رمان تردید 9 - اینفو
طالع بینی

رمان تردید 9


سینما..شهربازی و بعدش بقول علی دور دور تو خیابونا انقد مزه میداد که اصلا دلم نمیخواست برگردم خونه...میخواستم تاصب همینجور پرانرژی خیابونارو گز کنیم .اما حیف که نمیشد..البته فعلا نمیشه..فقط یکم مونده تا ازدواجمون بعدش تا هروقت که دلم بخواد باهاشم..
ساعت نزدیک ۱۲بود که رسیدیم دم خونه
-تو نمیای اینجا؟
علی هم خسته شده بود..ازصب سرکار بود وبعدشم تا الان پا به پای من اومده بود
-نه دیگه عزیزم ..من صب باید برم شرکت لپ تاپم خونه ست باید برم خونه...
سرمو به نشونه تفهیم تکون دادم
-باشه...مرسی علی خیلی شب خوبی بود
بالبخند نگام کرد
-قابل شمارو نداره جوجم..
اصطلاح جدیدش بود‌..امروز تا دلش خواست با جوجه گفتنش حرص منو دراورد و آخرش من بودم که کوتاه اومدم وسعی کردم حرص نخورم و بهش عادت کنم
-شبت بخیر. من رفتم
تا خواستم دروباز کنم بازومو گرفت
-کجا بچه!اینجوری خدافظی میکنن؟یه تشکری چیزی..
-خب تشکر کردم ک
-همونقد خشک وخالی تشکر میکنی شما؟
تازه دوهزاریم افتاد...اولین بار بود میخواستم پیش قدم بشم برای بوسیدنش..یکم دل دل کردم و بعد تو یه حرکت سریع خم شدم محکم گونشو بوسیدمو دِ برو که رفتیم...
-صب کن جوابشم بگیر آخه
بی توجه به حرفش درو باز کردمو براش دست تکون دادم
به حرکتم خندید وگفت
-دستم که بهت میرسه عروسک..نشونت میدم صبر کن!
اما من بی توجه بهش زبونمو براش درآوردم که دیدم داره از ماشین پیاده میشه ومنم با یه داد کوچولو فرار رو بر قرار ترجیح دادم درحالیکه هنوزم صدای خندشو پشت سرم میشنیدم

برای بار صدهزارم دارم بهت میگم خدا...این خوشبختیو ازم نگیر باشه‌؟

بعضی وقتا باخودم فکر میکنم این روزا خواب و خیاله ولی علی رو که کنارم میبینم میفهمم واقعیه...واقعیه واقعی..
چند وقت دیگه عروسیمونه و سرمون بشدت گرم کارای عروسیه...
بعضی روزا انقد کلافه میشم که دوس دارم بیخیال همه چی بشم ولی یاد بعدش که میفتم میبینم ارزششو داره..
همش از این باغ به اون باغ..ازاین تالار به اون تالار..از این مزون به اون مزون..
همه چی قشنگه..قشنگ ورویایی ..به خودم که میتونم اعتراف کنم..من حتی این روزارو توخوابم نمیتونستم ببینم ..
باصدای علی به خودم میام..
-مهتاب بریم حلقه هارو ببینیم بعد..
-مگه بعدم داره؟بعدش بریم خونه..پاهام تاول زد به خدا
از چین گوشه چشمش فهمیدم که خندید ولی یجوری که متوجه نشم.‌‌..
-خنده داره مگه؟
باصدای شاکی من دستاشو برد بالاسرش
-نخندیدم که..نزن منو حالا..یه بستنی میگیرم برات خستگیات آب شه کلا
اینبار منم خندیدم...بیچاره تقصیری نداشت..من بودم که رو هرچیز یه ایراد میذاشتم و میگفتم ساده باشه..بخاطر همینم صب تاشب علاف بودیم..
بالاخره یه جای پارک پیدا کردیم و راه افتادیم سمت پاساژ..طلافروشی دوست علی که نمیشناختمش ..
چون ترافیک بود وجای پارک پیدا نمیشد یکم دورتر از پاساژ پارک کردیم ویکم باید راه میرفتیم..
با دیدن جمعیتی که نزدیک پل هوایی جمع شده بودن فهمیدیم چرا ترافیکه ولی اینکه مردم چرا جمع شده بودن معلوم نبود..
یکم که رسیدیم جلو تر صدای گریه بلند یه زن به گوشمون خورد..همون موقع پلیس آژیر کشون رسید و وقتی مردم یکم کنار رفتن تازه عمق فاجعه رو دیدیم...
صحنه آشنا بود..خیلی آشنا..توهمون چند ثانیه افت فشارمو احساس کردم و اگه علی بازومو نگرفته بود قطعا وسط پیاده رو سقوط میکردم...


