رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 9 - اینفو
طالع بینی

رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 9

اشک هایم روی گونه هایم می لغزید و از شدت هق هق نفس کم آورده بودم.

 

بس است دیگر قوی بودن. مگر آدم چه قدر توان مقابله با مشکلات را دارد؟ چه قدر می تواند بسوزد و دم نزند؟ مشکلات بر سرش آوار شود و دم نزند؟
بالاخره یک روز این کاسه ی صبر لبریز می شود. بالاخره روزی آدم خودش اعتراف می کند که دیگر نمی کشد. دیگر کم آورده. دلش می خواهد فریاد بزند که خسته ام. این همه درد و مشکل دیگر از توانم خارج شده.
و من دقیقاً در این حس و حال قرار داشتم. درمانده و خسته از این همه درد و مشکل بودم؛ حتی دلم اندکی مرگ می خواست.
با به صدا آمدن گوشی ام اشک هایم را با پشت دست پس زدم و گوشی ام را که کنارم بود را برداشتم و نگاهی به اسم حامد کردم.
صدایم را صاف کرده و تماس را متصل کردم.
- سلام.
- سلام خوبی؟
از جا بلند شدم و در حال هم زدن سوپ جواب دادم: ممنون شما خوبی؟
- خونه ای؟
شربت نفس را همراه با قاشقی برداشتم.
- آره چه طور؟
- می تونی بیای دفتر؟
- الان؟
- آره. اگه می تونی.
با نگرانی پرسیدم: اتفاقی افتاده؟
سعی می کرد لحنش آرام باشد اما دلم گواهی بد می داد.
- نه. می خوام درباره ی پرونده ات حرف بزنم.
- باشه پس حتماً میام.
- خیلی خب پس من منتظرم.
بعد از خداحافظی کوتاهی قطع کرد. با نگرانی به مادر که کنارم ایستاده بود و حرف هایم را شنیده بود، نگاهی انداختم.
- نگران نباش. انشاالله خبرای خوب می شنوی.
پوف کلافه ای کشیدم و برای حاضر شدن به اتاقم رفتم.
اولین پالتو و شالی که دم دستم آمد را پوشیدم.
- مامان؟
با صدای گرفته ی نفس به طرف او که تازه از خواب بیدار شده بود، رفتم.
کنار تختش نشستم و سعی کردم لبخند بزنم.
- جانم خوشگل مامان؟ بهتری؟
سرش را تکان داد و سرفه ای کرد.
- کجا می خوای بری؟
مقداری از شربت را توی قاشق ریختم و به سمت دهانش بردم.
- بخور مامان جان.
صورتش جمع شد و گفت: نمی خوام. بد مزه ست.
حال حوصله ی بحث با او را نداشتم. دلم می خواست هر چه زودتر به آن جا برسم و همه چیز را بفهمم اما با لحنی که سعی می کردم مهربان باشد گفتم: بخور دیگه قربونت برم، تا زود زود خوب شی.
به ناچار شربت تلخ و بدمزه را خورد و چهره اش درهم شد.
بوسه ای به گونه اش زدم.
- آفرین خوشگل مامان. حالا تا تو یه کم دیگه استراحت می کنی، من میرم بیرون و برمی گردم. باشه؟
- زود بیای.
- باشه عزیزم.
بلند شدم و بعد از پوشیدن چادر و خداحافظی کوتاهی از مادر از خانه خارج شدم.

روزها از پس یک دیگر می گذشت. کار هر روز من شده بود درس و دانشگاه و حرص خوردن و کلافه شدن از دست استاد شروین نادری.
از نگاه های خیره اش حس بدی پیدا می کردم ولی خوشبینانه می گفتم که من توهم زده ام.
چند بار خواستم این موضوع را به حامد بگویم اما راستش ترسیدم. حامد آدم بی منطقی نبود که توهین و بی ادبی و یا با با کسی دعوا کند اما به هر حال مرد بود و در این مدت کم فهمیده بودم که چه قدر روی من تعصب و غیرت دارد.
البته نه آن طور که همه اش بخواهد به قول معروف «گیر بدهد» اما این طور هم نبود که توجه نکند و هوایم را نداشته باشد.

امروز کلاس نداشتم؛ به خاطر همین به حامد زنگ زده بودم و با او در کافی شاپ قرار ملاقات گذاشته بودم. نمی دانم چرا نسبت به روزهای اول نامزدیمان کمتر زنگ می زد و کمتر برای بیرون رفتنمان وقت می گذاشت. الان هم ده دقیقه ای گذشته بود ولی هنوز نیامده بود.
با کلافگی دستانم رو در هم حلقه کردم و به نقطه ی نامعلوم خیره شدم.
چند لحظه ای گذشته بود که با نشستن حامد روی صندلی رو به رویم به خودم آمدم.
- سلام. ببخشید دیر شد.
کوتاه جوابش را دادم و به گلدان روی میز نگاهم را دوختم.
- لیلی؟
بدون این که در حالتم تغییری بدهم جوابش را دادم: بله؟
- از من ناراحتی؟
نگاهم را به چشمانش دوختم.
- نباید باشم؟ نه به اون روزای اول که چند بار زنگ می زدی یا می اومدی در خونه مون اما حالا چی؟ یه خبر از من نمی گیری.
با پوزخندی ادامه دادم: نمی دونستم این قدر زود از داشتن من خسته میشی.
اخم هایش به طرز وحشتناکی درهم شد. در حالی که سعی داشت صدایش را پایین نگه دارد، جواب داد: یه چیزی بهت میگما. یعنی چی این چرت و پرت ها؟ تو چی درمورد من فکر کردی؟ چرا همش بهونه می گیری و به همه ی کارای من گیر میدی؟ چرا این جوری رفتار می کنی و حرف می زنی؟ به نظرت من چنین آدمی ام؟ خسته ام کردی لیلی.
بغض به گلویم چنگ انداخت. چرا درکم نمی کرد؟ یعنی دیگر دوستم نداشت؟ خودش گفت که خسته اش کرده ام.
با دیدن چهره ی درهم رفته و ناراحت من، با لحنی آرام گفت: قربون تو برم، چرا این جوری می کنی آخه؟
با شنیدن لحن مهربانش بغضم شکست و قطره اشکی از چشمانم چکید. دستش را روی دستم گذاشت.
- عزیزم، جون من این جوری نکن.
نمی توانستم این فضا را تحمل کنم. حس بدی داشتم. کیفم را برداشتم و از جا بلند شدم.
- کجا؟
توجهی به صدا کردن هایش نکردم و از کافی شاپ خارج شدم و قدم هایم را سرعت بخشیدم.
دستم از پشت کشیده شد و مرا وادار به توقف کرد.
کلافه به سمتش برگشتم.
- چیه؟ چی میگی؟
اخم غلیظی کرد.
- چرا هر چی صدات می کنم، جواب نمیدی؟ کجا داری میری؟
- خودت گفتی خسته ات کردم و اعصابت رو به هم ریختم؛ پس میرم که اعصاب توام آروم باشه.
دستش را با کلافگی میان موهایش فرو برد.
- بس کن. چرا این قدر پرت و پلا میگی دیوونه؟
دستم را از حصار دستش خارج کردم.
- ولم کن.
دوباره عزم رفتن کردم که دستم را دوباره کشید و چون ناگهانی شد، تعادلم را از دست دادم و در آغوشش قرار گرفتم.

 

 

نگاهم به او بود که با صدای جدی پدر به سمت او برگشتم.
- چیزایی که به حامد گفتم رو به توام میگم. دیگه نمی خوام همچین چیزی تکرار بشه. خودت می دونی که ما رسم نداریم دختر زیاد تو عقد بمونه که شما حتی فعلاً عقد هم نکردید. یه محرمیت ساده اس که فقط تو یه تیکه کاغذ ثبت شده. امیدوارم منظورم رو بفهمی و اینم بدونی که مردم پشت سرمون حرف درمیارن.
هر روز و هر روز با هم بیرونین. مردم چی میگن؟
سرم را پایین انداخته بودم و با گونه هایی که حس می کردم سرخ شده اند در سکوت به حرف های پدر گوش می دادم.
سکوتم را شکستم: بابا، من دوسش دارم.
- می دونم دوسش داری اما این رفت و آمدها رو بذار برای بعد از ازدواجتون. اگه بدونی مردم چه قدر پشت سرتون حرف می زنند. اگه اون یه تیکه کاغذ هم نباشه، شما دوتا هیچ نسبتی با هم دیگه ندارید. بفهم این رو. پس دیگه همچین چیزی رو ازتون نبینم چون اون موقع مجبور میشم جور دیگه ای رفتار کنم. به حامدم اینو گفتم.
آهی کشیدم و انگشتانم را در هم گره کردم.
چه قدر از این حرف های مردم بدم می آمد. هر کاری بکنی باز هم پشت سرت حرف می زنند.
متأسفانه هم پدر و هم مادر بسیار به این حرف های بیهوده بها می دادند؛ تعبیرشان هم این بود که در محل آبرو دارند و به هر حال با این مردم زندگی می کنند.
اما من برایم مهم نبود کی چه می گوید. مگر آدم چند بار زندگی می کند که نیمی از آن را هم به این فکر کند که بقیه چه پشت سرش می گویند؟

با توقف ماشین به خودم آمدم. در را باز کردم که پدر صدایم کرد. به سمتش برگشتم و به او نگاه کردم.
- این موضوع بین خودمون سه تا باشه. لازم هم نیست به مامانت چیزی بگی؛ می دونی که نگران میشه.
این خواسته ی خودم هم بود. پس بدون مخالفت «چشمی» گفتم و پیاده شدم.
وارد خانه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم. دلم می خواست با حامد حرف بزنم ولی می دانستم که از من ناراحت شده.
پوف کلافه ای کشیدم و بعد از عوض کردن لباس هایم، کامپیوتر را روشن کردم که تمریناتی

را که استاد گفته بود را انجام دهم

.
باز هم یاد آن نگاه مرموز او افتادم. طوری به آدم نگاه می کرد که حس می کردی فکرت را می خواند. زیادی مرموز و پیچیده بود این استاد شروین نادری.
***
آن قدر نگران و مضطرب بودم که نفهمیدم این مسیر بیست دقیقه ای را چگونه طی کردم.
منشی با دیدنم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و سراغ نفس را گرفت. دخترکم آن قدر شیرین زبان و مهربان بود که هر کس حتی با یک بار دیدنش مجذوب او می شد و خانم شاکری هم از این قاعده مستثنی نبود.
تقه ای به در اتاق حامد زدم. و با گفتن «بفرمایید» او در را باز کرده و وارد شدم.
- سلام.

عینکش را که با جذابیتش دو چندان می شد را برداشت و روی میزش گذاشت و جوابم را داد.
اشاره ای به صندلی کرد و کوتاه گفت: بشین.
عرق های دستم را که به خاطر این حجم از استرس بود را با چادرم پاک کردم و بدون آن که چشم از او بردارم، نشستم.
بلند شد و رو به رویم نشست.
بی طاقت پرسیدم: چی شده؟
یک پایش را روی دیگری انداخت و بی توجه به نگرانی و اضطراب من، گفت: بابت حرف هایی که مامانم زده، ازت معذرت می خوام.
کاش فقط زن دایی بود که حرف بارم کرد.
با لحنی بی تفاوت گفتم: مهم نیست. من دیگه به این حرفا عادت کردم. به این که هر کی از راه میرسه یه چیزی بارم کنه و دل منو بشکنه، عادت کردم. اصلاً به بی تفاوتی رسیدم. دیگه هیچی برام مهم نیست. دلم می خواد چمدونم رو ببندم، دست نفس رو بگیرم و برم یه جای دور. اون قدر دور که ترس از دست دادن بچه ام شب و روز دنبالم نباشه. کسایی نباشند که فقط بلدن دلت رو بشکنند. به نظر تو چرا این قدر برای بعضیا شکستن دل و ناراحت کردن دیگران راحته؟ چه طور می تونند سرشون رو با خیال راحت رو بالش بذارن و بخوابند در حالی که یکی دیگه با یادآوری حرف هاشون اشک می ریزه؟ حامد به خدا خسته شدم. دیگه بریدم. کم آوردم. حالم از این زندگی به هم می خوره.
خسته شدم اون قدر خودم رو قوی نشون دادم. مگه من دیگه چه قدر توان دارم؟ چه قدر باید بجنگم؟
پوزخندی بر لبم نشست و زمزمه کردم: آرزوهام خسته شدند از بس که برآورده نشدند. اونا هم مثل من خسته و درمونده ان.
اشک هایم باز هم سرازیر شدند. حامد هم در سکوت به حرف هایم گوش می داد. گاهی وقت ها آدم کسی را می خواست که با او حرف بزند. یکی باشد که فقط به حرف هایی که روی دلت سنگینی می کند،گوش دهد. بدون اینکه بترسی از قضاوت شدن.
جعبه ی دستمال کاغذی را با لیوانی آب به دستم داد.
لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم. اشک هایم را پاک کردم و به او خیره شدم.
- نفس چه طوره؟
چرا این قدر طفره می رفت و حرفش را نمی زد؟
با کلافگی گفتم: اون روز که تو آب افتاد، سرما خورده. حرفت رو بزن دیگه. منو جون به سر کردی.
آهی کشید.
- متأسفانه خبرای خوبی برات ندارم.
* * *
از آن روز رفت و آمدهای من و حامد کم شده بود و از یک دیگر خبر نداشتیم.
دلم برایش یک ذره شده بود. برای عشق بی معرفتم بدجور دلتنگ بودم.
سر کلاس استاد نادری بودیم و برعکس همیشه حوصله ی گوش دادن به درس مورد علاقه ام را نداشتم. مدام گوشی ام را چک می کردم تا شاید حامد زنگ بزند یا پیامی بدهد اما هیچ خبری نبود.
ناامیدانه دستم را زیر چانه ام گذاشتم به توضیحات استاد که اصلاً انگار نمی شنیدم، گوش دادم.
مهدیس مانند همیشه حالم را فهمید. سرش را نزدیک آورد و گفت: چته لیلی؟
- چند روزه ازش خبر ندارم.
- اوه پس لیلی و مجنون دعواشون شده.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و بی حوصله شروع به نوشتن برنامه ای که گفته بود، کردم.
نگاهم به مهدیس افتاد که خیره به یکی از پسرها بود.
سقلمه ای به پهلویش زدم که به خودش آمد.
- جای این که به پسر مردم نگاه کنی تمرینت رو حل کن.
با پررویی همیشگی اش گفت: بی خیال. تمرین نوشتن به چه درد من می خوره؟ تو خودت نامزد داری خیالت راحته اما من چی؟ حداقل بعد از تموم شدن درسم از مجردی در بیام یا نه؟
استاد به ما خیره بود. خنده ام را به سختی کنترل کردم.
- خجالت هم بعضی وقتا بکشی، بد نیست .
شانه ای بالا انداخت.گوشی اش را برداشت و مشغول بازی کردن با آن شد. این همه بی خیالی را از کجا می آورد؟ نمی دانم!

کلاس که تمام شد، همراه با مهدیس در سلف نشسته بودیم و مشغول خوردن نسکافه مان بودیم.
- این بابای توام دیگه خیلی سخت می گیره. شما نامزدین و بعد چند وقت ازدواج می کنید. دوست که با هم نیستید.
آهی کشیدم.
- چی بگم والا؟ البته تقصیر منم بود ولی خب من چی کار باید بکنم؟ دوسش دارم. دلم می خواد هر روز ببینمش. اما اون میگه من بهونه گیر شدم و همش گیر الکی میدم. به نظرت این که من دلم می خواد هر روز ببینمش و همه چی رو بهم بگه، بهونه گیریه؟
دستش را روی دستم گذاشت.
- آخه فدات شم، خب اونم خوشش نمیاد این قدر کنترلش می کنی. تو مگه بهش اعتماد نداری؟
با قاطعیت گفتم: حتی از چشم هامم بیشتر.
- خب همینه دیگه. این که اون قدر بهش اعتماد داری و می دونی که اگه پیشش نباشی هم به دختری نگاه نمی ندازه، کلی ارزش داره. لیلی جان، باور کن کمتر پسری این طور پیدا میشه.
حرف هایش را قبول داشتم اما این دلم که برای دیدن آن چشمانش لک زده بود را چگونه می فهماندم؟
- مهدیس؟
- هوم؟

- به نظرت من چی کار کنم؟
لیوان خالی نسکافه اش را روی میز گذاشت و گفت: منت کشی.
متعجب گفتم: چی؟!
- تشریف می بری خونه شون یا یه جایی با هم قرار می ذارین بعدش هم میری سراغ مرحله ی منت کشی و عذرخواهی.
متفکر نگاهش کردم.
- یعنی من عذرخواهی کنم؟
او هم متفکر به من نگاه کرد.
- می خوای بگم عمه ی من بیاد عذرخواهی که چرا؟ چون لیلی خانوم، مجنون جونش رو ناراحت کرده و اون جات معذرت خواهی کنه.
از لحن جدی و پر حرصش خنده ای کردم که گفت: کوفت. واسه من می خنده.
خودش هم از خنده ی من به خنده افتاد و مهدیس چه قدر خوب بود و چه خوب توانسته بود فکر مرا از آن همه مشغولی خارج کند.
- میگم مهدیس، با این که خیلی خل و چلی و همش دیوونه بازی درمیاری ولی بعضی وقتا توام می تونی آدم باشی.
چشمانش گرد شد.
- دلت خواست یه خورده دیگه تخریب شخصیتی ام کن.
لحنش جدی شد.
- از من به تو نصیحت. با این که من هیچ تجربه ای تو این موارد ندارم اما به خاطر چیزای الکی فکر خودت و حامد رو به هم نریز. یه چیزی دیگه هم بدون که هیچ کدوم از این فکرها ارزش ناراحت کردن خودتون رو نداره. یه چیز دیگه هم این که وقتی تو مقصری، خودت برو و عذرخواهی کن. غرور تو عشق هیچ معنایی نداره. نذار بینتون سرد بشه چون اون موقع اس که باید نگران باشی که نکنه جات رو بگیرند.
با لبخند به او خیره بودم. اولین بار بود این چنین جدی حرف می زد و من هم تمام حرف هایش را قبول داشتم.
- این جوری برو شوهرت رو نگاه کن نه منو.
خنده ای کردم و گفتم: چه خوبه که هستی.
چشمانش گرد شد.
- داری اشتباه می زنیا. اینو باید به یکی دیگه بگی.
«دیوانه» ای نثارش کردم و خنده ای روی لبم آمد.
چه خوب بود داشتن چنین دوستی به خوبی و مهربانی مهدیس؛ این که کسی باشد که به حرف هایت گوش دهد و راهنمایی ات کند خیلی خوب بود؛ از خوب هم خوب تر.

بعد از تمام شدن کلاس ها، از مهدیس خداحافظی کردم و در هوای بارانی اوایل آبان ماه شروع به قدم زدن کردم.
قدم زدن در هوای پاییزی و به ویژه در این هوای بارانی یک حال و هوای دیگری داشت. به قول مهدیس «هوا دو نفره بود». اما حیف که حامد پیشم نبود. چه قدر دلم بودنش را می خواست. چه قدر دلم لمس دستانش را می خواست.
مهدیس راست می گفت. باید به دیدنش می رفتم و از او عذرخواهی می کردم؛ عشقم از غرورم برایم مهم تر بود.
با صدای بوق ماشینی با فرض این که کسی مزاحم شده. اخمی کردم و قدم هایم را تند کردم. اما با شنیدن اسمم از صدای آشنایی سرم را برگرداندم و با تعجب به استاد نادری نگاه کردم.
- چرا وایستادی؟ بیا بالا دیگه؛ خیس شدی.
- نه ممنون. خودم میرم.
- بیا دیگه.
دلم نمی خواست با او بروم. اصلاً چرا او باید مرا می رساند؟
سعی کردم جدی تر برخورد کنم.
- خیلی ممنون. مزاحمتون نمیشم. یه تاکسی می گیرم، میرم.
اخمی در پیشانی اش نشست.
- وقتی میگم بیا بالا، بگو چشم.
به ناچار و از سر رودربایستی قبول کردم. کمی فکر کردم که در جلو را باز کنم یا عقب را؟
عقب سوار می شدم که زشت بود. پس در جلو را باز کرده و سوار شدم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت و این نگاه خیره اش مرا هول و کلافه می کرد.
- ببخشید که مزاحم شما هم شدم.
- بسه دیگه چه قدر تعارف می کنی. از همین خیابون باید برم دیگه؟
سری تکان دادم.
- بله ولی دور میدون نگه دارید. من پیاده میشم تا مسیر شما هم دور نشه.
- لازم نکرده. این موقع شب تنها می خوای برگردی؟
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
- هنوز که زوده تازه ساعت شیشه.
- هوا که تاریک شده. همیشه تنها برمی گردی؟
دستانم را در هم گره کردم.
- نه. بیشتر وقتا نامزدم میاد دنبالم.
زیرلب «هومی» گفت.
- نامزد داری؟
- بله.
از این سؤال های پی در پی اش کلافه شده بودم.
اما او انگار می خواست تمام زندگینامه ام را برایش روی دایره بریزم و همه چیز را برای او تعریف کنم.
- چی کاره ست؟
بی حوصله جواب دادم: دانشجوی حقوقه و پیش یه وکیل کار میکنه.
- که این طور.
پشت چراغ قرمز سر چهارراه ایستاد و به طرفم برگشت. در سکوت و با آن چشمان آبی مرموز خیره به چشمانم شد. از این حالت معذب شده بودم و حس خوبی نداشتم.
سرم را پایین انداختم که به خودش آمد و گفت: واقعاً چشم های زیبایی داری. بهش که خیره میشی اون قدر نگاهت پاک و معصومه که تموم احساساتت رو میشه دید. به خصوص وقتی می خندی و خوشحالی یه برق خاصی دارند که آدم دلش نمی خواد چشم از این نگاه برداره.
معذب تر از قبل سرم را زیر انداخته و لبم را با خجالت گزیدم. پس چرا نمی رسیدیم؟ چرا این مسیر آن قدر طولانی شده بود؟
کاش به حامد زنگ زده بودم حداقل آن قدر از نگاه های این مرد مرموز به ستوه نمی آمدم.
خوشبختانه بیشتر از این چیز دیگری نپرسید. البته چیزی دیگری نمانده بود که بپرسد!

به سر کوچه که رسیدیم، به طرفش برگشتم و گفتم: بی زحمت همین جا نگه دارید.
- چرا خب؟ تا جلوی در می رسونمت.
- ممنون ولی همین جا بهتره که پیاده شم؛ همسایه ها پشت سرم حرف می زنند.
ماشین را نگه داشت که تشکری دوباره کرده و پیاده شدم.
- لیلی؟
از شیشه ای که پایین کشیده بود به او نگاه کردم.
- مراقب خودت باش.
با شنیدن این حرف اخم هایم درهم رفت. من شنیدن این کلمه را تنها از زبان حامد دوست داشتم نه کس دیگری.
تا وارد خانه شدم، مدام خودم را لعن و نفرین می کردم که چرا اجازه دادم او مرا برساند؟ اصلاً چرا به حامد زنگ نزدم؟
زیرلب فحشی نثار خود کردم و وارد خانه شدم. مادر در آشپزخانه مشغول بود.
لبخندی بر لبم نشست و پیش او رفتم. دستم را دور گردنش حلقه کردم.
- سلام مامان خوشگلم.
- سلام. خسته نباشی.
کش و قوسی به کمرم دادم.
- این قدر خسته ام.
دستم را جلو بردم و چند عدد از سیب زمینی های خلال شده را برداشتم.
- برو لباسات رو عوض کن و یه کم استراحت کن.
سری تکان دادم و به طرف اتاقم رفتم. گوشی ام را از حالت سایلنت بیرون آوردم. باز هم خبری از حامد نبود.
دستم روی شماره اش لغزید که مادر صدایم کرد. گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
- جانم مامان؟
- یه سؤالی ازت بپرسم، راستش رو میگی؟
- چیزی شده؟
- این رو من باید ازت بپرسم. بین تو و حامد چیزی شده؟ بحثتون شده؟
طبق خواسته ی پدر به هیچ کس موضوع را نگفته بودیم. حتی خانواده ی دایی هم نمی دانستند که به قول مهدیس «چه کار هیجانی کرده ایم».
به مادر که منتظر به من نگاه می کرد، جواب دادم: یه بحث کوچیک بود. چیز مهمی نیست.
مادر که هنوز خیالش راحت نشده بود، با نگرانی پرسید: مطمئنی؟ می خوای به بابات بگم باهاش حرف بزنه؟
- نه مامان جون، نگران نباش. گفتم که، چیز مهمی نیست.
- باشه دخترم. من قصد دخالت ندارم ولی اگه مشکلی داشتید، بهم بگو.
- چشم.
- راستی زندایی ات زنگ زد و گفت: بری اونجا.
- چیزی شده؟
- نمی دونم. البته اصرار کرد که منو بابات هم بیایم ولی گفت که تو حتما بری.
****

با نگرانی به صورت جدی و در عین حال ناراحتش کردم.
با لحن تحلیل رفته ای پرسیدم: چی شده؟
- خب نمی دونم چه طور باید بگم. مخصوصاً با این حال روحی داغون تو.
هر چه می گذشت، استرسم بیشتر می شد.
- بگو دیگه. من دارم از نگرانی پس می افتم.
نفسی گرفت و گفت: ببین لیلی، درخواست طلاق اونم از طرف زن خیلی سخته و کلی مشکل داره. اول این که ممکنه شوهرت قبول نکنه و به طلاق رضایت نده. یکی دیگه هم حضانت نفسه. بعدشم این که کلی طول می کشه و رفت و آمد داره.
- پس باید چی کار کنیم؟ اصلاً کاری میشه کرد؟
دستش را روی پشتی صندلی کناری اش انداخت.
- برای شدن که میشه ولی سخته.
- خب؟ چی؟ چه طوری؟
- این که طلاق توافقی بگیری.
- یعنی چی؟
دستش را به پهلویش گرفت و صورتش جمع شد اما گفت: همون طور که از اسمش هم مشخصه، هم زن و هم مرد، توافق می کنند که طلاق بگیرند؛ چه از لحاظ مهریه و چه از لحاظ حضانت بچه.
مات و مبهوت به صورت جمع شده و دردناک او خیره شدم. چه داشت می گفت؟
- معلومه چی میگی؟ این اصلاً شدنی نیست. من باید چی کار کنم؟ اون مخالفه.
انگار متوجه ی من نبود و لحظه به لحظه صورتش بیشتر درهم جمع می شد.
با نگرانی پرسیدم: تو خوبی؟

سرش را تکان داد و در حالی که از درد نفس نفس می زد، گفت: خوبم... نگران نباش.
از شدت درد صورتش عرق کرده بود ولی حالت خود را حفظ کرده بود و سعی داشت حال بدش را نشان ندهد.
به سختی از جایش بلند شد و با قدم های آرام و سست به طرف میزش رفت. به سختی راه می رفت و انگار تعادل نداشت. دستش را به پهلویش گرفته بود.
با نگرانی از جا بلند شدم و به سمتش رفتم.
- حامد؟ با توام؟ خوبی؟
کشوی میزش را باز کرد و در جستجوی چیزی پرداخت.
- دنبال چی می گردی؟ بگو که برات پیدا کنم. تو بیا بشین.
- نمی خواد. خوبم.
جعبه ی قرصی را از داخل کشو بیرون کشید و در آن را باز کرد اما نتوانست تعادل خود را حفظ کند. پاهایش سست شد و بی هوش روی زمین افتاد؛ جعبه ی قرص هم از دستش افتاد و هر دانه از قرص ها طرفی افتاد.

* * * * *
پدر مرا جلوی در خانه ی دایی رساند و خودش هم رفت.
دستم را روی زنگ فشردم که لحظه ای بعد در با صدای تیکی باز شد.
آن قدر از تماس ناگهانی نگران شده بودم که نفهمیدم چگونه از حیاط بزرگشان گذشتم و وارد خانه شدم.
زندایی به استقبالم آمد.
- سلام.
گونه ام را بوسید و گفت: سلام عزیزم. خوش اومدی.
- ممنونم. چیزی شده زندایی؟ تا اومدم اینجا از نگرانی مردم و زنده شدم.
دستم را گرفت و به طرف مبل هدایتم کرد. کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
- آروم باش عزیزم. فقط به حضورت نیاز داشتم.
- چیزی شده؟
سرش را تکان داد.
- اون پسره بود که هانیه دوسش داشت؟
- خب؟
- حامد رفته بود تحقیق ولی متأسفانه چیزای خوبی نشنیده بود. الانم دو، سه روزه هانیه به هم ریخته شده و با حامد قهر کرده. حامد، بچه ام، هم درس می خونه، هم اوضاع کارش به هم ریخته و الانم ماجرای هانیه پیش اومده.
پس به خاطر این بود که حامد این مدت بی حوصله و خسته بود.
در دل خودم را سرزنش کردم که چرا او را ناراحت کرده ام؛ به جای این که مایه ی آرامشش باشم، بدتر او را عصبانی کرده و از خودم رنجاندم.
- هانیه تو اتاقشه؟
- آره. گفتم تو بیای یه کم باهاش حرف بزنی. حرف تو رو گوش میده.
از جا بلند شدم.
- حامد خونه ست؟
- آره. اونم تو اتاقش خوابه.
- خیالتون راحت. باهاشون حرف می زنم.
به دنبال این حرف به طرف پله ها رفتم.

تقه ای به در اتاق هانیه زدم اما وقتی جوابی نشنیدم، در را باز کرده و وارد اتاق شدم.
هانیه روی تختش چمباته زده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره بود.
چادرم را درآوردم و به چوب لباسی آویزان کردم. به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
- سلام.
بالاخره نگاهش را به من داد و کوتاه جواب داد: سلام.
با نگرانی به چشمان قرمز شده اش نگاه کردم.
- خوبی؟
پوزخندی زد.
- عالی. اصلاً چی شد که تو اومدی؟ خیلی عجیبه که یادت افتاد یه هانیه ای هم وجود داره؟ هیچ کی که به فکر من نیست.
از حرفی که زد، شرمزده سرم را پایین انداختم. این قدر فکرم به درس و دانشگاه و دلتنگی از حامد، بود که خیلی چیزها را یادم رفته بود؛ از جمله هانیه که مانند خواهر نداشته ام عزیز بود.
دستم را دور شانه اش حلقه کردم.
- ببخشید. خیلی درگیر بودم.
سکوت کرد که ادامه دادم: هانیه جان، نمی خوای بگی چی شده؟
با بغض نگاهم کرد.
- دیگه می خواستی چی بشه؟ حامد رفته درباره ی پیمان و خانواده اش تحقیق کنه ولی میگه چیزای خوبی نشنیدم. حالا میگم چی شنیدی که همش قاطع میگی نه؟ ولی جواب نمیده. لیلی من چی کار کنم؟ من پیمان رو دوست دارم.
- خب حامد که بی دلیل حرف نمی زنه. حتما یه چیزی دیده یا شنیده که میگه نه.
اشک هایش رو گونه هایش سرازیر شد.
- چرا هیچ کی به فکر من نیست؟ یعنی این احساس من این قدر بی ارزشه که برای کسی مهم نیست؟ چرا من برای هیچ کس مهم نیستم؟ حتی اون پیمان هم بعد از اینکه اینو بهش گفتم، دیگه جواب زنگ و پیام هام رو نمیده. چی کار

کنم؟ دارم دیوونه میشم لیلی. تو بگو من چی کار کنم؟

او را در آغوش کشیدم و سکوت کردم تا خوب حرف هایش را بزند. طاقت اشک هایش را نداشتم ولی او را درک می کردم. نمی دانستم چه به او بگویم و چه طور دلداری اش بدهم.
- عزیزم، اونا که بدی تو رو نمی خوان وقتی هم چیزی میگن، به خاطر خودته وگرنه اونا خوشبختی تو رو می خوان.
هق هق اش شدیدتر شد.
- می دونم لیلی ولی من به این قلبم چی باید بگم که این جوری برای اون می تپه؟
- قربونت برم، آروم باش. من درکت می کنم؛ می دونم چه قدر سخته ولی خب چی کار میشه کرد؟
- لیلی؟
- جانم؟
از آغوشم بیرون آمد و گفت: میشه با حامد حرف بزنی که ببینی چی دیده و شنیده که این قدر سرسخت مخالفت میکنه؟ یا بهش بگو که دوباره بره تحقیق. شاید یکی باهاشون دشمنی داشته، پشت سرشون بد گفته. باشه؟ باهاش حرف می زنی؟
نگاهی به چشمان ملتمس و صورت خیس از اشکش کردم.
- باشه. حرف می زنم.
میان گریه، لبخند تلخی زد و باز هم سکوت کرد.
طاقت نداشتم این گونه او را ببینم.
- هانیه، بسه دیگه. این قدر گریه نکن جون من.
- نمی تونم، نمی تونم.
دستمال کاغذی ای از جعبه ی روی میزش برداشتم و به دستش دادم.
- باید بتونی. خودت که میگی چند روزه این وضع و اوضاعه. تا کی می خوای این جوری کنی قربونت برم؟ اگه واقعاً چیز خاصی نباشه یا اون پیمان اون قدر تو رو دوست داشته باشه پس همه چی به خوبی و
خوشی سر می گیره. پس دیگه این قدر گریه نکن. با گریه کردن هیچی درست نمیشه.
به ناچار سری تکان داد.
- میری با حامد حرف بزنی؟
- میرم ولی به شرطی که دیگه این گریه ات رو تموم کنی خب؟
باز هم به ناچار لبخندی زورکی زد که بوسه ای به گونه اش زدم و از جا بلند شدم.
از اتاقش بیرون آمدم و به طرف اتاق حامد که رو به روی اتاق هانیه قرار داشت، رفتم.
تقه ای به در زدم. او هم مانند هانیه جواب نداد پس بی اجازه در را باز کرده و وارد شدم.

نگاهی به چهره ی غرق در خوابش کردم. دلم نمی آمد او را بیدار کنم اما دلم برایش تنگ شده بود.
چقدر ندیدنش عذاب آور بود.
جلو رفتم و به آرامی کنار تختش نشستم و به چشمان بسته و مژه های بلندش که روی صورتش سایه انداخته بود، نگاه کردم. دلم می خواست دستم را بین موهایش فرو ببرم.
همین طور به او خیره بودم که به آرامی چشمانش را باز کرد و به من که رو به رویش نشسته بود، با چشمان خواب آلودش خیره شد.
لبخندی زدم.
- سلام عشق من. نمی خوای بیدار شی.
با صدای گرفته از خوابش گفت: چه عجب! یادت افتاد که یه حامدی هم وجود داره.
امروز چه قدر حرف های هانیه و حامد شبیه هم شده بود.
بوسه ای به گونه زبر از ته ریشش زدم.
- حامد جونم؟ قهری؟
در سکوت نگاهم کرد.
ناراحت از دلخوری اش گفتم: خب من چی کار کنم؟ از دستت دلخور بودم. الان زندایی گفت که چه قدر کارات به هم ریخته.
دستی به موهایش کشیدم.
- منو می بخشی؟
لحظه ای همان طور در سکوت نگاهم و بدون حرف دستم را کشید که چون ناگهانی شد، تعادلم را از دست دادم و در آغوشش افتادم. دستانش را محکم دور کمرم حلقه کرد و بوسه ای روی موهایم نشاند.
- دیگه نبینم قهر کنیا.

لبخندی زدم و گفتم: چشم. هر چی شما بگی.
سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود حامد. خیلی بده این که تو نباشی. تو چرا سراغم رو نمی گرفتی؟
دستش نوازش گر روی موهایم به حرکت درآمد.
- می خواستم یاد بگیری که همین جوری حرف نزنی و قضاوت کنی و بعدش ول کنی بری.
- خیلی بدی. تو که می دونی من طاقت ندارم ازت دور بمونم.
- فکر کردی برای من راحت بود؟ راستی تنها اومدی؟
- بابا منو رسوند. خودشم رفت. زندایی گفت که هانیه حالش خوب نیست گفتم باهاش حرف بزنم.
- پس بهت گفت؟
از آغوشش بیرون آمدم و کنارش نشستم.
- آره. همه چی رو گفت. گفت که باهات حرف بزنم که دوباره بری تحقیق. شاید یکی باهاش دشمنی داشته یا دروغ گفته. راستم میگه البته.
- آخه یه نفر دروغ میگه، دو نفر دشمنی دارند. نه اینکه از هر کی می پرسی، یه چیز خوب ازش نمیگه.
- چرا؟ چی میگن مگه؟
اخم هایش درهم شد و با حرص نفسی کشید.
- یکی که می گفت، به اندازه ی موهای سرش دوست دختر داره. از کلی از اونا سواستفاده کرده. بعد تو انتظار داری یه دونه خواهرم رو که از گل نازک تر بهش نگفتم، به همچین آدمی بسپارم؟ فکر کردی من از این وضع راضی ام؟
سری به نشانه ی تأسف تکان دادم.
- هانیه خیلی داغونه. حالش اصلاً خوب نیست.
چهره اش درهم شد.
- می دونم. دیدنش تو این حال و روز و دیدن اشک هاش برای منم راحت نیست ولی باید چی کار کنم؟ هانیه هم یه کم دیگه بگذره، همه چی رو فراموش میکنه.
- خیلی سخته.
- دیگه خودت یه جوری باهاش حرف بزن و آرومش کن. حرف منو که گوش نمیده.

* * *
با وحشت دستم را روی دهانم گذاشتم و به حامد که پخش زمین شده بود، نگاه کردم.
نفس هایم از بهت و ترس بند آمده بود. با گام های لرزانم جلو رفتم و کنارش نشستم. به چشمان بسته و چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم و آرام صدایش زدم: حامد! حامد صدام رو می شنوی؟ چشمات رو باز کن.
نه تکان می خورد و نه عکس العملی نشان می داد. آن قدر ترسیده بودم که نمی دانستم چه کار کنم.
آرام دست لرزانم را جلو بردم و دست یخ کرده اش را در دست گرفتم. انگشتم روی نبض دستش نشست و وحشت تمام وجودم را دربرگرفت. خیلی کند می زد؛ آن قدر آهسته که به سختی حس می شد.
اشک هایم روی صورتم سرازیر شده بودند. دستپاچه بودم و نمی توانستم هیچ کاری انجام دهم. فقط با ترس به او نگاه می کردم. اگر بلایی سرش می آمد؟ نه! حتی نمی خواستم لحظه ای به این موضوع فکر کنم. باید کاری می کردم.
از جا بلند شدم و نفهمیدم چه طور از اتاقش بیرون آمدم. خانم شاکری با دیدنم با نگرانی گفت: چیزی شده؟ خوبی؟
با دستم به داخل اتاق اشاره کردم. زبانم از ترس بند آمده بود. به سختی و میان گریه و هق هق هایم گفتم: حامد.
خانم شاکری از جایش بلند شد و خودش را به اتاق رساند. او هم چند بار صدایش کرد.
- آقای رادمنش؟ آقای دکتر؟
به طرف گوشی تلفن رفت و با نگرانی شماره ای را گرفت.
کنارش نشسته بودم و صدایش می زدم. اما دریغ از یک واکنش!
خانم شاکری بعد از اتمام مکالمه اش با اورژانس به طرف من آمد.
- نبضش می زنه؟
- خیلی آروم. نمی دونم چش شد یه دفعه.
با اطمینان سری تکان داد.
- نگران نباش. ایشون بعضی وقتا حالشون بد میشه.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
به جای جواب دادن به سؤالم، پرسید: شما با هم نسبتی دارید؟ البته قصد فضولی نداشتم فقط کنجکاو شدم. تا حالا ندیدم آقای دکتر با خانومی این قدر راحت باشه.
پس او هم متوجه شده بود. اما الان جای پرسیدن این سؤال بود؟ آن هم در این شرایط حامد و اضطراب من؟!
کوتاه و جدی جواب دادم: من از آشناهاشون هستم.
«آهان» ی گفت و ادامه نداد.

آمبولانس آمد و حامد را سوار کردند. با اصرار اجازه دادند که من هم با آن ها همراه شوم.
حامد همچنان بی هوش بود. پزشک اورژانس ماسک اکسیژن را روی دهان حامد گذاشت.
اشک هایم گویی قصد بند آمدن نداشتند. مدام لبم را می گزیدم که صدای هق هق ام بیشتر از این بلند نشود.


نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khialat-raftani-nist
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه tvjhqg چیست?