رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 3
با شنیدن صدای جیغ در نزدیکی ام با ترس چشمانم را باز کردم و از جا پریدم. نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن هانیه که با شیطنت و خنده ی بدجنس به من نگاه می کرد، گفتم: هانی بگیرمت، کشتمت.
خنده ای کرد و جیغی کشید و پا به فرار گذاشت. چادرم را جمع کردم که زیر پاهایم گیر نکند و دنبالش دویدم.
هر دو در جاده خاکی که در آن جا یک رستوران قرار داشت و مسافران برای استراحت به آن جا می رفتند، می دویدیم.
با توقف هانیه که با حامد برخورد کرده بود، ایستادم.
حامد با اخم به هر دویمان که بخاطر دویدن نفس نفس می زدیم کرد و با جدیت گفت: این بچه بازیا چیه جلوی این همه آدم؟
هانیه به قول خودش، خودش را لوس کرد.
-داداشی مگه چی کار کردیم؟
اخم هایش قصد باز شدن نداشت.
-تازه میگی چی کار کردیم؟ نمی بینی بقیه چه جوری نگاه تون می کنند؟ جای به این شلوغی و جلوی این همه غریبه، جای این بچه بازی هاست؟
سرم را با شرم پایین انداختم. چه قدر جلوی او از رفتار خودم خجالت کشیدم.
حامد نگاه سرزنش گرش را از رویمان برداشت و گفت: بیاین بریم تو.
پشت سرش مانند کودکانی که توسط بزرگ ترشان تنبیه شده اند، سرمان را پایین انداخته و وارد رستوران سنتی و بزرگ که نسبتاً شلوغ بود، شدیم.
روی دو تخت که آن جا قرار داشت، کنار بقیه نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم.
حامد رو به رویم نشسته بود و به من نگاه نمی کرد. می دانستم که چه قدر روی این مسائل حساس است و چه ناراحت شده.
اشتهایم را از دست داده بودم و به جز یکی دو لقمه نان و پنیر، چیز دیگری نخوردم.
هانیه مانند همیشه بی خیال بود، سرش را کنار گوشم آورد.
-چرا این قدر ناراحتی؟ چیزی نگفت که. منظورش من بودم نه تو.
زیر چشمی به حامد که مشغول حرف زدن با شهاب، پسر خاله نیره که آن دو نیز با ما آمده بودند، کردم و جوابش را مانند خودش با صدای آرام دادم.
-همه اش تقصیر تو بود. بعدش هم ندیدی چه جوری به من نگاه می کرد؟ اگه بدونی چه قدر ازش خجالت کشیدم.
-بی خیال!
نگاه چپ چپی حواله اش کردم و با بلند شدن بقیه، من هم بلند شدم.
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. علاوه بر ما و خانواده ی دایی، خاله نیره و پسرش، شهاب، هم با ما می آمدند. از آمدنشان راضی نبودم؛ حدود یکی دو ماه پیش برای خواستگاری به خانه مان آمدند ولی من هیچ حسی به شهاب نداشتم و به خاطر همین پیشنهاد ازدوجش را رد کردم. به همین دلیل در این مدت هر موقع که با هم رو به رو می شدم، مورد هجوم نیش و کنایه هایش قرار می گرفتم که به قول خودش چه کسی بهتر از شهاب برای من پیدا می شود و من لیاقتشان را ندارم و هزاران حرفی که فقط نتیجه اش شکستن دل من است.
نگاهم را به طبیعت زیبا و سرسبز جاده چالوس دادم. چه قدر طبیعت زیبای اینجا را دوست داشتم؛ البته در فصل بهار زیباتر بود ولی در فصول دیگر هم چیزی از زیبایی آن کم نمی شد.
جلویمان ماشین دایی بود که حامد پشت فرمان نشسته بود؛ ماشین های شهاب و محمد هم پشت سر ما حرکت می کردند.
هنوز هم از رو به رو شدن با حامد خجالت می کشیدم و خود را برای کارم سرزنش می کردم.
همراه با آهی غمگین شیشه را پایین کشیدم.
نمی دانم چه قدر گذشته بود که جلوی ویلای دایی رسیدیم. حامد پیاده شد و در را با کلید باز کرد و ماشین ها را داخل حیاط بزرگش پارک کردیم و پیاده شدیم.
به اتاق هایمان رفتیم که استراحت کنیم. من و هانیه قرار بود در یک اتاق بمانیم.
به خاطر خواب زیادم در طول روز، هنگام شب خوابم نمی برد.
برای این که هانیه را بیدار نکنم، آرام از جا بلند شدم و مانتوی بلندی همراه با شالی پوشیدم؛ دلم می خواست سری به دریا بزنم.
خوبی ویلای دایی این بود که دریا به آن نزدیک بود.
از روی سنگریزه های توی حیاط می گذشتم و تنها صدایی که سکوت حیاط را شکسته بود، صدای جیرجیرک ها بود.
در حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی در نزدیکی ام، «هین» بلندی کشیدم و با ترس دستم را روی قلبم که تند می زد، گذاشتم.
حامد گفت: ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم.
نفسم را بیرون دادم و پرسیدم: چیزی شده؟
شانه ای بالا انداخت.
-نه فقط خوابم نمی برد و از پنجره دیدم که تو اومدی بیرون، منم اومدم.
سری تکان دادم و هم قدم با او شدم.
-جایی می خواستی بری؟
-آره می خواستم برم دریا.
ایستاد و نگاهی به من کرد.
-موافقی با هم بریم؟
هنوز هم به خاطر صبح از او خجالت می کشیدم و خود را سرزنش می کردم.
او که سکوت مرا دید، گفت: این موقع شب خوب نیست تنهایی بری.
زیرلب «باشه» ای گفتم و همراه با هم از ویلا خارج شدیم.
-لیلی؟
می دانست این صدایش آن هم وقتی مرا این گونه صدا می زند، چه آشوبی در قلب بی جنبه ام ایجاد می کند؟
سرم را پایین انداختم و «بله» ای زیرلب گفتم.
-از من ناراحتی؟
-نه. برای چی؟
حالا به دریا رسیده بودم و هر دو روی شن های ساحل نسبتاً خلوت ایستاده بودیم. این موقع شب هم رفت و آمد وجود داشت.
-به خاطر حرفای امروز. ولی باور کن قصد ناراحت کردنت رو نداشتم اما وقتی دیدم همه و مخصوصاً دو سه تا پسر جوون که اون جا بودند، اون طوری به تو و هانیه نگاه می کردند، اعصابم واقعاً به هم ریخت. خودت هم که منو می شناسی و می دونی که چه قدر روی این جور مسائل حساسم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: معذرت می خوام.
روی شن ها نشست و به دریای مواج خیره شد و گفت: بهتره فراموش کنیم.
با کمی فاصله کنارش نشستم و چیزی نگفتم.
هر دو در سکوت به دریای مواج رو به رویمان نگاه می کردیم. قلبم به شدت خودش را به قفسه ی سینه ام می کوبید و بی قراری می کرد؛ هر موقع که در کنار او بودم، وضعیت همین گونه بود.
سکوت من پر از حرف هایی بود که نمی توانستم آن ها را به زبان بیاورم ولی او را نمی دانم.
بلند شد و لباسش را که به خاطر نشستن روی شن ها، خاکی شده بود را تکاند و گفت: بهتره برگردیم.
سری به نشانه ی موافقت تکان دادم و با هم به سمت ویلا برگشتیم. همین چند دقیقه حرف زدن و کنار هم قدم زدنمان به مذاقم خوش آمده بود و لبخندی که سعی در پنهان کردن آن داشتم که مبادا راز دلم پیش او لو برود، پاک نمی شد.
با «شب به خیر» کوتاهی از هم جدا شدیم و هر کدام به اتاق خودمان رفتیم.
با همان لبخند روی لبم و تپش های بی امان قلبم، لباس هایم را عوض کرده و روی تخت خزیدم.
*
هوا بارانی بود و همه در ویلا مانده بودیم. کنار هانیه نشسته بودم و مشغول حرف زدن بودیم.
حامد در حالی که لباس های بیرون پوشیده بود، از پله ها پایین آمد.
دایی با دیدنش گفت: جایی می خوای بری؟
همان طور که گوشی اش را در جیب کتش قرار می داد، گفت: آره میرم دیدن یکی از دوستام ممکنه شب برنگردم.
خداحافظی کوتاهی کرد و سوییچ را از دایی گرفت.
نگاه من تا لحظه ی آخر رفتن او را دنبال کرد. همان طور به قدم های بلند و محکمش نگاه می کردم تا وقتی که از دیدم خارج شد.
سرم رو برگرداندم که دیدم هانیه با لبخندی مرموز به من نگاه می کند؛ هول و دستپاچه شدم و خواستم بحث را عوض کنم.
-چه هوای خوبی!
از تغییر بحث بی ربطم خنده ای کرد و برای این که سحر که کمی آن طرف تر نشسته بود، صدایش را نشنود، کمی به من نزدیک شد و آرام گفت: خودتی لیلی خانوم.
با سردرد شدیدی چشم هایم را باز کردم و دستی به شقیقه ی دردناکم کشیدم.
از این پهلو به آن پهلو شدم و «آخ» زیر لبی گفتم.
امروز مثل اینکه باز میگرنم گرفته بود و آن سردرد های کذایی و دردناک شروع شده بودند و مطمئنا به همین زودی خوب نمی شد.
خمیازه ای کشیدم و خواستم از جا بلند شوم ولی آن قدر بی حال و خواب آلود بودم که نای بلند شدن نداشتم؛ هانیه هم مثل این که بیدار شده بود چون تخت کنارم خالی بود.
همان لحظه در باز و هانیه وارد اتاق شد. بدون این که نگاهم کند، غرغرکنان گفت: پاشو دیگه لیلی. عین خرس همش می خوابی.
نگاهش را به من انداخت و در چهره اش ترس و نگرانی نشست.
جلوتر آمد و کنار تخت نشست و گفت: چی شده لیلی؟ خوبی؟ چرا این قدر رنگ و روت پریده؟
با صدای گرفته و بی حالم نالیدم: باز میگرنم عود کرده.
با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت: عیب نداره عزیزم. استراحت کن، زود خوب میشی.
نگاهی به لباس های بیرونش انداختم و پرسیدم: جایی می خوای بری؟
-آره می خواستیم بریم خرید؛ منم اومدم که تو رو بیدار کنم.
-من که نمیام تو برو.
اخمی کرد و گفت: به نظرت من تو رو با این حال ول می کنم و برم؟
قبل از این که جواب دهم، تقه ای به در خورد و مادر وارد اتاق شد.
هانیه رو به مادر گفت: عمه، لیلی باز میگرنش عود کرده؛ من می مونم پیشش.
مادر با نگرانی نگاهم کرد و گفت: قربونت برم من خوبی؟ می خوای بریم دکتر؟
لبخند بی حالی زدم تا مادر را بیشتر از این نگران نکنم.
-نه مامان جان، استراحت کنم بهتر میشم.
مادر مردد نگاهم کرد و گفت: آخه تنها می مونی.
هانیه هم در تأیید حرفش گفت: بابام و بابات که زن هاشون رو پیچوندن و رفتن خوش گذرونی.
با چشم غره ی مادر و زن دایی که تازه وارد اتاق شده بود، خنده ای کرد و ادامه داد: حامد هم که از دیروز هنوز برنگشته، شهاب هم تازه رفته بیرون؛ ما هم بریم که تو تنها می مونی.
بالاخره با اصرار زیاد، سعی کردم که از نگرانی درشان آورم که بروند.
چند دقیقه ای می شد که رفته بودند و من هر چه سر جایم از این پهلو به آن پهلو می شدم، خوابم نمی برد و بدتر سردردم تشدید شده بود؛ از همه بدتر حالت تهوع و سرگیجه ام بود.
دسته ی کیفم را کشیدم و آن را از پایین تخت برداشتم و در جستجوی قرص مسکن پرداختم ولی پیدا نکردم، پوف کلافه ای کشیدم و با بی حالی از جا بلند شدم.
نگاهم به لباسم که یک تاپ با یقه ی باز بود، خورد. شانه ای بالا انداختم و با خود گفتم: بی خیال کسی نیست که منو ببینه.
از پله های طولانی که به نظرم طولانی تر از همیشه می آمد، به سمت پایین روانه شدم؛ چشمانم سیاهی و ناگهان سرم گیج رفت و حس کردم زیر پایم خالی شد. دستم را به شقیقه ام گرفتم و تلاشم برای حفظ تعادل و گرفتن نرده بی حاصل ماند و روی پله ها غلتیدم و به شدت روی زمین افتادم.
در اثر برخورد با زمین سر دردم تشدید شده و تمام تنم درد گرفته بود. سعی کردم بلند شوم ولی از دردی شدید که توی پایم پیچید، اشک در چشمانم جمع شد و جیغ خفه ای کشیدم.
دستم را روی پای راست دردناکم گذاشتم و قطره اشکی روی دستم چکید. آن قدر درد داشت که نمی توانستم حتی پایم را تکان دهم و حتم داشتم شکسته است.
در دل خودم را لعن و نفرین کردم که نگذاشتم هانیه پیشم بماند.
نمی دانستم چه کار باید بکنم و هیچ کس هم نبود که کمکم کند.
نگاهی به گوشی تلفن که فاصله ی زیادی با من داشت انداختم و نفسم را با درد و ناامیدی بیرون دادم.
با شنیدن صدای باز شدن در اشک هایم را که شدت گرفته بودند را با پشت دست پس زدم و با حدس این که هانیه نگرانم شده و برگشته، با صدای بلند گفتم: هانیه تویی؟ بیا کمک دارم می میرم.
صدای پا نزدیک تر و تندتر شد. سرم را برگرداندم که با حامد چشم تو چشم شدم.
با دیدن حال و روز من قدم هایش را به طرفم تند کرد و کنارم نشست نگران پرسید:
چی شده؟ خوبی؟ چرا این طوری شدی؟
در حالی که اشک هایم شدت گرفته بود، گفتم: داشتم می اومدم پایین که سرم گیج رفت و افتادم.
با اشاره ای به پای راستم ادامه دادم با گریه گفتم: پام رو نمی تونم تکون بدم؛ فکر کنم شکسته.
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: بلند شو بریم بیمارستان.
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم. به نظرش با این پایم می توانستم بلند شوم؟!
انگار که متوجه ی حرف بی ربطش شد.
نگاهش به لباسم خورد و سرش را پایین انداخت. لب گزیدم و با خجالت این که حامد مرا در این وضع دیده، سرم را پایین انداختم.
از جا بلند شد و بدون این که به من نگاه کند، گفت: من میرم برات لباس بیارم بپوشی که بریم. راستی بقیه کجان؟
-بقیه رفتن خرید منم چون سرم درد می کرد، نرفتم.
«آهان» زیر لب گفت و از پله ها بالا رفت.
چند دقیقه ای گذشته بود که با مانتو وشالی برگشت و آن ها را به طرفم گرفت و گفت: می تونی بپوشی یا کمکت کنم؟
هول شده گفتم: نه خودم می پوشم.
- باشه پس من برم ماشین رو بیارم جلوتر.
بعد از رفتن حامد، مانتو و شال را پوشیدم و با کمک گرفتن از دیوار سعی کردم که از جای بلند
شوم ولی تلاشم بی فایده بود و تعادلم را از دست دادم و باز هم روی زمین افتادم. از ضعیف بودن خودم و دردی که لحظه به لحظه شدیدتر می شد، اشک هایم سرازیر شد و صدای هق هق ام در فضا پیچید.
با صدای حامد به خودم آمدم.
با ناراحتی و نگرانی نگاهم کرد و نزدیک تر آمد و گفت: دستت رو بنداز رو شونه ام.
حرکتی نکردم که خودش جلوتر آمد و دستم را بلند کرد و روی شانه اش انداخت.
به شانه اش تکیه داده بودم و به کمک او راه خروج را پیش گرفته بودیم. حتی این گونه هم نمی توانستم حرکت کنم و احساس می کردم هر لحظه ممکن است تعادلم را از بدهم و پخش زمین شوم. درد تا مغز استخوانم می پیچید.
زیر چشم به او نگاهی انداختم؛ از پیشانی اش عرق می ریخت و از حرکاتش نگرانی اش مشهود بود. حال من هم دست کمی از او نداشت.
متوجه ی درد شدیدم و این که نمی توانم قدمی جلوتر بروم شد و در یک حرکت در آغوشم گرفت.
اشک هایم آرام آرام روی پیراهن سفیدش می ریخت و موهایم عرق کرده بود و به پیشانی ام چسبیده بود. از این حالتمان هم معذب بودم و مطمئن بودم صورتم از خجالت و درد سرخ شده.
با ایستادن او به خودم آمدم. در جلوی ماشین را باز کرد و کمک کرد بنشینم؛ در را بست و خودش هم پشت فرمان نشست و بدون حرف یا نگاهی به راه افتاد.
در راه با نگرانی حرکت می کرد. نگاهی به صورت جمع شده و گریان من از درد می انداخت و سرعتش را بیشتر می کرد.
آن قدر درد داشتم و آه و ناله کردم که نفهمیدم کی جلوی بیمارستان رسیدیم.
خودش زودتر پیاده شد و گفت: صبر کن الان میام.
رفت و برگشتش شاید یک دقیقه هم طول نکشید. در سمت مرا باز کرد و دستم را روی شانه اش انداخت و کمک کرد روی ویلچر بنشینم؛ این گونه بهتر بود.
با این که نشسته بودم ولی با حرکت روی زمین و هر تکانی که می خورد، درد تا مغز استخوانم کشیده می شد و با گزیدن لب هایم مانع از داد زدنم می شدم.
وارد اورژانس که آن قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن هم نبود، شدیم.
با کمک حامد روی تخت دراز کشیدم و نگاهی به صورت سرخ شده از شرمش کردم.
در میان این همه درد پایم هم نتوانستم قربان صدقه ی حجب و حیایش نروم!
***
با عکس رادیولوژی مشخص شد که مچ پایم شکسته.
گچ که از سر انگشتانم تا نزدیک های ساق پایم بود، بدجوری پایم را سنگین کرده بود و حتی تا زانوهایم تیر می کشید.
با کمک مادر و هانیه که حامد خبرشان کرده بود، به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و لباس هایم را عوض کردم.
هانیه غرغرکنان گفت: هی میگم بذار پیشت بمونم ولی واسه من ناز میکنه؛ حالا خوب شد؟
مادر هم حرفش را تأیید کرد: چی بهش بگم آخه که یه ذره حرف گوش نمی کنه؟
با تأسف سرش را تکان داد و همان طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: باز خوبه که حامد زود برگشت.
هانیه هم سری تکان داد و چیزی نگفت. مادر از جا بلند شد و گفت: من برم یه چیزی بیارم بخوری. رنگت پریده.
بعد از رفتن مادر، هانیه با نگاه شیطنت آمیزش خیره ام شد.
متعجب از این نگاهش پرسیدم: چیه چرا این جوری نگاه می کنی؟
ابروهای پهن و کوتاهش را بالا انداخت و مرموز گفت: یعنی خودت نمی دونی؟
سری به نشانه ی «نه» تکان دادم که گفت: لیلی خانوم با مجنون جون خوش گذشت؟!
با چشم های گرد شده نگاش کردم.
-چی میگی؟!
با لبخند مرموز روی لبانش گفت: ببین، من نفهمم تو از داداش من خوشت میاد، پس به چه دردی می خورم؟ فکر نکن نفهمیدم که چه جوری نگاهش می کنی و از همه مهم تر چه عشقی نگاهته؟
با خجالت سرم رو پایین انداختم. نمی توانستم انکار کنم و واقعاً هم همین طور بود و نمی توانستم چیزی را از هانیه پنهان کنم.
با لحنی دلخور گفت: من از کی این قدر غریبه شدم که عاشق شدنت رو هم بهم نمیگی؟ ما که از هم هیچی رو پنهون نمی کردیم.
دلجویانه گفتم: هانیه جان، من چه طور باید این موضوع رو بهت می گفتم؟ یه کم درکم کن. بعدشم این قضیه بین خودمون بمونه ها.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت: باشه زن داداش.
معترض صدایش کردم که خنده ای کرد و گفت: خیلی خب. چرا عصبانی میشی؟
با جدیت گفتم: هانی این موضوع بین خودمون باشه ها. بفهمم به گوش کسی رسیده، نه من، نه تو.
خواست حرفی بزند که ادامه دادم: جای این که این قدر حرف بزنی، قرص منو بده؛ درد دارم.
با ناراحتی نگاهم کرد و همان طور که قرصی را از جلدش خارج می کرد، گفت: بمیرم برات.
«خدا نکنه ای» زیر لب گفتم و قرص و لیوان پر از آب را از دستش گرفتم و بعد از خوردن آن، با وجود گرمای هوا، پتو را بالا کشیده و چشمانم را روی هم گذاشتم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید