رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 7
رو به روی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه می کردم. هانیه دستش را دور گردنم انداخت و گونه ام را بوسید.
-چه خوشگل شدی. اگه بدونی چه قدر منتظر این لحظه بودم.
لبخندی زدم و پرسیدم: راستی تو چرا از قبل بهم نگفتی می خواین بیاین خواستگاری؟
در حالی که شال یاسی اش را روی موهایش مرتب می کرد، جواب داد: این جوری باحال تر بود. تازه من گفتم خبر ندیم یهو بیایم.
- حامد خودش گفت؟
-آره بابا. ما رو کشت این مدت. اون روز که از شمال برگشتیم تا یه مدت تو خودش بود و هر چی هم ازش می پرسیدیم که چشه، هیچی نمی گفت. یه شب اومد تو اتاقم و ازم پرسید که حرفای اون شب درباره ی جواب مثبت تو به اون خواستگار فرضی راست بوده یا نه؟ اولش گفتم اذیتش کنم و بدونم واقعاً چه نظری درباره ات داره. ازش که پرسیدم ولی طفره رفت اما اون قدر اصرار کردم که گفت تو رو دوست داره. بعدشم دیگه به مامان اینا گفتیم و همه موافقت کردند.
خواستم حرفی بزنم که گفت: الانم سریع تر آماده شو که دیر شد.
شال سفیدم را روی مانتوی شیری رنگم پوشیدم. قبل از رفتن هم گردنبندی که آن روز حامد برایم خریده بود را به گردنم آویختم.
*
همه با لبخند و خوشحالی به ما تبریک می گفتند. انگار همه از به هم رسیدنمان خوشحال بودند.
نگاهی به حامد که بعد از خواندن صیغه ی محرمیت دستم را از دستش جدا نکرده بود، کردم.
- حامد؟
- جانم؟
از این «جانم » گفتنش لبخندی خجول بر لب آوردم.
-خیلی خوشحالم. باورم نمیشه.
او هم لبخند زیبایی بر لب آورد.
- منم همین طور.
با نگاهی پر از عشق خیره اش شدم که نگاهی به مهمانان حاضر در محضر انداخت و کنار گوشم گفت: حیف که کلی آدم دورمونه.
دویدن خون به صورتم را احساس کردم. سرم را با شرم پایین انداختم که سر و کله ی هانیه پیدا شد.
- خب کرکس های عاشق، باید بریم.
نگاهش به من افتاد و «نچ» «نچی» کرد.
- چی به این دختر گفتی که این جوری سرخ و سفید شده. داداشم از دست رفت.
حامد «کوفتی» نثارش کرد و رو به من گفت: بریم.
سوار ماشینش بودم و او هم به طرف خانه ی ما حرکت می کرد.
نگاهی به من انداخت و با دیدن گردنبند گردنم لبخندی زد و با آن صدای گرم و بی نظیرش شعری که خیلی دوست داشتم را خواند؛ البته خواندن با صدای من کجا، خواندن با آن صدای دلنشین او کجا؟
مرغ آمین درد آلودی است کاواره
بمانده
رفته تا آن سوی این بیداد خانه
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
در سکوت و با تمام عشقی که نسبت به او داشتم، خیره اش شدم. صدایش چه آرامشی داشت و چه حس خوبی را منتقل می کرد.
می گویند عاشق حسود می شود. من هم با بی منطقی به کسانی که با او حرف می زنند و صدای دلنشینش را می شنود، حسادت می کردم.
همراه هم وارد خانه شدیم. مهمان ها همگی جمع بودند و خانه کوچکمان پر از مهمان شده بود.
مادر با ظرف اسپند به سمتمان آمد و آن را دور سرمان چرخاند.
می توانستم عمق خوشحالی را در چشمانش ببینم. می دانستم که هم او و هم پدر چه قدر حامد را دوست دارند. اصلاً مگر می شد او را دوست نداشت؟!
همراه با سمیرا و هانیه به اتاقم رفتم و با کمکشان لباسم را پوشیدم و آرایش کمرنگی روی صورتم نشاندم.
هانیه در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت: من برم حامد رو صدا کنم و بیاین پایین.
سمیرا هم پشت سر او از اتاق بیرون رفت.
موهای خرمایی ام را که فر کرده بودم را پشت گوشم فرستادم و خیره به در منتظر آمدن حامد شدم.
تقه ی آرامی به در خورد و بعد از «بفرمایید» گفتن من همان طور که حدس می زدم، حامد وارد اتاق شد و با دیدن من با لبخندی بر لبانش به سمت من آمد.
با نهایت عشق و شیفتگی به من خیره بود. نگاهش را تاب نیاوردم و سرم را با شرم و گونه های ملتهب پایین انداختم.
دستش زیر چانه ام قرار گرفت و به آرامی سرم را بالا آورد.
نگاهم به سیاهی چشمانش بود. زمزمه کردم: حامد؟
او هم مثل من زمزمه کرد: جون حامد؟
- خیلی خوشحالم.
لبخندی بر لب آورد و قلب بی جنبه ی من ضربانش دو برابر شد!
- منم همین طور.
دستش را به آرامی روی موهای فر و حالت دارم به نوازش درآورد و گفت: یه چیزی رو می دونی لیلی؟
- چی رو؟
- این که تو همه چیز منی. این عسل چشمات شده دلیل زندگی من.
- هیچ وقت تنهام نذار حامد.
- نمی ذارم لیلی من. مگه میشه منِ مجنون لیلیم رو تنها بذارم؟
زمزمه اش با آن صدای بی نظیرش آرامش را بیش از پیش به وجودم القا کرد.
سعی کردم خجالتم را کنار بگذارم و بگویم که چه قدر دوستش دارم. بگویم که وجودش در زندگی ام همانند وجود اکسیژن است. بگویم که دوست داشتن او مانند خون در رگ هایم جریان دارد.
- من نمی تونم مثل تو قشنگ حرف بزنم فقط ساده میگم، خیلی دوست دارم.
لبخندی زد. نفهمیدم کی دستانش دور تن ظریفم حلقه شد و مرا به آن منبع آرامش کشاند. فقط دلم نمی خواست دیگر هیچ وقت از این آغوش دل بکنم.
سرم را روی قلبش گذاشتم. دوست نداشتم هیچ صدایی بیاید تا فقط بتوانم این کوبش های محکم را بشنوم.
زمزمه اش را کنار گوشم شنیدم: لیلی من، تو ممنوع الخروجی از قلبم. با پای خودت اومدی این جا ولی دیگه نمی ذارم بیرون بری.
لبخندی زدم و مانند خودش زمزمه کردم: توام که دیگه تو قلب من صاحب خونه شدی.
حلقه ی دستانش دور تنم محکم تر شد و بوسه اش روی موهایم نشست و چه آرامشی داشت این بوسه ی آرام و کوتاه!
با شنیدن صدای باز شدن در به سرعت از آغوشش بیرون آمدم و به هانیه که وارد اتاق شده بود، نگاه کردم.
هانیه نگاهش را بین ما چرخاند و گفت: چرا نمیاین پس؟ مهمون ها منتظر شماان.
حامد نگاهی به سر زیر افتاده ی من کرد و گفت: الان میایم. تو برو.
هانیه با شیطنت گفت: باشه به ادامه ی کارتون برسید. مزاحمتون نشم.
زیرچشمی به حامد که خنده اش گرفته بود، نگاه کردم. نگاهی چپ چپ حواله ی هانیه کرد و گفت: برو بیرون ببینم. بچه پررو
هانیه خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت.
- خب خانوم خجالتی من، بریم؟
با همان سر پایین افتاده گفتم: بریم.
دستش را دور شانه ام انداخت و بوسه ی کوتاه و سریعی به گونه ام زد و با هم از اتاق خارج شدیم.
****
با صدای جیغی که از بیرون آمد، هانیه در حالی که از جا بلند می شد، گفت: صدای کی بود؟
با وحشت از جا پریدم و گفتم: صدای نفس بود. چی شده یعنی؟
نفهمیدم چه طور از پله ها پایین آمدم و خودم را به حیاط که سر و صدا از آن جا می آمد، رساندم.
همه دور حوض بزرگشان جمع شده بودند. نگران و مضطرب، توانی به قدم های لرزانم دادم و جلوتر رفتم.
با دیدن صحنه ی رو به رو حس کردم قلبم از حرکت ایستاد و خون در عروق و رگ هایم یخ بست.
زیرلب گفتم: یا خدا!
باید کاری می کردم. قدم هایم را سرعت دادم و به نفس که روی آب حوض بزرگشان شناور بود، با وحشت نگاه کردم.
جلو رفتم و کنار حوض ایستادم. خواستم خودم را در آب بیندازم تا دخترکم را نجات دهم که دستم از پشت کشیده شد.
مادر هم که مانند من ترسیده بود، گفت: می خوای چی کار کنی؟
- برم نفسم رو نجات بدم.
حامد که نمی دانم کی رسیده بود، خودش را به ما رساند و به من که سعی داشتم خود را از حصار دستان مادر خارج کنم، نگاهی انداخت و بدون مکث خودش را درون آب انداخت و نفس را در آغوش کشید.
پاهایم بیشتر از این تحمل وزنم را نداشت. زانوانم خم شد و روی زمین افتادم و با چشمان اشکی به نفس که در آغوش حامد جای گرفته بود و تکان نمی خورد با وحشت خیره شدم. قدرت هیچ کاری را نداشتم و نمی دانستم چه باید بکنم؟
زیرلب مدام خدا را صدا می زدم که اتفاقی برای دخترم نیفتد.
شهاب خودش را به حامد رساند و او را روی زمین به حالت دراز کش گذاشت و با فشار دادن قفسه ی سینه اش سعی در خارج کردن آب هایی که در دهانش رفته بود، می کرد.
توان بلند شدن از جایم را نداشتم. همان طور نشسته خودم را به آن ها رساندم و به نفس که حالا چشمانش را باز کرده بود و همان طور که سرفه می زد، آب هایی که خورده بود را از دهانش بیرون می ریخت.
انگار حتی قدرت تکلم را هم نداشتم. دستم را جلو بردم و تن خیس شده ی نفس را سخت در آغوش کشیدم.
اشک هایم روی گونه هایم سرازیر بود. نفس هم، هم از سرما و هم از ترس در آغوشم می لرزید.
آن قدر ترسیده بود که مانند من لحظه ای اشک هایش بند نمی آمد.
او را محکم به خودم فشردم و دستانم را دور تن نحیفش حلقه کردم. بوسه ای روی موهای خیسش زدم.
- مامان؟
با هق هق جوابش را دادم.
- جان مامان... نترسی ها.
هانیه و مادر به سمتم آمدند. مادر با چشمان خیس از اشک گفت: پاشو عزیزم. برو تو. هوا سرده نفس سرما می خوره.
بدون این که نفس را از خودم جدا کنم، در حالی که او را بغل گرفته بودم از جا بلند شدم که حس کردم تعادلم به هم خورد.
حامد به طرفم آمد و دستش را برای گرفتن نفس از آغوشم باز کرد. نگاهی به تن خیس شده ی او کردم. چه قدر به او مدیون بودم. اگر او و شهاب نبودند، چه می شد؟ چه بلایی سر دخترکم می آمد؟
بی حرف نفس را به آغوشش سپردم؛ جلوتر از من راه افتاد من هم با کمک هانیه و مادر وارد خانه شدم.
پچ پچ مهمان ها که هر یک چیزی می گفتند به گوشم می رسید. عده ای با نگرانی حالم را می پرسیدند ولی آن قدر بی حال بودم که نمی توانستم پاسخشان را بدهم؛ بعضی ها هم از به هم خوردن مهمانی معترض بودند.
زن دایی و سارا و سحر با اخم به من و حامد نگاه می کردند.
حامد در حالی که نفس را در آغوش داشت وارد اتاق هانیه شد؛ ما هم پشت سرش رفتیم.
دست و پاهایم هنوز هم از ترس می لرزید. وحشت از دست دادن فرزند چه قدر برای یک مادر سخت بود.
زانوانم تحمل وزنم را نداشتند و گوشه ای نشستم.
اشک هایم قصد بند آمدن نداشت و صدای هق هق ام فضا را پر کرده بود.
شهاب رو به هانیه گفت: برو یه لیوان آب قند بیار فشارش افتاده.
هانیه بی حرف سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
مادر دستش را روی دست های یخ زده ی من گذاشت.
- آروم باش عزیزم. خدا رو شکر چیزی نشده.
لب گزیدم که صدای گریه ام از این بالاتر نرود.
مادر رو به حامد گفت: حامد جان واقعاً ممنونم؛ نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم.
- کاری نکردم عمه جون.
با نگرانی نگاهش کرد و گفت: برو لباست رو عوض کن سرما می خوری.
حامد با بی خیالی سری تکان داد و رو به نفس پرسید: کسی هولت داد تو آب؟
نفس را از آغوشم بیرون کشیدم و منتظر نگاهش کردیم.
نفس سری تکان داد و گفت: آره داشتیم با ایلیا بازی می کردیم بعد اون عروسکم رو برداشت و انداخت تو آب منم خواستم عروسکم رو نجات بدم.
اخم های حامد درهم رفت و از جا بلند شد.
مادر هم بلند شد و گفت: کاریش نداشته باشی ها؛ بچه ان دیگه از این چیزا پیش میاد.
حامد عصبانی بود؛ آن قدر عصبی که توجهی به حرف مادر نکرد و از اتاق بیرون رفت. شهاب هم با گفتن: «من برم دنبالش»
اتاق را ترک کرد.
هانیه با لیوانی آب قند که مشغول هم زدن آن بود و چند تکه لباس وارد شد.
کنار من نشست و لیوان را به لبم نزدیک کرد.
- بخور قربونت برم. رنگ به روت نمونده.
اشاره ای به لباس ها کرد.
- اینم لباسای ایلیاست؛ تنش کن تا بیشتر از این سردش نشه.
مادر لباس ها را از او گرفت و گفت: من تنش می کنم.
هانیه با نگرانی گفت: خوبی؟
سری تکان دادم و بالاخره قفل زبانم باز شد.
- دارم دیوونه میشم هانیه. دست و پام داره از ترس هنوز می لرزه. اگه اتفاقی می افتاد...
بغض هجوم آورنده به گلویم مانع از ادامه ی حرف هایم شد.
- دیگه بهش فکر نکن عزیزم. مهم اینه که الان حالش خوبه.
سری تکان دادم و جرعه ای از آب قند را نوشیدم.
مادر بعد از عوض کردن لباس های نفس، در حالی که دستانش را به زانوانش گرفته بود که بلند شود گفت: من برم پیش بقیه؛ زشته اومدم اینجا.
بعد از رفتن مادر، دوباره شهاب و حامد وارد اتاق شدند.
شهاب جلوتر آمد و گفت: بهتری؟
- ممنون.
- می خوای بریم بیمارستان؟ فشارت افتاده و رنگت خیلی پریده.
- نه خوبم.
- یه کم استراحت کن؛ فعلاً پایین نیا.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و به
حامد هم که کنار نفس نشسته بود و با او حرف می زد که حواسش را از اتفاق افتاده پرت کند، نگاه کردم.
- آقا حامد؟
با جدیتی که تازگی ها فقط برای من بود، نگاهم کرد.
- ممنونم که به نفس کمک کردید.
«کاری نکردم» ای گفت و نگاهش را از من گرفت.
شهاب و هانیه همزمان آهی کشیدند. حامد بلند شد و رو به شهاب گفت: بیا بریم بیرون تا استراحت کنه.
شهاب «باشه» ای گفت و رو به من ادامه داد: کاری داشتی صدامون کن.
بعد از رفتن آن دو، هانیه کنارم نشست و گفت: بهتری؟
آهی کشیدم.
- خوبم.
با حسرت خیره ام شد.
- لیلی دلم داره آتیش می گیره. آخه چه طور شد که یه دفعه همه چی رو به هم زدی؟ تو که اون قدر حامد رو دوست داشتی. من هنوزم باورم نمیشه. اگه بدونی حامد این مدت چی کشید. اون حامد مهربون و شوخ کجا و این حامد کجا؟ خودت که دیدیش چه قدر جدی و بداخلاق شده. رفتنت داغونش کرد؛ بدجور داغون شد.
حداقل بگو که چی شد؟ اصلاً چرا؟ من برعکس بقیه می دونم که تو بی دلیل کاری نمی کنی پس بهم بگو چی شده. جون من بگو.
چه باید می گفتم؟ نمی توانستم. در مرز دیوانگی بودم. ظرفیتم برای امروز کامل شده بود.
قطره اشکی از چشمم روی گونه ام لغزید.
- نمی تونم هانیه. نمی تونم.
آهی کشید و با وجود این که از من دلخور و ناراحت بود، گفت: ببخشید با این حال و روزت گذشته رو پیش کشیدم.
یه روز میام تا هم خونه ات رو ببینم و هم کلی با هم حرف بزنیم.
بدون این که بخواهم پوزخندی بر لب آوردم.
- کدوم خونه و زندگی؟
متعجب نگاهم کرد.
- چی میگی لیلی؟ یعنی چی؟ چی شده که این چشمای خوشگلت این طوری پر از غمه؟ بگو فدات شم. چرا این قدر تو خودت می ریزی؟
نه آمادگی حرف زدن داشتم و نه می توانستم واقعیت ها را که هیچ کس حتی خود حامد هم نمی دانست را به او بگویم.
- خسته شدم؛ خسته ام از این زندگی و خسته از این دنیا. از این آدم هاش دلگیرم. اگه تا حالا دووم آوردم و زنده موندم فقط به خاطر وجود نفس بوده. به خدا دیگه نمی تونم. بریدم.
آغوشش را به رویم باز کرد و سعی در آرام کردنم داشت اما نمی دانست که آرامش خیلی وقت است از من فراری شده.
کمی که آرام شدم، از آغوشش بیرون آمدم و گفتم: بهتره بریم بیرون؛ زشته من همش این جا نشستم.
- زشته چیه دیوونه؟ مهم اینه تو حالت خوب باشه.
شالم را روی موهایم مرتب کردم و بوسه ای روی گونه ی نفس که خوابش برده بود، زدم و پتو را رویش مرتب کردم.
همراه با هانیه از اتاق خارج شدیم که با شنیدن صدای گوشی هانیه، گفت: تو برو من گوشیم رو جواب میدم، میام.
«باشه» ای گفتم و خواستم از پله ها پایین بیایم که با شنیدن اسمم از زبان سحر، متوقف شدم.
- محمد من یه چیزی به این دختره میگما. به خاطر بچه ی اون، داداش جونت بچه ی منو زده.
محمد هم با صدای آرام تری گفت: عزیزم آروم باش صدات میره بیرون. یه کم دیگه تحمل کن؛ یه کم دیگه میره.
سحر با نفرت گفت: این چند سال نبود، از دستش راحت بودیم؛ الان نمی دونم واسه چی برگشته. این قدر پرروئه؛ نمی دونم چه طور روش میشه که دوباره اومده این جا و راست راست تو چشم ما نگاه می کنه.
دستم را به دیوار گرفتم که سقوط نکنم. آن ها داشتند راجع به من حرف می زدند؟ این همه نفرت از من بود؟
- مگه اون خواهر من چشه که اون داداش جونت همش ناز میکنه؟ از این دختره ی خیانت کار که یهو همه چی رو ول کرد و رفت که بهتره. دارم به سختی خودم رو کنترل می کنم که یه چیزی به این دختره و اون داداشت نگم.
آب دهانم را به سختی پایین فرستادم؛ چرا اینجا این قدر اکسیژن کم بود؟ نفسی کشیدم که باز هم بغضم سر باز نکند.
چرا این قدر قضاوت کردن و پشت سر دیگران حرف زدن برایشان راحت بود؟ آن قدر راحت که من هیچ؛ به فکر آن بالا سری که ناظر و حاضر بر ما و اعمال ماست، نبودند.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید