رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 2
پشت میزش برگشت و همان طور ایستاده کامپیوتر را خاموش کرد و کاپشن چرم مشکی اش را از پشتی صندلی چرخ دارش برداشت و در حال پوشیدن آن گفت: خودم می رسونمت.
دهانم باز کردم تا اعتراض کنم که دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد و همان طور که گوشی اش را در جیب کتش قرار می داد، گفت: گفتم می رسونمت.
به ناچار سری تکان دادم و جلوتر از او از اتاقش خارج شدم؛ به طرف میز خانم شاکری که مشغول حرف زدن با نفس بود، رفتم.
لبخندی زدم و رو به خانم شاکری گفتم: ببخشید به شما هم زحمت دادم.
لبخندی رو لب های رژ خورده ی جگری رنگش نشاند.
-چه زحمتی؟ نفس دختر خیلی خوب و آرومیه.
لبخندی زدم و بعد از تشکر دوباره و خداحافظی از او، از دفتر حامد بیرون آمدم.
حامد هم لحظاتی بعد بیرون آمد و هم قدم با یک دیگر وارد آسانسور شدیم.
سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم و از این نگاه خیره در حال ذوب بودم.
صدای ضبط شده ای که «طبقه ی هم کف» را اعلام می کرد، مانع به یاد آوردن خاطراتم شد.
با بیرون آمدم از فضا حس کردم راه تنفسم باز شد.
حامد اشاره ای به دویست و شش سفید رنگ کرد و گفت: سوار شین.
در عقب را باز کرده و نفس را آنجا نشاندم؛ خودم هم روی صندلی جلو جا گرفتم.
حامد ماشین را از پارکینگ خارج کرد و تک بوقی به نشانه ی خداحافظی برای نگهبان میانسال جلوی در، زد.
سرم را به شیشه ی بخار گرفته ی پنجره تکیه داده بودم و به قطرات ریز باران که به آرامی به شیشه می خورد، نگاه می کردم.
می ترسیدم که کارهای طلاقم انجام نشود یا اینکه او حضانت نفس را از من بگیرد.
من قطعاً بدون دخترکم نفس، نفسم بند می آمد.
من بدون دیدن چشم های دخترکم، بدون دیدن بازیگوشی ها و خنده های شیطنت آمیزش، بدون شک خواهم مرد.
حاضر بودم هر کاری کنم که شروین حضانت نفسم را به من دهد.
من مادر بودم. مادر بودن یعنی نتوانی جدایی از فرزندت، پاره ی تنت، را تاب آوری؛ مادر بودن زیباترین حس دنیاست.
نگاهم را ماشین های ایستاده ی پشت چراغ قرمز گرفتم و به صندلی عقب نگاه کردم و با دیدن قیافه ی غرق در خواب نفس، لبخندی روی لبم شکل گرفت.
-چند سالشه؟
نگاهی به حامد که این سؤال را پرسیده بود، کردم.
-چهار سال و نیم.
-خیلی شبیه خودته؛ مخصوصاً چشم هاش. عین بچگی های خودته.
از یادآوری بچگی و بازی هایمان و حمایت های همیشگی اش، لبخندی روی لبم نشست ولی با به یاد آوردن اتفاقات اخیر، این لبخند محو و جایش را بغض سنگینی در گلو گرفت.
-تو ازدواج نکردی؟
در حالی که دنده را عوض می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و نیشخند تلخی رو لب هایش نشست.
-نه.
-چرا؟
زبانش دوباره به تلخی گرایید.
-چون تنهایی رو به بودن با بعضی از آدم ها که حضورشون تو زندگی آدم اشتباهه، ترجیح میدم. آدم هایی که فقط دل شکستن رو خوب یاد گرفتند.
بغض گلویم به شدت سنگینی می کرد و چشمانم بخاطر هجوم اشک، می سوخت.
چه کرده بودم که حامدِ مهربان این گونه صحبت می کرد؟ چه بر سرش آورده بودم که چشمان مهربانش تکه ای یخ شده بود؟
نتوانستم لرزش صدای بغض دارم را کنترل کنم.
-چرا این طوری حرف می زنی؟ چرا این قدر بی رحم شدی؟
اخمی روی پیشانی اش جا خوش کرد.
-تو این پنج سال یاد گرفتم با هر کی مثل خودش باید رفتار کرد. بی رحمی می کنم چون بی رحمی دیدم.
اشکی از گوشه ی چشمانم چکید. از این حرف های بی رحمانه و قضاوت هایش اشک هایم شدت گرفت.
با دراز شدن دست حامد به سمتم نگاهم را به دستمال کاغذی دوختم و آن را از دستش گرفتم.
صدایش جدی و سرد شده بود.
-بهتره از اتفاقات گذشته بیرون بیایم.
اشک هایم را پاک کرده و با صدای گرفته از گریه ام گفتم: باشه.
-من همه ی تلاشم رو می کنم که تو طلاقت رو بگیری و حضانت نفس رو هم بهت بدن؛ توام سعی کن یه مدرک یا شاهدی پیدا کنی.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم که ادامه داد: آدرس خونه تون و شماره ی شوهرت هم بفرست.
گوشی ام را از کیفم برداشتم و انگشتانم روی صفحه ی آن تند تند به حرکت درآمد و بعد از تایپ کردن آدرس و شماره تلفن، آن را برایش فرستادم.
با توقف جلوی خانه مان، به خودم آمدم و قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: نگران هیچی نباش؛ با کمک هم همه چی رو درست می کنیم.
بغض دوباره به گلویم چنگ انداخت.
-من هیچی برام مهم نیست فقط خواهش می کنم ازت یه کاری کن بچه ام رو ازم نگیرند.
صدایش از آن سردی بیرون آمد و لحن اطمینان بخش و آرامش، قلبم را محکم کرد.
-می دونم نگرانی ولی این قدر خودت رو عذاب نده؛ گفتم که به من اعتماد کن و من همه ی تلاشم رو می کنم.
برخلاف نیش و کنایه های چند دقیقه ی پیش، الان لحنش آرام و اطمینان بخش بود و آرامش عمیقی را به قلبم تزریق کرد.
به عقب برگشت و به نفس که انگار داشت بیدار می شد، نگاهی کرد و گفت: اگه کاری هم داشتی زنگ بزن.
با صدای خواب آلود نفس سرم را به عقب برگرداندم و در دل قربان صدقه اش رفتم؛ بی شک فقط وجود نفس بود که باعث شد در این مدت دوام بیاورم.
بعد از تشکر و خداحافظی از حامد، پیاده و وارد خانه شدیم.
*
بعد از خوردن شام به اتاقم آمده بودم و نفس را برای اینکه بخوابد روی پاهایم تکان می دادم.
دستی میان موهای خرمایی اش کشیدم و بوسه ی آرامی روی گونه اش نشاندم و فکرم بدون اینکه بخواهم به گذشته کشیده شد.
*******
از کوچه ی باریک و طولانی مان در حال عبور بودم و لبخند از روی لب هایم پاک نمی شد؛ باورم نمی شد بتوانم کنکور را آن قدر خوب بدهم. مطمئن بودم که رتبه ی خوبی می آورم و در رشته ی مورد علاقه ام یعنی مهندسی کامپیوتر، قبول خواهم شد؛ عاشق این رشته بودم و آرزویم این بود که بتوانم یک برنامه نویس خوب و حرفه ای شوم.
جلوی در خانه مان رسیدم و از توی کیفم کلید را بیرون آورده و در را باز کردم.
در را پشت سرم بستم و چادر را از سر برداشتم و با دست خودم را باد زدم.
در را که باز کردم بوی خوشِ نم باغچه و سبزی های خوردن مادر مخصوصا آن نعناع های خوش عطرش، به بینیام خورد. نفس کشیدن عمیقم و پلک برهم زدنم با دیدن تکه ای از بهشت روبرویم، یکی شد. به وجد آمدم و با ذوق پا تند کردم و خودم را به حوض کوچکی که دور تا دورش را گلدان های شمعدانی پر کرده بودند رساندم. نشستم و دستی رویشان کشیدم. نگاهم دور تا دور حیاط چرخید؛ خانه ای شبیه خانه ی مادربزرگ ها که در فیلم ها و داستان ها دیده و خوانده بودم. سرم را بلند کردم و به سیب های سرخِ آویزان از درخت ها نگاه کردم؛ دلم عجیب چیدنشان را هوس می کرد. خوش رنگی بی اندازه شان به چشم هایم چشمک میزد و معده ام را برای مزه کردنشان حسابی تحریک می کرد. همان طور که لبه ی حوض نشسته بودن انگشت هایم را میان آب زلال حوض به بازی گرفتم، خنک بود و شفاف و لبخندی عمیق که لب هایم را مهمان کرد؛ خنکی آب در این گرمای طاقت فرسای اواسط تیر ماه حس خوبی را به آدم القا می کرد.
0از حس خوبی که منتقل کردم، لبخندی زدم و بوی گل های رز را به مشام کشیدم.
از جا بلند شدم و بعد از درآوردن کفش هایم وارد خانه شدم. بوی کتلت مادر فضای خانه را پر کرده بود و معده ی گرسنه ی مرا که مانند همیشه خواب مانده بودم و بدون صبحانه سر جلسه ی کنکور رفته بودم را حسابی تحریک می کرد.
کیف و چادرم را گوشه ای پرت کردم و به آشپزخانه مان رفتم.
-سلام مامان جونم خسته نباشی.
مادر که مشغول زیر و رو کردن کتلت ها بود، لبخندی بر لب نشاند و با خوشرویی و مهربانی همیشگی اش جواب داد: سلام دختر خوشگل من. توام خسته نباشی. آزمون چطور بود؟
به طرف ظرف کتلت های سرخ شده رفتم و یکی را برداشتم و همان طور که بخاطر داغ بودن آن زبانم داشت می سوخت، جواب دادم: خیلی خوب بود.
مادر بی توجه به حرفم گفت: این قدر ناخونک نزن؛ تا تو بری لباس عوض کنی بابات هم برمی گرده و ناهار می خوریم.
یک عدد دیگر برداشتم و گفتم: باشه.
دست دور گردن مادر انداختم و گونه اش را محکم بوسیدم.
خوشگل خانم
چشم عسلی
ابرو کمون سوسن خانم
کمی عقب رفتم و صدایم را روی سرم انداختم.
می خوام بیام در خونه تون
حرف بزنم با باباتون
مادر که از کارهای من خنده اش گرفته بود، دمپایی اش را از پا درآورد که سریع از آشپزخانه بیرون آمدم.
مادر سوسن نام داشت و چشمانش نیز عسلی بود و من گاهی این شعر را برایش می خواندم.
دمپایی مادر از کنار سرم خورد و لحظه ای بعد صدای «آخ» آمد.
به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن پدر که دستش را به پیشانی اش گرفته بود، به سختی خنده ام را کنترل کردم.
مادر از آشپزخانه بیرون آمد و چشم غره ای به من رفت.
لبخندی دندان نما زدم و همان طور که به سمت اتاقم می رفتم، گفتم: من و تو دعواهای زن و شوهری شما دخالت ندین.
با دو خودم را به اتاقم رساندم تا از ضربه ی آن لنگه دمپایی مادر در امانم بمانم.
در را بستم و خنده ای سر دادم صدای «دختره ی دیوونه» گفتن مادر به گوشم رسید.
لباس هایم را با تیشرت و شلواری عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
بعد از خوردن ناهار مادر نگذاشت ظرف ها بشویم.
خواستم به اتاقم بروم که مادر صدایم کرد.
-راستی لیلی، شام خونه ی داییت اینا دعوتیم.
باشه ای گفتم و به اتاقم رفتم و کمی اتاق همیشه شلخته و نامنظمم را مرتب کردم و سپس خودم را روی تختم انداختم و از خستگی نفهمیدم کی به خواب رفتم.
با صدا زدن های مادر چشم هایم را گشودم خمیازه کشیدم.
-پاشو دیگه چقدر می خوابی؟ می خوایم بریم؛ زودتر حاضر شو.
با صدای خواب آلودم باشه ای زمزمه کردم و مادر از اتاق بیرون رفت.
از جا بلند شدم و برای شستن صورتم از اتاق بیرون رفتم؛ آب خنک کمی از خواب آلودگی ام را کم کرد.
همان طور که به اتاقم می رفتم، دست و صورتم را با حوله ی بنفش کوچکم خشک کردم.
شانه ام را روی موهای خرمایی و بلندم کشیدم و آن را با کش سفیدم بستم.
سارافن آبی رنگم را روی شلوار و زیر سارافنی مشکی پوشیدم؛ مانتو و شال مشکی رنگم را هم پوشیدم.
جلوی آینه ی قدی ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. یک سالی می شد که چادر سر می کردم؛ ابتدا با اصرارهای مادر بود ولی بعد از مدتی حس خوبی از پوشیدن آن پیدا کردم و زیر این تکه پارچه ی مشکی احساس امنیت کردم و تصمیم گرفتم همیشه آن را بپوشم.
کیفم را برداشتم و همراه پدر و مادر از خانه بیرون زدیم؛ سوار ماشین پدر شدیم او هم به راه افتاد.
حدود بیست دقیقه ی بعد جلوی در خانه ی ویلایی دایی رسیدیم و من زنگ را فشار دادم که لحظاتی بعد در با صدای تیکی باز شد.
وارد خانه ی بزرگ و زیبایشان شدیم. اطراف حیاط بزرگشان را درخت های بلند و سرسبز پوشیده شده بود و یک آلاچیق همراه با حوض نسبتاً بزرگی در گوشه ی حیاطشان قرار داشت و سکوت آنجا را صدای جیرجیرک ها درهم شکسته بود.
ماشین شاسی بلند دایی و زندایی و محمد در حیاط بزرگشان پارک بود.
دایی نمایشگاه ماشین داشت و پسر بزرگش، محمد هم پیش او کار می کرد.
دایی و زن دایی با خوشرویی و مهمان نوازی همیشگی شان به استقبال ما آمدند. وارد خانه که با وسایل شیک و گران قیمت تزیین شده بود، شدیم.
محمد و همسرش، سحر، هانیه و حامد به گرمی از ما استقبال کردند.
محمد پسر بزرگ دایی و سحر نیز همسرش بود که پسری یک ساله به نام ایلیا داشتند؛ حامد فرزند دوم دایی، پسری بسیار مؤدب و مهربان بود که حدود بیست و پنج سال سن داشت؛ هانیه هم فرزند آخر بود و بیست سال داشت.
دایی لبخندی زد و پرسید: خب لیلی جان، کنکور چطور بود؟
با لبخندی پاسخ دادم: خیلی خوب بود دایی جون.
نگاهش تحسین آمیز شد.
-آفرین خانم مهندس.
هانیه با حرص مصنوعی گفت: خب حالا! فعلاً که نتایج نیومده.
دایی خنده ای کرد و رو به هانیه جواب داد: یاد بگیر دختر.
طوری که کسی نبیند، زبانی برای هانیه درآوردم که از نگاه تیزبین حامد دور نماند. حس کردم گونه هایم از خجالت سرخ شد؛ سرم را پایین انداختم و متوجه ی خنده ی ریز هانیه که او هم نگاه حامد را دیده بود، شدم.
حداقل خوب بود بقیه آن قدر گرم گفتگو بودند که چیزی نفهمیدند.
با هانیه به اتاقش رفته بودم و همان طور که مانتویم را از تنم خارج می کردم، پرسیدم: چه خبر؟
انگار منتظر این سؤال بود که دست هایش را با ذوق به هم کوبید.
-وای لیلی، همون همکلاسم بود بهت گفتم؟
هانیه عاشق طراحی بود و در یک آموزشگاه، آموزش می دید.
و با یک پسر در آنجا آشنا شده بود که درخواست دوستی به هانیه داده بود ولی هانیه نپذیرفته بود.
-خب؟
لبخندی بر لبانش نشاند.
-دیروز اومد و با کلی اصرار باهام حرف زد.
کنجکاو پرسیدم: چی گفت؟
-خواستگاری کرد.
با چشمان گرد شده به او نگاه کردم.
-چی؟! واقعاً؟!
با ذوق چند باری سر تکان داد.
-خب؟ تو چی جواب دادی؟
سرش را پایین انداخت و گفت: نمی دونم خب من ازش خوشم میاد.
لبخندی بر لبم نقش بست.
-به خونواده ات گفتی؟
-نه فعلاً؛ راستش خجالت می کشم. با این حامد خیلی سختگیره ولی باهاش راحت تر از بقیه ام و می خوام به اون بگم.
شانه ام را روی موهای خرمایی و بلندم کشیدم و آن را با کش سفیدم بستم.
سارافن آبی رنگم را روی شلوار و زیر سارافنی مشکی پوشیدم؛ مانتو و شال مشکی رنگم را هم پوشیدم.
جلوی آینه ی قدی ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. یک سالی می شد که چادر سر می کردم؛ ابتدا با اصرارهای مادر بود ولی بعد از مدتی حس خوبی از پوشیدن آن پیدا کردم و زیر این تکه پارچه ی مشکی احساس امنیت کردم و تصمیم گرفتم همیشه آن را بپوشم.
کیفم را برداشتم و همراه پدر و مادر از خانه بیرون زدیم؛ سوار ماشین پدر شدیم او هم به راه افتاد.
حدود بیست دقیقه ی بعد جلوی در خانه ی ویلایی دایی رسیدیم و من زنگ را فشار دادم که لحظاتی بعد در با صدای تیکی باز شد.
وارد خانه ی بزرگ و زیبایشان شدیم. اطراف حیاط بزرگشان را درخت های بلند و سرسبز پوشیده شده بود و یک آلاچیق همراه با حوض نسبتاً بزرگی در گوشه ی حیاطشان قرار داشت و سکوت آنجا را صدای جیرجیرک ها درهم شکسته بود.
ماشین شاسی بلند دایی و زندایی و محمد در حیاط بزرگشان پارک بود.
دایی نمایشگاه ماشین داشت و پسر بزرگش، محمد هم پیش او کار می کرد.
دایی و زن دایی با خوشرویی و مهمان نوازی همیشگی شان به استقبال ما آمدند. وارد خانه که با وسایل شیک و گران قیمت تزیین شده بود، شدیم.
محمد و همسرش، سحر، هانیه و حامد به گرمی از ما استقبال کردند.
محمد پسر بزرگ دایی و سحر نیز همسرش بود که پسری یک ساله به نام ایلیا داشتند؛ حامد فرزند دوم دایی، پسری بسیار مؤدب و مهربان بود که حدود بیست و پنج سال سن داشت؛ هانیه هم فرزند آخر بود و بیست سال داشت.
دایی لبخندی زد و پرسید: خب لیلی جان، کنکور چطور بود؟
با لبخندی پاسخ دادم: خیلی خوب بود دایی جون.
نگاهش تحسین آمیز شد.
-آفرین خانم مهندس.
هانیه با حرص مصنوعی گفت: خب حالا! فعلاً که نتایج نیومده.
دایی خنده ای کرد و رو به هانیه جواب داد: یاد بگیر دختر.
طوری که کسی نبیند، زبانی برای هانیه درآوردم که از نگاه تیزبین حامد دور نماند. حس کردم گونه هایم از خجالت سرخ شد؛ سرم را پایین انداختم و متوجه ی خنده ی ریز هانیه که او هم نگاه حامد را دیده بود، شدم.
حداقل خوب بود بقیه آن قدر گرم گفتگو بودند که چیزی نفهمیدند.
با هانیه به اتاقش رفته بودم و همان طور که مانتویم را از تنم خارج می کردم، پرسیدم: چه خبر؟
انگار منتظر این سؤال بود که دست هایش را با ذوق به هم کوبید.
-وای لیلی، همون همکلاسم بود بهت گفتم؟
هانیه عاشق طراحی بود و در یک آموزشگاه، آموزش می دید.
و با یک پسر در آنجا آشنا شده بود که درخواست دوستی به هانیه داده بود ولی هانیه نپذیرفته بود.
-خب؟
لبخندی بر لبانش نشاند.
-دیروز اومد و با کلی اصرار باهام حرف زد.
کنجکاو پرسیدم: چی گفت؟
-خواستگاری کرد.
با چشمان گرد شده به او نگاه کردم.
-چی؟! واقعاً؟!
با ذوق چند باری سر تکان داد.
-خب؟ تو چی جواب دادی؟
سرش را پایین انداخت و گفت: نمی دونم خب من ازش خوشم میاد.
لبخندی بر لبم نقش بست.
-به خونواده ات گفتی؟
-نه فعلاً؛ راستش خجالت می کشم. با این حامد خیلی سختگیره ولی باهاش راحت تر از بقیه ام و می خوام به اون بگم.
سری تکان دادم و ابراز خوشحالی کردم و همراه با هانیه از
اتاقش بیرون آمدیم.
اولین کسی که متوجه ی آمدن ما شد، حامد بود که سریع سرش را پایین انداخت.
حامد پسر بسیار خوب و خوش اخلاقی بود؛ به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم، ته دلم نسبت به او احساس دوست داشتن می کردم ولی تا کنون این موضوع را با هیچ کس مطرح نکرده بودم؛ خانواده هایمان سنتی بودند و بیشترشان به همین شیوه ازدواج کرده بودند ولی من برخلاف آنها دلم می خواست با عشق ازدواج کنم.
از احساس حامد به خودم خبر نداشتم ولی دوست داشتم که او هم به من حسی داشته باشد.
برای کمک کردن به زن دایی با هانیه به آشپزخانه رفتیم.
هانیه که می خواست ظرفی را از کابینت درآورد و دستش نمی رسید، حامد را صدا کرد.
دیس برنج را برداشتم و خواستم از آنجا بیرون بیایم که حامد را روبه روی خود دیدم.
اشاره ای به دیس برنج کرد و گفت: بده من می برم.
-ممنون، شما زحمت نکشید.
دستش را جلو آورد و گفت: خواهش می کنم، چه زحمتی؟ بده من.
آن را به دستش دادم و تشکری دوباره کردم؛ نفسی کشیدم تا ضربان شدید قلبم آرام شود.
نگاهم به سحر خورد که در حالی که ایلیا را در آغوش داشت، زیر چشمی حواسش به ما بود و کارهای ما را زیر نظر داشت.
با خجالت به آشپزخانه برگشتم و سعی کردم نگاهم به نگاهش نخورد.
شام در سکوت صرف می شد و فقط صدای قاشق و چنگال ها این سکوت را درهم شکسته بود که دایی به حرف آمد.
-من یه پیشنهاد دارم.
مادر همان طور که لیوان آب را به سمت لبش می برد، گفت: بفرما داداش.
دایی نگاهش رو بینمان چرخاند.
-به نظرم حالا که تابستونه و بچهها هم وقتشون آزاده، یه مسافرت دسته جمعی بریم.
نگاه پرسش گرش را بینمان چرخاند. همه موافقتشان را نشان دادند و قرار شد که فردا صبح زود به سمت شمال به راه بیفتیم.
دو ساعتی بعد از شام ماندیم و به خانه برگشتیم.
به سمت اتاقم می رفتم که مادر صدایم کرد.
-جانم مامان؟
-چمدونت رو برای فردا ببند.
با بی خیالی شانه ای بالا انداختم.
-حالا وقت هست؛ فردا می بندم.
چپ چپ نگاهم کرد و جواب داد: تو که فردا به زور از خواب پا میشی بعدشم عجله می کنی نصف وسایلت رو نمیاری. پس همین الان برو وسایت رو آماده کن.
مادر راست می گفت. همیشه در مسافرت ها این گونه بودم و مادر هم بسیار از کارهایم حرص می خورد.
«چشمی» گفتم و وارد اتاقم شدم. چمدان کوچکم را از زیر تختم بیرون آوردم و از داخل کمدم لباس هایم را درآوردم و توی چمدان گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم.
***
با صدای مادر چشم هایم را با بی حالی باز کردم و گفتم: چی شده؟
-پاشو می خوایم راه بیفتیم.
کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. از جا بلند شده و برای این که خواب از سرم بپرد، مشتی آب به صورت خواب آلودم پاشیدم.
به اتاقم برگشتم و مانتوی خنک تابستانی آبی ام را همراه با شال همرنگ آن پوشیدم؛ بعد از سر کردن چادر و برداشتن چمدان و کیفم از اتاق بیرون زدم. بابا چمدان را از دستم گرفت و آن را در صندوق عقب ماشین در کنار چمدان های خودشان جای داد.
تمام طول راه را طبق معمول در خواب سپری کردم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید