آمنه قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

آمنه قسمت دوم

منتظر مرتضی موندمدلم میخواست بیاد بپرم بغلش وزار بزنم بگم چرا منو نمیبینی؟ چرا یه ذره محبت نداری؟ چرا ازم دوری میکنی؟ دلم میخواست بهش بگم که من چقدر دوسش داشتم...


داشتم بهمین چیزا فکرمیکردم که کلید توی در چرخید...
مرتضی بود...
لبخند زدم...
یه قدم رفتم جلو که خسته نباشید بگم بهش...
اما با صحنه ای روبرو شدم که تا روزی زنده ام فراموشم نمیشه...
مرتضی اومد با قیافه ای درهم و ابهتی بیشتر از همیشه...
منو کنار زد و اومد داخل اما..
یه خانوم پشت سرش بود!
خشکم زد...
هیچکی هیچ حرفی نمیزد!
فقط نگاش کردم
بعداز چند ثانیه خودمو جمع و جور کردم و گفتم خانم رو معرفی نمیکنی؟
مرتضی سکوت کرد...
سکوتش من رو ترسوند!
اگه مهمون بود پس چرا نمیگفت که مهمونمونه!
بازم پرسیدم ایندفعه با صدایی بلندتر گفتم این خانوم رو میشه معرفی کنی؟
مرتضی با صدایی بلندتر از صدای من داد زد گفت زنمهههه!!!!
خدایا چی میشنیدم؟!
زنش!
مگه من زنش نبودم؟
مگه میشه؟
داد زدم...
گفتم انگار حالت خوب نیستا؟ یادت رفته من زنتم؟ چرا هذیون میگی؟
مگه شهر هرته؟؟؟؟؟
گفت اره شهر هرته! وقتی که تورو به زور بمن انداختن شهر هرت بود!
وقتی من دلم با کسی دیگه بود و به اجبار سرسفره عقد با تو نشستم شهر هرت بود!
وقتی که تو باعث شدی عشقمو از دست بدم شهر هرت بود!اما حالا دیگه نمیذارم هیچکس ازم بگیرش حتی تو!!!
سرم گیج رفت...
چشم دوختم به مرتضی ،منتظر بودم بگه همش یه دروغه! دلم میخواست خواب باشم و یکی بیدارم کنه!
آههههه....
مرتضی خیلی بی انصافی،داغ ابجی کم بود که تو یه داغ سنگین تر رو دلم گذاشتی؟
داغی که تا ابد جاش خوب نمیشه و همیشه میسوزه...
چقدر احساس حقارت کردم جلوی اون زن که حالا فهمیدم هووی من بود!
تا چنددقیقه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد!
نای حرف زدنم نداشتم!
فقط داشتم این اتفاق رو هضم میکردم!
چقدر سخت بود توی یک اتاق زندگی کردن با هووو!
ارزو میکردم حداقل یه اتاق دیگه داشتیم که نمیدیدمش!
نمیدیدم چطور یه زن دیگه به عشقم نزدیک میشه
کاش لااقل بدبختیموبا چشم خودم نمیدیدم...

خدایا منی که با نون خالی هم شکم خودم هم بچه ام رو سیر میکردم اما راضی بودم وشکرگذار، این چه بلایی بود سرم اوردی؟
مرتضی خیلی نامردی،مگه نساختم با نداریت؟ با بی محلیت؟ با کتکات و فحشات...با همه چیزت ساختم و صدام درنیومد این حقم بود؟؟؟
هرچیزیو تحمل کردم اما این داغ خیلی سنگینی بود که تحملش از توانم خارج بود....
زن مرتضی که اسمش توران بود سرش پایین بود و هیچی نمیگفت...
بعداز چند دقیقه مرتضی با تشر گفت منم حق زندگی دارم میفهمی؟نمیتونی اینو قبول کنی از خونه ام برو...
برم؟؟؟
کجا برم؟
کجارو داشتم برم؟
خونه پدری که خیلی وقت بود حتی حالمو نپرسیده بودن؟
میدونستم اونجا تکیه گاهی ندارم و کسی حمایتم نمیکنه اما...
اما باید میرفتم،خیلی تحقیر شده بودم اونجا دیگه جای من نبود،گفتم باشه میرم...
چادرمو سرم کردم با چشم گریون دست امینم رو گرفتم و رفتم سمت در...
مرتضی گفت صبرکن!
اومد دست امین رو از تو دستم دراورد! گفت حالا برو....
دیگه نشد صبرکنم و از اون جهنم زدم بیرون!
اما حتی نتونستم یک قدم وردارم...
نه پاهام جون داشت که برم،نه میتونستم از بچه ام دور باشم،نه میتونستم برگردم و توی یک اتاق با اون زن بخوابم و شاهد عشق بازیشون باشم...
نشستم دم در...
تکیه دادم دیوار و به گریه های امینم گوش دادم...
هیچکس نفهمید اون شب بمن چی گذشت...
یک ساعت...
دوساعت...
سه ساعت گذشت که واسه من اندازه سه سال گذشت...
همش فکرمیکردم الان دارن چیکار میکنن!
اما همینکه به پسرم نزدیک بودم دلگرمی بود...
انگار مرتضی ام از بیقراریای امین خسته شد ک اومد دم در و درو باز کرد...
پاهام جون تکون خوردن نداشتن...
به سختی پامو ورداشتم و قدم قدم وارد خونه شدم..
بچمو بغل کردم و یه گوشه نشستم...
دیگه اشکی نداشتم...
زل زده بودم به یه گوشه و به اینده نامعلومم فکر میکردم...
اونا خوابیدن و من حتی لحظه ای خواب به چشمام نیومد...
پسرم تو بغلم اروم خوابیده بود...
به چهره اش نگاه میکردم چقدر معصوم بود،خوشبحالت مادر که هیچی از این دنیا نمیفهمی و اینقد اروم چشماتو بستی، تورانم سرجاش مثلا خوابیده بود 
به چهره اش دقت کردم یه زن سبزه با قیافه ای خیلی معمولی...
اینکه خیلی ازمن پایینتر بود پس چرا مرتضی منو نمیدید اما این زنو دوسداشت!
هوا کم کم روشن شد و توران بیدار شد...
با مرتضی یه لقمه نون خوردن و رفتن
از حرفاشون فهمیدم توران معلم و الان رفت سرکارش...

اونا رفتن ،من موندم و یه دنیا غم و زندگی نامعلوم...
بلاتکلیفی خیلی بده،میدونستم توی اون خونه دیکه جایی ندارم...
داشتم دق میکردم،هرچی فکر میکردم فکرم به جایی نمیرسید، نمیتونستم بشینم ببینم راحت زندگیمو شوهرمو از چنگم دربیارن!
من یه بچه داشتم که بخاطرش باید میجنگیدم!
صبرکردم یه ساعتی بگذره که برم پیش مریم خانوم که حکم مادرمو داشت،شاید بتونه کمکم کنه...
یکم از صبح گذشت و رفتم در خونشون
به محض اینکه در رو باز کرد پریدم بغلش و زار زدم...
مریم خانوم شوکه شده بود!
هی میگفت بسم ا... چی شده؟؟؟؟دختر حرف بزن...
یه دل سیر گریه کردم و جریان رو تعریف کردم،گفتم که چطور یه شبه نابود شدم...
حرفامو همه شنیدو در اخر گفت اروم باش تا ببینم چکار میکنیم،خدابزرگه نگران نباش...
گفتم مریم خانوم توروخدا برو پیش سید و جریانو بهش بگو
سید یه اقایی بود که از بچگی میدیدم مادرم میره پیشش و تموم مشکلاتمون به دست اون سید باز میشد اما خونه اش خیلی بدجا بود...
به مریم خانوم گفتم و اونم قبول کرد،ادرس رو بهش دادم و اومدم خونه
یکم دلم اروم گرفته بود میدونستم کار سید حرف نداره و این روزنه امیدی بود...
منتظر موندم تا خبرشو واسم بیاره ک بعد یکی دوساعت اومد گفت: سید در قران باز کرد گفت از زندگیش میره اما باید اسم مادر توران رو بلد باشیم که دعاشو بنویسه!
گفتم خوب من که اسم مادرشو بلد نیستم؟
یکم فکر کرد و گفت باشه اونش با من!
فقط اگه شب بازم توران اومد و خونه شما موند بهم بگو...
توران بعضی اوقات با مرتضی میومد و شبا میموند گاهی ام نمیومد و نمیدوستم کجا میره! یعنی خودش خونه داشت؟؟؟
خلاصه شبی ک اومد اونجا موند یجوری به مریم خانوم رسوندم...این یه قسمت از زبون مریم خانوم(😊)
سر صبح دم در وایسادم منتظر ک توران بیاد بیرون که بعد از چند دقیقه دیدم با مرتضی اومدن بیرون و منو پسرمم دنبالشون راه افتادیم که مدرسه توران رو یاد بگیرم،وقتی مدرسه رو یاد گرفتم رفتم اونجا و دنبال یه اشنا گشتم که بالاخره پیدا کردم و با یکم پرس و جو فهمیدم توران یه مادر پیر داره که با اون زندگی میکنه قبلا با مرتضی همو میخواستن که مرتضی ازدواج میکنه اونم میره ازدواج میکنه اما حالا جدا شده و مرتضی صیغه اش کرده بود!!!!
اسم مادرش و ادرس خونه اش رو از طریق همون آشناها پرسیدم... آمنه:
مریم خانوم اسم مادرشم پرسید و رفت که سید واسه جداییشون دعا بنویسه ک از زندگی من بره بیرون... 

مریم خانوم رفت اطلاعات رو به سید داد و دعا رو اورد هزینه هم خودش داد ک من بعدا پسش بدم!
وقتی دعا رو اورد دستور یکیش این بود ک باید اب دعا رو تو خونه توران میریختیم!!!!
خدایا این غیرممکن بود!حالا باید چیکار میکردیم؟!
بازم مریم خانوم یه نقشه ریخت و با یکی دیگه از همسایه هامون که دوست مریم خانوم بود و قابل اعتمادش،رفته بودن در خونه مادر توران و الکی گفته بودن که ادرس خونه شما رو بنگاه به ما داده واسه کرایه و باهاش گرم گرفته بودن و بعد مریم خانوم گفته تشنه ام یکم اب بهم بدید و خلاصه هرطور شده رفته بودن تو خونه توران (مامان من استاده واسه این چیزا،خیلی زود گرم میگیره باطرف😅)یکیشون مادرشو سرگرم کرده بود اونیکی یکم از اب دعا رو ریخته بود توی خونه اش!
خلاصه هرطور شده اون دعا رو انجام دادیم و من تموم امیدم به همون دعا بود!
توران همچنان بعضی شبا میومد اما خیلی کمتر!
شبایی که اون خونمون بود من با صبح پلک رو هم نمیذاشتم و عذاب میکشیدم مرتضی ام که انگار اصلا منو نمیدید هیچ حرفی بین من و مرتضی زده نمیشد،انگار عمدا میاوردش جلو چشم من ،ک من خسته بشم و برم و اون راحتر به خواسته اش برسه ...
اما منم واقعا نمیخواستم و نمیتونستم که برم...
چندوقت گذشت اما دیگه اثری از توران نبود!
خیلی خوشحال بودم که دیگه نمیدیدمش اما ته دلم باز ترس داشتم و نمیخواستم الکی امیدوار باشم...
چندوقتی که گذشت و خبری ازش نبود به مریم خانوم گفتم بره بپرسه ببینیم قضیه چیه،مرتضی هم رفتارش با من تغییری نکرده بود و انگار کلافه تر از همیشه بود
بعدا فهمیدم که توران به مرتضی گیر داده که یا باید زنتو طلاق بدی یا خونه جدا واسه من بگیری و سرهمین قضیه دعواشون شده و فعلا قطع ارتباط کردن
خدامیدونه ته دلم چقدر خوشحال بودم که دیگه مجبور نیستم شوهرم رو با کسی قسمت کنم


خیلی خوشحال بودم از اینکه دیگه مجبور نبودم شوهرمو با کسی قسمت کنم ،از اینکه دیگه قرار نبود حضور هوو رو توی خونه ام تحمل کنم...
باید هرطور شده مرتضی رو سمت خودم میکشوندم،دوباره دست به دامان سید و مریم خانوم شدم و ایندفعه دعای عشق و محبت بین زن و شوهر برام نوشت ...
همشو به دقت ،مو به مو طبق دستوری که نوشته بود انجام دادم مبادا که اشتباه کنم و اثر نکنه!
از اون به بعدم خیلی بیشتر از همیشه به مرتضی توجه و محبت میکردم که شاید منو ببینه...
روز به روز موفق تر بودم و مرتضی یکم رفتارش بهتر شدا بود و این منو راضی میکرد،البته هیچی دیگه از ته دل خوشحالم نمیکرد،اینقد غم توی دلم جمع شده بود ک نمیتونستم خوشحال واقعی باشم...
خیلی وقت بود داغ یه خنده از ته دل،به دلم مونده بود...
توی این بدبختی ها،مادرمم نتونست داغ ابجی رو تحمل کنه و اونم رفت اون دنیا پیش آرزو....
داغ روی داغ! دلم دیگه طاقت نداشت
ایندفعه ترسیدم برم خونه پدرم بمونم و مرتضی رو تنها بذارم
تو خونه خودم موندم و واسه مادرم عذاداری کردم...
مادری که هیچوقت مرهم دردام نبود اما هرچی بود مادر بود...
بازم ضربه سنگینی خوردم و بیشتر از هروقت به مرتضی نیاز داشتم
ایندفعه یکم بهتر بود و حداقل باهام حرف میزد
همینم خوب بود،باهام حرف میزد و من وجود یک مرد در کنارم رو حس میکردم...
یمدت با اشک و آه گذشت ...
مرتضی بهتر شده بود...
یه روز اومد گفت رفیقم گفته تو تهران یه جایی هست که جارو ازت میخره.از اینجا میخریم ارزونتر میبریم اونجا با قیمت بیشتر ازمون میخرن،منم پر ماشین خریدم ک ببرم اونجا بفروشم فقط باید سریع برم چون پول جاروها رو ندادم قرار شده بفروشم بعد پولشو بدم باید خیلی زود ببرم بفروشم و پول طرف رو بدم...
داشت اماده میشد بره،با حالت التماس گفتم میشه منو امین هم باهات بیایم تهران؟ چندساله هیچ جا نرفتیم خیلی احتیاج دارم خواهش میکنم ماهم ببر...
اینقد خواهش کردم که دلش سوخت و قبول کرد...
راه افتادیم به سمت تهران ،منو شوهرم و پسرم...
مثل بقیه خانواده ها باهم داشتیم میرفتیم مسافرت و من بعداز مدتها خوشحال بودم...
توی راه همش سعی میکردم با مرتضی حرف بزنم و خوش رفتاری کنم...
بالاخره بعداز چند ساعت رسیدیم و بعداز کلی پرس و جو مغازه طرف رو پیدا کردیم،مرتضی گفت شما پایین نیاید،خودش رفت و بعداز نیم ساعت اومد اما قیافه اش خیلی پکر بود!
گفتم چی شده چرا بار رو خالی نمیکنید؟با قیافه ای داغون گفت طرف خودش نیست شاگردش میگه کاری پیش اومده رفتن سمت شمال تا دو روز دیگه ام نمیاد!
میگه منم نمیتونم بار رو قبول کنم و خودش باید باشه!


گفت حالا چیکار کنیم؟ تا دوروز چطور اینجا بمونیم؟کجا بریم؟اگه برگردیم طرف جارو ها رو پس نمیگیره پولشو میخاد!!!
حق با اون بود ما هیچ جایی رو نداشتیم و جایی رو هم بلد نبودیم فقط میدونستیم جایی ک هستیم بالاشهر تهرانه...
چه خونه هایی ک اونجا دیدیم و چه ماشین ها وتیپایی ک در عمرم ندیده بودم و فکرمیکردم فقط تو فیلم ها هست اما اونجا فهمیدم واقعیته.اونجا فهمیدم ما چقدر بیچاره ایم که حتی نمیتونیم یه خونه دو اتاقه کرایه کنیم بااین حال شوهره هوو هم سرمون میاره!
مرتضی خیلی اعصابش خراب شده بود و اصلا نمیدونست باید چیکار کنه!
یساعتی اونجا نشستیم تا خستگیمون دربیاد و ببینیم چیکار میکنیم...
یهو یه خانمی رد شد به بار ماشین نگاه کرد و برگشت گفت این جارو ها فروشی ان؟ دسته ای چند؟
مرتضی گفت نه خانم!
اینو که گفت سریع یه فکری اومد تو ذهنم،گفتم مرتضی چرا نمیای خودمون همینجا بشینیم بفروشیمش؟
گفت کی میخره این همه جارو رو؟
گفتم جون من بیا امتحان کنیم
سریع چادرمو بستم کمرم و دونه دونه دسته های جارو رواز ماشین اوردم پایین و کنار خیابون گذاشتم..
مرتضی فقط نگام میکرد انگار باورش نمیشد بتونم بفروشم!
چندساعت طول نکشید که همه جاروها رو فروختم با قیمت خیلی بالاتر!!!
اونجا همه پولدار بودن و خیلی راحت میخریدن!
مرتضی خیلی تعجب میکردچون از پولی ک قرار بود گیرمون بود خیلی بیشتر بود و جفتمون خیلی خوشحال بودیم
سریع رفتیم رستوران و یه شام خوب از درامدمون خوردیم
هممون روحیه مون عوض شده بود
مرتضی مهربونتر شده بود و همش نقشه میریختیم ک بازم اینکارو کنیم و جارو بیاریم اینجا بفروشیم و این شد راه درامدمون
دیگه راه افتاده بودیم و با مرتضی بار میزدیم میاوردیم کنار خیابون میفروختیم و سودخیلی خوبی داشتیم،زحمتش زیاد بود و خسته میشدیم اما ارزششو داشت،چندماه گذشت مرتضی اینقدر درگیر کار بود که اصلا یاد توران نبود و چون من همیشه کنارش بودم و باهاش کار میکردم رفتارش باهام بهتر شده بود،طی این چندماه تونستیم پول جمع کنیم بذاریم رو ماشینمون و یه ماشین بهتر و بی خرج بخریم!
هرروز ک بیدارمیشدم خداروشکر میکردم بابت اینکه زندگیم رو روال افتاده بود و همه چی داشت درست میشد فقط تنها نگرانیم توران بود میترسیدم مرتضی باز بره سراغش اما تا اینجا که هیچ اثری ازش نبود...
سخت کار میکردیم و بعد از دو سال تونستیم یه زمین همون اطراف خونه خودمون بخریم،واقعا نمیتونستم از مریم خانوم و اون محله دور بشم بخاطر همین به اصرار من همونجا زمین خریدیم و شروع کردیم ساخت
خودم توی ساخت خونه کمک میکردم عین یه مرد کنار مرتضی کار میکردم


عین یه مرد کنار مرتضی کار میکردم و تو ساخت خونه کمکش میدادم...
کم کم کار میکردیم و مصالح میخریدم که بتونیم خونه رو بالا بیاریم،سعی میکردیم خودمون کار کنیم که پول به کارگر ندیم،اینقدر سختی کشیده بودیم که حالا قدر پولمون رو میدونستیم...
با بچه سن پایین،هم کار کنی هم خونه بسازی واقعا سخت بود اما بازم از دل و جان برای زندگیم وقت میذاشتم...
بعد از چند ماه زحمت و تلاش تونستیم خونمون رو بسازیم...
روزی که میخواستیم بریم خونه جدید از ته دل خوشحال بودیم و با شادی وسایلو جابجا کردیم...
مرتضی از قبل خیلی بهتر شده بود و بامن مهربونتر شده بود...
البته ناگفته نمونه گاهی باز مریم خانوم رو میفرستادم پیش سید که دعا رو تمدید کنه چون همش ترس داشتم ...
رفتیم تو خونه جدید...
دو تا اتاق داشت و یه پذیرایی بزرگ...
هنوز گچ نکرده بودیم اما با این حالم واسه من عین بهشت بود...
خیلی خوشحال بودیم و تنها چیزی که الان کم داشتم بچه بود،امین دیگه بزرگ شده بود و باید به فکر یه بچه دیگه میشدیم...
به مرتضی گفتم من دیگه کمتر باهات میام خودت راه افتادی و تنهایی میتونی کار کنی میخوام بچه دار بشم!
اونم خیلی استقبال کرد ،خیلی دوسداشت دوباره بچه دار شیم...
برای بچه اقدام کردیم اما هرچی میگذشت هیچ خبری نبود
یک ماه گذشت و سر عادت ماهیانه ، پریود شدم !!!
گفتم شاید این ماه مشکلی پیش اومده و منتظر ماه بعد موندم اما بازم نشد!!!
خیلی نگران نشدم یعنی دلیلش چی بود؟! اگه مشکل داشتم پس امین رو چطور باردار شده بودم!!!
رفتم ازمایش دادم ک ببینم مشکل چیه؟!
بعد از کلی ازمایش و سونوگرافی ،دکتر گفت مشکل خاصی نداری!
بازم امیدمو از دست ندادم اما چندماه گذشت و هیچ خبری نبود!
خدایا همیشه باید یه مشکلی میشد!!!
چرا نباید هیچوقت دلم اروم میگرفت؟!
حدود یسال گذشت و خبری از بچه نبود،تقریبا دیگه ناامید شده بودیم،مرتضی بازم داشت بداخلاقی میکرد همش میگفت تو مشکل داری برو درمان کن خودتو، من سنم داره بالا میره میخام چندتا بچه داشته باشم و مدام بمن غر میزد ک مشکل داری!!!
اگه میرفت باز توران رو میاورد چیکار میکردم؟!
خدایا این دیگه چه مشکلی بود؟!
کارم شده بود گریه...


مرتضی روز به روز ازم دورتر میشد و بهونه گیر تر!
حال روحیم اصلا خوب نبود...
حدودا یکسال و نیم گذشت و امین دیگه بزرگ شده بود...
خداروشکر مرتضی دیگه سراغ توران نرفت اما من خیلی هواسم بهش بود و دورش میچرخیدم...
یه چند روزی بود حالم زیاد خوب نبود،بی حال بودم و همش میخوابیدم...
چندروز همینطوری بودم تا اینکه مریم خانوم گفت شاید باردار باشی،برو یه ازمایش بده!
تو دل خودم مسخرم اومد چون کاملا امیدمو از دست داده بودم اما با اصرار مریم خانوم رفتم ازمایش دادم..
وقتی جوابشو گرفتم باورم نمیشد!!!
مثبت بود!!!!
باردار بودم؟!
خدا صدامو شنیده بود!!!
سریع رفتم خونه و منتظر مرتضی موندم...
وقتی اومد خبرو بهش دادم انگار دنیا رو بهش دادن!
دیگه از اون به بعد همش مواظبم بود میگفت تو بشین کار نکن استراحت کن بچمون چیزیش نشه!
بعد چهار ماه رفتم سونوگرافی گفتن بچه ات پسره و خوشحالی مرتضی چندبرابر شد!!!
هرچند من خودم دوسداشتم دختر باشه که همدم تنهاییام باشه،اما بازم خداروشکر میکردم که بازم بهم بچه داده بود که زندگیم از هم نپاشه...
مرتضی یه زمین روبروی خونمون خرید و شروع کرد ساختن!
ایندفعه من نمیتونستم کمکش بدم و خودش تنهایی خونه رو ساخت البته همش با نظر من..
زیر خونه رو دو مغازه بزرگ انداخت که دیگه همونجا مغازه بزنه و کار کنه مجبور نباشه بره شهرای دیگه...
بعد از نه ماه پسر دومم امید به دنیا اومد😍
یه پسر تپل سفید خیلی خوشگل عین بچگی های امین...
دوران بعداز زایمانم خیلی بد بود، هیچکس نبود کمکم کنه،فقط مریم خانم روزا میومد پیشم و شبا مرتضی سعی میکرد کمکم کنه اما اونم خودش خسته بود...
بعضی روزا از خستگی و درموندگی گریه میکردم ولی بازم دلم به مریم خانوم خوش بود...
مرتضی یه روز اومد خونه دیدم حالش خیلی خوبه...
اومد کنارم سرشو انداخت پایینو نشست گفت امنه میخوام یه چیزی بهت بگم...
اینو گفت دلشوره گرفتم،از بس مشکلات جورواجور داشتم که با هر حرفی نگران میشدم...
چشم دوختم بهش و قلبم تند تند میزد گفتم بگو...
دیدم یه کادو دراورد گذاشت جلوم گفت راستش میخوام حلالم کنی،من خیلی بهت بد کردم، هوو اوردم سرت اونم توی یه خونه و تورو بیرونت کردم اما با تموم اینا و تموم نداری هام ساختی،کنارم موندی و حمایتم کردی ،تو زن خیلی خوبی برای من بودی و قدرتو ندونستم، این کادو رو بگیر و حلالم کن...
وقتی اینارو میگفت تموم مدت سرش پایین بود...
پرچشمام اشک بود...
نمیدونم از خوشحالی بود،یا بدبختیامو یاداوری کرد داغ دلم تازه شد...

اشکام سرازیر شد ...
یادم اومد چه عذابایی کشیدم
چه شبایی کنار هوو توی یه اتاق میخوابیدم
شبی که از بچه ام دور بودم و دم در فقط صداشو میشنیدم...
یادم اومد...خیلی چیزا یادم اومد و غصه دلم بیشتر شد اما همینکه مرتضی به خودش اومده بود کافی بود
مگه من چی از خدا میخواستم؟
یه زندگی اروم کنار مرتضی و بچه هام...
حالا دیگه همه چی داشتم،خونه داشتم،مغازه داشتم،شوهرمو داشتم،پسرامو داشتم خدارروووشکر که همه چی داشتم اما یچی کم بود...
ته دلم دیگه اون خوشی که باید میشد ،نبود...
درسته خوشحال میشدم اما ته دلم یه غم کهنه بود که اجازه نمیداد شادی کنم...
یکم دیر بود، مرتضی دیر به خودش اومد،کاش از همون اول تا اخر عمرم هیچی نمیداشتم اما مرتضی سرم هوو نمیاورد،باهام مهربون میشد،دوسم میداشت وقتی دلم جوون بود وقتی بهش نیاز داشتم کنارم میشد نه الان که دلم تو جوونی پیر شده بود...
کادو رو باز کردم دیدم یه سرویس طلای خیلی خوشگله...
مرتضی انداخت گردنم و ازش تشکر کردم
دیگه چیزی نگفتم و از اون به بعد مرتضی بهتر و بهتر شد و بیشتر بهمون توجه میکرد...
چندماهی گذشته بود و امید یکم جمع و جور شده بود ،مغازه ها درست شده بودن و قرار بود من یکیشو واسه خودم لباس زنونه بریزم مرتضی ام واسه خودش!
منتظر بودم امید یکم بزرگ شه،با این حالم با خودم میبردمش،چهارتایی رفتیم خرید کردیم و مغازه رو برپا کردیم...
خیلی خوب بود و روحیه ام خیلی عوض شده بود...
کم کم تو در و همسایه جا افتادم و مشتری خوب بود و دستم تو جیب خودم بود،سعی میکردم واسه مریم خانوم کادو ببرم ک شاید زحمتاشو جبران کنم هرچند هیچوقت قابل جبران نبود اما بجای هزینه هایی ک برام داده بود بهش کادو میدادم و اونم قبول نمیکرد به هزار قسم و قران بهش میدادم...
چند بارم بهش گفتم بیا باهم شریک شیم اما قبول نمیکرد
خلاصه تازه مغازه جا افتاده بود که باز دیدم حالم بده!
حالت تهوع و بی حالی...
