رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 8
چرا متوجه نبودند که شنیدن بعضی حرف ها چه قدر دل را می شکند؟ این تکه گوشت که زبان نام داشت، هم می تواند خوب بچرخد و ایجاد مهر و محبت کند و یا نه؛ آن قدر تلخ شود و دل را بشکند و اشک کسی را درآورد.
پس چرا بعضی ها این گونه از آن استفاده می کنند؟
چرا متوجه نبودند که شنیدن بعضی حرف ها چه قدر دل را می شکند؟ این تکه گوشت که زبان نام داشت، هم می تواند خوب بچرخد و ایجاد مهر و محبت کند و یا نه؛ آن قدر تلخ شود و دل را بشکند و اشک کسی را درآورد.
پس چرا بعضی ها این گونه از آن استفاده می کنند؟
کنار مادر نشستم که با مهربانی همیشگی اش گفت: خوبی مامان جان؟
آهی کشیدم.
- خوبم نگران نباش.
دستش را روی دستم گذاشت.
- لیلی جان، می دونم خسته و کلافه شدی ولی یه کم دیگه تحمل کن، میریم. نفس چه طوره؟
- خوبه. خوابش برد.
مادر زیر لب قربان صدقه ی نفس و به قول خودش «دردانه» اش رفت.
زن دایی مبل کنارم نشست و سرش را نزدیک آورد.
- لیلی جون، به نظرت خواهر سحر خوبه که برای حامد خواستگاری کنم؟
خدایا اندکی صبر!
نفسم را بیرون فرستادم و به سختی خودم را کنترل کردم که چیزی نگویم که کدورت پیش آورد و باعث بی احترامی شود.
- نمی دونم زن دایی. هر طور خودتون و آقا حامد می دونید.
نگاهش را به سارا که مشغول کار کردن با گوشی اش بود، سوق داد.
***
با صدای گرم و دلنشین حامد چشمانم را باز کردم که نگاهم با آن دو گوی مشکی و مهربان تلاقی کرد.
با دیدنش لبخندی زدم و با صدای گرفته از خوابم گفتم: سلام. تو کی اومدی؟
خم شد و بوسه ای به پیشانی ام نشاند.
- سلام به روی ماه نشسته ات. پاشو عزیزم؛ مگه امروز کلاس نداری؟
با کف دست به پیشانی ام کوبیدم و از جا پریدم.
- ای وای! ساعت چنده؟ تو چرا اومدی؟
- فعلاً وقت هست. زود آماده شو و بیا صبحونه ات رو بخور. منم اومدم اولین روز دانشگاه خانومم برسونمش دانشگاه.
خودم را به گردنش آویزان کردم و بوسه ی محکمی به گونه اش زدم.
- آخ که چه قدر تو مهربونی عشق من.
لبخندی بر لب آورد و گفت: من میرم بیرون، توام زودتر آماده شو.
«چشم» ای گفتم و بعد از شستن دست و صورتم، مانتوی کرم رنگم را همراه با مقنعه و شلوار مشکی ام پوشیدم.
چادر و کیفم را هم برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف آشپزخانه که صدای حامد و پدر و مادر می آمد، رفتم.
- سلام صبحتون بخیر.
همگی جوابم را دادند. رو به حامد گفتم: من آماده ام. بریم.
اشاره ای به میز صبحانه کرد.
- اول صبحونه ات رو بخور بعد.
با صورت جمع شده به میز صبحانه نگاه کردم. از این وعده ی غذایی بدم می آمد به خصوص وقتی که صبح زود بیدار می شدم.
با کشیده شدن دستم توسط حامد به خودم آمدم و به ناچار کنارش نشستم.
- بخور دیر شد.
بی میل تکه ای پنیر روی نان گذاشتم و مشغول خوردن لقمه ی کوچکم شدم.
پدر از جا بلند شد و گفت: خب من دیگه باید برم. کاری ندارید؟
حامد به احترامش از جا بلند شد و با او خداحافظی کرد.
مادر هم خودش را مشغول جمع کردن وسایل کرد.
حامد لقمه ای را دستم داد و گفت: سریع بخور دیگه.
- نمی تونم.
بلند شد و رو به مادر گفت: عمه با اجازه ما دیگه بریم.
مادر لبخندی مهربان بر لب نشاند.
- مراقب خودتون باشید.
هر دو با مادر خداحافظی کردیم و از خانه خارج شدیم.
سرم را به شیشه چسباندم و خیره به خیابان، اتفاقات این چند روز را مرور کردم.
دو هفته ای از نامزدی من و حامد می گذشت؛ آن قدر به او وابسته شده بود که حتی یک ثانیه فکر کردن به نبودنش هم مرا تا مرز جنون می کشاند.
آن قدر خوب و مهربان بود که روز به روز هم نمی شود گفت؛ لحظه به لحظه عشقم به او بیشتر می شد. دوست داشتم زودتر این مدت بگذرد و ازدواج کنیم تا برای همیشه و هر لحظه بتوانم پیش او بمانم.
حامد بهترین بود؛ حتی صفت «بی نظیر» هم برایش کم بود.
چند روز پیش بود که نتیجه ی کنکورم آمده بود و همان طور که دوست داشتم و خودم هم حدس می زدم، در رشته ی مورد علاقه ام یعنی مهندسی کامپیوتر در یکی از بهترین دانشگاه ها پذیرفته شده بودم.
امروز هم اولین روز دانشگاهم بود.
- به چی فکر می کنی؟
نگاهی به نیمرخ جذابش کردم و با لبخندی، صادقانه جواب دادم: به تو.
لبخندی روی لبش نشست و من گفته بودم برای این لبخندش جان می دهم؟!
نیم نگاهی به من انداخت و دوباره حواسش را به رو به رو معطوف کرد.
نگاهی به لبخند عمیقی که روی لبش جاخوش کرده بود، انداختم.
- چه قدر خوبه که هستی. چه قدر خوبه که دارمت. خیلی دوست دارم لیلی؛ خیلی.
باز هم طپش های قلبم بی امان شده بود. چه کرده بود که این قدر دلم بی قرارش بود؟ چه کرده بود که بدون این نگاه مهربان توان نفس کشیدن را از من گرفته بود؟
بحث را عوض کرد.
- تا کی کلاس داری؟
- تا پنج.
سری تکان داد و گفت: تونستم میام دنبالت.
- تو به کارت برس. راستی امروز خودت کلاس نداری؟
- نه فقط میرم دفتر؛ سرم شلوغه.
یکی دو روز قبل از آمدن نتیجه ی کنکور من، نتیجه ی آزمون ارشد او هم آمده بود و در این مقطع پذیرفته شده بود. به دلیل درس بسیار خوب و استعداد بالایش در یک دفتر وکالت با یک وکیل همکاری می کرد.
- یه سؤال؟
- جونم؟
- میگم چرا نمیری تو نمایشگاه پیش دایی؟
- بابام خودش چند باری ازم خواست که برم پیشش کار کنم ولی من از اون کار خوشم نمیاد. همین طور گفت که برامون خونه هم می خره ولی من قبول نکردم.
من دلم می خواد رو پای خودم وایسم و با تلاش کردن زندگی مون رو بسازم. این مدرک ارشدم رو هم بگیرم، می تونم پرونده های مهم تری رو بگیرم و تو دفتر خودم مشغول بشم و کار کنم. اون موقع درآمد منم بیشتر میشه و یه سر و سامونی به زندگیمون میدم. هم این که تو که می دونی من چه قدر این رشته و کار رو دوست دارم و کار کردن اون جا می تونه برام یه تجربه باشه.
یه مدت دیگه هم بگذره و یه پولی تو دست و بالم بیاد، یه خونه اجاره می کنم و عروسی می گیریم. تو موافقی؟ کنار من می مونی؟
با قاطعیت جواب دادم: معلومه که می مونم. مگه من می تونم یه لحظه هم از تو جدا باشم؟ هر جا و هر موقع که باشه من حاضرم باهات تا قله ی قافم بیام فقط برای این که همیشه و هر لحظه پیشت باشم. من تو رو همه جوره دوست دارم.
لبخندی روی لبش جان گرفت و ماشین را گوشه ای از خیابان نگه داشت.
- قربون تو برم که این قدر خوبی. سعی می کنم زودتر کارام رو به راه کنم تا زودتر عروسی کنیم چون یه لحظه هم نمی تونم ازت دور باشم.
لبخندم را پاسخ داد.
- خب خانوم خوشگلم رسیدیم. مراقب خودت باش.
چرا گذر زمان را نفهمیده بودم؟ چه زود رسیدیم. کاش این مسیر ادامه داشت. امروز چه روز خوبی بود! اصلاً همه ی روزها که با دیدن چشمان حامد آغاز شود و با شنیدن این حرف های زیبا از زبان او ادامه یابد، خوب و شیرین است.
به ناچار گفتم: توام همین طور. خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
وارد ساختمان بزرگ و پر رفت و آمد دانشگاه شدم و بعد از پیدا کردن کلاسم که طبقه ی دوم بود، از پله ها بالا رفتم.
جلوی کلاس ایستادم و نفسی تازه کردم. اولین درس در اولین جلسه، یک درس عملی و تخصصی بود و در کارگاه تشکیل می شد.
وارد کلاس بزرگ که ردیف هایی از میز و صندلی قرار داشت و عده ای هم پشت میز که کامپیوتر قرار داشت نشسته بودند، شدم و ردیف آخر کلاس نشستم.
دختری که در کنارم نشسته بود، سرش را از گوشی اش بیرون آورد و گفت: سلام.
جوابش را دادم که با خنده گفت: الان باید مثل بچه دبستانی ها بگم، با من دوست میشی؟!
خنده ای کردم و گفتم: آره حتماً. اتفاقاً تنهام و هیچ کس رو نمی شناسم.
- منم همین طور. راستی من مهدیسم.
- منم لیلی. میگم این استاد رو می شناسی؟ سخت گیره؟
سری تکان داد و گفت: از بچههایی که ترم های قبل باهاش داشتند، پرسیدم که گفتند خیلی سختگیر و بد اخلاقه. حداقل هشتاد درصد دانشجوهاش رو می ندازه.
با ورود مرد جوان و خوش پوشی که با قدم های محکم پا به کلاس گذاشت، همهمه ها کم شد.
جذاب بود و سن و سال زیادی هم نداشت؛ تقریبا سی سالی نشان می داد.
به طرف میزش که روی آن هم مانند بقیه ی میزها کامپیوتر قرار داشت رفت و صدای جدی اش در کلاس طنین انداز شد.
- سلام. قبول شدنتون و شروع ترم جدید رو بهتون تبریک میگم. همون طور که خودتون هم می دونید من استاد درس برنامه نویسی تون هستم.
مهدیس با صدایی آرام گفت: تا باشه از این استادا. چه جذبه ای داره شروین جونم.
از لحن شوخش خنده ام گرفت و آرام گفتم: هیس می شنوه. زشته.
بی توجه به من ادامه داد: ای جونم! حلقه هم نداره.
- دیوونه.
- جون لیلی راست میگم. فقط پرستیژش!
صدای جدی اش بلند شد.
- چه خبره اون ردیف آخر؟
مهدیس «ببخشید» ی گفت و به سختی خنده اش را کنترل کرد.
با اخم نگاه از ما گرفت و به توضیحات و ادامه ی نوشتنش روی تخته پرداخت؛ دفترم را درآوردم و از مطالب گفته شده یادداشت برداری می کردم.
- خب از توضیحات ابتدایی شروع می کنیم. خب ما برای داده هایی که عدد صحیح هستند، int رو به کار می بریم و برای اعشاری از float و همین طور برای داده هایی که کاراکتر هستند و رشته ها که در جلسات آینده باهاشون آشنا میشیم، به ترتیب از char و string استفاده میشه.
با استفاده از cin عدد رو از ورودی دریافت می کنید و با استفاده از cout برنامه ای رو که باید روی خروجی چاپ بشه رو نشون داد.
پشت میزش نشست و ادامه داد: از یه برنامه ی ساده شروع می کنیم. همگی یه برنامه بنویسید که دو عدد از ورودی دریافت کنه و جمع اونا رو کامپایل کنه. زودتر انجام بدین خودم هم الان میام نگاه می کنم.
سریع انگشتانم را روی کیبورد به حرکت درآوردم و طبق گفته های استاد شروع به تایپ کردن کدها کردم.
مهدیس باز هم سرش را کنار گوشم آورد و گفت: میگم لیلی؟
- هوم؟
صدایش را پایین آورد.
- این شروین جونمون همش داره به تو نگاه می کنه ها.
نگاهی به چشمان قهوه ای روشنش که اثری از شوخی در آن نبود، کردم.
- مهدیس بس کن دیگه.
انگشت دست چپم را نشان دادم.
- من نامزد دارم.
چشمانش گرد شد.
- واقعاً؟
لبخندی از یادآوری حامد زدم.
- آره. یه دو هفته ای میشه.
او هم لبخندی بر لب آورد و گفت: وای مبارکه.
حرفش با آمدن استاد در کنارمان ناقص ماند.
با اخمی گفت: شما خیلی نظم کلاس رو به هم می زنید؛ جلسات بعد هم این طوری باشه، حذف میشن.
چشم غره ای به مهدیس رفتم و به چشمان آبی و جدی استاد نگاه کردم.
- ببخشید.
سری تکان داد و گفت: تمرین رو انجام دادین؟
«بله» ای گفتم و اشاره ای به مانیتور کردم.
با دقت نگاهی به مانیتور و برنامه ی نوشته شده ام کرد و گفت: درسته.
رویش را برگرداند و خودم هم متوجه شدم که با دیدن حلقه ام اخم هایش درهم رفت.
مبهوت مانده بودم. چرا این گونه کرد؟ یعنی فقط به خاطر دیدن این حلقه بود؟ اصلاً چرا باید این موضوع برایش مهم می بود؟ او که اولین بود مرا می دید.
بعد از رفتن استاد، مهدیس گفت: دیدی گفتم. خوبه خودتم دیدی.
پوف کلافه ای کشیدم.
- بی خیال. مهم نیست.
راستش این عکس العمل او فکرم را به خود مشغول کرده بود؛ نمی دانم چرا حس بدی داشتم.
***
آن روز را تا عصر کلاس داشتم. با مهدیس هم خیلی صمیمی شده بودم؛ آن قدر دختر خوب، مهربان و خونگرمی بود که با او احساس راحتی می کردم.
***
بوسه ای به پیشانی تب دار نفس که خوابش برده بود، زدم و پتو را روی او مرتب کردم.
از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای نفس که بعد از آن روز که در استخر خانه ی دایی افتاده بود، سرمای شدیدی خورده بود، سوپ آماده کنم.
مشغول خورد کردن سبزی های سوپ بودم که مادر از خرید برگشت.
نایلون های خرید را کناری گذاشت و پرسید: بهتره؟
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم: آره ولی هنوز کمی تب داره.
مادر کنارم نشست و با ناراحتی خیره ام شد.
- هنوز به خاطر اون روز مهمونی ناراحتی؟
چاقو را کنار گذاشتم و گوشتی که روی گاز گذاشته بودم را هم زدم.
- نباید باشم؟ هر چی از دهنشون در اومد بهم گفتند. به زور جلوی خودم رو گرفتم که چیزی بهشون نگم.
سر جایم نشستم و گفتم: مامان به خدا دیگه نمی کشم. خسته ام؛ اون قدر خسته که دلم می خواد دست نفس رو بگیرم و برم یه جای دور؛ اون قدر دور که دست هیچ کی بهمون نرسه و من ترس این که نفسم رو ازم بگیرند رو نداشته باشم. آخه دیگه چه قدر تحمل؟ چه قدر صبر؟ به خدا دیگه نمی تونم. نمی کشم. اون قدر که هر شب با ترس این که ممکنه نفس رو ازم بگیره، تا صبح خواب به چشمم نمیاد. به این زندگی و سرنوشت تلخم. به آینده ی نفس که چه قدر تو این قضیه روحش آسیب می بینه. خسته ام مامان. خسته.
مادر با مهربانی آغوشش را به رویم گشود و اجازه داد که در آغوش پر مهرش آرام بگیرم.
اشک هایم روی گونه هایم می لغزید و از شدت هق هق نفس کم آورده بودم.
بس است دیگر قوی بودن. مگر آدم چه قدر توان مقابله با مشکلات را دارد؟ چه قدر می تواند بسوزد و دم نزند؟ مشکلات بر سرش آوار شود و دم نزند؟
بالاخره یک روز این کاسه ی صبر لبریز می شود. بالاخره روزی آدم خودش اعتراف می کند که دیگر نمی کشد. دیگر کم آورده. دلش می خواهد فریاد بزند که خسته ام. این همه درد و مشکل دیگر از توانم خارج شده.
و من دقیقاً در این حس و حال قرار داشتم. درمانده و خسته از این همه درد و مشکل بودم؛ حتی دلم اندکی مرگ می خواست.
با به صدا آمدن گوشی ام اشک هایم را با پشت دست پس زدم و گوشی ام را که کنارم بود را برداشتم و نگاهی به اسم حامد کردم.
صدایم را صاف کرده و تماس را متصل کردم.
- سلام.
- سلام خوبی؟
از جا بلند شدم و در حال هم زدن سوپ جواب دادم: ممنون شما خوبی؟
- خونه ای؟
شربت نفس را همراه با قاشقی برداشتم.
- آره چه طور؟
- می تونی بیای دفتر؟
- الان؟
- آره. اگه می تونی.
با نگرانی پرسیدم: اتفاقی افتاده؟
سعی می کرد لحنش آرام باشد اما دلم گواهی بد می داد.
- نه. می خوام درباره ی پرونده ات حرف بزنم.
- باشه پس حتماً میام.
- خیلی خب پس من منتظرم.
بعد از خداحافظی کوتاهی قطع کرد. با نگرانی به مادر که کنارم ایستاده بود و حرف هایم را شنیده بود، نگاهی انداختم.
- نگران نباش. انشاالله خبرای خوب می شنوی.
پوف کلافه ای کشیدم و برای حاضر شدن به اتاقم رفتم.
اولین پالتو و شالی که دم دستم آمد را پوشیدم.
- مامان؟
با صدای گرفته ی نفس به طرف او که تازه از خواب بیدار شده بود، رفتم.
کنار تختش نشستم و سعی کردم لبخند بزنم.
- جانم خوشگل مامان؟ بهتری؟
سرش را تکان داد و سرفه ای کرد.
- کجا می خوای بری؟
مقداری از شربت را توی قاشق ریختم و به سمت دهانش بردم.
- بخور مامان جان.
صورتش جمع شد و گفت: نمی خوام. بد مزه ست.
حال حوصله ی بحث با او را نداشتم. دلم می خواست هر چه زودتر به آن جا برسم و همه چیز را بفهمم اما با لحنی که سعی می کردم مهربان باشد گفتم: بخور دیگه قربونت برم، تا زود زود خوب شی.
به ناچار شربت تلخ و بدمزه را خورد و چهره اش درهم شد.
بوسه ای به گونه اش زدم.
- آفرین خوشگل مامان. حالا تا تو یه کم دیگه استراحت می کنی، من میرم بیرون و برمی گردم. باشه؟
- زود بیای.
- باشه عزیزم.
بلند شدم و بعد از پوشیدن چادر و خداحافظی کوتاهی از مادر از خانه خارج شدم.
***
بوسه ای به پیشانی تب دار نفس که خوابش برده بود، زدم و پتو را روی او مرتب کردم.
از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای نفس که بعد از آن روز که در استخر خانه ی دایی افتاده بود، سرمای شدیدی خورده بود، سوپ آماده کنم.
مشغول خورد کردن سبزی های سوپ بودم که مادر از خرید برگشت.
نایلون های خرید را کناری گذاشت و پرسید: بهتره؟
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم: آره ولی هنوز کمی تب داره.
مادر کنارم نشست و با ناراحتی خیره ام شد.
- هنوز به خاطر اون روز مهمونی ناراحتی؟
چاقو را کنار گذاشتم و گوشتی که روی گاز گذاشته بودم را هم زدم.
- نباید باشم؟ هر چی از دهنشون در اومد بهم گفتند. به زور جلوی خودم رو گرفتم که چیزی بهشون نگم.
سر جایم نشستم و گفتم: مامان به خدا دیگه نمی کشم. خسته ام؛ اون قدر خسته که دلم می خواد دست نفس رو بگیرم و برم یه جای دور؛ اون قدر دور که دست هیچ کی بهمون نرسه و من ترس این که نفسم رو ازم بگیرند رو نداشته باشم. آخه دیگه چه قدر تحمل؟ چه قدر صبر؟ به خدا دیگه نمی تونم. نمی کشم. اون قدر که هر شب با ترس این که ممکنه نفس رو ازم بگیره، تا صبح خواب به چشمم نمیاد. به این زندگی و سرنوشت تلخم. به آینده ی نفس که چه قدر تو این قضیه روحش آسیب می بینه. خسته ام مامان. خسته.
مادر با مهربانی آغوشش را به رویم گشود و اجازه داد که در آغوش پر مهرش آرام بگیرم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید