رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت اول
دختر و پسری عاشق...
خلاصه:
دختر زمانی که فکر می کند خوشبختی به او لبخند زده و همه چیز خوب پیش می رود، ناگهان ورق زندگی شان برمی گردد و اتفاقاتی برایشان پیش می آید
سرنوشت دختر از این دنیا می شود: خیانت، جدایی، خنجر خوردن از پشت از سر آن هم از کسانی که انتظارشان را نداشته، قضاوت های نا به جا و...
داستان به طور همزمان حول زمان گذشته و حال در جریان است و باید دید که سرنوشت چه چیزی را برای این دو رقم خواهد زد...
ژانر: عاشقانه
روزها گذشته؛
سال ها می گذرد
فکر می کردم همه چیز خوب است.
با تنهایی و بی وفایی آدم های اطرافم کنار آمده بودم؛
همدم شب های دلتنگی ام فقط یاد و خیال تو شده بود؛
فکر می کردم می توانم با دوری از تو فراموشت کنم.
اما مگر می شود به یاد برد آن چشمانت را؟
مگر می شود هر جا که رفت تو را ندید؟
نتوانستم فراموشت کنم
نتوانستم به دوری ات بی تفاوت باشم
آری همیشه و هر لحظه تو را می بینم و خیالت رفتنی نیست...
پر از دردم اما بعضی دردا گفتنی نیست
ازم دوری اما... خیالت رفتنی نیست...
5********
به اتاقمان رفتم و در را به هم کوبیدم. دیگر طاقت نداشتم و جانم به لبم رسیده بود؛ از شدت حرص نفس هایم تند شده بود.
با یک تصمیم، سریع چمدانم را از زیر تخت بیرون آوردم.
در کمدم را باز کردم و لباس هایم را بدون تا کردن و نامنظم درون چمدان نسبتاً بزرگم با حرص و بغضی که سعی داشتم نشکند، پرت کردم.
پالتوی مشکی ام را پوشیدم و کاپشن نفس را با وجود مقاومت و لجبازی اش بر او پوشاندم.
-إ بپوش دیگه نفس؛ حوصله ندارما.
نفس که با دیدن بداخلاقی های من متوجه شد که اصلاً حوصله ندارم، لب های کوچکش را آویزان کرد و اعتراضی نکرد.
با یک دستم چادرم را نگه داشته و با دیگری چمدان را در دست گرفتم و گفتم: نفس بیا.
با گام های سریع از اتاق بیرون زدم؛ نفس هم دوان دوان پشت سرم می آمد.
شروین هم مانند همیشه بی تفاوت به رفتن من نگاه می کرد؛ انگار برای او هم این قهر و دعواها عادی شده بود.
از حیاط بزرگ خانه ی ویلایی مان گذشتم و از خانه بیرون زدم؛ آژانس پشت در منتظرمان بود.
راننده با دیدن چمدانم پیاده شد و چمدانم را در صندوق عقب جای داد.
سرم را به شیشه ی پنجره تکیه داده بودم و به هوای آلوده ی شهر خیره شدم.
با صدای نفس نگاهم را از پنجره گرفتم و به دخترکم نگاه کردم.
-جانم؟
-کجا میریم؟
او را در آغوش کشیدم.
-میریم پیش آقاجون و مامان جون.
-بابا نمیاد؟
چه می گفتم به دخترکم؟ می گفتم زندگی من و پدرت با نفرت شکل گرفته؟ دل کوچکش را پر از غصه می کردم؟
آه مادر شدن زیباترین و در عین حال تراژدی ترین حس دنیاست.
-نه مامان جان؛ بابا کار داره.
پذیرفت و سؤال دیگری خوشبختانه نپرسید.
با توقف ماشین به خودم آمدم. کرایه را حساب کرده و بعد از برداشتن چمدانم به طرف خانه مان رفتم.
زنگ خانه ی کوچک و قدیمی مان را فشردم که لحظاتی بعد صدای لخ لخ دمپایی مادر به گوشم خورد و سپس در را باز کرد.
با دیدن چشمان اشکی و چمدان کنارم پی به اوضاع برد ولی سعی کرد خود را عادی نشان دهد؛ جواب سلامم را داد و خم شد و نفس را در آغوش کشید و گفت: بیا تو مادر. بده من چمدونت رو.
-نه مامان، شما زحمت نکش.
چمدان را بلند کردم و پشت سر مادر وارد خانه شدم.
از حیاط باصفایمان گذشتم و وارد خانه ی کوچک و ساده اما همیشه مرتب و باصفایمان شدم.
