داستان گزل قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت سوم

 
شوهر گزل تو یه قدمی من واستاده بود و از عصبانیت حسابی قرمز شده بود.می خواستم بگم چقدر گزل رو می خوامش و اومده بودم تا راضی بشه بگه تو رو نمی خواد و بیاد پیشم. بگم اگه ناف شما دو تا رو بهم بسته بودند،

 ما با هم دلبسته بودیم.همه این حرفها تو کمتر از یه دقیقه از ذهنم گذشت ولی انگار زبونم بند اومده باشه،فقط چند لحظه ای چشم تو چشم شدیم و بعد سرم رو پایین انداختم و به طرف در چوبی،پوسیده حیاط رفتم که یه مرتبه شوهرش محکم دستش رو گذاشت رو قفسه سینه ام و فشار داد و بد نگام کرد.یه جوری که چشمهاش باهام حرف می زد.انگار می خواست بگه اینجا حریم منه؛پاتو نباید تو حریم من می ذاشتی.منتظر بودم یه کلمه حرف بزنه یا ناسزا بگه تا بهانه بیاد دستم بزنمش ولی به جای اون صدای گزل رو شنیدم.صداش هم مثل چشمهاش قشنگ بود"اسماعیل؟!!"
یه طوری گفت اسماعیل که همه بند وجودم لرزید.انگار تو لحن صداش صد تا حرف بود.انگار بگه ولش کن غلط زیادی کرده.یا اینکه کوتاه بیا بذار بره.برگشتم نگاش کردم.صاف تو چشم گزل نگاه کردم. تو دلم گفتم:همین؟! نمی خوای بگی منو می خواستی و حالا پشیمانی چرا حرف نزدی؟!
ولی هیچی نگفتم. اسماعیل دستش رو از سینه ام برداشته بود ولی چشم هاش کاسه خون و نگاهش به زمین بود.من راهم رو گرفتم و رفتم بدون اینکه حتی سرم رو برگردانم.ولی همان لحظه که در خونه رو رد کردم.صدای سیلی شنیدم و صدای جیغ یه زن بیگناه.


از بچگی عادت داشتم دمپایی هام رو در می آوردم و تو آب قناتی که از وسط کوچمون رد می شد،راه می رفتم.اون روز دستم رو تو آب قنات تکون می دادم و با دستهام موج های کوچکی رو ایجاد می کردم. یه بار که با رعنا به حمام ته ده رفته بودم، می گفت:"آجی خوش به حالت چه بدن سفیدی داری!!"
با ولع لپش رو کشیدم و گفتم:"تو هم سفید و قشنگی."
اون روز بعد اون همه وقت چشمم به یزدان افتاد.دیگه از دستم در نرفت ولی هنوز سرسنگین بود.جلو رفتم و گفتم:"کجایی؟!خبری ازت نیست؟!"
سری تکون داد و با یه ژست مردونه گفت:"آقام یه کار تازه برام پیدا کرده.نزدیک سلطانیه"
گفتم ":اوهوم.چقدر خوب!! من می رم تا سرچشمهبیا با هم بریم."
یه نیشخند تلخ زد و گفت:"نمی ترسی آقات ما رو با هم ببینه؟!"
گفتم:"نه آقام نیست.از صبح رفته دکون قراره براش شیر بیاد"
گفت:"قبلا بهانه می آوردی ولی الان فهمیدی من بی خطرم نظرت عوض شده؟!"
گفتم:"این حرفها چییه؟!خل شدی؟!چرا اجازه می دی مردم رو تو عیب بذارند؟
گفت:"نه خل نشدم.عاقل شدم.از وقتی پانزده سالم شد و فهمیدم اون اتفاق هایی که برا همسن هام می یفته برا من نمی یفته تازه عاقل شدم.من که یادم نمی یاد کی اوریون گرفتم.اگه ننم به موقع منو دوا درمان کرده بود کارم به اینجا نمی رسید که عیب پیدا کنم و رسوای ده بشم.که یکی مثل تو فکر کنه منم از جنس خودشم و راحت با من بچرخه"
دیگه نمی تونستم تحمل کنم،راهم رو کج کردم و تو خونه رفتم و در چوبی روکوبیدم.از پشت در صدای چرخ یزدان رو شنیدم که دور شد و رفت.دلم خیلی براش می سوخت.پسر بیچاره چه گناهی کرده بود!!!
گوشه حیاط نشستم و تو فکر رفتم.اگه اون روز وقت ملاقات تموم نشده بود و سجاد همه حرفهاش رو می زد،شاید من جواب خیلی از سوالهام رو می گرفتم.دوباره در رو باز کردم و یه نگاه کردم به کف کوچه شاید رد چرخ یزدان رو ببینم.


بیست و دو سال بیشتر نداشتم.داداش بزرگم گاهی هوایی می شد مغازه رو بفروشیم و بریم تهران کار کنیم.ولی حتی اگه تهران هم می رفتم باز نمی تونستم به گزل فکر نکنم.یه روز اتفاقی تو بازار دیدمش.تو هم تو بغلش بودی و شاید هنوز دو سالت تموم نشده بود.یه کم حرف زدیم و بهم گفت که خیلی دلش برا خیاط خونه تنگ شده.
گفتم:"مگه تو خونه خیاطی نمی کنی؟"
گفت:"چرا هر روز می برم و می دوزم"
گفتم:"بر می گشتی خیاطی.حداقل هر روز می دیدمت"
گفت:"اجازه ندارم پام رو از خونه بیرون بذارم.امروز هم اسماعیل و مادرش یه ده دیگه رفته بودند.منم اومده بودم اینجا مس بخرم"
گفتم:"خریدی؟"
گفت:"نه"
اون روز بهش گفتم که چشمهای دخترش هم مثل چشمهای خودش قشنگه.گزل فقط خندید و بعد هم رفت.دیگه ندیدمش تا چند سال بعد که یه کاغذ از گزل به دستم رسیده بود.تو اون نامه نوشته بود که دیگه از زندگیش خسته شده و می خواد جدا بشه.اون روز از من خواسته بود تا نزدیک دهشون همدیگر رو ببینیم.من ماشین یکی از دوستام رو غرض کردم و رفتم.
خیلی منتظر شدم،اونقدر که هوا تاریک شده بود ولی گزل هنوز نیومده بود.حدس می زدم تو خونه اتفاقی افتاده که نتونسته بیاد.کم کم داشتم نا امید می شدم که پیداش شد.خیلی هراسان بود.مختصر گفت که با اسماعیل دعوای سختی کرده و برا همین اینقدر دیر رسیده.از سر و صورتش پیدا بود،شوهرش دست بزن داره.این رو تو نامه قبلی هم برام نوشته بود.منم مثل خودش از اینکه گذاشته بودند تنهایی اون وقت شب بیاد بیرون تعجب کردم.گفت که تا قانونی از شوهرش جدا نشه نمی تونه پیش من بیاد.ما بالای یه سد بزرگ واستاده بودیم و از پشت درختها جاده پیدا بود که از دور نور یه موتور رو دیدیم.یه موتور سوار از پیچ بالای جاده به طرف سد می اومد.
گزل محکم گونه اش رو چنگ زد و گفت:"خاک بر سرم اسماعیل داره می یاد. نباید تو رو ببینه و گرنه هر دوتامون رو می کشه"
من همانجا پشت درختها موندم و گزل سراسیمه لب جاده رفت.


هوا خیلی تاریک بود و از دور صدای شغال ها رو می شنیدم.از پشت درختها خوب همه حرفها رو نمی شنیدم ولی پیدا بود که شوهرش گزل رو تعقیب کرده و از دستش عصبانی بود که چرا اون وقت شب تنهایی کنار سد اومده.
چند بار می خواستم جلو برم ولی پشیمان شدم.اگه منو اونجا می دید خیلی برای گزل بد می شد.یه دفعه سرو کله مادر شوهرش هم پیدا
شد.بلند بلند با گزل حرف می زد و می گفت زندگی پسرش رو بهم ریخته.هر سه تا شون بالای رودخانه واستاده بودند.گزل از راه خاکی که بالای رودخانه خط کشیده بود،بالا رفت.صداش شبیه فریاد بود وقتی می گفت:"می خوام برم خونه داداشم.دست از سرم بر دارید."
اسماعیل داشت آروم آروم چیزی می گفت که از اون فاصله خوب نمی شنیدم.ولی گزل مرتب با گریه فریاد می زد:نمی خوام برگردم.ولم کن.ولم کن.
تو یه خاکی پیچید که اسماعیل به طرفش رفت و دستش رو محکم کشید .من بلند شدم واستادم تا بهتر ببینم.گزل نمی خواست تسلیم بشه.تو یه لحظه اسماعیل دستش رو پس کشید و گزل تعادلش رو از دست داد و بعد با یه صدای جیغ بلند از اون بالا پرت شد پایین.
من چند قدمی جلو دویدم ولی دوباره سر جام برگشتم.اسماعیل و مادرش اینقدر شوکه شده بودند که متوجه حضور من نشدند.از پشت درخت ها به طرف رودخانه دویدم.می خواستم اینقدر بدوم که سریعتر از جریان آب به گزل برسم.


خودم رو به جریان آب سرد رودخانه سپردم.هر جا چشم می گردوندم آب بود.تو تاریکی شب چند بار صداش زدم ولی صدام تو زوزه باد و جریان آب خفه شد.باورم نمی شد که زندگی یه زن اینقدر راحت به آخر برسه.یه دفعه پاهام یه چیزی رو لمس کرد که دورش پیچیده بود.رفتم زیر آب و گرفتمش.چادر رنگی گزل بود.دوباره رفتم زیر آب و جلوتر رفتم تا بالاخره پیداش کردم .وقتی گرفتمش،اونقدر محکم بهم چسبیده بود که انگار تموم زندگیش دنبال یه تکیه گاه می گشته.منم همینطور که سعی می کردم ولش نکنم، بغلش کردم.به اندازه تموم روزها و شبهایی که آرزوش رو داشتم.وقتی از آب بیرون کشیدمش،هنوز چشمهاش بسته بود.منم نفس نفس می زدم.یه کم پیشش موندم تا پلکهاش تکون خورد و چند تا سرفه ریز کرد.به زحمت از راه خاکی بالا رفتم.هیچکس بالای سد نبود.نه از اسماعیل خبری بود و نه از مادرش.حتی یه ماشین هم از جاده رد نمی شد.خیالم راحت شد که همون موقع که زنش افتاده پایین پا به فرار گذاشته.
وقتی پایین اومدم گزل منو دید و انگار تازه هشیار شده باشه،شروع کرد به اشک ریختن و مرتب عق می زد.
بهش کمک کردم تا از اون راه خاکی بالا اومد و سوار ماشین شد.
می خواستم برسونمش به یه درمانگاه که پشیمون شدم.اگه از من می پرسیدند چه کاره این زنم،هیچ جوابی نداشتم.از اونجا مستقیم سمت مغازه بردمش.امن ترین جایی که می شناختم همون خیاط خونه بود.می دونستم اگه ببرمش خونه داداشم شاکی می شه.براش جا پهن کردم و خودم اتاق بالای خیاطی خوابیدم.تا صبح گزل هزیون می گفت و از خواب می پرید.منم مجبور شدم کنارش بمونم تا تبش پایین بیاد.بعدها بهم گفت که اون شب بهترین شب زندگیش بوده.


منتظر مینی بوسی شدم که به سمت ده ما می رفت.از همون موقع برا دوشنبه هفته بعد بیقرار بودم تا دوباره سجاد رو ببینم و بفهمم بالاخره سر آبا چه بلایی اومده.اینطور که پیدا بود سجاد هم بدش نمی اومد منو ببینه.این رو وقتی فهمیدم که لحظه آخر رو به من گفت:"باز هم اینجا می یای دیگه؟"
حالا دیگه تو زندگیم هیچی برام مهم نبود جز اینکه آبا رو پیدا کنم.ولی باز هم یه چیزی دلم رو می لرزاند.اینکه سجاد به جرم قتل چه کسی تو زندان بود؟"
اون روز مینی بوس خیلی دیر اومد.دم غروب بود و من هنوز به خونه نرسیده بودم.می تونستم چهره آقام رو تصور کنم وقتی با غیض نگام می کرد،یا قیافه طلعت رو وقتی دست به کمر بالای ایوان واستاده بود و هر چی بد و بیراه به ذهنش می رسید نثار منو آبا می کرد.ولی این دفعه قرار نبود سرم رو بندازم پایین و مثل یه موش تو لونه برم.این دفعه قصد داشتم جلو آقام بایستم و بگم چطور تونسته همچین اتفاق مهمی رو اینهمه سال از من پنهان کنه.دیگه هیچ حسی به آقام نداشتم.نه به اون و نه به عزیز.برام عجیب بود که چطور اینهمه سال این اتفاق رو از همه مخفی کرده بودند و به من و مردم ده گفته بودند که مادرم ترکم کرده و دنبال زندگی خودش رفته.
وقتی از مینی بوس پیاده شدم،تمام راه رو دویدم.مدام با خودم کلنجار می رفتم که به آقام بگم از همه چی باخبر شدم یا نه.اگه می گفتم باید هزار تا سوال دیگه هم جواب می دادم.اینکه از کجا سجاد رو پیدا کردم و اصلا چرا تنهایی پاشدم و رفتم ملاقات کسی که به طور حتم آقام دل خوشی ازش نداشته.
در حیاط باز بود و خونه سوت و کور بود.نه از آقام خبری بود و نه از طلعت.حتی رضا و رعنا رو هم ندیدم اون اطراف بازی کنند.پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم و هیچ کس طبقه بالا نبود.در اتاق پشتی رو که باز کردم عزیز رو دیدم که روی گنجه مچاله شده بود.سرش رو برگرداند و نگام کرد.از لابه لای موهای حنا خورده اش،تارهای سفید بیرون پریده بود.
لبهای خشکیده اش روی هم جنبید:دیر اومدی آقات چشم براهت بود.
زیر لب نالیدم:مگه الان کجاست؟!بقیه کجااند؟!"
عزیز خیلی آروم گفت:"سردخونه است"


عزیز زیر پتو مچاله شده بود و حتی برای ناهار هم بیدار نشده بود.طلعت یه گوشه کز کرده بود و لباس سیاه کهنه اش به تنش زار می زد. رضا یه گوشه تکیه داده بود و با یه ژست مردونه با رادیو قدیمی اقام ور می رفت بلکه روشنش کنه.اون شب برق هم قطع شده بود.خونه زیادی سوت و کور بود.فقط صدای پت پت چراق نفتی رو پیشخوان و صدای هق هق گاه و بیگاه رعنا رو می شنیدم.
"آقا دیگه برنمی گرده؟"
رعنا این رو گفت و دوباره هق هق کرد.طلعت پا شد و رفت بغلش نشست و بغلش کرد.منم یه تکونی به خودم دادم و جلوتر رفتم.منتظر بودم طلعت منم تو بغل بگیره و بگه غصه نخور اگه مادر نداری،اگه آقات زود رفت من هستم.ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفت.فقط چشمهای پف کرده اش رو از من گرفت و گفت:"رعنا! از صبح چیزی نخوردی.پاشو بریم پایین یه چیزی بخور"
سه روزی بود،آقام رو خاک کرده بودیم و تو این سه روز با هیچکس حتی یزدان درست و حسابی حرف نزده بودم.
رضا رادیو رو بغل گوشش گرفته بود ولی اینقدر خش خش می کرد که هیچی نمی فهمیدیم.عزیز هم فقط از این پهلو به اون پهلو چرخید و هنوز خواب بود.
تو اتاق پشتی رفتم و چشمم به عکس آقام افتاد.عکس جوانی های آقام بود،اون موقع که هنوز موهاش سفیده نشده بود.رو یه تاقچه هم یه عکس خانوادگی از منو آقام و طلعت و بچه ها تو مشهد بود.ولی هیچ عکسی از آبا نبود.هیچ عکسی!!
کاش آنقدر اجل مهلتش داده بود که حداقل باهاش حرفهام رو می زدم.یه دفعه صدای تق اومد و به طرف پنجره رفتم.یزدان بود که اشاره می کرد پایین برم.
پارچه سیاهی که بالا در خونه زده بودیم،تقریبا آویزون شده بود و با وزش باد تکون می خورد.یزدان حالم رو پرسید و من گفتم:"خوب نیستم.آقام که رفت حالا باید نگاههای سنگین طلعت رو هم تحمل کنم؛دلم می خواد از این خونه برم و آبا رو پیدا کنم"
یزدان هاج و واج نگام کرد.


گرمای هوا کشنده بود.جلو مغازه الیاس پا به پا شدم و بالاخره تصمیم رو گرفتم.الیاس وقتی منو دید،اول خوشحال شد ولی یه کم بعد رنگ عوض کرد و گفت:"تو هنوز چند وقت بیشتر نیست این سجاد رو می شناسی.چطور از من همچین چیزی رو می خوای؟!"
- تو همین چند جلسه ای که ملاقات رفتم،اون رو شناختم.یه آدم بی گناه که قربانی یه مشت رسم و رسوم غلط شده و عشقش رو از دست داده الان هم به جرم قتل تو زندانه.من می خوام بدونم شاکی آقا سجاد کیه،بلکه بتونم کمکش کنم.شاید رضایت داد.
الیاس پوزخند زد:چی داری می گی؟!یه نفر رو کشته.تا ولی دم رضایت ندهند آزاد نمی شه.از کجا معلوم این آدم از مادرت خبر داشته باشه؟
اصلا از کجا معلوم مادرت.....
الیاس بقیه حرفش رو خورد و من فورا گفتم:"آبا زنده است.اگه مرده بود،من حس می کردم.بعد هم سجاد برام تعریف کرده که یه برادر داره.اگه اون رو پیدا کنم،شاید بتونه بهش کمک کنه.حتما برادرش از زندانی شدن سجاد خبر داره مگه نه؟!
یه دفعه سگرمه های الیاس تو هم رفت"برادرش نمی تونه براش کاری کنه"
-آخه چرا نمی تونه؟!خب مگه برادر بزرگش نیست؟!
الیاس یه دفعه یه چیز گفت که غافلگیرم کرد.منم نتونستم بهانه بیارم و نه بگم.
یه کم بعد هر دوتامون تو یه رستوران کوچک و دلگیر نشسته بودیم و سعی می کردم به زور چنگال گوجه کباب رو از وسط نصف کنم.این اولین باری بود که با یه پسر بیرون از خونه غذا می خوردم.با وجودی که روستای ما تا زنجان فاصله زیادی داشت ولی باز هم نگران بودم کسی ما رو با هم ببینه.
دوباره دل رو به دریا زدم و گفتم:"من خیلی از سجاد چیزی نمی دونم.ولی اگه آدرس برادرش رو گیر بیارم،اینقدر بهش التماس می کنم تا ملاقات سجاد بره و یه کاری براش بکنه بلکه آزاد بشه"
الیاس رو صندلی کز کرد و گفت:"برادر سجاد مرده.می فهمی؟سجاد خودش برادرش رو کشته.اون به جرم قتل برادرش تو زندانه"
یه دفعه خشکم زد.باورم نمی شد چی می شنوم.


از در مدرسه که بیرون اومدم با خودم گفتم دیگه این طرفی پیدام نمی شه.خودم هم می خواستم،مدرسه منو نمی خواست.اون روز وقتی کارنامه آخر سال رو گرفتم،خانم مدیر خیلی رک و جدی بهم گفت که دیگه منو ثبت نام نمی کنند.منم توقعی غیر از این نداشتم وقتی دو سال پشت هم کلاس دهم رو رد شده بودم.
نزدیک خونه که بودم،چشمم به یزدان افتاد بالای تپه نشسته بود و گنجشک می زد.دلم براش تنگ شده بود.خودم رو از راه خاکی بالا کشاندم و گفتم:"هنوز دست از این اخلاقت برنداشتی؟!این زبون بسته ها چه گناهی کردند؟"
یزدان تفنگ رو روی دوشش گذاشت و یه چشمش رو بست.
پاهام رو تو دلم جمع کردم"اصلا دل و دماغ خونه موندن ندارم.دعواهای همیشگی رضا و رعنا از یه طرف.غرغر های ننه حاجر و از همه بدتر طلعت که انگار زیر و رو شده و بد باهام حرف می زنه"
یزدان ماچه رو کشید و صدای تغ بلند که تو دشت پیچید و بعد یه مشت پر که تو هوا پخش شد و پایین ریخت.
بهم پوزخند زد:ننه حاجر؟! تو که همیشه عزیز صداش می زدی!حالا چی شده به زبان اهل دهات صداش می کنی؟!
گفتم:"خب دیگه" 
بعد چشمم به رضا افتاد که پایین واستاده بود و چپ چپ نگام می کرد.
می دونستم پاش به خونه برسه،شر درست می کنه.وقتی رفتم تو طلعت داشت برنج پاک می کرد.رضا تا منو دید گوله آتیش شد و گفت:"حیا نمی کنه.هر روز با این پسره حرف می زنه"
طلعت خیلی خونسرد گفت:"کارنامه چی شد؟!"
بالاخره که باید همه چیز رو می فهمیدبه دیوار تکیه دادم و دستم تو جیب مانتو گشادم رفت."هیچی.رد شدم."
طلعت حتی سرش رو هم بلند نکرد"دیگه لازم نیست درس بخونی"
چشم هام تنگ شد"چطور؟!"
سینی رو تکوند و یه دست برنج تو هوا پاشید "امروز زینت اینجا بود.پسر خواهرش تازه از سربازی بر گشته"
وقتی این رو شنیدم تا ته حرفش رو خوندم.


زیر چشمهاش گود افتاده بود و تارهای سفید مو از کنار شقیقه هاش بیرون زده بود."وقتی چند تا دوشنبه گذشت و نیومدی ملاقاتم با خودم فکر کردم حتما دیگه نمی خوای منو ببینی.شاید هم آقات فهمیده و نذاشتی بیای"
خودم رو روی صندلی جا به جا کردم:آقام؟!
آقام رفت.خیلی بی خبر رفت.آخرین باری که از اینجا رفتم،دیگه ندیدمش و الان زیر خاکه.
یه دفعه جا خورد.اونقدر که چند لحظه ای مات و مبهوت تو چشمهام زل زد.انگار به گذشته برگشت.بعد خیلی آروم لبهاش روی هم جنبید و گفت:"متاسفم.دوست نداشتم این اتفاق براش بیفته.چون اونم تو سرنوشت من گناهی نداشت"
گفتم:"سر آبا چه بلایی اومد؟!دیگه جز مادرم کسی برام نمونده.باید هر طور شده پیداش کنم"
سجاد تو صندلی کز کرد. اون شب وقتی گزل رو از آب رودخانه نجاتش دادم،فکر می کردم برا همیشه مال خودم شده.گزل دوست نداشت تو خیاط خونه بخوابه.براش یه اتاق اجاره کردم و اونجا رفت.چند باری که دیدنش رفتم،افسرده و ناراحت بود.ولی همش از تو حرف می زد و من شاهدم چقدر بیقرار بود تا دوباره ببینت.چند باری تصمیم گرفتیم پنهانی بیایم تو رو از اونا بدزدیم ولی پشیمان شدم.می ترسیدم تو درد سر بیفتم و دوباره گزل رو از دست بدم.وقتی کنارش می شستم تو چشم های آهوییش نگاه می کردم، وقتی صداش رو می شنیدم همه غم های دنیا از یادم می رفت.اون هم منو می خواست.این رو از حرکاتش می فهمیدم فقط دلواپس تو بود.برای اینکه سرش گرم بشه بهش گفتم می تونه دوباره برا خیاط خونه کار کنه.اوایل زیاد دل و دماغ نداشت ولی چند وقت که گذشت به اون زندگی عادت کرد.به تنهایی زندگی کردن،به کار کردن،به دیدن من.اگه یه روز نمی رفتم دیدنش،روز بعد می دیدم چقدر بهم ریخته و کلافه شده.
این وسط منم می خواستم زودتر قانونی و شرعی برا خودم باشه ولی گزل عین چشمه پاک بود و می گفت:"اول باید از اسماعیل جدا شم.اینطوری نه.."
بعد چند وقت یه روز که دیدنش رفتم،دیدم چطوری اشک می ریزه.انگار پنهانی یکی رو فرستاده بود دهات خودش و باخبر شده بود شوهرش زن گرفته.دیگه از اون روز گزل سابق نشد.بهم ریخته بود.باورش نمی شد اسماعیل اینقدر بی رحم باشه که حتی دنبال جنازه زنش هم نگشته و حالا یکی دیگه رو عقد کرده.وقتی دیدم چه حال زاری داره،اون نقشه رو کشیدم.


گزل خیلی غمگین و افسرده بود و با چشم خودم می دیدم از وقتی خبر ازدواج دوباره شوهرش رو شنیده چه حالی شده.بیشتر روزها غذام رو می بردم تا با هم بخوریم ولی اشتها نداشت.
همیشه می گفت:"از اول هم اسماعیل رو نمی خواستم ولی هر چی باشه مادر بچش بودم.توقع داشتم حداقل تو رودخانه دنبال جنازه من بگرده.یا این خبر رو مخفی نکنه و به همه بگه چه بلایی سرم اومده"
منم دلداریش می دادم و می گفتم:"غصه نخور اسماعیل لیاقت تو رو نداشت.داشتن زن پاکی مثل تو لیاقت می خواد.خودم یه کاری می کنم تا آخر عمر از عذاب وجدان و ترس خواب به چشمش نیاد.
گزل فقط نگام می کرد و می گفت:"من نمی دونم چه کار کنم.فقط نگران نازلی هستم.بچم یه وقت نترسه"
من اون شب پنهانی قبرستان قدیمی رفتم و قبر پدر اسماعیل رو پیدا کردم.گزل بهم گفته بود که ننه حاجر هر شب جمعه سر خاک شوهرش می ره.منم شبانه خودم رو رساندم اونجا و با بیل به جون زمین افتادم. از دور صدای شغالها رو می شنیدم و مدام می ترسیدم یکی مچم رو بگیره
گزل یه تیکه از آستین لباسی رو که اون شب تنش بود،بهم داد که به زور کردم تو اون دست قطع شده.چادرش هم اونجا چال کردم که یه نشانی باشه.بعد یه تیکه چوب بالای اون چاله زدم و روی اون نوشتم گزل که جلب توجه کنه.چند روز بعد که سر زدم،گور کن اون قبرستان بهم گفت که وقتی اون دست قطع شده خونی از زیر خاک پیدا شده،چه قیامتی شده و مامورها همه اومدند.
به میان حرف سجاد رفتم و گفتم:"من خوب یادمه آقام وقتی اون دست قطع شده خونی رو دید چه حالی شد.ولی یه کم بعد آزمایشگاه ثابت کرد اون دست آبا نبوده و همه احتمال دادند یکی از رو دشمنی با آقام این کار رو کرده.فقط می خوام بدونم اون دست رو از کجا آورده بودید؟"
سجاد از سوالم جا خورد.اونقدر که برگشت به مامور که نزدیک ما بود اشاره کرد و گفت که میخواد تو سلولش برگرده.


سراشیبی بالای دهات رو که پایین اومدم،چشمم به رضا افتاد.یه گوشه واستاده بود و از دور منو تماشا می کرد.وقتی رد شدم،دنبالم اومد و گفت:"تا حالا کجا بودی؟مامان طلعت خیلی از دستت شاکیه.ننه هاجر هم از صبح یه جا افتاده،ناله می کنه"
گفتم:"زنجان رفته بودم.باید یه سَری مدرسه می زدم"
بهم پوزخند زد:مدرسه که خیلی وقته تعطیل شده!منو خر فرض کردی؟!
دیگه تقریبا وسط حیاط بودیم.رعنا با دوستش گوشه حیاط بازی می کرد.رضا همینطور که غُرغُر می کرد،دنبالم از پله ها بالا اومد.طلعت یه لحاف کرسی وسط اتاق پهن کرده بود و سنجاق می کرد.صدای منو که شنید سرش هم بالا نیاورد و به کارش ادامه داد.رضا ول کن نبود"فکر کردی این خونه صاحاب نداره!!برا چی اول وقت تیپ زدی و از خونه بیرون زدی؟"
بهش توپیدم:به تو ربطی ندارههنوز دهنت بو شیر می ده.من هشت سال از تو بزرگترم.
با اشاره طلعت کنارش رفتم. یه کاسه سنجاق به دستم داد که کمکش سنجاق بزنم و بعد خیلی خونسرد گفت:"رضا حواست باشه از این به بعد صاحب این خونه منم.نازلی رو از بچگی خودم بزرگ کردم و برا من با شما دو تا هیچ فرقی نداره.امروز رو نادیده می گیرم که از صبح بی خبر رفتی،ولی حواست باشه شب جمعه مهمان داریم.زینت و شوهرش و پسر خواهرش و...
یه دفعه وا رفتم و هر چی سنجاق تو کاسه بود، رو لحاف سرازیر شد.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه joqatx چیست?