رمان گلزار 8 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 8


امیر سالار تو چشم هام خیره شد و گفت : نفهمیدم چطور برای دیدنت اومدم‌...تو که بهم بد کرده بودی ولی من دلم طاقت نداشت نبینمت ...
برای دیدن یه لحظه ات امدم‌...حتی اگه شوهرت کنارت بود بازم میخواست از دور ببینمت‌...تو با دل من چه کردی گلی ؟
دستهام به طرف دستهاش رفت و محکم‌دستهامو تو دست گرفت و گفت : باور داشتم‌بالاخره یه روزی میرسه که میای ...
ته دلم حست میکردم‌...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : چقدر خوبه که داری باهام حرف میزنی ...چقدر خوبه کا هنوز دارمت ...
_ چیکار کنم ؟ مگه میتونم حرف نزنم ...دردی نبوده که بهم نداده باشی و خودتم درمونم هستی ...
چطور بهت پشت کنم وقتی انقدر دوستت دارم ...هنوزم دوستت دارم همیشه داشتم ...تو منو گذاشتی رفتی و یبار به این فکر کردی من بدون تو چیکار میتونستم بکنم؟...
حق داشتی گلزار اگه اونموقع میومدی نمیدونم میتونستم قبول کنم میتونستم باهات کنار بیام یانه ...
_ انقدر خوب میشناختمت که میدونستم قبولم نمیکنی ...
_ خدا شاهد که همیشه تو قلبم بودی و هستی ...
نتونستم دیگه تحمل کنم و خودمو به سینه اش فشردم ...
چه اغوش گرمی بود وقتی تو بین دستهای امیر سالارم بودم و سرمو نوازش کرد ...
چندبار سرمو بوسید و گفت : این یه خواب یا بیداری ؟
_ بیداری ...بیداری ...ما دیگه با هم بیداریم ...برای همیشه ...
ازم فاصله گرفت و گفت : نه به همین راحتی ها نیست خانم ...هفت بار منو مجبور کردی جلو همه ازت خواستگاری کنم ...
_ خوب؟ چیکار کنم اگه خواستگاری نمیکردی که بله نمیدادم‌...
ابروشو بالا داد و کفت : حالا تو هم هفت بار ازم باید خواهش کنی تا ببخشمت ...
خنده ام گرفت و گفت : شوخی ندارم خانم برو خوب فکر کن ببین میتونی ...
اخم کردم و گفتم : داری شوخی میکنی باهام امیرسالار ؟
_ نه کاملا جدی هستم ...
جلو رفتم و گفتم : اذیتم نکن اقا ...خان بزرگ‌ داری باز بدجنس میشیا؟
خندید و دوباره بغلم گرفت و گفت : باورم نمیشه گلی ...باورم نمیشه گلی ...
اشکهاشو با سرشونه ام پاک کرد ...


همونطور که اشکهاشو رو شونه ام پاک میکرد گفت : دیگه هیچ وقت ازم دور نشو ...
نفس عمیقی کشیدیم هر دو باورمون نمیشد ...لباسشو چنگ زدم و گفتم : تحمل ندارم دیگه تحمل دوریتو ندارم‌...دیگه بخوامم‌ نمیتونم ازت جدا بشم ...
از رو زمین بلندم کرد و چنان فشارم داد که قلونج هام شکست و گفت : اینبار استخوناتو میشکنم بخوای بری ...
اشکهامو با دستش پاک کرد و گفت : نمیزارم دیگه یه قطره هم از چشم هات پایین بریزه ...
دستهامو محکم فشرد و گفتم : میرم پیش شیرین میخوام بهش بگم که امیرم باز امیر من شده ...
داشتم میرفتم که مچ دستمو گرفت و گفت : گلی یدیقه صبر کن ...
یکم جدی شد و گفت : یه روز قبل عروسی دخترت ...
بهم گفتن مهمون دارم ...
وقتی رفتم تو اتاق مهمون باورم نمیشد اول فکر کردم خود تویی ...ولی اون خیلی جووونتر بود ازتو ...شیرین اومده اینجا ...بخاطر تو و بخاطر دل مادرش اومده بود ...همه چیز رو بهم گفت ...دخترت با گریه از پدرش گفت ...با شرمندگی از پدرش گفت ...دخترت یه فرشته است ...کاش دختر من بود ...چقدر خوبه که اسمشم همونی گذاشتی که رویاشو با تو داشتم ...
با تعجب گفتم : شیرین اومده بود اینجا ؟
_ اره با دامادت اومدن ...با عابد ...
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد و گفتم : عابد اینجا بود؟
دستمو بین دست گرفت نشست و منم نشوند و گفت : اره گلی عابد اومد ...
فکر میکنی راحت بود رودر رویی باهاش ... بهش حسودیم شد وقتی دیدم چقدر دوستت داره ...چقدر عاشقته ...اون از منم بیشتر دوستت داره ...
ولی گناه من اینکه تو هم منو دوست داری ...تو عاشق منی ...
از اون خندهایی میکرد که همیشه دلمو اب میکرد ...
خجالت زده گفتم : عابد چرا اومده بود ؟
_ اومد باری از رو دوش تو برداره ...عابد همه چیز رو گفت ...اون بهم از سادگی و پاکی تو گفت ...از عشقی که سالها داشتی گفت ...
باورم نمیشد و بهش خیره بودم و ادامه داد...من بخشیده بودمت من چطور میتونستم ازت ناراحتی به دل بگیرم وقتی اونطور دوستت داشتم ...
عابد خیلی شرمنده بود وقتی گفت حتی مس*ت نبوده دلم میخواست استخوناشو تو تنش خورد کنم ...


امیرسالار نفس عمیقی کشید و گفت : بهترین کارو کردی همون موقع نیومدی من نمیتونستم تحمل کنم ...
گلی من هزاربار مردم و زنده شدم تا تو اومدی اینجا ....هزار بار شکر کردم خدارو که اومدی و تنهام نزاشتی ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : باورم نمیشه امیر عابد اومده اینجا؟
_ تو حق داشتی گلی من مقصر بودم‌...
من نباید ولت میکردم ...من باید میومدم دنبالت انقدر باید پاپیچت میشدم تا حقیقت رو بگی ...عابد به همه چی اعتراف کرد ..‌هر دو روبروی هم هزاربار مردیم و زنده شدیم ...
لبخند زد و گفت: شروع کن دیگه ؟؟؟
_ چی رو شروع کنم ؟
_ خواستگاری کردنو ...منتظرم دیگه از الان تا اخر عمرت وقت داری ...
خندیدم و گفتم : با من ازدواج میکنی ؟
دستمو فشرد و گفت : اره ولی بعد از هفت بار ...
به بازوش زدم و گفتم : خیلی بدجنسی خان بزرگ ...
به طرف پایین میرفتم که گفت : شیش بارم مونده خانم ...
لبهام میخندید و رفتم پایین ...
شیرین روبروم سبز شد و محکم فشردمش و گفتم : دخترم تو چیکار کردی ؟
ازم فاصله گرفت و گفت : من قرار نبود بهت بگم ولی حق با خاله ماهیه بود ...خان بزرگ همه چیزشو به تو اعتراف میکنه ...
مامان اون خیلی دوستت داره ها ...
_ منم دوستش دارم ...خیلی بیشتر از اونی که بشه گفت ...
اون روز خیلی قشنگ بود هربار امیر رو میدیدم و میخندیدم ...
انگار شده بودیم جوونهای بیست ساله بهم چشمک میزدیم و میخندیدیم ...
دور سفره شام ...
همه بودن و شیرین با چه ذوقی غذا میخورد ...
برای سالار غذا کشیدم و گفتم : خان بزرگ با من ازدواج میکنی ؟
سلیمان چنان خندید که دوغ از دهنش پاچید بیرون و با خنده گفت : چخبره اینجا؟
با ناراحتی گفتم : خان دوباره بدجنس و بداخلاق شده ...
سلیمان نگاهمون کرد و گفت : حقته دختر عمو ...حقته ...
امیرسالار با اخم گفت : دعواش نکن سلیمان ...همه میدونن گلزار برای من چقدر عزیزه ...
_ پس باهام ازدواج کن دیگه ...
زنعمو با لبخندی گفت : من اجازه پسرمو دارم و بهت بله میدم ...
امیرسالار نگاهم کرد و گفت: شد دوبار ...


امیر سالار روشو تکون داد و همونطور که بلند میشد گفت: بعد رفتنت خیلی ها هم رفتن ...برادرم ازدواج کرد از اینجا رفت ...
خواهرام مادربزرگ شدن ...ولی دل من همونطور تنها موند توقع نداری که به همین زودی قبول کنم ...
ماهیه با اخم گفت : داداش خان کوتاه بیا ...یه خواستگاری هم از طرف من قبول میکنی ؟
ابروشو بالا داد و گفت : نخیر اینم سه بار ...
شیرین خندید و گفت : ولی من تو تیم عمو سالارم ...عمو سالار به همین راحتی ها بله نده ...
بهش چشم غره رفتم‌ و امیر سالار از ته دلش خندید ...
و من خیره به خندهاش بودم ...انقدر قشنگ میخندید که اشک از گوشه چشم هام میریخت ...
متوجه نگاهم شد و بهم خیره شد ...حتی متوجه نبودم که از وسط سفره به طرفش رفتم و گفتم : تو فقط بخند ...برای من همینم کافیه ...خندهات رو که میبینم دلم اروم میگیره ...
دستمو کنار دستش گذاشتم و گفتم : این همه وقت گذشته و من امروز تازه انگار دارم زندگی میکنم ...
با من ازدواج کن امیر سالارم ...تو از این دنیا فقط مال منی ...
دستمو محکم فشرد و گفت : تو هم برای من همه دنیایی ...شد چهار بار و دوباره زد زیر خنده ...
اونا داشتن اونطوری ازم انتقام میگرفتن و من راضی بودم از اون انتقامشون ...
ماهیه انقدر حرف رو دلش بود که ساعتها نشست و باهام درد و دل میکرد و منم اروم گوش میدادم ...
دلتنگ حمیده بودم و رفتم بهش زنگ زدم ....
صداش که تو گوشی پیچید لبخند زدم و گفتم : هیچ کسی تو دنیا به اندازه تو برام عزیز نیست ...
_ تویی گلی ...تو هم برای من با ارزشی ...نمیدونی چقدر دوریت سخته ...اون همه سال کنار هم بودیم و حالا جدا از هم ...
_ چرا نمیای اینجا ؟ بیا اینجا و ادم هاش هنوزم همونطور مهربون و مهمون نوازن ..‌
_ میدونم ولی روم نمیشه بیام و با سالار روبرو بشم ...
_ چرا روت نشه گناه تو چی بوده ...امیر سالار منو بخشیده ..‌فقط شرط گذاشته و باید هفت بار ازش بله بگیرم ...
حمیده خندید و گفت : چاه نکن بهر کسی اول خودت دوم کسی ...پس اینطور ...راسته که میگن زمین گرده ...


خندیدم و گفتم : حمیده زود بیا اینجا بهت نیاز دارم باور میکنی همون دختر سر زنده قبل شدم ....انگار سالها جوونتر شدم ...یه شبی همینجا همه چیز تموم شد و دوباره داره شروع میشه ...
_ میام گلی بهم فرصت بده ...
_ دوستت دارم ابجی تو برام بوی مامان رو میدی ...
_ رفتم سرخاک مریم خدابیامرز کاش زنده بود و این روزهارو میدید ...
_زندگی ما چقدر پیچ و خم داشته الان که دارم نگاه میکنم میبینم زندگی عجیبی بوده ...خان زاده بودیم ...اصیل بودیم ولی پر از درد بودیم ...
_ اره حق باتوعه ...عابد رسیده فرانسه باهاش صحبت کردم ...انقدر ازش گله داشتم که ساعتها هم التماس هاش نتونست دلمو اروم کنه ...
_ حمیده ازش بگذر ...اون در حقم هم بدترین بدی هم بهترین رو کرد ...اون همه چیز رو قبل رفتن به امیرسالار گفته ...
_ واقعا گفته ...چه مردی ...هیچ چیزش مشخص نیست ...
خیلی با حمیده حرف زدیم و قطع کردم ...تلفن رو روی هم گذاشتم گرمای دستهایی منو به خودم اورد ...
سرمو بلند کردم و بوسه امیرسالار رو پیشونیم نشست ...شیفته اون همه نجابت اون مرد بودم ...
کنارم نشست و گفت : جلو چشم هامی ولی تند تند دلم برلت تنگ میشه ...
دستهامو محکم‌ گرفته بود و گفتم : منم همینطورم ...چشم هامو میبندم میترسم بیدار بشم و ببینم تو نیستی ...میترسم ببینم خواب بوده ...ببینم برنگشتم‌...ببینم هنوز تو فرانسه ام ...
دستش روجلو دهنم گذاشت و گفت :بیداری ...بیداری ...اینطور که حرف میزنی تمام وجودم اتیش میگیره ...برای اینکه اینجایی کنارم حاضرم تا اخر عمرم هر روز خداروشکر کنم ...
اهی کشید و گفت : گفتنش برای همه اسون ولی کسی نمیدونه به ما چی گذشته ...
تو عمرم سرما هم نخوردم‌...
هیچ مشکلی نبود که بتونه منو از پا در بیاره ...ادمی نبودم که به ابن راحتی ها جا بزنم ...
ولی درد عشق منو اتیش زد...‌
درد نبودنت ...هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی اینطوری پاگیر یه دختر بشم ...اونم دختری مثل تو ...دختری از جنس تو ...یکی مثل خودم سرسخت و بداخلاق ...
دستمو کنار صورتش کشیدم تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : تو برای من خوش اخلاق ترین مرد تو دنیایی ...
سرشو جلو اورد و پیشونیشو بهم چسبوند و گفت : مطمئنم کنارت هر روز خوشبختم ...


چشم هامو بستم و گفتم : باهام ازدواج میکنی ؟
اونم چشم هاشو بست و گفت : شد پنج بار
دوباره گفتم با من ازدواج میکنی ؟
خندید و گفت : شد شیش بار ...چشم هامو اروم باز کردم ...چشم هاش بسته بود و لبخند میزد ‌..کنار لبشو بوسیدم و گفتم‌: خان بزرگ شوهر من میشی؟
چشم هاشو باز کرد ...چشم هاش پر از اشک بود و گفت : چرا نشم ...بیست ساله حسرت به دلم ...چرا نخوام بشم ...وقتی هرشب تو رویام تا صبح کنار تو بودم‌...
لبخند زدم و گفتم : پس الان بله دادی سالار خان ...خان بزرگ ؟
_ تو باید به من بله بدی ...حاضری زن یه ادم بداخلاق یه پیرمرد بشی ...
تو چشم هام همون امیرسالار بیست سال قبل بود و گفتم : بله چرا راضی نباشم ...
اروم سرمو بوسید و گفت : مبارکمون باشه ...
تقدیر چه کردی با دل هزار تکه من ...
محکم بغلش گرفتم و هر دو از ته دل برای دل های خودمون گریه کردیم ...
شیرین خیلی وقت بوده که تو چهارچوب در منتظر بود و اشک میریخت .‌..با دیدنش به طرفمون اومد و همونطور که هردومون رو بغل میگرفت ...گفت : خوشبخت باشید ...مامان من خیلی سالها تنهایی کشید ...خداروشکر که برگشت پیش عشقش ...
امیر سالار دوباره جدی شد و گفت : تنهاتون میزارم ...
خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم : نرو ...دیگه هیچ وقت تنهام نزار ...حتی اگه من ازت خواستم تو تنهام نزار ...
برگشت کنارم و گفت : نمیرم دیگه تنها نیستی ...
گوش به گوش ...خونه به خونه ...شهر به شهر همه جا پیچید که دوباره عشق سالار و گلزار جوونه زده ...
گه دوباره گلزار برگشته و اینبار هفت بار اون از خان بزرگ خواستگاری کرده ...
لباسی که سالها پیش پرو کرده بودم رو تنم کردم و طلاهایی که برام خریده بود رو انداختم ...
عاقد خیلی وقت بود اومده بود ...
من تو اتاق قدیمی مادر و پدرم‌...
تاج عروسمو روی سرم جابجا کردم‌...
ارایش کرده و خوشگل ...برای اولین بار با لباس عروس میرفتم سر سفره عقد ...
ماهیه و حمیده چادر سفید رو روی سرم انداختن ...استرس داشتم ...


برای بار اخر خودمو تو آینه دیدم ...نفس عمیقی کشیدم و کفش های سفید پاشنه دارمو پام کردم‌...
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که رباب اومد و گفت : خانم تلفن دارید و به تلفن اشاره کرد ...
به طرفش رفتم و حمیده به سمت بیرون رفت و گفت : تا نیومدم دنبالت بیرون نیا ...
تلفن رو برداشتم و صدای عابد تو گوشی پیچید و گفت : سلام گلی ...
نمیدونستم میتونم باهاش حرف بزنم یا نه ولی گفتم : چرا زنگ زدی ؟
_ خواستم قبل از اردواجت ازت خداحافظی کنم ...هم تبریک بگم ..
_ لازم نبود ...
_ منو ببخش گلزار فقط همینو میخوام که منو ببخشی ...
_ خیلی وقته بخشیدمت خیلی وقته ...همون روزی که فهمیدم مثل یه مرد به گناهت اعتراف کردی ...همون روزی که فهمیدم از رو شونه هام چه باری رو برداشتی ...
_ ممنونم ازت بابت همون اون سالها که عذاب کشیدی ولی من از بودنت کنارم خوشحال بودم‌...
ممنونم ازت بابت همه چیز ...
_ کاش اونطور نمیشد ...
_ کاش ...و هزار کاش دیگه، ‌‌‌خوشبخت باشی گلی ‌...تو و اون خان لایق همید ...دوتا لنگه هم ...انگار نیمه همید ....
_ ممنونم ازت که زنگ زدی ...
_ مراقب دخترم باش ...مراقب خودتم باش ...ولی یچیزی هست که میخوام بدونی ...هیچ وقت از دوست داشتنت خسته نشدم ...خداحافظ...
_ خداحافظ....
تلفن رو که قطع کردم حمیده اومد و رفتیم تو اتاق عقد ...
عاقد اومده بود و از زیر چادر امیر سالارمو میدیدم ...
با کت و شلوار نشسته بود و نگاهم میکرد ...کنارش نشستم و عاقد با ذکر صلوات شروع کرد به خوندن خطبه عقد ....
همش انگار رویا بود ...
چشم هامو از استرس بسته بودم و حواسم نبود که چطور محکم دست امیر رو گرفتم و فشار میدم ...
همون بار اول بله رو دادم و رسما و قانونا زن خان بزرگم شدم‌...


یه جشن ساده و بی حاشیه و عقد قشنگ من و امیر سالار...
شهاب و شیرین کنارم بودن و من خوشبخترین بودم...
بعد از شام رفتیم بالا تو اتاقی که سالها انتظار اونشب رو برامون کشیده بود...
باورم نمیشد...شیرین تمام اتاق رو پر از گل کرده بود...
با لبخندی گفتم ببین چه دختری دارم‌...
امیر اخم کرد و گفت:مطمئنی همش کار دخترته؟
به طرفش چرخیدم و گفتم:پس کار کیه؟
با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت:کار منه...بهم نمیاد احساساتی باشم؟...خیر سرم منم ادمم...
دستهاشو برام باز کرد و بین دستهاش اروم گرفتم...اولین بار بود که ل*بهامو بوسید و تو چشم هاش موجی عظیم از عشق رو دیدم...
اونشب اولین شبی بود که تا صبح نخواستم بخوابم و میترسیدم بیدار بشم و ببینم سالار نیست...
تا صبح بهش خیره بودم و با عشق نگاهش میکردم...
زندگی قشنگی رو شروع کردیم...
هر شب و هرصبح خداروشاکر بودم بابت داشتنش...
شهاب و شیرین تو شهر زندگی میکردن و تند تند به هم سر میزدیم‌...
سال دوم ازدواجمون مادربزرگ شدم و باورم نمیشد که اونقدر نوه میتونه شیرین باشه...
ماه رمضان بود و بعد از یک ماه روزه داری معده ام بهم ریخته بود...
خیلی دوا و دکتر کردم ولی سوزشش اروم نمیشد و حتی طب سنتی هم نمیتونست وقتی درد داشتم ارومم کنه...
وای از اون روز که جواب ازمایش هام اومد و دکتر گفت باردارم...
از خجالت نمیتونستم چشم هامو باز کنم...مادربزرگی که خودش حامله بود...
هنوز قشنگ یادمه سلیمان خواست اون خبر رو به سالار بده و مژدگونی زیادی هم گرفت...
تو اتاق دستهامو تو هم گره کرده بودم که امیر هراسون اومد داخل...به هم خیره بودیم و گفت:واقعی!؟
لبخند زدم و گفتم:اره واقعی...اومد جلو اشکهاشو پاک کرد و گفت:ممنونم ازت گلی ممنونم...کی فکرشو میکرد دوقلوهای تو شکمم اونطور خوشبختی بیارن...
دوتا پسر، دوتا پسر از رنگ پدرشون...
علی و مرتضی شدن ضامن یه عمر خوشبختی، پسرایی که دوباره منو مادر کردن...‌هر روز و هر روز شاکر بودم خدا رو...
سالها گذشت و گذشت و عروسیشون رو دیدم...پدر شدنشون رو دیدم و دیگه از دنیا چی میخوام‌...
مردی رو دارم که کنارش دلم قرصه...دختری که مونسم و هرچندوقت یکبار برای دیدن پدرش میره و میاد...و پسرایی که همه جوره حامی منن...
خواهرایی که دورا دور خبر داریم از هم ولی ماهیه و حمیده یار و یاور منن...

زندگی گلی و امیرسالار خان خیلی پستی و بلندی داشت!
خیلی روزای سخت داشت اما خدا بود و بهمون خوشبختی داد...
بعد از سالها خون جگر خوردن خوشبختی داد...
و حالا سرم رو شونه مردی که سهمم از این زندگی بود هست و خدارو شاکرم بابت این خوشبختی...
«پایان»

لطفا نظرتونو درباره رمان بنویسید

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.19/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (27 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    آناهیتا
    داستان قشنگی بود
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    ملیحه
    داستان شیرین قشنگی بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vifkhm چیست?