سلطان غم قسمت اول - اینفو
طالع بینی

سلطان غم قسمت اول

اواخر دی ماه بود ...



من متولد سال پنجاه و چهارم و اون موقع سیزده سال سن داشتم...سال شصت و هفت اینا بود...
زمستون سردی بود ...
با خواهرهام مشغول بازی و سرگرم کردنشون بودم 
من سه تا خواهر کوچیک تر از خودم داشتم و دختر بزرگ خانواده بودم...
مادرم باشکمی بزرگ درحالی که لبشو گاز میگرفت مشغول جارو کردن خونه بود ...
دلم سوخت با بچه شکمش داشت جارو میکرد!گفتم کمک نمیخای ؟
گفت نه بچه من سره شماهام تا موقع زایمانم خودم کارامو کردم ،برو مراقب خواهرات باش...
به اتاق برگشتم 
نصف شب با صدای جیغ مادرم بیدارشدم! مادر بزرگم(مادر پدرم) که باما زندگیمیکرد مارو برد اتاق بالایی و گفت اینجا بخوابید..
اما من خوابم نبرد ...
رفتم توی راه پله ببینم چه خبره...
زن عمو و یه زن دیگه و مادربزرگ داخل اتاق بودن
مادرم هنوز داد میزد....
خیلی نگرانش بودم...
باوجود سرو صداها همونجا روی پله ها خوابم برد ...
صبح رفتم پایین و دیدم مامانم زیر کرسی خوابه و بچه کوچولویی پیشش بود!
زن عموم با حالت خاصی و پوزخندی که داشت به مادر بزرگم میگفت : گفتم که این مثله مادرشه دختر زاست !!!
پس این بارم من خواهر دار شده بودم ...
با ذوقرفتم و نوزاد کوچولو رو بغل کردم ...
خیلی دوسش داشتم...
اما همین نوزادبا اومدنش،کلی دعوا و نگرانی اورد توی خودمون ...
تو خونه زمرمه این بود که بابام باید زن بگیره ! چون زنش دخترزابود!!!
غم عجیبی توی دلم بود ...
عید نزدیک بود 
عمه قمر و خانوادش به روستای ما اومدن...

 

من از لحاظ چهره خیلی شبیهش بودم ، عمه قمر دوتا پسر داشت به اسم علیرضا و حمید... و یه دختر به اسم مریم...
شوهر عمه ام همش میگفت کبری باید عروس من بشه...
یه وقتایی به شوخی ،گاهی هم جدی!
تااینکه شنیدم یه روز عمه به مادرم گفت شرمنده من برای پسرم از روستا زن نمیگیرم !!!
عمه تهران زندگیمیکرد و وضع مالی خوبی داشتن...
از حرف عمه خیلی ناراحت شدم و یجورایی بهم برخورد اما از رفتارهای علیرضا میفهمیدم که از من خوشش میاد...
نزدیک رفتنشون بود که صدام زد توی اتاق...
رفتم گفتم کارم داشتی؟
دیدم یه عطر از جیبش دراورد بهم داد و رفت...
دیگه مطمعن شدم یه حسایی بهم داره...
به درس خوندن علاقه داشتم و خوب درس میخوندم ...
مدرسه تموم شد و تابستون شروع شد ...
دعواهای مادر پدرم حسابی بالاگرفته بود ...
بیشتر هم دخالت های بقیه تاثیر داشت وگرنه مادر پدرم عاشق هم بودن...
یه روز صبح که مثلا خواب بودم دیدم مادرم اومد بالا سرمون ،چند ثانیه نگامون کرد و مارو بوسید و از اتاق رفت بیرون ...
دلشوره گرفته بودم ...
سریع بلند شدم و دنبالش رفتم ...
دیدم تو حیاطه...
نفت رو برداشت و ریخت رو خودش!!!
وحشت زده به سمتش دویدم که جلوشو بگیرم ...
اما تا منو دید با عصبانیت کتکم زد و گفت برو پیش خواهرات،کی گفته بیای بیرون!!!!
اشکام سرازیر شد ....
التماسش میکردم که این کارو نکن...
اینقد التماس کردم
که پدرم رسید ...
با عصبانیت کبریت روازش گرفت...
باهم در گیر شدن ...
پدرم داد زد احمق من زن نمیگیرم،اینو بفهم!
این کاراچیه میکنی ؟مگه بچه ای؟
بعد از اون روز همش دلشوره داشتم که نکنه مادرمو از دست بدم و گاهی شبا یواشکی میرفتم بالا سرش نگاش میکردم ببینم نفس میکشه یانه...
خودکشی مادرم شده بود کابوس من...
پاییز شروع شد و من دوباره باید مدرسه میرفتم حالا چهارده ساله بودم...
کم کم نشانه های بلوغ رو احساس میکردم..
خیلی به مرتب بودنم اهمیت میدادم ، حتی یادمه پول جمع میکردم مسواک و حوله شخصی و...میخریدم(اون زمان کم بوده این چیزا)
مادرم دوباره باردار شد...
دوباره نگرانی مادرم رو حس میکردم...
همه امید داشتن اینبار پسر باشه ...
دیگه اهمیت پسر بودن بچه مادرم به ما هم منتقل شده بود و همش دعا میکردیم که پسر باشه که از اینهمه درگیری و دعوا های پدر مادرم راحت بشیم ..
باامید دوباره،یکم اروم شده بودن و با اروم شدن اوضاع خونمون ، روحیه ماهم بهتر شده بود... حسابی شیطنت میکردم ،بعداظهر که مادرم میخوابید خواهرام و دخترعمو پسر عمو هامو میبردم رودخونه اب بازی...

وقبل بیدارشدنش بر میگشتیم..
یه روز درحال بازی بودیم که دیدم عموم داره میاد !
بچه هارو ول کردمو فرار کردم توخونه قایم شدم ...
اخه خلی عصبی بود...
عموم بچه هارو اورد و سراغ منو میگرفت 
مادرم باترس گفت ببخشش ،بچگی کرده عموم عصبی بود و گوشش بدهکار نبود ....
منو پیدا نکرد و رفت ...
منم از مخفی گاهم بیرون اومدم 
مادر و پدرم کمی منو دعوا کردن و بحث تموم شد ...
سره سفره شام بودم 
و با خواهرم زهرا ریز ریز میخندیدیم که یهو از پشت سر به نفر باموهام بلندم کرد ...
عموم بود ...
یه کتک مفصل بهم زد و با اصرار پدر مادرم منو ول کرد...
متاسفانه اطرافیان خیلی تو زندگیما تاثیر داشتن مخصوصا عمو هام ..
اون شب از سر درد خوابم نبرد
حرف های عموم توی سرم میپیچید پدرم گفت ولش کن بچس گفت این وقته شوهرشه 
این بچس؟!
البته اگه دختر خوبی بود عمه اش 
قبولش میکرد ...
دلم شکسته بود ...
من مهم ترین هدفم توی زندگی رضایت خانوادم بود 
چه خطایی از من سر زده بود که لایق همچین رفتاری بودم 
کمی تفریح شده بود خطایبزرگمن...
با خودم عهد بستم اگر روزی مادربشم اجازه نمیدم کسی بچه هامو اذیت کنه
برای مسافرت ،به تهران خونه عمه رفتیم ....
خیلی خوشحال بودیم که به مسافرت میریم
چند روزی اونجا بودیم اما شوهر عمم تو این مدت اصلا خونه نیومد !
با مریم توی اتاق نشسته بودیم مریم برای کاری از اتاق بیرون رفت علیرضا اروم و درحالی که پشتشو نگاه میکرد که کسی نباشه اومد داخل اتاق ...
گفت:کبری مامانت با مامانم حرف میزدن ،شنیدم انگار خاستگار داری ؟اما من دوستت دارم ...
به حرفای مامانم اهمیت نده اما الان شرایطم خیلی بد شده یکم صبرکن...
چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین ....
علیرضا پسری با قد متوسط و موهای خرمایی و چشم های قهوه ای بود ...
حرفاشو زد و زود رفت...
دستام میلرزید و یخ کرده بود ...
ترس توی دلم بود ...دلیلشونمیفهمیدم 
موقع شام از حرف ها فهمیدم شوهر عمم ولشون کرده و رفته !
عمه ام با بغض میگفت :
پول و سند مغازه هارو گذاشته و تو کاغذ نوشته طلاقت نمیدم ،همه چی هم برای تو من برای همیشه میرم ...
همه چیز گردن علیرضاست ...
درس هم میگه دیگه نمیخونم، مرتیکه بی غیرت حداقل فکر بچه هاشو نکرد...
تازه دلیل حرف علیرضا رو فهمیده بودم که گفت الان شرایط خیلی بد شده...
چقدر تلخ بعد چند سال زندگی ترکت کنه و بره.....
پس خاطرها چی میشه...

پس عشق کجا میره...؟بابام به عمه اصرار کرد برای مدتی به روستا پیش ما بیان (عمه یه خونه تو روستا هم داشت)
اونم قبول کرد برای مدتی کوتاه بیاد و اونجا زندگی کنه تا روحیشبهتر بشه و از تنهایی دربیان ...
به روستا اومدن و علیرضا به پدرم تو کشاورزی کمک میکرد و از پدرم دستمزد میگرفت ....
البته پدرم برای کمک بهشون خیلی بیشتر از سهمش بهش پول میداد...
بعد از قضیه اب بازی بابچه ها بیرون رفتنم کاملا ممنوع شده بود !
فقط میرفتم مدرسه ومی اومدم 
توی حیاط مشغول خوندن کتابم بودم ،روی پله نشسته بودم ، صدای در اومد....
روسریمو جلو ترکشیدم و مرتب کردم اما موهای مشکی بلندم که بافته بودمش از پشت تا کمرم بیرون بود ....
علیرضا وارد حیاط شد ....
دسته گلی که مشخص بود از باغچشون چیده دستش بود...
اونو کنار حوض گذاشت و بدونه اینکه چیزی بگه رفت!
نمیدونم چرا گل رو بوکردم اما برنداشتم و به داخل خونه اومدم ....
هنوز معنی عشق رو نمیدونستم ....
فقط استرسو دلشوره سراغم میومد ....
که نکنه کسی متوجه بشه کسی به من علاقه داره و واسه من دردسر بشه...
مشغول درست کردن کاردستی برای مدرسه بودم که یهو پدرم اومد توی اتاق و یه سیلی محکم به خواهرم زهرا زد !!!بعدش حسابی دعواش بالا گرفت ...
متو جه نمیشدم چیشده و جریان چیه؟!
زهرا دو سال از من کوچیکتر بود ...
تو حرفاشون فهمیدم بعد از اومدن من ، زهرا رفته تو حیاط و اون لحظه رضا پسر خاله ام اومده بود تا پیغامی بده به زهرا 
پیغامو داده بودورفته بود
بعد از رفتن رضا بابام داخل حیاط میشه و گل رومیبینه !
حالا بابام فکر میکرد رضا برای زهرا گل اورده!!!!دلم برای زهرا میسوخت اما جرات اعتراف نداشت ...
زهرا اون شب خیلی سعی کرد که بگه اشتباه میکنن اما کسی حرفشوباور نداشت...
عمو هم از سرو صدا اومد و متوجه ماجراشد 
گفت پدره اون پسره رو در میارم !بیچاره رضا!
بعدها فهمیدم عمو واقعا رفته و جلو رضا رو گرفته و گوش مالیش داده!
توی آینه به خودم نگاه میکردم دختری سبزه با چشم های درشت مشکی و دهن کوچولوو 
با کلی سبیل!!!
سرمه مادرمو به چشمم کشیدم احساس میکردم خیلی تغییر کردم...
مادرم تا منو دید گفت وای بدو برو پاکش کن تا کسی ندیده ، الان میگن دختره دنبال شوهر میگرده !
رفتم پاک کنم که دوباره خودش اجازه داد و گفت هرکس پرسید بگو چشمم درد میکرد مادرم برام کشید 
انقد ذوق داشتم همش خودمو تو اینه نگاه میکردم.....
خوشبختانه کسی هم ندید
مادرم زایمان کرد و بعد از کلی استرس و نگرانی بالاخره پسر دار شد ...
وقتی این خبرو شنیدیم خیلی خوشحال شدیم...
تو خونمون انگار جشن بود...
و همه خیلی خوشحال بودن...
بچه یه لحظه هم زمین نمی موند 
همش بغلش میکردن !
پدرم خیلی خوشحال بود....
نمیدونستم بخاطر پسر دار شدنش یااینکه از دست حرف های مادر بزرگم راحت شده بود!برادرم امیر ، شد عزیز در دونه مادرپدرم....
پدرم بیشتر از مادرم به ما محبت میکرد..
کمی عصبیو تند بود اما مهربون بود...
عمه و بچه هاش کمتر به خونه ما میومدن و تصمیم گرفته بودن برگردن تهران
پدرم مخالفت میکرد اما اونا تصمیمشونو گرفتن و برگشتن..
مدتی گذشت و خبر دادن علیرضا نامزد کرده!!!
وقتی شنیدم نامزد کرده شوکه شدم!
همه تعجب کرده بودیم! اخه خیلی بی خبر!
پدرم خیلی ناراحت شده بود و من متعجب!!!
چی شده بود که اینقد بیخبر ازدواج کرد!
با دختر همسایشون نامزد کرده بود...
همون شب عطری که داده بودروتو باغچه خاکش کردم ...
احساس حقارت میکردم ...
چطور یک نفر میتونه انقدرراحت نظرش عوض بشه ؟خدایا پس عشق چیه این احساس که همه ازش حرف میزنن و از زمان ادم و حوا بوده کدوم احساسه؟احساسی که قلب ادم هارو میلرزونه
احساسی که مجنون رو مجنون کرد و فرهادو مجبور به کندن کوه!
شب سختی بود دلیل این کار علیرضا رو نمیفهمیدم...
بالاخره خودمو قانع کردم که نظرش عوض شده و سعی کردم بهش فکرنکنم ...
اما واقعا سخت بود بهرحال یمدت با فکر و خیال اون و حرفاش زندگی کرده بودم...
درس میخوندم و خودمو بادرس مشغول کرده بودم ...
عموهام میگفتن بسشه ! دختر چقدر مگهمیخاد درس بخونه ! اما خوشبختانه پدرم دوست داشت من درس بخونم
توی مدرسه بودیم زنگ اخر بود ...
دوستم اکرم دل درد شدیدی داشت ، از من خواست کتاب هاشو براش تا خونشون ببرم 
خونشون پشت خونه ما بود...
دلشوره داشتم اگردیر میرسیدم خونه حسابی دعوام میکردن اما قبول کردم و کتاب هارو براش بردم چون دلم میسوخت...
دم در که رسیدیم دل دردش بهتر شد !!!
ازش خداحافظی کردم که چشمم به پسری افتاد که کمی اون طرف تر به من زل زده بود!
پسری باقد بلند و لاغرو بینی قلمی و چشم های مشکی...
سریع به خونه برگشتم ...
احساس کردم اکرم الکی خودشو به دل درد زده بود ..
چند روز بعد تو مدرسه بهم گفت که اون پسرخالش بوده ، اسمش علی
و از من خوشش اومده!
و قبلا یعنی چندسال قبل منو تو کوچه دیده و حالا از اکرم خواسته بود منوبه بهانه ای ببره تا دوباره منو ببینه !
از اکرم بابت دروغش ناراحت شدم...
چند روزی ازاون ماجرا گذشت ...
یه روز اکرم تومدرسه بهم یه نامه داد و گفت علی داده !
ازش ناراحت بودم و نامه رو نگرفتم 
فرداش بهم گفت نامه رو گذاشته لای کتابم و برم بخونمش ..


زنگ تفریح رفتم گوشه مدرسه پشت باغچه نشستم... نمیخاستم نامه رو خونه ببرم ، لای کتابمو باز کردم که یهو دختر عموم که تومدرسه ما بود اومد گفت اینجایی؟
کتابمو سریع بستم ...
باز دستام یخ کرده بود گفتم اره 
داشتم درس میخوندم امتحان داریم...
دختر عموم دختر خوبی بود اما مثله مادرش کمی فضول بود.. بالبخند موزیانه گفت اون چی بود لای کتابت ؟
فهمیدم از پشت سرم که اومده نامه رو دیده و دردسر درست میکنه...
گفتم هیچی کاغذه 
گفت شایدم نامه اس...!
گفتم فهیمه برو من درس دارم ...
خیلی سمج بازی دراورد یهو بی اختیار زدم تو دهنش! نمیخاستم بزنمش اما ترس و استرس باعث شد بزنمش ...
دهنش خون اومد و دندون جلوییش لب پر شد و شکست !!!
فکر کنم ساعتم خورد تو دهنش 
بچه ها جمع شدن و ناظم صدامون زد دفتر تواین فاصله من نامه رو تو دستم مچاله کردم که دور بندازمش اما ترسیدم کسی پیداش کنه 
نامه رو گذاشتم تو دهنم و خوردمش....!
خیلی سخت بود ....
اما از برخورد ناظم و بقیه سخت تر نمیتونست باشه!
به دفتر مدرسه رفتیم و فردا پدرامونو خاستن که بیان مدرسه اما میدونستم قبل مدرسه عموم حسابمو میرسه ....
رسیدم خونه و گفتم مزاحم درس خوندنم شد و در نتیجه زنعمو و عمو باما قهر کردن و مدتی رفت آمد نکردن!
خطر از بیخ گوشم گذشته بود .....
بعد یه مدت اکرم باز یه نامه اورد گفتم توروخدا ول کن ! دیدی که چه دردسری شد 
اکرم گفت من به بهانه درس خوندن میام خونتون نامه رو بخون بعد جواب بده و من نامه رو میبرم 
دلشوره عجیبی داشتم...
بعد ظهر اکرم اومدو باهم تو حیاط نشستیم ....
نامه رو گذاشت لای دفتر و بهم داد... دفتر و باز کردم نامه با خطخوش و خوانا نوشته شده بود....
نوشته بود:سلام بابت دردسری که بخاطر نامه کشیدی معذرت میخام ....
من چندبار تورو دیده بودم اما حالا خیلی تغییر کردی من دوستتدارم و فقط نظرتو میخام بدونم تا بیام خاستگاریت...و چند خط شعر هم نوشته بود...
نمیدونستم چی جواب بدم ...
جوابی ندادم و نامه و دفتر رو دادم اکرم 
کمی درس خوندیم و اکرم رفت
خیلی فکرمو مشغول کرده بود ...
اکرم مدام از علی تعریف میکرد 
خانواده علی وضع مالی خوبی داشتن ...
پدر بزرگش کد خدا بود و پدرش هم مرد باتلاش وکاری و پول داری بود... پسر بزرگ خانواده بود و سه تا برادر ودو تا خواهر کوچکتر داشت 
خودش بیست و یک سالش بود و سربازیش تموم شده بود 
چندبار دیگه هم نامه داد اما من نمیدونستم چی باید جواب بدم 
هربار ازم میخاست جواب بدم ،که بیاد خواستگاری 
هربارم میگفتم نمیدونم 
یه روز که از مدرسه اومدم بعد ناهار مادرم صدام کرد و ...
بهم گفت برات خاستگار اومده ...
یعنی یه نفرو فرستادن اجازه بگیره که بیان خاستگاری یا نه !
اصولا نمیگفت کیا اومدن خاستگاریم اما اینبار کاملا معرفیشون کرد ! فهمیدم خانواده علی رو میگه!!!
گفت بیان؟؟؟من و پدرت راضی هستیم ...
سکوت کردم و سرمو انداختم پایین ازخجالت نمیتونستم توی چشم های مادرم نگاه کنم و سکوت من شد دلیل رضایت!
ازش بدم نمی اومد اما هنوزم نمیدونستم عشق یعنی چی!
همه چی سریع ترازاونی که فکرشو میکردم پیش رفت ...
اومدن خواستگاریم....
همهچی عالی بود و سنگ تموم گذاشته بودن ...
عمه و بچه هاش برای مراسم اومدن 
علیرضا هم همراه نامزدش اومده بود!!!
اوناهم عروسیشون نزدیک بود ...
من و علی رفتیم توی حیاط تا باهم حرف بزنیم لباس کرم رنگی پوشیده بودم علی هم 
پیراهن سفید و شلوار مشکی ...
اولین بار بود از نزدیک میدیدمش یعنی انقدر نزدیک!
خیلیخوشحال بود ...
گفت فقط بگو دوستم داری؟لبخندی زدم و گفت پس داری!
من خونه ندارم و باید مدتی پیشه مادر پدرم توی اتاق کنار خونشون زندگی کنیم 
من هم قبول کردم...
انگشتر نشون قشنگی برام خریده بودن و منو علی نامزد شدیم!
فردا شبش منو علی رو عقد کردن ...
مهریه هم یه باغ بود !
بعد عقد جشن کوچکی گرفتیم و بعد رفتن مهمون ها حسابی خسته بودم ... همه مشغول جمع کردن خونه بودن رفتم تو اتاق علیرضا اونجا بود خاستم برگردم که گفت:مبارک باشه دختر دایی!!!
عطرمو نمیخای پس بدی؟؟؟
برگشتم نگاهش کردمو گفتم همون موقع که نامزد کردی با خانم تهرانی ! نه یه دختر روستایی خاکش کردم ..!
و رفتم ...
شب خواب بودم باصدای سنگ به شیشه بیدار شدم ....
اروم رفتم لب پنجره سمته باغچه دیدم علی وایساده و اشاره کرد بیا ...
اروم اروم رفتم پایین ...
گفتم سلام اینجا چکار میکنی ؟چندساعت نیست که رفتی!!!
گفت دلم برات تنگ شد ....
دستامو گرفت 
تمام بدنم یخ کرد ...
اولین بار بود پسری دستمو میگرفت!
اما حالا این پسر شوهرم بود ...
گفتم تورو خدا تاکسی ندیده برو
، برام گردنبندی کادو اورده بود 
گفت یادم رفته بود بیارمش که بعد عقد بهت بدم ،بخاطر همین الان اوردمش...
هدیه اش رو گرفتم و اروم برگشتم داخل خونه اروم اروم میرفتم تا برم سر جام یهو تو تاریکی پای زن عموم رو لگد کردم که بخاطر تعمیر خونشون مدتی خونه ما بودن !!!
زن عموم بیدارشد و گفت کجا بودی؟؟
باترس گفتم خب...دست شویی بودم...
از لحن حرف زدنم فهمید که ترسی دارم...
 از پنجره بیرون رو نگاه کرد علی هنوز اونجا وایساده بود ...
گفت دختره بی حیا چندساعت نیس عقد کردی !ما که چندتا بچه داریم هنوز از پدر مادرمون خجالت میکشم ...اونوقت تو پاشدی تو خونه بابات باهاش قرار گذاشتی؟
حرف هاشو نمیفمیدم ....
مگه چه خطایی از من سر زده بود ؟!
خوابیدم اما صبح زن عمو به مادرم گفت و کلی تیکه پروند که هوای دخترتو داشته باش زود عروسی بگیرن تا کار نداده دست خودش!!!!
مادرم نیشگونی ازم گرفت و گفت چکارت داشت جایی که نرفتی باهاش؟
گفتم مامان کجا برم نصف شبی ؟
یادش رفته بود کادوشو بهم بده طاقت نیاورده بود الان اورد بده ...
گفت کو ببینم؟
گردنبند و نشونش دادم و کلی نصیحتم کرد که تا قبل عروسی نزارم نزدیکم بشه!
و باهاش تنها نباشم!
چندباری خونه همدیگه مهمونی رفتیم 
یه شب خونشون دعوت بودیم یواشکی بهم گفت امشب میام پیشت ،برو تو اتاق بالاییتون من از پشت بوم میام 
تمام تنم باز شداسترس ...
شب رفتم اتاق بالایی اما نمیدونم چرا نزدیک اومدنش که شد از ترسه فهمیدن بقیه که اومده اینجا ، هرچی دم دستم بود گذاشتم پشت در!
علی اومد کمی هم درو فشار داد اما نتونست بیاد تو !!!
ازم حسابی دلخور شده بود! بعد چند دقیقه رفت....
من قالی میبافتم و قرار بود قالی جهازم باشه مادرم مشغول خریدن جهاز بود 
قرار شد برای خرید عروسی بریم!
علی با خانوادش صحبت کرده بود که زودتر عروسی بگیرن،
اون موقع عروس رو نمیبردن خرید اما پدر علی گفت حتما باید بیاد هرچی دوستداره خودش بخره !
باهم به خرید رفتیم هرچی خاستم برام خریدن 
همراه یه سرویس طلا...
پدرم و مادرم و زن عموم هم همراه ما بودن 
خرید
طول کشید وفردا هم قرار شد بریم اینبار منو علی و پدر مادرش رفتیم ...
همونروز قبل،
حلقه هامون رو هم خریده بودیم 
پدر شوهرم گفت من جایی توی شهر کار دارم شما برین ادامه خرید و غروب بیاین همین جا
ما رفتیم علی منو برد رستوران ناهار خوردیم
بعدشم معجونی و کلی هله هوله خرید 
فکر کردم خوبه ، مرد خسیسی نیست!
یکم خرید کردیم من یه دامن دیدم گفتم این خیلی قشنگه بخریمش؟
علی تمایلی نشون نداد و بعدش گفت پولم تموم شده!!!
هنوز خریدامون تموم نشده بود ...
از من خواست جلو مغازه منتظرش بمونم رفت و کمی بعد اومد ...
گفت برو دامنو بردار 
گفتم از بابات پول گرفتی ؟ گفت نه
دامنو خریدم و بعد فهمیدم حلقشو فروخته!!!!
حلقه ازدواجمون که هنوز یک روز نشده بود 
خریده بودیمش!
خیلی خیلی ناراحت شدم نتونست پولشو مدیریت کنه!
کم کم زمان عروسی رسید من سوم راهنمایی بودم ...

کم کم زمان عروسی رسید ...
من سوم راهنمایی بودم ،چند روز به چند روز دفتر منو بقیه دوستامو ک نامزد داشتیم صدا میزدن دفتر !
یه روز صدامون زدن باز حرف های تکراری 
همش میگفتن بد بختا میخایین برین کهنه بشورین ؟
چه وقت شوهر کردن بود!!!که شاید پشیمون شیم اما نمیدونستن هیچ فایده ای نداره...
سوم راهنمایی تموم شد و زمان عروسی رسید و قالی من هم با کمک خواهرام تموم شد..
وسایلمو بردن اتاقی که قرار بود زندگی کنیم ...
یه اتاق سی متری،دست شویی توی حیاط بود، حموم هم با مادرشوهرم مشترک قرار بود ،تا خونه میساختیم شام و ناهار هم با مادرشوهرم اینا باید میخوردیم...
عروسی برگزار شد ...
ارایشگر اومد و اصلاحم کرد
چهرم حسابی تغییر کرد ، ارایشم که کرد چندبرابر تغییر کردم!
خیلی خوشگل شده بودم ...
رسم بول اول باید داماد صورت عروسو ببینه حاضر که شدم پارچه قرمزی به سرم انداختم ،خیلیا ازم خواهش میکردن صورتمو نشونشون بدم اما حسابی بهم سپرده بودن که اصلا به کسی نشون نده ،شگون نداره !
وارد اتاق شدم و علی پارچه رو بر داشت ....
چشم هاش گرد شد ...
حسابی نگاهم کرد ...
گفت چقدر خوشگل شدی !باورم نمیشه تویی!
علی هم باکت شلوار مشکی و پیراهن سفید و موهای مرتب و صورت اصلاح شده خیلی خوش تیپ شده بود....
جشن بر گزار شد و ما به خونمون رفتیم...
دوری از مادر پدرم بااینکه فاصلمون زیادنبود خیلی سخت بود...
حالا من مسئولیتم چند برابر شده بود 
بعضی شب ها میرفتم پشت بوم و نور خونمون رو نگاه میکردم و بعد از خاموشدنش میخوابیدم..!
علی علاقه ای به کشاورزی نداشت ، بخاطر همینم برای کار به شهر دیگه ای رفت ...
میرفت و بعد یک ماه میومد 
شرایط سختی بود،با سن کم و اینکه تازه عروس بودم همیشه تنها بودم اما مجبور بودم عادت کنم ...
بعضی شب ها خونه پدرم میموندم ، بعضی شب هام خواهر شوهرم یا یکی از خواهرام پیشم میخوابید...
بعد از عروسی ما رضا پسر خاله ام و زهرا هم نامزدکردن !!!
اون سوتفاهم باعث ایجاد علاقه شده بود!!!

علی پول میفرستاد و به من میگفت همه پول هارو بده به بابام !
بابا برام زمین میخره و واسه آیندمون پس انداز میشه!
منم بدون اینکه ریالی ازش پسنداز کنم میدادمش به پدرشوهرم!
بالاخره علی اومد و پول زیادی با خودش اورده بود ...
داییش همونموقع داشت عروسی میگرفت و به پول نیاز داشت!
به علی گفت پول ندارم عروسی بگیرم ابروم میره جلو خانواده زنم،تو کمکم کن!!!
علی هم تمام پول رو داد به داییش تا عروسی بگیره!
اصلا مدیریت پول هاشو بلد نبود ، من مخالف کمک کردن به بقیه نبودم اما نه اینکه کل پولو بده بره!اونم پولی ک بخاطر بدست اوردنش چندروز منو تنها گذاشته بود...
داییش با پول ما عروسی کرد ...
بهش گفتم کدوم زمین هارو بابات برامون خریده ؟گفت نمیدونم حالا ازش میپرسم میگم!
علی حتی برای برگشتنش پول نداشت و مجبور شدم گردنبدی که بهم هدیه داده بود رو بهش بدم بفروشه و با پولش بره سرکارش! بازم هرچی پول میفرستاد میگفت بده به بابام اما من دیگه کمی ازش رو پس انداز میکردم که حداقل پول برگشتن داشته باشه!
خیلی دوستم داشت اما زیاد به حرفام گوش نمیکرد ...
یکم زیادی به خانوادش وابسته بود ...
بازم علی رفت و من تنها شدم ...
بعضی وقتا با برادرشوهر کوچیکم بازی میکردم!
احساس میکردم هنوز بزرگ نشدم!و شوق بچگی تووجودم هس!
با شیطنت از رو ایوان پریدم توی حیاط 
بعدش دل درد شدیدی گرفتم و خون ریزی بی موقع شدیدی پیدا کردم !!!
که بعد متوجه شدم بار دار بودم!!!
خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم و ازونجا فهمیدم شیطنت دیگه تموم باید بشه ...
من یه زن خانوادم و شیطنت و حواس پرتی ام جون بچه ام رو به خطر میندازه...
بچه ام سقط شد و پدرش نبود و بعد ها فهمید...
میگفت اشکال نداره مهم خودتی که چیزیت نشده!!!
یه روز بهاری بعدازظهر تواتاقم دراز کشیده بودم وعلی هم نبود ...
احساس کردم صدایی میاد
خیلی ترسیدم ....
شب ها و حتی روزهام یکیو میوردم پیشم ،حالا یا خواهرام یا خواهرشوهرام 
اما وقتی تنها میشدم اون صدا عجیب میومد!
یه روز بغضم شکست وبه مادرم گفتم 
من میترسم ، تو اتاقم وقتی تنهام یه صدایی میاد 
مادر بزرگمم بود گفت هیسسسسس دختر میخای برای خودت داستان درست کنی؟؟
بگن دیوونس؟؟مشکل داره؟؟
توروخدا یه وقت جایی نگی دیگه...
دلم شکست و برگشتم خونه ....
باز موقع خواب اون صدا اومد ...
بلندشدم گفتم باید پیدات کنم گشتم و گشتم تا فهمیدم صدای فلاسکه!!!!
فلاسک هواکشی میکرد و صدا میداد و وقتی کسی بود صداش چون ضعیف بود من نمیشندیدم!!!

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : soltane-gham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه dainj چیست?