سلطان غم قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

سلطان غم قسمت دوم

به ترسم خندم گرفته بود اما از مادرمو مادر بزرگم بازهم دلخور بودم...

علی برای مدتی برگشت و گفت تصمیم داره بیشتر بمونه و به پدرش کمک کنه!
داییش بجای پول قرضی که بهش داده بودیم یه زمین به علی داد که پدرشوهرم ازمون گرفتش و گفت من بهش میرسم، درست و حسابی که شد بهت میدم!!که هیچ وقتم نداد!
بعد از دوماه متوجه شدم دوباره بار دارم ...
باورم نمیشد داشتم مادر میشدم...
مادر...
حس عجیبی بود...
از همه خجالت میکشیدم ...
حتی خجالت میکشیدم سوالی ک داشتم بپرسم!!
بعد از چند هفته فهمیدم مادرشوهرمم بار داره!!
منو مادرشوهرم باهم بار دار بودیم ....
کم کم شکمم بزرگ شد و تکون خوردنای کوچولوم شروع شد ...
حالا یکی زیر پوست من نفس میکشید از استخوان من تغذیه میکرد...
مدت ها گذشت و برام سیسمونی اوردن ...
همه اومدن و جشن سیسمونی دیدن گرفتم
ماه اخر که بودم خاله ام ، مادرشوهر زهرا ، اومدخونمون ، سیسمونی رو ندیده بود ...
کم کم کمرم درد میکرد ،دردم که میگرفت میرفتم یه گوشه ،تموم میشد میومدم پیش مهمونم ، خاله ام گفت کبری جان چرا رنگت پریده نکنه دردته؟ گفتم نه(میگفتن خوب نیس زود بگی دردمه)
خاله ام که رفت به گریه افتادم ....
علی حسابی ترسیده بود ...
اونم همراه من گریه میکرد... خیلی ترسیده بود ،مادرشو صدا زد 
مادرشم زود قابله و مادرمو خبر کرد 
مادرم همراه خالم اومد ،قابله هم اومد
هرچقدر سعی کردم نتونستم توی خونه زایمان کنم 
ماشین با بدبختی گرفتیم و رفتیم شهر... اولین درمانگاه ازبس حالم بد بود نگه داشتیم ...
اونجا گفتن ما کاری از دستمون بر نمیاد برید بیمارستان ...
علی رفت دنبال ماشین اما نصف شبی ماشین گیر نمیومد ...
یه خانمی که هنوز دانشجوی مامایی بود قبول کرد با مسئولیت خودمون بچه رو به دنیا بیاره ،بچه ام بریچ بود(باپا)من زایمان خیلی سختی رو داشتم ...
بچه باپا به دنیا اومد...
پسر بود ...
بغلش کردمو از حال رفتم....
پسرم موهای بوری داشت صورت گرد و سفیدی داشت و درشت بود اسمشو گذاشتیم امید...
مادرم پیشم مونده بود و بهم میرسید ...
مهر ماه بود و هوا سرد بود ....
نفت بخاری تموم شده بود ....
خواهرشوهرم تواتاق بود ، مادرم گفت گفتم نفت بیارن اما نمیدونم چرا نیوردن ؟سرد شده الان یاتو مریض میشی یا بچه ...اگه نفت ندارن برم از همسایه قرض کنم خب...
خواهرشوهرم رفت و اینو گزارش داد 
مادرشوهرم با شکمی بزرگ و توپ پر اومد گفت دست شما درد نکنه !حالا میخای آبروی ماروپیشه همسایه ای که ما خرجشو میدیمو دستشو میگیریم بخاطر یه ذره نفت ببری؟؟؟؟

شروع کرد داد و بیداد !!!
مامانم از تعجب چشماش گرد شده بود که مگه من چی گفتم؟؟؟
علی اومد ...
بغض داشتم، بچه از سرو صدا بیدارشده بود و گریه میکرد 
علی گفت چرا مادرمو ناراحت کردین مگه وضعیتشو نمیبینین؟؟؟
طرف مادرشو گرفت و مادرم گفت کبری من اینجا نمیمونم میرم !
گفتم مامان من هنوز ده روز نشده زایمان کردم ،احتیاج به مراقبت دارم !
گفت پس تو بیا بریم خونه ما ،اونجابهت رسیدگی میکنم 
علی گفت اره پاشو پاشو برو...
اصلا باورم نمیشد همچین رفتاری بکنه !بچه رو بغل کردمو تو سرما رفتیم...
