داستان گزل قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت چهارم


از صبح بیقرار بودم و دلشوره داشتم.تیکه پاره های عروسک پارچه ای رو که آبا برام دوخته بود،پیدا کردم به زور بهم دوختمش. هر چند مثل اولش نشد ولی هر چی باشه تنها یادگاری بود

 که از آبا برام مونده بود.صدای خش خش رادیو قدیمی آقام و صدای سرفه های ریز و درشت ننه هاجر رو اعصابم بود.گوشه اتاق لای پتو مُچاله شده بود و مرتب سرفه می کرد.از وقتی آقام از دنیا رفته بود،همیشه مریض بود.طلعت هم که دیگه خیلی بهش اهمیت نمی داد.منم بعد از اون چیزهایی که از زبون سجاد شنیدم،دیگه دل خوشی ازش نداشتم.باورم نمی شد اینهمه سال اون و پسرش همچین اتفاق مهمی رو از همه پنهان کردند و تازه تو دهات جار زده بودند مادرم یه زن بدکاره بوده و با معشوق خودش فرار کرد.
تمام روزهای بچگی که تنهایی بازی کردم یا هر وقت تو مدرسه دهات تنها پشت نیمکت می شستم در حالی که میز بغلی سه تایی بهم چسبیده بودند،داشتم تاوان قضاوت های مردم رو پس می دادم.با این حال نزدیک رفتم و قوطی دارو رو برداشتم.دوباره همون بوی بد تو دماغ پیچید و بعد با همون دارو پاهای استخوانی و خشکش رو ماساژ دادم.چند تا سرفه ریز کرد و دست حنا خورده اش رو بالا آورد و اشاره کرد لازم نیست.بلاخره زبون باز کردم و گفتم:"طلعت برا خودش می بره و می دوزه.مگه من چند سالمه که دوره افتاده برام شوهر پیدا کنه؟!من کجا خواهر زاده سرباز فراری دیپلم ردی زینت کجا؟!
نمی گم من سر تر از اونم ولی الان وقتش نیست.تو بهش بگو.من نمی تونم"
با چشمهای بی فروغش نگام کرد و دستش رو جلو آورد.شاید می خواست دستم رو بگیره.یه دفعه دستم رو پس کشیدم و خیلی جدی گفتم:"وقتی به زور آدم رو شوهر بدند نتیجه اش می شه یه زندگی داغون که آخرش هم خودم رو تو سد پرت کنم و شوهرم و مادرش هم صداش رو در نیارند و برند پشت سرم حرف درست کنند که گند کاری خودشون رو پنهان کنند"
یه دفعه ننه هاجر رنگ به رنگ شد و نیم خیز شد و گفت:"چی داری می گی تو؟!مگه من مردم تو رو به زور شوهر بدند. خوشت نیومد بگو نپسندیدم. بعد چند تا سرفه خشک کرد و گفت:"چی می گی تو دختر؟!کی رو تو سد انداختن؟"
رو برگردوندم و زیر لب گفتم:"خودت رو به اون راه نزن"
ننه هاجر هاجو واج نگام کرد و بعد تظاهری شروع به ناله کرد.


دم غروب بود.رعنا یه پیرهن نو پوشیده بود و مدام جلوی چشمم رژه می رفت.طلعت حیاط رو آب و جارو کرده بود و سماوری که کمتر ازش استفاده می کرد،حالا صدای غُلغُلش بلند شده بود.جلو آینه ترک خورده تمام قد گوشه اتاق یه چرخی زدم. پیرهن طلعت تو تنم زار می زد ولی روسری قواره داری که آقام از مشهد آورده بود،خیلی به صورتم می اومد.قد بلندی داشتم و چند باری از زبون ننه هاجر شنیده بودم که می گفت:"اون زبون درازت هم مثل قد و قواره ات به مادرت رفته.سینه های بزرگت و پوست گندمیت هم منو یاد مادرت می ندازه"
ولی نمی دونستم آبا هم مثل من چشم هاش عسلی بود یا نه؟
حال و هوای خونه رو اصلا دوست نداشتم.انگار همه چیز تمام شده و قرار بود همون لحظه عقدم کنند در حالی که من هنوز جوابی نداده بودم.نمی دونم تو سر طلعت چی می گذشت.هر چی بود می خواست زودتر منو از خونه بیرون کنه.صدای در که اومد دلم هُری ریخت پایین.
مهمان ها که وسط حیاط بودند،سراسیمه تو اتاق بالایی رفتم و همانجا منتظر شدم تا طلعت صدام کنه.
صدای درونم رو می شنیدم که می گفت:"چته چرا نگرانی؟!هر جا بری از اینجا بهتره.می خوای بمونی اینجا کلفتی طلعت و بچه هاش رو بکنی؟اصلا شاید این یارو خودش کمک کنه آبا رو هم پیدا کنی"
یه دفعه یه چیزی تَق به شیشه خورد.می دونستم خودشه.یزدان بود.چند لحظه بعد یه بطری پرت شد تو اتاق و یه تیکه کاغذ بهش چسبیده بود.دست خطش بهتر شده بود"نخواستی بگو نه.خودم تا تهش باهاتم"
یه دفعه با همون چند تا کلمه دلم گرم شد.خیلی گرم.


استکان های خالی چایی و ظرفهایی که پر از پوست میوه بود،گوشه و کنار اتاق پخش بود.رعنا یه گوشه نشسته بود و موهای پرزی عروسکش رو با حوصله می بافت.ننه هاجر هم تسبیح به دست لبهاش به دعایی خاموش روی هم می جنبید.خودم رو جمع کردم و صدای خسته ام بلند شد"چرا باهاشون قرار خرید گذاشتی؟من هنوز فکر نکردم.اصلا این آدم رو نمی شناسم"
طلعت پوزخند زد:رعنا پاشو رضا رو صدا بزن بیاد می خوام شام بیارم.تو هم به نازلی کمک کن اینجا رو جمع و جور کنه.
صدام بالاتر رفت و گفتم:" من دارم می گم نمی خوام شوهر کنم.هنوز کفن آقام خشک نشده می خوای بیرونم کنی.اصلا می خوام درس بخونم."
ننه هاجر به جای طلعت جواب داد و گفت:"پسر خوبی بود ننه.هیچ عیب و ایرادی نداشت.قد بلند.باباش نونوایی داره و قول داده اونجا دستش رو بند کنه.تازه تو همین ده می مونی نزدیک خودمون"
حرصم گرفته بود.می دونستم حتی اگه مخالف هم باشه از ترس طلعت جرات حرف زدن نداره.صدام رو بالا بردم"هر چی می گم حرف خودتون رو می زنید.سربازی رو نیمه کار ول کرده و الان سرباز فرارییه.دو روز دیگه بردنش من چه کار کنم؟تازه خودتون شنیدید زینت خانم چی گفت.من باید اتاق بالای نانوایی زندگی کنم.یعنی اینقدر تو خونه آقام زیادیم؟!"
طلعت یه دفعه بهم توپید:بس کن دیگه دختر.مگه من وقتی زن آقات شدم چند سالم بود.پس من چی بگم که به یه مرد بیوه شوهرم دادند و تو و این عجوزه رو هم اینهمه سال تحمل کردم.
بغضم گرفت.ننه هاجر نمی تونست از خودش دفاع کنه،چه برسه به اینکه جلو شوهر دادن منو بگیره.یه دفعه از تو کوچه سر و صدا شنیدیم.صدای رضا بود که عربده می کشید.همگی جلو در دویدیم.خیلی شلوغ شده بود.یزدان هم اونجا بود و رضا داد می زد:گم شو.حرامزاده عوضی.
بعد به همدیگه پریدند و تو اون شلوغی یه دفعه دیدم رضا رو زمین افتاد و خون از لا به لای موهای سرش بیرون زد.طلعت دو دستی تو سرش کوبید و من خشکم زده بود.

 


از شدت گرسنگی ضعف کرده بودم.همه تو اتاق کوچک کلانتری بخش جمع شده بودند و من چشمم به دهن رضا بود که یه بند حرف می زد"آقا این ناموس سرش نمی شه.چند بار با چشم خودم دیدم سنگ می زنه به شیشه و برا خواهرم یواشکی نامه می نویسه."
باورم نمی شد رضا اینقدر بزرگ شده باشه،شاید هم ادای بزرگها رو در می آورد.مامور کلانتری که نمی دونم سربان بود یا سرگرد یا سرهنگ یه چیزهایی رو یادداشت کرد.طلعت بالهای چادرش رو زیر بغل زد"ببینید چه بلایی سر بچه من آورده.با اون پاره آجر سر بچم رو زد شکست.اگه زبونم لال بچم رو می کشت من چه خاکی به سرم می کردم"
بابای یزدان از اون طرف بلند شد و گفت:"پسر من اصلا دست به زن نداره .من خودم وقتی رسیدم با گوشهای خودم شنیدم چقدر حرف و ناسزا حواله زن و بچه من کرد.خب اینم جوش آورده. و گرنه یزدان من اصلا هم سن و سال پسر شما نیست"
مامور پشت میز پرونده رو بست و بعد رو کرد به طلعت و گفت:"پسرتان که سنش برای شکایت قانونی نیست ولی اگه شما شاکی هستید یه شکایت بنویسید.اگه سند گرو بذارند پسرشون بازداشت نمی شه تا بعد که مبلغ دیه مشخص بشه و پرداخت کنند.ولی چون هم محل هم هستید،می تونید همین الان شکایت خودتون رو پس بگیرید."
رضا با سر شکسته،باند پیچی شده از جا پرید.از بس داد زده بود صداش گرفته بود"نه آقا ما شکایت داریم.سر من چند تا بخیه خورده"
یزدان یه نگاه به من کرد و سرش رو پایین انداخت.دلم براش سوخت.به خاطر من تو درد سر افتاده بود.به احتمال زیاد سر قضیه خواستگاری با رضا بگو مگو کرده بود.قبل از اینکه بیرون بریم؟ همون که سروان صداش می زدند یه نگاهی به ننه حاجر کرد و گفت:"شما رو یادمه مادر.چند سال پیش رو پرونده اون دست قطع شده که نزدیک قبر شوهرت پیدا شده بود کار کردم.اتفاقا دوباره یه همچین پرونده ای داریم"
ننه حاجر رنگ به رنگ شد و من بلافاصله گفتم:"چطور؟ مگه باز خبری شده؟"
سروان گفت:"بله چند تا استخوان نزدیک باغ یه نفر پیدا شده که مشخص خیلی از زمان خاک شدنش می گذره.چیزی که برا ما هم جالبه اینکه با همون نمونه ای که شما پیدا کردید و آزمایشگاه فرستادیم همخونی داره."
سروان دیگه توضیحی نداد و من سر جام خشکم زد.هیچکس جز من نمی دونست که ده سال پیش سجاد اون دست قطع شده رو تو قبرستان چال کرده تا به خیال خودش از آقام انتقام بگیره و از تیکه لباس های آبا هم برای فریب بقیه استفاده کرده بود.حالا باورم نمی شد که چند تا استخوان پوسیده از همون نمونه یه نقطه دیگه پیدا شده بود و من با اینهمه سوال بی جواب گیج شده بودم.


هوای گرفته و ابری بوی باران داشت.از قاب زنگ زده پنجره نگاهی به بیرون انداختم.اون روز صبح اتفاقی بابای یزدان رو دیدم.چهره اش گرفته و خسته به نظر می رسید.چون هر روز صبح تا زنجان می رفت و تو یه ساختمان گچکاری می کرد،همیشه خدا لباسهاش گچی بود.گفت که دیه بریدند و باید پنج میلیون بده تا طلعت رضایت بده.من سری جنباندم و گفتم:"والا اگه به من بود همون روز رضایت می دادم ولی خب طلعت...."
با لهجه غلیظ ترکی گفت:"اشکالی نداره.خدای ما هم بزرگه.هر طور شده جورش می کنم ولی به کسی التماس نمی کنم"
این رو گفت و رفت.حالا از صبح ذهنم درگیر بود.درگیر پول دیه سرشکسته رضا،درگیر خرید آخر هفته با زینت و خواهر زاده اش و از همه بدتر درگیر حرف های سروان بودم.اون روز وقتی از سجاد پرسیدم اون دست قطع شده برا کدوم جنازه بوده،جوابی نداد و حالا باخبر شده بودم چند تا استخوان از همون نمونه دست قطع شده ای که سجاد چال کرده،یه جای دیگه ده پیدا شده.
دم غروب،طلعت یه سبد و یه کم پول بهم داد که تا نانوایی برم.وقتی از خونه بیرون زدم،نم نم باران می اومد.تو صف که واستادم برا دیدن جلوی صف گردن کشیدم.یه دفعه چشمم به قدرت،خواهرزاده زینت،افتاد.کنار تنور واستاده بود و از همه پول می گرفت.می خواستم برگردم که منو دید و سلام کرد.ولی فاصله مون زیاد بود.لباسهاش چرک و موهاش ژولیده بود تا چشمش به من افتاد شروع کرد به شاگرد شاتر دستور دادن که بجنب مردم منتظراند.نگاهم رو در و دیوار گچ مرده نانوایی چرخید و رو طبقه بالا ثابت ماند.راه پله آهنی که از بیخ دیوار تا بالا رفته بود لابد به اتاق بالا ختم می شد.حتما خونه بختم هم اونجا بود و به قول زینت خانم باید تو همون اتاق بالا زندگی می کردم.یه دفعه دو تا نون خشخاشی جلوم افتاد و قدرت گفت:"بردار برا توست"
از لحنش اصلا خوشم نیومد.همانطور که نون ها رو جمع می کردم، حواسم بود زیر چشمی منو می پایید.وقتی اومدم بیرون از پشت سر صداش رو شنیدم و برگشتم.چشمهاش روشن بود یه چیزی بین سبز و قهوه ای.صورت استخوانی و بینی عقابی داشت و موقع حرف زدن غبغب زیر گلوش بدجوری تکون می خورد"اون روز چه خبر بود دم خونتون دعوا شده بود؟"
خودم رو به اون راه زدم و گفتم:"نمی دونم"
دوباره گفت:"اهل محل می گفتند یزدان سر تو با رضا درگیر شده.نکنه تو هم اون پسره رو می خوای؟ خبر داری که چشه؟"
از لحنش اصلا خوشم نیومد.راهم رو کج کردم که برم دوباره گفت:"بالاخره منو می خوای یا نه؟خالم گفت جوابت مثبت بوده ولی می خوام از زبون خودت بشنوم"
پا به پا شدم.بهترین فرصت بود که حرف بزنم"نه .به طلعت هم گفتم نه"


برای بار چندم در گنجه رو باز کردم و سینه ریز طلای ننه هاجر رو تو دستم سبک،سنگین کردم.هنوز دو دل بودم.از دیروز صبح که یا یزدان حرف زده بودم و بهم گفته بود باباش نمی تونه پول دیه سر شکسته رضا رو جور کنه،این فکر به سرم زده بود.ننه هاجر خیلی وقت بود هوش و حواس درست و حسابی نداشت و اگه از اون همه طلایی که داشت دو تا تیکه کم می شد،شاید اصلا نمی فهمید.می دونستم کارم غلطه ولی دوباره به خودم نهیب زدم"از کجا می خواد بفهمه تو اینا رو برداشتی؟فکر می کنه خودش گم کرده.تازه وقتی این پول رو یزدان به طلعت بده،دوباره برمی گرده تو همین خونه."
با این فکر در گنجه رو محکم بستم و از خونه بیرون زدم.
صاحب طلافروشی یه دسته چک مسافرتی به طرفم گرفت و گفت:"خدا برکت"
برای آخرین بار نگاهی به سینه ریز و انگشتر ننه هاجر که تو ترازو افتاده بود،انداختم و بیرون اومدم.
چند تا مشتری تو مغازه الیاس بودند.الیاس همینطور که با مشتری ها حرف می زد،همه حواسش پیش من بود.بعد که سرش خلوت شد،اشاره کرد بشینم و با کنایه گفت:"چه عجب یاد ما کردی؟!گفتم گمشده رو پیدا کردی ما رو یادت رفت"
بند کیفم رو دور انگشتم پیچیدم.شاید الیاس هم متوجه اضطرابم می شد"نه.هنوز که مادرم رو پیدا نکردم.ولی خیلی دوست داشتم به آقا سجاد کمک کنم.اونا که دو تا برادر بیشتر نبودند و تا جایی که برام گفته مادرش هم خیلی سال پیش مرده.الان کی باید رضایت بده تا سجاد آزاد بشه و قصاص نشه"
الیاس بعد یه مکث طولانی گفت:"من اگه جای تو بودم،بی خیالش می شدم.الان نزدیک دوساله این آقا تو زندانه.بعید می دونم خبری از مادرت داشته باشه"
حرصم گرفته بود.همیشه جون می کند تا دو کلام حرف بزنه و کمکم کنه"اخه نمی تونم بی خیال بشم.اصلا چطوری می شه آزادش کرد؟مگه برادرش کسی رو داشته که ولی دم باشه؟!"
الیاس با اشاره سر گفت:"چرا داره.یه پسر بزرگ داره که اگه اون رضایت نده باید به جرم قتل غیر عمد تا ابد تو زندان باشه"
گفتم:"خب کجاست؟من اگه باهاش حرف بزنم،شاید راضی بشه.مگه نمی گی غیر عمد بوده،پس چرا پسر برادرش کوتاه نمی یاد؟!"
الیاس با بداخلاقی گفت:"نمی شه.اونم حاضر نیست از خون باباش بگذره"
گفتم:"خب اخه چرا؟دلش برا عموش نمی سوزه؟اگه آدرسش رو بدی،شاید من بتونم راضیش کنم"
الیاس نیشخند زد.از همون نیشخندهایی که ازش می ترسیدم و بعد به جلو خم شد"چطوری می تونی راضیش کنی؟هان.چطوری؟همه اهل بازار می دونند که راضی کردن الیاس کار سختیه چون پای خون بابام وسطه ولی اگه عروسکی مثل تو باشه،شاید بشه
مات و مبهوت به لبهای الیاس که روی هم می جنبید و اون نگاه شیطانیش زل زدم


دوباره باران شروع شد.طلعت و رضا تند تند مشغول شمردن پولهایی بودند که بابای یزدان تو کلانتری بخش تحویل داده بود.هیچ کدوم حتی به ذهنشون خطور هم نمی کرد که یه گچکار ساده چطور چند روزه اینهمه پول رو جور کرده.
صدای یزدان وقتی باهم بالا قلعه واستاده بودیم و این پولها رو بهش می دادم،تو گوشم زنگ زد"مطمعن باش هیچ وقت نمی ذارم حتی یه قطره اشک از چشمت بیاد.هر طور شده پشتتم.نمی ذارم کسی به زور شوهرت بده"
طلعت همینطور که چک پولها رو تو دستش صاف می کرد،یه نگاه بهم کرد و گفت:"حقش بود.بچه پر رو.دیگه نباید دور و ور تو بپلکه. فهمیدی؟!"
من جوابی ندادم و دوباره شنیدم که می گفت:"همینطوری هم سر دعوای اون روز مردم حرف درست کردند.وقتی اسم قدرت رو تو باشه دیگه خوبیت نداره یواشکی ببینیش یا باهاش حرف بزنی."
یه دفعه بُق کردم"اگه نخوام زن قدرت بشم چی؟
مگه نمی گی از بچگی برام زحمت کشیدی و با بچه های خودت فرقی ندارم.اگه رعنا هم بزرگ بشه اینطوری شوهرش می دی؟ بی جهاز ،بی عروسی؟! بعد قبول می کنی زن یکی بشه که آقاش شرط کرده باید اتاق بالای نانوایی زندگی کنه؟!
یه دفعه مثل باروت منفجر شد"بس کن دیگه دختره بی چشم و رو.من اینهمه برا خوشبختی تو خودم رو به آب و آتیش می زنم."
بعد بلند شد.از عصبانیت سرخ شده بود و زبونش تو بعضی کلمه ها گیر می کرد"دختره من با تو فرق داره.مثل تو نبوده مادره هرزه داشته باشه و اسمش بیفته سر زبونها.همین خواستگاری هم که برات پیدا کردم باید از خدات باشه.نکنه می خوای زن اون پسره یزدان بشی.خوبه می دونی بچگی چه مرضی گرفته و با یه پسر بچه فرقی نداره.مثل بچه آدم می شینی سر سفره عقد و گرنه.....
دیگه بقیه حرفهاش رو نشنیدم.خودم رو به اتاق بالا رساندم و در رو بستم.از بالا صداش رو می شنیدم"ای خدا چه گناهی کردم با این یتیم مونده ها..."
اون شب اینقدر کلافه و عصبی بودم که با خودم عهد کردم،هر طور شده از اون خونه در برم. ولی کجا رو داشتم برم؟! یاد الیاس افتادم.یاد اون نگاه هیزش وقتی بهم گفته بود می تونم راضیش کنم رضایت بده و من اون روز عصبانی مغازه رو ترک کرده بودم.حالا بین پیشنهاد الیاس و زن قدرت شدن باید یکی رو انتخاب می کردم.


وقتی دوباره سجاد روبروم نشست،یاد حرفهای سروان افتادم.هر طور شده باید از همه چیز سر در می آوردم.به نظرم لاغر تر شده بود و دور چشمش گود افتاده بود.صداش بم و گرفته بود" یه خط در میان می یای ملاقات؟! از من بدت اومده یا از پیدا کردن گزل ناامید شدی؟"
گفتم:"هیچکدوم.گرفتار بودم."
_می تونی این دفعه اومدی یه کم سیگار برام بیاری.
سرم رو تکون دادم و خیلی جدی گفتم"هفته پیش سر دعوای داداشم با یکی دیگه کلانتری سلطانیه بودم.می دونی چی شنیدم؟"
شانه بالا انداخت و من گفتم"سروان می گفت دوباره چند تا استخوان یه مرده تو باغ یه نفر پیدا شده.اونا دارند قضیه رو پیگیری می کنند"
گفت:"خب که چی؟!نکنه فکر کردی اونم کار من بوده؟"
گفتم:"اخه سروان می گفت این استخوان هایی که پیدا شده نمونه همون بوده که کنار قبر بابا حیدرم چال شده.خب فقط من می دونم اون نقشه تو و آبا بوده برا انتقام از آقام.اما حالا می خوام بدونم جنازه مال کی بوده؟"
سجاد خیلی خونسرد رو صندلی قوز کرد"ندونی بهتره.فقط بدون که اون نقشه رو به خاطر گزل کشیدم.تو که به کسی چیزی نگفتی؟"
گفتم:"نه.نگفتم ولی می خوام بهم بگی.هر چی که هست اون دست قطع شده جنازه کی بوده؟"
یه دفعه عصبی شد ولی حواسش به دور ورش بود که کسی حرفهامون رو نشنوه و آهسته گفت:"ببین تو مامور بازجویی نیستی هر چی پرسیدی سریع جواب بدم.دلم برات سوخت از گذشته چهار تا چیز گفتم.اگه بخوای اینطوری پیش بری دیگه نمی یام منو ببینی.فهمیدی؟"
زیاده روی کرده بودم باید دوباره دلش رو به دست می آوردم.فورا گفتم:"من واقعا دلم می خواد کمکت کنم.حتی با الیاس حرف زدم رضایت بده.من می دونم اون پسر داداشته."
چشمهاش از تعجب گرد شد"تو هنوز الیاس رو می بینی.دلم نمی خواد باهاش حرف بزنی.می فهمی"
گفتم:"اخه چرا رضایت نمی ده.مگه تو عموش نیستی؟"
صدای به هم کشیده شدن دندانهاش رو می شنیدم.می تونستم تصور کنم ده سال پیش وقتی آبا عاشقش بوده چقدر جذابتر بوده.خیلی عصبی گفت:"تو لازم نکرده کاری برا من بکنی.الیاس آدم خطرناکیه.دلم نمی خواد ببینیش.اگه می خوای آبا رو پیدا کنی برو قالی بافی ته کوچه حمام تو بازار زنجان.قبلا وقتی خیاط خونه تعطیل نشده بود،آبا یه مدت اونجا بود.شاید هنوز هم باشه."
یه دفعه چشمهام از خوشحالی برق زد.خودم رو جمع و جور کردم تا شب نشده خودم رو به کوچه حمام بازار برسونم. 


اینقدر تند راه رفته بودم که نفسم به شماره افتاده بود و دانه های عرق از سر و صورتم سر می خورد.وقتی چشمم به سر در حمام قدیمی ته کوچه افتاد،خیالم راحت شد که آدرس رو درست اومدم.حالا باید اون کارگاه قالی بافی رو پیدا می کردم.یه زن چادری دیدم که منو می پایید.جلو رفتم و سراغ کارگاه قالی بافی رو گرفتم. سر تا پای منو برانداز کرد و گفت:"باید از کوچه پشتی وارد بشی.از اون در رفت و آمد می کنند."
با عجله خودم رو به کوچه پشتی رساندم.در کارگاه باز بود و حیاط باصفا و پر دار و درختی داشت.یه دفعه یه طوری شدم.یعنی می شد بعد اینهمه سال آبا رو ببینم و بغلش کنم.نمی دونم هنوز هم عطر اون موقع رو داشت یا نه.نکنه نخواد منو ببینه.
یه دفعه یه صدای مردانه شنیدم"بگید نیسان بیاد.باید دارها رو بار بزنیم"
جلو رفتم و گفتم:"آقا اینجا گزل می شناسید؟یه خانمه ترک که لهجه هم داره به اسم گزل"
یه کم فکر کرد و گفت:"دخترم اینجا همه ترک اند و لهجه دارند.من بین کارگرها گزل نمی شناسم."
وا رفتم، انگار بخوام با التماس ازش حرف بکشم"مادرمه.خیلی ساله ندیدمش.یه زن حدود سی و پنج یا...."
صدای بوق ماشین اومد و یه نیسان داخل شد.مرد بهم اشاره کرد بیام کنار و گفت:"من خیلی ساله اینجا بودم،کارگر زن زیاد داشتم.گزل یادم نمی یاد.خوبه خوبه عقب تر نیا"
کم مونده بود گریه ام بگیره.سجاد که گوشه زندان بود و از آبا بی خبر بود.اینم از این نشونی.شاید بیخود خودم رو خسته می کردم.سوار مینی بوس شدم و راهی خونه شدم. شاید بهتر بود دیگه دیدن سجاد نمی رفتم و مجبور نمی شدم برا آزادیش تن به هر کاری بدم.
وقتی به خونه رسیدم،زینت خانم و چند تا زن دیگه جمع بودند.پام رو که از در این ور گذاشتم،طلعت بلند کر کشید و زینت جلو اومد و بغلم کرد.دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بغضم رو تو بغل زینت خالی کردم و اون هم بدون توجه به اشکهام یه انگشتر گشاد رو تو انگشتم فرو کرد.


جلو حمام ده قیامتی شده بود.من که همراه رعنا اون طرفها بودم،مدام گردن می کشیدم بلکه اون جلوها رو ببینم و بفهمم چه خبر شده.یه کم بعد یه آمبولانس آژیر کشان از راه رسید و مردم راه رو باز کردند و خیلی طول کشید که یه برانکارد بیرون اومد که یه نفر زیر ملافه سفید،پوشونده شده بود.هر کس یه چیزی می گفت.پلیس محمد حمامی رو بیرون کشید.پیر مرد با یه تیکه لنگ عرقش رو پاک کرد و گفت:"به خدا بهش گفتم حمام الان تعطیله ولی گوشش بدهکار نبود.اینقدر اصرار کرد که در رو باز کردم.هنوز هوا روشن نشده بود.یه ساعت پیش به زور در رو شکستم و تو رفتم.اینقدر بخار بود چشمم جایی رو نمی دید"
یکی از وسط جمعیت داد زد:شاید سکته کردهنکنه معتاد بوده.
یکی دیگه از اون ور گفت:نه بابا سکته چیه؟!خودش رو کشته.
مامور محمد حمامی رو سمت خودش کشید.پیرمرد رنگش پریده بود"به خدا بیست ساله تو این دهات حمام دارم.اگه یه کلمه دروغ بگم.دیدم دراز به دراز کف حمام افتاده.یه پارچه هم دور گلوش پیچیده بود.یه نامه هم به دیوار جسبونده بود که تحویل دادم"
مامور تند تند همه چی رو یادداشت کرد و تو یه پلاستیک یه تیکه کاغذ بود که شاید همون نامه ای بود که به جا گذاشته بود.
محمد حمومی وقتی دید در حمام رو پلمب کردند،به التماس افتاد"همه اهل دهات منو می شناسند.به خدا من اصلا این بنده خدا رو نمی شناختم.نامه رو هم که دیدید،نوشته ده سال عذاب وجدان داشته.برا همین زده خودش رو کشته.
دوتا مامور ازش خواستند سوار ماشین بشه و همراهشان بره.
تو اون شلوغی چشمم به یزدان افتاد و گفتم:"تو خبر داری کی بوده و چرا خودش رو کشته؟"
گفت:"دنبالم بیا تا بگم"
با دو چرخه می رفت و منو رعنا هم دنبالش بودیم.تو کوچه قنات که رسیدم،پیاده شد.صورت کشیده اش به نظرم لاغرتر شده بود و چشمهای عسلی رنگش تو آفتاب برق خاصی داشت. گفت:"ننم راست می گه قراره تا آخر ماه عقد کنی؟"
هیچی نگفتم.دوباره گفت:"اگه تو بخوای هنوز هم می تونم به همش بزنم.می رم به قدرت می گم که نمی خوایش.زوری که نیست"
سرم رو پایین انداختم و با انگشتر تو دستم بازی کردم"دیگه فایده نداره.بگم نه هم طلعت یکی دیگه رو جور می کنه بیاد خواستگاری"
رعنا به خاطر دعوای اون روز از یزدان می ترسید و بهم چسبیده بود.گفتم:"حالا بگو ببینم این پسره که مُرده ده سال پیش چه کار کرده که عذاب وجدان داشته؟"
یزدان به دیوار تکیه داد.از چشمهاش غم می بارید"منم اندازه تو فهمیدم"
گفتم:"پس چرا گفتی دنبالت بیام اگه نمی دونی؟!"
به صورتم زل زد و گفت:"هیچی.فقط می خواستم سیر نگات کنم.هر چی نباشم دل که دارم"
دست رعنا رو کشیدم و رفتم.


چند سالی از شبی که گزل رو از رودخانه نجات داده بودم می گذشت.تو این مدت بیشتر روزها به دیدنش می رفتم و هر لحظه اشتیاقم برا نزدیک شدن بهش بیشتر می شد ولی گزل بهم این اجازه رو نمی داد.
همش از تو حرف می زد و نگران تو بود.چند باری خواست پنهانی بیاد ببینت ولی از اسماعیل می ترسید.اگه می فهمید گزل از اون اتفاق جون سالم بدر برده،مجبورش می کرد برگرده به خونه.
با چند تا روحانی حرف زدم و همشون بهم گفتند تا از شوهرش جدا نشه،عقد و نکاح باطل نمی شه و نمی تونه با کس دیگه ای ازدواج کنه.
از اینهمه قانون و عرف دست و پاگیر کلافه و عصبی بودم.حوصله کار کردن نداشتم.داداشم مدام بهم دلداری می داد که باید صبر کرد.تو خیاط خونه به گزل کار داده بود و هر روز سرش گرم خیاطی بود.چند تا تیکه وسیله هم برا خونه اش خریده بود که راحت باشه.من همه اینها رو پای محبتش به خودم می ذاشتم.
بعد یه مدت کار و کاسبی ما بهتر شده بود.
یه روز داداشم صدام زد و گفت که باید برم ترکیه و با شریکش اونجا کار کنم تا کم کم از ترکیه پارچه وارد کنیم.می گفت چون خودش زن و بچه داره نمی تونه یه سال اونجا بمونه و در ضمن یکی باید بالا سر مغازه ها تو بازار بود.
خیلی دو دل بودم.دوری از گزل برام سخت بود ولی نمی تونستم رو حرف داداش بزرگم که حکم پدرم رو داشت حرف بزنم.
مجبور شدم برم و بیشتر از یه سال از اینجا دور بودم.وقتی برگشتم یه دسته گل خریدم و شبانه به دیدن گزل رفتم.با خودم عهد کردم هر طور شده راضیش کنم اجازه بده شب رو پیشش بمونم ولی هر چی زنگ زدم،کسی جواب نداد.جایی نداشت بره. از دیوار خونه بغلی بالا رفتم و پنهانی از راه پله اون خونه وارد پشت بوم شدم.به پشت بوم خونه گزل چسبیده بود.دلم خیلی شور می زد.انگار که یه اتفاقی افتاده باشه و من بی خبر باشم.از پله ها که پایین اومدم،از پشت در شیشه ای خونه یه صدایی شنیدم که دنیا رو سرم خراب شد.صدای برادرم بود.....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ndmfpy چیست?