داستانک: آشفتگی
موتور قایق خاموش بود. باد گیسوی زن را آشفته می کرد. زن دو دستش را به لبه قایق تکیه داده بود و خم شده بود طرف آب. در آخرین پرتو های خورشید که داشت زن را آهسته آهسته تنها می گذاشت، زل زده بود به نقطه ای از سطح آب. بهت زده بود. گریه نمی کرد. تاریکی، خود را روی سطح دریاچه آرام آرام پخش می کرد و سنگینیِ آن، روی سینه زن فشار می آورد. آرزو می کرد که شب هرگز نیاید.
ساعتها پیش، دل دریاچه را شکافته و رفته بود زیر آب و هنوز برنگشته بود. آخرین جملاتش را به یاد آورد.«حیف نیست که توی این دریاچه به این قشنگی شنا نکنی!؟ نترس. بپر تو آب. هوات رو دارم. مثل همیشه!» و نفسش را حبس کرد و رفت زیر آب تا فرق سرش آخرین نقطه ای باشد که هوا را لمس کند. رفت زیر قایق، تا از طرف دیگر بیرون بیاید. اما نیامد. نیامد و حالا، شب داشت با همه سیاهی و تنهایی اش، می آمد.
باد در موهای آشفته زن پیچید و در گوشش نجوا کرد. موهای آشفته اش پریشان تر شد. قطره اشکی از گوشه چشمان زن روی گونه اش لغزید. پس از ساعت ها انتظار ، فریاد زد. جیغ کشید. و صدایش در لابلای صدای باد محو شد. شب نترسید از فریاد او. آمد.