چمدان را به اتاق دوازده متری خودم بردم و لباس هایم را با بلوز و شلوار راحتی عوض کردم و پیش مامان و نفس برگشتم.
مامان با چای های خوشرنگ و عطرش و شیرینی هایی که خودش پخته بود و بوی آن هوش از سر آدم می برد و مزه اش زیر دندان باقی می ماند، از ما پذیرایی کرد.
-بازم دعواتون شد؟
پوزخندی روی لبم آمد و گفتم: این دفعه آخرین دعوامونه؛ من دیگه به اون خونه یا بهتره بگم به اون جهنم برنمی گردم.
مادر لب گزید.
-این حرفا چیه مادر؟ برو سر خونه و زندگیت و با شوهر و بچه ات زندگیت رو بکن.
دستی به شقیقه ی دردناکم کشیدم و نالیدم: مامان تو رو خدا بس کن.
اخمی روی پیشانی بلند مادر نشست و خواست حرفی بزند ولی با دیدن نفس که به بحث ما نگاه می کرد، لبخندی زد.
-عزیزم برو بازی کن؛ اسباب بازی هات رو آوردی؟
من نیز حرف مادر را تأیید کردم: برو مامان جان؛ عروسک هات تو چمدونه.
نفس سری تکان داد و به طرف اتاق رفت.
بعد از رفتن نفس به طرفم برگشت و گفت: مگه جدا شدن و طلاق گرفتن به این راحتی هاست؟ می دونی چه قدر طول می کشه؟ اصلاً به فرض طلاق هم گرفتی؛ بعدش می خوای چی کار کنی با این بچه ی کوچیک؟ اصلاً مردم چی میگن؟ دوست داری پشت سرت حرف بزنند؟ آخه عزیزدلم به بعدش هم فکر کن همین طوری که تو فکر می کنی و به این راحتی نیست.
مادر راست می گفت ولی من چه؟ من چه گناهی کرده بودم که باید می سوختم و می ساختم؟ چقدر باید تحمل می کردم؟ جانم به لب رسیده بود.
پلکی زدم که اشک جمع شده در چشمانم سرازیر نشود.
-مامان دیگه نمی تونم. خسته شدم از این زندگی پر از نفرت؛ حالم از اون خونه به هم می خوره؛ از اون مرد به اصطلاح شوهر، متنفرم.
مادر هم گویی مرا درک می کرد. او هم در این پنج سال پا به پای من عذاب کشید و با اشک های من، اشک ریخت.
آهی کشید و گفت: چی بگم؟
آهی کشیدم و بغضم را فرو فرستادم.
-راستی یه چیزی یادم رفت بگم.
-چی؟
نگاهی به من انداخت؛ چشمانش پر از تردید و ترس بود.
به تته پته افتاد: إ... هیچی... مهم نیست.
این حالت مادر مرا هم نگران کرد.
-چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
از جا بلند شد و از تیررس نگاهم فرار کرد.
-من میرم یه سر به غذا بزنم؛ الاناست که بابات برگرده.
با این که کنجکاو و نگران شدم ولی نخواستم موجب اذیت مادر شوم.
استکان های خالی را برداشتم و به آشپزخانه ی کوچکمان رفتم و مشغول شستشوی آن ها شدم.
صدای باز و بسته شدن در نشان از برگشتن بابا می داد؛ مطمئن بودم با دیدن من در اینجا پی به قضیه خواهد برد. اولین بار که نبود که با قهر می آمدم!
بابا با خستگی فراوان چهره اش وارد خانه شد.
به استقبالش رفتم و نایلون های میوه را از دستش گرفتم.
- سلام بابا جون خسته نباشی.
بوسه ای رو موهایم نشاند و گفت: سلام دختر بابا؛ درمونده نباشی.
مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: سلام. برو لباس هات رو عوض کن تا من شام رو می کشم.
بابا سری تکان داد و رو به من پرسید: نفس کجاست؟
لبخندی به بابا که عاشق نوه اش بود، زدم.
-تو اتاق بازی میکنه.
با کمک مامان سفره را در هال انداختیم و نفس را صدا کردم.
بابا هم لباس هایش را تعویض کرده بود و پیش ما برگشت؛ نفس با دیدن بابا ذوق زده به طرفش رفت و خودش را در آغوشش انداخت.
با لبخندی عمیق به آن دو نگاه می کردم و از عشق بابا به تنها نوه اش لذت می بردم.
