داستان حمیرا قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

داستان حمیرا قسمت دوم

با ناباوری نگاش میکردم .یعنی من بازیچه بودم، اونا بازیم داده بودن. 

بلند شدم و داد زدم_شما حق نداشتین، حق نداشتین با من این کارو کنید مگه من چیکار کرده بودم. 
همه با تعجب نگام میکردن و معصومه خانم فقط گریه میکرد .نتونستم اونجا بمونم با دو رفتم تو باغ و از عمارت زدم بیرون .صدای شهروز از پشت سرم میومد. داشت خواهش میکرد که وایسم.
ایستادم اون بیچاره که گناهی نداشت. 
نگام کرد و گفت:حمیرا خانوم میدونم الان حس میکنید بازیچه شدید ولی خواهش میکنم ببخشیدشون اشتباه کردن شما رو وارد این بازی کردن
_چی چیو ببخشم ،اگه زنده بودن و من بچه دار نمی شدم طلاقم میداد ،میدونی مهر طلاق تو سه جلد یعنی چی؟الانم که دارم اسم زن بیوه رو به دوش می کشم.
_بخدا منم به اندازه ی شما ناراحت و عصبی شدم از دستشون این که یه پای یه دختر بی گناه رو کشیدن وسط اصلا درست نیست بهتون حق میدم ناراحت باشید ولی اونا هم خانوادم هستن، لطفا ببخشیدشون، شنیدم شما قلب بزرگی دارید.
نگاش کردم.صداش انگار جادو میکرد آدمو.نگاش انگار باعث میشد همون موقع حرفش رو قبول کنم.
_باشه میبخشم فقط به خاطر شما.ولی نمیخوام خانوادم بفهمن وگرنه قیامت میکنن. 
_باشه خیالتون راحت خانوم .حالا اگه اجازه میدین بریم داخل.
بی حرف راه افتادم به سمت عمارت.
پشت سرم اومد.رفتیم تو .همه ساکت بودن .رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم .صدای قرآن می پیچید و هر آدمی رو ناراحت میکرد.ولی من انگار دیگه اشکی نداشتم.
یکم بعد شهروز اومد و گفت اگه بخوام میتونم برم تو اتاقم تا استراحت کنم.ازش خواستم راهنماییم کنه.
_دنبال من بیاید
پشت سرش رفتم طبقه بالا ،در یه اتاق و باز کرد و گفت:این یه هفته می تونید اینجا بمونید. 
_باشه ممنونم
_خواهش میکنم.چیزی لازم داشتین من یا طیبه رو صدا کنید
_ممنونم
_خوب بخوابید
و رفت بیرون. رو تخت دراز کشیدم و به شاهپور و رقیه فکر کردم و مامان و بابای شاهپور به خودم به مامان بابام به امیر حسام و در آخر به شهروز. 
چشمای جذابش از جلو چشام کنار نمی رفت. به خودم تشر زدم دختره چش سفید ، تو مجلس ختم شوهرت نشستی مثلا این فکرا چیه،خجالت بکش.
بعدشم پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم. ....
۴ روز گذشته بود و من به جز سلام و خداحافظی با پدر مادر شاهپور حرف دیگه نمیزدم، عوضش هم صحبتم شهروز بود.هر روز باهم حرف میزدیم ،از بیمارستان می پرسید از انگلستان. منم از آمریکا میپرسیدم از اینکه اون جا چی خونده .میگفت اونم پزشکی خونده و اونجا تو یه بیمارستان کار میکنه.گفت قراره بعد از چهلم برگرده آمریکا. 
خلاصه از هر دری میگفتیم. و من خوشحال بودم از اینکه اینجا بود
مراسم هفتم که تموم شد با شهروز برگشتم خونه.دم در که پیاده شدم گفت: ممنون حمیرا که این چند روزه مارو تحمل کردی
_ این چه حرفیه هم صحبتی با شما بسیار خوشحالم کرد،چند وقتی بود با یکی از جنس خودم حرف نزده بودم.َ
چشماش برق زد 
_منم همینطور ،روزای خوبی بود ،فقط کاش به دلایل دیگه ای اونجا بودید نه فقط به خاطر شاهپور. 
_قسمت بوده دیگه چه میشه کرد.
_امیدوارم موفق باشی و خوشبخت...
_ممنونم شما هم همینطور 
_ممنون،با اجازه من برم سلام برسونید. 
_چشم حتما،خدا نگهدار 
_خداحافظ، به امید دیدار .و رفت.منم رفتم خونه . ....
روزها میگذشتن و منم سرم رو با بیمارستان گرم کرده بودم،به جز دو روز کاری خودم،۲روز دیگه هم میرفتم و مریضا رو رایگان ویزیت میکردم. 
یه روز که بیمارستان بودم داشتم مریضا رو معاینه میکردم که حس کردم دو تا چشم عسلی آشنا دیدم. دقیق شدم دیدم شهروز از دور داره نگام میکنه.سرمو براش تکون دادم و اشاره کردم الان کارم تموم میشه.
کارم که تموم شد رفتم سمتش. گفت:سلام خانم دکتر احوال شما؟
_سلام آقای دکتر.ممنونم شما چطورید؟
_منم خوبم خداروشکر
_مامان بابا بهترن؟
_هی،خداروشکر از اول بهترن 
_بهتر میشن غصه نخورید
_ممنونم .
_خب از این ورا چی شده به ما سر زدید 
_چند وقتی ازتون بیخبر بودم،رفتم در خونتون مادر گفتن بیمارستانید، اومدم یه حال و احوالی کنم.
_لطف کردید
_وظیفس. چه خبر دیگه کارا خوب پیش میره؟
_خوبه ،ولی من دوست داشتم تمام وقت کار کنم.
_تمام وقت کار کنید که دیگه چیزی ازتون نمیمونه 
_الانم اگه دقت کنید چیزی ازم نمونده 
اخمی کرد و گفت:این چه حرفیه،تازه اول جوونیتونه 
_مردم که فکر میکنن یه پیرزن ۶۰ ساله ام 
_شما به خاطر حرف مردم زندگی میکنید؟
_اره،راستش دلم نمیخواد پشت سرم حرف و حدیث باشه،دلم نمیخواد طعنه بشنوم ولی مثل اینکه این مردم فقط کمر به نابودی من بستن 
_شما که تحصیل کرده اید دیگه چرا؟
_چرا چی؟
_چرا حرف مردم براتون مهمه، ول کنید این خاله خان باجی هارو ،واسه دلتون زندگی کنید. 
_نمیتونم...
_میتونید فقط کافیه بخواید،یه گوشتون بشه در اون یکی دروازه 
_به همین سادگیا هم نیستا 
_قبول دارم یکم تمرین میخواد 
خندیدم و گفتم:باشه سعی میکنم از این بعد
_میدونستید قشنگ میخندید 
خندمو خوردم و سرم و پایین انداختم .
خنده بلندی کرد و گفت:حتی خجالت کشیدنتونم قشنگه،من موندم شاهپور چجوری رقیه رو به تو ترجیح میداد.
مثل لبو سرخ شدم.حتی نمیتونستم سرم رو بیارم بالا.حرفم نمیتونستم بزنم.
خودش ادامه داد:خب من برم دیگه فکر کنم گردنتون شکست از بس پایین بود،به خانواده سلام برسونید، با اجازه ،خدانگهدار.
خداحافظی زیر لب گفتم و رفتنشو تماشا کردم.
قلبم داشت دیوونه وار میزد.حالم عجیب غریب بود.
خدایا این پسر چی داشت که منو از خود بی خود کرده بود.من که یه دختر ۱۳ ،۱۴ ساله نبودم با دوتا کلوم حرف اینجوری بشم.پس چه مرگم بود. 
با حال خراب برگشتم و به کارم ادامه دادم.
بعد از ظهر که برگشتم خونه مامان گفت بشین میخوام باهات حرف بزنم.
نشستم کنارش و گفتم:مامان چی می خواستید بگید.