صداها تو سرم میلولیدن..صدای جیغ صدای گریه ..صدای همهمه ی مردم صدای آژیر پلیس و بعدش حس کردم دوباره پشت لبم گرم شد وانگار همونجا سِر شدم‌...
دیگه هیچی نمیشنیدم...فقط قیافه علیو میدیدم که داشت بانگرانی چیزایی میگفت ..حرکت لباشو حس میکردم اما بدون صدا..همون لحظه که حس کردم دارم از حال میرم علی دستشو انداخت زیر پام وبلندم کرد....
راوی داستان علی:
خودمم اینروزای خوبو باور نمیکنم...چی تو فکرم بود و به کجا رسیده بودم...انگار این دختر گمشده ی زندگی من بود وحالا پیداش کرده بودم..اینبار میرفتیم حلقه ازدواجمونو بگیریم...
با دیدن تجمع جمعیت اونم وسط خیابون تعجب ‌کردم ولی باشنیدن صدای جیغ زن و کنار رفتن جمعیت ..هیبت پسریو دیدم که خون دوروبرشو گرفته بود ویه زن بالای سرش داشت زار میزد...انگار از پل خودشو انداخته بود پایین...یهو تعجبم جاشو به نگرانی داد...قبل ازاینکه مهتاب نگاهش به خیابون بیفته خواستم بکشمش عقب ولی دیر شد‌..خیلی دیر..حالا مهتاب با یه نگاه عجیب زل زده بود به صحنه جلوی رومون وچشم ازش برنمیداشت...اگه بازوشو نگرفته بودم همونجا پخش زمین میشد
-مهتاب..مهتاب به من نگاه کن...
انگار صدامو نمیشنید..همونجور زل زده بود به جنازه پسره...میخواستم از اونجا دورش کنم که خون دماغش راه افتاد..باز فشارش افتاده بود یعنی؟دیگه معطل نکردم و همون لحظه که احساس کردم چشاش داره بسته میشه بغلش کردم وراه افتادم سمت ماشین...صورتشو چسبوندم به پیرهنم که خونش جلب توجه نکنه و با قدمای بلند ازبین نگاهای متعجب عابرا گذشتم...
نشوندم رو صندلی ماشین و سعی کردم بهوشش بیارم ولی بیهوش نبود...
-مهتاب صدامو میشنوی؟
چشاشو درحد یه خط باریک باز کرد و همون بهم فهموند که بیهوش نیست


بدون معطلی راه افتادم سمت کافه روبروم و یه شربت خیلی شیرین گرفتم
بزور چند قلپ از شربتو دادم به خورد مهتاب وبعدش خون صورتشو با دستمال پاک کردم..یکم که به خودش اومد سعی کردم حرف بزنم
-مهتاب..بهتر شدی؟
چشماشو دوخت بهم..همون چشمایی که همیشه یه غمی تهشون دیده میشد اما حالا بجز غم هیچی نداشتن..هیچی
-میخوام..میخوام..
-جان...چی میخوای
دوباره سعی کرد باصدای بی جونش حرف بزنه
-میخوام یروز ..برم از اونایی که ..خودکشی کردن وزنده موندن بپرسم..چه حسی داشتن.. وقتی میدیدن بقیه بالاسرشون زار میزنن از اتفاقی ...که ممکن بود بیفته..
از حرفش چشامو محکم روهم فشار دادم ورومو ازش گرفتم..اما باجمله بعدیش حس کردم دنیا روسرم خراب شد..وقتی بااون لحن مظلوم و بغض دار گفت
-کاش میتونستم به همه اونایی که میخوان خودکشی کنن بگم نذارین صحنه مرگتونو کسی ببینه....
نذاشتم دیگه چیزی بگه...فقط محکم بغلش کردم..اونقد محکم که دردش بگیره و فقط به درد الانش فکر کنه نه چیز دیگه...
آروم توبغلم داشت گریه میکرد...اونقد گریه کرد که کم کم آروم شد وحس کردم داره خوابش میگیره...
آروم خوابوندمش رو صندلی و سرشو گذاشتم رو پام...
اونقد به قیافه همیشه آرومش نگاه کردم و فکرای مزخرفو توسرم دوره کردم که احساس کردم سرم داره میترکه...
چطور میتونستم به ذهن آشفتم سروسامون بدم .. چشام میسوخت ولی دلم نمیخواست نگاش نکنم...
نمیدونم چقد گذشت که چشاش آروم باز شد ونگام کردم...بدون هیچ حرفی
-بهتری عزیزم
انگار تازه متوجه شده بود چخبره که سرشو آروم تکون داد
-معذرت میخوام
باتعجب نگاش کردم
-برای چی
-برای اینکه روزمونو خراب کردم
دستمو محکم کشیدم روچشام و دستشو گرفتم
-مزخرف نگو عزیزم..یبار دیگه از این فکرای مسخره بیاد تو مغز کوچولوت من میدونم باتو..اوکی؟حالا یذره بخند من از نگرانی دربیام بعد ببینیم چی به چیه
همینکه تو این شرایط به خاطر دل من این لبخند کوچولو اومد رو لبش یعنی همه چی اوکیه..


-خب پس ...خرید امروزو بیخیال بشیم بمونه برا بعد...الانم اگه اجازه بدی به پدربزرگ خبر بدیم بریم خونه ما که مادرشوهرت دلش برات تنگ شده وهی سراغتو میگیره...
میفهمیدم الان دوس داره تنها باشه ولی دلم نمیخواست اجازه بدم بااین حالش تنها باشه...
مردد سرشو تکون داد
-باشه...
-فک نکن نفهمیدم دلت نمیخواد بیایا...اگه به مامانم نگفتم
اینبار یکم خندید وفهمیدم تونستم یکم موفق بشم تو منحرف کردن ذهنش..
-دلم میخواد بیام ولی فکر کردم بااین قیافه بدمیشه...
-مگه قیافت چشه..خیلیم خوبه الکی بهونه نیار الانم میریم خونه لباساتو عوض کن یه آبیم به سرو روت بزن بعدش بریم خب؟
-خب..پیرهنت خونی شده..
تازه متوجه پیرهن خودم شدم...راست میگفت
-زنعمو اینجوری ببیندتت نگران میشه علی
-نترس خونه پدربزرگ فک کنم یه پیرهن داشته باشم ..اگه گلی جون نبینه و رسوامون نکنه عوض میکنم اونجا
سرشو تکون داد و من رفتم نشستم پشت فرمون...
-اگه میخوای یکم دراز بکش رسیدیم میگم بهت..
-باشه
همونجا دوصندلی عقب دراز کشید و چشاشو بست...چه روزی بود امروز...مطمئنم نیستم اما فکر میکنم بخیر گذشت..مطمئنا باچیزایی که از مهتاب شنیده بودم ممکن بود خیلی بدتراز این باشه..بغیر از دوسه باری که بعداز بد شدن حال مهتاب پیش دکتر رفته بودیم دیگه بهش سر نزدیم ومن نمیدونم باید چیکار کنم..
پشت چراغ قرمز وایستادم وبرگشتم سمت مهتاب..انتظار داشتم خواب باشه یا حداقل چشاش بسته باشه ولی همونجور ساکت زل زده بود به سقف ماشین..متوجه نگاه من که شد نشست و زل زد بهم
-بنظرت چرا آدما خودکشی میکنن علی؟یعنی واقعا حس میکنن اون لحظه تنها راهشون همینه؟
-چرا به اینا فکر میکنی تو؟
-میخوام بدونم چطوری رو چیزایی که دارن چشم میبندن؟
 


دلم نمیخواست تو این اوضاع واحوال درباره این چیزا حرف بزنم ولی از یه طرفم میدونستم فقط میتونه با من اینجوری راجب دردی که داره حرف بزنه واگه اینکار نکنه قطعا با هیچکس نمیتونه این چیزارو درمیون بذاره بخاطر همین منم بدون مقاومت دل به دلش دادم تا زودتر ذهنش یکم آروم شه
-عزیزمن...من نمیدونم واقعا چجوری میشه آدم بقول تو از دلبستگی هاش بگذره ولی مهتاب مطمئنا طرف تو ذهنش به بن بست رسیده که تصمیم به اینکار گرفته...من نمیگم کار درستی میکنن ولی حتی نمیتونم قضاوتشون کنم...
این خیلی خوب بود که داشت بدون بد شدن حالش به حرفای من گوش میکرد و سرشو تکون میداد
اما نباید یادم بره که همین الان وهمین لحظه با فکر کردن به این چیزا ممکنه اتفاق بدی بیفته بخاطر همین سعی کردم دوباره ذهنشو منحرف کنم که گفت
-ولی بنظر من آدم هرچقدم که به بن بست برسه نباید بدون توجه به بقیه واینکه چه بلایی ممکنه سرشون بیاد چنین کاریو انجام بده...مثلا اون زنه که نمیدونم چه نسبتی باهاش داشت تا آخر عمرش نمیتونه راحت بخوابه چون هروقت بخواد چشاشو روهم بذاره همون صحنه جلوش نقش میبنده واین بدترین نوع عذاب کشیدنه برای کسی که شاهدش بوده..چه گناهکار باشه چه بی گناه...
وقتی داشت حرف میزد صداش میلرزید و نمیدونم چرا از شنیدن صدای بغض کردش اینجوری دلم میلرزید ...
-ولی من یه کاری میکنم تو راحت بخوابی مهتاب
اصلا نفهمیدم کی ماشینو کشیدم کنارو روبهش این جمله رو به زبون آوردم...حتی خودمم باورم نمیشد چه برسه به مهتاب که حالا داشت باچشمای پر از اشک و لبای لرزون نگام میکرد...
شاید بیشتراز یه دقیقه بود که همینجوری زل زده بودیم به همدیگه بدون هیچ حرفی که مهتاب سکوتو شکست
-تو خیلی خوبی علی..
این جمله رو بارها ازش شنیده بودم ولی هر بار متفاوت بود..جوری که انگار باراولمه میشنومش..ولی هربار که میشنیدمش یه حس شرمندگی بهم دست میداد
-نه به خوبی تو...توخیلی مهربونی مهتاب...قبلنم بهت گفتم ..تو این دنیای مزخرف اینهمه مهربون بودن خوب نیست خانومِ گل
لبخند لرزونش دلمو برد ومنم به روش لبخند زدم...دوباره ماشینو راه انداختم و بعد رسیدن به خونه پدربزرگ جفتمون پیاده شدیم
 



راوی داستان مهتاب
علی ماشینو روبروی خونه عموفرامرز نگه داشت و برگشت سمتم
-مهتاب هم لباست خوبه هم قیافت خوشگله همم حالت عالیه..درضمن قبلا پسند شدی عروس خانوم..نمیدونم چرا اینقد نگرانی امروز
از وقتی رسیدیم خونه اقاجون یه بند داشتم میگفتم بد نباشم و قیافم بیحوصله نباشه که علی رو هم کلافه کرده بوم
-آخه میگم یه وقت قیافم ناراحت نباشه که زنعمورو دلخور کنم...
یجوری نگام کرد که میخواستم آب شم زیر نگاهش...
-اینهمه مهربونیت آخر کار دستت میده مهتاب
یعنی درنظر علی من اینقد مهربون بودم؟
بعد گفتن این جمله از ماشین پیاده شد واومد در سمت منم باز کرد..پیاده شدم و نهایت سعیمو کردم قیافم خوشحال باشه..علی هم دستموم گرفت و رفتیم تو...مثل همیشه قبل از خودش صداش بود که اهالی خونه رو باخبر کرد از اومدنمون
-یالله...مامان خونه ای؟بیا مهمونت اومده
وبعدش صدای زنعمو
-بله که خونم ..خیلی خوش اومدین
تو پذیرایی رو مبل نشسته بود و انگار مشغول کتاب خوندن بود ولی کاملا مشخص بود بادیدنمون یا نه با دیدن علی گل از گلش شکفت
-سلام عروس خوشگلم..توچرا هرسری که میبینمت از قبل خوشگلتر میشی قربونت برم؟
علی مطمئنا توشناخت من اشتباه کرده بود چون مهربونی من هیچوقت به پای مهربونی مامانش نمیرسید
دستاشو به روم باز کرد و من مثل همیشه بدون تردید پناه بردم به آغوشش که بوی بهشت میداد
-سلام زنعمو جون
-دورت بگردم...تو کی میخوای به من مامان بگی ؟البته..البته اگه دلت میخواد...
مامان...من مامان گفتن خودم یادم نمیاد...اصلا نمیدونم چه حسی داره ولی حالا لزومی نداشت از خودم محرومش کنم اونم وقتی زنعمو خودش دوس داشت اینطوری صداش کنم؟
-من فکر کردم خوشتون نیاد بخاطر همین..مامان
تاحالا تجربه کردی که همزمان باهم خوشحال وغمگین باشی؟حس من تواین لحظه یه خوشحالی غمگین بود



-کی دلش نمیخواد یه دختر همه چی تموم مثل تو داشته باشه که من دلم نخواد؟از خدامه منو لایق مامان بودن بدونی عزیزم...
باصدای سرفه علی به خودمون اومدیم...کلا اونو فراموش کرده بودیم
-هروقت همدیگه رو پیدا میکنین کلا موجودی بنام علی فراموش میشه‌...
هم من وهم زنعمو خندیدیم وعلی بعد بوسیدن صورت مامانش دست منو گرفت وکشیدم عقب
-احیانا اگه میشه یکم از هم دوربمونین که منم تو این فاصله جاشم..
-پسر تو از کی تا حالا اینهمه حسود شدی؟خوبه ما هی بزنیم تو سروکله هم که خودتم ندونی چیکار کنی؟
-چه حرفیه مامان جان
-خب دیگه..
-خیله خب حق باشماست..بیا بریم لباستو عوض کن بعد
بعداین حرف دست منو گرفت وکشید..این پسر چقد پررو بود..من داشتم از خجالت گر میگرفت وقتی زنعمو بااون نگاه معنادارش مارو بدرقه میکرد ولی علی عین خیالش نبود..باحرص صداش کردم
-علی
-جون علی
-زشته..کجا میبری منو
-میخوام بدزدمت...خب میای لباستو عوض کنی دیگه
-میتونستم خودم برم نه اینکه دستمو بگیریو بکشی...
بدون توجه به حرفم منو کشید تواتاقش ودرو بست...وای خدا...
-عوض کن بریم
-برو بیرون علی
-ای بابا...چرا جای خوبش برم بیرون
حرصی صداش کردم
-علی
-جونم...باشه بابا
بعدش باخنده رفت بیرون...چقد بیخیال بود این پسر دوست داشتنی


ازاینهمه محبتی که نثارم میشد خجالت زده بودم...بغض توگلوم اجازه حرف زدن نداد و سعی کردم با نفسهای عمیق وپلک زدنای پشت هم اشک چشامو عقب بفرستم...عمو وزنعمو حواسشون نبود ولی علی بااخم زل زده بود بهم...البته نه اینکه عصبانی باشه..اخمش بیشتر بخاطر دیدن این حال من بود ومن الان میتونستم اینو از نگاهش بخونم..بخاطر همین برای اینکه خیالش راحت باشه یه لبخند به روش زدم و علی هم توجواب یه لبخند از اون لبخندای معروفش بهم زد و من برای بار هزارم خدارو شکر کردم که دارمش..
پدربزرگ مخالفت نکرده بود و قرار شد من شب بمونم...نزدیک ساعت یک بود که قرار شد بخوابیم ..عمو وزنعمو بعداز گفتن شب بخیر واینکه علی اتاق منو بهم نشون بده رفتن و من موندم با علی...
اتاقی که در اختیارم گذاشتن دقیقا کنار اتاق علی بود...ازش تشکر کردم وسرشو برام تکون دادو اومد تو...انگار بار اولم بود که باهاش تنها میشدم...این حجم از گرما وخجالتی که یهو هجوم آورده بودن برام تداعی کنن روزای اول آشناییمون بود..
-به چی فکر میکنی که اینجوری سرخ وسفید شدی؟
امشب اولین بارم بود که بالباس راحتی میدیدمش واعتراف میکنم حتی باشلوار گرمکن و تیشرت هم جذاب بود...
نگامو دوختم به پاهای بدون جورابش و موهایی که روی پاش بود...چرا همه چی این بشر جذاب بود
-هیچی
-حالت خوبه مهتاب؟
سوالی که بااین لحن جدی ازم پرسید نشون میداد هنوز بخاطر اتفاق ظهر نگرانمه واین چقد ارزشنمند بود..بانهایت صداقتم جوابشو دادم
-خیلی خوبم..خیلی
نفس راحتش شرمنده ترم کردم...کاش میتونستم خیالشو از بابت خودم راحت کنم ولی جفتمون میدونستیم شرایط من نرمال نیست
-حالا نمیشد امشبو پیش من بخوابی؟
شوکه نگامو دوختم بهش..چقد سریع میتونست از این شاخه به اون شاخه بپره وبا حرفاش آدمو گیج کنه
 


انقد همونجوری زل زدم بهش که باخنده پرسید
-چیه اونجوری نگام میکنی عزیز من؟چی گفتم مگه؟اصلا یعنی چی عقدو نگه داشتیم برا عید؟ای بابا
همچنان متعجب داشتم نگاش میکردم ‌که چجوری عین بچه ها نق میزنه وحتی خندمم گرفته بود...بیشتر از علی از خودم متعجب بودم که به جای خجالت خندم گرفته..
علی هم باخنده من انگار جرئت گرفت
-اصلا حالا که اینجوریه باید امشب پیش من بخوابی
-علی!!!!
-اونموری صدام نکن مهتاب...گفتم بخوابیم فقط...قول میدم پسر خوبی باشم ...باشه؟
خدای من....خدای من....این دیگه چه مصیبتی بود..حتی نمیتونستم حرف بزنم وفقط عین طوطی صداش میکردم
-علی....
-اذیت نکن مهتاب...تو دلت میاد اینهمه نزدیک هم باشیم ولی دورازهم بخوابیم؟
-برو بیرون علی
اینبار علی بود که توسکوت نگام کرد ولی بااون قیافه درمونده ومظلوم که انگار منتظر اجازه منه دیگه نتونستم چیزی بگم...
-صب زود میرم سرکار..الانم که ساعت یکه نصفه شبه...همش قراره چند ساعت بخوابم..
دوباره داشت خندم میگرفت واین اصلا خوب نبود...دستشو گرفتم و کشیدم سمت در وبدون حرف سعی کردم بیرونش کنم ولی علی بدون توجه به تلاش من برای بیرون کردنش در اتاقو بست و بعد قفل کردنش برگشت سمت من واینبار منو تو بغلش قفل کرد وکشیدم سمت تخت
-وای علی زشته...یکی میبینه..توروخدا...چرا اینجوری میکنی
-نگران اینا نباش شما...هم در قفله هم من صب زود قبل بیدار شدن همه میرم اینقدم سعی نکن بهونه های الکی بیاری...بیا بخوابیم که دارم بیهوش میشم

بعد کلی کلنجار رفتن آخرش بزور جفتمون روی تخت یه نفره خوابیدیم اونم چه خوابیدنی...سعی داشتم با بیشترین فاصله ازش باشم ولی امکانش نبود...پشت کردم به علی که بدون توجه فاصله گرفتن من از پشت چسبید بهم و بزور دستشو از زیر سرم رد کرد...چشامو محکم فشار داده بودم بهم ولی نمیتونستم منکر حس خوبم باشم..حس خوبی که هروقت تو بغل علی بودم سراغم میومد...
جفتمون تو سکوت نفسای عمیق میکشیدیم‌..نمیدونم علی به چی فکر میکرد ولی من آرزو داشتم خیلی زود همه چی تموم بشه و بتونیم همیشه از این لحظه ها داشته باشیم...
نمیدونم چقد تو فکر بودم ولی با بوسه ای که علی پشت گردنم نشوند به خودم اومدم....گردنمو بوسید وبعدش سرشو فرو کرد توموهام ونفس عمیق کشید...مورمورم شده بود وسعی میکردم نفسامو کنترل کنم که تند تر ازاین نشه...وبعدش نفهمیدم کی خوابم برد
.
.
.
باحرکت یه چیزی روی صورتم از خواب بیدار شدم..چند بار پلک زدم وبعدش تصویر علی جلوی چشام واضح شد...خم شده بود رو صورتموداشت باپشت دستش صورتمو نوازش میکرد..چشمای بازمو که دید یه لبخند زد وخم شد روصورتم..بعد بوسیدنم گفت
-صبح بخیر خوابالو
تازه داشتم به خودم میومدم و دیشبو به یاد آوردم..یکم احساس خجالت داشتم ولی حس خوبم بیشتر بود...
-صبح توهم بخیر
-دوس دارم بیام و بازم پیشت بمونم ولی حیف که نمیشه
یه لبخند خوابالو به روش زدم که دوباره خم شد واینبار لبامو نشونه گرفت...
شاید واقعا بی حیا شدم ولی دوس داشتم زمان همین حالا متوقف بشه‌...
بالاخره از هم دل کندیم و علی عزم رفتن کرد ولی من دوباره برگشتم رو تخت وبا بوییدن عطر تنش که رو ملافه و بالش نشسته بود دوباره خوابیدم

عید تو یه پلک به هم زدن رسید و من داشتم روز شماری میکردم برای عروسیمون...
همه تو تب وتاب بودن...عمه که تو این مدت واقعا سنگ تموم گذاشته بود ومنو تو خرید جهیزیه ای که از طرف پدربزرگ بود همراهی میکرد...البته بهتره بگم من ایشونو همراهی میکردم چون تمام مسئولیتش رو گردن ایشون بود..من که سررشته ای تواین کارا نداشتم ونمیدونستم چی به چیه اما عمه مثل یه مادر دلسوز واقعا تواین روزا حواسش بهم بود..دخترا هم طبق معمول تو فکر لباسو آرایشگاه بودن..منم باراهنماییاشون از یه سالن خوب وقت گرفته بودم...همه چیز به طرز شگفت انگیزی سرجاش بود...لباس عروس ساده و خوشگلی که طبق خواسته خودم دوخته شده بود...یه لباس ساده با دنباله کوتاه..گلدوزی های ریز روی سینه ش که درعین ساده بودن خیلی شیک بنظر میرسید و آستین های توری...
کفشای پاشنه بلند که راه رفتن باهاشون واقعا سخت بود ومن طبق توصیه عطیه هرروز توخونه باهاش پیاده روی میکردم که روز عروسی یکم بهش عادت کنم و بقول خودش گند نزنم
علی هم وقت سر خاروندن نداشت..رزرو کردن باغ که صاحبش هرروز مارو میپیچوند و باید هرروز بهش سرمیزد ..سفارشای غذا ومیوه وشیرینی..پیگیری کارتا و همه کارای ریزو درشت که اکثرش رو دوش خودش بود...
پدربزرگ یکم توخودش بود ولی نمیدونم چرا...گاهی وقتا به هیاهوی ما نگاه
میکرد و چیزی نمیگفت ولی بعضی وقتام یه نظری میداد ورد میشد ‌..هرچی که بود مثل همیشه نبود
واما گلی جون..بنظر من گلی جون بیشتر ازهمه خوشحال بود..هرموقع که من یاعلی رو میدید پشاش پراز اشک میشد ودر حالیکه زیر لب یه چیزایی میگفت و فوت میکرد رو صورتمون سریع اسفند دود میکرد و نظرش این بود ما خیلی به هم میایم وخدایی نکرده ممکنه چشم بخوریم
 


آخرین کار مهمی که داشتیم خریدن حلقه هامون بود..هربار که میخواستیم بریم دنبال حلقه ها یه اتفاقی میفتاد و مجبور میشدیم به بعد موکولش کنیم ولی امروز هرطوری که بود میخواستیم کار حلقه هارو به سرانجام برسونیم...
انگشتر نشونی که زنعمو روز خواستگاری بهم هدیه داده بود از دستم درنیاورده بودم..علاوه براینکه خودم دوس نداشتم درش بیارم علی هم تاکید کرده بود اگه یروز دستمو بدون حلقه ببینه چپ وراستم میکنه..البته که علی دست رو من بلند نمیکرد اما بااین حرفش نشون داده بود چقد این مسئله براش مهمه ..
ایده خاصی برای انتخاب نداشتیم البته من دوس داشتم همه چی ساده باشه ولی اول میخواستم انتخاب علیو ببینم...بخاطر همین طبق گفته علی رفتیم طلافروشی دوستش و ایشونم با دیدن بلاتکلیفی من وسکوت علی راهنماییمون کرد
-شما بگین چجور طرحی مدنظرتونه منم کمکتون میکنم...
منو علی همزمان برگشتیم سمتشو گفتیم
-ساده وشیک
بعد هرسه نفرمون از این تفاهم بین منو علی خندمون گرفت
-شما که اینقد باهم تفاهم دارین چرا از اول نمیگین اخه
بعدش رفت و بایه رگال پراز انگشترهای ست آورد
انصافا از حق نگذریم رگال بینظیری بود...همونطور که میخواستیم درعین ساده بودن خیلی شیک و خوشگل بود...
برگشتم سمت علی واینبار من سکوتو شکستم
-نظرت چیه؟
-اول تو بگو کدوم چشمتو گرفته
یه ست که نظرمو جلب کرده دوتا رینگ بودن که حلقه کوچیکش یه تاج خیلی ظریف داشت...
ولی میخواستم اول نظر علیو بدونم ..علی هم مثل من اصرار داشت اول من بگم..
بالاخره اونی که کوتاه اومد من بودم..ست رو که نشون دادم علی با نگاه مشتاقش نشون داد سلیقم بد نبوده...بعد امتحان کردن اندازه هاشون بالاخره خرید حلقه هم تموم شد
 


هیجان فقط برای یک لحظم بود...هرساعتی که میگذشت احساس میکردم یه چیزی تو وجودم سرریز میشه...پروانه هایی که چند روزی بود بکوب تو دلم پرواز میکردن..خدایی که این روزا خیلی خیلی نزدیک خودم حسش میکردم و خوشبختی ای که تو یه قدمی من ایستاده بود وبهم لبخند میزد...
چیزی به صبح نمونده بود
صبحی که نوید زندگی میداد..یه زندگی دوباره
داشتیم آخرین پی امهای مجردیمونو رد وبدل میکردیم
-چشام میسوزه مهتاب..احتمالا فردا من خواب بمونم خودت یه آژانس بگیر برو تالار..منم سعی میکنم زودتر بیام
دستمو جلوی دهنم گرفته بودم که صدای خندم تو خونه نپیچه...راست میگفت..انقد که تو این چند روز اخیر بیخوابی داشت بعید نبود خواب بمونه..
-خب من که میگم برو بخواب...
-امشبم تموم میشد راحت میشدم...دیگه از فردا تو بغل خودم میخوابی..
اینبار نفسمو لرزون بیرون فرستادم..
-تموم میشه...برو بخواب علی
-از امشب شروع کردی خانوم؟بذار فردا حکومت نظامی شروع بشه...میخوام از آخرین ساعات مجردیم استفاده کنم..
اینبار صدای خندم بلند شد
-باشه امشبو هرکار دلت میخواد بکن..
-سپاسگذارم بانو..دیگه واقعا میخوام بخوابم..کاری نداری عزیزم؟
-شب بخیر علی
-شب توهم بخیر دلبر
نفس عمیقی کشیدمو بعد خاموش کردن صفحه گوشی نگامو دوختم به سقف و به فردا فکر کردم..
 


جلوی آینه آرایشگاه وایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم..بااینکه نه موهامو رنگ کرده بودم و نه آرایش غلیظی داشتم اما همین آرایش لایت هم قیافمو عوض کرده بود..نه اینکه از این رو به اون رو بشم نه..فقط بقول عطیه خوشگلتر شده بودم...
یه زمانی حتی نمیتونستم این روز رویایی رو تو خیالم تصور کنم ولی الان..هشتم فروردین ماه...تو اواخر بیست سالگیم داشتم تجربش میکردم ..و چه تجربه شیرینی بود..
-عروس خانوم راضی هستی از یدن خودت؟
باصدای خانوم آرایشگر که منو خطاب قرار داده بود به خودم اومدم
-خیلی ممنون سولماز خانوم..واقعا کارتون عالیه..
بعدش چشم دوختم به عطیه وسوگل که واقعا خوشگل شده بودن و به قول سولی خانوم همین امشب چند تا خواستگار خوب پیدا میکردن...
با تماس علی شنلمو روی سرم مرتب کردم و اماده شدم تا برم پایین..بعد تشکر دوباره وخدافظی از همه با راهنمایی و توصیه های فیلمبردار راه افتادم
دل تو دلم نبود برای دیدن دومادم که معجزه زندگیمم بود..
فیلمبردار بعداز گفتن اینکه چیکار کنم رفت بیرون وبهم گفت یک دقیقه بعد برم پایین..
درو که باز کردم دیدمش..پشت به من وایستاده بود ولی از همینجا میدیدم چقد خوشتیپ شده...
قلبم لبریز از حسای مختلف بود وحتی یادم رفت فیلمبردار چی گفته...فقط تونستم زیرلب صداش کنم
-علی
فکر نمیکردم صدامو بشنوه ولی شنید وبرگشت
انگار اونم مثل من محو شده بود..محو این روز واین لحظه..نمیدونم چند دقیقه نگاهمون قفل هم بود ولی میدونم قطره اشکی که از چشم من پایین افتاد نگاه علیو باخودش همراه کرد وقفل نگامونو شکست..
چند قدم فاصله بینمونو علی پر کرد و منِ مبهوتو کشید تو بغلش..محکم..


