آمنه قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

آمنه قسمت سوم

حالا امین قد کشیده بود و دقیقا هم هیکل پدرش شده بود...

یه دوچرخه داشت ک باهاش توی محله میگشت اما تازگیا متوجه شدم تموم وقتش توی محله مریم خانوم ایناس(یه کوچه فاصلمونه،کوچه نیس نمیدونم چطور بگم مثلا سه دقیقه راهه از خونه ما تا امنه اینا)
امین خیلی تغییر کرده بود مدام توی خودش بود و طی روز همش میرفت اونجا...
تا اینکه یه روز اومد گفت مامان میخوام یه چی بهت بگم
خودم شک کرده بودم که یه چیزیش هست اما نمیدونستم چی و حالا خودش میخواست بگه...
گفت اول قول بده که بهم نه نگی! و سرزنشم نکنی!
بعد از کلی قول گرفتن گفت من زهرا دختر مریم خانوم رو دوسدارم باید بری خواستگاریش!!!!
وقتی اینو گفت انگار برق گرفتم!!!
اخه زهرا تقریبا سه سال از امین بزرگتر بود و امین خیلی بچه بود فقط قد کشیده بود!
اگه سنشون بالا میشد سه سال هیچی نبود اما حالا که امین شانزده سالش بود و زهرا حدودا نوزده اصلا باهم جور در نمیومد البته من از خدام بود اما میدونستم مریم خانوم قبول نمیکنه،اصلا روم نمیشد برم بهش بگم !
گفتم امین جان تو هنوز سربازی نرفتی،درس هم ادامه ندادی،شغلی هم نداری،از زهرام که کوچیکتری اخه من چطور برم به زنی که مادری در حقم کرده بگم دخترتو به پسر من بده با این شرایط!؟؟
اما امین مرغش یه پا داشت!
میگفت یا میری خواستگاریش یا از اینجا میرم دیگه برنمیگردم!
خیلی خجالت میکشیدم ولی مجبور شدم برم در خونشون،میدونستم مریم خانوم بگه نه ، امین دیگه بیخیال میشه.....
رفتم در خونشون،امین خودشم اومد وایساد یکم اونورتر ،جوری که حرفامونو بشنوه ک مطمعن شه من خواستگاری کردم...
مریم خانوم در رو باز کرد مثل همیشه با خوشرویی تحویلم گرفت اما من هی رنگ عوض میکردم،در اخر گفتم راستش امین ، زهرا رو میخواد اومدم با شما در میون بذارم و نظرتونو بدونم ...
مریم خانوم جا خورد ...
گفت امین رو مثل پسر خودم دوسش دارم زیر دست خودم بزرگ شده اما هنوز خیلی بچه اس،زهرام سنش کمه الان موقع ازدواجشون نیست...
امین اینو که شنید سریع با دوچرخه ازونجا دور شد و من فکرکردم که این قضیه همینجا تموم شد!
اما وقتی رفتم خونه گفت پس من صبر میکنم یکم بگذره که به قول شما، بزرگ شیم،بعد میریم خواستگاری!
کار امین شده بود همین که بره در خونه مریم خانوم زهرا رو ببینه...
فکرم همش درگیر امین بود...
بچه ها یکم بزرگ شده بودن...
دیگه خودم میرفتم مغازه،بچه ها معمولا دم در بازی میکردن و چشمم بهشون بود...
یه روز مشغول مشتری بودم و بچه ها داشتن خاک بازی میکردن ک یهو با صدای بوق ماشین و جیغغغغ بچه ها به خودم اومدم

بچه ها یادم رفت بگم امنه تا اینجای داستان سریع بعد از رضا باردار شد که خودشم دیگه از حکمت خدا مونده بود یه زمانی بچه میخواست خدا بهش نمیداد حالا که دیگه نمیخواست تندتند باردار میشد،که این بچه رو بدون اینکه مرتضی بفهمه با قرص سقط کرد و الکی گفت مریضم دو سه روز مریم خانم  پیشش موند! 
با صدای بوق ماشین و جیغ بچه ها به خودم اومدم...
یه لحظه دیدم امید جلوی ماشین بیهوش افتاده و از سرش داره خون میاد!!!
یاخدااااا بچه ام چی شده؟؟؟؟
یعنی پسرم مرد؟؟؟؟
من از مغازه بدو اومدم بیرون و مرتضی ام همونطور که میزد تو سر خودش از مغازش اومد بیرون...
وقتی دیدم چقدر خون از سر پسرم ریخته از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم....
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم،زیر سرم...
مریم خانوم بالا سرم بود و چندتا از همسایه ها اونجا بودن...
تازه یادم اومد چه بلایی سرم اومد...
زدم زیر گریه گفتم توروخدا بگید امیدم زنده اس؟
امیدم کجاس؟میخوام ببینمش...
اما هیچکس هیچی نمیگفت...
بلند شدم رفتم بیرون دیدم خانواده مرتضی و پدرم همه هستن!
مرتضی گریه میکرد...
امین یه گوشه افتاده بود..
تو دلم خالی شد...
گریه کردم...
زاااار زدم...
گفتم بچه ام کو؟؟؟امیدم کجاست؟؟؟؟
مرتضی اومد پیشم گفت اروم باش اگه خدا بخواد برمیگرده پیشمون...
گفتم الان کجاس؟فقط اینو بگو...
گفت رفته تو کما!
خدایا چی میشنیدم؟!
یعنی باید ساعت ها و روزها در این اتاق منتظر بشینم که بچمو بهم بدن اونم عایا به هوش بیاد و بهم بدنش یا اصلا به هوش نیاد!!!! تا جایی که میتونستم زدم تو سر خودم و موهامو کشیدم ...
اینقد جیغ زدم که باز از حال رفتم ،بخاطر خون زیادی که سر سقط بچه از دست دادم خیلی ضعیف شده بودم و از حال میرفتم...
دیگه کارمون شده بود بیمارستان رفتن...
مراقب نیاز نداشت چون نمیذاشتن هیچکس حتی ببینش اما مگه دلم طاقت میاورد بچمو تنها ول کنم و خودم بیام بشینم خونه؟
صبح میرفتم میگفتن وضعش تغیری نکرده،ظهر میرفتم همینطور،شب میرفتم همینطور...
دیگه ناامید شده بودم...
یک ماه گذشت و توی این یک ماه، ما زندگی نداشتیم...
این یک ماه اندازه ده سال پیر شدم...
موهام سفید شد...
یه بچه از رو سفره ام کم شده بود و من نمیتونستم بدون امیدم غذا بخورم...
خونمون ماتمکده بود

خیلی روزای بدی بود
چهل شب گذشته بود و امید توی کما بود،حال خیلی بدی داشتیم،شب و روز دعا میکردیم که بچه ام برگرده..
نمیدونم چرا خدا این بلاها رو سرم میاورد،هر بار یجور منو امتحان میکرد...
چهل روز گذشت و من هر صبح و بعدازظهر و شب میرفتم در اتاق امیدم به امید اینکه چشماشو باز کنه تا اینکه یه روز که رفتم بیمارستان دیدم دکترا و پرستارا همه بالا سرش ان!
قلبم ریخت...
گفتم یعنی چی شده خدایا؟! یعنی همه چی تموم شد؟!
گریه میکردم و التماس به پرستارا که بگید پسرم زنده اس 
بعداز چند دقیقه دکترش اومد گفت هوشیاریش بالا اومده!
انگار دنیا رو بهم دادن...
پسرم، امیدم به زندگی برگشت و ماهم انگار تازه متولدشدیم...
بیشتر از دو ماه طول کشید تا پسرم مرخص شد و یه قسمت سرش کلا بخیه خورده بود و خیلی باید مراقبش میشدیم،اما همینکه به هوش اومد و به زندگی برگشت واسه ما کافی بود...
دیگه خیلی حواسمو جمع کردم و بیشتر مراقب بچه هام بودم،سعی میکردم کمتر واسه مغازه وقت بذارم و بیشتر واسه بچه هام و زندگیم وقتمو بذارم...
نمیدونم حکمت خدا چی بود که بازم باردار شدم اما سریع اقدام به سقط کردم اصلا دیگه نمیتونستم بچه بزرگ کنم واقعا نه اعصابشو داشتم نه حوصلشو نه وقتشو...
بدون اینکه مرتضی بفهمه اینم سقط کردم و بعد از اون دیگه خیلی مراقب بودم و جلوگیری میکردم...
بدنم خیلی ضعیف شده بود...
حالا که زندگیم رو به روال بود و مرتضی از دل و جون واسه منو بچه ها مایه میذاشت ،دیگه دل خوشی نداشتم،نمیتونستم شاد باشم چون خیلی غم کهنه تو دلم انبار شده بود...
زندگی میگذشت و بچه هام داشتن بزرگ میشدن...
زهرا دختر مریم خانوم ازدواج کرد و امین خیلی ناراحت بود،اما خداروشکر عاقل بود و گفت حالا که ازدواج کرده و صاحب داره، دیگه بهش فکر نمیکنم انشالا خوشبخت بشه...
اما معلوم بود که ناراحته و خیلی تو خودش بود...
چندماه گذشت بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته و یکم اوضاع اروم شده بود...
بخاطر اینکه روحیه ام عوض شه خیلی تلاش میکردم،هر دفعه موهامو یه رنگ میزدم،ارایش میکردم،لباس جورواجور میخریدم مرتضی مارو میبرد مسافرت و روحیه ام بهتر شده بود...
امین هنوز سربازی نرفته بود و دانشگاه همدان قبول شد و اونجا درس میخوند...
یه روز اومد گفت مامان با یه دختری از همدان اشنا شدم میخوام باهاش ازدواج کنم
گفتم اخه دختره کیه؟ از کجا میشناسیش؟
گفت از طریق یکی اشنا شدیم و یه ماهی هست میشناسمش،دوسش دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم
گفتم اخه امین جان ، اونا شهر دیگه ان،غریبه ان،ما که نمیشناسیم،یک ماه شناخت کافی نیست عجله نکن...
گفت مامان من انتخابم همینه،چه الان چه دوماه بعد چه یکسال دیگه.انتخابم پریساس پس منو ناراحت نکن و بریم واسه اشنایی، شمام ببینیش مطمعنم خوشتون میاد...
هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت و قرار گذاشتیم بریم واسه اشنایی...
اخر هفته منو مرتضی و امین و بچه ها اماده شدیم و رفتیم...
امین خیلی خوشحال بود اما من همش دلشوره داشتم چون نمیشناختم نمیدونستم قراره با چه خانواده ای وصلت کنیم میدونستم حتی اگه بد باشن امین قبول نمیکنه و سر حرف خودش هست...
یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم به ادرسی که امین داد
پدرش در رو باز کرد رفتیم داخل...
یه زندگی معمولی داشتن خونه کوچیک و وسایل عادی اما مادیات اصلا مهم نبود برای من،فقط شخصیت و خانواده و اصالتشون واسم مهم بود ...
مادرش یه زن خیلی جوون بود که اصلا بهش نمیومد دختر دم بخت داشته باشه اما ادمای خوبی به نظر میومدن...
بعد چند دقیقه پریسا با یه سینی چای اومد و سلام کرد...
نگاش کردم ببینم عروس اینده ام چه شکلیه...
یه دختر قد متوسط تقریبا تپل،سفید،چشمای عسلی و خوشگل اما خیلی بچه بود،حدودا پانزده سالش بود...
واقعا خوشگل بود و تو دلم به امین حق دادم...
چای رو تعارف کرد و اومد کنار ما نشست...
دختر ارومی به نظر میرسید...
یکم خیالم راحت شد
به امین نگاه کردم که چشم از پریسا برنمیداشت و تو چشماش عشق و محبت رو میدیدم...
مرتضی شروع کرد ب صحبت کردن که ما واسه امر خیر مزاحم شدیم و ...
پدرش گفت ما به انتخاب دخترمون احترام میذاریم و ازدواجش رو به خودش واگذار کردیم و حالام دخترمون راضیه و اقاامین رو دوسداره ماهم حرفی نداریم!
تعجب کردم! پس پدرش خبر داشت که باهم در ارتباطن و چه راحت برخورد میکرد با این قضیه!
یکم حرف زدیم و بلند شدیم بیایم...
تو راه مرتضی ام گفت خانواده بدی نبودن و انگار اونم راضی بود،قرار شد یکی دو بار دیگه بیایم ک بیشتر باهم اشنا بشیم اما امین همش عجله داشت که زودتر کار رو تموم کنیم...
قرار جلسه بعدی رو گذاشتیم هفته اینده...
ایندفعه پدر و مادر مرتضی رو با خودمون بردیم...
گل و شیرینی گرفتیم و رفتیم...
وقتی داخل شدیم دیدیم خونه اونا پر مهمونه!!!
جا خوردم !
حالا که خبری نبود اینهمه ادم چرا جمع کرده بودن!
یکم که نشستیم یه لیست اوردن و شروع کردن خوندن!
صدو چهارده تا سکه و چهارتیکه وسیله بزرگ برای پسر و مابقی پای دختر و چیزای دیگه!!!
ما تعجب کردیم چون فعلا واسه اشنایی بیشتر رفته بودیم
.. اینا بله برون گرفته بودن مهمون دعوت کرده بودن اما ما اصلا امادگی نداشتیم!!!!
مرتضی رو صدا زدم گفتم اینا فکر کردن ما واسه بله برون میایم خیلی زشته دست خالی اومدیم سریع برو یه کله قند بگیر!
مجبور شدم انگشتر خودمو از دستم دربیارم و بعنوان نشون دست پریسا کنم...
خانوادش خیلی خوشحال بودن به قول خودشون چون دخترشون به خواسته دلش رسیده اینام خوشحال بودن!
مرتضی به بدبختی کله قند پیدا کرده بود و بردم تو اشپزخونه دادم به مادر پریسا، معذرت خواهی کردم گفتم ما امادگی نداشتیم و الان خودتون یکم تزیینش کنید، اونم با روی خوش گفت هیچ اشکالی نداره و خودش همه کارا رو ردیف کرد...
اونشب امین و پریسا نامزد شدن اما قرار شد تا دو سال نامزد بمونن که درس امین تموم شه و پریسام دیپلم بگیره بعد ازدواج کنن...
امین خیلی ذوق میکرد و منم از خوشحالی اون خوشحال بودم اما ته دلم شور میزد! نمیدونستم چرا اما استرس داشتم...
امین دیگه هفته ای چند بار میرفت همدان (فاصله با شهر ما تقریبا یه ساعته) روزایی که کلاس داشت میرفت بعضی روزام کلاس نداشت و بخاطر پریسا میرفت...
باهم بیرون میرفتن و از اونجام میرفتن خونه پریسا اینا،هرچی میگفتن امین جان شما هنوز نامزدید ، نامحرمید زشته اینقدر میری خونشون،باباش ناراحت میشه اما اصلا به خرجش نمیرفت،میگفت پدرمادر اون راضی ان و خیلی منو تحویل میگیرن، حالا تو ناراحتی؟!
اما من میترسیدم مشکلی پیش بیاد و میدونستم سه سال با این وضعیت مشکل ساز میشه...
چند وقت بعدش خانواده پریسا رو دعوت کردم که بیان خونمون...
از صبح کلی خرید کردم و به کمک مریم خانوم و خانمی ک واسمون کار میکرد چند نوع غذا درست کردم و کلی ازشون پذیرایی کردم...
شب اومدن و شام خوردن و نشستیم حرف زدن...
پدر پریسا ک خودش وضع خیلی معمولی داشت وقتی خونه زندگی ما رو دید انگار طمع کرده بود!
ما همون شب اول، بهشون گفتیم که امین هیچی از خودش نداره الان شغلی نداره و داره درس میخونه و بعد از اینکه دانشگاش تموم شه یا میره سرکار دولتی یا اگه کار نباشه واسش مغازه میزنیم،اما از اونشب به بعد گیر دادن به اینکه باید یه خونه بنام امین بزنید!!!
درسته امین بچمون بود و جای دوری نمیرفت اما ما نمیخواستیم اینکارو بکنیم باید رو پای خودش وایمیساد و کار میکرد...
امین بهم ریخته بود و میگفت هر وقت میرم اونجا پدر پریسا همش بحث خونه رو میندازه و میگه خونه بنامت بزنن


امین بهم ریخته بود و هروقت میرفت خونه پریسا اینا حالش گرفته میشد میگفت بابای پریسا همش بحث خونه رو میندازه میگه یکاری کن بابات خونه بنامت بزنه ...
اصلا دیگه حس خوبی به این خانواده نداشتم چون ما از اول همه شرایطو گفته بودیم و اونام قبول کرده بودن اما الان داشتن زیرش میزدن!
کم کم حرفای پدرش رو پریسا هم تاثیر گذاشت و رفتار اونم تغیر کرد!
امین میگفت پریسام دیگه بامن سنگین رفتار میکنه و میگه تو بیعرضه ای که نمیتونی باباتو راضی کنی،مگه واسه غریبه اس،واسه زندگی خودته...
میگفت بی محلم میکنه و این خیلی امین رو اذیت میکرد...
امین گیر داد که زودتر عقد کنیم بعدشم زود عروسی بگیریم،میترسید پریسا رو از دست بده...اما اخه با چی؟ با کدوم شغل و درامد؟ حتی سربازی نرفته چطور میخواد عروسی کنه و زندگی تشکیل بده بعدشم بچه دار شه...
خانواده پریسام مخالف بودن و گفتن تا نره سرکار و خونه ای چیزی نداشته باشه ما نمیذاریم عقد کنن..
گرفتار اومده بودیم، امین خیلی فشار روحی سرش بود و من تحمل ناراحتیشو نداشتم...
یمدتی بود خیلی گرفته بود، یه روز رفتم نشستم کنارش گفتم مامان جان کم غصه بخور،همه چی درست میشه،همه زندگیا اولش اختلاف نظر و درگیری داره اما درست میشه...
گفت اخه مامان ،پریسا خیلی زود رفتارش عوض شد،اگه منو واقعا دوسداشت نباید بخاطر خونه اینجوری رفتارمیکرد،الان هرچی زنگ میزنم یکی در میون جواب میده اونم خیلی سرد...
واقعا نمیدونستم چطور دلداریش بدم...
گفتم اونم بچه اس تحت تاثیر حرف خانوادشه،اخرش برمیگرده پیش تو و به حرف تو گوش میکنه....
منتظر بودم پریسا به خودش بیاد و بفهمه داره اشتباه میکنه اما انگار هی داشت بدتر میشد...
تقریبا ده روزی گذشته بود و امین روزبه روز گرفته تر میشد...
منو مرتضی ام که امین رو میدیدیم خیلی ناراحت میشدیم و اوضاع روحیمون خوب نبود...
یه روز صبح امین گفت پریسا دوسه روزه اصلا جوابمو درست حسابی نمیده و همش میپیچونه ،دیگه دارم بهش شک میکنم،میخوام برم همدان کار دارم اما اصلا نمیخوام بفهمن
گفتم مگه نمیری خونشون؟
گفت نه، بعد برمیگردم برات توضیح میدم فقط به هیچکس نگو من میرم همدان...
گفتم باشه اما دلم خیلی شور میزد،میدونستم امین با پریسا اخر عاقبت خوبی نداره،خودم تو زندگی خیلی عذاب کشیده بودم اصلا دوسنداشتم بچه امم عذاب بکشه،دلم میخواست از دل و جون کمکش کنم تا جایی که میتونم...
ولی فعلا کاری از دستم نمیومد...
خیلی استرس داشتم


خیلی استرس داشتم و نگران بودم...
سعی میکردم بهش زنگ نزنم و مزاحمش نشم میدونستم تو شرایط خوبی نیست اما دلم طاقت نمیاورد و تموم فکرم پیشش بود...
غروب شد و هیچ خبری ازش نشد...
دیگه دلم طاقت نیاورد و بهش زنگ زدم
اما تا شماره گرفتم گفت مشترک موردنظر خاموش میباشد....
دلم ریخت...
دیگه هزار جور فکر به سرم زد،تو خونه راه میرفتم و مدام شمارشو میگرفتم...
هوا تاریک شده بود ...
مرتضی همش دلداریم میداد ک چیزی نیست نگران نباش الان میاد اما خودشم معلوم بود خیلی نگرانه
خدایا این چه زندگی بود؟ چرا هیچوقت نباید ارامش داشته باشم؟
تلفن خونه زنگ خورد
ورداشتم صدای پریسا بود بعداز احوالپرسی سرد و کوتاه با صدایی ک معلوم بود گریه کرده گفت امین نیومده خونه؟
گفتم نه،چطور؟پیش تو بوده؟
گفت اره هروقت اومد بگید حتما بمن زنگ بزنه کار واجب دارم...
اینو گفت و سریع قطع کرد...