همون علائم که سر امید داشتم!
فکرشم نمیکردم دوباره باردار باشم!
اما بودم...
بعد از ازمایش گفت خانوم بارداری...
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
امید هنوز کوچیک بود با مغازه و یه بچه کوچیک حالام بچه تو شکمم باید چیکار میکردم!
یه لحظه اومد تو ذهنم برم سقطش کنم اما باز یادم افتاد ک بخاطر امید چطور به خدا التماس میکردم و حالا داشتم ناشکری میکردم
رفتم به مریم خانوم گفتم ، گفت این بچه هدیه خداست ناشکری نکن و بدنیاش بیار
راستم میگفت ما که مشکل مالی نداشتیم فقط سختم بود که مجبور بودم مغازه رو به فروشنده واگذار کنم!

مرتضی از شنیدن این خبر خوشحال شد! دوسداشت چندتا بچه داشته باشیم...
تصمیم گرفتم نگهش دارم ...
همش دعامیکردم که این یکی دختر بشه خیلی دوسداشتم یه همدم داشته باشم 
روزی که رفتم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت بچه ام،یادمه خیلی استرس داشتم،دکتر فکر میکرد منم عین بقیه پسر دوسدارم و استرسم بخاطر همینه اما گفتم که نه من دختر میخوام ارزومه دختر داشته باشم 
بعد از اینکه معاینه کرد گفت مبارکه خانوم یه گل پسر که کاملا سالم!
آه از نهادم دراومد اما بازم خداروشکر میکردم که سالمه...
وقتی مرتضی شنید اینم پسره خوشحالیش بیشتر شد...
برعکس امین،سر این دو تای دیگه خیلی نازمو میکشید و شرایطم خوب بود...
اما خیلی برام سخت بود،مغازه داری و یه بچه کوچیک و یکی تو شکمم و...
مجبور شدیم یه کارگر بگیریم...
یه خانم جوونی بود که تازه ازدواج کرده بود بچه نداشت اما وضع مالیشون خیلی خراب بود،یکی از دوستام معرفیش کرد،قرار شد بیان با ما زندگی کنن هم مغازه رو بچرخونه هم تو کارای خونه کمکم کنه البته من خودمم کمک میدادم تا جایی که میتونستم...
تا اینجا ما سه واحد خونه ساخته بودیم و دو مغازه بزرگ...
یکی از مغازه ها رو مرتضی خودش وسایل لوکس ریخت و شروع به کار کرد...
همین موقع ها بود ک خبر اوردن داداش کوچیک مرتضی تصادف کرده و مرده!!!
وای چه حال بدی بود..
بدجور تصادف کرده بود که حتی قابل شناسایی نبود...
زندگیمون بهم ریخته بود و اوضاع خیلی خراب شد...
مرتضی ده سال شکسته شد ،داغون شد...
منم با بچه تو شکمم واقعا برام سخت بود هم پسرعموم بود هم برادرشوهرم...
روزای خیلی سختی بود اما گذشت...
بچه ام که بدنیا اومد اسمشو رضا گذاشتیم،مرتضی با دیدنش یکم روحیه اش بهتر شد 
دیگه هرروز باهاش بازی میکرد و تموم فکر و ذکرش رضا بود... خیلی بچه هامونو دوسداشت،اما من اصلا توانایی رسیدگی به دوتا بچه کوچیک رو نداشتم و مجبور شدم فروشنده واسه مغازه بگیرم که اون خانوم کلا پیش من باشه و کمکم بده...
خلاصه به کمک بقیه بچه هام داشتن بزرگ میشدن...
امین که دیگه نوجونی شده بود و قد و هیکل اندازه باباش بود...
وقتی بهش نگاه میکردم تعجب میکردم ک این همون امین که تا چندسال پیش،دست منو میگرفت میگفت بریم ددر!
توی این زندگی فقط ظلم به من و امین رفت،اون دو تای دیگه هرچی میخواستن مرتضی براشون فراهم میکرد اما امین طفلک توی بچگی هاش داغ خیلی چیزا به دلش موند...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amene
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه zjuh چیست?