میکنه ... با گلاب خداحافظی کردیم از در حیاط که بیرون اومدیم
چشمم خورد به ماشین فرهاد .. با لبخندی بر روی لب، پشت فرمون نشسته بود ... میخکوب نگاهش کردم لبهام بی اختیار کش اومد سمتش کشیدم شدم و از ماشین پیاده شد .
دستش را لای موهای سیاهش فرو برد به بالا هل داد و گفت "خودم می رسونمتون سوار بشید ...
سالار و گلبرگ با خوشحالی صندلی عقب سوار شدن
انگار پاهام به زمین چسبیده بود زبانم قفل شد درو برام باز کرد و بی اختیار سوار شدم ... نگاهم به جاده خاکی دوخته شده بود و ... با صدای فرهاد به خودم اومدم " دلم طاقت نیاورد بذارم با مینی بوس برید با سالارم که دیروز حرف میزدم تمایلی به رفتن نداشت ..."
بی هوا نگاهش کردم لبخند دندون نمایی زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد ...
گفتم چرا اومدی ؟
پرسشگرانه نگام کرد و گفت :نباید می اومدم ؟؟
گفتم خب انتظارش رو نداشتم ..واقعیتش فکر نمیکردم تا ایند برات اهمیت داشته باشیم ..
با دلخوری ابرو تو هم کشید :گوهر تو اصلا منو نشناختی ..‌من کی له عزیزانم بی تفاوت بودم که راجبم اینجوری فکر مبکنی ؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم "بهتره راجبش حرف نزنیم ،شایدم من اشتباه می کردم ....
متعجب نگاهم کرد "راجب چی اشتباه میکردی ؟؟
گفتم راجب تو و سیما ... نفسش را با حرص بیرون داد :هر چی بین منو سیما بوده مال گذشتس ،الانم مثل رفیقمه نه بیشتر ...
یه لحظه حسادت توی دلم شعله ور شد "گفتم اره میدونم ،برای سیما هم جز این نبوده !!
تیز نگاهم کرد :چطور مگه ؟
گفتم خب اونموقه که سالار توی بیمارستان بستری بود ناخواسته حرفهای سیما و اون دکتری که اونجا کار میکرد و شنیدم ،گویا چیزی بینشون ...
 
 
گفتم :
حرفهای سیما و دکتره رو شنیدم ،التماس دکتره میکرد تا دوباره مثل سابق باهم باشن،
گفت کدوم دکتره ؟
گفتم لبمارستانی که فروغ بستری بود ، همون دکتره که قد بلند و موهای جوگندمی داره ...
فرهاد حینی که رانندگی میکرد تمام حواسش به حرفهای من بود ... با تعجب گفت " دکتر بهرنگ مگه ازدواج نکردن ؟
با دهن نیمه باز بهش خیره شدم گفتم شما مگه میشناسینش ؟؟
، که نگاهش به جاده بود :آره میشناسمش خود سیما بهم معرفی کرده ،
پوزخند تلخی زدم "بهت گفته قبلا باهاش ازدواج کرده و طلاق گرفته ؟
فرهاد متعجب با دهن نیمه باز بهم خیره شد "طلاق گرفته !!!
لبخند موذیانه ای زدم "اره طلاق گرفته گویا با برادر دکتر ریخته رو هم ،دکتره فهمیده طلاقش داده،
با هر کلمه ای که از دهانم بیرون می پرید هر آن تعجبش بیشتر میشد کلافه سرش رو تکون داد و گفت "باورم نمیشه ،پس چرا هیچکدوم از این حرفها رو به من نگفته بود!
ابرویم را بالا دادم و گفتم :واقعا خودت دلیلش رو نمیدونی !
چشماش رو ریز کرد و گفت منظورت چیه گوهر چرا شفاف حرف نمیزنی،من از کجا باید دلیلش رو بدونم !!اون واقعا تمام این مدت رفیقم بود ،حتی راجب تو فقط با سیما حرف زده بودم میدونست که من ..سرش رو تکون داد و حرفش را خورد
سرم رو سمت بیرون چرخوندم شیشه رو پایین دادم باد سرد پاییزی صورتم را خنج میکشید به مزارع خیره شده بودم و زیر لب نالیدم "سیما هیچ چیزی راجب خودش و بهرنگ بهت نگفته بود ، چون میخواست باهات ازدواج کنه ..."
فرهاد قهقه سر داد با صدایی که از خنده ترک برداشته بود گفت "گوهر کدوم ازدواج ، من به تنها چیزی که بعد برگشتن سیما بهش فکر نکردم ازدواج بوده اخه چرا باید به ازدواج فکر میکردم من خودم زن داشتم بچه داشتم!! منو سیما از بچگی باهم بزرگ شدیم ؛آره واقعیت داره یه زمانی از روی عشق جوانی بهش وابسته بودم ولی بعد رفتنش ،عزمم رو جزم کردم و فراموشش کردم ... دیگه هیچ رد پایی از اون عشق و سور توی زندگی باقی نمونده بود.
خیره تو چشمانش نگاه کردم"پس چرا همه جا باهاش بودی ؟؟
با تعجب گفت "خب دختر خالمه!"
خندید و گفت دیگه راجب دختر خاله من چیا میدونی ؟
زیر چشمی نگاهش کردم " دوباره آویزون دکتر شده انگاری ازت ناامید شده !!
فرهاد سرش رو با خنده تاب داد و گفت :امان از دست شما زنها "
تمام مسیر را حرف زدیم گاهی وقتا از خنده ریسه میرفتم ،انگار مدتها روحم مرده بود دوباره نسیم خوش زندگی روحم را نوازش میکرد؛
عشقی که سالها توی دلم مدفون شده بود و با خشم درونم محکوم به فراموشی بود ولی انگار با وجود فرهاد جان دوباره گرفته بود ...
 
به شهر که رسیدیم دلم گرفت،
حس دلتنگی تمام وجود رو در بر گرفته بود ... من که تمام راه رو حرف زده بودم توی سکوت سرم را به شیشه تکیه دادم ... به جلوی در که رسیدیم ، بچه ها از ماشین پایین پریدن و ...
دستم را روی دستگیره در فشار دادم با تعلل لب زدم "ممنون که مارو رسوندین ،بیا خونه یه چایی بخور راه اومدی خسته ایی !!
لبخند موزیانه ای زد و گفت "ای به چشم حتما .. از ماشین پایین اومد و
با تعجب نگاش کردم
با اخمی سختگی ابرو تو هم کشید و گفت "نکنه فقط تعارف الکی بود !!
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست...
داخل که رفتیم کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم ... فرهاد توی هال مشغول بازی با بچه ها بود... چن تا تخم مرغ نیمرو کردم و سفره انداختم ....بعد اینکه ناهار خوردیم فرهاد طبق عادت همیشگی توی اتاق رفت تا دراز بکشه و استراحت کنه ....
بچه هارو توی حیاط فرستادم تا سرو صدا نکنن .
نیم ساعت نشده بود که صدای کوبیده شدن در؛
از پنجره سرک کشیدم "سالار برو ببین کیه پشت در .." به محض اینکه سالار در حیاط رو باز کرد چشمم خورد به محمود ... دستپاچه توی حیاط رفتم با قدمهایی تند خودم رو به در رسوندم چادرم را دور صورتم پیچیدم و زیر لب سلام دادم ...
محمود به در تکیه داد و گفت "،هر روز به خونتون سر میزنم ببینم اومدید یا نه ؟ چیشد با فرهاد صحبت کردی ،؟
با تعجب نگاهش کردم راجب چی ؟
پوزخندی زد "،راجب طلاقتون !!
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم "محمود خان من چند باری قبلا بهتون گفتم طلاق من هیچ ربطی به شما نداره ،حتی اگه طلاق بگیرم جواب من به ازدواج با شما منفیه ؛بجه هام بزرگ شدن اصلا دلم نمیخواد ناپدری سرشون بیارم ..
انگار از حرفهام جا خورده بود "گفت از وقتی سرو کله فرهاد پیدا شده ،عوض شدین گوهر خانم ...!!"
گفتم عوض نشدم ولی دلم نمیخواد طلاق بگیرم بعدشم زندگی من به تودم ربط داره ، دلم نمیخواد تو تصمیمات من دخالت کنین...
محمود قیافه مظلوم به خودش گرفت "گوهر چرا مگه من چه حرفی زدم که اینقدر بهتون برخورده ! قرار بود طلاق بگیری تو این دو روزه چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم !!
 
محمود یه بند حرف میزد "،گوهر چیشده چرا رفتارت عوض شده مگه قرار نبود طلاق بگیری چرا اسم طلاق رومیارم عصبیمیشی اتفاقی افتاده که من از وجودش بی خبرم ؟؟؟
گفتم خواهش میکنم برو ، جوابت رو خیلی وقت پیش دادم خودت نمیخوای قبول کنی ...
خوااستم درو ببندم که پایش را لای در گذاشت
گفتم محمود پات رو عقب بکش میخوام درو ببندم ...
با غیض گفت تا تکلیف من روشن نشه نمیذارم درو ببندی..
بهت زده نگاهش کردم :تکلیف چی روشن بشه ؟؟؟ تکلیفت از اولم روشن بوده خودت زیر بار نمیری ...
عصبی شدو صداش اوج گرفت "همش سر دوندی هیچوقت جواب درست و حسابی بهم ندادی الانم هبچ جا نمیرم ... با دندونهای قفل شده زیر لب استغفرالله گفتم و ....
همان لحظه صدای فرهاد توی حیاط پیچید "گوهر چیشده ؟؟؟ کی پشت دره ؟؟؟
محمود با چشمهای گشاد شده بهم خیره شد و زیر لب غرید :پس با شوهرت آشتی کردی ،مبگم عوض شدی ،گوهر قبل نیستی ،!!
گفتم خواهش میکنم برو شر درست نکن ....
با غیض نگام کرد "برای خودم متاسفم که دل به ادم اشتباهی دادم ... تا خواستم درو ببندم دست فرهاد روی لبه در نشست
با وحشت سمتش چرخید با چهره ای بر افروخته سرم فریاد زد "گوهر برو خونه....
حساب این مرتبکه رو باید بذارم کف دستش ...
ملتمسانه نگاه فرهاد کردم مضطرب لب جنباندم ،"فرهاد خواهش میکنم ولش کن ... فرهاد چنگ انداخت و یقه لباس محمود رو گرفت و به داخل خونه هلش داد "،مرتیکه تو با زن شوهر دار چیکار داری ؟؟؟
محمود لبخند زهر الودی زد یه جور خاص نگاه کرد "چند ساله میشناسمش یه کلمه نگفته شوهر دارم چند بار ازش خواستگاری کردم بازم نگفت شوهر دارم ،اکه واقعا شوهرشی چرا انکارت کرده ؟؟
فرهاد به یقه لباسش چنگ انداخت مشتی حواله صورتش کرد غضبناک بهش توپید "مرتیکه
چی داری میگی کار نکن همین جا دهنت رو پر خون کنم پس
حرف دهنت رو بفهم بی ناموس ...
محمود دوباره شروع کرد به خندیدن ببین کی حرف از ناموس میزنه تو خودت روی هر چی نامرده سفید کردی ،بی ناموس تویی که زن جوانت از دستت راهی شهر غربت شده بی ناموس تویی که حتی نمی دونستی یه دختر داری"
فرهاد با پیرهن پاره شده و صورتت غرق خون بلند شد و زیر لب نالید ، برای من حرف از ناموس نزن فرهاد خان ...
اگه خونواده من نبودن و کمکش نمیکردن معلوم نبود تو این شهر چه بلابی سر زنت بیاد ... گوهر تا همین چند وقت پیش میخواست باهام ازدواج کنه دنبال راهی برای طلاق بود نمیدونم چیکارش کردی چه تهدیدی کردی که یه شبه منصرف شده ...
 
