داستان گزل قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت دوم


از شدت تشنگی دهنم خشک شده بود.زیر تیغ آفتاب خرداد ماه از مدرسه تا سلطانیه رو پیاده گز کرده بودم .دقیقا زمانی که مهمترین امتحان آخر سال برگزار می شد،من به جایی که تو مدرسه باشم

بازار شهر رو زیر و رو می کردم.می دونستم اگه برم سر جلسه فقط وقت تلف کردم.من که اول تا آخر رد می شدم .پس باید از چند روز آخر مدرسه که تو شهر بودم،استفاده می کردم تا یه نشونی از اون شاگرد خیاط پیدا کنم .حتما اون از آبا خبر داشت.
دومین خیاطی هم سر زدم و همون سوالهای احمقانه رو پرسیدم." آقا اینجا خیاطی قدیمی می شناسید؟ کسی که ده سال پیش هم مغازه داشته؟
جوابهایی که می شنیدم بیشتر ناامیدم می کرد .اکثرا قدیمی بودند و نمی دونستم چه جوری بفهمم کدوم یکی از آنها بیشتر از ده سال پیش یه شاگرد جوان داشتند که عاشق دختری می شه که بهش نمی دن.و حالا دختر همون زن هیچ نشونه ای از اون شاگرد خیاط نداشت جز چند تا کاغذ کاهی که فقط الگو و اندازه نوشته شده بود.کاش حداقل از زیر زبون عزیز اسم اون پسر رو بیرون می کشیدم.گوشه ای نشستم و کاغذ کاهی ها رو از کیف نخ نماشدم بیرون کشیدم.دوست داشتم همه رو پاره کنم و دور بریزم ولی بعد از اون عروسک پارچه ای این تنها یادگاری بود که از آبا برام مونده بود.دوباره چشمم به همون جمله نصفه نیمه افتاد"خلعطی.پارچه.دو متر و نیم"
کلمه خلعتی خیلی بد خط و غلط نوشته شده بود.حتما منظورش دو متر و نیم بود. اره دو متر و نیم پارچه. بزازی خلعتی که دیکته اش اشتباه بود حتما اسم یه پارچه فروشی بود.دوباره جون گرفتم و دوره افتادم .از تک تک پارچه فروش ها سوال کردم.دست آخر یکی شون گفت:"دخترم اینجا شهر کوچیکیه. من همه بزاز ها رو می شناسم. حتی قدیمی ها رو. مطمعنی که این بزازی تو این شهر بوده؟"
هیچی نگفتم فقط خیره نگاهش کردم.با خونسردی گفت:"یه سر برو زنجان شاید اونجا بتونی نشونی از گمشده ات پیدا کنی"
سری تکون دادم بیرون اومدم.تا برسم مدرسه مینی بوس ده برگشته بود.یه آه بلند کشیدم.حالا باید چطوری این راه رو برمی گشتم. دست بردم تو جیب های گشاد مانتوم. چند تا اسکناس پاره و لوله شده ته جیبم بود.


صدای جیغ رعنا بلند شد.سراسیمه تو اتاق رفتم و دیدم داره با رضا دعوا می کنه.گفتم:"چی شده؟"
دیدم کف اتاق پُر از تکه های پارچه است.وقتی خوب چشم دواندم دیدم اون تکه پارچه های کف اتاق همون عروسک پارچه ای بچگیم بود که آبا برام دوخته بود. با غیض یه نگاه به رضا انداختم و یه سیلی محکم بهش زدم .رضا دستش رو گذاشت رو صورتش و از اتاق بیرون دوید. همانجا نشستم تا تکه ها را جمع کنم.انگار بچگی خودم بود که تیکه تیکه شده و رو زمین پخش شده بود.رعنا یه گوشه واستاده بود و گریه می کرد"به خدا من بهش گفتم 
این کار رو نکن.گفت به تو ربطی نداره.گفت که مامان طلعت بهش گفته.آجی حالا خیلی ناراحت شدی؟"
صدای جیغ طلعت از تو حیاط بلند شد.بالای ایوان اومدم.طلعت دست به کمر بالا رو نگاه می کرد"خجالت نمی کشی دختره گنده بچه رو می زنی؟! با این سن و سالت عروسک بازی می کنی؟!"
با حرص گلدان حسن یوسف روی نرده رو انداختم پایین و تو رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم. همانجا نشستم زار زدم.بعد صدای در اومد که باز شد و یکی محکم موهام رو کشید و در گوشم گفت:"یه بار دیگه تو این خونه شلنگ تخته بندازی خودت می دونی."
بعد محکم موهام رو دور انگشتاش پیچوند و آنقدر کشید که حس کردم داره از ریشه در می یاد.می تونستم چهره اش رو تصور کنم وقتی عصبانی می شد چطور براق می شد و لک و پیس های صورتش تو ذوق می زد.بعد منو هل داد رو زمین و گفت:"دفعه آخرت باشه دست رو بچه های من بلند کنی.پتیاره .ننه قحبه. " قانجوق(سگ ماده)
اینا رو گفت و رفت و تا غروب ندیدمش.این اولین دعوای جدی من با طلعت بود.همینطور که اشک می ریختم تیکه پاره های عروسک رو جمع کردم و تو یه کیسه ریختم.
هنوز خورشید غروب نکرده بود که خودم رو به قلعه پایین رساندم.یزدان منتظرم بود.این دفعه پیرهن تمیز تری پوشیده بود و موهاش رو ژل زده بود.گفتم:"چیزی پیدا کردی؟"
یه ژست مردونه به خودش گرفت و گفت:"همه بازار رو زیر و رو کردم تا فهمیدم همچین بزازی تو زنجانه. البته معلوم نیست همین که تو می گی باشه ولی یکی از کاسب ها می گفت یه بزاز پرده فروش تو زنجان هست به همین اسم"
گفتم:"باشه دستت درد نکنه .برم تا کسی نیومده."
همانطور که پایین می رفتم،از پشت سرم داد زد"آهای تنها نری زنجان .بگو خودم باهات بیام"


همینطور که چشمم به سر در مغازه ها بود،پاکِشان جلو می رفتم.اگه یزدان می فهمید صبر نکردم تا روز چهارشنبه با هم بیایم زنجان حتما از دستم دلخور می شد ولی نمی تونستم بیشتر از این صبر کنم.اون روز دو ساعت زودتر از امتحان با مینی بوس دهمون اومدم مدرسه و از اونجا راهی بازار زنجان شدم.تمام راسته بازار را دوبار رفتم و برگشتم ولی هیچ اثری از پرده فروشی خلعتی نبود.داخل یکی از مغازه ها شدم و گفتم:"شما اینجا بزازی یا پرده فروشی خلعتی می شناسید؟"
صاحب مغازه گفت:"اینجا نیست.به اینجا خیلی دوره. اگه چیزی می خوای بگو بهت بدم"
گفتم:"کارش دارم"
گفت:"چکارش داری؟"
این پا و اون پا کردم"بهش بدهکارم باید ببینمش"
تو اون لحظه چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.یه جوری سر تا پام رو نگاه کرد که معذب شدم.بیشتر از بیست و پنج سال نداشت.بعد چند قدم اومد جلو و گفت:"چه کارش داری؟اگه رفیق رسولی بهم بگو.بچه زنجانی؟"
گفتم:"نمی دونم اسمشون چیه.گفتم که کار مهمی دارم باید خود صاحب مغازه رو ببینم"
پوزخند زد"چقدر لهجه داری! ترکی نه؟! اگه مسافری بگو جا دارم شب بخوابی"
چند قدم عقب رفتم.شاید رنگم هم پریده بود.تا حالا کسی اینطوری نگاهم نکرده بود.حتی یزدان هم هیچ وقت اینطوری نگاهم نمی کرد.از اون مرد می ترسیدم. برگشتم سمت در که بیرون برم که گفت:"کجا می ری؟مگه نمی خوای اون بزازی رو پیدا کنی؟حتما خیلی کارت واجبه که به جای مدرسه اومدی اینجا.اگه بخوای من می برمت"
پا به پا شدم. نمی دونستم باهاش برم یا نه.ساعت هم نداشتم ببینم تا امتحان چقدر وقت دارم.صداش تو گوشم پیچید"برو جلو در سوار ماشین شو تا بیام.خودت نمی تونی اونجا رو پیدا کنی."
وقتی بیرون اومدم یه کادیلاک سرمه ای بود. محکم دستگیره رو فشردم.آنقدر محکم که خودم هم فهمیدم چقدر ترسیدم.


چند بار ماشین تو دست انداز افتاد و محکم سرم به سقف خورد.حواسم به راننده بود که هرزگاهی تو آینه منو می پایید.از اینکه دنبال این آدم غریبه راه افتاده بودم و سوار ماشینش شده بودم،بدجوری پشیمان بودم.از چند تا کوچه تو در تو گذشتیم تا یه جا نگه داشت و پیاده شد و به بیرون سرک کشیدم. یه کوچه بن بست بود و خیابان روبرو دوتا مغازه کوچک از دور به چشم می خورد.پسره داشت جلوی در با یکی حرف می زد.اگه بهم دروغ می گفت چی؟اگه چند نفری با زور منو تو خونه می بردند؟ دیگه به اگه بعدی فکر نکردم.کیفم رو چنگ زدم و پیاده شدم.فهمید ترسیدم.دوباره یه پوزخند مسخره تحویلم داد"چرا پیاده شدی؟مگه نگفتم تو ماشین بشین تا بیام" 
اعتنایی نکردم و به سمت سر کوچه که به طرفم دهن باز کرده بود،راه افتادم. دنبالم اومد و من هر لحظه قدم هام تندتر می شد.حتما تو دلش به حماقت من می خندید.کیفم رو کشید.
داد زدم"ولم کن عوضی.دنبالم نیا.می خوام برم.باید برسم مدرسه و گرنه در بسته می شه به امتحان نمی رسم."خیلی خونسرد گفت:"خیلی خب آروم باش.کاری با هات ندارم.بیا سوار شو می رسونمت."
یه نگاه به دو طرف کوچه کردم.گفت:"خیلی خب تو برو تو خیابون اصلی اونجا سوار شو."
تو راه مدرسه دیگه حرفی نزد.از این بابت که به موقع می رسیدم و پشت در نمی موندم خوشحال بودم.وقتی نزدیک مدرسه نگه داشت.گفتم:"برا چی منو بردی اونجا؟اون مرده کی بود باهاش حرف می زدی؟!"
به طرفم برگشت و گفت:"فکر کردم رسول اونجاست ولی نبود"
بی حوصله گفتم:"من رسول رو نمی شناسم.فقط دنبال یه نفر می گردم که ده دوازده سال پیش شاگرد خیاط بوده و بزازی خلعتی کار می کرده. شاید هم اصلا اونجا کار نکرده.دنبال یه گمشده می گردم که شاید اون بدونه کجاست."
انگار جان تازه ای گرفته باشم.محکم گفتم:"نه دختر فراری ام.نه با کسی دوستم.فقط نشونی اون خیاط رو می خوام همین."
چشم هاش ریز شد.انگار فکر می کرد.بعد گفت:"گمشده ات کیه؟چه ربطی به اون خیاطه داره؟"
صدای ناظم رو می شنیدم که از پشت بالنگو با بچه ها حرف می زدم.همینطور که چشمم به در آهنی نیمه باز بود،گفتم"اون گمشده مادرمه.از وقتی هشت سالم بود گمش کردم.حالا بهم می گی می دونی کی بوده یا نه؟"
به روبرو زل زده بود و فکر می کرد.انگار داشت همه چیز رو سبک و سنگین می کرد.نمی تونستم بیشتر از این معطل کنم .کیفم رو به خودم چسبوندم و پیاده شدم.قبل از اینکه از ماشین دور بشم گفت:"می دونم تو دنبال کی می گردی.ولی نمی تونم تو رو ببرم پیشش."
عصبی گفتم:چرا مگه کجاست الان؟
گفت:"زندانه"
آهسته نالیدم:"زندان؟! مگه چکار کرده؟!"
به روبرو زل زد و گفت:قتل...


گفتم:"زندان؟! مگه چکار کرده؟!
گفت:"قتل"
این رو گفت و بعد هم گاز داد و رفت.در آهنی مدرسه نیمه باز بود.هنوز فرصت داشتم خودم رو بهش برسانم.
خرداد داشت نفس های آخرش رو می زد.من تو یه کادیلاک خاکستری کنار همون مغازه دار زنجانی که تازه شناخته بودمش و خودش رو الیاس معرفی کرده بود،به سمت زندان قزل حصار زنجان می رفتم.روزی که آخرین امتحان رو داشتم،سر و کله الیاس پیدا شد و گفت که حاضر منو با خودش ببره زندان تا همون شاگرد خیاط رو ببینم.تمام شب رو از نگرانی بیدار بودم.چاره ای نداشتم جز اینکه بهش اعتماد کنم.به آقام گفته بودم یه امتحان دیگه دارم که بیشتر طول می کشه.فکر اینکه مبادا اون مقتول آبا بوده، دیوونم می کرد.اینهمه سال از آبا خبری نشده بود؛ و حالا با خبر شده بودم کسی که دوستش داشته به جرم قتل تو زندانه.
وقتی رسیدیم،چادر عزیز رو سر کردم.الیاس یه جور خاصی نگام کرد.یه کم تو حیاط نشستم و الیاس اومد کنارم نشست و گفت:"من گرسنمه.تو چیزی نمی خوری؟"
گفتم :"نه .ممنون"
پوزخند زد"چقدر خجالتی هستی!هنوز یخت آب نشده؟!"
گفتم:"خیلی می ترسم.اسم این یارو چیه؟"
گفت:"چون می ری ملاقات باید اسمش رو بدونی.اسم این بابا سجاده.الان دیگه فکر کنم چهل رو داشته باشه."
گفتم:"حتما می دونی کی رو کشته؟اصلا از آبا خبر داره؟"
انگار از سوالم خوشش نیومد.بلند شد و رفت کنار بوفه ایستاد و سیگار رو گوشه لبش گذاشت.خدا خدا می کردم یه نشونی از آبا پیدا کنم.نمی تونستم بشینم.بلند شدم و چند قدم زدم که صدای میکروفن بلند شد.وقت ملاقات شروع شده بود.یه نگاه به الیاس کردم و یه نگاه به درهای ورودی که به طرفم دهن باز کرده بود.

از راهروهای پیچ در پیچ گذشتم.تا به یه سالن بزرگ رسیدم.خیلی استرس داشتم و چادر مشکی عزیز مدام از سرم لیز می خورد.پشت شیشه های عریض سالن همه گوشی به دست نشسته بودند.اصلا فکرش رو هم نمی کردم یه روز به ملاقات قاتلی برم که به حبس ابد محکوم شده.
گوشی رو دست گرفتم و با دلهره به مرد چهارشانه ای که روبرویم نشسته بود،زل زدم.چشم های گودی داشت و موهای خاکستری که وسط موهای سرش ریشه دوانده بود.نمی دونستم از کجا شروع کنم و چی بگم.فقط نگاهش می کردم."چرا می خواستی منو ببینی؟!"
یه نفس عمیق کشیدم و بریده بریده گفتم:"نمی دونم.من خیلی دنبالتون گشتم.الیاس گفت اینجا هستید و تمام بازار زنجان رو....."
بی حوصله حرفم رو قطع کرد"نمی خوام قصه بشنوم.فقط بگو چه کارم داری؟"
جا خوردم. کلمات تو حنجرم بهم گره می خورد و بالا نمی اومد.انتظار چنین برخوردی رو نداشتم.یعنی الیاس بهش نگفته بود من دختره کی هستم؟!"
شاید هم اصلا خبری از آبا نداشت و از منم مثل مادرم متنفر بود.بعد اون بود که سکوت رو شکست و گفت:"اگه نمی دونی برا چی اینجا اومدی بهتره برم"
این رو گفت و نیم خیز شد،که فوراََ گفتم:"نه آقا خواهش می کنم.من خیلی دنبالتون گشتم.از مادرم خبری دارید؟"
نگاه خسته اش رو از من گرفت و گفت:" از کی حرف می زنی؟"
آهسته گفتم:"گزل"
گفت:" تو دخترگزل هستی؟!"
سری جنباندم بعد مثل آدمی که با خودش حرف می زنه،دوباره تکرار کرد:خودش هم مثل اسمش بود.زیبا،ظریف.عین یه تابلو نقاشی بود. 
صدای میکروفن بلند شد که هشدار می داد وقت ملاقات تمام شده.با عجله گفتم:"مادرم کجاست؟آبا کجاست؟تو رو به خدا اگه می دونی بهم بگو"
دیگه به التماس افتاده بودم و برام مهم نبود که بقیه صدام رو می شنوند" از هشت سالگی مادرم رو ندیدم.نمی دونم زنده است یا مرده.حتی یادم رفته چی شکلی بود"
یه مامور اومد بالا سرم و اشاره کرد باید برم. آقا سجاد در جواب اینهمه التماس من فقط گفت:"یه چیزی به معنی اسمش نمی خورد و اون بی وفایش بود.منم نمی دونم الان کجاست"
اینا رو گفت و رفت. من با هزار تا سوال بی جواب به صندلی خالی روبرو زل زده بودم.

مثل هر روز دم غروب عزیز حصیرش رو تو ایوان پهن کرده بود و تندتند خودش رو باد می زد.طلعت هم نشسته بود گوشه حیاط و لباسهای کثیف رضا و رعنا رو چنگ می زد.من جلو در بازی بچه ها رو تماشا می کردم که آقام سر رسید.یه گونی بزرگ رو دوشش بود. رو به طلعت گفت:"سه روز تمام تو باغ کاظم گردو چیدم،این شد دستمزدم.عزیز از بالای ایوان داد زد:عیب نداره ننه.خدا رو شکر کن.درسته اون زبون بسته تلف شد ولی خدا روزی رسونه.
طلعت باحرص لباس رو تکوند و رو بند انداخت.بعد با کنایه گفت:"می بینی اسماعیل چطور خوب همه چیز رو می شنوه.حالا اگه به ضررش باشه کر می شه"
من دیگه منتظر نموندم جواب آقام رو بشنوم.اصولا جواب طعنه و کنایه های طلعت یه کلمه بود"ولش کن زن"
آقام همین رو می گفت و می رفت دنبال کارش.
همینطور که یه گوشه از درخت تند تند توت می چیدم،چشمم به یزدان افتاد. تا منو دید دور زد و از اون ور کوچه رفت.دنبالش رفتم تا ته کوچه بن بست گیرش انداختم.پشت خورجین دوچرخه اش یه کیسه بزرگ بسته بود که نمی دونستم چیه.
دستم رو دراز کردم که از شاخه های مو که از دیوار کاهگلی سرازیر شده بود،برگ بچینم و بعد گفتم"چته؟!چرا چند وقته برام قیافه می گیری؟!"
یزدان به دیوار تکیه داده بود و با پا به خورده سنگها می کوبید:من فهمیدم که اون روز مدرسه نرفتی. با موتور کریم اومدم دنبالت.دیدم سوار ماشین اون یارو شدی.کجا رفتی؟"
رفتم نزدیکش و تو چشم هاش زل زدم"تو منو تعقیب کردی؟!"
-اره چون خودت حالیت نیست.سوار ماشین اون شهری شدی.آمارت رو دارم.می خواستم به آقات بگم.
پوزخند زدم:تو که می دونی برا چی سراغش رفتم.خود تو مغازه الیاس رو برام پیدا کردی.گفتی بزازی خلعتی رو می شناسه.
صداش رو بالا برد و گفت:"خواستم کمکت کنم.ولی قرارمون نبود تنها پاشی بری.
از حرفش خندم گرفت.بهش حق می دادم.از بچگی باهاش هم بازی بودم و نزدیکترین آدم به من تو اون ده بود.می خواستم براش توضیح بدم اشتباه می کنه که صدای موتور اومد.دوتا پسره درشت و بدقواره پیاده شدند و به طرف ما اومدند.یزدان بهم اشاره کرد که برم ولی از جام تکون نخوردم.یکیشون یزدان رو گرفت زیر مشت و لگد و داد زد:حرام زاده عوضی!می کشمت. مادر قحبه! نون منو آجر می کنی؟! من همانطور چسبیده بودم به دیوار و نگاه می کردم.یزدان بیچاره زیر مشت و لگد داشت له می شد.همش چشمم به سر کوچه بود بلکه یکی برسه و کمکش کنه.اون یکی اومد جلو یه نگاهی به من کرد که همه وجودم لرزید.یزدان افتاده بود رو زمین و نمی تونست بلند بشه.یه نگاه به یزدان کردم،یه نگاه به اون گردن کلفتی که چند قدمی من بود.

به سینه دیوار چسبیده بودم و از ترس نفسم بند اومده بود.پسره اینقدر به من نزدیک شده بود که می تونستم رگهای صورتش رو بشمارم.یزدان یه لگد محکم به اون یکی زد و خودش رو به من رساند و با پسره دست به یقه شد.ولی اینقدر زورش زیاد بود که یزدان رو پرت کرد روی زمین و رو به من گفت:"به دردت نمی خوره.دنبالش نباش.برا خاله بازی خوبه"
یزدان خون دماغش رو پاک کرد و داد زد:"خفه شو"
پسره دوباره یه لگد به یزدان زد و سراغ دوچرخه یزدان رفت و کیسه رو بیرون کشید.هر چی انجیر خشک تو کیسه بود پخش کرد رو زمین و با پا فشار داد"دفعه بعد بفهمم رفتی برا کاظم کار می کنی،خودت رو به جای انجیرهات له می کنم.فهمیدی؟"
بعد به اون یکی اشاره کرد و رفتند.یزدان سعی کرد بشینه.هنوز از دماغش خون می رفت.رفتم نزدیکش با گوشه روسریم خون رو پاک کردم.با ناله گفت:"ترسیدی نه؟"
گفتم:"مهم نیست"
بعد گوشه روسریم رو تو آب قنات زدم و گفتم:" بیا بگیر جلو دماغت تو خونش بند بیاد."
خودش رو جمع و جور کرد."اگه دو تا نبودند حتما می زدمشون. به خدا زورم می رسید"
سر تکون دادم"می دونم"
بعد زد زیر گریه.تو صورتش خم شدم"یزدان!چرا گریه می کنی؟!اون عوضی ها می خواستند کارت رو ول کنی ولی تو نباید جا بزنی.فهمیدی؟"
با گریه گفت:"منو مسخره کردند.هر جا می رم دستم می ندازند"
گفتم"از چی حرف می زنی؟"
سرم داد کشید:نازلی خودت رو به اون راه نزن.همه می دونند.حتما از زبون عزیزت شنیدی.من چمه. 
گفتم:"چی رو همه می دونند.مگه تو چته؟!"
اشکهاش رو پاک کرد"اون عوضی اولین نفری نبود که دستم می نداخت.من مرد نیستم.همه می دونند.من هیچی نیستم.برا همین با خیال راحت با من می چرخی نه؟!برا همین تازگی ها دنبال اون پسر شهری راه افتادی؟چون می دونی به درد ازدواج نمی خورم؟
از حرفهاش سر در نمی آوردم.می خواستم آرومش کنم ولی نمی دونستم چی بگم."یزدان من هیچی نمی دونم باور کن.چرا اینا رو می گی؟! از کجا می دونی؟!"
دوباره اشکش سرازیر شد"وقتی خیلی بچه بودم اوریون گرفتم.ننم که می دونی چون نابیناست متوجه نمی شه و دیر منو درمان می کنند.خلاصه هون موقع دکترها یه احتمالهایی دادند ولی ننم باور نمی کنه.تا اینکه وقتی بزرگتر شدم،کم کم فهمیدم چه فرقی با بقیه پسرا دارم.اونا وقتی دور هم جمع می شدند از یه چیزهایی حرف می زدند که برا من اتفاق نیفتاده بود.هر چی بزرگتر می شم،بیشتر احساس ضعف می کنم و از خودم بدم می یاد.خیلی از پسرا ده این رو می دونند.شاید تو هم می دونستی به روم نیاوردی."
این رو گفت و بلند شد.اما پاش می لنگید.دوچرخه اش رو از روی انجیر خشکهای له شده وسط کوچه رد کرد و رفت

ساعت ده صبح سوار مینی بوس شدم و سمت زنجان راه افتادم.به عزیز قول داده بودم حتما از داروخانه دواهاش رو می گیرم.ولی دل تو دلم نبود که خودم رو به زندان برسانم و دوباره سجاد رو ببینم.چند روزی بود از یزدان بی خبر بودم.همه جا دنبالش گشتم ولی نبود.از بچگی هم هر وقت ناراحت بود یه دفعه غیبش می زد.
نصفه راه پیاده،نصف راه سواره بودم تا بلاخره خودم رو به زندان قزل حصار زنجان رساندم.دیوار های سر به فلک کشیده زندان انگاربوی مرگ می داد.
مامور زندان بهم گفت خیلی تا وقت ملاقات مونده و ازم پرسید چه نسبتی با زندانی دارم.اگه با الیاس اومده بودم،حتما کمکم می کرد ولی نمی خواستم دوباره باهاش همراه بشم.از الیاس،از نگاهش و از نیش خندهایی که می زد می ترسیدم
فوری کارت دانش آموزی رو درآوردم به مامور نشان دادم و گفتم:"من یه نسبت دور فامیلی با زندانی دارم.جز من کسی رو نداره به دیدنش بیاد"
مامور پوزخندی زد که معنیش رو نفهمیدم و بهم گفت منتظر باشم.ساعت دو دوباره از همون راهرو گذشتم و پشت همون دیوار شیشه ای با سجاد روبرو شدم.این بار برخوردش گرم تر از دفعه پیش بود
تو چشم هام زل زد و بی مقدمه گفت:"شبیه مادرت هستی.چشم هات،نگاهت،عین گزل می مونه."
گفتم:"می دونی چند ساله آرزوی دیدنش رو دارم.همه این سالها ازش دور بودم؛نه دیدمش؛نه بغلش کردم؛نه حتی صداش رو شنیدم.حتی یه عکس ازش برام نمونده."
بغضم تو گلو شکست و اشکهام تو صورتم دوید "هر چی می دونی بگو.آبا کجاست؟ آقام راست می گه که آبا به خاطر یه مرده غریبه ترکش کرد؟"
سری تکون داد:گزل خیلی پاک بود خیلی .من عاشقش بودم.اولین باری که دیدمش فقط شانزده سالش بود.یادمه می اومد خیاط خونه ما تو زنجان.یه مدت پشت چرخ کار می کرد.بعضی وقتها هم کارها رو با خودش می برد. کم کم فهمیدم دوستش دارم
یه بار بهش گفتم که می خوامش
سرخ شد و گفت که نشون کرده داره و از بچگی نافش رو به اسم یکی بریدند با داداشش زندگی می کرد.انگار پدر و مادرش تو زلزله مرده بودند.بهش گفتم:"حاضرم بیام با داداشت حرف بزنم.هر شرطی باشه قبول می کنم.چون می خوامت.خیلی زیاد.اگه تو هم منو بخوای می یام جلو"
جوابی نداد و رفت.چند وقتی ازش خبری نشد.هیچ نشونی ازش نداشتم.هر روز تو بازار پارچه فروش های شهر سرک می کشیدم بلکه ببینمش ولی نبود.چند ماه گذشت که تو یه پارچه فروشی دیدمش.راه افتادم دنبالش.گفت که شوهر کرده و دیگه نمی یاد خیاط خونه .حسابی وا رفتم ولی خودم رو نباختم.گفتم:"چرا نذاشتی با داداشت حرف بزنم.حالا من چکار کنم؟ چه جوری با غم تو سر کنم؟!"
گفت:"فکر می کنی من خوشم بی تو؟!
این رو گفت و رفت.

تا چند وقت کلافه و عصبی بودم و کمتر خیاطی می رفتم.داداش بزرگتر از خودم مدام می پرسید چم شده.آخه ما با هم تو بازار کار می کردیم و جز داداشم کسی رو نداشتم.شاید اگه مادر داشتم نمی ذاشت گزل رو از دست بدم.از یکی دو تا پارچه فروش در مورد گزل پرس و جو کردم تا فهمیدم کدوم روستا زندگی می کنه.
یه روز پنهانی در خونه خودش رفتم.وقتی منو دید حسابی جا خورد و گفت:"اینجا چه کار می کنی؟!می خوای اسماعیل ببینت خون به پا شه؟!"
تو چشم هاش زل زدم و گفتم:"حاضرم به خاطرت خون هم بریزم.می دونم تو هم منو می خواستی پس چرا گذاشتی عقدت کنند؟!شناسنامه یه تیکه کاغذه.مهم دل آدم هاست.مهم اینه منو تو دلمون پیش همه مگه نه ؟"
سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد.خیلی محکم گفتم:"من ناموس سرم می شه ولی اگه تو بخوای...."
از حرفم رنگ به رنگ شد و گفت:"چی می گی سجاد؟! منم بخوام نمی شه. شوهر دارم.بچه تو راه دارم"
زبونم بند اومد.انتظارش رو نداشتم.چقدر احمق بودم که فکر می کردم می تونم همه چیز رو درست کنم.یادمه یه دفعه صدای یه زن از دور اومد.بالا رو که دیدم،یه پیر زن رو پشت بوم بدجوری نگاهمان می کرد.گزل دو دستی زد تو سر خودش و گفت:"خدا مرگم بده.حاجر ننه"
حدس زدم مادرشوهرشه.میخواستم داد بزنم این زن حق من بود نه حق شما.بگم هنوز هم می خوامش و اگه شوهرش طلاقش بده خودم جاتون مهریه می دم ولی از آبروی گزل ترسیدم.سرم رو که برگرداندم،دیدم یه جوان لاغر و دراز جلو در خونه واستاده و یه ظرف بزرگ شیر تو دستش بود.خیلی بدجوری نگام می کرد.حتما با خودش فکر می کرد،من تو حیاط خونش به زنش چی می گم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ynba چیست?