علیم یادش رفته بود فیلمبردار چی گفته؟مگه مهم بود؟اصلا مگه جز منو علی تو این لحظه چیز دیگه ای هم مهم بود؟
تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که فقط اسمشو صدا میکروم
-علی...
-علی....
اما اون دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود وداشت نفس عمیق میکشید...
-علی
اینبار واکنش نشون داد ‌‌..ازم جدا شد
-جون علی
حرفی نداشتم بزنم...فقط دوس داشتم صداش کنم...نگامو دوباره دوختم تو چشاش که خم شد وپیشونیمو بوسید...بعدش دسته گلی که تازه متوجهش شده بودم گرفت سمتم..
-خیلی خوشگل شدی خانومم
این اولین بار بود منو خانومم خطاب میکرد..پروانه هایی که مدتها بود تو دلم خونه کرده بود به پرواز دراومدن...دلم ریخت از این خانوم بودن برای علی...
یه قطره اشک دیگه افتاد رو گونم که علی اینبار با احتیاط پاکش کرد ومحکم گفت
-گریه نکن
بغضمو قورت دادم و توجوابش فقط تونستم یه چیز بگم
-دوستت دارم
پیشونیشو تکیه داد به پیشونیم وچشاشو بست...نفسای عمیقش که به صورتم میخورد حس خوبی داشت..چشاشو که باز کرد وبرق چشاشو دیدم فهمیدم داشت خودشو کنترل میکرد تا اونم مثل من احساسش از چشاش لبریز نشه...اینبار نوک بینیمو بوسید و دسته گلو داد دستم
-بااینکه همه کاراتون بدون برنامه بود ولی باید بگم عالی بودین..
باصدای فیلمبردار تازه متوجه حضور یه نفر دیگه هم شدیم وبرگشتیم سمتش...نگاه مارو که دید خندید وگفت..
-متاسفم که اینجوری شدولی بای عجله کنیم...توآتلیه یعالمه کار داریم
بااین حرفش لبخند اومد رو لب هر سه تامون..راست میگفت..دست تو دست هم راه افتادیم وعلی در ماشینو برام باز کرد وبعد کمک کردن بهم درو بست وخودش سوار شد..فیلمبردارم بعد ثبت این لحظه ها پشت سرمون به راه افتاد...
 


عکس انداختن تو روز عروسی جز سخت ترین کارایی بود که تا به امروز تجربش کرده بودم...انقد سخت که دوست داشتم همونجا موهای فیلمبردارو بکنم و از آتلیه فرار کنم..
ولی بقول علی ارزششو داشت چون صددرصد عکسای خوبی از آب درمیومدن..
بالاخره با یه انرژی ای که کاملا تحلیل رفته بود آتلیه رو به مقصد تالار ترک کردیم..
علی دستمو گذاشته بود روی دنده ودست خودشم گذاشته بود روش... از فکر اینکه از امشب میتونستیم بدون استرس تاهمیشه باهم باشیم ضربان قلبمو تند میکرد..هرازگاهی برمیگشتم به صورت علی موقع رانندگی زل میزدم ولبخند میمومد رو لبم
-چیشده که هی نگام میکنی خوشگله؟
-باورم نمیشه..
-میخوای یه کاری کنم باورت بشه؟
-چیکار مثلا؟
-اونموقه باید بیخیال تالار بشیم مستقیم بریم خونمون
منظورشو که فهمیدم باحرص جیغ زدم
-علی....
-خب چیزی نگفتم که عزیز من
بعدشم خندید ومنم به خنده انداخت...پسره پررو ..
بالاخره باماشین جلوی باغ توقف کردیم..چه ساعات پرهیجانی بود واقعا...عمو ها و پسرا دم در بودن وبادیدنمون گل از گلشون شکفت ولی بااشاره یکی از بچه ها بدون پیاده شدن از ماشین به سمت داخل باغ حرکت کردیم..بقیه هم پشت سرمون اومدن..
اتاق عقدی که برامون تدارک دیده بودن محشر بود...ادم از دیدنش کیف میکرو واقعا...خانوم عکاس اینجا هم ول کنمون نبود و مجبورمون کردتا بقیه برسن پروژه عکاسی رو اینجاهم ادامه بدیم..
کم کم بقیه اومدن داخل ..اما همه از دور ابراز احساسات میکردن و مراسم روبوسی رو نگه داشته بودن واسه بعد از عقد..
عاقد که رسید هیاهو یکم کمتر شد و مراسم بصورت رسمی شروع شد...عطیه وسوگل و یه دختر دیگه ای که نمیشناختمش بالای سرمون قند میسابیدن وعاقد یه بند صحبت میکرد..قران توی دستم بود و بانگاه کردن به دوروبرم جای خالی پدرومادرم مثل سوزن داغ تو چشمم میرفت
-سرکار خانم مهتاب طهماسب آیا وکیلم شمارا با مهریه ۱۰۰۰سکه بهار آزادی و سه دانگ واحد مسکونی به شرح فوق به عقد دائمی آقای علی طهماسب درآورم؟
-عروس رفته گل بچینه..
صدای عطیه بود
-عروس خانم برای بار دوم عرض میکنم..آیا وکیلم شمارا با مهریه معلوم به عقد دائم آقای علی طهماسب دربیاورم؟
-عروس رفته گلاب بیاره!
صدای سوگل
-برای بار سوم عرض میکنم آیا وکیلم؟
-عروس زیر لفظی میخواد
اینبار عمه بود که سکوتو شکست..و علی هم از جیب کتش یه باکس قرمز درآورد و گرفت سمتم


انتظار اینو واقعا نداشتم...جعبه رو ازش گرفتم
-خب عروس خانوم زیر لفظیتونم که گرفتین..آیا منو وکیل میکنین شمارا به عقد دائم آقای داماد با مهریه معلوم دربیاورم؟
نفس عمیقی کشیدم که بغضمو عقب بکشونم و سعی کردم صدام لرزش نداشته باشه ولی چندان موفق نبودم
-بااجازه بزرگترا..بله
صدای جیغ و دست و سوت بود که به هوا بلند شد ولی نگاه پدربزرگ از من جدانمیشد..منم نگاش میکردم...شاید فقط من و پدربزرگ بودیم که تا این حد کمبود دو نفرو به یه اندازه حس میکردیم...
-خب آقای داماد..اینبار شما بگین...آیا وکیلم؟
-بله
صدای محکم علی باعث شد از تو آینه نگاهمو بدوزم بهش و متوجه شدم اونم خیره منه...بالاخره تموم شده بود..همزمان با نفس عمیقی که کشیدم یه قطره اشک از چشمم افتاد رو صفحه قران و نگاه جفتمون دوخته شد به اون یه قطره اشک...
با هجوم بقیه برای تبریک گفتن علی محکم دستمو گرفت و دیگه ول نکرد...
پدربزرگ اول از همه جلو اومد وما با احترامش بلند شدیم...همزمان جفتمونو کشید تو بغلش و گفت
-فقط خوشبخت بشین...
وبعد اتاقو ترک کرد...عمو وزنعمو که اشکاش مثل من همیشه براه بود نزدیکمون شدن..علی جلوی پای زنعمو زانو زد ودستشو بوسید وزنعمو هم سرشو کشید تو بغلش ...بعد تذکر عمو مبنی بر عجله کردنشو زنعمو اینبار منو بغل کرد وچفتشون بعد دادن کادو وآرزوی خوشبختی کنار رفتن
احساس میکردم فکم از کار افتاد از بس با لبخند به تبریکای بقیه جواب دادم ولی بالاخره تموم شد ..حتی فرصت نکردیم یکم تنها باشیم چون علنا جشن شروع شده بود وباید میرفتیم تو باغ...
 


دست به دست هم از بین سروصدای جمعیت رد میشدیم و به مهمونا خوش آمد میگفتیم..فکر نمیکنم هیچ روزی به اندازه امروز شاد بوده باشم..انگار رو ابرا بودیم...
بالاخره نشستیم رو جایگاهی که برای عروس دوماد درنظر گرفته شده بود...وکم کم با آهنگایی که پخش میشد جمعیت برای رقص به سن میومدن..صدای جیغ و دست وسوت بود که گوش آدمو کر میکرد..از دور سپهر وعطا رو دیدم که چقد خوشتیپ شده بودن و کنار خواهراشون وایستاده بودن...هرکس از دور نگاه میکرد شاید فکر میکرد اون دوتا پسر جوون بادیگارد دخترا هستن..هرچند خیلی درشت هیکل نبودن که به بادیگارد بخورن..
از همون دور همگی برامون دست تکون دادن ومن وسط جمعیت دخترخاله علی رو دیدم که بایه لباس خوشگل و آرایش خوشگلتر داره مارو نگاه میکنه..مودبانه سرمو براش تکون دادم ولی اون بایه نگاهی که مشخص بود عصبیه روشو ازم برگردوند..
بعد از ملاقاتمون اونقد مشغول بودیم که اصلا یادم رفته بود جریان چیه والان بادیدنش یادم اومد ولی الان تو این لحظه اصلا مهم نبودکیه ومیخواست چی بگه الان فقط خودمون مهمیم...فقط منو علی...
نوبت رقص ما که رسید چقد از عطیه وسوگل ممنون شدم که تواین مدت تو رقص کمکم کردن..واقعا من هیچ سررشته ای از رقص نداشتم و اگه کمکای اون دوتا نبود قطعا امشب گند میزدم...همه کنار رفته بودن وفقط منو علی وسط بودیم...نوری که دورمونو روشن کرده بود ‌...صدای جیغ وسوت...علی دستاشو مشت کرده بود و خیلی مردونه میرقصید ومنم روبروش داشتم هنرنمایی میکردم..علیو نمیدونم ولی من احساس میکردم طاقت این خوشبختیو ندارم..وفقط از خدا میخواستم کمکم کنه تاقدرشو بدونم...
آخر رقص علی پیشونیمو که بوسید دوباره صدای جیغ وسوت بلند شد.خجالتم زیر اینهمه آرایش امکان نداشت رنگ صورتمو عوض کنه اما حالت چشام شاید تونست نشونش بده که علی خندید ودستمو گرفت وبرگشتیم سمت جایگاه..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tardid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.86/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.9   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه itjwq چیست?