پدرم درو باز کرد گفت چیشده؟؟مادرم گفت بیرونمون کردن پدرم گفت خجالت بکشین الان آبرومون میره و مارو برگردوند خونه !!!
حسابی تحقیر شده بودم ...
ده روز که تموم شد مادرم یه ثانیه هم نموند و رفت...
مادرشوهرمم ک باهام قهربود!
بلد نبودم بچه رو قنداق کنم ...
به علی گفتم کمکم کن ،گفت برو به مادرم بگو خیلی تلاش کردم که نگم اما مجبور شدم و پاروی غرورم گذاشتم صداش زدم !
باکلی منت اومد بچه رو قنداق کرد و رفت...
مادرشوهرمم بعد مدتی زایمان کرد ..
یه پسره کوچولوی سیاه ریز!
همش امید روباهاش همه مقایسه میکردن!
من لباساس خیلی خوشگلی تنش میکردم خیلی ناز بود...
اما بچه داری برام سخت بود مادرمم ک اصلا نمیومد اونجا، علی هم که باز رفت...
امید چهار ماهه شد و من توی بچه داری عاجز بودم !
سنگین بود وقتی گریه میکرد نمیتونستم زیاد بغلش کنم،منم چون خیلی سنم کم بود...گاهی گریه که میکرد از ناتوانی باهاش گریه میکردم...
پنج ماهه شد یه روز داشتم لباس هارو جمع میکردم، خواهرشوهر کوچیکمم با امید بازی میکرد یهو خواهرشوهرم گفت زن داداش این چیه روی گلوی امید !
نگاه کردم انگار غده مانندبود وحشت کردم!
نمیدونم چرا تا اونموقع ندیده بودمش !با برادرشوهر بزرگم به اصرار من به دکتر بردیمش دکتر کمی پمادر و دارو داد 
بعد مدتی بهتر شد ...
علی اومد ...
یه روز
بچه خیلی خیلی گریه میکرد !جیغ میکشید !
به علی گفتم ببریمش دکتر ...
رفتیم دکتر 
گفتن ببرید شهر بیمارستان ،
رفتیم بیمارستان... امیدو ازم گرفتن بردن تو اتاق...
منتظر نشسته بودیم ...
منو علی و بابای علی...
یهو دیدم چندتا پرستار با اکسیژن دویدن داخل اتاقی که امید بود!!!
قلبم تند تند میزد ...
یکم بعد دکتر اومد بیرون گفت متاسفم بچتون مرد!!!
قلبم داشت وایمیساد ....
باتوضیحات دکتر امید قلبش گشاد شده بود (دلیل غده گردنشو نفهمیدم)
قلبم شکست ...
جسد شو بهمون دادن ....
جسد جگر گوشه ام رو ،با بی رحمتی تمام، بغلم گذاشتن!!!
ماشین گرفتیم برگردیم...

پدرشوهرم گفت بزارش صندوق عقب!
امیدمو میخواستن بذارن صندوق عقب😭
گفتم نه بچمو نمیزارم ، میخام بغلش کنم،میخوام این لحظه های آخر همش بغلم باشه و نگاش کنم...
تا برسیم چشم ازش برنداشتم...
اروم خوابیده بود...
زیبا...
اروم...
پاشو امیدم...پاشو پسرم...
پاشو گریه کن...پاشو نزار بخوابم ...
التماست میکنم پاشو برام بخند...
اما امید من بیدارنشدو داغشو به دلم گذاشت ...
رسیدیم روستا ...
بچه رو گرفتن و بردن خاک کردن...
یه تیکه از قلبمو بردن و خاک کردن ،نمیزاشتن براش عذا داری کنم ...
خاکش کردن و جاشو سنگ که نزاشتن هیچی روشم صاف کردن...
اما من نشونه گذاشتم که بدونم کجاست..
که دوباره بتونم برم کنارش...
جسم کوچک پسرم زیر خاک خواب رفت و سالها فقط توی خواب دیدمش...
اون شب مادرم اومد کنارم خوابید 
مادرشوهرمم اومد خوابید که من بیتابی کردم مراقبم باشن اما بخاطر بیخوابی هام تا صبح تخت خوابم برد! انقد بچه بودم!
نفهمیدم کی وسایلشو کجا بردن!
حتی یه تیکشم نبود...
انگار میخواستن من فکر کنم امیدی نبوده...
حالم خوب نبود...
همش گریه میکردم
علی اومد دید دارم گریه میکنم گفت بسه دیگه !حالا بازم بچه میاریم ! فدای سرت خودت چیزیت نشده برای من کافیه!!!
پدر بی احساسی نبود اما دلداری دادن اصلا بلد نبود اصلا...
سینه هام درد میکرد و من قلبم از داخل اتیش میگرفت ...
به برادرشوهر کوچیکم شیر میدادم، شیر مادرش سیرش نمیکرد و بااشتها میخورد..
چشامو میبستم تصور میکردم امیده و نوازشش میکردم...
خیلی سخت بود...
آدم قویی بودم یعنی مجبور بودم باشم اما هیچ کس از دل یه مادر خبر نداره ...
من مدتها برای بچه چند ماهه ام که سقط شده بود ناراحت بودم و همیشه تو ذهنم بود،حالا امید که دیگه حسش کرده بودم به دنیا اورده بودمش...
بغلش کرده بودم...
باهاش زندگی کرده بودم...
علی برای اینکه حال و هوام عوض بشه منو 
برد تهران، رفتیم خونه خاله علی...
تواین مدتم همه میگفتن بچه بیار
مخصوصا مادرم!
هیچکس حتی بهم نگفت یکم صبرکن...
همه میگفتن بچه دار شو هیچکی نمیگفت یکم صبر کن که ازلحاظ جسمی وروحی آماده بشی!
خودم میدونستم حالم خوب نیست اما دلم میخاست هرجورشده ازاین حال و هوا دربیام ...
تهران حسابی گشتیم ،رفتیم آتلیه و کلی عکس
دونفره گرفتیم...
به عمه قمر هم سر زدیم...
از تهران که برگشتیم دیدم تو اتاقم یخچال گذاشتن !
اون موقع هرکسی یخچال نداشت یعنی یکی مثله ما که اول زندگیش بود،نداشت...
گفته بودم پدر علی وضع خوبی داشت اما بعد ازدواج فهمیدم هرچی داره برای خودشه!
خیلی خوشحال شدم پرسیدم یخچال چرا اینجاست؟
گفتن برای تو آوردیم راحتر باشی...
بعدها فهمیدم علی خریده بود برای خودمون، اما مادرشوهرم میگه شما لازم ندارین ما یخچالمون کوچیکه ما استفاده میکنیم !
شماهم باما استفاده کنید!!
حالا بااین اتفاق ،بخاطر اینکه من خوشحال شم و از اون حال و هوادر بیام آوردن گذاشتن خونمون!!!!!
تو زندگی یه وقتایی خیلی چیزها دیگه ارزش نداره ...
چیزی که قبلا آرزوت بوده اگر به وقتش بهش نرسی بعدا رسیدن بهش نه تنها لذت نداره گاهی نفرت انگیز هم هست...
سه ماه بعد از ازدست دادن امید باز بار دارشدم...
خیلی ذوق داشتم...
تکون خوردناش که شروع شد دلتنگیم برای امید کمتر شد ....
همش دوسداشتم زودتر به دنیا بیاد ...
هرروز لمسش میکردم و باهاش حرف میزدم...
از امید براش تعریف میکردم،میدونستم حرفامو میفهمه...
اینجوری خودمو آروم میکردم...
ماه اخر بودم خونه و حیاط کثیف بود مادرشوهرمم نبود 
شروع کردم خونه رو تمیز کردن و حیاط رو جارو زدن!
کمی هم درد داشتم اما باخودم گفتم بعد زایمانم برای دیدنم میان بزار بگن چقدر زرنگه تا آخرم خودش کاراشو کرد!
تفکر غلطی که از مادرم به ارث رسیده بود ...
وگرنه زن باردار استراحت کافی لازم داره و این کار من اصلا زرنگی نبود و ضربه زدن به خودم و بچه ام بود ! اما من اینارو نمیدونستم...
کسی بهم نگفته بود ...
خیلی وقت ها رضایت و سلامتی خودآدم خیلی خیلی باارزش تر از رضایت و تعریف های پوچ بقیه اس...
همون شب دردام کم کم شروع شد...
خیلی ام خسته بودم اما درد رو تحمل میکردم،فکر نمیکردم وقتم باشه...
اما دردم شدید شد و علی رو بیدار کردم !
همراه مادرم و مادرشوهرم رفتیم شهر...
بعد از کلی دردسر و دررررد کشیدن بالاخره اذان صبح زایمان کردم...
انقد ذوق داشتم ببینمش که درد ها برام شیرین ترین بود...
بچمو بغل کردم و اشک شوق ریختم ...
دختر بود ...
مثله گل بود... شبیه به امید با صورتی گرد و سفید اما موهای مشکی...
اسمشو گذاشتم مریم چون مثل گل معصوم بود...
مثل گل زیبا بود...
از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه...
همه اومدن دیدنم...
ایندفعه چشم از بچه بر نمیداشتم ...
خدارو بابت شب بیداری هام شکر می کردم...
خداروشکر میکردم که دوباره بهم بچه داده بود..
بچه خوشگلی بود ، حسابی بهش میرسیدم 
اما هنوز داغ امید رو دلم سنگینی میکرد و نشونه جای دفن پسرم رو میدونستم و میرفتم پیشش...
یه روز خونه مادرم دعوت بودیم... توی راه به لباس فروشی سر زدم یه بافت خیلی خوشگل خریدم برای مریم و همونجا تنش کردم!
شهریور بود و هوا کمی سرد شده بود ...
مریم شش ماهه بود ...
رفتم خونه مادرم و غروب هم علی اومد ...
مریم حتی از نوزادی خیلی خیلی به علی وابسته بود و ازش که دور میشد مریض میشد!
کمی تب داشت ...
قرار بود بعدشام زود برگردیم
شیرش دادم و روی پام خوابوندمش و پتو انداختم روش ...
مشغول گفت و گو با مادرم و خواهرام بودیم...
نگاهی به مریم انداختم تا ببینم خوابیده یا نه ،یهو دیدم دست و پاش کج شده و رنگش کلا پریده !!!
جیغ زدم ...تا تونستم جیغ زدم و از حال رفتم...
دیگه هیچی نفهمیدم...
منو مریمو بردن درمانگاه ...
وقتی به هوش اومدم
متوجه شدم ازتب و گرما تشنج کرده...
هرلحظه میترسیدم از دستش بدم...
ایندفعه خیلی میترسیدم و مدام ترس از دست دادنشو داشتم...
اما خداروشکر چیز حادی نبود و خوب شد!
کم کم بزرگ تر شد و ما هنوز توی اون اتاق بودیم 
هرچقدر به علی میگفتم بیا خونه بسازیم یه بهانه میاورد و میگفت حالا فرصت داریم...
خواهرشوهر بزرگم ، بعد از زایمان من، یه پسر به دنیا اورد و پسرش همسن مریم بود ...
برادرشوهر کوچیکمو پسر خواهرشوهرمو مریم همبازی بودن...
باهم بازی میکردن و کم کم بزرگ شدن ...
همش باهم مقایسه میشدن!
مریم خیلی دیرتر از پسر خواهر شوهرم راه رفت !
خیلی دیر تر نشست !
وحتی تا سه سالگی حرف نمیزد !
من متوجه میشدم که خیلی دیره و هنوز حرف نمیزنه اما مادرشوهرم میگفت برای بچت عیب در میاری!!!
خب طبیعیه بعضی بچه ها دیر حرف میزنن!!
به خرجم نرفت که نرفت!
بعضی ها دیر حرف میزنن اما نه انقد دیر!
رفتیم تهران با علی ...
من از طریق خاله علی ،یه دکتر پیدا کردم برای گفتار درمانی...
علی تا فهمید میبرمش دکتر، دوجلسه بیشتر نزاشت بچه رو ببرم !!!
ظاهرا مادرش گفته بود کار بیخودیه و عیب گذاشتن رو بچه اس!!
باهمون دوجلسه مریم کم کم شروع کرد به حرف زدن 
خیلی خوشحال بودم...
قرارشد برگردیم...
به سمت روستا که برگشتیم ،توی راه نزدیک روستا وایسادیم ناهار بخوریم ...

رفتیم رستوران و مشغول خوردن غذا بودیم ...
دونفر از هم روستایی هامون اما غریبه نزدیک ما نشسته بودن و پچ پچ میکردن !
چیزی که شنیده میشد کلماتی مثله بیچاره،حالا زنده میمونه؟ بچش چی میشه؟لابد چیزی بوده!!! نمیدونم چرا دلشو ره گرفتم ....
فکر و ذکرم پیش حرفای اونا بود که در مورد کی حرف میزدن!
به روستا که رسیدیم رفتیم پیش مادرشوهرم...
توی ایون نشسته بودیم ، برادر اکرم ،دختر خاله علی که منو باعلی اشنا کرد با عجله اومد ...
نفس نفس زنان گفت:خاله بیا خونمون گفتن بیام دنبالت
اکرم دوست صمیمی من بود...
مادرشوهرم حاضرشد و به من گفت باهام بیا!
مریمو به علی سپردم و رفتیم ...
سرو صدایی بپا بود !!!
از استرس نفسم بند میومد!
خاله علی خودشو میزد ...
نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده!
خواهر اکرم اومد و بهمون گفت دیدید بدبخت شدیم!!! اکرم خودشو آتیش زده!!
مادرشوهرم از حال رفت ...
اکرم با خانواده شوهرش اختلاف داشت یه پسر کوچولو هم داشت شاید هشت ماهه!
اما شوهرش همش کتکش میزده و میگفته حق با خانوادمه ، اون روز دعواش با مادرشوهرش بالا میگیره قالی خونشو تا میکنه ،بچه رو میزاره انتهای اتاق و نفت میریزه روش ، میخواسته تهدید کنه که یهو آتیش میگیره و نمیتونن زود خاموشش کنن!!!
بیمارستان بستری بود ...حالا فهمیدم منظور اون دوتا مرد چی بود...
حال من هم دست کمی از بقیه نداشت
شب خبر دادن که شدت سوختگی خیلی زیاد بوده و اکرم تموم کرده بود !
بخاطر یه موضوع احمقانه بچش بی مادر شده بود ..
این موضوع تا مدت ها هممون رو کسل کرده بود ...
باور نمیکردم دوست خوبم به این شکل از دنیا رفته باشه...
اما تو زندگیم فهمیدم گاهی همین عصبانیت های یهویی و کار های احمقانه ،میتونه زندگیتو توی چند ساعت از این رو به اون رو کنه 
شاید صبر کردن خیلی دیر جواب بده اما حتما و یقینا ارزششو داره و ضربه ای که عجله بهت میزنه رو نمیزنه...
الان پسرش بزرگ شده و زن گرفته اما انقدر 
از نبود مادر و اذیت های زن بابا و فرقش بین خواهر برادر ناتنیش عذاب کشیده که
اعتیاد شدید داره و چند بارم دست به خود کشی زده!!!
ما برای خودمون تنها زندگی نمیکنیم گاهی باید به اطرافیانمون و تاثیرمون توی زندگی اونا هم نگاه کنیم شاید تحمل خیلی چیزها باعث بشه حداقل بچمون خانوادمون عذاب نکشن و زندگی بهتری داشته باشن ...
گاهی هم تحمل خوده حماقته همیشه باید به آینده کارهامون فکر کرد...
مریم بزرگ تر میشد و با پسر خواهرشوهرم و برادرشوهرم هم بازی بود 
همیشه اون دوتا پسر شیطنت هاشونو مینداختن گردن مریم
به کار بچه ها دخالت نمیکردم

مریم بزرگ تر میشد و با پسر خواهرشوهرم و برادرشوهرم هم بازی بود همیشه اون دوتا پسر شیطنت هاشونو مینداختن گردن مریم
به کار بچه ها دخالت نمیکردم 
اما یه روز دیدم خواهرشوهرم از گوشش گرفته و میارتش !!!
مریمو گرفتم از شدت گریه نفسش بند رفته بود 
خواهر علی گفت: تحفتو تحویل بگیر !همه آب لیمو هارو ریخته رفته !
مطمعن بودم مریم انقد زور نداره 
اما چیزی نمیتونستم بگم...
قرار بود مثلا نزارم مادر شدم کسی بچه مو اذیت کنه خیلی اتیش گرفتم...
نمیدونم چرا عادت به گاز گرفتن کرده بود 
بچه هارو گاز میگرفت 
دائم بهم میگفتن تو یادش میدی گاز بگیره!!!
تو یادش میدی اذیت کنه!
انقد بهم حرف میزدن تا مجبور میشدم بچه رو بزنم تا دست از سرم بردارن!!!
از علی خواهش کردم خونه بسازیم تا انقد سره هرچیزی با خانوادش رو به رو نشم
گفت پول ندارم !
گفتم پس کو زمینایی که میگفتی بابام برام میخره؟؟؟
اینقدر گفتم و گفتم تا بالاخره ب باباش گفت کدوم زمین هاروبرام خریدی ؟
باباش گفت اولا یه زمین بهت میدم بجای اونا برو خونه بساز، 
دوما بقیش خرج زن و بچت شده همش!!
خرج عروسیت و خیلی چیزا!!!
علی چیزی نگفت و در کمال ناباوری بر گشتیم تو اتاقمون!!!
مجبور شدم سرویسمو فروختم تا فعلا ساختن خونه رو شروع کنیم !
شروع کردیم اما چند ماه به چند ماه ساختنش متوقف میشد ...
علی میرفت کار میکرد پول میاورد میساختیم بعدش متوقف میشد تا دفعه بعد که علی بیاد و پول بیاره...
هیچ کس دیگه بامریم بازی نمیکرد!
تصمیم گرفتم باز بچه دار بشم حداقل یکی باشه هواشوداشته باشه...
مریم پنج ساله بود
من دوباره بار دار شدم ...
اینبار علی خیلی دیر به دیر میومد!خیلی سختم بود 
دستشویی توی خونه ساخته بودن و دست شویی حیاطمون برق نداشت ...
مریمو بردم که بریم دست شویی که
تاریک بود پام سر خورد و خوردم زمین ...
مریم ترسیده بود و گریه میکرد...
برگشتیم تو اتاق ، درد داشتم ،میترسیدم بچم سقط بشه اما چیزی نشد ...
ماه بعد رفتم سونو گرافی گفت خانم بچت تو شکمت مرده!!!!
تمام حرفاش مثله پوتک تو سرم کوبیده میشد...
گفت فردا بیا بستری شو عملت کنیم درش بیاریم...
کل راه برگشت رو گریه کردم...
نمیدونستم این چه سرنوشتیه ک این سومین بچه ای بود از دست میدادم...
رفتم خونه مادرم ، اونجام ختنه سوران داداشم بود 
جشن بزرگی گرفته بودن 
مادرم گفت چته ؟مردم جشن برادرشون میزنن میرقصن ،تو انگار اومدی عذاداری!!!
براش موضوع رو گفتم ...
گفت مگه بچت تکون نمیخوره؟گفتم میخوره گفت ول کن دکترو یه چیزی گفته ...
باز رفتم دکتر بهم گفت...
بهم گفت غذا بخور ، به چپ بخواب ببین بچه چند ضربه میزنه! این کارو کردم و از تعدادی که دکتر گفته بود بیشتر ضربه زد ....
کلی ذوق کردم ...
فهمیدم بچه ام مشکلی نداره و اینبار به خیر گذشت...
صدبار خداروشکر کردم...
موقع زایمانم علی نبود 
قرار شد سزارینم کنن ...
بچه به دنیا اومد 
به هوش که اومدم خواستم ببینمش،ببینم سالمه یانه 
یه بچه سیاه لاغر کوچولو!!!
دکتر گفت : جفت ، جای بچه رشد کرده بوده و نمیزاشته تو سنو گرافی بچه معلوم بشه
دخترم مثله گل بود اسمشو گذاشتم نرگس...
مریم حتی یک بارم باهاش لج نکرد ...
نرگس ده روزه که شد علی اومد 
ساختن خونه رو شروع کرد...
برای کاری به شلنگ آب احتیاج داشت رفت پیش مادرش اما بهش نداد!
خیلی اذیت کردن بابت ساخت اون خونه 
یهو علی اومد گفت وسایلتو جمع کن میریم جنوب!
شهری که کار میکرد جنوب بود!!!
با چه ذوقی با کمک مادرم و خواهرام جمع کردم فقط میخواستم برم برم جایی که نبینمشون...
علی زنگ زد داداشش که اونجا بود برامون خونه گرفت ،خیلی زود وسایلمونو جمع کردیم و
رفتیم ...
اونجا خیلی احساس ارامش میکردم ...
من بودمو دخترام و مردم خونگرم جنوب!!!
دوست های زیادی پیدا کرده بودم 
مریم باخواهرش هم بازی شده بود و دیگه غصه نمیخوردم...
علی شبا دیر میومد ، انگار عادت کرده بودیم به دیر به دیر همو دیدن
یه مدت بعد فهمیدم اعتیاد پیدا کرده!!!
خیلی سخت بود ....
تمام دنیا روسرم خراب شد...
باهاش دعوا کردم اما انکار میکرد و قبول نمیکرد...
اینقدر گریه کردم و التماسش کردم که بالاخره اعتراف کرد ک اعتیاد داره و 
کلی باهاش حرف زدم تا قبول کرد ترک کنه!
برادرش بهمون پول میداد و میگفت سهم علیه 
علی با کلی سختی تونست ترک کنه... بعد از اون گفت برای کار بهتر و بیشتر بریم تهران اونجا درامد بهتره!
از جنوب تا روستامون هجده ساعت راه بود 
اما تا تهران خیلی نزدیک تر بود ...
بعد یمدت رفتیم تهران...
اونجا دیگه فامیل های زیادی داشتیم و احساس غربت نمیکردم و اینجوری خوشحالتر بودم...
مریم رو مدرسه ثبت نام کردم ...
پیش دبستانی 
و اول ابتدایی رو گذروند 
اما تو مدرسه هم با بچه ها دعوا میکرد! 
چند بار منو صدا کردن مدرسه و تهدید به اخراجش کردن !!!
اوایل دوم ابتدایی که خواستم ثبت نامش کنم ازم خواستن دوباره برای تست هوش و سنجش ببرمش ...
منم بردمش بعد از کلی سوال و کلنجار رفتن با مریم، مسئول سنجش گفت خانم بچه شما استثناعیه !!!!
گفتم یعنی چی؟؟؟؟
گفت یعنی هوشش از بقیه بچه ها پایین تره و باید توی مدرسه استثنایی درس بخونه...
کم آوردم ...
نمیدونستم دیگه چکار کنم...
آخه به کدوم گناه؟؟؟
من که حتی بابت شب بیداری هام شکرت میکردم اخه چرا چرا ...
به خانوادم و خانواده علی هم که گفتم تا بدونن باید انتطار زیادی ازش نداشته باشن و درکش کنن ....
بازم مثل همیشه که درک نداشتن، گفتن از خودت در میاری بچه سالمه فقط شیطونه!
روزهای سختی بود ....
خودمو باخته بودم ...
به خودم گفتم من نباید خودمو ببازم ، بچه هام بهم احتیاج دارن من به این دنیا دعوتشون کردم پس حالا در قبالشون مسئولم...
قوی تر از قبل بلند شدم ...
گفتم نمیزارم غصه بخورن ،علی باز اعتیادش رو شروع کرد !!!
شدید تر از قبل ..
دیگه درست کار نمیکرد
مجبور بودم خودم کار کنم، توی رستوران نزدیک خونمون کار میکردم تا بچه هام احساس کم بود نکنن 
شرایطمون خیلی سخت بود و فشار روحی زیادی سرم بود...
اعتیاد علی انقد شدید شده بود که بعد از یمدت مارو ترک کرد و رفت...
اصلا ازش خبر نداشتم...
خیلی تنها شده بودم...
درو روی بچه هام قفل میکردم و میرفتم سرکار!
بچه های ارومی بودن ...اصلا نمیگفتن بریم بیرون و این حرفا 
دوتایی بازی میکردن 
توخونه میموندن...
زنگ زدم به پدر شوهرم و خاستم باغ مهریمو بفروشم ، نمیتونستم با حقوق کمم به همه خرج ها برسم و واقعا کم اورده بودم...
چند روز بعد خبر داد برادر علی باغو میخواد ازم بخره منم سریع قبول کردم و بهش فروختم ...
مدتی گذشت اما پولی نفرستادن !
دوباره رنگ زدم گفتم من به اگه باغو فروختم چون به پول نیاز داشتم حالا شما پولشو نمیدید...گفتن ریختیم پولو !!!
گفتم شما که شماره حساب نگرفتین از من پس چطور ریختید؟
گفتن به حساب علی ریختیم!!!حق اونم هست!!!
عصبی شدم گوشی رو قطع کردم قید پولو زدم ...
بااون وضع اعتیادش مطمعن بودم تا الان چیزی از پول نمونده بود ، هرچند نصف قیمت خریده بودن باغو!
چند روز بعد از سرکار که برگشتم 
دیدم علی جلو در وایساده !!!
نشناختمش ...
انقد داغون شده بود...
بدون هیچ حرفی سرشو انداخت پایین پولو گرفت سمتم ...
گفت 
پولو ریختن برای من که به دستت نرسه،داد دستم
و رفت 
گفتم نمیمونی؟گفت نه میرم که بااین قیافه بچه ها نبیننم...
علی رفت ...
حتی هزار تومن هم از پول بر نداشته بود کمی هم بیشتر بود ...
حسابی کار میکردم قرعه کشی داشتم و پولامو جمع کردم

به علی گفتم: من بخاطر بچه هام دارم زندگی میکنم
همین که اسمت باشه، که هستی براشون خوبه باز
علی گفت منم یه باغ دارم اونم میفروشم برای تو ،
تو داری برای بچه های من تحمل میکنی و زحمت میکشی
ازت ممنونم ...
گفت میره و تا درست نشه بر نمیگرده...
علی رفت بدون اینکه حتی هزار تومنم از اون پول ورداشته باشه...
هزینه های دکتر مریم هم زیاد بود
حسابی کار میکردم ...
قرعه کشی داشتم و پولامو جمع کردم، بعد مدتی تونستم یه خونه کوچولو نقلی بخرم!!
باورم نمیشد عین یه معجزه بود !
تونستم یه خونه نقلی خوشگل تو یه محله اروم بخرم!
وسایلو که بردیم علی هم اومد 
ترک کرده بود ...
خیلی خوشحال شدم
علی ام مدام ازم تشکر میکرد که نرفتم و پای زندگیم و بچه هام موندم...
منم بخاطر اموزش اولیه و تزریقاتی که 
بلد بودم بهم پرستاری یه خانم معرفی شد اما شب کار...
من شبا کار میکردم علی روزها
خیلی ها بهم قبلش میگفتن طلاق بگیر اما من بخاطر بچه هام موندم 
زندگیمو نگه داشتم، بعد مدتی وضع مالیمون خوب شد ، تونستیم باز زمین بخریم و سرمایه جمع کنیم ...
بچه ها بزرگ شدن 
من باتلاش به مریم قالی بافی یاد دادم ، همه معلم هاش تعجب میکردن!
نرگس هم درس میخوند و نوجون شده بود ...
چهرش خیلی شبیه به من بود اما مریم شبیه به علی بود
برای نرگس خواستگار اومد فامیل من بود و پسر خوبی بود 
جواب مثبت دادیم و نامزد کردن و ما انگار پسر دار شدیم ،مثل داماد نبودبرامون...
یه رابطه عالی بینمون شکل گرفت... رابطش با مریم عالی بود چیزی که ما ازش ترس داشتیم که دامادمون رفتارش با مریم چجوری باشه!
بالاخره سختی ها تموم شد ...
اگر جدا میشدم آینده بچه هام خراب میشد تحمل کردم اما نتیجه گرفتم...
یک سال بود نرگس نامزد بود ...
تواین یک سال چند بار سفر رفتیم تابستون کل شبا بیرون بودیم و سال عالی بود
خانواده شوهرش هم خیلی فهمیده و خوب بودن و باهم صمیمی بودیم
نزدیک عروسی نرگس، مریم سخت مریض شد ...
چند بار دکتر بردیمش یکی میگفت معدش مشکل داره یکی میگفت چیزی نیست خلاصه روز به روز ضعیف تر میشد !
یه دکتر خوب پیدا کردم میگفتن کارش عالیه 
اما مریم جون اومدن رو نداشت ،نرگس و نامزدش اومدن که ببریمش دکتر ،خواهرم زهرا هم خونه ما بود، مریم توی تخت خواب دراز کشیده بود ....
گفت دلم حلوا میخاد.... زهرا براش درست کرد اما نخورد...
یک هفته بود هیچی نمیخورد ،باالتماس یکم میخورد
رفتم از اتاق بیارمش تو پذیرایی پیش بقیه 
همینجوری که میاوردمش گفت مامان؟ گفتم جانم؟

یهو افتاد ...
فکر کردم بی هوش شده ، نرگس جیغ میکشید ...
سریع رسوندیمش دکتر ...
با کمال ناباوری گفتن تموم کرده!!!
کلی بهش شوک زدن اما بر نگشت...
انگار دوست نداشت بر گرده...
دختر نازنینم پر کشید و با مریم هم یه تیکه از قلبمو خاک کردن...
اینهمه سال باهاش زندگی کردم،لمسش کردم، واسش ذوق کردم اما خیلی راحت تنهام گذاشت و رفت...
اما بعد از شش ماه خودمو جمع و جور کردم بخاطر نرگس و با بهترین جهاز فرستادمش سره زندگیشون...
نخواستم بیشتر از این بلا تکلیف بمونن...
توی زندگی برای نرگس چیزی کم نزاشتم..
خاستم همه چیش بهترین باشه ...
همیشه تلاش کردم خانوادم بخندن و ارامش داشته باشن ...(اینم از زبون خودم : نویسنده داستان مادرم ، واقعا تمام تلاششو برای تمام مراحل زندگی ما کرد...
یه فرشته واقعیه هنوزم برای خواهرم ناراحته و دلشکسته اس اما بخاطر من لبخند میزنه لطفا برای خواهرم که یه فرشته بود صلوات بفرستید ممنون)
اینو یادم رفت:شوهر عمه قمر هم معلوم شد رفته شمال زن گرفته !
حالا زنش پرتش کرده بیرون ،برگشته تهران پسراشم گفتن برو همونجا که بودی مامانمونم بخوادت ما نمیزاریم...
اینم از سرنوشت عمه...
امیدوارم لذت برده باشید

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : soltane-gham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه wqaznm چیست?