فرهاد متعجب سمتم چرخید و زیر لب نالید "گوهر این مرتیکه چی میگه حرفهاش حقیقت داره ؟ میخواستی طلاق بگیری تا با این یارو ازدواج کنی دنبال طلاق بودی ؟؟
لبهای لرزونم رو تکون دادم و با بغض نالیدم "نه حقیقت نداره دنبال طلاق نبودم ... اگه تو این چند سال نگفتم شوهر دارم نمیخواستم کسی متوجه فرارم بشه ... نمیخواستم باهاش ازدواج کنم اره درسته بهش نگفتم شوهر دارم ولی هیچوقت بهش وعده وعید ندادم همیشه بهش جواب رد دادم ... !!
محمود دوباره معنی دار خندید "پس اینهمه سال غمزه اومدی اونا چی نمیخوای دلیلش رو بگی ؟
فرهاد بی هوا پشت دستش را روی صورت محمود کوبید و زیر لب غرید "،تو خفه شو بی همه چیز ... " محمود با نیشخند قطرات خونی که از دماغش راه گرفته بود رو پاک کرد حینی که سمت در می فت سرش رو به عقب چرخوند و گفت "گوهر من باز منتطر جوابت میمونم امیدوارم از این مرتیکه طلاقت رو بگیری ...
فرهاد دوباره سمتش خیز برداشت همینطور که مشت و لگدش از سرو سینه ای محمود پایین میومد گفت " بی شرف چطور جرات میکنی زنم رو به اسم صدا کنی چطور جرات میکنی ازش خواستگاری کنی حقا که بی شرفی "
دست فرهاد رو گرفتم جیغ زدم بس کن فرهاد کشتیش بذار بره ...دوباره زهرماری خورده داره اراجیف میگه ولش کن ... فرهار سمت بیرون هلش داد... سمت در رفتم و سریع در حیاط رو بستم ...
فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر این مرتیکه حرف حسابش چیه ، چرا اینقدر با بی شرمی ازت خواستگاری میکنه مگه وعده وعیدی بهش دادی ؟؟؟
اون حرفها چی بود که میگفت ؟؟؟ مگه میخواستی طلاق بگیری تا زن این یارو بشی اره ؟؟؟"
بدنم میلرزید
بریده بریده گفتم "نه فرهاد من هیچوقت قصد طلاق نداشتم این زهرماری خورده دوباره خودشم نمیدونست چی داره میگه ،تو حال خودش نبود "
فرهاد کتش را روی دوشش انداخت و با قدمهایی تند سمت در رفت دنبالش دوییدم "فرهاد تورو خدا راجبم فکر بد نکن... "
فرهاد بدون اینکه جوابم رو بده سوار ماشین شدو درو کوبید گاز تندی داد ماشین از جاش کنده شد و با سرعت دور شد ...
 
 
بعد رفتن فرهاد
روی پله ها نشستم و زار زدم، انگار یکی چنگ انداخته بود توی قلبم و فشار میداد .... از اینکه فرهاد راجبم فکرو خیال بد بکنه بدجوری عذابم میداد ...
چند روزی گذشته بود .... بی تابو بی قرار بودم ، نمیدونستم چیکار کنم چشمم به در بود که فرهاد بیاد و براش توضیح بدم تا بفهمه همه چی
سو تفاهم بوده از محمود متنفر شده بودم ... چون با حرفهایش سعی داست فرهاد رو بهم بدبین بکنه....
از خیاط خونه تازه رسیده بودم مشغول پختن شام بودم بچه ها توی هال بازی میکردن ...
با کوبیده شدن در حیاط ، صدام رو تو هوا ول دادم "سالار مادر ،برو درو باز کن ببین کیه ...!!
بعد پنج دقیقه با شنیدن صدای حاج خانوم از اشپرخونه بیرون اومدم حاج خانوم در حالیکه از پا درد گلایه میکرد از پله ها بالا اومد ... تعارفش کردم توی خونه به پشتی تکیه داد و گفت "دخترم یه لیوان آب برام بیار گلوم خشکه ... لیوان اب رو دستش دادم ... اب رو سر کشید و گره رو سریش رو باز کرد تا خنکش بشه ...
گفت "همش میخواستم بیام بهتون سر بزنم ولی وقت نمیشد !!
گفتم ماهم تازه سه چهار روزه اومدیم رفته بودیم ابادی ...!!
با تعجب نگاه کردی :آبادی برای چی ؟؟
قبل اینکه جواب بدم ،گلبرگ وسط حرفم پرید
رفته بودیم هونه مامان بزرگ و عموم
به سالار گفتم با داداشت برین اتاق نقاشی کنین ...
حاج خانوم گفت "دخترم نگفته بودین فامیل دارین ؟؟
گفتم بله چند سالی به خاطر یه سری حرفهایی که پیش اومد به خاطر یه تهمت از روستا فرار کردم میترسیدم بچم رو ازم بگیرن تمام این مدت در اشتباه بودم !!
حاج خانوم لبخندی زد خب خدارو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده
با چهره ای درهم گفتم حاج خانوم یه گلگی دارم از محمود خان ...
بهت زده گفت:چه گلگی نکنه کاری کرده !!!
گفتم والله حاج خانوم نمیدونم چجوری بهتون بگم من از روی شما شرمندم در حقم خیلی لطف کردین ،
ولی واقعیتش اینه من از همون اول به محمود خان جواب رد دادم ایشون هی پیگیر بودن و هر بار جواب من همون بوده ...
یه چیزهایی این وسط هست که من بهتون نگفتم ترسیدم راجبم فکرو خیال بد بکنین ...
حاج خانم توی چشمام خیره شده بود منتطر شنیدن ادامه حرفهام بود ..
روی پام جا به جا شدم و گفتم " والله اونموقع که فرار کردم شوهر داشتم "
حاج خانوم با چشمهای گشاد شده و دهن نیمه باز بهم خیره شدو گفت "گوهر تو شوهر داری ؟؟؟"چرا نگفتی ؟چرا پنهون کردی !!!
کلافه گفتم "اگه میگفتم هزار جور فکرهای تاجور راجبم مبکردین "
به حالت تاسف لباش رو روی هم فشار دادو کش اورد "اشتباه کردی دخترم ؛،گناه تو کم از گناه پسرم نیست ...
 
 
حاج خانوم لیوان اب را روی زمین گذاشت و بلند شد "این رسمش نبود دخترم که اینهمه سال که مثل دختر ما بودی بهت اعتماد داشتیم اینجوری مخفی کاری کنی ، محمودم قربانی مخفیکاری تو شده، یعنی یه سر سوزن به ما اعتماد نداشتی!! بعد این همه سال که با ما رفت امد داشتی مارو چجوری شناختی !!!
گره چارقدش را محکم کرد و تار موهای سفیدش را زیر روسری هل داد و لنگ لنگان از پله ها پایین رفت دنبالش راه افتادم " حاج خانوم تورو خدا از دستم ناراحت نباشین شما در حق من مادری کردین ،اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر منو بچم بیاد ،باو کنید می ترسیدم فکر از دست دادن بچم دیوونم میکرد والله چه عرض کنم همون موقع شوهرم برام مرده بود دیگه نمیخواستم اسمش روم باشه ولی ...
حاج خانوم به پایین پله ها که رسید دوباره نگاهم کرد "،گوهر جان باید واقعیت رو به محمود میگفتی ،که بهت دل نبنده ، بچه من شکست خوردس، بعد مردن زن و بچش روحیش داغون و شکننده شده ،میترسم دوباره بره سراغ کارهای ناجور و خوردن زهرماری ،
با شرمندگی سر در یقه فرو بردم ؛زیر لب نالیدم "من شرمنده شما شدم از همون اول به محمود خان جواب رد دادم که بهم دل نبنده از خودم روندمش ؛،شما درست میگید بازم مقصر منم کاش واقعیت رو بهش میگفتم .
بعد رفتن حاج خانوم حالم بد بود رو لبه حوض نشستم خودم رو به خاطر اشتباهم سرزنش میکردم ... ده روزی گذشته بود ... حیاط رو اب و جارو کردم و شیلنگ اب رو پای درخت گذاشتم که در حیاط به صدا در اومد ..‌
چارقدم رو مرتب کردم سمت در رفتم ،به محض اینکه درو باز کردم چشمم خورد به فرهاد ...
با دیدنش خنده گشادی روی لبم نشست دستپاچه عقب کشیدم "بفرمایید داخل ..."
فرهاد چهره اش درهم بود دستی به صورتش کشید و گفت گوهر حاضر شو باید بریم جایی ؟؟
مات نگاهش کردم "،کجا بریم چیزی شده ؟ "
سرش رو تکون داد "میریم بیمارستان ،خاله فروغ میخواد ببینتت "
با تعجب گفتم چرا میخواد ببینه نکنه اتفاقی افتاده ؟
فرهاد کلافه زیر لب نالید "گوهر بحث نکن سریع حاضر شو وقت نداریم ،هر لحطه ممکنه تموم کنه حالش خیلی بده ..."
 
 
دستپاچه شده بودم "گفتم باشه بیاین داخل الان حاضر میشم سریع لباس پوشیدم و بچه هارو حاضر کردم ، فرهاد توی فکر فرو رفته بود اخمهاش تو هم بود ؛ سوار ماشین شدیم ، بچه ها صندلی عقب کز کرده بودن فهمیده بودن فرهاد بی حوصلس...
نزدیک بیمارستان که رسیدیم "فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر چرا خاله فروغ میخواد ببینتت ؟؟
کج نگاش کردم "حتما عذاب وجدان نمیذاره آروم بخوابه "
فرهاد چشماش رو ریز کرد "منظورت چیه گوهر ؟
گفتم "چه عجله ای داری فرهاد ؟خب میریم داخل میفهمی ؟
داخل بیمارستان شدیم جلوی در یکی از اتاقها ، سیما ایستاده بود؛،با قدمهایی تند پشت سر فرهاد سمت سیما راه افتادیم
فرهاد با نگرانی گفت خاله چطوره ؟
_سرش رو تکون داد و با بغض نالید حالش خیلی بده ...
سیما دستم رو گرفت به گوشه ای کشید و گفت "گوهر حرفی نزن که مامانم ناراحت بشه . دکتر گفته نفسهای اخرشه حرفی نزن که با عذاب از دنیا بره ...!
پوزخندی زدم "نمیدونم چرا ادمها دم مردن یاد گناههاشون میوفتن !!"
سیما برزخی نگام کرد "بفهم چی میگی گوهر؟"
گفتم خوب میفمم چی میگم اونموقع که خانوم رو کشت و منو گناهکار جلوه داد یاد مردنش نبود ؟؛اونموق که باعث اوارگی من شد چی ؟ نکنه خیال میکرد همیشه می خواد زنده بمونه !!
قیافش رو جمع کرد و با حرص گفت " نمیدونم مامانم چیکارت داره ولی هر کاری هم کرده باشه لااقل از کرده اش پشیمونه تو چی چرا غرور برت داشته خودت گناه نکردی خطا نکردی !!پاک و معصومی ؟؟ تو خودت اینهمه ادم رو سر کار گذاشتی به اسم رضا قلی شناسنامه برای پسرت گرفتی در حالیکه بچت از فرهاده ؟ خانوم رو اولین بار تو کشتی ،تو با مخفیکاری و پنهون کاریت، احساسات خانوم رو به بازی گرفتی ؟؟؟
با غیض گفتم "سیما.... از روی منبر پایین بیا نطق نکن که هیچی راجب زندگی من نمیدونی گناهی نکردم که به تو جواب پس بدم ؟
از اولشم زن فرهاد بودم ،رضا قلی خودش از همه چی خبر داشت ..کسی که باید بدونه میدونست پس گذشته من به شما ربطی نداره .... فرهاد صدام کرد و گفت "چی دارید اونجا پچ پچ میکنید خاله منتطرته بیا گوهر ؟
زیر چشمی با انزجار نگاه سیما کردم و از بغلش رد شدم وارد اتاق که شدم با دیدن فروغ یه لحظه پاهام به زمین جسبید ، لاغره و تکیده شده بود استخوان گونه اش بیرون زده بود لبهاش کبود و خشک بود چشمهای بی جونش رو به زور باز نگه داشته بود ... با صدای خفه ای که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفت "گوهر اومدی ؟؟ بیا نزدیکتر ..
فرهاد اروم بغل گوشم گفت "گوهر برو چرا اینجا وایستادی ؛،؟
چند قدمی جلوتر رفتم باورم نمیشد پیرزنی که روی تخت افتاده فروغ باشه
 
