داستان حمیرا قسمت اول - اینفو
طالع بینی

داستان حمیرا قسمت اول

از پله های عمارت دهلوی بالا میرفتم.دکترامو از یکی از دانشگاه های انگلستان گرفته بودم و حالا اومده بودم تا توی کشور خودم ،به مردم خودم خدمت کنم.



به خانوادم نگفته بودم امروز میرسم میخواستم غافلگیرشون کنم.
رسیدم به در ورودی، آروم بازش کردم، هوای گرم و لذت بخش خونه لبخندی رو لبم آورد.
مامان در حالی که غرغر میکرد از پله های طبقه دوم می اومد پایین که یهو منو دید.یه لحظه شوکه شد و سر جاش ایستاد.چند دقیقه بعد درحالی که چشماش از اشک خالی نمی شد هم دیگه رو بغل کرده بودیم. بوسیدمشو بوییدمش، دلم براش یه ذره شده بود.منو از خودش جدا کرد و نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:《قربونت برم چه قدر لاغر شدی عزیز مادر، بیا بریم استراحت کن تا غذای مورد علاقتو درست کنم،الان پدرت رو هم صدا میکنم.》
خندیدم ،هر دفعه می اومدم همین جمله رو میگفت،با خودم فکر کردم دیگه این جمله رو نمیشنوم چون دیگه قرار نیست جایی برم و برگردم. 
رفتم توی سالن و روی یکی از مبل ها نشستم،سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل چشمامو بستم. یهو صدای محبت آمیز بابام اومد که صدام کرد از جام بلند شدم و خودمو پرت کردم تو آغوشش،درسته که میگن دخترا بابایی هستن،من عاشق پدرمم بیشتر از هرکس. همینجوری که داشتم بابا رو میبوسیدم صدایی گفت:(بسه بسه دختره گنده،چه خودشو لوس میکنه ) به طرف صدا برگشتم و با دیدن امیرحسام برادرم به طرفش رفتم و بغلش کردم، میدونستم بعد از بابام محکم ترین تکیه گاهم امیرحسامه. 
یکم با هم احوال پرسی کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعدش به اصرار مامان رفتم تو اتاقم تا استراحت کنم.
در اتاقم رو باز کردم. لبخندی زدم دلم برای اتاق بزرگ و دلبازم تنگ شده بود.به طرف پنجره بزرگ اتاق رفتم،یک پنجره ی قدی بزرگ که جلوش یه تراس کوچیک داشت و من عاشقش بودم.
رفتم تو تراس و از بالا به باغ نگاه کردم ،یکم که اونجا موندم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم،چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.

 با حمیرا حمیرا کردنای مامانم بیدار شدم و رفتم پایین.همه تو آشپزخونه بودن رفتم تو و از دیدن میز گل از گلم شکفت.امیر حسام گفت:(زشته دختره گنده ،ببین با یه فسنجون چجوری نیششو تا بناگوشش باز کرده)
بابا بهش تشر زد(چیکار دخترم داری غذای مورد علاقشه) رو به من کرد(بیا گل دخترم بشین غذاتو بخور)
منم از خدا خواسته پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن.
مشغول غذا خوردن بودیم که بابا گفت :《حمیرا نظرت چیه به مناسبت فارغ التحصیلی و اومدنت یه جشن بگیریم؟》
_《شما که میدونید من عاشق جشنم》
_باشه پس آخر همین هفته جشن میگیریم،خانوم شما هم مهمون هارو دعوت کن به خدمتکارا هم بگو خونه رو برق بندازن ، شما هم اماده شین برای مهمونی،،،
چشمی گفتم و باقی غذام رو خوردم،چه میدونستم این مهمونی و آدمهایی که میان میشن بلای جونم. ..
به سرعت آخر هفته رسید و روز مهمونی، منو مامان و ثریا دختر خالم تو اتاق داشتیم آماده میشدیم،مامان به زیبا خانم(آرایشگرمون) گفت زود تر آمادش کنه تا به کارا برسه بعدشم ثریا آماده شد ،با اینکه حامله بود و صورتش پف داشت ولی بازم مثل پری زیبا بود ،با خودم گفتم با این زیبایی که ثریا داره محمود حق داره نتونه جلو خودش رو بگیره و سالی یه بچه میزاره تو شکمش.به فکر خودم خندیدم که ثریا گفت:وا دختر رفتی فرنگ خل شدی چرا الکی میخندی 
_یاد چیزی افتادم خندم گرفت
_خوبه خوبه امشب سنگین رنگین رفتار کن ببینم میتونی یکی از مردای امشب و بر بزنی یا نه
اخم کردم و گفتم:نمیخوام من دارم از مجردیم لذت میبرم،بعدشم دو روز دیگه باید دنبال کارای بیمارستان و مطب باشم،اگه شوهر کنم نمیتونم به کارم برسم
دستامو گرفت و خواهرانه بهم نگاه کرد:ببین حمیرا من خیر و صلاحتو میخوام خودتم میدونی، کم کم داری ۲۸ سال رو رد میکنی ،یکی دو سال دیگه ۳۰ سالت میشه و کسی نگاتم نمیکنه دیگه،منظورم این نیست که تو زشت میشی ،تو خودت خوب میدونی به دختری که ۳۰ سالش باشه و هنوز ازدواج نکرده با چه چشمی نگاه میکنن، خواهش میکنم به این مسائل هم فکر کن.
_باشه گل من بهش فکر میکنم خوبه؟
_اره عزیزم، میدونم که خوشبخت میشی
خنده مصنوعی کردمو گفتم:ممنونم ،حالا برو پایین و از شوهر جانت دلبری کن که مطمئنم الان جوجه هات مخشو خوردن. 
خندید و گونم رو بوسید و رفت.
منم رفتم زیر دست آرایشگر در حالی که عجیب تو فکر بودم. 
تو آینه نگاهی به خودم انداختم ، زیباییم زبون زد همه بود مخصوصا الان با این آرایش مطمئن بودم امشب مثل یک ستاره میدرخشم.لباسم از حریر سرمه ای رنگ بود که تضاد جالبی با پوست سفیدم ایجاد میکرد.
در حالی که لبخند رضایت رو لبام بود از آرایشگر تشکر کردم کفشم رو پوشیدم و رفتم پایین، تقریبا همه مهمونا اومده بودن، آروم و با غرور از پله ها اومدم پایین،نگاه همه رو من بود.رسیدم پایین و سیل سلام و احوال پرسی ها شروع شد.
بعد از تبریکات و چاق سلامتیا رفتم کنار خانومای هم سن خودم نشستم.که ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم. 
داشتن در مورد همسراشون صحبت میکردن و پز شوهراشونو میدادن،تنها مجرد جمع من بودم.
زری(دخترداییم)که از بچگی با من لج بود لبخند بدجنسی زد و گفت:(میگم حمیرا تو نمیخوای عروس بشی؟کم کم داره ۳۰ سالت میشه ها؟میخوای برات به جای جهاز دبه ترشی بخریم؟)
با این حرفش همه خندیدن به جز ثریا، فکر کنم تنها کسی بود که پشتم بود.ثریا نگاه وحشتناکی به زری انداخت و گفت:(مگه قحطی شوهر اومده که براش دبه بخریم، حمیرا تازه از انگلیس برگشته تو این هفته خواستگاران پاشنه خونشون رو از جا کندن خیلی زود با یکی از همینا ازدواج میکنه و مطمئن باش شوهرش از شوهر تو خیلی سرتره مثل خودش)
کارد میزدی خون زری در نمیومد.اخمی کرد و گفت :(ببینیم و تعریف کنیم )
به ثریا نگاه کردم نمیدونستم چرا همچنین حرفی زده من چند وقته علی رغم زیبایی نفس گیرم حتی یه دونه خواستگارم نداشتم به خاطر سنم،همه ی هم سن و سالام مثل زری و ثریا ۱۵،۱۶ سالگی ازدواج کرده بودن و فقط من مونده بودم.
اعصابم حسابی به هم ریخت ببخشیدی گفتم و بلند شدم،رفتم کنار مامانم.زنا مشغول غیبت کردن و چرت و پرت گفتنای خودشون بودن،حوصلم سر میرفت ولی تحمل میکردم اصلا دلم نمی خواست به جمع قبلی برگردم.