منم هر پنج دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم ...
برای بار صدم بود ک شمارشو گرفتم و بوق خورد...
دستام میلرزید امین جواب داد اما خیلللی صداش ضعیف و گرفته بود!
گفتم فقط بگو کجایی؟
گفت تو راهم مامان نگران نباش،دارم میام،گوشیمو خاموش کردم که پریسا زنگ نزنه الانم یهو یاد شما افتادم روشن کردم زنگ بزنم ک خودت زدی،اگه یوقت پریسا یا از خانوادش زنگ زدن به شما، جواب ندید تا خودم بیام...
خدایا یعنی چی شده؟!
تقریبا نیم ساعت بعدش امین اومد...
قیافه اش خیلی داغون بود!
گفتم بیا بشین تعریف کن ببینم چی شده، مارو نصف جون کردی؟
دیدم زد زیر گریه...
گفت پریسا بهم خیانت میکنه!!!!
داشتم شاخ درمیاوردم!!!!
دختر پانزده ساله و خیانت! اونم با وجود نامزد!!!!
گفتم درست تعریف کن ببینم چی شده؟
گفت چند روزی بود پریسا منو میپیچوند و همش دک میکرد منو،زنگ میزدم جواب نمیداد،به خونشون زنگ میزدم خونه نبود،بعد از یکساعت زنگ میزد الکی میگفت خواب بودم یا بهونه های دیگه اما من میفهمیدم ک داره دروغ میگه،از همون اولم بهش گفته بودم که نباید بی اجازه جایی بری و هرجا بخوای بری باید قبلش اطلاع بدی و اونم قبول کرده بود،اما چند باری بود میدونستم بی اجازه میره بیرون و جوابمو نمیده که من نفهمم!
امروز تصمیم گرفتم برم بشینم سرکوچشون ببینم این کجا میره که نمیگه و من نباید بفهمم!
صبح که رسیدم هیچ خبری نبود...
بعدازظهرشم خبری نبود بهش پیام دادم کجایی و چیکار میکنی،چندتا پیام که داد بعدش گفت میخوام بخوابم منم گفتم باشه بخواب اما دقیقا نیم ساعت بعدش از خونه زد بیرون!!!! بدون اینکه بمن بگه!!!


زد بیرون اما با چه سروضعی و ارایشی! که من اصلا دوسنداشتم و بارها بهش تذکر داده بودم!
گفت منم دنبالش افتادم ببینم با این وضع داره کجا میره،پیاده راه افتاد تا یه کوچه بالاتر که یه ماشین مدل بالا،جلو پاش ترمز کرد!!!!
پریسا جلو چشمای من سوار ماشینش شد!!!!
اما پشت نشست...
گفت اون لحظه قلبم به زور میزد و داشتم سکته میکردم،بدنم میلرزید و نزدیک بود بیهوش بشم
دقت کردم دیدم یه دختر دیگه ک دوستش بود جلو نشسته...
دنبالشون راه افتادم ببینم کجا میخوان برن و جریان چیه! هرچند که دیگه همه چی عین روز برام روشن بود...
اونا رفتن و منم با حال خراب دنبالشون راه افتادم...
رفتن یه منطقه دیگه که منطقه خوبی از شهرشون بود یه پسری دیگه سوار شد و رفت کنار پریسا نشست...
از اونجا فهمیدم اون پسره با پریساس!
دنیا رو سرم خراب شد!
اصلا فکرشم نمیکردم پریسا بهم خیانت کنه ،کسی که اینقد ادعای دوسداشتن و عاشقی داشت حالا منو به پول فروخته بود...
رفتن گنجنامه پیاده شدن و دست تو دست هم رفتن،از سر و وضع پسره مشخص بود ک پولداره ،خونشونم جای باکلاسی بود...
چندبار خواستم برم جلو بزنم توگوشش و اون پسره عوضی رو له کنم اما باز پشیمون شدم،هرچی نگاه کردم اون دختری که دستاش تو دست یکی دیگه بود ارزش یه سیلی زدنم نداشت...
ارزش نداشت خودمو درگیرش کنم...
همونجا یه عکس ازشون گرفتم و برگشتم سمت خونشون...
رفتم در زدم مادرش درو باز کرد،پدرش خونه نبود و مادرش تنها بود....
با روی خوش اومد جلوم و گفت عه چرا بی خبر اومدی ؟پریسا نمیدونست میای، با دوستش رفت تولد!
از رفتارش فهمیدم از هیچی خبر نداره و پریسا خانوادشم گول میزنه...
مادرش متوجه حال بد من شد ، ترسید گفت چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم مطمعنی دخترت رفته تولد؟ 
گفت اره تولد دوستشه چطور مگه؟
همه چیو با حالی داغون براش تعریف کردم...
اولش باورش نمیشد ،میگفت حتما اشتباه دیدی،دخترمن اینجوری نیست اشتباه میکنی اما وقتی عکس رو نشونش دادم باورش شد!
دلم واسش سوخت چون خیلی خجالت زده شده بود و نمیدونست چی بگه...
همونجا یه پیام دادم به پریسا نوشتم امیدوارم با اونی که الان دستت تو دستاشه ،بهت خوش بگذره،اما نامردی که در حق من کردی هیچوقت فراموش نمیکنم و نمیبخشم و واگذارت رو میکنم به خدا که جواب دل شکسته منو ازت بگیره،بعدشم منتظر جواب نشدم گوشیمو خاموش کردم،به مادرشم گفتم همه چی تموم شد و از من گذشت اما دخترتونو درست تربیت کنید، با احساسات مردم بازی کردن هنر نیست،اینقدر پدر پریسا بهونه خونه گرفت که رفت تو مغز پریسا و پول واسش اینقدری مهم شد که منو زندگیشو فروخت

گفتم اینقدر پدرش تو گوشش خوند و از خونه گفت که پریسام طمع گرفتش و منو زندگیشو فروخت...
ازونجا زدم بیرون حالم خیلی بد بود،خیلی سخت بود قبول کردنش،کسی ک ادعا میکرد عاشقمه منو فروخته بود !

هزار جور تصمیم گرفتم و فکر کردم اما در اخر به این نتیجه رسیدم که فقط باید رهاش کنم به حال خودش،اون لیاقت منو نداشت...
گوشیم خاموشه فقط هواستون باشه هرموقع زنگ زدن شمارشون افتاد جواب ندید...
اونشب امین خیلی بیقرار بود ،سعی میکرد ظاهرشو حفظ کنه که ما اذیت نشیم ولی قشنگ میفهمیدم چی داره بهش میگذره،من یه مادر بودم و احساس بچمو حس میکردم...
اونشب امین با قرص ارامبخش تونست دو سه ساعت بخوابه
فردا صبح که شد تلفن خونه زنگ خورد...
شماره خونه پریسا اینا بود و طبق خواسته امین جواب ندادم اما چندبارررر زنگ زد...
به امین میگفتم جواب بده بهش بگو دیگه نمیخوایش اما قبول نمیکرد میگفت اصلا نمیتونم حتی صداشو بشنوم...
چند روز گذشت و هرروزم پریسا زنگ میزد و ما جواب نمیدادیم،تا یه روز یه شماره غریبه زنگ زد...
گوشیو جواب دادم یکی داد میزد پریسام از دست رفت به امین بگو خودشو برسونه!!!!!
دقت کردم دیدم صدای مادر پریساس!
گفتم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
با گریه گفت پریسا خودکشی کرده هست بیمارستان ،دارن شست و شو معده میدن فقط بگو امین بیاد ببینش خواهش میکنم...
خدایا چرا اتفاق های بد تموم نمیشد؟
نمیدونستم اگه به امین بگم چه عکس العملی داره
...
توی اتاقش بود و سرش تو کتابش بود...
رفتم نشستم کنارش گفتم امین انگار حال پریسا یکم بده مادرش گفت بری ببینیش!
سریع کتابشو بست و نشست گفت یعنی چی حالش بده؟ چرا بده؟
گفتم خودکشی کرده اما زنده اس!
بچه ام هول کرد! نمیدونست چیکار کنه فقط میگفت دختره احمق!
رفتم اماده شم منم باهاش برم همدان،نمیخواستم دیگه تنهاش بذارم،اومد دید دارم اماده میشم گفت کجا؟ گفتم بریم دیدنش...
گفت باا کاری ک بامن کرد یعنی بازم برم ببینمش و باهاش چشم تو چشم بشم؟
گفتم درسته حق با توعه اما الان باید بریم اگه اتفاقی بیفته دیگه خودتو نمیبخشی،برو و باهاش حرف بزن بگو ک دیگه نمیخوایش خودت بهش بگو...
قبول کرد و اماده شدیم رفتم مغازه به مرتضی خبر دادم و با امین راه افتادیم سمت همدان...
واقعا دلم میسوخت برای امین ،هنوز سنش خیلی کم بود واسه این همه مشکل و استرس...
تو ماشین بهش نگاه میکردم...
پسر کوچولوی من کی اینقدر بزرگ شد،اقا شد که اینقدر عاقلانه رفتار میکرد...
رسیدیم همدان و رفتیم بیمارستانی ک مادرش گفته بود رو پیدا کردیم...
وارد سالن شدیم مادرش رو دیدم


رفتیم و بیمارستانی که مادرش گفته بود رو پیدا کردیم
وارد سالن ک شدیم مادرش رو دیدیم
ب محض اینکه مارو دید اومد جلومون گفت اقا امین این رسمش نبود،پریسا سنش کمه،بچه اس نادونی کرده عقلش نرسیده یه اشتباهی کرده،تو باید اینجوری ولش کنی و جوابشو ندی؟؟؟
امین اصلا جوابشو نداد انگار حوصله بحث کردنم نداشت...
گفتم اگه بچه اس چرا شوهرش دادید؟چطور عقلش میرسه با چه کسایی قرار بذاره ک وضعشون توپ باشه و ماشین مدل بالا داشته باشن؟
خلاصه قشنگ جواب مادرشو دادم و وقتی رفتیم پیش پریسا، انگار حالش خیلی ام بد نبود!
امین اصلا دوسنداشت باهاش برخورد کنه اما وقتی دیدم حالش زیادم بد نیست گفتم اگه واقعا دیگه نمیخوایش،باید همین الان بیای ببینیش و همه حرفاتو بهش بزنی ک دیگه امیدی نداشته باشه...
خودم از اتاقش بیرون اومدم و امینو فرستادم پیشش....
امین هم بهش گفته بود کاری که کردی اصلا قابل بخشش نیست و نمیتونم باهاش کنار بیام پس نه خودتو اذیت کن نه خانوادت و اطرافیانو، این بچه بازیاتم کنار بذار...
پریسا اصلا قبول نمیکرد که کارش خیانت بوده و میزد زیرش،میگفت اون دوستپسر دوستم بوده و من فقط همراهشون رفتم اما امین گفت من نمیتونم یه عمر با شک زندگی کنم و عذاب بکشم و توهم عذاب بدم ،بهتره همینجا تموم بشه....
با مادر و پدرشم حرف زدیم و گفتیم همه چی تموم شد،پدرش ایندفعه کوتاه میومد انگاری حق رو به امین میداد و از کار دخترش شرمنده بود...
همه حرفا رو زدیم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون...
لحظه اخر پریسا زد زیر گریه اما دیگه واسه امین مهم نبود و هیچ فایده ای نداشت...
تو راه برگشت امین هیچ حرفی نزد و تو فکر بود...
از چشماش غم میبارید...
خیلی سعی کردم دلداریش بدم اما هیچ حرفی نمیزد....
یمدت گذشت و امین دیگه حتی کلاساشو نمیرفت
انگار دوسنداشت توی اون شهر قدم بذاره
منو مرتضی هرکاری کردیم که بره دانشگاشو ادامه بده فایده نداشت میگفت حوصلشو ندارم،دانشگاه به چه دردم میخوره اما میدونستیم درد اصلیش چیه...
امین درسشو ول کرد!
باید میرفت سربازی و من اصلا طاقت دوریشو نداشتم اما چاره ای نبود...
رفت دفترچه گرفت و پست کرد...
چندماه بعد امین رفت سربازی افتاد شهر دوری و من از دوریش داغون شدم!
از روزی ک رفت انگار روح منم رفت و مدتی بعد افسردگی گرفتم...
دیگه حوصله هیچکسو و هیچیو نداشتم،هیچ جا نمیرفتم و هیچکاری نمیکردم
مرتضی خیلی تلاش میکرد که مثل قبل بشم اما نمیشد

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amene
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه smqo چیست?