 
فروغ با چشمهای بی رمقش بهم خیره شده بود
لبهاش را روی هم جنباند "حلالم کن ...حلالم کن دخترم ..
دستهاش رو سمتم دراز کرد و دستم رو فشرد "من در حقت بد کردم ... بگو حلالم میکنی تا کمی از بار گناهانم کم بشه ..."
از لای پلکهای سنگینش قطرات اشک بر روی صورت لاغرو تکیده اش فرو میریخت ... میان گریه نالید "پسرم ،این دختر بی گناهه ... من باعث و بانی مرگ خانوم هستم ... اون زن حامله اسمش چی بود (صفیه )فرمون بر من بود ...
نمیخواستم بکشمش ،
میخواسم کاری کنم همیشه علیل بمونه و نتونه حرف بزنه ...غافل از اینکه باعث مرگش شدم ...
فرهاد گیج و منگ سرش رو تکون داد و چشمانش رو ریز کرد "چی میگی خاله ،،کی رو نمیخواستی بکشی ؟؟؟
فروغ توی سکوت با اشکهایش به فرهاد خیره شده بود
فرهاد چشمانش را درشت کرد "خانوم رو کشتی!!!
به حالت عصبی با صدای بلند خندید "خاله شما حالتون خوب نیست این حرفها چیه میزنید اخه مگه ممکنه شما بخواین به خانوم اسیب بزنین چه برسه به کشتن !!!
فروغ بی صدا گریه میکرد"خدا منو لعنت کنه شیطان رفته بود تو جلدم پشیمونم ...
سیما سرزده وارد شد :چیشده چرا مامانم گریه میکنه ؟؟؟فرهاد چیکارش کردی !!
عصبی سمتم چرخید "چی گفتی بهش ؟،برو بیرون ...
فرهاد خشمگین غرید "سیما حرف نزن برو بیرون !!
وحشتزده به فرهاد خیره شدم
تا حالا فرهاد رو اینقدر عصبی ندیده بودم "
سیما متعجب نگاه فرهاد کرد"چیشده فرهاد چرا دادو بیداد میکنی مگه نمی بینی مامانم بدحاله !!
چشمان فرهاد از عصبانیت سرخ شده بود با غیض از لای دندونهای قفل شده اش غرید "چرا چرا چرا مادرم رو کشتی ،؟؟؟
مگه چه بدی در حقت کرده بود ؟؟
سیما عصبی داد زد میفهمی چی میگه مگه مامان من آدم کشه !!
فروغ همچنان اشک میربخت و زیر لب ناله میکرد حلالم کنید ...
با صدای پرستار سرم رو به عقب چرخوندم "آقا چه خبرتونه اینجا بیمارستانه ،برید بیرون دور بیمارو خلوت کنید ...
نگاه غضبناک فرهاد روی فروغ ثابت مونده بود،قفسه سینه اش با حرص بالا پایین میشد رگ گردنش متورم شده بود دستش را محکم روی میز کوبید " خاله حیف که دم مردنته وگرنه خودم با جفت دستام خفت می کردم نفس را با حرص بیرون داد " به خاطر تمام بدیهایی که در حق خونوادم کردی ، به خاطر تهمتی که به زنم زدی و باعث آوارگیش شدی ... به خاطر کشتن خانوم ...حقته با عذاب بمیری من حلالت نمیکنم.....
گریه های بیصدای فروغ حالا به ناله های بلند تبدیل شده بود ....
سیما تمام قد،
جلوی فرهاد ایستاد و با صدای بلند فریاد زد "بیرون گم شو بیرون مگه نمیبی مامانم حالش بده ؟
 
پرستار حینی که از اتاق بیرون می رفت گفت "الان نگهبونی رو خبر میکنم ... از اتاق بیرون اومدم گریه های فروع اوج گرفته بود و همه یه جور خاص نگامون میکردن فرهاد به حالت عصبی از بیمارستان بیرون رفت و سالار و گلبرگ با ترس پر چادرم را گرفته بودن ،
دست بچه هارو گرفتم و راه افتادم
چند قدمی دور نشده بودم که صدای جیغهای سیما توی بیمارستان پبچید...توی راهرو داد میزد مامانم حالش بده مامانم مرد ...یکی به دادش برسه... چن تا دکترو پرستار با عجله سمت اتاق فروغ دوییدن ، پشت در رفتم سیما مثل مرغ پرکنده خودش به درو دیوار میکوبید و تمنا میکرد مادرش رو برگردونن ...
دکتر دستگاه شوک رو روی سینه فروغ گذاشته بود بعد از چند بار تلاش برای برگردوننش گوشی رو از گوشش در اوردو گفت "متاسفم مادرتون تموم ‌کردن ... سیما ضجه میزد و نگاهم روی جسم بی جون فروغ خشک شده بود ‌...
روی جنازه رو، با پارچه سفید پوشوندن و سیما خودش رو روی جنازه انداخته و بود و زار میزد ... جلوتر رفتم تا خواستم دست سیمارو بگیرم با حرص دستم رو پس زد و با غیض غرید "گم شو ،برو بیرون، شما باعث شدید مامانم بمیره ... تا خواستم خرفی بزنم دستش را روی سینه ام گذاشت و هلم دادم
عقب گرد کردم و از اتاق بیرون اومدم و تمام مسیر فکرم درگیر فرهاد بود با حال بد از بیمارستان بیرون زده بود حسابی نگرانش بودم به خونه که رسیدم تا شب منتطر فرهاد بودم شام بچه هارو دادم و خوابوندمشون خواب به چشمام نمی اومد توی حیاط راه میرفتم و منتطر بودم منتظر فرهاد بودم ... با تقه ای که به در زده شد سمت در دوییدم و به محض باز شدن در چشمم خورد به چهره ای اشفته فرهاد ... از جلوی در کنار رفتم ... داخل حیاط اومد و روی لبه حوض نشست ...
گفتم چیزی میخوری بیارم حتما گشنته ؟؟
سرش رو به نشانه " نه " تکون داد
کنارش نشستم و صدای ترک خورده اش سکوت حیاط رو شکست "گوهر داغونم حالم خرابه ... فروغ با زندگی من چه کرده !!.. هنوز گیجم باورم نمیشه کسی که مثل مادر برام بوده قاتل عزیزی باشه که در حقم مادری کرده هنوز گیجم احساس میکنم همه اینها یه کابوسه تلخه ...دستام رو اروم سمت دستش هل دادم و انگشتهای مردانه اش را میان دستانم گرفتم "فکرش رو نکن ، اونم دیگه دستش از دنیا کوتاهه ،با سنگینی بار گناهی که رو دوششه زیر خاک میخوابه ،خودش میمونه و عذابش ...
فرهاد با نگاهی تیز پرسشگرانه توی چشمانم خیره شد ..
گفتم" تو که رفتی ،بعدش فروغم تموم کرد ...
فرهاد با حرص گفت "حتی مرگ هم براش کمه ..."
دستانم رو فشرد و نگاهم سمت نگاهش لغزید
با حس ندامتی که توی چشمان سیاهش موج میزد
 
زیر نو مهتاب ، رو لبه حوض دستانم توی دستهای مردونه ای فرهاد گم شده بود ،نگاهش سمت نگاهم لغزید و دستانم رو اروم فشرد ،
با حس ندامتی که توی نگاهش موج میزد ،اروم لب زد" گوهر ،منو ببخش بیشتر از اینکه فروغ در حقت بد کرده باشه من در حقت بد کردم ...با اعتماد بی جایی که به فروغ داشتم تورو از خودم روندم ...!!
بعدش کلافه سرش رو تکون داد "حتی سر سوزن تو مخیله ام نمی گنجید که خاله ی من،
کسی که از بچگی مثل مادرم بوده ،
بخواد آدم بکشه!! بدتر از ادم کشی نمیدونم چی توی سرش می گذشته که گناه خودش رو گردن تو انداخته!
با این کار به چی میخواسته برسه ...؟؟
نگاهم رو به سنگ فرش زمین دوختم با جسارت بیشتری تو چشماش خیره شدم "فرهاد من واقعا نمی دونم چرا بعد این همه مدت ،چرا دلیل کارهای سیما و فروغ رو نفهمیدی !!!
موشکافانه نگاهم کرد " چی رو باید
می فهمیدم !!
نفسم رو کشدار بیرون دادم و لب زدم "فروغ و سیما با نقشه جلو اومده بودن پی برده بودن بین ما چیزیه ،میخواستن من ازت دور کنن که کردن ، تنها دلیلشم تو بودی سیما تورو میحواست مادرش کمکش میکرد ..."
فرهاد گفت "آخه چرا باید خانوم رو می کشته،اون که بی ازار روی تخت افتاده بود هیچ خطری هم براش نداشته ؟؟
_نمبدونم فرهاد ولی به چیزهایی از گشته خالت فروغت میدونم ، شنیدم عاشق و شیدای خان بابا بوده ...
فرهاد هر آن تعجبش بیشتر میشد با چشمهای گشاد شده بهم خیره شد "اون خالمه چطور امکان داره عاشق بابام باشه !!"
شونه بالا انداختم "منم نمیدونم فقط ،شنیده هام رو گفتم ...
فرهاد کلافه سرش را میان دستهاش گرفت
دیتم را روی شونه اش گذاشتم
"هم تو مقصری هم من که میدون رو خالی کردم باید می موندم و بی گناهیم رو بهت ثابت میکردم باید ثابت میکردم در پس اون قیافه مهربون و دلسوز یه دل سیاه و چرکینه ...

فرهاد سرش را بلند کرد و روی شونه ام گذاشت "گوهر خیلی خسته ام دلم آشوبه فقط کنار توئه که آروم میگیرم ...کاش چشمام رو باز میکردم ادمهای دور و برم رو بیشتر میشناختم ،از حماقت خودم احساس پوچی مبکنم احساس میکنم تمام این سالها مثل احمقها ،بازیچه دست اینا شدم...
دستم را روی صورتش سُر دادم " مهم ابنه که حقیقت برات روشن شده ، هر چند تو این چند سال جفتمونم به اندازه صد سال عذاب کشیدیم ولی الان کنار همیم "
فرهاد سرش را از روی شونه ام برداشت و توی صورتم خیره شد ..
عمیق نگاهش کردم..
 
فرهاد سرش را از روی شونه ام برداشت و توی صورتم خیره شد ..
عمیق نگاهش کردم
‌پشت مژگان سیاهش و در پس قاب نگاهش عشق را دیدم دلم پرکشید به چند سال پیش انگار توی همان صحرا بودم این نگاه رو خوب میشناختم ... نگاهی که این همه سال با تجسمش تمام احساساتم فوران میکرد...
صدای فرهاد توی گوشم زنگ خورد " گوهر من تمام این سالها به عشق پیدا کردنت زندگی کردم ، دروغ نگفتم اگه بگم سالار بهانه ای برای پیدا کردن تو بوده ...
فرهاد راز نهفته اش را برایم نمایان کرد .. اشکهایم از سر ذوق روی گونه هام جاری شده بود ؛
انگار روی ابرها بودم و با تبسم شیرینی که رو لبهای فرهاد نقش بسته بود ...
با بغض نالیدم "منم دوستت دارم، تمام این سالها سعی داشتم عشقی که با تمام وجودم عجین سده بود از بین ببرم خودم رو با کار مشغول کردم ولی به محض دیدنت فهمیدم ،تمام تلاشهایم برای فراموش کردنت بی ثمر بوده
...
تا صبح زیر نور مهتاب حرف زدیم و حرف زدیم
حرفهای ناگفته ای که توی دلمان مانده بود رو با جسارت بیرون ریختیم ...با شنیدن صدای اذان صبح ، رو به فرهاد گفتم" بیا بریم خونه یکم استراحت کن تا منم نمازم رو بخونم ..."
فرهاد دستم را گرفت
نه گوهر من هنوز حرفهام تموم نشده تا الان هر چی گفتیم از گذشته بود میخوام راجب اینده باهات حرف بزنم ...
بدون هیچ مژه زدنی به لبهاش خیره شده بودم
گفت : دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنی میخوام ببرمت توی عمارت ،میخوام خانوم عمارت باشی ... مضطرب گفتم "آخه فرهاد ، میخوای چی بگی بهشون ؟ نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
فرهاد لبخندی زد و گفت "این چه حرفیه گوهر،گلبرگ دختر منه ،با افتخار به همشون میگم که دخترمه میگم سالار پسرمه ...
با نگرانی نالیدم "آخه فرهاد بعدش چی ؟؟ مردم چه فکری میکنن ؟؟؟
برای دلگرمی من چشماش رو روی هم فشرد "تو فکرش رو نکن گوهر همه رو بسپر به من ..."
گفتم آخه فرهاد من نگران خودم نیستم بیشتر نگران توام !
پیشونی ام رو بوسید و گفت "فکرش رو نکن گفتم همه چیز رو بسپر به من ..."
با دلی قرص بهش تکیه دادم همه چیز رو دست خودش سپردم می دونستم وقتی حرف بزنه روی حرفش و می ایسته و جا نمیزنه
 
 
صبح با نور تیزی که چشمم را نشانه رفته بود بیدار شدم ...
از لای پلکهای نیمه بازم به ساعت دیواری نگاه کردم عقربه روی ۹ بود مثل برق گرفته ها از خواب پریدم " وای خواب موندم باز "
سمت اشپزخونه راه افتادم تا کتری را روی شعله گاز بذرم ... ولی با دیدن سفره صبحونه و چایی تازه دم توی سفره جا خوردم ... بچه ها دور سفره نشسته بودن و فرهاد از توی اشپزخونه سرک کشید و گفت " خاگینه درست کردم میدونم انگشتاتونم باهاش میخوردید ..."
زیر لب سلام دادم و گفتم " کی وقت کردی رفتی بیرون اینهمه خرید کردی نون تازه ،شیر ، سر شیرو ....؟"
فرهاد لبخندی زدو گفت میدونی که من صبحونه سرشیر میخورم بعد چشمکی به سالار زد و گفت انگار سالار هم تو این یه مورد به خودم رفته ...
لبخندی زدم و گفتم "اشتباه نکن سالار خود خودته کل رفتارهاش به خودت رفته ،نه فقط خورد و خوراکش "
شلیک خنده بچه ها هوا رفت ...
میون خنده های بلندمون که توی فضای خونه پیچیده بود ... با کوبیده شون در حیاط .. با تعجب نگاه فرهاد کردم "این وقت صبح کی می تونه باشه !!"
خواستم سمت بیرون قدم بردارم با صدای فرهاد پاهام به زمین چسبید
_گوهر لازم نکرده تو باز کنی خودم درو باز میکنم ، نمیدونم چرا ترس به دلم افتاده بود می ترسیدم محمود باشه ...
چشمم به در دوخته شده بود
با باز شدن در چشمم خورد به سیما که رخت سیاه پوشیده بود ...
صداشون رو نمیشنیدیدم...
ولی از حالت چهره ای فرهاد مشخص بود که عصبی شده
کنجکاو شدم و از پله ها به پایین سرازیر شدم
.. نزدیک در که رسیدم صدای سیما تو گوشم پیچید "مامان وصیت کرده توی روستا بغل قبر پدربزرگ و مادر بزرگ دفن بشه ، باید بیای جنازه روببریم روستا ، اگه تو نباشی مردم هزار جور حرف میزنن از طرفی منم دست تنها چیکار کنم !!
فرها با غیض گفت "بعد اونهمه بلایی که مادرت سر زندگیم اورده چجوری روت میشه بیای اینجا ؟ واقعا تعجبم از اینه چجوری انتظار داری من برای مادرت ختم بگیرم ؟؟
اگه زنده بود بی شک خودم میکشتمش !!
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کردو نالید "فرهاد جان هر چی باشه خالته!! تو که نباید تو این وضعیت منو تنها بذاری !!
من دست تنها چیکار کنم با یه جنازه چجوری برم روستا ! الان به کمکت احتیاج دارم !!
صدای عصبی فرهاد اوج گرفت " به من هیچ ربطی نداره من خاله ای به اسم فروغ نداشتم ...
حرفهای فرهاد تموم نشده بود
دستم را روی دوشش گذاشتم سمتم چرخید و گفت "گوهر تو برو تو ،من الان میام "
گفتم یه دیقه بیا کارت دارم... از در
یکم فاصله گرفت
گفت خب چیکار داشتی ؟؟
 