شام در سکوت خورده شد.نگاه خیره ی بابا را روی خودم حس می کردم؛ انگار او هم فهمیده بود که قهر این دفعه ام با دفعات پیش تفاوت بسیار دارد و من قصد برگشت از موضع خود را ندارم ولی چیزی نپرسید فقط با مامان چشم و ابرویی آمدند که معنایش این بود که بعداً و بدون حضور من با هم مفصل حرف خواهند زد.
ظرف ها را توی سینک گذاشتم و رو به مادر گفتم: مامان خودم میشورم.
مادر هم از فرصت به دست آمده برای حرف زدنش با پدر استفاده کرد و بدون تعارف پذیرفت و از آشپزخانه خارج شد.
شروین بی معرفت حتی یک زنگ هم نزد که ببیند کجا هستم؟ اصلاً مرده ام یا زنده.
پوزخندی بر لبم آمد؛ مگر برایش مهم بود؟!
با پلک زدنی جلوی اشک حلقه زده در چشمانم را گرفتم.
شستن ظرف ها که تمام شد، دست های خیسم را خشک کرده و از آشپزخانه خارج شدم
مادر و پدر مشغول حرف زدن بودند و متوجه ی حضور من نشده بودند.
پدر با صدای آرام که می خواست به گوش من نرسد، به مادر گفت: به نظرم بهتره به حامد بگیم.
مادر با ناباوری گفت: چی داری میگی؟ می خوای بازم این دختر رو عذاب بدی؟ می دونی تو این چند سال این دختر چی کشیده؟
از تمام حرف هایشان گوشم فقط یک کلمه را شنید؛ «حامد»
بابا سرش را بلند کرد که مرا دید و با لبخند مصنوعی پرسید: تو کی اومدی؟
مامان هم که به طرفم برگشت و گفت: إ؟ اومدی؟ بیا بشین باهات حرف بزنیم.
کنارشان نشستم و به پشتی تکیه دادم؛ انگار مسخ شده بودم و هیچ یک از حرکاتم دست خودم نبود.
مامان: لیلی من با پدرت حرف زدم که موافقت کرد ولی...
-ولی چی؟
بابا جمله ی مادر را کامل کرد: می خوایم برات وکیل بگیریم که خودش کارا رو انجام بده و هم اینکه آشنا باشه و قابل اعتماد باشه و کی بهتر از حامد؟!
بالاخره قفل زبانم باز شد.
-اون کی برگشته؟
مادر به حرف آمد.
-یه ماهی میشه. خودمم باهاش حرف می زنم؛ می دونی که حرف من و زمین نمی ندازه.
از احترامی که برای مادر قائل بود، باخبر بودم و حتم داشتم حرف مادر را رد نخواهد کرد.
-آخه...
پدر با تحکم گفت: همین که گفتم.
به ناچار سرم را پایین انداخته و مشغول بازی با انگشتان کشیده ام شدم.
مادر بلند شد و گفت: میرم یه زنگ بهش بزنم.
بعد از رفتن مادر به اتاقشان، پدر رو به من کرد و گفت: لیلی بابا، تصمیمت رو گرفتی؟ مطمئنی از این کار؟
آهی کشیدم و زمزمه کردم: خیلی وقت پیش باید این کار رو می کردم.
بابا سرش را پایین انداخت و لحنش شرمنده بود.
-لیلی جان شرمنده اتم بابا. نمی خواستم این اتفاق ها بیفته.
مقصر بابا بود، درست ولی تحمل نداشتم ناراحتی و شرمندگی اش را نظاره کنم.
دستم را روی دست پینه زده از کار زیادش، گذاشتم.
-بابا جونم این حرفا رو نزن خواهش می کنم؛ می دونم شما هر کاری کردی و هر چی گفتی بخاطر من و خوشبختی ام بوده پس نزن این حرفا رو.
-نمی دونی وقتی این غم چشمات رو می بینم و کاری از دستم برنمیاد، چه حالی میشم. فکر نکنی حواسم بهت نبوده که این چند سال چه قدر افسرده و غمگین شدی ولی به جون خودت که این قدر برام عزیزی نمی خواستم این طور شه.
اشکی که روی صورتم چکید را با پشت دست پس زدم.
-مهم نیست؛ من عادت دارم به نرسیدن به آرزوهام و برطرف نشدن خواسته هام.
بابا خواست جواب دهد ولی با دیدن مادر منصرف شد.
-به حامد زنگ زدم گفت که فردا بری دفترش.
گوشی اش را به طرفم گرفت.
-آدرس رو هم فرستاده.
گوشی را از مادر گرفتم و آن آدرس را برای گوشی خودم فرستادم.
قلبم به شدت خودش را به قفسه ی سینه ام می کوبید و از رو به رو شدن با او بعد از چند سال، استرس گرفته بودم. برای اینکه پی به حالم نبرند، بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم. شبتون بخیر.
جوابم را دادند. من هم نفس را که خوابش برده بود را به آغوش کشیدم و به اتاقم برد و روی رختخواب هایی که مامان زحمت پهن کردنشان را کشیده بود، نفس را روی آنها گذاشتم. پتو را روی نفس مرتب کردم و بوسه ی آرامی به گونه اش زدم؛ خودم هم بعد از خاموش کردن لامپ کنارش دراز کشیدم و در تاریکی اتاق به سقف خیره شدم.
آن قدر فکر کردم و افکار متفاوت به ذهنم هجوم آورد که نفهمیدم کی به خواب رفتم.
صبح با صدای نفس چشم گشودم و به چشمان عسلی همرنگ خودم نگاه کردم.
- مامان پاشو دیگه.
نگاهی به ساعت دیواری رو به رویم انداختم و با دیدن عقربه های ساعت که روی ده متوقف شده بود، از جا پریدم.
رختخواب ها را جمع کرده و آبی به دست و صورتم زدم.
خیلی سریع پالتوی طوسی رنگم را پوشیدم و شال زرشکی ام را روی موهای خرمایی رنگم طوری مرتب کردم که موهایم بیرون نیاید.
به گفته ی نفس، مادر به خرید رفته بود و باید نفس را هم با خودم می بردم.
برای این که هم قدش شوم، روی زانو نشستم و کاپشن صورتی رنگش را همراه با شال و کلاهش بر او پوشاندم.
چادرم را سر کردم و بعد از برداشتن کیفم، دست نفس را گرفتم و با هم از خانه بیرون زدیم.
از تاکسی پیاده شدیم و نگاهی به ساختمان تجاری شیک رو به رویم انداختم.
با هم وارد ساختمانی که نمای درون آن شیک تر و زیباتر از بیرون بود، شدم. به طرف آسانسور شیشه ای که سمت چپ قرار داشت رفته و همراه با نفس سوار شده و دکمه ی پنج را فشردم.
آسانسور با موسیقی بی کلام و ملایمی به حرکت درآمد. هر چه پیشتر می رفتیم، استرس من نیز از دیدنش هم بیشتر می شد و قلبم به شدت می کوبید و حتم داشتم رنگم هم پریده است.
با توقف آسانسور، پیاده شدیم و به طرف در قهوه ای سوخته ای که تابلویی کنار در چسبانده بودند و روی آن نوشته شده بود «دکتر حامد رادمنش، وکیل پایه یک دادگستری»، رفتم؛ پس دکترایش را هم گرفته بود.
نفسی کشیدم تا شاید ضربان قلبم منظم شود و زنگ را فشار دادم که لحظه ای بعد در توسط مرد سالخورده ای که با آن مو و ریش سفید، چهره اش مهربان تر نشان می داد، باز شد.
-سلام.
لبخندی زد و گفت: سلام دخترم. بفرمایید.
دست نفس را گرفتم و وارد شدیم. به طرف میز منشی که دختر جوانی بود، رفتم.
-سلام. من با آقای رادمنش قرار ملاقات داشتم.
منشی با ناخن های بلند لاک زده اش موهای سیاهش را کنار زد و گفت: شما خانم؟
-مقدم هستم.
اشاره ای به در چوبی مشکی رنگ گوشه ی سالن کرد و گفت: بفرمایید.
تشکری کردم و به جایی که اشاره کرده بود، رفتم.
دستانم در این هوای سرد اواسط آذر ماه از استرس عرق کرده بود و کوبش های قلبم به گونه ای بود که حس می کردم بقیه هم صدای بلند آن را می شنوند. از عکس العملی که ممکن بود با دیدن من و نفس نشان دهد، می ترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و عزمم را جذب نموده، دستم را بالا آوردم و تقه ای به در زدم.
-بفرمایید.
دستگیره ی در را پایین کشیدم و همراه با نفس وارد اتاقش شدیم. پشت میزش نشسته بود و با آن عینک روی چشمانش که چهره اش را جدی نشان می داد، به مانیتور خیره بودند و از حرکات دستانش روی کیبورد مشخص بود که در حال تایپ است.
با شنیدن صدای «سلام» آرام من سرش را بلند کرد و با دیدن من همراه با نفس، مات و مبهوت نگاهش را بینمان چرخاند.
به خودش آمد و از جا بلند شد.
-سلام. خوش اومدی.
با اشاره به مبل های اسپورت مشکی گفت: بشین.
