صدف قسمت اول - اینفو
طالع بینی

صدف قسمت اول


من صدف هستم،بيست و هشت سالمه،داستان زندگي منو از سال هفتاد ميخونيد.من تك فرزند خانوادمون بودم، پدر و مادرم فوق العاده مهربون و خوشرو بودن.پدرم حسابدار شركت و مادرم معلم زبان انگليسي بودن.بعد از من مادرم هيچوقت باردار نشد

،منو هم تو سن بالا به دنيا اورد، يعني وقتي من به دنيا اومدم مادرم سي و نه سال و پدرم چهل و پنج ساله بودن، فاصله سنيمون زياد بود اما منو درك ميكردن،هرچي ميخواستم برام فراهم ميكردن،سوگلي خونشون بودم.من يه خاله و يه عمه داشتم كه كانادا زندگي ميكردن، يه عمو هم داشتم كه با ما تو يه كوچه بودن.پدربزرگ و مادربزرگ مادري نداشتم،از طرف پدرم هم فقط يه مادربزرگ داشتم كه بعد از فوت پدربزرگم رفته بود روستا زندگي ميكرد و ما خانجون صداش ميكرديم.با خانواده ي عموم ميونه ي خوبي داشتيم،مامانم و زنعموم عين دوتا خواهر بودن با هم،كل تفريحات و مسافرتاي ما با خانواده عموسعيد بود. عمو سعيد دوتا بچه داشت: ارش كه پنج سال از من بزرگتربود و ايدا كه سه سال از من بزرگتر بود.همبازي من تو اون دوران ارش و ايدا بودن.انقد همديگه رو دوست داشتيم كه اگه كسي حرفي به يكيمون ميزد دوتاي ديگه هاي و هاي گريه ميكرديم.عمو سعيد و بابام خيلي شبيه هم بودن،ما بچه ها هم خيلي شبيه باباهامون بوديم،اگه جايي ميرفتيم فكر ميكردن خواهر و برادريم.من و ايدا تقريبا هم قد و قواره ايم، هر دو سفيد پوست و مومشكي،صورت ظريف و زيبا،هيكل مناسب و قد كشيده.ارش به بابام رفته بود،هيكلي و چهارشونه،مردونه و جذاب..زنعمورو به اندازه مادرم دوست داشتم چون خوش قلب و مهربون بود.هروقت ميرفتم خونشون از كلوچه هاي معروفش برامون درست ميكرد و با شيركاكائوي داغ ميداد ميخورديم.دوران بچگيمون به سرعت و شيرين گذشت و ما محصل شديم..يكم بازيهامون كمتر شد،حالا ديگه براي درس خوندن ميرفتيم خونه ي همديگه. ارش و ايدا خيلي كمكم ميكردن. من و ايدا تو يه مدرسه بوديم اما وقتي من رفتم كلاس سوم اونم رفت راهنمايي و از هم جدا شديم.خلاصه روز وشبمون عالي سپري ميشدن و ما بزرگ و بزرگتر شديم،روابطمون همچنان گرم و صميمي بود. تابستون اون سال قرار بود بريم كانادا به خاله و عمم سربزنيم،خيلي ذوق داشتم، از يكماه قبلش چمدونمو بسته بودمو لحظه شماري ميكردم،معمولا سالي يكبار ميرفتيم و خيلي بهمون خوش ميگذشت


عمو سعيد و خانوادش نميخواستن بيان،اخه عمو سعيد يه كاري رو شروع كرده بود كه كل پس اندازشو گذاشته بود براي اون كار( تو كار ساخت و ساز بود) واسه همين بابام گفت من پول بليطتونو ميدم هروقت داشتي بهم برگردون.. واينجوري شد كه ما با خانواده عمو سعيد راهي كانادا شديم،خاله فرحنوش دوتا دختر داشت كه دوقلو بودن، سارا و سوده كه هشت سالشون بود.عمه پري هم يه دختر و يه پسر داشت،بهداد نوزده و بهار ده ساله بودن.اون مسافرت خيلي بهمون خوش گذشت.هر سال كه بزرگتر ميشديم بيشتر بهمون خوش ميگذشت.بعد از كلي گريه و دلتنگي برگشتيم و زندگي به روال عادي برگشت.بعد از مسافرت يه شب كه خونه ي عمو سعيد بوديم ارش خيلي گرفته بود.ما با هم خيلي صميمي بوديم و كنار هم محدوديتي از نظر حجاب و اينا نداشتيم. رفتم كنارش يه مشت به بازوش زدم گفتم چته پس؟ امشب سرحال نيستي! گفت نه يكم درگير كلاساي دانشگاهم.منم گفتم فكرتو مشغول نكن بالاخره يه جوري پيش ميره و برگشتيم خونه..روزهامون همونجوري ميگذشتن تا اينكه من ديپلم گرفتم و ارش درسشو تموم كرده بود و پيش عموم كار ميكرد و ايدا هم دانشجو بود.يه روز تلفن خونمون زنگ خورد زنعموم بود گفت امشب قراره واسه ايدا خواستگار بياد شما هم بياين، يه لحظه بغضم گرفت باورم نميشد دوست دوران بچگيم بخواد ازدواج كنه. هميشه خواستگاراشو رد ميكرد پس وقتي به اينا اجازه دادن بيان خواستگاري يعني جديه..خلاصه ايدا هم در عرض يكماه عقد و عروسيش برگزار شد ورفت يه شهر ديگه واسه زندگي. منو ارش تا چند ماه افسرده بوديم،دلمون براش تنگ ميشد اما راهي براي رفع دلتنگي نداشتيم....چند وقتي گذشت تا تونستيم با اين قضيه كنار بيايم.. وقتي ايدا رفت پياماي ارش به من بيشتر شد، همش از دلتنگي ايدا ميگفت تا اينكه به خودمون اومديم ديديم پيامامون داره از حالت معمول خارج ميشه.يه شب بهش گفتم ارش ما داريم چيكار ميكنيم؟ اون شب ارش اعتراف كردكه يكساله عاشق منه اما نميدونست چجوري بگه و اون گرفتگيهاشم بخاطر همين بوده.وقتي به عشقش اعتراف كرد احساس كردم منم فراتر از حس خواهر و برادري دوسش دارم و ازش خواستم فعلا راجع به اين موضوع به خانواده ها اطلاع نده چون من اون سال كنكور داشتم و حتما مامانم مخالفت ميكرد كه به عشق و عاشقي فكر كنم.البته مطمئن بودم خانواده هامون كاملا با اين رابطه موافقن اما نميخواستم فعلا بازگو بشه.ارش بهم قول داد به كسي چيزي نگه... روزهاي عاشقي ما شروع شدن،براي ديدنش مشكلي نداشتم چون ما از بچگي هرروز با هم بوديم، اولين قرار عاشقانه دوتاييمون تو سينما بود.اون روز براي من قشنگترين روز بود

يكسالي از دوستيمون گذشت و ما عاشقتر از قبل بوديم،يجور خاصي قلبم براش ميزد، وقتي ميديدمش ميخواستم بميرم از ذوق، چند بار از فرط خوشحالي كه مال منه اشك ريختم...هنوز غير از خودمون دوتا كسي نميدونست ما با هم رابطه عاشقانه داريم. خيلي عادي مثل قبل هروقت دلمون ميخواست همو ميديديم بدون اينكه كسي ذره اي شك كنه.يه روز كه با هم بيرون بوديم بهم گفت صدف من ديگه طاقت ندارم ميخوام به مامان جريانو بگم.منم كه ديگه براي داشتنش صبر و قرار نداشتم قبول كردمو گفتم امشب كه ميري خونه يه جعبه شيريني بخر برو خونه و به زنعمو بگو، فقط تورو خدا منو بيخير نذاريا،تا به زنعمو بگي من سكته ميكنم. گفت نگران نباش بهت خبر ميدم. يكم با هم چرخيديم منو رسوند خونه و رفت، ساعت ده و نيم شب بهم پيام داد شيريني خريدمو دارم ميرم خونه، اين اخرين پيام اون شب ارش بود، هرچي پيام دادم جواب نداد، تصميم گرفتم زنگ بزنم بهش، هرچي ميگرفتمش خاموش بود.از دلهره و نگراني شكم درد شده بودم. رفتم پيش مامانم گفتم شما از زنعمو خبر نداري؟ گفت نه چطور؟ گفتم با ارش يه كاري داشتم هرچي زنگ ميزنم خاموشه. مامانم گفت بذار يه زنگ بزنم به نرگس(زنعموم) نكنه خدايي نكرده اتفاقي افتاده. دلشوره م بيشتر شد.. زنگ زد به زنعمو گفت نرگس جان مثل اينكه صدف زنگ ميزنه به ارش خاموشه،كارش داره، خونست؟ نميدونم زنعمو چي به مامانم گفت كه رنگ مامانم يهو برگشت و با يه خداحافظي اروم قطع كرد. گفتم چي شده مامان؟ گفت چيزي نيست نرگس گفت ارش خسته بود وقتي رفت خونه فوري خوابيد،زنعمو هم گوشيشو خاموش كرد كه دوستاش زنگ نزنن،مزاحمش بشن.با اينكه مامان خيلي مشكوك بود اما چاره اي جز قبول كردنه حرفش نداشتم چون ميترسيدم شك كنه، اون شب تا صبح هزار بار به ارش زنگ زدم اما خاموش بود، دم دماي صبح خوابيدمو نزديك ظهر بيدار شدم، با ذوق رفتم سراغ گوشيم، فكر كردم تا الان ارش بيدار شده و بهم پيام داده اما هيچ خبري نبود،داشتم سكته ميكردم از استرس، تصميم گرفتم برم خونه عمو اينا.مامان و بابام سركار بودن، فوري يه چيزي خوردمو راه افتادم، هرچي به خونشون نزديكتر ميشدم نگراني و اضطرابم بيشتر ميشد. زنگ زدمو بدون هيچ حرفي در باز شد. وارد كه شدم زنعمو با روي خوش اومد استقبالم. گفتم اين تنبل هنوز خوابه؟ گفت نه صبح رفته بيرون.گفتم كجا؟ گفت نميدونم،ببين صدف جان ارش ديشب راجع به خودتون با من صحبت كرد اما هم من هم عمو سعيدت مخالفيم، هم تو هنوز بچه اي هم اينكه خودت ميدوني كه ارش نميخواد ايران بمونه،وقت خودتونو براي هم تلف نكنيد...

برگشتم خونه و به اين فكر ميكردم چي شد كه اينجوري شد؟ خب ارش بره خارج منم باهاش ميرم،چرا اخه زنعمو بايد مخالفت كنه؟گوشيم زنگ خورد برداشتم ارش بود،الو ارش،معلوم هست كجايي تو؟ من كه نصف جون شدم.ارش با صداي گرفته گفت صدف منو فراموش كن ما نميتونيم با هم ازدواج كنيم.گفتم چي ميگي ارش؟ به همين زودي جا زدي؟ خب اگه مشكل خارج رفتنته منم باهات ميام.گفت كاش مشكل اين بود.اينو گفت و گوشي رو قطع كرد...خلاصه يكماه من با ارش و خانواده هامون كلنجار رفتم اما كسي جواب درست حسابي به من نداد.تو اون يكماه كار من فقط گريه بود، ارش تمام وجود من بود چطور ميتونستم ازش بگذرم.يك هفته اي بود درست حسابي غذا نميخوردم،كلي وزن كم كرده بودم،مامانم بخاطر من مرخصي گرفته بود و سركار نميرفت.يه روز انقد حالم بد شد و بالا اوردم منو بردن بيمارستان،ارشم بود فقط اشك ميريخت، زنعمو و مامانم گريه ميكردن، همشون منو دوست داشتن اما نميدونم چرا زجرم ميدادن. فرداش مرخص شدم و رفتم خونه همه بودن، من تو اتاقم دراز كشيده بودم.در باز شد و ارش اومد داخل، گفت بهتري؟ گفتم اره، گفت مياي پيش بقيه؟ ميخوان حرف بزنن. گفتم باشه تو برو منم ميام.يه شونه به موهام زدم لباسمو عوض كردم رفتم بيرون.عمو سعيد كنار خودش برام جا باز كرد و من كنارش نشستم.حالمو پرسيدن، يكم حرف زديم منو خندوندن،بعده شام عمو گفت صدف جان خودت ميدوني چقدر برامون عزيزي، همه ي ما تورو يه جور خاصي دوست داريم، دلمون نميخواد يه خم به ابروت بياد چه برسه اينجوري ناراحت و غمگين باشي، الان ميخوام يه چيزايي رو بهت بگم اما ازت انتظار دارم منطقي برخورد كني و عاقلانه رفتار كني. عمو كه حرف ميزد هر لحظه استرس من بيشتر ميشد. مامانم بي صدا اشك ميريخت و زير لب ذكر ميگفت. بابا كه انقد طول و عرض خونه رو راه رفته بود قشنگ معلوم بود كه چقدر استرس داره. ارش و زنعمو هم اروم اروم اشك ميريختن. خيلي نگران بودم. گفتم عمو تورو خدا حرف بزن، اينجوري كه بقيه رفتار ميكنن معلومه كه حرفاتون خيلي خوشحال كننده نيست، عمو رو كرد به بقيه و گفت ميشه دو دقيقه اروم باشين؟ الان اين بچه پس ميفته، داداش بيا بشين تورو خدا سرگيجه گرفتيم. مامانم كه رفت تو اتاقش. بقيه هم اروم شدن...زنعمو يه ليوان اب ريخت و گذاشت جلوي من گفت يكم بخور دخترم.يكم از اب خوردمو گفتم عمو بگو لطفا... گفت ببين دخترم ما از رابطه ي تو و ارش با خبريم، كاش از همون اولش بهمون اطلاع ميدادين كه ما نذازيم كار به اينجاها بكشه و الان حال و روزت اين باشه... تو و ارش هيچوقت نميتونيد با هم ازدواج كنيد يعني نبايد ازدواج كنيد...

.
گفتم چرا اخه؟گفت چون تو و ارش خواهر و برادرين. اينو كه گفت گريه زنعمو و ارش شدت گرفت.من كه شوكه شده بودم فقط عموسعيدو نگاه ميكردم. گفت من از سهراب(پدرم) كوچيكتر بودم. وقتي سهراب ازدواج كرد يكسال بعدش ما ازدواج كرديم. ما ارشو به دنيا اورديم اما سهراب هنوز بچه دار نشده بود، دوسال بعد ايدا به دنيا اومد بازم از بچه ي سهراب خبري نبود. منو نرگس ديگه بچه نميخواستيم چون هم جفتمون جور بود هم نميخواستيم دل داداشم بشكنه. سهراب و مريم(مامانم) هرروز يكي از بچه هارو ميبردن پيش خودشون. منو نرگس اين چيزارو ميديديم و غصه ميخورديم كه چرا نبايد اونا بچه دار بشن. تا اينكه دكترا از سهراب و مريم كاملا قطع اميد كردن. يه روز من از سركار برگشتم خونه ديدم نرگس چشماش پف كرده، ازش پرسيدم چي شده؟ گفت امروز مريم اومد اينجا كلي گريه كرد كه چرا ما نبايد بچه دار بشيم، چرا من بايد هرروز بيام اينجا بچه شمارو ازتون جدا كنم ببرم خونه خودم باهاش بازي كنم؟خلاصه كه خون به دلم كرد، كاش بشه يه كاري براشون انجام بديم. به سهراب پيشنهاد داديم از پرورشگاه بچه بياره اما قبول نكرد،گفت من ميخوام بچم از خون خودم باشه.. تا اينكه يه شب كه از خونه سهراب اينا برگشتيم نرگس بهم گفت سعيد ميخوام يه چيزي بهت بگم تورو خدا نه نيار...بيا حالا كه ما ميتونيم، يه بچه بياريم و بديمش به مريم و سهراب. خيلي خوشحال شدم اخه خودم ميخواستم چندبار بهش پيشنهاد بدم اما ميترسيدم قبول نكنه. موضوع رو با سهراب و مريم درميون گذاشتيم اولش قبول نكردن اما نرگس بهشون گفت اين بچه مال شماست من فقط قراره به دنيا بيارمش،درسته من مادرشم اما مادر واقعيش تويي، خلاصه بعد از كلي حرف و بحث قبول كردن.سه ماه بعد نرگس باردار شد، تو كل بارداري مريم هرروز ميومد دست ميكشيد رو شكم نرگس و براي بچش داستان ميخوند،تو تمام ازمايشا و سونوگرافيها مريم بود.تا اينكه روز زايمان رسيد و تو به دنيا اومدي.هماهنگ كرديم كه مريم تو اتاق عمل باشه وقتي به دنيا اومدي همون لحظه اول تورو گذاشتن تو بغل مريم و از اون لحظه مريم مادر تو شد.تا ده روز اول باهم زندگي كرديم اما بعدش مريم تورو برد اما هرروز چند بار تورو واسه شير خوردن مياورد، خلاصه با شير نرگس و شير خشك روزا ميگذشتن.خيلي براي من و نرگس سخت بود، خيلي شبا نرگس دست ميكشيد روي شكمشو گريه ميكرد،يه دوره حهارماهه افسردگي شديد گرفت، اما خب گذشتن اون روزا. مريم و سهراب هيچوقت تورو از ما دريغ نكردن.تو عزيزدل همه ي ما بودي و هستي......

.
حرفايي كه ميشنيدم بيشتر برام يه شوخي بود تا واقعيت..اصلا نميتونستم باور كنم كه عمو و زنعموم پدر و مادر واقعي من هستن، حالا اينا به كنار، اوني كه عاشقش بودم برادرم بود.زندگيم يه شبه دگرگون شد.نميدونستم بايد چيكار كنم، خوشحال باشم يا ناراحت، فقط اشك بود كه بي اختيار از چشمام ميريخت. به عمو سعيد يا همون پدرم گفتم چرا اينكارو كردين؟ چرا از اول بهم چيزي نگفتين؟ گفت از اولم قرار نبود ما تورو بزرگ كنيم، من و نرگس اصلا بچه نميخواستيم ديگه، فقط بخاطر سهراب و مريم تورو به دنيا اورديم، درسته وقتي از ما جدا شدي خيلي زجر كشيديم خيلي روزگارمون سخت شده بود، نرگس روز به روز ضعيفتر و افسرده تر ميشد اما خوشحال بوديم كه كنارموني، كه جات امنه، بين خودمون بزرگ ميشي،الانم هرچي بگي حق داري، حتي حق داري از ما متنفر باشي ولي ما هميشه كنارتيم و هرتصميمي بگيري بهش احترام ميذاريم...رفتم تو اتاقمو درو بستم، گريه هام شدت گرفتن، بزرگترين شوك زندگيم بهم وارد شده بود، حس پوچي داشتم انگار رو هوا بودم، احساس بلاتكليفي، هيچ حس پدرومادر فرزندي نسبت به عموسعيد و زنعمو نداشتم، از اونطرفم حسم نسبت به مامان و بابام يه جوري شده بود، انگار برام غريبه بودن. حتي حس ميكردم اون اتاقم ديگه مال من نيست..در اتاقم به صدا دراومد و ارش با چشماي قرمز و پف كرده وارد شد...كنارم نشست و خودمو پرت كردم تو بغلش، دلم نميخواست برادرم باشه، اصلا مگه ميشه؟ من عاشقش بودم،نميتونستم به خودم بقبولونم كه اين ادمي كه الان تو بغلشم بهم محرمه...رو موهام دست ميكشيد و پا به پام اشك ميريخت.. بهش گفتم ارش من چيكار كنم؟چرا يهو اينجوري شد؟ كاش هيچوقت عاشقم نميشدي كه من اين حقيقت تلخو نميفهميدم.. هيچي نميگفت فقط اشك ميريخت... يكماه گذشت...هرروز كار من فكر كردن و اشك ريختن بود.. جوري تو فكر ميرفتم كه يكي دوساعت كامل تو رويا بودم..ارش هرروز بهم سر ميزد، وقتي منو ابجي كوچيكه صدا ميزد قلبم اتيش ميگرفت، از عمو سعيد و زنعمو خواستم فعلا به ديدن من نيان.. يه روز ارش بهم پيشنهاد داد بريم پيش مشاور شايد تونست كمكم كنه... چند جلسه مشاوره و روان درماني واقعا كمكم كرد..فهميدم كه حس من به عموسعيد و زنش همون حس عمو و برادرزادست، تا اخر عمرمم نميتونستم به عنوان پدرومادرم قبولشون كنم... پدر ومادر خودم درسته منو به دنيا نياورده بودن اما واقعا بهتر از صدتا پدرومادر واقعي بودن، من تو اون زندگي هيچ كمبودي نداشتم، تمام عشق و علاقه و زندگيشونو به پاي من ريختن... من هيچ بهانه و دليلي براي جدايي ازشون نداشتم....
.
تصميم گرفتم به زندگي عاديم برگردم اما نشد، حفظ ظاهر ميكردم اما از درون غصه ميخوردم،پذيرفتن ارش كه يه روزي باهاش تو روياي ازدواج و زندگي مشترك بودم، به عنوان برادر خيلي برام سخت بود.ازش خواستم يه مدت همديگرو نبينيم اما بازم نشد فقط دو هفته تونستم طاقت بيارمو بعدش زنگ زدم بياد ببينمش.زنعمو و عموسعيد هرروز بهم سر ميزدن.خلاصه هشت ماهي طول كشيد تا من تمام شرايطو پذيرفتم..تصميم گرفتم برم كلاس نقاشي..احساس ميكردم نقاشي ارومم ميكنه، ثبت نام كردم، استادمون يه اقاي سي و هشت ساله بود كه همه شاگرداش به اسم صداش ميزدن، يعني از همون روز اول هركي براي ثبت نام ميرفت بهش ميگفت منو بهزاد صدا كنيد..روزاي اول وقتي بهزاد بهم گفت هرچي دوست داري بكش فقط و فقط خطهاي سياه ميكشيدم،بي هدف فقط خط خطي ميكردم، از روي نقاشيهام فهميد يه مشكلي دارم، ازم خواست باهاش راحت باشم اما من اعتماد نداشتم بهش،فقط گفتم يه مشكل خانوادگيه....يكماهي از كلاس رفتنم گذشت كه شاگرد جديد اومد،ما پنج تا دختر بوديم با دوتا پسر پونزده ساله..شاگرد جديد ،كامران يه پسر بيست و شش ساله بود...يه روز بهزاد بهمون گفت هركي تمايل داره اعلام كنه،ميخوام ببرمتون اردو...كامران گفت كجا؟گفت خونه باغمون،ميخوام اونجا تو اون فضا نقاشي بكشيم..تا فردا بهم خبر بدين مياين يا نه كه بدونم چند نفريم...رفتم خونه به مامان و بابام گفتم،مخالفتي نكردن،منم به بهزاد زنگ زدمو گفتم من ميام...گفت چه عالي بچه هاي ديگه هم ميان،واسه جمعه اماده باش صبح ساعت ده راه ميفتيم..پنجشنبه شب بود كه كامران بهم پيام داد،قبلا همه بچه ها شماره هامونو بهم داده بوديم...اولين بار بود كه بهم پيام ميداد..گفت تو هم فردا مياي؟ گفتم اره چطور؟ گفت هيچي ميخواستم ببينم اگه نميري منم نرم،اونا همشون بچه هستن خوش نميگذره، حالا كه تو داري مياي منم ميام حتما خوش ميگذره..تعجب كردم از طرز حرف زدنش اما به روي خودم نياوردم... شب بخير گفتمو خوابيدم...صبح جلوي در اموزشگاه قرار داشتيم..وقتي من رفتم همه بچه ها رسيده بودن...راه افتاديم سمت خونه باغ..يك ساعتي تو راه بوديم تا رسيديم..منظره اي كه جلومون بود بيشتر شبيه بهشت و قصر بود تا خونه باغ،اصلا نميدونم چجوري توصيفش كنم...تا رسيديم اول صبحونه خورديم و بعد رفتيم تو باغ... بهزاد يه سوژه رو بهمون نشون داد و شروع كرديم نقاشي كردن..تمام مدت كامران حواسش به من بود، خيلي معذب بودم...بعد از نقاشي بهزاد پيشنهاد بازي داد، كلي واليبال و وسطي بازي كرديم...بعدشم ناهار بهمون جوجه كباب داد...اونروز بعد از مدتها از ته دل خنديدم...

.
چند وقتي گذشت،به خودم اومدم ديدم كه روزي چندساعت با كامران چت ميكنيم و پيام ميديم..ديگه ارشو به عنوان برادرم قبول كرده بودم..يه شب كه با كامران بهم پيام ميداديم،گفت فردا بعده كلاس بريم جايي بشينيم يه بستني بخوريم؟ گفتم باشه و شب بخير گفتيم..روز بعد حاضر شدمو رفتم سمت اموزشگاه..كامران هنوز نرسيده بود..بهزاد صدام كرد،گفت بيا تو اتاقم كارت دارم..رفتم درو پشت سرم بست،تعارفم كرد بشينم..يكم از اب و هوا و نقاشي حرف زد و بعدش گفت:راستش چند وقته ميخوام راجع به يه موضوعي باهات صحبت كنم اما نميدونم چجوري بگم،ببين صدف جان ميدونم سن و سالمون بهم نميخوره اما اين دل من هيچ جوره قانع نميشه..امروز با خودم تصميم گرفتم يكبار براي هميشه حرف دلمو بهت بزنم تا مديونش نشم...استرس گرفته بودم ميدونستم چي ميخواد بگه اما دلم نميخواست حرف بزنه،بيست سال تفاوت سنيمون اصلا جايي براي حرف زدن نداشت،اما بهزاد اصرار داشت به گفتنش...از پشت پنجره اتاقش كامرانو ديدم كه ميومد سمت اموزشگاه...بهزاد ادامه داد:من قبلا ازدواج كردم اما چهارماه بعد از عروسيمون همه چي بهم خورد،من براي برپايي گالري جديدم مجبور شدم برم جنوب،قرار بود سه روز بمونم،اما دومين روز وقتي كارم تموم شد تصميم گرفتم برگردمو خير سرم زنمو سورپرايزش كنم ولي خودم بيشتر سورپرايز شدم،زنم و صميميترين رفيقم بدون هيچ پوششي تو بغل هم تو حيات خلوت خونمون سيگارميكشيدن...بعد از اونروز من ديگه هيچوقت اون دوتا رو نديدم،وكيل گرفتمو جدا شدم،نميدونم از شرمندگيش بود يا دلش برام سوخت اما مهريشو بخشيد و رفت،پارسال شنيدم با هم ازدواج كردن و رفتن فرانسه براي زندگي.توروكه ديدم فهميدم درد كشيده اي اما تو بهم اعتماد نكردي و حرفي نزدي،ولي من ميدونم تو هموني هستي كه من ميخوام فقط لطفا الان بهم جواب نده، يكم به من فكر كن... بعد از اينكه حرفاشو زد رفتيم تو كلاس..اونروز قرارمو با كامران كنسل كردم،بعد از حرفاي بهزاد ذهنم اشفته شده بود، دلم ميخواست برم خونه...وقتي رسيدم خونه مستقيم رفتم رو تختم دراز كشيدمو به سرنوشت تلخ بهزاد فكر كردم، به اينكه اون شرايطش از منم بدتره ولي نميتونستم به عنوان همسرم بپذيرمش،خانوادم اجازه نميدادن، خودمم حسي به بهزاد نداشتم..من تازه داشتم به كامران عادت ميكردم و مطمئن بودم اونم يه حسايي به من داره...بنابراين تصميم گرفتم به بهزاد جواب رد بدم.. فاصله ي سنيمون و ازدواج قبليش، به من اجازه ي فكر كردن به اين ازدواجو نميداد.....

دو سه روز بعد با كامران تو سفره خونه بوديم كه بالاخره حرف دلشو بهم زد و گفت يكي دو هفته اي ميشه كه ميخوام بهت بگم اما هربار نميشد..گفت ميخوام اگه اجازه بدي بگم خانوادم بيان خواستگاري... خانواده كامران يه شهر ديگه بودن كه با شهر ما پنج ساعت فاصله داشت،خودش بخاطر دانشگاه تو شهر ما بود..بهش گفتم شايد خانوادم بخاطر اين قضيه مخالفت كنن،گفت من همه تلاشمو ميكنم كه نظرشونو جلب كنم..منم جريان زندگيمو ارشو براش تعريف كردم خيلي برام ناراحت شد.گفت من يه خواهر دوقلو با خودم دارم(كمند) كه تازه عروسي كرده...راجع به كارشم گفت پدرش يه كارگاه توليد مبلمان داره و منم بعد از درسم اونجا كار ميكنم تا يه كاري مربوط به رشته تحصيليم(عمران) پيدا كنم.خونه هم واحد بالاي خونه ي بابام امادست و ميتونيم اونجا زندگي كنيم.ماشينم و اخلاقمو كه خودت داري ميبيني..خلاصه حرفامونو زديم و برگشتم خونه...قرار بود بهش خبر بدم... شب با مامان و بابام حرف زدم، مخالف صد در صد بودن،بابام گفت حتي ديگه بهش فكرم نكن..من ابداً نميذارم تو بري يه شهر ديگه..مامانمم گفت دخترم تو كه شرايطو ميدوني،ما نميتونيم از تو دور بشيم،لطفا فراموشش كن..خيلي ناراحت شدم، رفتم تو اتاقم كه به كامران پيام بدم..ديدم از بهزاد پيام دارم.. نوشته بود فكراتو كردي؟ اصلا حوصلشو نداشتم..از حرصم نوشتم ببخشيد اونروز روم نشد بهتون بگم من كسي ديگه رو دوست دارم،جواب من منفيه.. هيچي نگفت،جوابمو نداد...به كامران پيام دادم جريان مخالفت مامان و بابامو گفتم..گفت تو چرا ناراحت شدي؟ مگه انتظار همچين برخوردي ازشون نداشتيم؟ بسپرش به من، خودم درستش ميكنم...انقدي كه من حرص ميخوردم اون خونسرد بود.گوشيمو پرت كردم رو تخت،صداي پيامكش بلند شد..بهزاد بود،نوشته بود: خوشبختيت ارزومه.. با خودم فكر كردم اگه مثلا بهزادو با اون شرايطش دوست داشتم مامان و بابا چه عكس العملي نشون ميدادن؟روز بعدش كامران ازم ادرس محل كار پدرمو خواست كه بره باهاش صحبت كنه،منم براش ادرسو فرستادمو گفت تا ظهر ميره و باهاش حرف ميزنه..از استرس تمام پوست لبمو كنده بودم..ساعت يك ظهر بود كه كامران پيام داد: پدر گرامي سرسخت تر از اين حرفاست اما من راضيش ميكنم..فهميدم حرف زدنش با بابام فايده اي نداشت.. رفتم سراغ مامانم،گفتم مگه نميگين منو از جونتون بيشتر دوست دارين؟ پس چرا نميذارين خوشحال باشم، چرا نميذارين با كامران باشم؟ مسافت چيزي نيست كه چاره نداشته باشه، هم ماشين هست هم هواپيما،بهتون قول ميدم هروقت كه خواستين بيام ببينمتون...اما مامان انگار اصلا نميشنيد من چي ميگم، فقط ميگفت نه...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sadaf
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xdqn چیست?