 
فرهاد پرسشگرانه نگام کرد "چیکارم داشتی ؟
گفتم "چه ایرادی داره به اخرین وصیتش عمل کنید ،،سیما راست میگه دست تنها چیکار کنه الان باید کمکش کنی جنازه رو ببره روستا ..
حرفام تموم نشده گفت "،گوهر خواهش میکنم دخالت نکن مجبور نیس توی روستا دفنش کنه هم اینجا توی قبرستون شهر دفن کنه ،حتی اگه بیاره روستا من توی مراسمش نمیرم ...
گفتم اخه خوبیت نداره پیش مردم ...
صورتش بر افروخته شد "توی چشمام زل زد و گوهر تو چت شده اصلا خودت میدونی چی داری میگی ؟ این ادمی که براش دلسوزی میکنی فروغه ؟؟ همونیکه زندگیمون رو نابود کرد !
همون کسی که ادم کشت و باعث اوارگی تو شد ..
تا خواستم چیزی بگم دستش رو سمتم گرفت و با تحکم گفت "هیچی نگو ،خودم میدونم چی جوابش رو بدم ..."
فرهاد دوباره سمت در رفت و گفت" بروسیما ،مادرتم توی همین شهر دفن کن ،چون خبر تو آبادی میپیچه مادرت قاتله همه تف و لعنتش میکنن "سیما عصبی دندوناش را روی هم فشار داد "،غلط کردن غربتیای دهاتی ،مادر من قاتل نیست ،هی این کلمه رو زبونت نچرخون " بعد رفتن سیما فرهاد درو بست و گفت "گوهر ساکت و ببند امروز می ریم آبادی "
گفتم" اخه فرهاد میخوای چی بگی بهشون ؟؟
دستم را توی دستش گرفت "فکرش رو نکن حالا چرا اینقدر مضطربی ؟
با نگرانی نالیدم نمیدونم دست خودم نیست ..
فرهاد لبخند محوی زدو گفت"گوهر بزرگ ابادی منم ، توی عمارتم از کسی دستور نمیگبرم که بخوام بهش جواب پس بدم پس نگران چیزی نباش "
سرم را به نشونه "بله " تکون دادم و سمت خونه راه افتادم
لباسهامون رو توی ساک گذاشتم و گلبرگ و سالار هی سوال پیچم میکردن، وقتی فهمیدن دوباره به ابادی میریم از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن ...بچه هارو حاضر کردم از پله ها پایین رفتیم ...
فرهاد توی ماشین نشسته بود و منتظرمون بود ...
نمیدونستم قراره با چی مواجه بشم و چه حرفهایی بشنوم نگران بودم ... فرهاد هم پی به حالم برده بود سعی میکرد با شوخی و خنده ، لبخند روی لبام بیاره ...
به جلوی در عمارت که که رسیدیم ... پسر جوونی درو باز کرد تا حالا ندیده بودم و نمیشناختمش ...
با ماشین داخل عمارت رفتیم ...
ننه خدیجه با موهای سفیدی که از چارقدش بیرون زده چشماش رو ریز کردو عمیق نگاه کرد بعدش با کمری خمیده لنگ لنگان سمت ماشین اومد و صداش رو تو هوا ول دادو شیدارو صدا کرد
فرنگیس ‌تکیه به صندلی روی ایوون نشسته بود
با دیدن ما بی هوا بلند شد
بچه ها با ذوق از ماشین پایین پریدن
با تردید پیاده شدم ننه خدیجه هیجانزده سمتم اوند "گوهر دخترم خوش اومدی چشمام به در خشکید دخترجان ...
 
 
دستانم را دور شونه های ننه خدیجه حلقه زدم با تمام دل تنگیام بغلش کردم
با صدای شیدا سمتش چرخیدم از دیدن شکم برامده اش جا خوردم ...
دستاش رو باز کرد و سمتش رفتم ...
ننه خدیجه صورت بچه هارو بوسید با تعجب نگاه گلبرگ کردو گفت :دخترته؟
یه لحظه جا خوردم و مبخ نگاش کردم فرهاد همان حین گلبرگ رو بغل کرد و موهای فری مجعد گلبرگ را را از روی صورتش کنار زدو گونه اش رو بوسید "دختر گل باباس "
از نگاه ننه خدیجه و شیدا مسخص بود هزا تا سوال بی جواب تو سرشون میچرخه ... با تکون دادن سر به فرنگیس که روی ایوان ایستاده بود سلام کردم ....
با صدای بلند گفت :زن فراری برگشتی !چه خوش برگشتی چه با ناز و نوز اومدی دختر رعیت زاده !!!
فرهاد زیر لب گفت "حرفهاش رو به دل نگیر بریم خونه استراحت کن
سمت خونه خودم قدم برداشتم فرهاد دستم رو گرفت گوهر جان با وجود بچه ها به جای بزرگتری احتیاج داریم اون خونه دیگه برامون کوچیکه .. ،سمت عمارتی که قبلا متعلق به خانوم و خان بابا بود راه افتاد و منم پشت سرش کشیده شدم ....
چن تا کارگر و کلفت جدید به عمارت اضافه شده بود که نمیشناختمشون همش جلوم خم و راست میشدن و پذیرایی میکردن ...
انگار همه چی خواب و خیال بود باور نمیکردم دوباره به عمارت برگشتم ....
سفره ناهارو که پهن کردن ، عطر غذای ننه خدیجه توی دماغم پیچید ... چقدر دلتنگ غذاهای ننه خدیجه بودم ...
بچه ها با ولع ناهارو خوردن توی حیاط رفتن صدای همهمه و بازی بچه ها توی حیاط پیچیده بود ، از لای در با دیدن تخت خالی خانوم ،خاطرات قدیم توی سرم دور خورد ، صحنه ای جون دادن خانوم جلوی چشمهام بود ... زیر لب باعث و بانیش رو لعنت کردم ...
فرهاد گفت "گوهر برو استراحت کن منم بیرون کار دارم تا مردم شایع سازی نکردن باید یه کار بکنم تا دهن مردم بسته بشه ...
زیر لب نالیدم "کجا میری فرهاد ؟ میخوای چیکار کنی ؟
گفت "عزیزم نگران نباش من بعد یکی دو ساعت دیگه بر میگردم با قدمهای تند از عمارت بیرون زد
سمت مطبخ راه افتادم ....
از لای در چشمم خورد به شیدا که که ته دیگهای دیگ رو با قاشق خراش میداد و ننه خدیجه هم چایی برای خودش ریخته بود و مشغول خوردن چایی بود
چند تقه به در کوبیدم "مزاحم که نیستم !!"
شیدا با شکم برامده بلند شد و گفت "خوش اومدی گوهر مراحمی ،بیا اینجا ببینم این مدت کجا بودی چیکار کردی یه خبرم ندادی بهمون با خبر بشیم ازت !!
ننه خدیجه رو به شیدا لب گزید و گفت "باز فضولیت گل کرده بذار به جاش برسه بعد تجسس کن "
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    رضوان
    تو عمرم رمان نخوندم
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه iinpoo چیست?