یکم تو جاش جابه شد و مکث کرد.انگار نمی تونست
حرفشو بزنه. منتظر نگاش کردم که گفت:فردا شب مهمون داریم 
_قدمشون سر چشم.کی هست حالا؟
_خانواده شاهپور 
اخمی کردم و گفتم:چرا اینجا چیکار دارن؟
_نمیدونم والا مادر گفتن کار واجبیه 
_من که دیگه صنمی با این خانواده ندارم،چی میخوان از جونم
_چی بگم مادر منم همینو گفتم ولی نمیدونم چی به بابات گفتن که راضی شده.
رفتم تو فکر یعنی قضیه چی بود.
منتظر موندیم بابا بیاد .وقتی بابا اومد ازش پرسیدم:بابا فردا شب چه خبره؟
_مامانت نگفت بهت؟
_گفت ولی میخوان بیان اینجا چیکار ،من که دیگه عروسشون نیستم،صنمی ندارم باهاشون 
_وقتی اومدن می فهمی
_خواهش میکنم بابا 
_خودشون باید بگن 
میدونستم هر چی اصرار کنم بی فایده است. رفتم تو کتابخونه و خودمو با کتاب مشغول کردم درحالی که فکرم حوالی دو تا چشم عسلی پرواز میکرد.
....
شب بعد مامان بابای شاهپور با شهروز اومدن خونمون در حالی که گل و شیرینی دستشون بود.
و من لبخند به لب داشتم و خوشحال از اینکه شهروز هم اومده.َ
بعد از سلام و احوال پرسی تو هال نشستیم.
یکم بابا و آقای پیروز صحبت کردن از مسائل مختلف و اینا ،ما هم فقط گوش کردیم. بالاخره آقای پیروز گفت:خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب، فکر نکنم آقای دهلوی گفته باشن ما برای چی اینجاییم؟
بابا_ بله،گفتم خودتون بگید بهتره
پیروز_غرض از مزاحمت اومدیم برای امر خیر ،می دونیم هنوز چهلم نشده ولی یه سری مسائل مارو مجبور کرد زود تر خدمت برسیم
من و مامان با تعجب بهشون نگاه کردیم. امیر حسام پرسید: ببخشید متوجه نشدیم، دقیقا چه امر خیری؟
پیروز_ راستش ما رسم داریم اگه پسرمون درحالی که زن داشته باشه از دنیا بره، زنش و برای اون یکی پسرمون خواستگاری کنیم وچون شهروز بعد چهلم میخواد برگرده آمریکا اینه که الان مزاحم تون شدیم. 
با چشمای باز نگاشون کردم.اینا چی می گفتن .یعنی چی.یعنی من باید دوباره عروسشون میشدم.
امیر حسام_و اگه ما جوابمون منفی باشه چی؟
پدر شاهپور به من نگاه کرد و گفت:جوابت منفیه دخترم؟

_م م من نمیدونم یعنی نمیدونم چی بگم راستش خیلی غیر منتظره بود برام.
شهروز_آقای دهلوی اگه از نظر شما مشکلی نیست میتونم....
 
شهروز_آقای دهلوی اگه از نظر شما مشکلی نیست میتونم با حمیرا خانوم صحبت کنم؟
بابا_ نه پسرم مشکلی نیست.حمیرا راهنماییشون کن تو اتاقت 
_چشم.بفرمایید 
و را افتادم سمت اتاقم .پشت سرم اومد رفتیم تو .نشست رو صندلی میز تحریرم منم رو تخت نشستم. 
بی مقدمه شروع کرد: نظرت چیه حمیرا؟منو قبول میکنی 
جوابی ندادم 
شهروز_ جدا از این رسمی که بابا گفت ،حمیرا من عاشقت شدم، بخدا من مثل شاهپور نیستم اگه اون باعث بشه به من جواب رد بدی.حاضرم هر کاری بگی بکنم تا باورم کنی.
نمیدونستم چی بگم.خیلی غیر منتظره بود این خواستگاری این حرفا.
شهروز_ حق داری الان چیزی نگی ولی فکراتو بکن من دو روز دیگه جواب میخوام و اگه جوابت مثبت باشه باید بریم امریکا چون من زندگیم اونجاست اگرم جوابت منفیه اینو بدون هیچوقت با هیچ کس جز تو ازدواج نمیکنم.
اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت پایین.من انگار به تختم میخ شده بودم ،مثل یه مجسمه مثل یه سنگ. از اعترافی که کرده بود قلبم دیوانه وار به سینم می کوبید.
رو تخت دراز کشیدم و بهش فکر کردم، به چشمای عسلیش، یعنی واقعا عاشقم بود؟یا شایدم میخواستن خودشون و از عذاب وجدان راحت کنن؟
شایدم شهروزم بچه میخواست یعنی میخواستن من نسلشونو ادامه بدم.
تو افکارم غرق بودم که بابا صدام کرد و خواست برم تو اتاق کارش.
رفتم تو رو صندلی نشسته بود اشاره کرد برم پیشش.رفتم کنارش نشستم گفت:میدونی که خیلی دوست دارم و اصلا نمیخوام چیزی و بهت تحمیل کنم، ولی نظر من در مورد این پسره مثبته، اون روز اومده بود در مغازه باهام حرف زد اون فقط تو رو به خاطر این رسم مسخره نمیخواد تو رو واسه خاطر خودت میخواد . حرفاش بوی اعتماد میده،به دلم اومده خوشبختت میکنه. 
گفتم : اگه شما نظرتون مثبته منم حرفی ندارم
بابا_دلم میخواد خودت تصمیم بگیری مثل اون دفعه که خودت تصمیم گرفتی، ولی اگه جوابت مثبته من تضمینش میکنم، مطمئن باش دوست داره،چشماش داد میزنه. 
با خجالت _نظرم مثبته بابا منم فکر میکنم دوستم داره
_دخترگلم فقط تنها سختیش اینه که دوباره باید دور بشی از ما، مثل اینکه خدا اینجوری مقدر کرده.
چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم ،یاد روزی که اومده بودم افتادم با خودم فکر میکردم دیگه هیچ وقت جایی نمیرم. خدایا توکل بر خودت امیدوارم پشیمون نشم. 
بابا_برو استراحت کن دخترم، فردا باهاشون تماس میگیرم.
_چشم،با اجازه
رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم اون قدر به چشمای عسلیش فکر کردم تا خوابم برد.
صبح مامان زنگ زد به معصومه خانم و جواب مثبت داد. میگفت خیلی خوشحال شده.
آخر هفته دوباره اومدن خواستگاری......
حرفامون رو زدیم، مهریه و شیر بها رو معین کردن و قرار عقد شد سه روز بعد از چهلم یعنی ۱۰ روز دیگه. 
تو این ۱۰ روز از بس کار ریخته بود سرم درست و حسابی شهروز رو ندیدم. 
نیاز نبود جهیزیه بخریم ولی مامان داشت دوتا چمدان چیز میز واسم آماده میکرد منم کمکش میدادم،یه روزم رفتیم خیاط خونه واسه لباس عروس ،گفت روز قبل عروسی میرسونه به دستم.
چمدونامو با اشک و آه میبستم، دلم خیلی تنگ میشد با اینکه شهروز گفته بود سالی یه بار میایم ایران ولی بازم دلم تنگ میشد.
روز قبل عروسی همه ی وسایل ها رو با کشتی فرستادن آمریکا،عصر هم زنای فامیل اومدن واسه اصلاح کردنم، وقتی زن شاهپور شدم نه اصلاح کردم نه ابرو برداشتم .
کارشون که تموم شد تو آینه به خودم نگاه کردم چهرم خیلی عوض شده بود ابرو های نازک کمونی. 
الان چهرم واقعا زنونه بود.
بالاخره روز عروسی رسید. دوباره من بودم و زیبا خانوم ،کارش که تموم شد گفت:بزنم به تخته حمیرا خانم مثل ماه شدین، هر روز خوشگل تر از دیروز، صبر کنید لباستونو که پوشیدید می زارم خودتونو نگاه کنید.
خندیدم و گفتم باشه 
لباسم ساتن سفید بود با آستینای بلند مروارید دوزی شده با یه دنباله ی بلند ساتن و تور،دامن لباسمم مروارید دوزی داشت رو سینش هم با تور و منجوق و پولک و مروارید کار شده بود ،یه لباس فوق العاده زیبا.با خودم گفتم این کجا و قبلی کجا.
زیبا خانوم تاج و تورم رو روی سرم محکم کرد و بهم اجازه داد تو آینه نگاه کنم.
باورم نمی شد، این من بود؟این زن سفید پوش زیبا با ابروهای نازک و موهای طلایی 
محو خودم بودم که زیبا خانوم گفت آقا داماد پشت در منتظرن 
لبخندی زدم و تورم رو انداختم. درو باز کردم و دیدمش.تو کت شلوار مشکی جذاب تر شده بود ،اومد نزدیک و دسته گل رز قرمزی دو گرفت سمتم، گرفتم و آروم تشکر کردم،دستو آورد جلو، دستشو گرفتم و باهم رفتیم بیرون.
عروسی خونه ی اونا بود،داخل خونه و باغشون پر از آدم بود،باورم نمی شد این عروسی کجا و قبلی کجا.
رفتیم سمت سفره ی عقد زیبایی که چیده بودن ،رو صندلی نشستیم، زنا کل میکشیدن و دایره میزدن. 
عاقد اومد و خطبه رو خوند و من رسما زن شهروز شدم. 
چرخید سمتم رو تورم رو زد بالا ماتش برد. حقم داشت خیلی عوض شده بودم. 
چند لحظه بعد بوسه رو پیشونیم نشوند و در گوشم گفت :خیلی زیبا شدی حمیرا، نمیتونم تا آخر شب صبر کنم. 
از خجالت سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم.
خندید و دستم و گرفت.
تا آخر عروسی از کنارم جم نخورد، مدام بهم ابراز علاقه میکرد و من سرخوش ولی خجالت زده بودم.
بالاخره عروسی تموم شد و مهمونا یکی یکی رفتن.
 
دو سه روز بعد از عروسی رفتیم آمریکا. 
بابا مامانم منو به دست شهروز سپردن و ازش قول گرفتن که نزاره آب تو دلم تکون بخوره.
سه ماه بعد تو آمریکا رسمی عقد کردیم .شب عقد بهترین شب زندگیم ، حسی رو تجربه کردم که تا حالا تو زندگیم تجربه نکرده بودم.
...
صبح با حس نوازش دستی رو موهام چشمامو باز کردم.با دیدن شهروز لبخندی از خجالت زدم. بوسه ای رو موهام گذاشت و گفت:مرسی خانومم خوش اومدی به زندگیم. 
و من غرق در خوشی بودم .حس میکردم زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده.
......
حمیرا و شهروز ۵۰سال با هم زندگی کردن و هر لحظه اش انگار بیشتر عاشق هم میشدن .
یه دختر به اسم پروانه و یه پسر به اسم اسماعیل هم به دنیا آوردن.
سال های آخر عمرشون رو ایران زندگی کردن و یه روز صبح حمیرا دیگه بیدار نشد.
شهروز طاقت دوریشو نداشت، نتونست نبودشو تاب بیاره هنوز چهلم نشده دق کرد و مرد.
.....
اسم من حمیراست ،نوه ی پسری شهروز و حمیرا
امروز دومین سالگرد وفات حمیراست اومدم بهشت زهرا بهشون سر بزنم. 
بالاسر قبرشون می ایستم
فاتحه ای براشون میخونم و از خدا طلب آمرزش میکنم.
ازشون خداحافظی میکنم و برمیگردم . به این فکر میکنم که کاش بشه خدا یکی مثل شهروز رو سر راهم بزاره. 
پایان
دوستان میخوام یه توضیحی بدم راجع به داستان حمیرا
همینطور که میدونید چون شهروز قرار بود بره خارج اونها جشن عقدو گرفتن جلو ی مردم
که بعد از مدتی ک از عده گذشت تو خارج عقد کنن..... !
با تشکر

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : homaira
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه offd چیست?