هنوز هم قلبم تند تند می زد و عرق سردی کرده بودم؛ دست هایم هم از عرق خیس بود. چادر را آن قدر در دستم مچاله کرده بودم که چروک شده بود.
به طرف مبل ها رفتم و روی آن نشستم؛ نفس را نیز در کنار خود نشاندم.
-چیزی می خوری بگم بیارن؟
-نه ممنون.
میز بزرگش را دور زد و روی مبلی که رو به روی ما بود، جای گرفت.
یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و نگاهش به نفس خورد. نفس که ظاهراً با دیدن قیافه ی جدی حامد، خجالتی شده بود، سرش را پایین انداخت.
حامد نگاهش را از نفس به من سوق داد و گفت: دیشب عمه یه چیزهایی رو بهم گفت ولی الان می خوام خودت کامل همه رو تعریف کنی.
از نگاه خیره اش در حال ذوب بودم.
-چی بگم؟
-این که مشکلتون با هم چیه.
از رنگ پریده ام فهمید حالم اصلاً مساعد نیست پس بلند شد و گوشی تلفن را برداشت و بعد از زدن دکمه ای، گفت: خانم شاکری لطفاً یه لیوان آب بیارید.
تلفن را سر جایش گذاشت و جای قبلی اش نشست.
اشاره ای به نفس کرد و گفت: می خوای بگم دخترت، اسمش چی بود؟
-نفس.
لحظاتی به نفس خیره ماند. می دانستم یاد چه چیزی افتاده.
ادامه داد: بره بیرون پیش منشی تا توام راحت تر حرفت رو بزنی؟
شانه ای بالا انداختم. راست می گفت؛ این طوری بهتر بود.
تقه ای به در خورد و همان دختر جوان که شاکری نام داشت با لیوان آبی که درون بشقابی بود، وارد شد.
لیوان را روی میز گذاشت. «ممنونی» زمزمه کردم او هم «خواهش می کنمی» گفت و خواست از اتاق خارج شود که حامد صدایش کرد.
-خانم شاکری میشه لطفاً نفس رو با خودتون ببرید؟
-چشم حتماً.
تشکر دوباره ای کردم و نفس را با او بیرون فرستادم.
لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم و شروع به حرف زدن کردم.
-هر کاری بگی ازش بر می اومد. خیانت، کتک، دعوا کار هر روزمون بود.
اخم هایش درهم شد و نبض شقیقه اش شروع به زدن کرد.
-مرتیکه ی عوضی...
با دیدن نگاه من به خودش، حرفش را ناقص گذاشت.
-خب مدرکی هم داری؟
-چه مدرکی؟
-خب همین طوری که نمیشه؛ باید یه سند و مدرک برای اثبات حرف هات داشته باشی تا قاضی بتونه با درخواستت موافقت کنه.
ناامیدانه سر پایین انداختم؛ هیچ مدرک و سندی نداشتم.
با یأس نالیدم: هیچی ندارم؛ حامد من نمی خوام دوباره به اون خونه برگردم. از اون بدم میاد.
پوزخندی روی لب هایش نشست و زبانش نیش دار شد.
-عجب! اون موقع که یه حرف دیگه می زدی.
با چشمان مشکی رنگش که امروز مانند تکه ای یخ، سرد و بی رحم شده بود، نگاهم کرد و ادامه داد: درسته لیلی خانم؟!
سر پایین انداختم و انگشتانم را درهم گره زدم. طاقت شنیدن حرف و کنایه هایش را نداشتم؛ به اندازه ی کافی این نیش و کنایه ها را تحمل کرده بودم و داشت ظرفیتم تکمیل می شد ولی به او حق می دادم و به نظرم برای تک تک حرف هایش حق داشت.
بالاخره از موضعش پایین آمد.
-ببین لیلی، تو باید مدرک یا شاهدی داشته باشی تا حرف هات رو قاضی قبول کنه. بعد اون وقت دادخواست طلاق میدیم و بقیه ی کارا.
کمی فکر کردم و با چیزی که به ذهنم رسید، پرتویی از نور امید در دلم تابید.
-شاید بتونم شاهد پیدا کنم.
-این که خیلی خوبه.
بلند شد و به طرف میزش رفت؛ نگاهم به قامت بلند و مردانه اش بود و تپش قلبم تندتر شده بود.
گوشی اش را برداشت و گفت: شماره ات رو بگو.
بعد از گفتن شماره ام، تک زنگی روی گوشی ام انداخت و گفت: کاری داشتی حتماً زنگ بزن.
سری تکان دادم و از جا بلند شدم.
-ممنون. اگه چیز دیگه ای نمونده، من برم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید