آمنه قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

آمنه قسمت چهارم

اوضاع روحیم خیلی خراب بود و دلتنگی و دوری از امین اذیتم میکرد....



پسرم تا حالا اینقدر ازم دور نشده بود و واقعا برای جفتمون سخت بود....
سه روز بعداز رفتنش مریم خانوم اومد اش پشت پا براش درست کردیم...
اونروز حالم بهتر بود و همه دورم جمع بودن...
رفتیم تو کوچه و کاسه های اش رو تقسیم کردم،اما جای امین تو کوچه خیلی خالی بود...
بعداز چند روز خودش اومد...
از در که اومد پریدم بغلش و تا تونستم بوسیدمش...
پسر دسته گلم چقدر شلخته و کثیف شده بود!!!
عین پروانه دورش میچرخیدم...
اونم انگار خیلی دلتنگم ما بود...
امین که اومد و دیدمش حالم خیلی بهتر شد
دو روز بعدش رفت
سه ماه آموزشی اندازه سه سال بمن گذشت...
شبا خوابم نمیبرد میگفتم امین حتما الان بیداره،غذا نمیخوردم چون نمیدونستم امینم غذا میخوره یا نه و...
مرتضی هم خیلی درگیر بود و سر خودشو حسابی گرم کرده بود...
زمین بغلدستمون رو خریده بود و داشت میساخت
با اینکه خیلی اخلاقش بهتر شده بود اما هنوزم یه سخت گیری هایی میکرد،نمیذاشت تنها جایی برم ،اصلا باهاش راحت نبودم که راجع به همه چی باهاش حرف بزنم...
بخاطر قضیه توران همیشه ته دلم ترس داشتم و بهش شک میکردم ،به محض اینکه اخلاقش یکم تغییر میکرد شک میکردم که داره خیانت میکنه...
یه روز جفتمون تنها خونه بودیم بچه ها بیرون بازی میکردن،گوشیش زنگ خورد ...
بلند شد رفت گوشیشو بیاره وقتی شماره رو دید حس کردم رنگش عوض شد و یجوری که مثلا تابلو نشه رفت سمت بیرون جواب داد...
منم چون رو رفتاراش همه حساس بودم،با این رفتارش نگران شدم!!!!
خواستم بلند شم برم دنبالش اما میدونستم اگه بفهمه دنبالش رفتم عصبانی میشه
تو دلم آشوب بود...
یعنی ممکنه بعد از اینهمه سال مرتضی بازم بره سراغ توران یا هر زنی دیگه!
پسرمون دیگه وقت زنش بود و من هنوز استرس خیانت شوهرمو داشتم!
اون روز تموم شد اما من بعدش خیلی بیشتر بهش گیر میدادم،هرجا میرفت یجوری ک نفهمه دنبالش میرفتم وزیر نظرش داشتم...
تااینکه یه روز دیگه مرتضی خونه نبود،مغازه ام نبود!
شمارشو گرفتم بگم کجایی اما جوابمو نداد!!!
اعصابم بهم ریخت و تموم بدنم به لرزه افتاد...


اصلا مرتضی عادت نداشت بی خبر جایی بره،مغازش زیر خونمون بود و همیشه جلو چشمم بود و اگه کاری داشت میگفت من میرم فلان جا!اما حالا بیخبر رفته و جوابمم نمیده...
دوباره زنگ زدم جواب نداد!
اعصابم خیلی بهم ریخته بود،من دیگه آمنه چندسال پیش نبودم و اصلا تحمل و طاقت هیچیو دیگه نداشتم...
حتی پیش خودم تعجب میکردم که چطور اون زمان خیانت شوهرمو تحمل کردم و موندم باهاش زندگی کردم!
اگه ایندفعه چیزی ازش میدیدم دیگه طاقت نمیاوردم...
اعصابم خیلی ضعیف شده بود...
اینقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی شمارشو بگیرم جوری دستام میلرزید که گوشی تو دستم نمیموند!
ایندفعه زنگ زدم گوشیش خاموش بود!!!
دیگه داشتم دیونه میشدم!
چشم دوختم در که بیاد، هر ثانیه اندازه هزار دقیقه میگذشت...
فقط منتظر بودم که بیاد و عقده سالها پیشم دربیارم....
دقیقا دو ساعتی از غیبت مرتضی میگذشت که از تو پنجره ماشینشو دیدم دم در وایساد...
پیاده شد...
بهش دقت کردم، با اینکه سنش بالاتر رفته بود و پسرمون بزرگ بود اما هنوز خوشتیپ بود...
داغ برادر جوونش یکم شکسته اش کرد اما با این حال هنوز سرحال و خوشتیپ بود جوری بود ک راحت بتونه دل زنی رو ببره...
از پله ها اومد بالا،به محض اینکه درو باز کرد داد زدم بگو کجا بودی بی وجدان؟؟؟؟؟؟
مرتضی از برخورد من جا خورد...
اخمش تو هم رفت !
گفت چرا صداتو بالا میبری؟ کار داشتم بیرون...
گفتم عه چکاریه که بی خبر غیب میشی؟ چه کاریه که جواب منو نمیدی و بعدش خاموش میکنی؟؟؟
یهو گوشیشو از جیبش دراورد وطوری که انگار حواسش نبوده به گوشیش نگاه کرد گفت حتما شارژش تموم شده خاموش شده!
منم ک دیدم اینقد راحت وریلکس داره بهم دروغ میگه آتیشم تندتر شد و برای اولین بار شروع کردم داد زدن و بدوبیراه گفتن...
گفتم پیش چه ج....ای بودی که جواب منو ندادی ها؟ فکر کردی من خرم؟ صیغه سرمن به این زندگی رسیدی !فکر کردی ادم شدی که میری دنبال زنای خراب،مگه تو کی هستی؟ کی بودی؟ ادمای بی خانواده ان که میرن دنبال کثافط کاری،لیاقتت همون توران ج...است بدبخت
کاملا کنترلمو از دست داده بودم و حالم دست خودم نبود...
گفتم و گفتم...
مرتضی از تعجب چشماش گرد شده بود!
یهو تموم عصبانیتشو با یه سیلی ک زیر گوشم خوابوند ،خالی کرد!
چنان زد تو گوشم که برق از سرم پرید....
شروع کرد کتک زدنم!
میزد و داد میکشید : زنیکه پررو، بهت رو دادم پررو شدی فکر کردی چه خبره عوضی....
بدن بی جونم زیر مشت و لگد مرتضی داشت له میشد...
واقعا دیگه توان کتک خوردن رو نداشتم،خیلی ضعیف شده بودم اما اون حالیش نبود و میزد....

مرتضی داد میزد و تاجایی ک جون داشت کتکم زد...
حالم بد شد...
خداروشکر کردم بچه ها تو کوچه ،دم در نشسته بودن و این صحنه رو ندیدن...
حال روحی و جسمیم داغون بود اصلا نمیتونستم درک کنم چرا اینکارو کرد؟ یعنی بازم داشت خیانت میکرد؟ بعداز اینهمه سال؟
وقتی خوب کتکم زد و خودشو خالی کرد ،گوشیشو ورداشت و رفت بیرون و من موندم و یه دنیا غم...
کاش یه مادر یا یه دختر میداشتم باهاش درد و دل میکردم...
اونشب مرتضی خونه نیومد و دل من مثل سیر و سرکه میجوشید!
یعنی کجا بود؟؟
پیش یه زن دیگه؟
نکنه پیش توران باشه؟!
خدا واسه هیچکس نیاره ،زن باشی و این رفتارارو ببینی دیونه میشی...
اونشب من چشم رو هم نذاشتم و اشک ریختم...
هوا که روشن شد متوجه شدم مرتضی اومده مغازه رو باز کرده اما خونه نیومد
همینکه اومده بود یکم دلم آروم گرفت...
امین هم اونروز از سر خدمت اومد...
وقتی امینو دیدم پریدم بغلش و بوسش کردم،یهو بغضم ترکید...
اونم که قیافه منو دیده بود ترسیده بود و همش میگفت توروخدا بگو چی شده؟
با گریه جریانو واسش تعریف کردم،اصلا دلم نمیخواست پسرمو ناراحت کنم اما واقعا نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم، نیاز داشتم خودمو خالی کنم وگرنه دق میکردم...