زن داییم که دید بی حوصله ام خندید و گفت:(حمیرا جون حوصلت سر رفته؟اگه ازدواج کرده بودی و بچه داشتی الان سرت به اونا گرم بود مثل بقیه)
عصبی شدم چرا امروز همه گیر دادن به ازدواج من.
مامان که دید عصبی ام گفت:(اکرم جون ربطی به بچه و شوهر نداره،بچم هنوز به اینجا عادت نکرده،کارای مطب و بیمارستان که درست بشه حوصله ی حمیرا هم درست میشه)
_چی بگم والا صدیقه جون ،از حق نگذریم سنش هم واسه ازدواج بالا رفته دیگه فکر نکنم کسی بیاد بگیرتش اصلا ،مجبوره خودشو با ادمای مریض سرگرم کنه)
خواستم جوابشو بدم که بابا از پشت سرم گفت:(احترامت واجب اکرم خانوم ولی اگه یه بار اینجور حرفایی ازت بشنوم حرمتارو زیر پا می زارم، دختر من مهم ترین چیز ...
 

خواستم جوابشو بدم که بابا از پشت سرم گفت:(احترامت واجب اکرم خانوم ولی اگه یه بار دیگه اینجور حرفایی ازت بشنوم حرمتارو زیر پا می زارم، دختر من مهم ترین چیز زندگیمه و اگه تا الان ازدواج نکرده دلیلش اینه که من دلم نمیاد دخترم رو بدم دست غریبه و مثل بعضیا زودی از دست دخترم خلاص بشم)
مهلت حرف زدن بهش نداد و دست منو کشید و دنبال خودش برد،رفتیم تو آشپزخونه ،بابا گفت(حمیرا دلم نمیخواد از دست این خاله خان باجی ها حتی یه ذره ناراحت بشی ،همش از روی حسادتشونه،بزار تا بسوزن،حالا هم اگه این فضا رو دوست نداری میگم حسام ببرتت بیرون )
_نه بابا خوبم،اگه دیدم حوصلم سر رفت میرم اتاقم
_باشه دختر بابا 
رفتیم بیرون،روی یه مبل دو نفره تنها نشستم و مشغول دید زدن شدم ،ثریا اومد کنارم و آروم گفت:(چی شد داری به حرفم فکر میکنی؟کدوم چشمت رو گرفته؟)
_بیخیال ثریا اینا همه مردن و زن دارن اونایی هم که مجردن از من کوچیک ترن
_وای اره راس میگی،ولی غصه نخور خودم یکی و میندازم تو تورت، امروز نشد فردا
_باشه ولی گفته باشم من کم تر از دکتر مهندس نمیخواما 
_باشه چش سفید 
خندیدم و گونش رو بوسیدم.
....
بالاخره مهمونی کذایی تموم شد.به خودم قول دادم اولین خواستگاری که اومد بهش جواب مثبت بدم. خلاصه یکی دوهفته گذشت افتاده بودم دنبال کارای بیمارستان چون بابا گفته بود اول تو یه بیمارستان کار کن بعدش یه فکری واسه مطب میکنیم، منم از خدا خواسته قبول کردم چون کار تو بیمارستان رو بیشتر از مطب دوست دارم چون بیشتر مریضا از قشر ضعیف جامعه هستن و من دوست دارم بهشون کمک کنم.
خلاصه تو این گیر و دار سر و کله یه خواستگار پیدا شد .گفته بودن آخر هفته میان واسه خواستگاری و من از کنجکاوی داشتم میمردم که طرف کیه.
خلاصه اومدن یه آقای تقریبا ۳۶،۳۷ساله با یه خانوم همسن خودم که اولش حدس زدم خواهرش باشه (که بعدش فهمیدم نخیر مثل اینکه زنشه)
و یه خانوم چادری نسبتا مسن با آقای مسن که مادر پدرش بودن.
پسره جذاب بود طوری که در نگاه اول جذبش شدم.
ولی وقتی گفت ایشون زنمه میخواستم کله شو بکنم.
وقتی گفت زن دارم بابا میخواست بیرونش کنه که مامان نزاشت انگار مامان دلش میخواست من زن این آدم بشم تا از حرف و حدیث مردم فرار کنه.
خلاصه مرده گفت:(یه راست میرم سر اصل مطلب، راستش من زنمو خیلی دوست دارم و باهاش خوشبختم، ولی متاسفانه بعد ۱۰ سال زندگی هنوز بچه نداریم و زنم نمیتونه بیشتر از این صبر کنه ،گفته یا زن بگیر برامون بچه بیاره یا طلاقم بده 
منم که نمیتونم طلاقش بدم از جایی دلم میخواد بچه مثل خودمو زنم از یه زن اصل و نسب دار و زیبا باشه که دختر شما همه ی این مشخصات رو داره و می دونیم که سنش زیاده و دیگه فکر نکنم بهتر ما کس دیگه ای بیاد خواستگاریش، خلاصه به همین دلیل مزاحم شما شدیم)
امیر حسام با عصبانیت داد زد(کدوم احمقی آدرس مارو به شما داده)
_دختر داییتون زری خانوم،دوست خانومم هستن.
خدااایااا میخواستم برم بکشمش. 
بابا دوباره خواست بیرونشون کنه که پسره گفت(با کار کردنت مشکلی ندارم میتونی کار کنی اصلا ما کاری به کارت نداریم تو فقط برامون بچه بیار،حتی بچه رو هم خودمون بزرگ میکنیم، اینجوری دست کم از حرف و حدیث مردم خلاص میشی و میتونی مثل یه زن آزاد زندگی کنی،اگه نظرت عوض شد به زری خانوم بگو)
اینو که گفت امیر حسام و بابا سریع بیرونشون کردن،من که شوکه شده بودم و تکون نمیخوردم، مامانم یه ریز گریه میکرد .بابا برگشت تو تا دید مامان گریه میکنه داد زد(تو دیگه چرا گریه میکنی زن)
مامانم با هق هق گفت( اخه غصه بچمو میخورم)
بابا_ بچت غصه نداره،سالمه،خوشگله،دکتره، خانواده داره،این که غصه و گریه نداره
مامان گریش بیشتر شد و به اتاقشون رفت،بابا هم رفت دنبالش تا آرامش کنه،میدونستم طاقت اشکاشو نداره،منم دلم میخواست همچین مردی تو زندگیم باشه ولی مثل اینکه....
به اتاقم رفتم،سرم درد میکرد دلم گریه میخواست ولی اشکی نمیومد،بهش فکر کردم، نمیدونم یهو چی شد ولی دیدم دارم با خودم کلنجار میرم تا بهش جواب مثبت بدم. 
دلم میخواست از شر نگاه این اون خلاص بشم از شر حرفاشون،داشتم دیوونه میشدم به خودم گفتم تو قول دادی به اولین خواستگارت جواب مثبت بدی اینم اولیشه پس فکر بیخود نکن و زنگ بزن به زری اینطوری لااقل به کارت میرسی.
پوفی کردم و خوابیدم تا فردا به بابا بگم میدونستم قیامت به پا میشه،ولی من تصمیمم رو گرفته بودم. .....
 
صبح که بیدار شدم بابا سرکار بود صبر کردم تا عصر به زور خودمو نگه داشته بودم،عصر که بابا اومد نشستیم تو هال گفتم من یه تصمیمی گرفتم، نگاشون کردم،۶تا چشم خیره شده بودن به من.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم من میخوام به آقای پیروز جواب مثبت بدم.
تا چند ثانیه صدای نفسشون حتی در نیومد. یهو با داد بابام از جا پریدم:(چه غلطی کردی دختر جرات داری یه بار دیگه بگو تا بزنم سیاه و کبودت کنم )
با تعجب بهش نگاه کردم اولین بار بود که اینجوری باهام حرف میزد گفتم (م م ن مم م ن من)
امیر حسام داد زد (چیییییی)
اشکام ریختن ولی ادامه دادم(من میخوام با آقای پیروز ازدواج کنم)
سیلی اول رو از امیر حسام خوردم دومی رو از بابام 
باورم نمیشود منو زده باشن در حالی که هق هق میکردم گفتم(شما که جای من نیستید بدونید زخم زبون از دوست و آشنا چه حسی داره نگاه حقارت بار مردم چجوریه، من دیگه نمیتونم تحمل کنم میخوام خودمو نجات بدم از دست مردم)
می گفتمو داد میزدم و گریه میکردم، هر سه تا شون تعجب کرده بودن، تاحالا منو اینجوری ندیده بودن،یهو بابا گفت(این آخرین حرفته؟خواستت اینه؟فکراتو کردی؟فکر بعدشو کردی؟فکر همه جاش؟ اگه وقتی بچه اوردی طلاقت داد چی؟اگه زنش اذیتت کرد چی؟)
با ناله گفتم (بله فکرامو کردم،جوابم مثبته، مامان زنگ بزن به زری)
و بلند شدم و با دو رفتم تو اتاقم و زدم زیر گریه. 
دم دمای صبح خوابیدم، وقتی بیدار شدم ظهر شده بود.رفتم پایین دیدم منیر تنها خونه است پرسیدم بقیه کجان؟
منیر_رفتن بیرون خانم ،گفتن خرید داریم قراره شب براتون مهمون بیاد،سپردن بهتون بگم آماده باشید.
_باشه منیر ،غذا آماده است؟
منیر_بله خانم،میخورید یا صبر میکنید مامان باباتون بیان؟
_میخورم منیر
منیر_چشم خانوم 
غذام رو که خوردم رفتم حموم بعدشم رفتم تا کم کم آماده شم،نزدیک غروب مامان اومد تو اتاقم ،اشک تو چشماش حلقه زده بود .بغلم کرد و با گریه گفت:این حق تو نیست.
بوسش کردم و گفتم:این انتخابه خودمه مامان،مهمونا کی میرسن؟
مامان_تا یکی دو ساعت دیگه 
_خوبه من کم کم آماده ام.
....
دو ساعت بعد من آماده بودم تا برم پایین، قشنگ ترین لباسم رو پوشیده بودم و حسابی به خودم رسیده بودم،نمیخواستم جلو زنش کم بیارم.
با غرور رفتم پایین و باهاشون سلام کردم،زنش تا منو دید اخم کرد ولی چیزی نگفت.
بابام و امیر حسامم با یه اخم وحشتناک نشسته بودند.
پدر شاهپور سکوت رو شکست و گفت(خب آقای دهلوی بریم سر اصل مطلب، فکر کنم حمیرا خانوم تصمیمشون رو گرفتن، شما حرفی ندارین؟)
پدرم خیلی محکم وقاطع_نه
پدر شاهپور _خیلی خوب برای مهریه ما ۱۴تا...
 
پدر شاهپور _خیلی خوب برای مهریه ما ۱۴تا سکه در نظر گرفتیم، نظرتون چیه؟
شاهپور _چه نظری پدر جان ز یادم هست
پدر _۱۰۰ تا
شاهپور_چه خبره ۱۰۰ تا مردم همین ۱۴تا هم نمیدن
پدر _خب به اندازه مهریه همسر اولت
شاهپور تعجب کرد و گفت همون ۱۰۰ تا 
پدر_گفتم که اندازه همسر اولت 
شاهپور اخم کرد و گفت باشه
پدر_چه قدره؟
شاهپور با اخم_۲۵۰
پدر با پوزخند نگاش کرد.خدایااااا انگار داشتن سر خرید و فروش من حرف میزدن،ولی خدایی ۲۵۰ تا سکه خیلی بود حتما زنشوخیلی دوست داشت.
خلاصه بحث مهریه تموم شد و تاریخ عقد و عروسی رو باهم واسه دو هفته دیگه گذاشتن، گفتن عروسی ساده میگیریم که اولش پدرم قبول نکرد بعدش با اصرار من راضی شد.
.......
دو هفته گذشت و روز عروسی رسید.از صبح زیر دست زیبا خانوم بودم ،دیگه کلافه شده بودم حتی نمیذاشت خودمو تو آینه ببینم.
دو ساعت بعد به کمک زیبا لباسم رو پوشیدم،یه لباس ساده سفید که دوتا بند باریک داشت و روی سینش یکم سنگ دوزی داشت همین .
من،دکتر حمیرا دهلوی باید عروسیم اینقدر محقرانه بود.این انصاف بود؟
چرخیدم و خودمو توآینه دیدم،باورم نمی شد مثل فرشته شده بودم با خودم فکر کردم امشب فاتحه ام خوندس. 
تو اتاق منتظر بودم که مامان اومد تا ببرتم پایین،تا منو دید زد زیر گریه،به زور تونستم آرامش کنم.
با هم رفتیم پایین مهمون زیادی نداشتیم،اونا که اصلا مهمون نداشتن فقط خودشون بودن. 
برای پیدا کردنش سرم رو چرخوندم. دیدم پای سفره عقد با زنش نشسته، اخم کردم و روم رو برگردوندم. با بقیه سلام احوال پرسی کردم و رفتم تا پای سفره بشینم. 
زنش تا منو دید دوباره اخم کرد و آروم گفت(نیازی نبود این قدر به خودت برسی فقط میخوای بچه بیاری،یادت باشه)
اخم کردمو جوابش رو ندادم. بلند شد و رفت کنار ایستاد.منم کنار شاهپور نشستم، مردک حتی نگامم نکرد، جلو مهمونا آب شدم.
بالاخره عاقد اومد و خطبه عقد رو خوند و من رسما زن شاهپور شدم.
کل مراسم عقد دو ساعت طول کشید بعدش شاهپور بهم گفت امشب خونه بابات بمون فردا شب میام دنبالت.
بعدم سریع رفت.با عصبانیت وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم. چی فکر میکردم چی شد.
چند تا فحش نثارش کردم و رفتم حموم بعدشم گرفتم خوابیدم.
صبح که رفتم پایین انگار عزا خونه بود همه ناراحت و غمگین یه جا نشسته بودن ،هیچکس حرفی نمی زد. بر خلاف اونا من آروم بودم .الان اسم شاهپور تو شناسنامم بود و الان من شوهر داشتم چی از این بهتر در دهن همه بسته شده بود.همه فکر میکردن چون زن دومم و زیبا ترم عزیزتر و سوگلی ام.همین برام بس بود.
تا شب به همین منوال گذشت، خونه تو سکوت کامل بود.
ساعت ۸ شاهپور اومد دنبالم تنها سختیم رفتن از پیش خانواده بود، البته نه اون قدر سخت چون قبلا هم ازشون دور بودم.
وسایلم رو جمع کردم و با اشک و آه از مامان بابام و امیر حسام جدا شدم.
رفتیم خونه شاهپور.تموم تنم استرس بود. بهم گفت طبقه اول من میشینم و طبقه دوم رقیه (زنش).
رفتیم تو خونه گفت:رقیه امشب نمیاد خونه مادرشه 
توهم برو تو اتاق خواب تا من بیام.
مثل بید میلرزیدم خیلی استرس داشتم.دو تا اتاق تو طبقه اول بود یکیش خواب یکیش اتاق کار.وسایلم رو تو اتاق خواب گذاشتم و لباسم رو با یه لباس خواب حریر عوض کردم. یکمم آرایش کردم.نمیدونم چرا حس میکردم امشب باید تو نظرش زیباتر باشم.
ده دیقه بعد شاهپور اومد یه نگاه بهم انداخت و گفت آماده ای؟
با خجالت سرم رو پایین انداختم.
...
کارش با همون سردی تموم شد بعدشم لباساشو برداشت و رفت گفت تو اتاق رقیه میخوابم اگه حالت بد شد صدام کن.
جوابشو ندادم.داشتم از درد میمردم. حالم ازش بهم میخورد ،مثل یه عروسک باهام رفتار کرده بود.
با وجود درد شدید دوش گرفتم و اومدم خوابیدم. 
صبح با صدای مامانم بیدار شدم کنارم رو تخت نشسته بود و با نگرانی نگام میکرد. 
سلام کردم جوابم رو داد و پرسید دردنداری؟
با خجالت گفتم نه خوبم.
مادر _برات کاچی درست کردم بلند شو بیا بخور ناهارم آماده کردم.
_ممنونم مامان. 
مادر_خب من دیگه میرم همه چی تو آشپزخونه است 
_باشه مامان بازم ممنون 
منو بوسید و رفت. 
از جام پاشدم لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون.شاهپور نبود.دست و رومو شستم و رفتم تو آشپزخونه. لبخندی زدم مامان همه چی اورده بود.با اینکه میل نداشتم ولی یکم کاچی خوردم تا ضعف نکنم.
نمیدونستم شاهپور کجاست، البته مهمم نبود برام. 
رو مبل دراز کشیدم وفکر کردم که فردا برم بیمارستان ببینم کارم به کجا رسیده .یکمم این پهلو اون پهلو شدم تا وقت بگذره
نزدیک ظهر شاهپور و رقیه اومدن، از جام بلند شدم و سلام کردم. زیر لب جوابم رو دادن.داشتن میرفتن بالا که گفتم: مامانم غذا اورده بفرمائید بخورید.
شاهپور_من به جز دستپخت رقیه غذای کس دیگه رو نمیخورم، یادت باشه .از این به بعدم تنهایی غذا میخوری،کاری هم به کار ما نداشته باش.
بعدشم یه دسته کلید داد بهم و گفت کلید خونه اگه خواستی جایی بری 
بعدم دست رقیه رو گرفت و رفتن بالا.
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. مردک الاغ با اون زن ریقوش.
با اعصاب خراب یکم ناهار خوردم ،خدا رو شکر خدمتکار بعد از ظهر ها میومد و نیازی به خانه داری نبود.
...
صبح روز بعد رفتم بیمارستان فهمیدم کارم درست شده و از فردا میتونم ....
مردمو ویزیت کنم.خیلی خوشحال شدم و از اونجا رفتم خونه و به مامان بابا هم گفتم.اونا هم خیلی خوشحال شدن و تبریک گفتن. ....
خلاصه یه سه ماهیی همینطوری گذشت من دوروز در هفته میرفتم بیمارستان و بقیه روزا هم تو خونه مطالعه میکردم.
هر جمعه شب هم شاهپور می اومد پیشم.رفتارش همونطوری بود انگار که من یه عروسک بی جون بودم تو دستاش. 
یه روز شاهپور با عصبانیت اومد و گفت سه ماه گذشته تو چرا حامله نمیشی؟
رنگ از رخم پرید نکنه فهمیده باشه جلوگیری میکنم حتما زن ریقوش بهش گفته.
با ترس گفتم نمیدونم
داد زد: چه دکتری هستی که نمیدونی هه میدونی خوبم میدونی، فکر کردی ما خریم نمیفهمیم داری جلوگیری میکنی احمق.
با تته پته گفتم: ببخشید دیگه نمیکنم.
گفت:شب آماده باش میام
با خجالت گفتم:امشب نمیشه معذوریت دارم. 
نچ نچی کرد و گفت :منو رقیه چند روزی میریم باغ لواسون وقتی برگشتیم آماده باشی
گفتم باشه
فردا صبحش رفتن منم رفتم خونه بابام اما همش دلشوره داشتم،انگار دلم گواهی یه اتفاق بد میداد ولی چیزی نگفتم و خودمو سرگرم کردم.
۵ روز از رفتنشون می گذشت .قرار بود امروز برگردن .اما هرچی منتظر موندم کسی نیومد.به خونه پدرش زنگ زدم جواب نمیدادن دلشورم بیشتر شد.نکنه اتفاقی افتاده باشه. با اینکه ازش متنفر بودم ولی دلم نمی خواست طوریش بشه.
شب هر طوری بود تموم شد.صبح زود تلفن خونه زنگ خورد سریع رفتم پایین دیدم بابا گوشی رو برداشته قیافش یه طوری شد و سریع تلفن رو قطع کرد.
پرسیدم:چی شده بابا؟ کی بود؟
نگام کرد ولی چیزی نگفت.بیشتر استرس گرفتم. گفتم : بابا توروخدا بگو کی بود چی گفت ؟
بغلم کرد و گفت: هول نکن بابا جون آقای پیروز بود گفت وقتی شاهپور اینا داشتن برمیگشتن تو راه تصادف کردن و....
ناباور گفتم: و چییییییی....
بابا سرش رو پایین انداخت و گفت_هر دوتاشون فوت کردن
باورم نمی شد، خدایاااااا حتما خواب بودم .با دست زدم تو صورتم گفتم : من خوابم اره حتما خوابم 
بابا دستم و گرفت و نذاشت به خودم بزنم .شوکه بودم و اشکی واسه ریختن نداشتم.
همون روز واسه تشییع جنازه رفتیم و من مثل یه مرده متحرک دنبال مامان کشیده میشدم در حالی که نگاه سنگین حقارت مردم رو رو خودم حس میکردم.
نه نه من ترحم نمیخواستم نمیخواستم. وقتی گذاشتنشون تو قبر تازه به خودم اومدم و گریه کردم.اون قدر گریه کردم تا از حال رفتم.
.....
چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق خودمم.دوباره لحظه ای که خاکشون میکردن اومد جلو چشام. اشکام باز جاری شدن.
دست خودم نبود با اینکه دل خوشی نداشتم ولی هرچی که بود شوهرم بود.
بلند شدم و رفتم پایین مامان تا دید دارم میام پایین اومد سمتم کمکم کرد تا نشستم. عذاب وجدان داشتم که چرا نذاشتم حامله بشم، اگه الان بچه بود اونا زنده بودن. با این فکر دوباره گریه کردم مامان بغلم کرد و دل داریم داد.گفت اگه میتونم تا مراسم ۷ برم خونه پدر شاهپور. قبول کردم تنها کاری بود که از دستم بر می اومد.
چندتا تکه لباس مشکی ریختم تو ساک دستی و منتظر موندم پدر شاهپور بیاد دنبالم. 
یه نیم ساعتی نشسته بودم که زنگ زدن .منیر رفت در رو باز کرد.بعدش با یه حالتی اومد تو گفت:خانوم یه آقای جوونی هستن ،میگن اومدن دنبالتون.
_قرار بود پدر شاهپور بیاد 
منیر _نمیدونم خانوم، ولی خیلی شبیه آقا شاهپور خدابیامرز بودن.
با تعجب باشه ای گفتم.از مامان بابا خداحافظی کردم و رفتم دم در.
ماشین پدر شاهپور ایستاده بود و یه پسر جوون پشت فرمون بود.
امروز تو بهشت زهرا دیده بودمش اما نمیدونستم کیه.
سوار شدم و زیر لب سلام کردم اونم زیر لب جوابم رو داد و راه افتاد. 
کنجکاوی داشت دیوونم میکرد یعنی کیه خدایااااا
انگار فهمید کنجکاوم گفت:فکر نکنم منو بشناسید، من شهروزم برادر شاهپور، دیروز از آمریکا برگشتم. 
تعجب کردم نمیدونستم شاهپور برادر داره.زیر لب آها یی گفتم و به جلو خیره شدم ،خیلی خیلی شبیه شاهپور بود ولی جذاب تر .اسم شاهپور دوباره اندوه رو یادم انداخت و اشکام ریخت. چند دقیقه بعد جلو در عمارت پیروز بودیم .
تا حالا نیومده بودم خونشون. استرس داشتم. هیچ کدوم از فامیلاشون رو ندیده بودم.
با شهروز وارد خونه شدیم. یه خونه به بزرگی خونه ما حتی زیبا تر، پر از درخت. محو زیبایی خونه بودم که شهروز گفت: بفرمائید داخل حمیرا خانوم. 
_باشه ممنونم. 
وارد ساختمون شدیم. مادر شاهپور رو صندلی نشسته بود و چندتا خانوم کنارش.تا منو دید اومد بغلم کرد و زد زیر گریه .من گریه کردم دو تامون هق هق میکردیم به زور جدامون کردن.رو یه مبل نشستیم معصومه خانم( مادر شاهپور ) با صدایی گرفته گفت: میدونم برات شوهری نکرد میدونم باهات چیکار میکردن حلالشون کن مادر حلالشون کن.و دوباره گریش شدید تر شد.
بغلش کردم و گفتم اونا باید منو حلال میکردن که نتونستم براشون بچه بیارم. 
هق هق کرد و گفت مارو هم حلال کن
_ شما رو چرا
_ شاهپور اجاقش کور بود، مشکل داشت نمی تونست بچه دار بشه ،فقط منو باباش میدونستیم، ترسیدیم بفهمه ترسیدیم زنش بفهمه و ولش کنه بره،شاهپور عاشقش بود میگفت اگه رقیه نباشه من میمیرم. 
با ناباوری نگاش میکردم .یعنی من بازیچه بودم...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : homaira
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه jwqxfq چیست?