رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 4
با دردی که در پایم احساس می کردم، چشم هایم را گشودم و نگاهم در تاریکی اتاق به حرکت درآمد.
در باز شد و سایه ای در اتاق دیده شد و بعد از فشردن کلید برق، اتاق در روشنایی فرو رفت. چشمانم را با دست مالیدم و به مادر که عصایی در دست داشت، نگاه کردم. لبخندی بر لب نشاند و به سمتم آمد.
-بهتری عزیزم؟
سری تکان دادم و با صدای گرفته از خوابم گفتم: کمی بهترم ولی هنوز خیلی درد دارم.
دستی نوازش گر در موهایم کشید و گفت: پاشو لباسات رو عوض کن، بیا بیرون تا شام بخوریم و همون جا پیش بقیه بمون. این جا، تنها حوصله ات سر میره.
سری تکان دادم و تونیک سبز رنگی که مادر به دستم داد را همراه با شالی همرنگ آن پوشیدم.
با کمک عصا و مادر، از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدیم. به خاطر وضعیت پای من یکی از اتاق های طبقه ی پایین مستقر شده بودم.
پیش بقیه رفتیم و جوابشان را که جویای حالم می شدند، را دادم.
کنار هانیه نشستم و به حامد که با هنوز هم نگاهش رنگ نگرانی داشت، نگاهی کردم.
هنوز هم برای اتفاقات امروز از او خجالت می کشیدم.
- بهتری؟
مگر می شد برای این ملودی زیبای صدایش جان نداد؟
سرم را پایین انداختم که متوجه ی نگاه بی قرارم نشود و دست دلم پیش او رو نشود.
- بله ممنون.
دلم می خواست بگویم مگر می شود تو پیش من باشی و من حالم خوب نباشد؟
هانیه با نگاهی مرموز به ما خیره بود. از این بابت که خوش قول است و رازم را پیش کسی افشا نمی کند، خیالم راحت بود.
سقلمه ای به پهلویش زدم و کنار گوشش گفتم: چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟
با لبخند شیطنت آمیزش گفت: چیه خب؟ دارم به لیلی و مجنونمون نگاه می کنم!
نیشگونی از بازویش گرفتم و با حرص به او توپیدم: هانی می زنم تو سرت ها.
از حرص صدایم خنده ای کرد و چیزی نگفت.
چند روزی را در شمال گذراندیم. با وجود درد پایم و این که خیلی نمی توانستم مانند بقیه به گشت و گذار بروم اما همین که در کنار حامد بودم، برایم بسیار ارزشمند بود و این مسافرت چهار روزه خاطره ی خیلی خوبی برایم بر جای گذاشت.
امشب، شب آخری بود که می خواستیم بمانیم و صبح فردا حرکت کنیم.
روی شن های ساحل نشسته بودم و به دریا و آسمان پر ستاره نگاه می کردم.
هانیه کنارم نشست و او هم در سکوت به دریای مواج خیره شد.
چون کمی از بقیه دورتر بودیم، صدایمان به گوش آن ها نمی رسید.
- لیلی؟
در حالی که پایم را دراز می کردم، جواب دادم: جانم؟
- با حامد حرف زدم.
- در مورد چی؟
لبخند روی لب هایش نقش بست.
- درباره ی پیمان، همون هم کلاسی ام.
مشتاقانه به چهره ی بشاش او نگاه کردم که ادامه داد: اولش یه کم اخم کرد و چپ چپ نگاهم کرد ولی بعد گفت که میره تحقیق و پرس و جو؛ اگه موردی نبود به بابا اینا بگه.
لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم: وای چه خوب! پس یه عروسی افتادیم دیگه.
لبخند ذوق زده اما خجولی زد و گفت: حالا کو تا اون موقع؟!
خواستم جوابش را دهم که با شنیدن صدای پایی که به ما نزدیک می شد، سکوت کردم و به قامت بلند حامد که همراه با شهاب به سمت ما می آمدند، نگاهی کردم.
به ما که رسیدند، حامد گفت: پاشین برین تو؛ دیر وقته و بقیه هم رفتند.
هانیه با بی خیالی سری تکان داد و گفت: کجا دیر وقته؟ نشستیم حالا.
- پاشو بهت میگم
هانیه بلند شد و همان طور که به من کمک می کرد تا بلند شوم، رو به حامد گفت: میگم حامد؟
- بله؟
- یه چیز بگم، جون من نه نیار.
- چی می خوای؟
اشاره ای به من کرد و گفت: تو این چند روز که این جا بودیم، لیلی مثل ما خیلی نتونست بیاد بیرون و بگرده. ما هم که فردا می خوایم برگردیم.
حامد نگاهش را بین من و هانیه چرخاند.
- خب؟
- خب سوییچ رو بده که من و لیلی الان با هم بریم یه دوری بزنیم و شام رو بیرون بخوریم.
اخم هایش غلیظ تر شد. نگاهم به شهاب افتاد که او هم اخم کرده بود.
- این موقع شب، دوتا دختر، اونم تنها که این جاها رو هم خوب بلد نیستین، کجا می خواین برین؟
هانیه نگاهی به من کرد. سری به معنای تأیید حرف های حامد تکان دادم که هانیه دوباره گفت: خب پس یه کار دیگه می کنیم.
- چی کار؟
- شما هم با ما بیاین.
به بحث و مشاجره ی بینشان در سکوت خیره بودم. در مقابل اصرار های هانیه، حامد و شهاب تسلیم شدند.
حامد رو به هانیه گفت: خیلی خب. برو سوییچ رو از اتاقم بیار و بقیه خبر بده که نگران نشن.
هانیه لبخندی زد و گفت: چشم داداشی جونم.
با کمک هانیه روی صندلی عقب جا گرفتم؛ خودش هم کنارم نشست و حامد هم ماشین را به حرکت درآورد.
- حالا کجا بریم؟
هانیه کمی فکر کرد و رو به من پرسید: نظر تو چیه؟
شانه ای بالا انداختم.
- نمی دونم.
حامد از آینه نگاهی به من انداخت و بی حرف حرکت کرد.
هانیه با خنده رو به حامد که گهگاهی به من از آینه نگاه می انداخت، گفت: داداش حواست به جلو باشه. نکشی ما رو!
حامد «کوفتی» نثارش کرد و پایش را روی گاز فشرد.
با خجالت لب گزیدم و سقلمه ای به پهلوی هانیه زدم و نگاهم را از شهاب که با لبخند نگاهمان می کرد، گرفتم.
بعد از طی کردن مسافت نسبتاً طولانی ماشین متوقف شد.
با کمک هانیه پیاده شدم و پشت سر حامد و شهاب حرکت کردیم. محو منظره ی زیبا و دل انگیز رو به رویم شده بودم. آن قدر زیبا بود که نمی توانستم چشم از این طبیعت زیبا بردارم.
هانیه با حیرت گفت: وای چه قدر این جا قشنگه!
با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. محو فضای رو به رویم بودم که با صدای حامد به خودم آمدم.
- بیا بشین. خیلی سر پا واینستا.
به حامد که،این حرف را زد نگاهی کردم و لبخند روی لبم را به سختی جمع کردم. نگرانی اش چه قدر دلچسب بود. چه قدر از اینکه به فکرم بود، خوشحال بودم.
درون فضای باز چندین تخت قرار داده شده بود و تعدادی دور هم جمع شده بودند.
حامد پرسید: این جا بشینیم یا بریم تو؟
من که تا آن لحظه ساکت بودم، جواب دادم: این جا.
حامد و شهاب بی حرف به سمت تختی در گوشه ی آن باغ رفتند. من هم به کمک هانیه به سمتشان رفتیم و ما بین هانیه و حامد جای گرفتم.
چه قدر از این ضعیف بودن خودم بدم می آمد. این که نمی توانستم بدون کمک راه بروم برایم بسیار سخت و عذاب آور بود. برای منی که به قول مادر نمی توانم در یک جا بند شوم.
آهی کشیدم و نگاهی به گچ پایم که خیلی اذیتم می کرد، مخصوصاً در این فصل گرم، کردم.
-تا کی باید تو گچ بمونه؟
به شهاب که این سؤال را پرسیده بود، نگاهی کردم و پاسخ دادم: دکتر گفته تا یه ماه نمی دونم چه طوری تا اون موقع تحمل کنم.
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: تا چشم به هم بزنی می گذره. تحمل کن.
چاره ای جز این نداشتم. سری تکان دادم و چیزی نگفتم.
هانیه کیفش را برداشت و ماژیکی از آن بیرون آورد.
متعجب پرسیدم: این دیگه چیه؟
انگار که دارد برای بچه ی دو ساله چیزی را توضیح می دهد، گفت: ببین این یه وسیله اس بهش میگن ماژیک
که باهاش می نویسند.
شهاب خنده ای کرد و گفت: خاله اجازه؟
-بگو پسرم.
-برای چی این رو آوردی؟
هانیه کمی در جایش جا به جا شد.
- برای اینکه رو گچ پای لیلی یادگاری بنویسیم.
در حالی که در ماژیک مشکی رنگ را باز می کرد، ادامه داد: اولم از خودم شروع می کنم.
خم شد و گوشه ای از گچ مشغول شد.
- بسه دیگه ببینم چی نوشتی.
ماژیک را به دست شهاب داد.
با دیدن نقاشی ای که کشیده بود، خنده ام گرفت.
مثلا عکس مرا کشیده بود با سری بزرگ و موهای به هم ریخته.
«دیوانه» ای نثارش کردم و نوشته ی شهاب را خواندم.
«ما بدونِ درد و رنجهايمان
چه خواهيم بود؟
بى شک يک لبخند،
ولى بى هيچ تفاوتى!
مارگريت_دوراس»
نگاهی به حامد که در حال نوشتن بود، نگاهی انداختم.
با آن خط زیبایش جمله ی کوتاهی نوشت و بعد از بستن در ماژیک آن را به هانیه برگرداند.
شهاب جمله اش را با صدای بلند خواند:
عقل موقعی به سراغ آدم میآید که دیگر خیلی دیر شده است.
«گابریل_گارسیا_مارکز »
مات و مبهوت مانده بودم. این جمله ی کوتاه چه معنی و مفهومی داشت؟
هانیه دهان باز کرد که حرفی بزند اما با آمدن گارسون با لباس مخصوص و سنتی اش، منصرف شد.
همه مثل هم سفارش کوبیده با مخلفات دادیم.
هانیه نامحسوس سقلمه ای به پهلویم زد و با دیدن نگاه هم چشمکی زد و زیر لب طوری که من بشنوم گفت: لیلی سوتی ندیا.
با این که منظورش را نفهمیدم سری به نشانه تأیید تکان دادم که گفت: راستی لیلی اون خواستگارت که گفتی می خوای بهش جواب مثبت بدی، چی شد؟ کی میان؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و وقتی چشمکش را دیدم، فهمیدم که قصد اذیت کردن حامد را دارد.
حامد و شهاب هر دو به من خیره بودند. حامد اخمی غلیظ در پیشانی اش خودنمایی می کرد؛ طوری که فرض می کردم اگر آن خواستگار فرضی که هانیه حرفش را می زد، این جا بود، حامد با او درگیر می شد.
نگاهم را بین آن ها که منتظر خیره ام بودند، چرخاندم.
- فعلاً با این وضع پام نمیشه بیان. هر وقت که خوب بشه، بهشون خبر میدیم.
هانیه لبخندی زد و گفت: چه خوب! مبارکه!
شهاب هم لبخندی زورکی زد و گفت: مبارک باشه.
سرم را پایین انداختم تا نگاه اخم آلود و ناراحت حامد را نبینم. یعنی این موضوع برایش اهمیت داشت؟ ممکن بود که او هم به من حسی داشته باشد؟ کاش همین گونه که فکر می کردم، بود.
شام در سکوت صرف شد و فقط صدای قاشق و چنگال ها و صدای حرف زدن و خنده های چند دختر و پسر جوان در تخت کناریمان، سکوت را شکسته بود.
بعد از خوردن شام، شهاب رو به حامد گفت: سوییچ رو بده من دوربینم رو از تو ماشین بیارم از این جا چند تا عکس بگیرم.
حامد بی حرف سوییچ را به دستش داد. هانیه هم بلند شد که حامد گفت: کجا؟
-منم می خوام باهاش برم عکس بگیریم.
شهاب چپ چپ نگاهش کرد.
-تو واسه چی بیای؟ میای حرف می زنی حواس منم پرت می کنی.
هانیه با اعتراض گفت: إ حامد ببینش. من زیاد حرف می زنم؟
بعد از این حرف رو به شهاب اشاره ای نامحسوس به ما کرد. شهاب هم که موضوع را فهمیده بود، سری تکان داد و گفت: خیلی خب بیا.
شهاب عاشق عکاسی و هنر بود اما به اصرار خاله نیره وارد رشته ی پزشکی شد.
او علاقه ی فراوانی به مادرش داشت حتی با وجود زورگویی های مادرش و این که هر چه می گفت، بی چون و چرا قبول می کرد.
یادم است وقتی به خواستگاری من آمدند، هنگامی که قرار بود با هم هر حرف بزنیم، به من گفت که به اصرار و درخواست مادرش این جا آمده و تنها من برایش خواهر هستم نه چیز بیشتر. من هم چون نظر او را داشتم، پذیرفتم
با صدای حامد سرم را بالا گرفتم. سعی می کرد لحنش بی تفاوت باشد.
-واقعاً می خوای جواب مثبت بدی؟
چه سخت بود نگاه کردن به چشم های دلخورش؛ سخت تر از آن دروغ گفتن به این سیاهی چشمانش بود.
سرم را پایین انداختم و به سکوتی اکتفا کردم. صدای نفس کلافه و ناراحتش را شنیدم و از حرف هایم پشیمان شدم.
کمی در جایم جا به جا شدم و از دردی که توی پایم پیچید، اخم هایم درهم شد و آخی گفتم.
حامد با شنیدن صدای آخ گفتنم، با نگرانی پرسید: چی شد؟
کیفم را از کنارم برداشتم و همان طور که دنبال قرص هایم می گشتم، جوابش را دادم: چیزی نیست. پام درد گرفته.
قرص را یافتم و یک عدد را از جعبه اش خارج کردم. به سرعت از جا بلند شد و با گفتن: صبر کن الان برات آب میارم، وارد محوطه ی داخل رستوران شد.
رفت و برگشتش به یک دقیقه هم نرسید. سر جایش نشست و لیوان را به سمتم گرفت.
تشکری زیرلب کردم و بعد از خوردن قرص آب را لاجرعه سر کشیدم.
بینمان سکوت حکم فرما بود و هیچ یک قصد شکستن این سکوت را نداشتیم.
بی حوصله به شوخی و خنده های چند دختر جوان که کنار تخت ما نشسته بودند، نگاه می کردم.
آمدن هانیه و شهاب این سکوت را خاتمه داد.
شهاب کنار حامد نشست و غر غرکنان گفت: وای تو چی می کشی از دست این؟! همش حرف زد و حواسم رو پرت کرد.
هانیه با اعتراض گفت: خیلی بی ادبی. حامد یه چیزی به این بگو.
حامد بی توجه به جر و بحث آن ها در حالی که از جا بلند می شد، با اخم گفت: پاشین بریم.
هانیه معترض گفت: ما که تازه اومدیم.
حامد توجهی نکرد و دوباره حرفش را تکرار کرد: زودتر بلند شین دیگه.
هانیه شانه ای بالا انداخت و گفت: چش شد یهو؟
با این که مخاطبش من بودم ولی سعی کردم بحث را عوض کنم. عصا را از کنار تخت برداشتم و گفتم: بیا کمک کن من بلند شم.
شهاب هم با گفتن «من برم ببینم چش شد» از ما دور شد.
با کمک هانیه سر پا ایستادم.
- چی شده لیلی؟ دعواتون شده؟
سری تکان دادم و به «نه» کوتاهی اکتفا کردم. در دل خودم را لعن و نفرین کردم که چگونه او را از خود رنجاندم. اصلاً برایش مهم بود یا محض کنجکاوی پرسیده بود؟ اصلاً من در فکر او نقشی داشتم؟
پس آن جمله که روی گچ پایم به یادگار گذاشت، معنیاش چه بود؟
فقط این را می دانستم که محال است که بعد از باز کردن گچ پایم، گچ را دور بیندازم.
از شدت هیجان قلبم به شدت می کوبید و لبخند از روی لبم کنار نمی رفت. باورم نمی شد که امشب خانواده ی دایی برای خواستگاری از من به خانه مان می آیند.
یک ماهی از شمال برگشتنمان گذشته بود که دیشب دایی زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. پدر و مادر نیز که حامد را به خوبی می شناختند، قبول کردند که امشب به خواستگاری بیایند.
با وسواس لباس های توی کمدم را درآورده بودم و نمی دانستم از میان آنها کدام را انتخاب کنم.
سمیرا، دوست صمیمی ام، هم با اصرارهای من آمده بود.
سارافن زرشکی رنگم را همراه با شال همرنگ آن به دستم داد.
-بیا این رو بپوش.
با وسواس نگاهی به آن انداختم.
-مطمئنی این خوبه؟
حرصی نگاهم کرد؛ امروز آن قدر این سؤال را پرسیده و وسواس به خرج داده بودم که سمیرا را کلافه کرده بودم.
-بپوش دیگه همین خوبه. به جون خودت بگی خوب نیست، من می دونم و تو.
خنده ای کردم و چیزی نگفتم که سمیرا با حرص ادامه داد: نمی دونم این پسردایی تو چی تو سرش خورده که می خواد تو رو بگیره.
از یادآوری حامد لب هایم به لبخند پهنی باز شد.
-نیشت رو ببند.
لبخند عمق گرفت و با ذوق گفتم: وای سمیرا این قدر خوشحالم که نگو. انگار رو ابرا سیر می کنم.
لحن هیجان زده ی من لبخند روی لب او هم نشاند. به سمتم آمد و مرا در آغوشش گرفت.
-خیلی برات خوشحالم لیلی.
مرا از بغلش بیرون آورد و گفت: أه أه جمع خودتو.
مانتویش را پوشید و گفت: من دیگه برم؛ کاری نداری؟
اعتراض آمیز گفتم: کجا میری؟ بمون امشب.
-نمی تونم؛ امشب میریم خونه ی سمانه اینا.
به ناچار باشه ای گفتم و جواب خداحافظی اش را دادم.
با شنیدن صدای زنگ هول شده شال را روی موهایم مرتب کردم و چادر سفید گلدارم را روی سرم انداخته و از اتاق خارج شدم.
مامان و بابا برای استقبال از مهمانان به حیاط رفتند؛ من هم خود را به آشپزخانه رساندم و دستی روی قلبم که آن قدر محکم می کوبید، گذاشتم.
صدایشان که نزدیک شد به معنی این بود که وارد خانه شدند.
مادر وارد آشپزخانه شد و دسته ی گل های رز و میخک را توی گلدان شیشه ای گذاشت و گفت: لیلی جان، چایی بریز.
نگاهی به گل های زیبا و خوشبو کردم و لبخندی زدم. من عاشق گل رز و میخک بودم.
با دست هایی که از شدت هیجان می لرزید، فنجان ها را توی سینی قرار دادم و مشغول ریختن چای خوش عطر و بو در آنها شدم.
نفسی کشیدم که ضربان بی امان قلبم آرام بگیرد
سپس چادرم را مرتب کرده و سینی چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
سر به زیر سلام کردم که همگی جوابم را دادند.
با قدم های آرام جلو رفتم و چای را تعارف کردم؛ به حامد که رسیدم، لبخندی زد و به آرامی تشکری کرد.
سربه زیر کنار مادر نشستم و به حرف هایشان گوش کردم.
جمع مان مانند همیشه بود و از هر موضوعی حرف می زدند.
دایی رو به بابا و مامان گفت: خب بهتره بریم سر اصل مطلب با اجازه ی شما.
بابا و مامان با تعارفات معمول جوابش را دادند و دایی ادامه داد: اگه اجازه بدین این دوتا جوون با هم حرف بزنند.
بابا: خواهش می کنم اجازه ی مام دست شماست. لیلی جان بلند شو دخترم با حامد جان حرفاتون رو بزنید.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید