صدف قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

صدف قسمت دوم


.
كامران دوبار ديگه با بابام صحبت كرد اما فايده اي نداشت، منكه ديگه رسما مرده ي متحرك بودم،با ذره ذره وجودم عاشق كامران شده بودمو ميخواستمش،تصميم گرفتم با عموسعيد و زنعمو صحبت كنم،ا

ما اونا هم اب پاكي رو ريختن رو دستمو گفتن هرچي پدرومادرت تصميم بگيرن نظر ما هم همونه،ماهم دلمون نميخواد تو ازمون دور بشي.بنابراين اخرين راه ترسوندنشون بود،زنگ زدم به كامران(خونه داشت تو شهرمون) گفتم من ميام چندروز پيشت بمونم و به مامان و بابا ميگم فرار كردمو ديگه خونه نميام،اما كامران قبول نكرد گفت اينجوري بيشتر از من متنفر ميشنو تورو بهم نميدن.شب و روزم با گريه ميگذشت،كلاس نقاشي نميرفتم،دانشگاه هم يكي در ميون ميرفتم.از همه بدم ميومد،اكثر وقتمو با كامران بودم،انقد دوسش داشتم كه خودمم باورم نميشد... كامران تو زمان فرجه امتحانا رفته بود شهر خودشون و من تقريبا دوهفته اي ميشد كه نميديدمش،يه روز ظهر داشتم تو اتاقم به عكسامون نگاه ميكردمو اشك ميريختم،از صبحشم كامران بهم زنگ نزده بود،كلا كلافه و عصبي بودم...صداي زنگ ايفون بلند شد ، اصلا برام اهميت نداشت كه كي اومده.دقيقا يادمه روز جمعه هم بود،مامان و بابا هردو خونه بودن.يه نيم ساعت كه گذشت،مامانم گفت بيا بيرون مهمون داري.اولش فكر كردم ارش اومده،موهامو دم اسبي بالاي سرم بستمو رفتم بيرون،از ديدنه كامران شوكه شدم،نشستم رو زمين،دستمو گذاشتم رو صورتمو با صداي بلند اشك ريختم،كامران اومد جلو با كمك مامان بلندم كردن،رو مبل نشستيم، تمام مدت دستم تو دست كامران بود،اصلا برام مهم نبود مامان و بابا اونجا هستن،حتي دلم ميخواست بغلش كنم.كامران از بابا اجازه گرفت كه باهاش برم بيرون يه دوري بزنيم،بابا كه حال منو ديد گفت زياد دور نشيد،رفتيم تو يه فضاي سبز نزديك خونمون.كامران گفت تو اين دو هفته بيكار ننشستم،هركسي كه ميشناختم فرستادم با پدرت صحبت كنه، يه بارم خودم يواشكي اومدم با مامانت حرف زدم،خلاصه امروز ديگه طاقت نياوردم و برگشتم.خواستم يبار ديگه رو در رو باهاش حرف بزنم.مشكلشون فقط و فقط مسافته كه گفتم هروقت اراده كنن تورو ميبرم خونشون.بعدم بابات گفت يكي دو هفته اي به من زمان بده تا بهت جواب بدم.. اين يعني ما نصف راهو با موفقيت گذرونديم..من همه تلاشمو كردم اميدوارم نتيجه خوب باشه....بهش قول دادم و گفتم منم همه سعيمو ميكنم تا بابارو راضي كنم...يكساعتي حرف زديم و برگشتيم خونه،كامران ديگه بالا نيومد و منم مستقيم رفتم تو اتاقم..بعد از ناهار بابا صدام كرد،گفت بيا بشين ميخوام باهات حرف بزنم............

 

.
بابا بهم گفت صدف جان خودت ميدوني كه چقدر برامون عزيزي،من و مادرت نميخوايم حتي يك ثانيه هم ازمون دور بشي اما راضي هم نيستيم اينجوري ضعيف و بي رنگ و رو بشي، امروز به كامرانم گفتم كه هروقت خواستيم يا تو خواستي بايد تورو بياره پيش ما،حالا برو بهش بگو ده روز صبر كنه من خودم بايد برم شهرشون و زندگيشونو خانوادشو ببينم و مفصل تحقيقات انجام بدم، بعد بهشون جواب ميدم.. انقد خوشحال شدم پريدم بغل بابامو تا ميتونستم ماچش كردم، زودي دوييدم تو اتاق كه به كامران خبر بدم،ديدم رو گوشيم سه تا تماس از بهزاد دارم، يه پيامم داده بود نوشته بود لطفاباهام تماس بگير.اول زنگ زدم به كامران،خبرو بهش دادم،خيلي خوشحال شد،گفت زنگ ميزنم خونمون خبر ميدم.بعد كه قطع كردم زنگ زدم به بهزاد،بعد از حال و احوال گفت چرا نمياي كلاس؟ جريانو براش تعريف كردم، انگار يكم ناراحت شد، گفت اميدوارم همه چي طبق ميل و خواسته خودت پيش بره،خيلي مراقب خودت باش،هروقت به كمك احتياج داشتي رو من حساب كن،اگه تونستي كلاسم بيا...ازش تشكر كردم و خداحافطي كرديم.قرار بود دوروز بعد بابا بره شهركامران واسه تحقيقات... دوباره استرسم شروع شده بود، همش ميگفتم نكنه يه اتفاقي بيفته و نشه يا مثلا ازشون بد بگن...بابام كه رفت من رفتم خونه ي كامران،از استرس تمام بدنم يخ بود، كامران بهم دلداري ميداد، ميگفت من مطمئنم همه چي عالي پيش ميره..اونروز تا غروب پيش كامران موندمو بعدش منو رسوند خونه،به مامان گفتم خبري نشد؟ بابا زنگ نزد؟ گفت تو چرا رنگت عين گچ شده صدف جان، بابات زنگ زد گفت فعلا همه چي خوبه، امشب هتل ميمونه، فردا ميره محل كار پدرش بعد برميگرده.. يكم ارومتر شدم،زنگ زدم به كامران گفتم خداروشكر تا الان تحقيقات به خوبي پيش رفت... خلاصه اون دو روزم تموم شد و بابا برگشت، مامان گفت تا بابات حرف نزد تو هم چيزي نپرس، بذار خستگيش رفع بشه بعد.. اما بابا همين كه نشست گفت تا اينجايي كه من تحقيق كردم كسي چيز بدي نگفت اما بايد سعيدم بره تحقيق كنه، بالاخره هرچي باشه اونم پدرته.. ديگه استرس نداشتم چون اگه قرار بود كسي چيز بدي بگه به بابام ميگفت.. يك هفته بعد عموسعيد همراه زنعمو رفتن و اونا هم با خبراي خوب برگشتن، اما بازم بابا راضي نشد.. گفت بايد برم با خانوادش حرف بزنم، دوباره بابا و عموسعيد راه افتادن... خداروشكر خانوادشم همونجوري برخورد كردن كه بابا انتظار داشت.. شايد باورتون نشه اما بابا گشت تا تو اون شهر دوتا اشنا پيدا كنه و اونارو هم فرستاد برن تحقيق كنن.. خلاصه بعد از دوماه و نيم اجازه داد بيان خواستگاري...


.
شب خواستگاري عموسعيد و زنعمو هم بودن و ماجراي زندگي من يبار ديگه جلوي خانواده كامران بازگو شد.. مادر كامران يه خانوم خوشرو و مهربون بود كه مدام از زنعمو بخاطر كاري كه كرد، قدرداني ميكرد،اون شب همه چي به خوبي پيش رفت و قرار شد فعلا صيغه محرميت بخونيم تا كارهاي انتقالي دانشگاهمو درست كنيم و بعدش عقد و عروسي رو برگزار كنيم، خلاصه در عرض سه ماه كارامونو انجام داديم و من با صدوچهارده تا سكه همسر قانوني كامران شدم، جفتمون به ارزومون رسيده بوديم و غرق خوشحالي بوديم،فرداي عقد عروسيمونو گرفتيم، اون شب بايد ميرفتم خونه ي خودم، مامانم و زنعمو خيلي گريه كردن، حال خودمم بهتر از اونا نبود، موقع خداحافظي ارش دست منو گذاشت تو دست كامران و برامون ارزوي خوشبختي كرد،بغلش كردم و كلي با هم اشك ريختيم، درسته يه روزي به اشتباه عشقم بود اما حالا كه داداشم بود از جونمم بيشتر دوسش داشتم،به هرحال اون شب تموم شد و ما رفتيم خونه ي خودمون كه واحد بالاي خونه ي پدرشوهرم بود.مامانم و زنعمو با هم يه جهيزيه عالي بهم دادن، كامران قبل از چيدن جهيزيه كل خونه رو نقاشي كرد و كابينتا و سنگ و سراميك و كاشي خونه و سرويس بهداشتي رو به سليقه من عوض كرد. وقتي رسيديم،من انتظار داشتم زنِ كامران بشم اما خسته تر از اوني بوديم كه به اين چيزا فكر كنيم، از روز قبلش ما بدو بدو داشتيم،اون شبم كه پنج ساعت تو راه بوديم كه به خونه برسيم، ساعت هفت و نيم صبح رسيديم خونمون و بعد از دوش گرفتن بيهوش شديم.عصر در كمال ناباوري ديدم مامانم پيام داده مهمون نميخواي؟ با ذوق درو باز كردم، مامان و بابا همراه با عموسعيد و زنعمو اومده بودن، مامانم گفت مطمئنا به صبحونتون نميرسيديم اما اومديم كه به عصرونتون برسيم...واي كه خدا ميدونه چقدر خوشحال بودم، كامرانم خيلي ازشون تشكر كرد... من انقدر گرسنه بودم كه از ذوقم زودي ميزو چيدم،به كامران گفتم زنگ بزن مامان و بابات بيان يه وقت ناراحت نشن.. خلاصه اونا هم اومدن و يه عصر دلچسبو كنار هم گذرونديم،بعدش بلند شدن برن كه كامران خيلي ناراحت شد، گفت شما اينهمه راهو اومدين كه يه عصرونه بخورين و برين؟ به زور راضي شدن كه بمونن و صبح برن، مادرشوهرمم گفت حالا كه شما اينجايين امشب هممون ميريم رستوران مهمون ما كه عروس گلمو پاگشا كنم.چقدر افتخار ميكردم به انتخابم، به كامران و خانوادش.. بابا و عموسعيد كه رفتار كامران و خانوادشو ديدن خيالشون راحت شد. اون شب رفتيم رستوران و مادرم شوهرم يه نيم ست طلا بهم كادو داد و برگشتيم خونه، اون شبم اتفاقي بين منو كامران نيفتاد....

.
بالاخره مهمونامون رفتن و شب سوم من از دنياي دخترانه خداحافظي كردم و زنِ كامران شدم..روزها از پي هم ميگذشتن و كامران سخت كار ميكرد، روز به روز عشق بينمون بيشتر ميشد، منم درس ميخوندم.كامران شديدا به مادرش وابسته بود اما هيچوقت بخاطر خانوادش منو ازار نميداد.يه روز اومد خونه و گفت ميخوام با دوستم شراكتي يه شركت مهندسي ساختماني بزنيم، خيلي خوشحال شدم، دوستش مجرد بود اما پسر خوبي بود،كلي دوندگي كردن تا مجوز ثبت گرفتن و كارشون شروع شد،خيلي زندگيمون عالي شده بود اما خوشيمون دوام نياورد، يه شب مادرشوهرم سالم خوابيد اما ديگه بيدار نشد، ايست قلبي كرد و اتفاق بدتر زماني افتاد كه روز سومش، پدرشوهرم سكته مغزي كرد و فلج شد و از تكلم افتاد.. روزگارمون سياه شده بود، كامران شكسته شده بود.كمند باردار بود اما انقد گريه و زاري كرد ارامگاه نبرديمش.حالمون اصلا خوب نبود، نميدونستم چيكار كنم كه كامرانو اروم كنم..بعد از چهلم، تصميم گرفتيم براي پدرشوهرم پرستار بگيريم اما بعد از دوماه پرستارش زنگ زد كه پدرتون كنترل ادرارشو از دست داده و من نميتونم نگهش دارم، اينجوري شد كه ما از واحد خودمون اومديم پايين كه مراقبش باشيم، كامران هرروز صبح پوشكش ميكرد ميرفت سركار، من ميرفتم دانشگاه و پرستار فقط ازش مراقبت ميكرد و بهش غذا ميداد، كاراي كامران زياد بودن، غم از دست دادن مادرشم خيلي براش سنگين بود، خيلي شبا با شنيدن صداي گريه ش از خواب بيدار ميشدمو يواشكي نگاهش ميكردم اما به روش نمياوردم كه غرورش نشكنه.... هنوز هفت ماه از فوت مادرشوهرم نگذشته بود كه يه شب با صداي ناله از خواب بيدار شدم، دوييدم سمت اتاق پدرشوهرم، ديدم داره ميلرزه و كف از دهنش ريخته بيرون، از ترس فقط جيغ كشيدم، كامران بيدار شد و وقتي صحنه رو ديد گفت يا امام رضا، فوري لباس پوشيديم و رفتيم بيمارستان اما دم در بيمارستان پدرشوهرمم تموم كرد...احساس ميكردم خدا با ما لجه، چرا بايد دوتا عزيزمونو در عرض هفت ماه از دست ميداديم؟ كامران فقط خودشو ميزد، هيچي هم ارومش نميكرد، بعد از مراسما كامران ديگه اون ادم سابق نبود، ميرفت سركار ميومد خونه بدون هيچ حرفي غذاشو ميخورد و ميخوابيد..كمند و شوهرش كاراي اقامتشونو انجام داده بودن كه برن كانادا،وقتي بچشون به دنيا اومد يكماه بعدش براي هميشه رفتن و ما تنهاتر از قبل شديم... يه روز به كامران گفتم تورو خدا منو ببر پيش پدرو مادرم، تو اين شهر دارم خفه ميشم... گفت من نميتونم بيام تو شركت پروژه جديد داريم نميتونم فعلا مسافرت برم تو اگه ميخواي برات بليط بگيرم

كامران برام بليط پرواز گرفت و من رفتم شهر خودمون..يازده روز اونجا موندم اما دلم بدجوري واسه كامران تنگ شده بود، بخاطر همين بليط گرفتم و برگشتم... كامران اومد فرودگاه دنبالم، خيلي لاغر و شكسته شده بود.. وقتي ديدمش خودمو انداختم تو بغلش و كلي گريه كردم.. پيشنهاد داد شام بريم بيرون ولي من خيلي خسته بودم، رفتيم خونه و شام سفارش داديم برامون اوردن خونه.. خونه خيلي تميز بود، ازش تشكر كردم كه خونه رو تميز نگه داشته..دو سه روز گذشت رفتم از تو رختكن رخت چركارو بردارم بذارم تو ماشين لباسشويي... سبدرختو كه بلند كردم ديدم يكي از شلواراي كامران افتاده اون پشت، ديدم خيلي كثيفه، جيباشو چك كردم كه توش چيزي نباشه، ديدم يه كارت ويزيت ارايشگاه زنانه و يه كاغذ كارتخوان واسه فروشگاه لوازم ارايشي بود..يه لحظه انگار دلم لرزيد اما سعي كردم خودمو كنترل كنم، به خودم گفتم حتما كامران يه دليلي واسه اين داره..تصميم گرفتم صبر كنم تا بياد.. زمانيكه اومد خيلي عادي باهاش رفتار كردم، براش چاي بردم نشستم كنارش، گفتم عشقم امروز ميخواستم شلوارتو بشورم اينارو پيدا كردم توش، ببين اگه به دردت نميخوره بندازم، كارت و كاغذو كه ديد يكم دستپاچه شد اما خودشو كنترل كرد و گفت: نه بابا بندازش، وقتي نبودي رفتم واسه خودم عطر بخرم خانومه فروشنده گفت ما سالن ارايشي داريم،اين كارت سالنشو داد به من تا بدم به تو... گفتم وااا كامران جان اون خانوم از كجا ميدونست تو زن داري؟ گفت نننننهههه، خانومه گفت اين كارتو بديد به خانومتون يا خواهر و مادرتون...ديگه كشش ندادم.. كامران كه ديد چيزي نميگم گفت ببر بندازش.. گفتم نه خب باشه شايد نياز شد و يه سررفتم.. بيشتر ترسيد..رفتم تو اتاقو با موبايلم از روي كارت عكس گرفتم و كارتو گذاشتم رو ميز ارايشم.. اون شب با هزار فكر و خيال خوابيدم... صبح كه بيدار شدم كارت روي ميز نبود، ديگه مطمئن شدم يه ريگي به كفششون هست... تصميم گرفتم برم ارايشگاه...كامران معمولا ظهر خونه نميومد، بهش زنگ زدم گفتم ظهر مياي ناهار درست كنم؟ گفت نه ولي شب زودتر ميام كه بريم بيرون...گفتم باشه...زودي حاضر شدم و رفتم ارايشگاه..يه زن حدودا سي ساله درو باز كرد، انصافا چهره خوبي داشت، موهاي بلند و بلوند، پوست سفيد و چشماي عسلي..قد و هيكلش عين خودم بود..گفت بفرماييد، گفتم ببخشيد من ميخوام موهامو رنگ كنم، شرمنده كه نوبت نگرفتم اخه عجله دارم..گفت خواهش ميكنم، چه رنگي مدنظرتونه؟ عمدا گوشيمو از كيفم دراوردم،يه عكسمو كه تو بغل كامران بودم بهش نشون دادم گفتم اين رنگي اما يكم روشنتر از اين بشه....

.
وقتي عكسو بهش نشون دادم احساس كردم يكم ترسيد اما به روي خودش نياورد..كارم كه تموم شد،يه مشتري جديد براش اومد.وقتي باهاش احوالپرسي كرد فهميدم اسمش شهره ست..حساب كردمو از اونجا اومدم بيرون.. هنوزم از چيزي مطمئن نبودم.. رفتم خونه حاضر شدم،كامران اومد دنبالم رفتيم بيرون...وقتي منو ديد گفت چه خوشگل شدي! گفتم واقعا؟ خوشت اومد؟ همون سالني رفتم كه كارت ويزيتشو امروز از روي ميزم برداشتي...يهو رنگش عوض شد..گفت نه قربونت برم، صبح داشتم اشغالا رو ميبردم،اومدم اشغالاي سطلِ اتاقمونو خالي كنم،ديدم اين كارته افتاده اونجا، فكر كردم ميخواي بندازيش،واسه همين انداختمش تو اشغالا..ديگه چيزي نگفتم..دو سه هفته گذشت.. چيز مشكوكي از كامران نديدم، به موقع ميرفت و به موقع ميومد.. اما روز به روز ضعيفتر ميشد.. ارث زيادي به كامران و كمند نرسيد.. كارگاه پدرشون كه اجاره اي بود.. فقط ميموند خونه كه فروختيم و سهم كمندو داديم و واسه خودمون يه خونه كوچولو اما نوساز خريديم كه اونم نصف پولشو من دادم.. خودمو قانع ميكردم كه حتما من اشتباه كردم و شوهرم بهم خيانت نكرده چون واقعا ديگه مشكوك نبود... تا اينكه يه روز داشتم جهيزيمو كارتن ميزدم كه اسباب كشي كنيم..از صبحش كامران بهم گفته بود وايسا بيام كمكت تنهايي كاري انجام ندي..گفتم باشه... داشتم تو اتاقم شير ميخوردم كه يهو ليوان از دستم افتاد رو سراميك اتاق و پودر شد.. كلي شيشه خرده رفته بود زير ميز ارايشم... رفتم جارو اوردم، ميز ارايشمو كشيدم جلو كه پشتشو زيرشو جارو بزنم..ديدم پشت ميز روي فيبر يه چيزي با چسب نواري چسبيده.. برداشتمش يه چيز سياه بد بو بود كه شبيه لواشك بود.. ترياك بود.. ميدونستم چيه..يبار بابام سرفه اي گرفته بود كه قطع نميشد، يكي از همكاراي معتادش يكم شيره بهش داد مثل قرص با اب خورد بعدشم يه چاي پررنگ خورد و خوب شد.. هم شكلشو ميشناختم هم بوشو...نميدونم حس اون لحظمو چجوري توصيف كنم.. منتظر بودم تا بياد.. به زور شيشه هارو جمع كردم.. حتي بهش زنگم نزدم چون اصلا قدرت حرف زدن نداشتم.. از شانسم اون روز ظهر نيومد خونه، حتي بهش شك كردم كه الان با شهره باشه.. به تلفن شركت زنگ زدم دوستش جواب داد.. گفتم كامران نيست؟ گفت رفته سر پروژه... قطع كردمو گفتم خدا ميدونه سر كدوم پروژه رفته.. بهش زنگ زدم در دسترس نبود.. اون روز جهنمي بالاخره شب شد و كامران اومد.. طبق معمول اول چاي و غذا بهش دادم بعد يه ظرف ميوه برداشتم رفتم كنارش..به چهرش دقيق شدم، شبيه معتادا بود واقعا،گفتم ميخوام باهات حرف بزنم

.
ترياكو انداختم رو ميز گفتم از كِي ميكشي؟ ايندفعه ديگه قشنگ رنگش برگشت،خيلي ترسيد.. گفت اي بابا صدف جان تو هم كه كلا به من مشكوكيا، اين واسه يكي از بچه هاست.. احساس كردم ديگه داره مسخرم ميكنه،يهو داد زدم گفتم: جنسِ دوستِ تو با چسب نواري پشت ميز ارايش من ، واسه چي بايد چسبيده باشه؟؟چرا منو احمق فرض كردي؟ محكم زد رو لبم و گفت صداتو واسه من بالا نبر.. اولين سيلي رو از كامراني خوردم كه از گل نازكتر بهم نميگفت.. تو شوك بودم، لال شده بودم.. خودش ادامه داد:پدر و مادرمو از دست دادم فشارم زياد بود، تو هم گذاشتي رفتي خونه پدرت،دوستم منو دعوت كرد به مهموني اونجا خيلي تو خودم بودم، به پيشنهاد بچه ها كشيدم.. من معتاد نيستم خيالت راحت فقط تفريحي ميكشم.. ديگه تو كار من دخالت نكن كه بد ميبيني، خودت ميدوني دوسِت دارم پس بذار زندگيمونو بكنيم.. اون شب بعد از اون سيلي من فقط بي صدا اشك ريختم و هيچ حرفي نزدم.. كاش به روش نمياوردم چون پرروتر از قبل شده بود و حالا جلوي چشام تو خونه ميكشيد.. كم كم رفت سراغ شيشه، هرچي التماسش كردم بياد ترك كنه، فقط ميگفت من تفريحي ميكشم اما قيافش خيلي تابلو شده بود.. شركت نميرفت، صبح تا غروب يا دنبال مواد بود يا خونه ي اين و اون مواد ميكشيد.. يه روز با چندتا معتاد اومد خونه گفت امروز نوبت منه كه تو خونه ما بكشيم، چنان قشقرقي به پا كردم كه همشون فرار كردن اما يه كتك حسابي از كامران خوردم.. با همه ي اين حرفا مثل روز اول عاشقش بودم..رفت تو اتاق،يواشكي زنگ زدم به پيمان(شريك و رفيقش) گفتم تورو خدا بيا دست و پاشو ببنديم به زور ببريمش كمپ، زندگيم داره بهم ميريزه.. بنده خدا اومد.. قبلش بهم گفت تو چايِ كامران خواب اور بريز..وقتي اومد كامران خواب بود..دست و پاشو با چسب بستيم و گذاشتيمش تو ماشين،نصف راه كه رفتيم كامران بيدار شد، وقتي وضعيتشو ديد شروع كرد داد و بيداد.. به من و پيمان فحش ميداد..رسيديم دوسه نفر اومدن ببرنش، به من التماس ميكرد ميگفت بخدا خودم تو خونه ترك ميكنم، اينا منو ميزنن، نذار منو ببرن.. اما من خيلي خسته بودم.. همون كامران خودمو ميخواستم.. قلبم از گريه هاش اتيش ميگرفت، دوييدم تو ماشينو از ته دل اشك ريختم... پيمان منو رسوند خونه، گفت كاري داشتي بهم زنگ بزن و رفت..تا يكماه نميتونستم كامرانو ببينم، انقد دلتنگش شده بودم كه شبا لباساشو بغل ميكردمو ميخوابيدم... يه روز داشتم خونه رو تميز ميكردم،ميخواستم برم خونه خودمون پيش مامان و بابام.. ديدم موبايل كامران اون گوشه مبل افتاده.. برداشتمش خاموش بود.. زدمش به شارژ ببينم چه خبره توش

كاش اون گوشي هيچوقت روشن نميشد.. كلي پيام از يه شماره ناشناس اومد، اوليش اين بود: كجايي كامي؟ عشقم بخدا نگرانت شدم مجبور شدم به اين خطت پيام بدم...كل خونه دور سرم ميچرخيد، يادم اومد كه از كارت ويزيت اون ارايشگره شهره عكس گرفته بودم، تو موبايلم نگاه كردم، بله حدسم درست بود، شماره توي گوشي كامران همون شماره روي كارت ويزيت بود.. چقدر حس حقارت و بدبختي داشتم... لباسمو پوشيدمو رفتم سراغ شهره... به جز شاگردش كسي نبود، سراغشو گرفتم گفت تا نيم ساعت ديگه مياد... بالاخره اومد، از ديدن من جا خورد اما طبيعي برخورد كرد.. اروم بهش گفتم شاگردتو بفرست بره، تو كه نميخواي جلوش ابروريزي بشه.. ترسيد به شاگردش گفت تو برو منم الان تعطيل ميكنم... وقتي رفت، بلند شدم رفتم جلوش پياماشو نشونش دادم، گفتم شماره موبايلت تو گوشي شوهر من چيكار ميكنه؟ هيچي نگفت، داد زدم گفتم؛ مگه كَري؟ نميشنوي چي ميگم؟ يهو صداشو برد بالا و گفت: سر من داد نزن. روزي كه با كامي اشنا شدم بهم گفت مجرده وگرنه عمرا باهاش نميموندم.. من رفتم شركتشون كه پروژه ساخت سالن جديدمو باهاشون قرارداد ببندم، بعد از چند جلسه بهم ابراز علاقه كرد و گفت مجرده، من بهش گفتم مطلقه ام و يه دختر سه ساله دارم، تازه دوسال ازش بزرگترم،اما كامران گفت براش مهم نيست و منو ميخواد، چندوقت كه گذشت بهش دل بستم و عاشقش شدم،يه جوري كه اگه يه روز نميديدمش ميمردم... يه شماره ديگه ازش داشتم، البته اين شمارشم داشتم اما ميگفت هيچوقت به اين خطم زنگ نزن،خط كاريمه... يكم كه گذشت بهش گير دادم كه با هم ازدواج كنيم اما همش طفره ميرفت،تا اينكه يك هفته كامل جوابشو ندادم و بالاخره دلش طاقت نياورد..يه شب بهم زنگ زد گفت خانوادم راضي به اين ازدواج نيستن تو بيا فعلا بريم يه صيغه بخونيم بلكه راضي بشن، خلاصه انقد زبون ريخت كه سه روز بعد من با چهارده تا سكه صيغه ش شدم..هيچ وقت شبا پيشم نميومد،بهش شك كردم تا اينكه بالاخره گفت زن داره، خيلي بهم ريختم، ناراحت شدم گريه كردم اما عاشقش بودم، اين وضعيتو قبول كردم، راه ديگه اي نداشتم، بدون كامران نميتونستم ادامه بدم.. كامران درست زماني قضيه رو بهم گفت كه من حتي براي اخمشم ميمردم، واسه اعتيادش خيلي ناراحت بودم،همش ميگفتم بره كمپ اما گوش نميداد، منم ميديدم نه واسه من كم ميذاره نه دخترم كاري به كارش نداشتم تا اينكه دوروز ازش بيخبر بودم و بقيه ماجرا رو خودت ميدوني، من اگه ميدونستم متاهله باهاش ازدواج نميكردم...

.
شهره حرف ميزد و من شوكه ميشدم، فكر هرچيزي رو ميكردم جز اينكه صيغه شده باشن باورم نميشد، اما وقتي صيغه نامه رو بهم نشون داد به عمق بيچارگيم پي بردم.. بهش گفتم جداشو از كامران.. گفت نميتونم دوسش دارم منكه كاري به تو و زندگيت ندارم، كامي هم كه شبانه روز در اختيارته فقط بعضي روزا ظهر مياد پيش من.. پس ظهرهايي كه خونه نميومد و ميگفت سرساختمونم دروغ ميگفت..ديگه طاقت نداشتم از اونجا زدم بيرون..رفتم اژانس هواپيمايي بليط گرفتم واسه فرداش كه برم پيش پدر و مادرم.. ميخواستم برم اونجا كه واسه زندگيم تصميم بگيرم..برگشتم خونه.. خاله شوهرم زنگ زد(از اعتياد كامران خبرداشتن و ميدونستن رفته كمپ) بهم گفت شب برم خونشون و تنها نمونم... گفتم مرسي خاله جان من فردا ميرم خونه مامانم يكم كار دارم بايد انجام بدم.. گوشي رو كه قطع كردم رفتم تو اتاق خوابم كه چمدونمو ببندم، چشمم افتاد به عكساي عروسيم.. ياد اون روزا افتادم كه با چه عشق و مشقتي بهم رسيديم حالا چي شد؟ اعتياد و زن صيغه اي و خيانت پاشون به زندگيمون باز شده.. اون همه عشق و علاقه چي شدن يهو؟؟؟ نشستم سه ساعت كامل فقط و فقط زار زدم..روز بعد رفتم خونه مامانم.. خانواده عموسعيدم اونجا بودن، وقتي ديدمشون بغضم تركيد و باز گريه كردم.. سراغ كامرانو گرفتن، گفتم رفته يه شهر ديگه واسه پروژه من تنها بودم اومدم پيش شما.. تصميم داشتم به خانوادم بگم چه اتفاقي واسه زندگيم افتاده اما سه روز كه گذشت و دلم واسه خونه خودمو كامران تنگ شد پشيمون شدم... اونا هيچكدومشون راضي به اين ازدواج نبودن و من خواسته ي خودمو به زور بهشون غالب كردم، حالا اگه از قضيه باخبر ميشدن تا اخر عمرم بايد سركوفت ميشنيدم.. در اينكه من همچنان عاشق و دلتنگ كامران بودم هيچ شكي نبود بنابراين تصميم گرفتم برمو با سرنوشتم بجنگم.. ميخواستم يه شانس ديگه به زندگيم بدم، نميخواستم كامرانو به اسوني از دست بدم، واسه به دست اوردنش با كل دنيا جنگيدم پس نبايد كوتاه ميومدم، بايد حريفمو از پا درمياوردم..كامران خطا كرد اما من بهش فرصت جبران ميدم..برگشتم خونه..يه دستي به سر و روي خونه كشيدم، با كمپ تماس گرفتم و اجازه ملاقات گرفتم اونا هم اجازه دادن... رفتم كلي اجيل و ميوه و ابميوه خريدم با يه دسته گل و يه جعبه شيريني... وقتي رسيدم خيلي استرس داشتم تو حياط منتظر كامران نشسته بودم كه صدام كرد: صدف جان.. بغضم گرفت بعداز يكماه و نيم ميديدمش گفتم جان دلم و خودمو پرت كردم تو بغلش، خيلي گريه كردم..دلتنگش بودم.. اونم سفت بغلم كرده بود و سرمو ميبوسيد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sadaf
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه izzwx چیست?