امین خیلی عصبانی شد و همش حرص میخورد،گفت بچه که بودم اینقدی عقلم نمیرسید که بفهمم بابا چه بلایی سرت اورد و نمیفهمیدم هوو چیه اما همیشه از درد دل هات با مریم خانوم میفهمیدم بابا یه ظلم خیلی بزرگ در حقت کرده که تو همش غصه میخوری،بزرگتر که شدم فهمیدم چی کشیدی،اون زمان گذشت اما الان دیگه اجازه نمیدم بابا عذابت بده،حق نداره اذیتت کنه، بجون خودت چیزی ازش ببینم خودم حسابشو کف دستش میذارم، درسته پدرمه،بزرگترمه اما باید واقعا بزرگی کنه نه اینکه مثل جوون بیست ساله بره دنبال خرابکاری و تورو عذابت بده!
چقدرررر ذوق کردم واسه پسرم...
کی اینقدر عاقل شده بود؟
چقدر دلم گرم شد،حس کردم یه کوه پشتمه،یه دنیا کنارمه ...
اون لحظه فقط از خدا خواستم پسرمو برام حفظ کنه ،اصلا دوسنداشتم بخاطر من تو روی پدرش وایسه و حرمت بینشون شکسته شه...
گفت مامان تو غصه نخور خودم ته توی قضیه رو درمیارم...
خیلی اروم شده بودم و رفتم غذا درست کردم که مرتضی ام بیاد بالا....
سرظهر شد انگار مرتضی روش نمیشد بیاد بالا، امین رو فرستادم سراغش گفتم بگو غذا اماده اس سفره پهنه بیا....

مرتضی اومد با قیافه ای داغون نشست سر سفره...
امین همش چپ چپ پدرشو نگاه میکرد و من از این قضیه ناراحت بودم،احتمال اینو میدادم که اشتباه فکر کرده باشم و مرتضی بیگناه باشه بخاطر همین عذاب وجدان داشتم که مرتضی رو جلو چشم امین بد نشون دادم...
نهار تموم شد و مرتضی رفت تو اتاق...
یساعتی گذشت ک صدای گوشیش بلند شد، جواب داد اما خیلی اروم حرف زد که ما اصلا متوجه نشدیم...
بعداز چند دقیقه از اتاق بیرون اومد و رفت!
دوباره دلشوره و شک و بدبختی....
امین که حال منو دید گفت باید برم دنبالش ببینم کجا میره...
امین هم رفت و من اون یکساعت اندازه یکسال بهم گذشت...
دیگه واقعا اعصابم نمیکشید،دستام میلرزید،همش دعا میکردم امین بیاد و خبر خوب بیاره،بگه الکی نگران بودیم و بابا جای بدی نرفته....
طی اون یکساعت بالای صد بار رفتم پنجره که ببینم کی میان، نگران بودم امین عصبانی نشه حرفی بزنه چون میدونستم مرتضی رو بی احترامی خیلی حساسه و زندگیشو سیاه میکنه...
بعد یکساعت امین با قیافه گرفته و پکر اومد!
از قیافه اش مشخص بود خبر خوبی نداره!!!
گفتم چی شد؟
گفت مامان توروخدا اروم باش تا برات بگم...
گفت افتادم دنبال بابا،اول رفت عابربانک فکر کردم کارش همین بوده و الان میاد خونه اما بعد از اونجا رفت در یه خونه و یه خانمی رو سوار کرد!!!!
گفت جوری که بابا نفهمه دنبالشون افتادم ،خانم جلوی ماشین بابا نشست و بعد باهم رفتن بنگاه معاملات ملکی!
چند تا بنگاه رفتن اما من نتونستم دیگه بیشتر از این دنبالشون برم،چندبار خواستم برم پایین و یقه بابا رو بگیرم ببینم این خانوم کیه که نشسته کنارش اما باز گفتم نکنه ما اشتباه فکر میکنیم،مامان تو بگو یعنی این خانوم کیه،؟؟؟
اینا رو که میشنیدم مغزم سوت میکشید....
دستام یخ کرده بود و قلبم تند تند میزد ...
داشتم بیحال میشدم که امین فهمید سریع رفت واسم اب قند درست کرد...
خدایا یه نفر طاقت اینهمه مصیب رو داره؟
ایندفعه دیگه نمیتونستم تحمل کنم،بچه هامم دیگه بزرگ بودن،ازش طلاق میگرفتم...
رفتم چمدان اوردم و داشتم لباسامو جمع میکردم،میخواستم برم اما نمیدونستم کجا!
اصلا دیگه نمیخواستم توی اون خونه بمونم،نیاز داشتم برم یه جایی که هیچکس نباشه فقط ارامش باشه....
امین اومد گفت مامان چیکار میکنی؟ کجا میری؟
گفتم نمیتونم دیگه اینهمه ظلم رو تحمل کنم،جوونیم رو تباه کرد الان دیگه نمیتونم اینهمه بی انصافی رو قبولش کنم!
امین خیلی ناراحت شد گفت شاید ما اشتباه کنیم خواهش میکنم فعلا اروم باش به روی خودت نیار، باید بفهمیم اون خانوم کیه....

قرار شد با امین بریم خونشو نشونم بده
شب که مرتضی اومد خونه،اصلا نتونستم تو صورتش نگاه کنم،گفتم حالم خوب نیست و رفتم تو اتاق تا نبینمش
شامشو خورد و یکم بعد خوابید...
به امین گفتم پاشو الان باهم بریم
امین فردا صبحش باید میرفت سرخدمت
گفت اگه بابا بیدار بشه چی؟
گفتم بگو حال مامان بد شده بردمش بیمارستان...
رضا رو خواب کردم اما امیر هم با خودمون بردیم،وقتی خواستیم راه بیفتیم با خودم گفتم به فرض خونش یاد بگیرم ،فردام امین میره،من تنها ک نمیتونم برم بپرسم ببینم خونه کیه!پس باید مریم خانم با خودم میبردم...
هرچند دیروقت بود اما رفتیم سراغ مریم خانوم
جریانو مختصر براش تعریف کردم چقدر ناراحت شد و زود اماده شد باهامون اومد...
امین راه افتاد و رفت یه محله ای که قدیمی ترین و بدترین محله شهرمون بود!
گفتم خونش اینجاس؟؟؟؟
گفت اره....
اما اینقد کوچه پس کوچه داشت ک امین قاطی کرده بود اما بعد کلی فکر بالاخره کوچه رو پیدا کرد و خونه رو نشونمون داد!
یه خونه خیلی داغون و قدیمی بود!!!!دلم میخواست برم در بزنم ببینم کی درو باز میکنه اما نمیشد...
برگشتیم مرتضی خواب بود و انگار اصلا بیدار نشده بود خداروشکر رضاهم بیدار نشده بود...
مام رفتیم خوابیدیم اما چه خوابی؟!
تا صبح همش تو فکر و خیال بودم...
فردا صبح ،امین طفلک با کلی نگرانی و دلشوره رفت سر خدمت و من موندم با کلی فکرای جورواجور...
وقتی رفت گفت مامان خواهش میکنم به بابا هیچی نگو تا خودم بیام ...
میترسید منو کتک بزنه میخواست خودش باشه ازم دفاع کنه...
خیلی ناراحت بودم همش میگفتم اخه چرا اینجوری شد؟! مرتضی که سرعقل اومده بود پس دوباره چی شد؟!
نزدیکای ظهر مریم خانوم اومد گفت میخوای الان برم بپرسم ک خونه کیه؟
گفتم اره حتما...
دوباره باخودم گفتم مرتضی که کاری نداره با مریم خانوم جایی برم بذار خودمم برم...
با کلی دلشوره راه افتادیم سمت اون خونه....
رفتیم اونجا مریم خانوم گفت ممکنه زنه هرکی که هست، تورو بشناسه پس نزدیک نیا تا اول برم در خونشون ببینم کی درو باز میکنه اگه نشناختمش از یکی میپرسیم...
من سرکوچه منتظر موندم تا مریم خانوم بره...
رفت و بعداز چند دقیقه اومد!
دیدم رنگش پریده و داره بدوبیراه میگه به مرتضی...
دلم ریخت...
گفتم چی شد؟ شناختیش؟
گفت اره. در رو که زدم یه پیرزن بعد چند دقیقه اومد درو باز کرد تا دیدمش شناختمش! مادر توران بود،اما خداروشکر اون خیلی پیر شده و منو نشناخت،خدا بگم چکارت کنه مرتضی که بعد چند سال،فیلت یاد هندونستان کرده!!!!
انگار یه پارچ اب یخ ریختن روسرم!
دوباره توران!!!!
یعنی هنوز دست از سر زندگیم ورنداشته بود؟
نکنه این چندساله باهم در ارتباط بودن و من نمیدونستم؟
دیگه واقعا اعصابم نمیکشید ، داشتم دیونه میشدم، طاقت یک روز زندگی کردن با مرتضی رو نداشتم،نمیدونستم باید چیکاررکنم و چطور برخورد کنم باهاش!
مریم خانوم خیلی باهام حرف زد و اصرار کرد که فعلا به روی خودت نیار تا امین برگرده،اونوقت تکلیفتو باهاش روشن کن...
به هر بدبختی بود خودمو کنترل کردم که چیزی نگم اما داشتم عذاب میکشیدم...
تو خودم میریختم و فقط گریه میکردم...
داشتم ذره ذره اب میشدم..
مرتضی به محض اینکه پاشو از خونه بیرون میذاشت میگفتم رفته پیش توران، الان کنار تورانه داره میگه و میخنده و کلی فکرای دیگه....
داشتم دیونه میشدم....
چندباری ام توی اون مدت،اومد منت کشی که باهام حرف بزنه اما دید من محلش نمیذارم و اصلا نمیخوام باهاش هم کلام شم دیگه نیومد سمتم....
یه هفته گذشت اما واسه من خیللللی سخت گذشت
هر بار که گوشی مرتضی زنگ میخورد و میرفت بیرون،من میمردم و زنده میشدم!
خیلی لاغر شده بودم و ضعیف...
نه خواب داشتم نه خوراک
حوصله بچه هامم نداشتم و سعی میکردم دور و ور من زیاد نیان و میفرستادمشون تو کوچه یا پیش دوستاشون...
بالاخره امین اومد...
وقتی امینو دیدم یکم روحیه گرفتم امااون خیلی تعجب کرد از قیافه من!
گفت چرا این شکلی شدی؟؟؟
توی این یک هفته هرچی زنگ زد من هیچی نگفتم که فهمیدم طرف،همون تورانه
گفتم بیا بشین یکم استراحت کن تابرات تعریف کنم....
براش همه چیو گفتم
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود!
گفت بابا واقعا خجالت نمیکشه؟
اینهمه عذابت داد کافی نبود؟
خودم حالیش میکنم!!!
اما من اصلا نمیخواستم امین تو روی پدرش دربیاد و من باعثش باشم...
گفتم نه تو اصلا خودتو طرف نکن. خودم باهاش حرف میزنم و تکلیفمو روشن میکنم تو فقط کنارم باش.تا الانم هیچی نگفتم منتظر بودم تو بیای ک پشتم باشی...
خلاصه هرجور شده آرومش کردم...
شب شد و مرتضی اومد....
شامشو ک خورد خودمو اماده کردم واسه حرف زدن...
استرس رو توی چهره امین میدیدم...
قشنگ میفهمیدم میترسه که من برم و زندگیمون برای همیشه از هم بپاشه...
بعد از اینکه غذاشو خورد بلند شد بره که گفتم بشین میخوام باهات حرف بزنم!


از حرفم تعجب کرد چون چندروز بود باهاش حرف نمیزدم...
گفتم بشین،حالا که امین هم هست باید تکلیفمو روشن کنی...
گفت چی میگی؟ تکلیف چی؟
گفتم دیگه بسه هرچی از دستت کشیدم، بسه هرچی خیانت کردی و موندم و صدامم درنیومد،من دیگه آمنه چندسال پیش نیستم که هوو سرم بیاری و ساکت بمونم وزندگی کنم...
من دیگه تحمل نامردی هات رو ندارم...
بچه هاتم بزرگ کردم دیگه هیچ دلیلی نداره که با خیانتات کنار بیام و صدام درنیاد!
نگاش کردم....
صورتش سرخ شده بود از عصبانیت...
گفت چی میگی حالت انگار خوب نیستا؟!!!!
گفتم من خوب نیستم یا تو که بعد از سال ها دوباره فیلت یاد هندونستان کرده،؟؟؟
از روی پسرت خجالت نکشیدی؟؟؟ هم قد خودته دیگه ....
تو مثلا بزرگی باید الگو باشی اما تازه یاد خرابکاری افتادی ک برگردی به گذشته کثیفت؟؟؟
مرتضی چشماش از تعجب باز مونده بود!
فکر نمیکرد که من فهمیده باشم...شایدم باورش نمیشد اینجوری تو روش وایسم....
بلند شدم وسایلمو جمع کردم و گفتم من میرم...
باید تموم حق و حقوقمو بدی وگرنه آبروتو میبرم و به همه میگم دوباره با اون توران کثافت ریختی رو هم!
اسم توران که اومد شوکه شد!
امین هم فقط نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد....
بلند شدم ک برم، انگار تازه به خودش اومد گفت داری اشتباه میکنی،جریان اونی نیست که فکر میکنی!!!!
خیلی پررو بود! پس جریان چی بود!
گفتم عه جریان چیه پس؟! خیلی پستی مرتضی،با تموم نداری و بدبختیات ساختم.صدقه سر من به اینجا رسیدی ک بهم خیانت کنی اره؟؟؟
یهو شروع کرد داد زدن!
گفت میگم داری اشتباه میکنی،من خیانت نکردم کاری نکردم که تو اینجوری میکنی...
گفتم خودم توران رو توی ماشینت دیدم(نمیخواستم بگم امین دیده که باهاش لج بیفته)
یه لحظه ساکت شد....
دوباره گفت توران ازم کمک خواست منم فقط خواستم کمکش کنم .نتونستم بی تفاوت باشم،اوضاع مالیش خیلی خرابه.صاحبخونه دو روز دیگه بیرونشون میکنه.فقط خواستم یکاری براشون کرده باشم بخاطر مادر پیرش....
مرتضی داشت اینارو توضیح میداد و من گوش میدادم،خیلی دلم میخواست باور کنم اما نمیتونستم،نمیشد،گذشته سیاه مرتضی نمیذاشت...
مرتضی گفت و گفت ...
داد زدم بسه! فکر کردی من بچه ام که بااین حرفا گولم بزنی؟
بحثمون بالا گرفت یکی من میگفتم دو تا مرتضی!
همش حاشا میکرد و من باور نمیکردم و میگفتم میخوام برم اینجا دیگه جای من نیست....
یهو امین داد زد بسه.دیونه ام کردید،بابا مگه نمیگی مامان داره اشتباه میکنه؟ پس ثابت کن...
امین دیگه کفری شده بود و معلوم بود خیلی عصبیه بخاطر امین دیگه ساکت شدم...

قرار شد فردا صبح مرتضی بره توران رو بیاره با ما روبرو کنه و بهم ثابت کنه که بینشون چیزی نبوده
هرچند حرف تورانم قبول نداشتم و اصلا دلم نمیخواست ببینمش اما اعتراضی نکردم و صبر کردم ببینم مرتضی میخواد چیکار کنه...
انگار اونم ترسی از رفتن من نداشت و براش مهم نبود فقط میخواست جلوی امین آبروشو حفظ کنه....
فرداش مرتضی رفت توران رو اورد خونمون!!!!
خدا میدونه از دیدنش چقدر حالم بد شد اما بازم سکوت کردم...
اومدن بالا نشستن..
مرتضی شروع کرد حرف زدن...
گفت پسرم فکر میکنه من کار اشتباهی کردم،باور نمیکنن که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده،حالا اوردمت اینجا جلو همتون بگم....
گذشته هرچی بوده تموم شده و الان دیگه من صاحب سه تا پسرم و نمیخوام از من بدبین بشن....
توران بگو که چندوقت اومدی سراغ من چی گفتی!
یه چهره توران دقت کردم...
چقدررر پیر و شکسته شده بود!!! انگار بیست سال از اون روزا گذشته بود...
توران حتی نمیتونست تو چشمای من نگاه کنه...
گفت من بعداز مرتضی ازدواج کردم، با یه مرد که اختلاف سنی زیادی بامن داشت ازدواج کردم چون وضعش خوب بود...
چند تا بچه داشت که همه سر زندگیشون بودن و خودش تنها بود...
قبولش کردم که حداقل یکی باشه سرپرستمون بشه....
اوایل همه چی خوب بود زندگی همونجوری بود ک میخواستم،مادرمم بردم پیش خودم و خیلی خوشحال بودیم اما بچه هاش خیلی از من بدشون میومد چون جای مادرشون رو گرفته بودم هروقت میومدن اونجا، کلی تیکه مینداختن و زخم زبون میزدن و هرطور شده اذیتم میکردن....
اما من زیاد اهمیت نمیدادم همینکه زندگیم خوب بود و دیگه کرایه خونه و مشکل مالی نداشتیم کافی بود....
تا اینکه از بخت بد من زد و شوهرم مرد!
اینقدر که من بدشانسم،بچه هاش که تا اونموقع ام بخاطر پدرشون منو توی اون خونه تحمل میکردن سریع از خونه بیرونم کردن...
هیچی از حق و حقوقمم ندادن و باید دنبال شکایت و دادگاه میرفتم که نه وقتشو داشتم نه حوصلشو،نه پولی داشتم که بخوام وکیل بگیرم...
اونام همه پارتی داشتن و فامیلاشون دم کلفت بودن که مدام تهدید میکردن نمیذاریم یه هزارتومنی بهت برسه پس خودتو خسته نکن....
خلاصه دوباره رفتیم دنبال خونه و یه خونه داغون پیدا کردیم و رفتیم اونجا....
دوباره زندگیمون مثل قبل شده بود تا اینکه فهمیدم مادرم سرطان گرفته!
هرچند سنش بالاست و دیگه عمر خودشو کرده اما بهرحال مادرمه و باید واسش تلاش میکردم....
منکه پولی نداشتم و خرج دوا درمونش خیلی بالا بود،جایی ام که خونه گرفتیم صاحبخونه اش یه ادم پول پرسته؛
چندماه بخاطر مریضی مادرم کرایه اش عقب افتاد


صاحبخونه میگفت خونه رو خالی کنید و ماهم پولی نداشتیم که جایی بریم و اینقدر درمونده بودم که یاد مرتضی افتادم،اومدم بهش گفتم بهم کمک کنه و اونم فقط هدفش کمک بود نه چیز دیگه ای...
خدا خودش میدونه هیچی بین ما نیست و فقط کمکم کرد که بتونم خونه بگیرم...
توران همه چیو توضیح داد هرچند که کامل باورم نشده بود اما حتی اگه راست میگفت مرتضی نباید خودشو قاطی اینا میکرد یا باید بمن میگفت...
هرکاری کردم نتونستم مرتضی رو ببخشم....
بهش گفتم تو حتی اگه قصدت کمک بود باید برای من توضیح میدادی،تو میدونستی من چه بدبختیایی کشیدم ،تو زندگی تو جوونیم هدر رفت،الان دیگه نباید مخفی کاری میکردی....
خودشم عذاب وجدان داشت چون توی این مدت که توران پیداش شده بود کمتر اطراف من میومد.انگار روش نمیشد باهام حرف بزنه....
امین اصلا هیچی نگفت فقط مواظب من بود تا وقتی توران رفت به پدرش گفت: شما بزرگتر مایی، من نباید نصیحتت کنم اما واقعا کارت درست نبود، از این به بعدم کسی مادرمو اذیت کنه بامن طرفه،فقط من روزای سخت زندگیش کنارش بودم و میدونم چی کشیده...
اما من دیگه اجازه نمیدم...
مرتضی که روبروی امین وایساده بود و هیکلش حتی ریزتر از امین شده بود و ناتوان تر! هیچی نگفت....
و من به پسرم افتخار کردم، راضی بودم هرچی زحمت کشیدم و سختی ها رو تحمل کردم حالا نتیجه اش رو داشتم میدیدم و خداروشکر میکردم بخاطر داشتن بچه هام که پشت من بودن و حمایتم میکردن....
از اون به بعد توران دیگه رفت و هیچوقت پیداش نشد،البته مرتضی واسش خونه گرفته بود و رهن رو خودش داده بود...
مرتضی بعد از یمدت خیلی سعی میکرد از دل من دربیاره و مشخص بود پشیمونه اما من نمیتونستم ببخشمش، ظاهرا بخشیدم و باهاش کنار اومدم اونم با پادرمیونی امین اما ته دلم نبخشیدمش....
چندماه گذشت و امین از خدمت اومد و مرتضی خرج خیلی سنگینی داد...
یه دختر ناز و خیلی اروم و متین با مادرش میومدن مغازم که خیلی ازش خوشم میومد و دلم میخواست واسه امین خواستگاریش کنم اما اول میخواستم به خودش بگم...
وقتی نشونش دادم معلوم بود خیلی خوشش اومده بود و گفت هرچی شما بگید...
رفتم با خانواده دختره حرف زدم اول گفتن کوچیکه و شوهرش نمیدیم اما وقتی دختره خودش امین رو دید، اونم یه دل نه صد دل عاشق شد😉...
یکسال طول کشید و توی این یکسال امین تونست خانوادشو راضی کنه و بهم رسیدن...
درسته اول من پیشنهادشو دادم اما بعدش یه عشقی بین جفتشون بوجود اومد که نذاشت از هم دست بکشن و الان عاشقانه دارن کنار هم زندگی میکنن و من خیلی خوشحالم که عروسم اینقدر خانم و لایق پسرم هست
ا
 مغازه ای که در اختیار من بود رو دادیم به امین ،چون دیگه حوصله کار کردن نداشتم،یه واحد خونه ام بهش دادیم که توش زندگی کنه و از خودمون دور نشه...
خداروشکر زندگیش خوبه و خانمش خیلی اروم و باخانوادس،امین خیلی دوسش داره...
مرتضی بعد از قضیه توران خیلی تلاش کرد که من ببخشمش و به اشتباه خودش پی برده بود ،یه روز اومد گفت آمنه من میدونم تو زندگیم خیلی سختی کشیدی،میدونم خیلی بهت ظلم کردم، میدونم خیلی بهم کمک کردی که به اینجا رسیدم،میخوام واسه جبران زحمتاتت خونه رو بنامت بزنم،من دیگه سنم داره بالا میره و مشخص نیست تا کی زنده باشم،نمیخوام بعد از من بازم سختی بکشی...
وقتی حرف از مردن زد یجوری شدم!
واقعا هنوزم مثل روز اول مرتضی رو دوسداشتم....
مثل همون امنه که از بچگی عاشق شد هنوز عاشقش بودم....
گفتم خدا نکنه،اگه یه روزی تو نباشی منم نیستم....
اونروز از ته دلم بخشیدمش چون فهمیدم مردنی هم وجود داره و ممکنه همین فردا دیگ نباشیم،ممکنه چند روز دیگه یا چند ماه دیگه عمرمون تموم شه حداقل باقیمانده عمرمون رو خوب زندگی کنیم با مهربونی و عاشقانه....
مرتضی به اصرار خودش خونه رو بنامم زد گفت نمیخوام بعداز من بی سرپناه باشی....
بچه هام دیگه بزرگ شدن...
الان جو خونه خیلی آرومه....
مرتضی خیلی خوب شده و همه کاره زندگی خودمم،هرچی دلم بخواد میخرم هر جا بخوام منو میبره،سالی دو سه بار مسافرت میبرم و.....
دیگه نه دعوایی هست نه نگرانی اما خوب خیلی کم پیش میاد از ته دل بخندم...
داغ مادر و خواهرم خیلی سخت بود اما خداروشکر مریم خانوم رو داشتم عین یه مادر خوب روزای سخت کنارم بود،هر سال سعی میکنم واسه روز مادر براش کادو ببرم 

تو زندگی همیشه صبور باشید و زود جا نزنید اما از حق خودتونم دفاع کنید... انشالله هیچوقت هیچکدومتون رنگ غم رو نبینید و طعم خیانت رو نچشید چون خیلی سخته واسه یه زن که شوهرش،عشقشو تقسیم کنه... التماس دعا”

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amene
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه tggii چیست?